گلی یازدهم مرداد میدان راه آهن
خبر برگشتن دائمی البرز به تهران مثل توپ سال تحویل پر صدا بود و به گوش همه ی اهل فامیل رسید .
البته کسی به گلی از همه جا بی خبر حرفی نزد! بلکه در گروه تلگرامی خانوادگی توسط مدیر گروه « آیدا» در دومین روز سفرشان به اصفهان اعلام شد آن هم ، با کلی استیکر ساز و دهل ،گل و بلبل ، لبخند.
اولین کسی هم که برای البرز پیام گذاشت، عمه الی بود و بعد از کلی قربان صدقه رفتن قد و بالای البرز و خوش آمد گویی ، برایش نوشت که تصمیم درستی گرفته است و مشتاق دیدار اوست. بنفشه و سیامک و هم از این خبر استقبال کردند و به او خوش آمد گفتند. ولی ایرج خان فقط نوشت چه عجب و به استیکر ی که تعجب را می رساند قناعت کرد!
اما حال و هوای گلی گفتن نداشت! هرچند که از تعجب درحال شاخ درآوردن بود !ولی به قدری خوشحال بود که فرصت این کار را پیدا نکرد!. آنقدر که قادر بود با دو بال نامرئی پرواز کند و چرخی بر فراز شهر دود آلود تهران بزند.
اصلا می توانست بدون خستگی، تمام پیاده رو های شهر را لی لی کنان طی کند. خوشی زیر پوستش به جنب و جوش افتاد ، از جای برخاست و در فضای خالی گلفروشی کوچکش چند قر پر پیچ و تاب به کمرش داد و بشکنی هم در هوا زد. اما قر اول به دوم نرسیده در گل فروشی باز شد و اسدالله خان در حالی که یک بغـ*ـل گل رز سفید و صورتی میان دستانش بود ، داخل شد و با دیدن او که کمرش در حال پیچ و تاب خوردن بود با ابروهایی بالا رفته که تعجب از سر رو ی آن می بارید ، گفت:
« سلام عمو جان، انگار بی موقع مزاحم شدم؟«
شرمنده و خجل ، خنده های بی موقع اش را جمع کرد و بی درنگ دست هایش را که به هوای بشکن دوم بالا رفته بود ،پشت کمرش پنهان کرد و دم دستی ترین بهانه، مثل صاعقه از ذهنش گذشت ،جواب داد:
« سلام عمو اسدالله ، ببخشید ورزش می کردم متوجه ی اومدن شما نشدم.»
گلی این را گفت ودر حالی که دست و پایش درهم گره خورده بود، شتاب زده گل ها را از اسدالله خان گرفت ، گفت:
« دستتون درد نکنه ، الآن میام کمک تا باقی گلها رو هم بیاریم داخل.»
اسدالله خان تابی به شکم فربه و قلنبه اش داد ،روی پاشنه ی پا چرخید و دستی در هوا تاب داد:
« نمی خواد بیای ؛ چند تا دسته ی گل که بیشتر نیست خودم میارم. اما عمو جان حواست باشه ها اماکن به حرکات موزون که اسمش رو گذاشتی ورزش گیر میده ها.»
گلی خنده هایش را با فشار لبهایش مخفی کرد و درحالی که سرش را به سمت انگشتان گره شده اش خم کرده بود زیر لب آهسته گفت: « چشم » ولی به محض بیرون رفتن اسدالله خان خنده های بازیگوشش دیگر تاب نیاورد و با صدای پقی به بیرون پرتاب شد.
***
آنقدر حال دلش خوب بود که می توانست خاطراتش را یک جا بنویسد و آن را با یک پایان بزرگ تزیین کند. بعد ازرفتن اسدالله خان ، گلهارا درون گلدان ها ی سفالی جای و بی درنگ دست به قلم شد.
دوران کودکی ام با البرز،همانند هلویی آبدار و شیرین، پر از خاطرات خوش و دلچسبی ست که محال است آنها را فراموش کنم.خاطراتی که با بزرگ شدنم تک تک آنها را در همان کوچه پس کوچه ها ،جا گذاشتم.
البرز که بود، شش دونگ خیالم راحت و آسوده بود. سهم خوراکی های من را نگه می داشت و بستنی قیفی هایم به راه بود .
می دانستم وقتی وسطی بازی می کنیم البرز سپر من می شود تا توپ به جای خوردن به من به سـ*ـینه ی او اصابت کند. البرز اشتباهات من را به گردن می گرفت و شماتت می شد .به جای من کتک هم می خورد ! کشیده های آبداری که حق من بود، ولی بی رحمانه روی گونه های او می نشست و به زیر زمین خانه یشان تبعید می شد.
البرز همیشه برای من صبر و حوصله به خرج می دادو نه تنها شانه به دست گره موهایم ،بلکه گره ابرو هایم را هم باز می کرد.
کنار البرز حتی طعم بستنی ها هم شیرین تر بود وشبهای پشت بام پر ستاره تر . و من عاشق شبهایی بودم که به مناسبتی در کوچه درختی جشنی بر پا می شد.
عروسی پسر عصمت خانوم همسایه ی دیوار به دیوارمان را هرگز فراموش نمی کنم. عروسی که برایش دلمان را کلی صابون زده بودیم ، اما عصمت خانوم وقتی کارت ها رابین همسایه ها پخش می کرد ، ابروهای نازکش را هفت و هشتی درهم کشید و چشمان گردش را که با سرمه مثل قیر سیاه کرده بود در حدقه چرخاند، گفت :
« فروغ خانوم جون ، شرمنده ، حیاطمون کوچک و بچه، بوچه هاتون رو نیارید. ایشالله یه فرصت مناسب ازشون پذیرایی می کنیم.»
هرچند آن شب من و البرز وآیدا و بنفشه به عروسی نرفتیم اما از غافله هم عقب نماندیم و به یمن همجوار بودن با خانه ی عصمت خانوم به پشت بام رفتیم و چهار تا کله از روی پشت بام به سمت حیاط عصمت خانوم آویزان شد و من در عالم کودکی خودم را به جای عروس تصور می کردم با یک تاج و توری پر زرق و برق و به تن البرز هم لباس دامادی پوشاندم.
بنفشه که در آستانه ی شانزده ساگلی بود و عجیب احساس بزرگی می کرد در حالی که تخمه می شکست و فرت فرت بر سر مهمانان بی نوا پرتاب می کرد ، گفت :
« عصمت خانم هم به خدا نوبره من که بچه نیستم ! شکر خدا شونزده سالمه ، خب من رو هم دعوت می کرد. »
آیدا که همیشه ی خدا آماده ی خبر رسانی بود و اگر آنچه را که می دانست نمی گفت ، فکر می کرد گـ ـناه کبیره کرده است . از لب هره ی پشت بام قدری فاصله گرفت و خود را به بنفشه رساند و ازپاکت تخمه آفتاب گردان مشتی برداشت و در حالی که چَق چَق آنها را می شکست رو به او جواب داد:
« عصمت خانوم گفت ایشالله یه فرصت مناسب از بچه ،بوچه ها پذیرایی می کنیم.»
و من به تایید حرفهای آیدا رو به البرز تند شتاب زده گفتم :
« البرز به خدا راست میگه من هم شنیدم. »
البرز خندید و پوست تخمه اش را روانه ی حیاط صمت خانوم کرد تا بر سر مهمانان از همه جا بی خبر فرود آید.
« چه دروغ شاخ داری ! این همون نخود سیاه ، البته از نوع با کلاسش.»
می خواستم بپرسم نخود سیاه با کلاس هم مگر داریم!؟ اما بنفشه ایش کشیده ای گفت و باز هم سرش را از لبه ی سیمانی پشت بام آویزان کرد و پرسید:
« بچه ها ، اون پسر قد بلنده که شلوار خردلی شش پیلی پوشیده و کناردر حیاط ایستاده می دونید کیه ؟ »
آیدا فی الفور تخمه هایش را به روی زمین ریخت و گردن کشید و چند ثانیه ی بعد چنان شتابزده جواب داد آنچنان که گویی در مسابقه ی هر کی زودتر جواب بدهد برنده می شود، شرکت کرده است.
« من می دونم ، من می دونم . دوست داماده ، اسمش «سیامک » تو که رفته بودی خونه ی دوستت ، اومده بود دم در خونه ی شما از خاله فروغ پنکه گرفت و چند تا جعبه نوشابه هم گذاشت توی حیاط و قرار شد برای شام بیاد ببره.»
بنفشه بی درنگ از جایش بلند شد و چرخی به چادر گلدارش داد و بیخ آن را با دست زیر گلویش با دست محکم گره کرد:
« البرز من میرم پایین . مامان اینا که عروسی هستن ، شاید یکی بیاد و کار واجب داشته باشه ، اون وقت پشت درمی مونه.»
البرز تیز و بز شاخک هایش فعال شد. از جایش برخاست و دستی به شلوار خاک آلودش کشید و سری بالا انداخت ، گفت :
« تو بمون و عروسی رو تماشا کن ، من میرم.»
بنفشه مثل هنرپیشه های فیلم فارسی بادی به زیر چادرش انداخت و دوباره آن را روی سرش پهن کرد.
« لازم نکرده ، خودم میرم. تو بمون ومواظب دختر ها باش. یه وقت از پشت بوم نیفتن پایین. می خواستم عروس رو ببینم که عصمت خانوم چپوندتش توی سالن پذیرایی و پرده هارو هم کیپ تا کیپ کشیده.»
البرز که حریف بنفشه ی دردو نمی شد به ناچار شانه ای بالا انداخت . بنفشه هم تاپ تاپ کنان از راه پله ها سرازیر شد و قصه ی عشق و عاشقی اش با سیامک دقیقا از همان شب عروسی پسر عصمت خانوم شروع شد.
***
دِردو : زن یا دختری سخت بی شرم که درحضور بزرگتران سخن کوید و در هر سخنی پیشی جوید. « فرهنگ نامه دهخدا»
تا روزی دیگر ایام به کام و روزگارتان پر از معجزه .
خبر برگشتن دائمی البرز به تهران مثل توپ سال تحویل پر صدا بود و به گوش همه ی اهل فامیل رسید .
البته کسی به گلی از همه جا بی خبر حرفی نزد! بلکه در گروه تلگرامی خانوادگی توسط مدیر گروه « آیدا» در دومین روز سفرشان به اصفهان اعلام شد آن هم ، با کلی استیکر ساز و دهل ،گل و بلبل ، لبخند.
اولین کسی هم که برای البرز پیام گذاشت، عمه الی بود و بعد از کلی قربان صدقه رفتن قد و بالای البرز و خوش آمد گویی ، برایش نوشت که تصمیم درستی گرفته است و مشتاق دیدار اوست. بنفشه و سیامک و هم از این خبر استقبال کردند و به او خوش آمد گفتند. ولی ایرج خان فقط نوشت چه عجب و به استیکر ی که تعجب را می رساند قناعت کرد!
اما حال و هوای گلی گفتن نداشت! هرچند که از تعجب درحال شاخ درآوردن بود !ولی به قدری خوشحال بود که فرصت این کار را پیدا نکرد!. آنقدر که قادر بود با دو بال نامرئی پرواز کند و چرخی بر فراز شهر دود آلود تهران بزند.
اصلا می توانست بدون خستگی، تمام پیاده رو های شهر را لی لی کنان طی کند. خوشی زیر پوستش به جنب و جوش افتاد ، از جای برخاست و در فضای خالی گلفروشی کوچکش چند قر پر پیچ و تاب به کمرش داد و بشکنی هم در هوا زد. اما قر اول به دوم نرسیده در گل فروشی باز شد و اسدالله خان در حالی که یک بغـ*ـل گل رز سفید و صورتی میان دستانش بود ، داخل شد و با دیدن او که کمرش در حال پیچ و تاب خوردن بود با ابروهایی بالا رفته که تعجب از سر رو ی آن می بارید ، گفت:
« سلام عمو جان، انگار بی موقع مزاحم شدم؟«
شرمنده و خجل ، خنده های بی موقع اش را جمع کرد و بی درنگ دست هایش را که به هوای بشکن دوم بالا رفته بود ،پشت کمرش پنهان کرد و دم دستی ترین بهانه، مثل صاعقه از ذهنش گذشت ،جواب داد:
« سلام عمو اسدالله ، ببخشید ورزش می کردم متوجه ی اومدن شما نشدم.»
گلی این را گفت ودر حالی که دست و پایش درهم گره خورده بود، شتاب زده گل ها را از اسدالله خان گرفت ، گفت:
« دستتون درد نکنه ، الآن میام کمک تا باقی گلها رو هم بیاریم داخل.»
اسدالله خان تابی به شکم فربه و قلنبه اش داد ،روی پاشنه ی پا چرخید و دستی در هوا تاب داد:
« نمی خواد بیای ؛ چند تا دسته ی گل که بیشتر نیست خودم میارم. اما عمو جان حواست باشه ها اماکن به حرکات موزون که اسمش رو گذاشتی ورزش گیر میده ها.»
گلی خنده هایش را با فشار لبهایش مخفی کرد و درحالی که سرش را به سمت انگشتان گره شده اش خم کرده بود زیر لب آهسته گفت: « چشم » ولی به محض بیرون رفتن اسدالله خان خنده های بازیگوشش دیگر تاب نیاورد و با صدای پقی به بیرون پرتاب شد.
***
آنقدر حال دلش خوب بود که می توانست خاطراتش را یک جا بنویسد و آن را با یک پایان بزرگ تزیین کند. بعد ازرفتن اسدالله خان ، گلهارا درون گلدان ها ی سفالی جای و بی درنگ دست به قلم شد.
دوران کودکی ام با البرز،همانند هلویی آبدار و شیرین، پر از خاطرات خوش و دلچسبی ست که محال است آنها را فراموش کنم.خاطراتی که با بزرگ شدنم تک تک آنها را در همان کوچه پس کوچه ها ،جا گذاشتم.
البرز که بود، شش دونگ خیالم راحت و آسوده بود. سهم خوراکی های من را نگه می داشت و بستنی قیفی هایم به راه بود .
می دانستم وقتی وسطی بازی می کنیم البرز سپر من می شود تا توپ به جای خوردن به من به سـ*ـینه ی او اصابت کند. البرز اشتباهات من را به گردن می گرفت و شماتت می شد .به جای من کتک هم می خورد ! کشیده های آبداری که حق من بود، ولی بی رحمانه روی گونه های او می نشست و به زیر زمین خانه یشان تبعید می شد.
البرز همیشه برای من صبر و حوصله به خرج می دادو نه تنها شانه به دست گره موهایم ،بلکه گره ابرو هایم را هم باز می کرد.
کنار البرز حتی طعم بستنی ها هم شیرین تر بود وشبهای پشت بام پر ستاره تر . و من عاشق شبهایی بودم که به مناسبتی در کوچه درختی جشنی بر پا می شد.
عروسی پسر عصمت خانوم همسایه ی دیوار به دیوارمان را هرگز فراموش نمی کنم. عروسی که برایش دلمان را کلی صابون زده بودیم ، اما عصمت خانوم وقتی کارت ها رابین همسایه ها پخش می کرد ، ابروهای نازکش را هفت و هشتی درهم کشید و چشمان گردش را که با سرمه مثل قیر سیاه کرده بود در حدقه چرخاند، گفت :
« فروغ خانوم جون ، شرمنده ، حیاطمون کوچک و بچه، بوچه هاتون رو نیارید. ایشالله یه فرصت مناسب ازشون پذیرایی می کنیم.»
هرچند آن شب من و البرز وآیدا و بنفشه به عروسی نرفتیم اما از غافله هم عقب نماندیم و به یمن همجوار بودن با خانه ی عصمت خانوم به پشت بام رفتیم و چهار تا کله از روی پشت بام به سمت حیاط عصمت خانوم آویزان شد و من در عالم کودکی خودم را به جای عروس تصور می کردم با یک تاج و توری پر زرق و برق و به تن البرز هم لباس دامادی پوشاندم.
بنفشه که در آستانه ی شانزده ساگلی بود و عجیب احساس بزرگی می کرد در حالی که تخمه می شکست و فرت فرت بر سر مهمانان بی نوا پرتاب می کرد ، گفت :
« عصمت خانم هم به خدا نوبره من که بچه نیستم ! شکر خدا شونزده سالمه ، خب من رو هم دعوت می کرد. »
آیدا که همیشه ی خدا آماده ی خبر رسانی بود و اگر آنچه را که می دانست نمی گفت ، فکر می کرد گـ ـناه کبیره کرده است . از لب هره ی پشت بام قدری فاصله گرفت و خود را به بنفشه رساند و ازپاکت تخمه آفتاب گردان مشتی برداشت و در حالی که چَق چَق آنها را می شکست رو به او جواب داد:
« عصمت خانوم گفت ایشالله یه فرصت مناسب از بچه ،بوچه ها پذیرایی می کنیم.»
و من به تایید حرفهای آیدا رو به البرز تند شتاب زده گفتم :
« البرز به خدا راست میگه من هم شنیدم. »
البرز خندید و پوست تخمه اش را روانه ی حیاط صمت خانوم کرد تا بر سر مهمانان از همه جا بی خبر فرود آید.
« چه دروغ شاخ داری ! این همون نخود سیاه ، البته از نوع با کلاسش.»
می خواستم بپرسم نخود سیاه با کلاس هم مگر داریم!؟ اما بنفشه ایش کشیده ای گفت و باز هم سرش را از لبه ی سیمانی پشت بام آویزان کرد و پرسید:
« بچه ها ، اون پسر قد بلنده که شلوار خردلی شش پیلی پوشیده و کناردر حیاط ایستاده می دونید کیه ؟ »
آیدا فی الفور تخمه هایش را به روی زمین ریخت و گردن کشید و چند ثانیه ی بعد چنان شتابزده جواب داد آنچنان که گویی در مسابقه ی هر کی زودتر جواب بدهد برنده می شود، شرکت کرده است.
« من می دونم ، من می دونم . دوست داماده ، اسمش «سیامک » تو که رفته بودی خونه ی دوستت ، اومده بود دم در خونه ی شما از خاله فروغ پنکه گرفت و چند تا جعبه نوشابه هم گذاشت توی حیاط و قرار شد برای شام بیاد ببره.»
بنفشه بی درنگ از جایش بلند شد و چرخی به چادر گلدارش داد و بیخ آن را با دست زیر گلویش با دست محکم گره کرد:
« البرز من میرم پایین . مامان اینا که عروسی هستن ، شاید یکی بیاد و کار واجب داشته باشه ، اون وقت پشت درمی مونه.»
البرز تیز و بز شاخک هایش فعال شد. از جایش برخاست و دستی به شلوار خاک آلودش کشید و سری بالا انداخت ، گفت :
« تو بمون و عروسی رو تماشا کن ، من میرم.»
بنفشه مثل هنرپیشه های فیلم فارسی بادی به زیر چادرش انداخت و دوباره آن را روی سرش پهن کرد.
« لازم نکرده ، خودم میرم. تو بمون ومواظب دختر ها باش. یه وقت از پشت بوم نیفتن پایین. می خواستم عروس رو ببینم که عصمت خانوم چپوندتش توی سالن پذیرایی و پرده هارو هم کیپ تا کیپ کشیده.»
البرز که حریف بنفشه ی دردو نمی شد به ناچار شانه ای بالا انداخت . بنفشه هم تاپ تاپ کنان از راه پله ها سرازیر شد و قصه ی عشق و عاشقی اش با سیامک دقیقا از همان شب عروسی پسر عصمت خانوم شروع شد.
***
دِردو : زن یا دختری سخت بی شرم که درحضور بزرگتران سخن کوید و در هر سخنی پیشی جوید. « فرهنگ نامه دهخدا»
تا روزی دیگر ایام به کام و روزگارتان پر از معجزه .
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: