کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
گلی یازدهم مرداد میدان راه آهن

خبر برگشتن دائمی البرز به تهران مثل توپ سال تحویل پر صدا بود و به گوش همه ی اهل فامیل رسید .
البته کسی به گلی از همه جا بی خبر حرفی نزد! بلکه در گروه تلگرامی خانوادگی توسط مدیر گروه « آیدا» در دومین روز سفرشان به اصفهان اعلام شد آن هم ، با کلی استیکر ساز و دهل ،گل و بلبل ، لبخند.
اولین کسی هم که برای البرز پیام گذاشت، عمه الی بود و بعد از کلی قربان صدقه رفتن قد و بالای البرز و خوش آمد گویی ، برایش نوشت که تصمیم درستی گرفته است و مشتاق دیدار اوست. بنفشه و سیامک و هم از این خبر استقبال کردند و به او خوش آمد گفتند. ولی ایرج خان فقط نوشت چه عجب و به استیکر ی که تعجب را می رساند قناعت کرد!
اما حال و هوای گلی گفتن نداشت! هرچند که از تعجب درحال شاخ درآوردن بود !ولی به قدری خوشحال بود که فرصت این کار را پیدا نکرد!. آنقدر که قادر بود با دو بال نامرئی پرواز کند و چرخی بر فراز شهر دود آلود تهران بزند.
اصلا می توانست بدون خستگی، تمام پیاده رو های شهر را لی لی کنان طی کند. خوشی زیر پوستش به جنب و جوش افتاد ، از جای برخاست و در فضای خالی گلفروشی کوچکش چند قر پر پیچ و تاب به کمرش داد و بشکنی هم در هوا زد. اما قر اول به دوم نرسیده در گل فروشی باز شد و اسدالله خان در حالی که یک بغـ*ـل گل رز سفید و صورتی میان دستانش بود ، داخل شد و با دیدن او که کمرش در حال پیچ و تاب خوردن بود با ابروهایی بالا رفته که تعجب از سر رو ی آن می بارید ، گفت:
« سلام عمو جان، انگار بی موقع مزاحم شدم؟«
شرمنده و خجل ، خنده های بی موقع اش را جمع کرد و بی درنگ دست هایش را که به هوای بشکن دوم بالا رفته بود ،پشت کمرش پنهان کرد و دم دستی ترین بهانه، مثل صاعقه از ذهنش گذشت ،جواب داد:
« سلام عمو اسدالله ، ببخشید ورزش می کردم متوجه ی اومدن شما نشدم.»
گلی این را گفت ودر حالی که دست و پایش درهم گره خورده بود، شتاب زده گل ها را از اسدالله خان گرفت ، گفت:
« دستتون درد نکنه ، الآن میام کمک تا باقی گلها رو هم بیاریم داخل.»
اسدالله خان تابی به شکم فربه و قلنبه اش داد ،روی پاشنه ی پا چرخید و دستی در هوا تاب داد:
« نمی خواد بیای ؛ چند تا دسته ی گل که بیشتر نیست خودم میارم. اما عمو جان حواست باشه ها اماکن به حرکات موزون که اسمش رو گذاشتی ورزش گیر میده ها.»
گلی خنده هایش را با فشار لبهایش مخفی کرد و درحالی که سرش را به سمت انگشتان گره شده اش خم کرده بود زیر لب آهسته گفت: « چشم » ولی به محض بیرون رفتن اسدالله خان خنده های بازیگوشش دیگر تاب نیاورد و با صدای پقی به بیرون پرتاب شد.

***
آنقدر حال دلش خوب بود که می توانست خاطراتش را یک جا بنویسد و آن را با یک پایان بزرگ تزیین کند. بعد ازرفتن اسدالله خان ، گلهارا درون گلدان ها ی سفالی جای و بی درنگ دست به قلم شد.

دوران کودکی ام با البرز،همانند هلویی آبدار و شیرین، پر از خاطرات خوش و دلچسبی ست که محال است آنها را فراموش کنم.خاطراتی که با بزرگ شدنم تک تک آنها را در همان کوچه پس کوچه ها ،جا گذاشتم.
البرز که بود، شش دونگ خیالم راحت و آسوده بود. سهم خوراکی های من را نگه می داشت و بستنی قیفی هایم به راه بود .
می دانستم وقتی وسطی بازی می کنیم البرز سپر من می شود تا توپ به جای خوردن به من به سـ*ـینه ی او اصابت کند. البرز اشتباهات من را به گردن می گرفت و شماتت می شد .به جای من کتک هم می خورد ! کشیده های آبداری که حق من بود، ولی بی رحمانه روی گونه های او می نشست و به زیر زمین خانه یشان تبعید می شد.
البرز همیشه برای من صبر و حوصله به خرج می دادو نه تنها شانه به دست گره موهایم ،بلکه گره ابرو هایم را هم باز می کرد.
کنار البرز حتی طعم بستنی ها هم شیرین تر بود وشبهای پشت بام پر ستاره تر . و من عاشق شبهایی بودم که به مناسبتی در کوچه درختی جشنی بر پا می شد.
عروسی پسر عصمت خانوم همسایه ی دیوار به دیوارمان را هرگز فراموش نمی کنم. عروسی که برایش دلمان را کلی صابون زده بودیم ، اما عصمت خانوم وقتی کارت ها رابین همسایه ها پخش می کرد ، ابروهای نازکش را هفت و هشتی درهم کشید و چشمان گردش را که با سرمه مثل قیر سیاه کرده بود در حدقه چرخاند، گفت :
« فروغ خانوم جون ، شرمنده ، حیاطمون کوچک و بچه، بوچه هاتون رو نیارید. ایشالله یه فرصت مناسب ازشون پذیرایی می کنیم.»
هرچند آن شب من و البرز وآیدا و بنفشه به عروسی نرفتیم اما از غافله هم عقب نماندیم و به یمن همجوار بودن با خانه ی عصمت خانوم به پشت بام رفتیم و چهار تا کله از روی پشت بام به سمت حیاط عصمت خانوم آویزان شد و من در عالم کودکی خودم را به جای عروس تصور می کردم با یک تاج و توری پر زرق و برق و به تن البرز هم لباس دامادی پوشاندم.
بنفشه که در آستانه ی شانزده ساگلی بود و عجیب احساس بزرگی می کرد در حالی که تخمه می شکست و فرت فرت بر سر مهمانان بی نوا پرتاب می کرد ، گفت :
« عصمت خانم هم به خدا نوبره من که بچه نیستم ! شکر خدا شونزده سالمه ، خب من رو هم دعوت می کرد. »
آیدا که همیشه ی خدا آماده ی خبر رسانی بود و اگر آنچه را که می دانست نمی گفت ، فکر می کرد گـ ـناه کبیره کرده است . از لب هره ی پشت بام قدری فاصله گرفت و خود را به بنفشه رساند و ازپاکت تخمه آفتاب گردان مشتی برداشت و در حالی که چَق چَق آنها را می شکست رو به او جواب داد:
« عصمت خانوم گفت ایشالله یه فرصت مناسب از بچه ،بوچه ها پذیرایی می کنیم.»
و من به تایید حرفهای آیدا رو به البرز تند شتاب زده گفتم :
« البرز به خدا راست میگه من هم شنیدم. »
البرز خندید و پوست تخمه اش را روانه ی حیاط صمت خانوم کرد تا بر سر مهمانان از همه جا بی خبر فرود آید.
« چه دروغ شاخ داری ! این همون نخود سیاه ، البته از نوع با کلاسش.»
می خواستم بپرسم نخود سیاه با کلاس هم مگر داریم!؟ اما بنفشه ایش کشیده ای گفت و باز هم سرش را از لبه ی سیمانی پشت بام آویزان کرد و پرسید:
« بچه ها ، اون پسر قد بلنده که شلوار خردلی شش پیلی پوشیده و کناردر حیاط ایستاده می دونید کیه ؟ »
آیدا فی الفور تخمه هایش را به روی زمین ریخت و گردن کشید و چند ثانیه ی بعد چنان شتابزده جواب داد آنچنان که گویی در مسابقه ی هر کی زودتر جواب بدهد برنده می شود، شرکت کرده است.

« من می دونم ، من می دونم . دوست داماده ، اسمش «سیامک » تو که رفته بودی خونه ی دوستت ، اومده بود دم در خونه ی شما از خاله فروغ پنکه گرفت و چند تا جعبه نوشابه هم گذاشت توی حیاط و قرار شد برای شام بیاد ببره.»
بنفشه بی درنگ از جایش بلند شد و چرخی به چادر گلدارش داد و بیخ آن را با دست زیر گلویش با دست محکم گره کرد:
« البرز من میرم پایین . مامان اینا که عروسی هستن ، شاید یکی بیاد و کار واجب داشته باشه ، اون وقت پشت درمی مونه.»
البرز تیز و بز شاخک هایش فعال شد. از جایش برخاست و دستی به شلوار خاک آلودش کشید و سری بالا انداخت ، گفت :
« تو بمون و عروسی رو تماشا کن ، من میرم.»
بنفشه مثل هنرپیشه های فیلم فارسی بادی به زیر چادرش انداخت و دوباره آن را روی سرش پهن کرد.
« لازم نکرده ، خودم میرم. تو بمون ومواظب دختر ها باش. یه وقت از پشت بوم نیفتن پایین. می خواستم عروس رو ببینم که عصمت خانوم چپوندتش توی سالن پذیرایی و پرده هارو هم کیپ تا کیپ کشیده.»
البرز که حریف بنفشه ی دردو نمی شد به ناچار شانه ای بالا انداخت . بنفشه هم تاپ تاپ کنان از راه پله ها سرازیر شد و قصه ی عشق و عاشقی اش با سیامک دقیقا از همان شب عروسی پسر عصمت خانوم شروع شد.

***
دِردو : زن یا دختری سخت بی شرم که درحضور بزرگتران سخن کوید و در هر سخنی پیشی جوید. « فرهنگ نامه دهخدا»

تا روزی دیگر ایام به کام و روزگارتان پر از معجزه .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی،با صدای گروپ به هم خوردن دو دستگاه اتومبیل به یک دیگر به آنی سر برداشت و نگاهش بی درنگ به سمت خیابان برگشت . راننده های اتومبیل ها که گویی از عصر حجر آمده بودند!بیخ یقه ی یک دیگر را گرفته و با هم گلاویز شده بودند و همانند خروس لاری در پی جنگ، کله هایشان را به هم چسبانده و عرق ریزان حریف می طلبیدند. عاقبت پیرمردی از تاکسی پیاده شد و رو به تماشاچیان کرد و هوار کنان، گفت :
    « گیرم مسلونی یادتون رفته ! انسانیت تون رو کجا گم کردید!؟ خب یکی تون پیاده بشه این دو تا از هم جدا کنه .»
    هیاهو وجنجال آن دو مرد عصر حجری با وساطت مردانی که هنوز تنشان بوی مردانگی می داد به پایان رسید و خیابان داغ و تب دار تابستان باری دیگر غرق هیاهو و دودو دم ماشین ها شد.
    گلی نگاهش را از خیابان برداشت و دوباره پرنده ی ذهنش را به پرواز در آورد و شروع به نوشتن باقی خاطراتش کرد.

    تابستانهای کوچه درختی برای من عالمی داشت .
    بعد از قیلوله تابستانی که مثل آش خاله به پای تمام بچه های کوچه نوشته شده بود ،با نشستن دامن آفتاب، لب هره های دیوارخانه ها، کوچه درختی پر می شد از هیاهوی و جنب و جوش بچه ها ، با بازی گرگم به هوا و زو شروع می شد و دم غروب ،توی تاریک و روشن کوچه به بازی قایم باشک منتهی می شد.
    گاهی هم دختر ها خاله بازی می کردند و پسر ها برای فوتبال به دو کوچه بالا تر که عریض تر بود می رفتند.

    میان همبازی های کوچه درختی دختر درشت هیکل و زورگویی به نام منیژه بود که صدای کلفت و پسرانه ای داشت وبچه های محل به خاطره صدای کلفت و موهای پر پشت لبش او را آقا منیژه صدا می زدنند .
    برای منیژه این لقب نا خوشایند از هزار تا ناسزا هم بد تر بود و او را به شدت عصبانی می کرد .
    منیژه سه سال از من و آیدابزرگ تر بود و به تازگی همراه خانواده ی پر جمعیتش، به کوچه درختی نقل مکان کرده بودند و نمی دانم چرا از همان ابتدا چشم ندید من را داشت و از بخت و قبال بدم ، مستاجر خانه ی روبروی هم بودند.
    منیژه از بچه های بزرگتر به خصوص پسر ها زور می شنید وتمسخر آنها را تحمل می کرد و هرگاه پسر های کوچه او را آقا منیژه صدا می زدند، دق دلی و تلافی آن را بر سر کوچکتر ها به خصوص من در می آوردو تنها کسی که منیژه از او حساب می برد البرز بود.
    منیژه با شقاوت موهای من را پنهانی می کشید و مجبورم می کرد تا مداد رنگی ، دفتر و گاهی اسباب بازی هایم را برایش ببرم و زیر گوشم با آن صدای زبر و پسرانه اش پچ پچ می کرد .
    «اگه بشنوم چغلی من رو به البرز یا بزرگترت کردی ، پنهونی گیرت میارم و موهای خوشگلت رو قیچی می کنم.»
    و من از ترس از دادن موهای بافته شده ام ، حتی به قیمت از دست دادن وسایل مورد علاقه ام صدایم که هیچ ، جیکم هم در نمی آمد!
    توی یکی از غروب های سرد پاییزی که سوز موزی و نفس گیری شهر را بلعیده بود ، بعد از نوشتن مشق هایم به هوای درس خواندن با آیدا و به عشق البرز زود دفتر و دستکم را زیر بغلم چپاندم و روسری چهار گوشی هم روی سر انداختم و درحالی که دمپایی هایم را می پوشیدم با صدایی بلند به مامان فروغ گفتم:
    « مامان من میرم خونه ی خاله فلور ، با آیدا مشق هامون رو بنویسیم . البرز هم قراره ازهر دوتامون جدول ضرب بپرسه .»
    مامان فروغ به حالت مورب سرش را از آشپزخانه به بیرون کشاند و گفت :
    « لازم نکرده مگه بنفشه جدول ضرب بلد نیست !؟ میری خونه ی خاله ات با آیدا دعوات میشه . حوصله ی گیس و گیس کشی شما دو تا رو ندارم. که پشت بندش تا یه هفته فلور برام پشت چشم نازک کنه. اصلا بمون کارهام تموم بشه خودم ازت می پرسم. در ثانی الآن با آبجی فلور تلفنی حرف زدم. می گفت برای شام می خواد کو کو سبزی بگذاره و البرز رو فرستاده تا از سر کوچه تخم مرغ بگیره .»
    لجباز تر از آن بودم که حرف گوش دهم و انتهای جمله ی بزرگترم یک چشم بگذارم، شانه ای بالا انداختم و پشت چشمی نازک کردم.
    « نمی خوام ، با آیدا و البرز که درس می خونم بهتر یاد می گیرم.»
    سِرتق ، قری به کمرم دادم و بی آن که معطل اما و اگر مامان فروغ شوم، دمپایی هایم را به پا کردم و لخ لخ کنان تمام طول حیاط را دویدم و از خانه بیرون رفتم.
    اما پیش از آن که در خانه ی خانه فروغ را بکوبم،منیژه مثل اجل معلق که بی خبر ظاهر می شود به یک باره از دل سایه ای بیرون آمد .
    آنچنان حضورش بی صدا بود که گویی از آسمان تلپی پایین افتاده باشد ! قلبم مثل گنجشکی که اسیر دست صیاد باشد گورپ گورپ در سـ*ـینه ام بالا و پایین می شد و نفس هایم از ترس کنج ریه هایم ، خود را پنهان کرده بودند.ترسان و لرزان دست پیش بردم تا در را بکوبم،اما منیژه روی دستم کوبید و سرش را به سمت خم کرد:
    « گلی دماغو ، کم پیدایی ! حیف مدرسه هامون یکی نیست تا بیشتر ببینمت.»
    خدا را از این بات شکر کردم. دلم نمی خواست سر به تنش باشد با آن چشمان وزغ مانندش که وقتی می چرخاند وحشت به دلم سرازیر می کرد.
    با صدایی که ترس زیر آن چمبره زده بود، جواب دادم:
    « من با تو قهرم. به من کاری نداشته باش.»

    منیژه قری به گردنش داد و آن را به رقـ*ـص در آورد و صدای کلفتش را نازک کرد:
    « وای خدا ترسیدم...!»
    سپس صدایش را به حالت معمولی برگرداند و ادامه داد:
    «گلی دماغو ، آیدا می گفت دفتر مشقات خیلی تمیزه ، بده ببینم.»
    پیچ شل دهان آیدا همیشه مرا به دردسر می انداخت و این برایم تازگی نداشت.صدای تاپ تاپ قلبم را دقیقا حوالی گوش هایم می شنیدم.قدمی پس رفتم و او قدمی به من نزدیک تر شد و با همان صدای زمخت پسرانه اش، گفت:
    « امسال رفتی کلاس سوم ، یعنی یه سال بزرگ تر شدی ، عیبه به حرف بزرگترت که من باشم گوش ندی .»
    سپس چشمان وزغ مانندش را بُراق کرد و دستش را به سمت من دراز کرد .
    « می دونی که اگه به حرفم ها گوش ندی و بخوای جیغ بکشی ، همین الآن موهای خوشگلت رو قیچی می کنم.»
    محال بود این بار کوتاه بیایم. دفتر مشقم را پشت سرم پنهان کردم و تمام جرأتم را در یک کاسه ریختم.
    « اگه ولم نکنی جیغ می کشم. »
    « باشه جیغ بکش . ولی من هم موهات رو قیچی می کنم . من فوقش دو تا سیلی از مامانم و چند تا مشت و لگد از آقاجونم می خورم. ولی تو باید چند سال صبر کنی تا موهات بلند شه.»
    مثل ماهی که روی سنگ پاشویه ی حوض افتاده باشد به دنبال نفس می گشتم و برای یک راه نجات له له می زدم.با نفس های منقطع و بریده بریده گفتم:
    « دروغ می گی ، تو قیچی نداری>»
    منیژه پوزخندی زد و در کمال ناباوری و حیرت ، از جیب گشاده پیراهنش یک قیچی کوچک ، اما نوک تیز بیرون آورد و موهای بافته شده ام را که از زیر روسری چهار گوش بیرون آمده بود میان دستان زمختش گرفت.
    « اگه جرأت داری جیغ بکش تا موهات رو بگذارم کف دستت. امتحانش مجانیه.»
    ترس از دادن موهایم افکارم را مثل یخ منجمد کرده بود. باید فرار می کردم، اما منیژه امان نداد و پیش دستی کرد و با ی حرکت شانه هایم را به تیر چراغ برق که کمی آن سو تر قرار داشت چسباند و نور زرد رنگ و کم جان لامپ تیرچراغ برق بر روی چشمان گرد و مژه های کوتاهش نشست.
    نفسم از ترس چمباتمه زده درون سـ*ـینه ام خودش را محبوس کرد و دفتر کتابم به روی زمین افتاد.
    رد پای پوزخند سیاه منیژه هنوز هم بر روی افکارم به جا مانده است. پوزخندی که سال بعد در موقعیتی دیگر باز آن را تجربه کردم.
    اگر قیمه قیمه هم می شدم محال بود بگذارم موهایم را قیچی کند . موهایی که البرز عاشق شانه کردن آن بود.
    با تمام توانم او را به عقب هول دادم . اما او با آن هیکل بزرگش فقط یک قدم از من فاصله گرفت و ناگهان به طرز معجزه آسایی البرز با اخم هایی درهم گره شده پشت سرش دیدم.
    « آقا منیژه چند بار بگم به گلی من کاری نداشته باش.»


    سلام .
    به اعتقاد من ، برای جماعت کتاب خوان ، که می توانند ساعت ها بی وقفه مطالعه کنند
    خواندن رمان های آنلاین کار بسیار دشواریست و من سپاسگزارم که از همین ابتدای رمان صبورانه همراهم هستید.
    برای همه ی شما روزگاری شاد و پر از آرامش آرزو دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    منیژه با صدای البرز چنان غافلگیر شده بود که دست و پایش را در دم گم کرد، هراسان روی پاشنه ی پا به سمت او چرخید و حالت تدافعی به خود گرفت و نوک قیچی را به او نشان داد.
    « هوی ، بازم که داری ازش طرفداری می کنی ؟ خیال نکن ازت می ترسم ها... چند بار بگم من رو آقا منیژه صدا نکن . به الاغ گفتی بودم تا حالا هزار بار گفته بود چشم . بزنم با این قیچی کورت کنم.»
    منیژه این را گفت و برای اینکه قدرتش را اثبات کند با دست دیگرش به شانه ی البرز ضربه ی محکمی زد و تعادل البرز به هم خورد و کیسه ی تخم مرغ ها تالاپی به زمین افتاد.
    البرز خشمگین من را به کنار هول داد و گفت :
    «گلی برو اون طرف تا حساب آقا منیژه رو برسم .»
    البرز و منیژه با هم سخت گلاویز شدندو چون گردباد در هم پیچیدند . از ترس جیغ کشیدم. یک جیغ کوتاه و ریز و بقیه ی جیغ هایم پشت سایه ی ترس پنهان شدند .
    منیژه همانند یک پسر کتک می زد و البرز هم از خجالتش در می آمد و من از ترس اینکه مباداد قیچی به بدن البرز فرو رود سراسیمه به دنبال راهی می گشتم و چند بار به در خانه یمان کوبیدم و زنگ خانه ی خاله فلور را هم زدم و عاقبت آجر نیمه ای که پسر ها برای دروازه ی گل کوچیک از آن استفاده می کردند را از کنج دیواربر داشتم و از پشت محکم به سر منیژه کوبیدم و او با صدای خرناسی نقش زمین شد.

    ****
    صدای جیغ من درست شد نوشدار بعد از مرگ سهراب و سبب شد تا چند تا از اهالی کوچه درختی از خانه هایشان بیرون بیایند و یا از پنجره من باب فضولی هم که شده سرک بکشند .
    اما دقیقا زمانی که منیژه با سری خونی مثل جنازه کنار تیر چراغ برق افتاده بود.البرز گیج و منگ با سرو صورتی متورم از جایش برخاست، دستی به لباس خاک آلودش کشید و با دیدن مادر منیژه که چشمانش ، میخ منیژه و سرخونی او بود ،همانند همیشه جرم من را به گردن گرفت و قبل از این که حرفی بزنم ، با نفس های بریده و منقطع اما محکم وقاطع، گفت :
    « داشت گلی رو اذیت می کرد من هم با آجر زدمش.»
    نفسم رفت و یادش رفت که بازگردد. باز البرز خودش را سپربلای من کرده بود
    مادر منیژه زن آپارتی و بدلگام و سرکشی بود که با مقوله ی حجب و حیا اصلا میانه ای نداشت و مثل آواره ها با پایی برهنه و چادری مندرس از خانه بیرون آمد و به محض دیدن دخترش بالای سر او نشست و چنان جیغی کشید و هوار هواری راه انداخت و به سر و صورتش می کوبید که زنها حریفش نمی شد و مدام فریاد زنان می گفت :« آی ایهاالناس بچه ام رو کشتن ، »
    میان اشکهایی که همانند کوک لباس متصل به هم بودند ، چشم از البرز برداشتم به سمت مادر منیژه رفتم وگفتم:
    « دروغ میگه من با آجر زدم توی سرش.»
    امامیان آن قیل و قال و هیاهویی که مادر منیژه به پا کرده بود و مدام می گفت :«ایهالناس بچه ام رو کشتن به دادم برسید ...» هیچ کس حرفم رو باور نکردو انگشت اتهام مثل عقربه ای که همیشه قطب شمال را نشان می دهد، به سمت البرز نشانه رفت.
    بله همسایه ها از جمله مامان فروغ و فلور جون به دادش رسیدند و منیژه به هوش آمد و راهی درمانگاه شد. البرز هم بعد از سیلی محکمی که مادر منیژه بی رحمانه نثارش کرد با پس گردنی خاله فلور و وساطت چند تا از همسایه ها ی کوچه درختی راهی خانه شد و من هرچه گریه کردم و پای برزمین کوبیدم و قسم های آسمانی ام را ردیف کردم که مسبب شکستن سر منیژه من بودم هیچ کس باور نکرد که دختر بچه ی نه ساله ی ریزه و میزه توان چنین کاری را داشته باشد! البته شکشان وقتی به یقین تبدیل شد که منیژه موزیانه تایید کرد که البرز با آجر بر سرش کوبیده و هنوز بعد از سالها نفهیدم چرا منیژه دورغی به این بزرگی گفت.
    اما داستان در این جا به پایان نرسید و غوغای اصلی زمانی بود که ایرج خان به لطف همسایه های همیشه حاضر در صحنه از ماجرا با خبر شد و خودش را مثل باد به خانه رساند و به دوتا سیلی قناعت نکرد و البرز را راهی زیر زمین سرد و نمور کرد و یک قفل بزرگ هم به گردن در آویخت و گفت این جا می مونی و از شام هم خبری نیست.
    من چمباتمه زده روی سومین پله ای که به در زیر زمین منتهی می شد، نشستم و دخیل بستم و های های گریه کردم و زجه و مویه سر دادم وبه آن التماس آویختم که به خدا من با آجر به سر منیزه کوبیدم و به البرز کاری نداشته باشید.اما هیچ کس برای حرفهایم تره هم خورد نکرد و جلزو ولزم را به پای علاقه ی کودکانه ام گذاشتند ومن گلوله گلوله اشک می ریختم و جرعه جرعه سوز پاییزی را می بلعیدم.
    البته در این ذکر مصیبت من تنها نبودم و آیداهم روی پله های ایوان خانه نشسته بود و همپای من اشک می ریخت و یکی در میان بین فین فین هایش می گفت:
    « همش تقصیر توئه که داداشم کتک میخوره ، ازت بدم میاد..»
    حق با آیدا بود. من همیشه ی خدا گند می زدم و پشت البرز پنهان می شدم.
    البرزجور کش اشتباهات من بود و آن چنان قاطعانه حرف می زد و از من دفاع می کرد که همه می پذیرفتند و صد البته آنچه که به جایی راه نداشت، صدای اعتراض آیدا بود که گاهی شاهد خراب کاری های من بود .
    هنوز هم بعد از گذشت سالها ، احساس می کنم آیدا دلش با من صاف نشده و حرف دل و زبانش با من ، زمین تا آسمان فرق می کند!
    گریه های آیدا با توپ و تشر ایرج خان بند آمدو لخ لخ کنان به داخل خانه برگشت . اما هیچ کس حریف من سرتق نشدو چهار چنگولی همان جا نشستم و فین فین کنان گریه کردم. البرز آن سوی در آهنی زیر زمین بود و من این سو انگار روی سوزن نشسته بودم .
    البرز خودش را به در زیر زمین چسباند و از پنجره ی کوچک آن که شیشه اش شکسته بود آهسته ، گفت:
    « مریم گلی هوا خیلی سرده ، سرما می خوری ها، پاشو برو خونه.»
    سرما که چیزی نبود ، حاضر بودم تمام بلای های دنیا را یک جا قورت دهم در عوض البرز از زیر زمین بیرون بیاید.
    با پشت آستین پلیورم آب سرازیر شده ی بینی ام را پاک کردم و با کف دست اشکهایم را ، روی پاشنه ی پا بلند شدم تا قدم به پنجره ی شکسته در برسد.بغض هایم را به قد یک نارنگی نارس پاییزی وزن داشت به سختی فرو دادم ،گفتم:
    « البرز غلط کردم ببخشید ، به خدا نمی خواستم با آجر بزنم توی سرش ، ترسیدم با قیچی کورت کنه ، داشتم می اومدم خونه ی شما که یهو مثل جن از پشت تیر چراغ برق اومد بیرون و می خواست موهام رو قیچی کنه .»
    البرز دستش را از شکاف پنجره ی شکسته بیرون آورد و با سر انگشت اشکهایم را پاک کرد. هنوز گرمای سر انگشتانش را به خاطر دارم لبخندی که فاتحانه مرا نگاه می کرد:
    « خوب کاری کردی ، من هم جای تو بودم همین کار رو می کردم . دیگه گریه نکن و پاشو برو ، بابام یکی دو ساعت دیگه عصبانیتش می خوابه و میاد در رو باز می کنه. »
    محال بود البرز را در سرما تنها بگذارم و خودم به خانه ی گرم ونرم می رفتم.باید آخرین تلاشم را هم می کردم. با پشت آستین آب راه افتاده ی بینی ام را پاک کردم و رو به البرز گفتم:
    « البرز من از این جا درت میارم . »
    سپس پله های زیر زمین را یک دوتا بالا رفتم . وسط حیاط ایستادم ودمپایی هایم را در آوردم و از آنجایی که می دانستم بابا محمود و مامان فروغ هم خانه ی خاله فلور هستند، چشم هایم را بستم و دهانم را باز و شروع به جیغ زدن کردم . یک نفس، ممتدد و بی وقفه!
    اولین کسی که سراسیمه از خانه بیرون آمد بابا محمودم بود و پشت بند آن تمام اهالی خانه به ایوان کوچک خانه سرازیر شدند.
    بابا محمودم که ذاتا مرد مهربان و ملایمی بود با دیدن جیغ های کر کننده ی من ، پا برهنه از دو پله ی ایوان را طی کرد و مرا در آغـ*ـوش گرفت و از روی زمین بلند کرد و رو به ایرج خان، گفت :
    « مرد حسابی بچه ام خودش رو هلاک کرد. در زیر زمین رو باز کن البرز بیاد بیرون . تو که می دونی این بچه چقدر البرز رو دوست داره !»
    ایرج خان ناراضی با لب و لوچه ای آویزان همان کرد که پدرم از او خواسته بود.
    البرز از زیر زمین بیرون آمد و با هم به خانه برگشتیم و آن شب سر سفره کنار هم نشستیم. ولی سرما کار خودش را کرد وبه شدت بیمار شدم و تا سه روز مدرسه نرفتم و به رختخواب دوخته شدم.

    روز ی دیگر و قصه ای دیگر روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی پر تب و تاب خود کارش را روی دفترش گذاشت . تمام وجودش از خواستن البرز سر ریز بود . البرزی که همانند یک میوه ی ممنوعه برایش پر کشش و دلخواه بود.
    دلش می خواست یک چوب جادویی داشت ، از همان هایی که نور و ستاره های کوچک از نوک آن شره می کندو آرزو را کنار استجابت می نشاند . آن گاه بی معطلی طلسم افتاده بین شان را باطل می کرد.
    ابر رویا هایش با صدای زنگ موبایل،در آسمان پهناور ذهنش همچون دودی در هوا پخش و پلا شد. به آنی سر بر داشت و تند و شتاب زده نگاهش به سمت تلفن همراهش برگشت و با دیدن اسم عمو اسدالله که یک ربع از رفتنش نمی گذشت ابروهایش منحنی حالتی چون تعجب به خود گرفت ، جواب داد:
    « سلام عمو اسدالله ، چیزی رو فراموش کردید!؟»
    اسدالله خان گفت:
    « سلام عمو جان ، اینقدر با عجله اومدم و رفتم که فراموش کردم بهت بگم یه آشنایی دنبال گل آرا می گشت من هم تورو معرفی کردم. یادمه یه بار بین حرفهات شنیدم که کلاس گل آرایی هم رفتی. طرف از اون خر پول هاست و پول خوبی میده . با خودم گفتم توی این کسادی بازار یه کمکی بهت کرده باشم.«
    مهربانی و نیت صاف و زلال این مرد لبخندی وسیع بر روی لبش نشاند.
    « مرسی عمو که به فکرم هستید. نمی دونید مناسبتش چیه؟ . کجا باید برم.»
    « والا من هم همین قدر می دونم که همین پنج شنبه عقد کنونه و بیشتر از این نمی دونم. تلفنت رو میدم اون آشنایی که واسطه شده ، جزییات و آدرس رو خودش بهت میده ، عمو جان من عجله دارم و باید برم، سلام من رو به محمود برسون و بگو سوغاتی یادشون نره .»
    حاضر بود سلام این قاصدخوش خبر را به تمام دنیا برساند.
    اسدالله خان که عجله از قطار جمله هایش سر ریز بود و بی آن که منتظر خداحافظی گلی شود ، تماس را قطع کرد و او را با یک لبخند وسیع و یک دنیا طرح وایده که در سرش بال و پر گرفته بود تنها گذاشت.
    در کمال ناباوری یکی از کلاس هایی که علاوه بر غرولند مامان فروغ، بابتش وقت و هزینه خرج کرده بود به کارش آمد بود!
    پر از هیجان و ذوق زده در ذهنش کارهای را که می بایست انجام می داد ردیف کرد. پیش از همه باید به بابا محمودو مامان روغش خبر می داد . بعد هم همراه بنفشه به مرکز خرید می رفت و یک مانتوی مناسب می خرید.
    طرح ها و ایده هایش را هم روی کاغذ یاد داشت می کرد و جزوه های قدیمی اش را مرور می کرد. پر شالش را از دو سو گرفت و تابی به آن داد و صدایی شبیه پوف از دهانش خارج شد.
    تمام هیجانش را میان انگشتانش ریخت و بشکنی در هوا زد و خیلی نرم و زیر پوستی به گردن و کمرش پیچ تابی همچون قر داد.
    آشنای عمو اسدالله هم خیلی او را منتظر نگذاشت و دقیقا سه ساعت و چهل دقیقه بعد تماس گرفت و بعد از یک دنیا سفارش و قسم آیه به جان عزیزانش که پای آبرویش در میان است و ریش گرو گذاشته و به اعتبار حرف اسدالله خان قبول کرده تا معرف او باشد و چه و چه... گفت خانه ای که باید برود حوالی میدان تجریش است و اسم صاحب خانه «مهندس تفرشی» است و برای معرفی فقط کافیست که بگوید از طرف منوچهر خان آمده است. بعد هم آدرس برایش پیامک کرد.
    با خواندن آدرس ، آهسته زیر لب زمزمه کرد :
    « دستت درد نکنه ها ، ولی کچلم کردی از بس سفارش کردی انگار قرار برم خونه ی شاه ...»
    خنده با صدی پقی از روی بام لبش افتاد.سرش را میان گلدان گل مریم فرو برد و نفس هایش خوش بو شدند .
    گلی با یک لبخند نرم و ملایم دستی نوازش واربه روی اسم البرز کشید و دفتر خاطراتش را بست تا ایده هایش را بر روی کاغذ بیاوردو نمی دانست با پذیرفتن این کار ، تقدیر به گونه ای دیگر برایش به گردش در می آید.

    ***

    تا روزی و روزگاری دیگر ، روزخوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    « فصل سوم»
    تجریش خانه مهندس تفرشی

    گلی،روز بعد به آدرسی که آشنایی عمو اسدالله بعد از یک قطار سفارش وقسم و آیه برایش پیامک کرده بود ، رفت وبادیدن ویلای مدرن و مجلل آقای تفرشی که برای خودش نیمچه قصری پر ابهت بود ، هوش از سرش رفت و نظرش از بیخ و بن تغییر کرد.
    ویلای آقای تفرشی چیزی از قصر کمترنداشت!
    خب اگر این ویلای چند صد متری دوبلکس با آن حیاط غرق گل و مشجرش ، اسمش خانه است، پس خانه ی صدو شش متری آنها که حوالی میدان راه آهن است و ته کوچه درختی قرار گرفته که پنجاه متر آن به حیاط اختصاص یافته چه نام دارد؟
    اصلا این خانه با این لوازم قیمتی و آنتیک ، تابلو های نقاشی گرانبها وفرش های ابریشمی ،آن قدر شیک و چشم نواز بود و هارمونی داشت که دیگر نیازی به گل آرایی نداشت! و تنها چیزی که در آن سالن مجلل ارزان قیمت به نظر می رسید مانتو و شلوار تن او بود!
    چشمانش را همانند عقابی که اطراف را زیر نظر داشته باشد باریک کردو مردمک هایش بی آن که حرکت کند دایره وار در سالن به گردش در آورد.
    حتی از خانوم میان سالی که لباس فرم زرشکی به تن داشت و بعد از سین جین کردن و اجازه از صاحب خانه در را به رویش باز کرده بود ،خبری نبود.
    لحظه ای پشیمانی به دلش قلاب شد. نباید این قدرعجولانه تصمیم می گرفت. آنقدر مضطرب شد که بی اراده دستی به پایین مانتوی سرمه اش کشید و بعد آن شال هم رنگ مانتو اش را قدری روی سرش مرتب کرد .
    وقتی سربرداشت و نگاهش به در نیمه باز قهوه ای سوخته ای که رو به سالن باز می شد نشست ،یه ناگاه گربه ای سفید و پشمالو ، جستی زد و از لای در بیرون آمد.
    گربه ای که مثل توده ای پنبه، سفید و پشمالو بود. از آن گربه هایی که نافشان را با ناز و نعمت بریده اند و از سیبل های براقش تا دم پر جنب و جوشش یک سره بازیگوشی چکه می کند.
    گربه با آن چشمان سیاهش خرامان خرامان میو میو کنان به کنار پای او آمد و گلی هم بی معطلی از خجالتش در آمد و مثل گربه های ولگرد کوچه درختی ، پیشتی گفت و با نوک پاضربه ای به او زدو گربه را از خود راند.
    گربه که عادت به این عکس العمل های تند نداشت! به نشانه ی اعتراض خرناسی کشید و سبک همچون پر به سمت مبل استیل که دسته های طلایی داشت، رفت و روی یکی از آنها نشست و همان جا لم داد.
    گلی کلافه ار بلاتکلیفیوسواس گونه سرخم کرد تا باری دیگر با پر دست چین های نداشته ی مانتو اش را صاف کند اما مجالی پیدا نکرد و همان لحظه صدایی شنید.
    « شما!؟»
    به آنی سر برداشت وپلک های فرو افتاده اش مثل کره کره بالا آمدو مردی را دید که قامتی میانه، اما خوش قواره ای داشت. از آن عاقله مردهای خوش پوش و شیکی که عطرش جلوتر از قدم هایش دوان دوان حرکت می کند.م
    آنچه او را بیش از هر چیز دیگری معذب می کرد، چشمان ریز مرد بود که همانند درنده ای شکاری که بر افق های دور حکم می راند و او را زیر نظر داشت،
    لبهای خشکش را با سر زبان تر کرد و به طور غیر ارادی نفس عمیقی کشید تا سهمی از عطر او داشته باشد و به چشمان منتظر او خیره شد و تمام تلاش خود را به کار گرفت تا قدری حرفه ای جواب دهد اما شتاب زدگی از جمله هایش سر ریز بود.
    « وقتتون به خیر، من شوقی هستم و معرف من احمد آقات هستن.»
    ابروهای مرد به حالت تعجب منحنی شد . این دختر از کجای آسمان پایین افتاده بود و سر از خانه ی آنها در آورده بود.
    خیلی عجله داشت ، اما نه آنقدر که نگاه کنجکاوش مثل توپ بستکبال روی تازه وارد پیش رویش بالا و پایین نشود.
    دخترک پیش رویش لاغراندام اماخوش قد و بالا بود. چیزی شبیه به مانکن ها. چهره ای دخترانه هم داشت و ابروهای پهن و مرتب شده اش امضای آن بود.
    موهای براق و مشکی اش را از فرق باز کرده وبا وسواس بسیار تکه ای از چتری های صاف اما خوش حالتش را دست و دلباز از زیر شال بیرون آورده بود.
    خوشگل نبود، در و داف ، دماغ عملی که ل*ب.ه*ا و گونه هایش پروتز است هم نبود. اما چهره ی یونیکی داشت از همان چهره هایی که هر بینده ای را وادار به تماشا کردن می کند.دقیقامثل چراغ قرمز راهنمایی و رانندگی که توجه پیاده و سواره را به خود جلب می کند.
    قدمی پیش تر گذاشت و با چشمانی باریک شده سرش را به علامت نفهمیدن تکان داد.
    « شوقی ؟ نمی شناسمتون. نه شما و نه احمد آقا رو...»
    سپس بی تفاوت دستش را در هوا تاب داد و آمرانه گفت:
    « صبر کن تا خواهرم بیاد و ببینه چیکاره ای ...»


    سلام . این روزها به خاطرسقوط هواپیما و مرگ هموطنان عزیز مان دست دلم به نوشتن نمی رود لطفا من را عفو کنید هفته ی آینده با باقی قصه البرز و گلی در خدمتتان هستم.
    تا روزی دیگر و قصه ی دیگر روز هایتان پر از آرامش

    پی نوشت: من سعی می کنم رئال بنویسم و از کلیشه ها فاصله بگیرم. پس روند قصه دختر فقیر و پسر پولدار نیست.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    چشمانش را قدری باریک تر کرد تا نگاهش ذربینی شود! یقینامرد پیش رویش از دماغ فیل افتاده بود. بعد از بیست دقیقه منتظر ماندن وسط آن سالن درندشت ، حالش اصلا روبراه نبود و بدش نمی آمد کیفش را بر سر این مردک خوش بو که ادب و نزاکتش را میان کیف پولش جا گذاشته بودخیلی محکم، می کوبید تا متوجه شود گلی شوقی چیکاره است! و بعد هم روی پاشنه ی پا می چرخید و از همان راهی که آمده بود بر می گشت.
    خب از قسمت اول افکارش فاکتور گرفت اما تصمیمش برای رفتن قطعی بود که به نا گاه ، دختری باریک اندام در حالی که موهای بلند و طلایی رنگش مثل اشعه ی خورشید در هوا تاب می خورد از پله هایی که مارپیچ به سمت طبقه ی دوم منتهی می شد ، سبک همچون پر دوان دوان پایین آمد و شتاب زده همانند قدم هایش ، گفت:
    « سلام خوش اومدید، شما باید خانوم شوقی باشید؟ همون گل آرایی که کارش حرف نداره. در مورد شما آقا منوچهر با من صحبت کرده بود ، مثل اینکه یکی از دوستانش معرف شما هستند.زود تشریف آوردید. ساعت شیش منتظرتون بودم.»
    شرمنده ی لطف عمو اسدالله شد . این مرد پنچاه و چند ساله همیشه ی خدا هوایش را داشت.
    برای عجول بودنش هم جوابی که شایسته باشدپیدا نکرد و فقط با لبخندی نرم و سلامی نرم تر جوابش را داد.
    دختر مو طلاییی دو پله ی باقی مانده را هم پایین آمد و هماننند فرمانده ای مقتدر رو به مرد چرخید و ادامه داد:
    « سینا جان شما برو. من به کارها رسیدگی می کنم.»
    .گویا میان مرفهین ، آدم با فهم و کمال که شعور هم داشته باشد و راه و رسم ادب و معاشرت را بداند هم پیدا می شود.
    ته دلش لبخند زد. از خدایش بود که این سینا جان از خود متشکر زودتر بارو بندیلش را جمع می کرد و او را با این دختر خوشگل که به غیر از پرتز گونه ،بینی عملی ، لبهای ژل زده و ابروهای تتو شده ، بقیه ی اجزای صورتش اورجینال بود! تنها می گذاشت!
    البته دعایش هم زود مستجاب شد . چون سینا جان دختر، سری به علامت تفهیم تکان داد و خیلی زود بی اعتنا از کنار گلی گذشت و از در ورودی بیرون رفت.
    دختر با گامهایی بلند به سمت او آمد وتابی به موهای عـریـ*ـان و بی حالتش داد و تابی هم به مژه های مصنوعی که شبیه بال پروانه بود و با لبخندی وسیع به رسم ادب دست پیش برد و خودش را معرفی کرد.
    « خانوم شوقی من سحر هستم . دختر آقای تفریشی.»
    خنده ی محوی روی لبش جا انداخت. موذیانه در دل با خودش گفت:
    « خب من هم اگه توی همچین خونه ای زندگی می کردم ، و دو روزدیگه عروسیم بود همین قدر سر خوش بودم!»
    افکاری که قدری رنگ و لعاب حسادت دخترانه داشت را از خود دور کرد و دستش را به نشانه ی دوستی پیش آورد.
    « خوشبختم. من هم گلی شوقی هستم. تبریک میگم انشالله خوشبخت بشید.»
    سحر با ناز ظریف وکش داری که به چهره اش می آمد خندید. آنچنان عمیق و جاندار که دندانهای لمینت شده اش هم درخشید و گلی این بار به خودش بالید که دندان های ردیفش هدیه ی خداوند است.
    سحر گفت:
    « مرسی آرزوی قشنگ ودلچسبی بود ، ولی عروسی من نیست . پنجشنبه قرار خواهر کوچکترم عروس بشه و من فقط مدیریت کارها رو برعهده دارم. »
    اوه ... پس طرف حساب او یک مدیر بود. دستپاچه ، گفت:
    « به هر حال خوشبختی تنها آرزویی که برای همه صدق می کنه و شامل پیر وجوون و متاهل و مجرد و مدیر و غیر مدیر می شه.»
    سحر قدری تامل کرد ، وقفه ای کوتاه تا دختر پیش رویش را حلاجی کند. سپس یک لنگه ابروی پهن و قهوه ای رنگش را یک پله بالاتر نشاند.
    « آفرین . خوشم اومد جمله های قصار هم که داری !حرفهات مثل چهره ات یونیک و خاصه، درسته خوشبختی حق همه ی آدمهاست. اگه کارت هم مثل حاضر جوابیت باشه از همین لحظه استخدامی شی...»
    لنگه ی ابروی سحر که پایین افتاد بدون ذره ای فیس و افاده ، به همراه چشمک ریز و ظریفش بشکنی در هوا زد و درحالی که تق تق پاشنه های کفشش روی پارکت سالن آهنگ گام برداشتن می نواخت به طرف مبلی که همان گربه سفید و پشمالو روی آن لم داده بود رفت و سپس گربه ی لوس را مثل یک بالشت نرم به بغـ*ـل گرفت و روی مبل لم داد.
    « خب خانوم شوقی ، بریم سرکارمون اول از همه می خوام آلبوم کارهات رو ببینم . بعد نظر نهایی رو می گم. در ضمن یادت باشه به گروهی که برات کار می کنن بگی پنچ شنبه صبح زود باید این جا باشن . مهمون ها حول و حوش ساعت چهار اینجا هستن . بنابراین باید تا ساعت دو کار رو تحویل بدید.»
    مثل بادکنکی که سوراخ باشد تمام شوقش فروکش کرد و دیگر نه از اشتیاقش خبری بود و نه از ذوقش!
    صادقانه جواب داد:
    « خانوم تفریشی این اولین کارمن و نه آلبوم دارم نه کسی که کمکم کنه . من فقط دوره های گل آرایی رو دیدم فقط همین.»
    این بار هر دو لنگه ابروی سحر بالا پرید.سپس در حالی که با یک دستش سر گربه را نوازش می کرد ، دست دیگرش را مثل یک فاتح نامدار بر روی لبه های کنده کاری و طلایی مبل گذاشت و پاهایش را بر روی هم سوار کرد.
    سپیده، اگر می فهمید او برای عروسی یک مبتدی را برای گل آرایی استخدام کرده است، یقینا سرش را بیخ تا بیخ می برید و داخل سطل می انداخت!
    می توانست با یک لبخند مصنوعی همین الآن عذر این دختر قد بلند مومشکی را بخواهد و بعد هم به یکی از شرکت های برگزاری مراسم عروسی و نامزدی زنگ بزند و خیالش را راحت کند . اما دلش به حال نگاه مشکی و منتظر او سوخت و با یک تصمیم آنی ، پاسخ داد:
    « خانوم شوقی، ما برای عروسی با یه شرکت مطمئن قرار داد بستیم تا از صفر تا صد مراسم رو به عهده بگیره ، اما درست دیروز خانومی که قرار بود این کارو انجام بده مشکلی براش پیش اومد. برگزار کننده مراسم عروسی شخص دیگه ای معرفی کردند اما من کارشون رو نپسندیدم و آقا منوچهر قول داد تا یه آدم مطمئن پیدا کنه و شما رو معرفی کرد.عقل حکم می کنه تا عروسی خواهرم رو که ماهها انتظارش رو می کشه و براش برنامه ریزی می کنه به یه گروه کار کشته بسپارم ، ولی از اون جایی که من اهل ریسکم و همیشه هم جواب گرفتم ، شما رو استخدام می کنم. فقط باید هر کاری می کنی با من هماهنگ باشی.»
    در حالی که ضربان قلبش ناهماهنگ در سـ*ـینه اش بالا و پایین می رفت. آهسته سر تکان داد و آهسته تر از حرکات سرش، گفت:
    « بله متوجه ام...خیالتون راحت.»
    « اگه کارت رو خوب انجام بدی راضیت می کنم . اما اگه کم و کاستی داشته باشی یک سوم دست مزدرو بهت میدم و اگه راضی نباشم که اصلا پولی در کار نیست و باید سر ساعت دو کار رو تمام و کمال تحویل بدی .موافقی ؟»
    معامله ی منصفانه ای بود. خب دیگر اگر جماعت پولدار سرش داخل حساب و کتاب نباشد که پولدار نمی شود!
    ته مانده ی آب دهانش را قورت داد و به نرمی گفت: « بله موافقم . برای من مبتدی منصفانه اس.»
    سحر با ژستی شیک یک دستش را به طور نمایشی زیر چانه اش گذاشت ، گفت:
    « در ضمن لزومی نداره برای خانواده ام توضیحی بدی و هر کس ازت سوالی کرد بگو با سحر هماهنگ کردم. نگران دست تنها بودن هم نباش توی این خونه پره از آدم هایی که مسئول امور بی خودی اند.»
    گلی لبخند زدو وانمود کرد که استرس ندارد، اما اضطراب درحال خفه کردن نفس هایش بود و زیر نفوذ کلام دختر پیش رویش فقط توانست کوتاه بگوید : « ممنونم.»
    سپس با گامهایی بلند به سمت او رفت و دقیقا روبرویش نشست و با همان لبخندی که از صورتش جمع نمی شد ، گفت:
    « خانوم تفریشی درخدمتتم.»

    ***

    تا روزی دیگرو قصه ای دیگر روزگارتون پر از معجزه ....
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    میدان راه آهن پنج شنبه ساعت یازده شب.

    دلش مثل دریایی مواج و طوفانی ناآرام بود. هوای ابری ودم کرده ی نیمه ی مردادماه با نبض ساعت می رفت تا به صبح فردا برسد.
    پرده را پس زد، سرش را به شیشه ی پنجره چسباند و از طبقه ی دوم خانه ی بنفشه به کوچه خواب آلود تابستانی خیره شد.
    کوچه خسته از تقلای بچه ها ی محله به خوابی عمیق فرو رفته بود و تیر چراغ برق تک و تنها ابتدای کوچه همچون پاسبانی با نور نیمه جانش کشیک می کشید.
    از خانه ی زن همسایه ی طبقه ی اول ، از پس پرده ی تور ، نوری کم جان بر روی آسفالت کوچه پاشیده شده بود. زنی که بنفشه او را فریدهاخانوم صدا می زد و کاسه ی همسایه گری اش پر از آش و سوپ به خانه ی او می رفت و مملو از گردو و نبات برمی گشت.
    گلی وقت رفتن به گل فروشی فریده خانوم را می دید که با هزار قر و اطوار درحالی که موهایش را زیر مقنعه کاکل کرده بود به سر کار می رفت و آخر شب در حالی که موهایش به کف سرش چسبیده به خانه باز می گشت!
    شانه ای بالا انداخت و با خود زیر لب گفت: « لابد کسی توی خونه منتظرش نیست که بخواهد مثل صبح ترگل و ورگل به خانه برگردد.»
    بی خیال زن همسایه از قاب پنجره دل کند و کتاب شعر شاملو را به سـ*ـینه اش چسباند .
    چقدر دلش خلوتی دنج می خواست تا به قول شاملو « تنور دلش را گرم می کرد.» بعد هم تا طلوع تارهای زرین خورشید با البرز و خیالش خلوت می کرد . سری هم به شعر های فروغ و اخوان ثالث می زدو خاطراتش را می نوشت.
    این ها آرزو های کوچکی بود ویقینا برآورده می شد اگر جرو بحث های تمام نشدنی، بنفشه و سیامک مجالی به اعصابش می داد! زن و شوهری که مثل و دشمن درینه به یک دیگر چنگ دندان نشان می دادند.
    خسته از ایستادن به سمت رختخواب پهن شده اش برگشت. روی آن نشست و نگاهش به سمت مهتاب چسبیده که بی خبر از دنیای بی رو سامان پدر و مادرش در خواب خوشی فرو رفته بود. کش سیاه دور موهایش را باز کرد و موهایش پر پیچ و تاب به روی شانه اش سرازیر شد سپس زانو هایش را بغـ*ـل گرفت و سرش را کج روی آن گذاشت.
    آب و هوای دل او هم مثل هوای نیمه شب تابستانی ابری و دم کرده بود و دقیقا ، زمانی دلش ، زیر سایه ابرهای دلتنگی پنهان شد که صدای البرز را بعد از مدتها از آن سوی خط شنید.
    صدای رسا و مردانه ای او که مخاطبش پدرش بود، مثل دایره ای مغناطیسی چنان شش دونگ حواسش را به سمت خود جذب کرد که صحبت های مامان فروغ را اصلا نشنید و عاقبت با صدای اعتراض او به خودش آمد.
    « گلی پشت خطی ؟ حواست هست چی گفتم؟»
    حتی یک کلمه از حرفایش را نشنیده بود! بی درنگ به خودش آمد و دست پاچه ، حواس پخش و پلایش را ترو فرز جمع کرد و با زیرکی جواب داد:
    « مامان صدات خیلی خِش خِش داره و اصلا مفهوم نیست . می شه دوباره تکرا رکنی؟»
    « پرسیدم چه خبر ؟امروز رفته بودی تجریش همه چی خوب پیش رفت ؟ مغازت در چه حاله؟ تهران همه چی خوب پیش میره ؟ به اسدالله خان سپرده بودم هوات رو داشته باشه. بنفشه چرا موبایلش رو جواب نمیده ؟ با سیامک آشتی کرد؟»
    سیل سوالات مامان فروغ مثل رگبار بهاری بر سرش بارید. نمی دانست کدام را جواب دهد!؟حال گلفروشی و کسب و کارش خوب بود. اما حال بنفشه و سیامک چندان تعریفی نداشت.
    بنفشه پرچم لجبازی هایش را چنان بر قله ی خواسته های بی پایانش افراشته بود که رستم هم حریف او نمی شد ، چه برسد به سیامک بینوا! برای اینکه به دل نگرانی های یک مادر خاتمه دهد ، گفت:
    « نگران نباش. بنفشه و سیامک از پس هم بر میان . دلم براتون تنگ شده .شما تعریف کن اصفهان بهتون خوش میگذره ؟ »
    « آخ که دلم برای تو و بنفشه ،مهتاب و سیامک یه ذره شده . ولی از حق نگذریم این جا هم خیلی خوش می گذره . البرز امروز مرخصی گرفت ومارو برد پکنیک خارج از شهر و نشد زنگ بزنم و حالت رو بپرسم. جات خیلی خالی بود. فقط حیف که موبایل بابات افتاد توی رودخونه و آب بردش . حالا هم امیر علی و بابات توی صف نشستن ومیخوان باهات حرف بزنن.»
    لبخندی بی حس و حال بر روی لبش نشست و آهی از سر حسرت ازته ته دلش تنوره کشید و بیرون آمد. گوشه ی لبش پر از تاسف به سمتی کج شد و با خود زمزمه کرد: « خوش به حالتون..»
    دهان باز کرد تا حال امیر علی و پدرش را بپرسد اما فروغ خانوم مجال نداد و پشت بند جمله هایش اضافه کرد:
    « در ضمن، گلی جان ما فردا بر می گردیم تهران و برای ناهار خونه هستیم. تو هم برگرد خونه و یه آبگوشتی باربگذار تا دور هم بخوریم .»
    بر این مژده گر جان فشانم رواست!از خوشحالی خیلی ریز به ابروهایش قری داد و خیلی نرم و زیر پوستی که کنجکاوی مادرش را شعله ور نشود،پرسید:
    « چشم ، چشم برای چند نفر غذا درست کنم؟ البرز هم هست ؟ از آیدا شنیدم که می خواد برگرده تهران و پیش ایرج خان کار کنه.»
    « نه مادر البرز با ما نمیاد. میگه اصفهان کار داره واحتمالا هفته ی آینده ، تهران برمی گرده.»
    ذوق بینوایش نشکفته پر پر و اشتیاقش هم دود شد و به هوا رفت.
    « گلی جان حواست رو جمع کن آبگوشت همچون پر و پیمون و چرب و چیلی باشه ها... بی زحمت یه چند تا نون سنگک و سبزی تازه هم بگیر. به بنفشه و سیامک هم بگو بیان تا روز جمعه رو دور هم باشیم . به عمه الی هم خودم زنگ می زنم.»
    لب و لوچه ی آویزان ش را جمع کرد و به یک چشم قناعت کرد. اوقات فراغت جمعه اش بر فنا رفته بود.

    ***

    یادمان باشد که ساعات زندگیمان را به افق آدم های دیگر کوک نکنیم که یا خواب میمانیم و یا عقب....
    روزهای زمستانی تان پر از معجزه. تا روزی دیگر روز خوش.
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    عقربه های ساعت تلق تلق کنان از مرز نیمه شب گذشتند وانتهای روزی که گذشت ، یک نقطه گذاشتند ، اما جدال میان سیامک و بنفشه نقطه ی پایانی نداشت و صدای پچ پچ شان گام به گام می رفت تا اوج بگیرد و به یک جنگ تمام عیار تبدیل شود!
    گردنش را روی شانه چرخاند و مسیر نگاهش به مهتاب برگشت که خواب عمیقی او را در آغـ*ـوش گرفته بود و آب دهانش از لای لبهای کوچک وخوش فرم نیمه بازش سرازیر بود.
    با خودش عهد کرد تا زمانی که دعوای زن و شوهری آنهالطمه ای به خواب این فرشته ی کوچک نزند خود را به نشنیدن بزند. برای همین هندز فری را داخل گوش هایش چپاندتا صدای موزیک مانع از فضولی هایش شود . سپس چمباتمه درون رختخواب پهن شده اش نشست و شروع به نوشتن باقی خاطراتش کرد.

    امروز یکی از سخت ترین و پرکار ترین روزهای زندگیم را پشت سر گذاشتم و تمام سلیقه ؛ هنرو توانم را به کار گرفتم و ویلای سوپر لوکس آقای تفریشی را با کمک خدمتکار افغانی شان « سیاره خانوم و شوهرلاغر و دیلایقش آقا اسد چنان چشم نواز با صدها شاخه گل و تاج گل آراستم که تمام جماعت از حیرت انگشت به دهان مانده بودند!
    البته فقط سرم به کار مشغول نبود و با قدری کنجکاوی چند ساعت بعد از ورودم متوجه شدم که سینا جان تک پسر آقای تفرشی و برادر کوچکتر سحر است که بعد از سالها جلای وطن، فقط و فقط به خاطر عروسی ته تغاری خانه « سپیده » به وطن باز گشته است.
    آقای تفرشی را هم ندیدم. ولی از سیاره خانوم شنیدم که سالها پیش همسرش به خاطر بیماری فوت کرده وهمه کاره ی خانه ،سحر خانوم است و دست راست پدر محسوب می شود.
    لطفا در سرت خیال پردازی نکن! قصه ی دختر بی پول و پسر پولدار فقط برای رمانهاست و این قصه ها را نویسنده های خیال پرداز می نویسند تا ما رویاهایمان را در رمانها بخوانیمو گرفتاریهایمان یادمان برود.
    یادمان برود که چه غصه های روی دلمان تلنبار شده و چقدر در زندگی گیرو گور داریم.
    من برای تو از از زندگی واقعی می نویسم. در دنیایی که آدم های پولدار به دنبال پولدار تر از خودشان می گردند تا پولدار تر شوند و کاری هم به قشر ضغف و یا حتی متوسط ندارند و راستش تا به حال یک مورد هم از این عشق و عاشقی ها ندیدم!
    از آن گذشته سینا جان سحر خانوم متاهل است و آن سوی آب برای خودش زن و بچه و زندگی دارد و این طور که شنیدم خیلی زود هم بر می گردد. این را هم از سیاره خانوم شنیدم.بگذریم. اولین تجربه ام در زمینه ی گل آرایی آنقدر خوب بود که خودم هم بعداز اتمام کار حظ کردم و با دوربین موبایلم چند تا عکس هم گرفتم.
    ولی از آنجایی که جماعت آدم پولدار عادت به تعریف و تمجید از زیر دست ندارد ، نه بَه بَه گفتند و نه چَه چَه سر دادند . فقط وقت رفتن سحر یک پاکت که حاوی دستمزدم بود به من داد و گفت به سلامت. همین نه کمی بیشتر نه کمی کمتر!
    خب بیش از این هم انتظار نداشتم. دنیای آدم های پولدار با آدم های معمولی جامعه که با حقوق کارمندی یا بازنشستگی روزگار می گذارند؛ زمین تا آسمان تفاوت دارد.
    آنها با کفش های مارک دارشان روی سرامیک و پارکت تق تق راه می روند. از کنار هر کدام که عبور می کنی، تمام مشامت پر از عطر آنها می شودو اگر به وسیله هایشان دست بزنی رایحه ی عطر لاکچری آنها مثل چسب به دست و بالت می چسبد.
    آنها همه چیزشان بوی عطر می دهد و حتی سرویس بهداشتی ! امروز فهمیدم این آدم ها اگر فرصت رفتن به سالنهای زیبای لاکچری را نداشته باشند صاحبان این سالن ها با خدم و حشم به خانه ی آنها می آیند تا به قر و اطوارشان رسیدگی کنند.

    گلی به این جای خاطراتش که رسید خودکار را به عادت همیشه بین دندان هایش گرفت و با خود اندیشید از این دنیا چه می خواهد.. بلافاصله دایره ای بزرگ از آرزوهایش در سرش جای گرفت که در مرکز آن البرز بود.
    نفس های کهنه اش را با دم و بازدمی تازه کرد و سر تکان داد تا ابر های رویاهایش فراری شوند . خودکار را از میان دندان هایش نجات داد و این بار به حالت دمر روی تشک دراز کشید و دوباره شروع به نوشتن کرد و این بار به سراغ خاطرات کودکی اش رفت.


    روز وروزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    دلم می خواهد از تمام زوایای کودکی ام برایت تعریف کنم. از زمستان های پر برف که برفی بازی و آدم برفی پای ثابت آن بود. تا شب های تابستان که پشت بام خانه ی دو باجناق مرزی نداشت و هر دو خانواده، روی پشت بام و زیر طاق آسمان می خوابیدند.
    بزرگتر ها به زیر پشه بند مخصوص به خود می رفتند و و رختخواب بچه ها قطار وار کنار یک دیگر پهن می شد و به لطف البرز همیشه بهترین جا به من اختصاص پیدا می کرد.
    آن تابستان را به خوبی به خاطر دارم. هر شب میان من و آیدا بر سر تصاحب پر نور ترین ستاره جدالی سخت بر پا بود و البرز سعی می کرد میان مان صلح وآشتی بر پا کند ولی حریف سِرتقی من و اخلاق لوس و ننر آیدا نشد و تا آنجایی که کار به گیس و گیس کشی رسید و عاقبت با وساطت خاله فلور پر نور ترین ستاره سهم آیدا شد و البته مامان فروغ هم بی کار ننشست و یک دمپایی به سمتم پرتاب کرد و من با چشمانی تر و بغضی به قدر یک نارنگی کوچک به خواب رفتم.
    اما ماجرا به این جا ختم نشد! فردای آن شب ، بعد از شام که مهمان خانه ی خاله فلور بودیم، البرز یواشکی دستم را گرفت من را به پشت بام برد و یک دستش را به رو آسمان دراز کرد و انگشت اشاره اش را مثل پیکانی رو به آسمان گرفت و دوتا ستاره کم نور که جفت هم بودند نشان داد.
    « اون دو تا ستاره کنار هم رو می بینی ؟»
    با وجود آن که میان آن همه ستاره نمی دانستم به کدام ستاره ها اشاره می کند به دروغ سر تکان دادم .
    « آره ...آره می بینمش.»
    « اون دو تا ستاره مال من و توئه... درسته که کم نوره ، ولی خدا این دو تا رو کنار هم گذاشته تا نورشون بیشتر بشه. ستاره ی آیدا هر چه قدر هم نورانی باشه ولی باز هم تنهاست. دوست نداری ستاره ات کنار ستاره ی من باشه؟»
    چه حرفها می زد! از خدایم بود تا ستاره ها که هیج، حتی سایه هایمان هم کنار هم می بود. ستاره ی البرز حتی اگر ته چاه می بود باز هم دوست داشتم ستاره ام جفت او باشد.
    البرز دستی نوازش وار بر روی گونه ام کشید و با لبخندی که هنوز در روح خاطراتم پر رنگ است ، گفت:
    « آفرین مریم گلی خودم. پس از امشب دیگه با آیدا سر ستاره ها دعوا نکن و یواشکی و بی صدا زیر پتو اشک نریزباشه؟ من و تو دو تا ستاره داریم.»
    بازهم سر تکان دادم .
    « درست مثل قصه های دختر شاه پریون و دیو سیاه که کتابش رو برام خریدی؟ »

    « آره درست مثل قصه ها...»
    این جمله من را به قصه هاپرتاب کرد و با بدجنسی دخترانه ای گفتم:
    « پس من دختر شاه پریون هستم و آیدا ی بچه ننه هم دیو سیاه کچل. قبوله!؟»
    خندید و قهقهه ای بی وقفه..... خب گویا او ه از آیدا دلی خوشی نداشت!
    « باشه قبوله . حالا بیا بریم پایین. تا کسی نفهمه ستاره هامون رو جفت هم گذاشتیم.»
    آن روزها من ده ساله بودم و البرز چهارده تا بهار را پشت سر گذاشته بود. من داستان های جن و پری و دختر و شاه پریان را سخت باور داشتم و نمی دانستم روزی می رسد که بیدار می شوم و می فهمم که زندگی آنقدر هم که در قصه ها می نویسند رویایی نیست.

    ***
    پاییز همان سال با یک خبرخوب برایم شروع شد. منیژه همان دختری که چشمانش را در حدقه می چرخاند و برایم درشت می کرد و البرز به خاطر صدای پسرانه اش تعمدی او را آقا منیژه صدایش می زد ، یک صبح سرد پاییزی همراه خانواده اش بی خبر ، بارو بندیلشان را بار یک وانت نیسان کردندو بدون خداحافظی از اهل محل وهمسایه ها از کوچه درختی رفتند.
    اما نیم ساعت بعد خانواده ی دیگری جایشان را پر کردند.
    آن قدر ترو فرز که گویی سر خیابان کشیک می کشیدند و فقط منتظر رفتن آنها بودند!
    خانواده ای که تمام اعضای آن از جماعت سیبیلو ها بودند و در راس آن یک پدر بود به همراه سه پسر. چند روز بعد از دهان خاله فلور که مسئول رسیدگی به آمار همسایه ها ی کوچه درختی بود ، شنیدم که آقا مظفری مرد شریفی است در کشتارگاه کار می کند و همسرش چند سال پیش فوت کرده است.
    نادر تنها پسر خانواده هفده ساله بود و دو پسر دیگر جلال و جمال، نوه های خاله ی آقای مظفری تقریبا همسن نادر بودند که ترک تحصیل کرده و برای کار در کشتارگاه از شهرستان به تهران آمده بودند .
    نادر همانند اجل معلق آمد و رفته رفته بلای جانم شد.


    تا هفته ی آینده روز و روزگارتون خوش.
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    نادر برایم جالب بود. آدم جدیدی که تصور می کردم باید او را کشف کنم و سر از کارهایش در بیارم.
    من به دور از چشم البرز مدام نادر را مدام زیر نظر داشتم و گاهی با بهانه ، گاهی هم پس وپنهانی به پشت بام خانه که به کوچه مشرف می شد، می رفتم و از آنجا زاغ سیاه او را چوب می زدم .این کار بر سرگرمی دلخواهی بود که برایم طعم باقلوا را داشت.
    خیالم از بابا محمود راحت بود . چرا که با قوقولی خروس از خانه خارج می شدو با بوق سگ هم به خانه باز می گشت و نمی دانست که من چه آتشی می سوازنم!
    مامان فروغ هم آنقدر سرگرم خاله بازی با خواهرش بود که حواسش خیلی به من نبود . می ماند بنفشه که یک آتوی حسابی به اسم سیامک از او داشتم و به خاطر این که دوستی پنهانی اش را لو ندهم با ساز کوک وناکوک من می رقصید.
    در این میان فقط البرز بود که زیرک تر از من همان گـه گاهی مچم را می گرفت. اما با تبحر و ناز دخترانه نمی گذاشتم متوجه شود که نادر را زیر نظر دارم.
    نادر خوش قد و بالا بود وچهره ی دختر کشی هم داشت. تمام دختران نوجوان چند کوچه بالاتر و چند کوچه پایین تر برایش سر و دست می شکستندو با بهانه و بی بهانه سر راهش سر می شدندو برایش عشـ*ـوه های آنچنایی می آمدند.
    اما نادر خوش بُرو بازو ، مغرور تر از آن بود که گوشه چشمی به آنها نشان دهد. بی پرده اما با کمی فاکتور می گویم. نادر علی رغم سن کمش، با بزرگ تر از خودش می پرید.
    نادربا زنان تی تیش مامانی که کفش های پاشنه بلند تق تقی به پا می کردند، هم پیاله می شدو او با زیرکی آنها را به اهل محل خاله و عمه معرفی می کرد.
    البرز جز و ولز کنان ، مثل گندم برشته بالا و پایین می و گفت که نادر دورغ می گویدو آمارش را از طریق برادر یکی از دوستان همکلاسی اش که پیش از این با او دوست بوده ، در آورده است.اما خاله فلور با چشم غره و ایرج خان با پس گردنی ساکتش می کردند و می گفتند :« بچه ،چرا به جوون مردم افترا می زنی!؟ مظفر خان حرف پسرش را تایید می کند.»
    خوب به خاطر دارم . یک بار تصمیم داشتم به خانه خاله فلور بروم و با باز کردن در حیاط و دیدن نادر مثل یک موش خودم را لای در نیمه باز حیاط چپاندم و به تماشایش ایستادم.
    او را دیدم که همراه زنی زیبا که چشمانش از فرط آرایش خمـار شده بود،در آستانه ی در نیمه باز خانه شان ایستاده بود.
    ناگهان پایم سر خوردو هول و دستپاچه با دو دست به کوچه پرتاب شدم .
    هر دو آنها با دیدن من متعجب شدند! زن ایش کشیده ای گفت و سر برگرداند . اما نادر با دیدن من خندید. عمیق و طولانی و بعد هم برایم چشمکی زد و همراه همان زن به داخل خانه رفت.
    خب اون روزها معنی این ملاقات های دونفره ی نادر را نمی فهمیدم و از این که خاله و عمه های خوشگل دارد به او حسودیم می شد. ولی بعد ها که بزرگتر شدم معنی آن را دریافتم و یک بیشعور غلیظ از ته دل نثارش کردم.
    نادر با وجودآن که میان دختران محبوب بود، اما بنفشه که پای دلش کنار دل سیامک اساسی گیر کرده بود، به او محل سگ هم نمی گذاشت .البرز هم از او خوشش نمی آمد و سایه اش را با تیر شکار می کرد! و از بد روزگار نادر هم مدرسه ای او شد.
    البرز سال اول دبیرستان بود و نادر سال سوم و من در دنیای کودکانه ام تصور می کردم علت خصومت البرز با نادر فقط حسادت است.
    نادر روزها تنها بود، اما غروب وقتی کمال و جمال از سر کار برمی گشتند، همراه آنهاراهی کوچه و خیابان می شد .
    نادر مثل بزن بهادر های تهران قدیم وسط می ایستاد و جمال و کمال که پسرهایی هیکل داری بودند مجیز گویان در دو سویش گام بر می داشتند.


    ****
    گلی ناگفته های بسیاری داشت ،وزن یک روز پر کار، بر پلک هایش سنگینی می کرد. اما میل به نوشتن در او به قدری قوی بود که نرم و آهسته همچون گربه ای که در شب گام بر می دارد به سمت آشپزخانه ی بنفشه رفت و چند دقیقه ی بعد همراه یک فلاسک چای ، یک لیوان و قندان به اتاق برگشت تا بنویسد از رنجی که درحال خفه کردنش بود.

    اگر ذهن و فکرمون متشنج و نا آرام باشد در دنیای بیرون هم همین نا آرامی را جذب می کنیم. برای جذب آرامش و اتفاقات خوب باید ذهنی منظم و آرام داشته باشید.
    تا قصه ی دیگر روزخوش.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا