کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    نفس هایم به کندی زمانی که می گذشت از قفسه ی سـ*ـینه ام جدا می شد .چشمانم از ترس گرد ولی بی حرکت مانده بود. نمی دانم چقدر زمان طی شد تا آن جهنمی ها شتاب زده از باغ بیرون رفتندوالبرز داغون وخراب از جایش برخاست .
    در حالی که حالتی عادی نداشت. آن چنان که گویی شهاب سنگی به او اصابت کرده باشد،که چهره اش این چنین قیافه اش زار می زد.
    معنای کاری که نادر با البرز انجام داد را نمی فهمیدم ولی این را مطمئن بودم که نادر کارخوبی نکرده است. البرزمثل ماهی زخمی داخل تورمی لرزید و بعد از مکثی کوتاه قدری خم شد،سپس شلوار غرق خاکش را با پر دست تکان داد وبا صدایی که لرزش آن راحس می کردم فریادزد:
    « گلی...»
    آفتاب روبه غروب بود و سایه ها رفته رفته جایشان را به تاریکی می دادندو من باشنیدن اسمم، مثل موشی که ازترس گربه مخفی شده باشد، از پشت تنه ی درخت نرم و آهسته بیرون خزیدم ودوان دوان خود را به البرز رساندم و نمی دانستم نفس های بازیگوشم کجای گلوم گیر کرده بودند که راه صدایم رابسته شده بود.اما به جای صدایم راه اشکهایم باز بازبود .
    البرز با چهره ی بر افروخته که درتاریک وروشن غروب خاکستری به نظر می رسید و صدایی که همچنان می لرزید، پرسید:
    « گلی کجا قائم شده بودی؟»
    بادست به پشت سرم اشاره کردم و درختی را که از سایر درختان هم ردیفش تنومند تر بود نشان دادم.
    «پشت اون درخت گندهه...»
    « چیزی هم دیدی؟»
    زبان سنگینم توان جواب دادن نداشت وبه تکان دادن سر اکتفا کردم. اما البرز آن را ندید ودوباره عصبی، پرسید:
    « باتوام، چرا لال شدی؟ میگم چیزی هم دیدی؟»
    گریه هایم اوج گرفت و نمی دانستم راستش رابگویم و یا دروغ به گریه هایم وصل کنم و عاقبت جواب دادم: « از نادر بدم میاد.»
    البرز دست پاچه انگشت کوچکش را میان انگشت کوچک من قلاب کرد و درحالی که صدایش می لرزید ،گفت:
    « ببین گلی،هرچی رودیدی رو همین جا فراموش کن. این یه راز بین من وتوئه و هیچ کس نباید بفهمه. مخصوصا آیدا ،حتی به خاله فروغ هم چیزی نمیگی. قول میدی؟»
    قول هایم به البرز محکم ترین قول های دنیا بود و او به رازداری من ایمان داشت . میان گریه هایم سرتکان دادم.
    « باشه قول میدم. من که مثل آیدا دق لق نیستم .اصلا هم به کسی نمی گم چی دیدم.به خدا قول میدم.»
    البرز درحالی که قدم هایش تعادل نداشت، بغضهایش را روی شانه هایش گذاشت و دست من را گرفت وهر دو از باغ خارج شدیم و او در حالی که لنگ می زددرتمام طول راه حتی یک کلمه هم حرف نزد.
    وقتی به باغ انار آقا حشمت رسیدیم ،هیچ کس متوجه ی غیبت من والبرز نشده بود. مهمانان مشغول بگو بخند و عکس گرفتن باعروس وداماد بودندو می خواستند ازهم سبقت بگیرند و زود تر از دیگران جلوی لنز دوربین عکاس بیاستند و اصلاحواسشان به مانبود
    .مامان فروغ با دیدن لباس وکفش خاکی ام به خیال اینکه در باغ مشغول شیطنت بودم، نیشگونی از بازویم گرفت ومن را به سمت جایگاه عروس وداماد هول داد ومن گیج، باچشمانی پراشک کنار بنفشه ایستادم وخاله فلور هم دست آیدا والبرز را گرفت وهمراه ایرج خان کنارسیامک ایستادند وباصدای چلیک دوربین عکاسی تلخ ترین عکس خانوادگی ما به یادگارماند.
    آن شب نادر وانتر ومنترش به مجلس عروسی نیامدند و البرز هم گز کرده گوشه ای نشست و یک ساعت بعدهم به بهانه ی دل پیچه همراه آقا داود که توسط کارفرمایش احضار شده بود به تهران برگشت.
    من هم می خواستم همراهش بروم. ولی مامان فروغ چشم غره ی جانانه ای نثارم کرد و گفت :« البرز دل پیچه داره توکجا می خوای بری؟»
    و این سرآغاز جدایی من والبرز شد .


    ***
    مرا ببخشید که خاطرتان را با این دو پست آخر آزردم.
    تا دوشنبه و قصه ی دیگری از گلی و البرز روز و‌روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    فردای عروسی، البرز تب کرد و تا سه روز تب از بدنش جدا نشد و من درتمام مدت کناررختخواب پهن شده ی او با چشمانی پرازاشک چمباتمه زدم وچشم ازاوبرنمی داشتم.
    تشخیص مامان فروغ این بود که البرزبه خاطرخوردن میوه نشسته، تب روده گرفت است. اما خاله فلوراعتقاد داشت تب البرز یک سرماخوردگی خفیف است با چند تا قرص و سوپ داغ خوب می شود. عمه الی که دنیا دیده تر آن دو‌بود و البرز را همانند آقا داود وحتی بیش از من و بنفشه دوست می داشت ،با شنیدن مریضی البرز سراسیمه خود را به خانه ی خاله فلور رساندودست به کمر شد، گفت:
    « لازم نکرده شما خاله و خانباجی ها طبابت کنید. شکرخدا باباش که به فکر نیست! لباس تنش کنید ببریمش درمانگاه ببینم چی به سر این بچه اومده .»
    عمه الی همراه خاله فلورالبرز را به درمانگاه بردند .البته دکتر درمانگاه هم نفهمید که برالبرزچه گذشته است وآنها را با یک کیسه آنتی بیوتیک و دارو روانه ی خانه کرد که هیچ کدام تاثیری در بهبودی حال البرز نداشت.
    درروزهای پایانی تابستان، البرزسلامت جسمی اش را کامل بازیافت و سر پاشد. ولی سکوت ممتد او همچنان باقی ماند.منزوی وبی حوصله ... دیگرنه بابچه های کوچه پشتی فوتبال بازی می کرد، نه به تعمیرگاه می رفت ونه دل ودماغ خرید کیف ولوازم تحریربرای سال تحصیلی جدید راداشت.
    فقط گاهی سیروان شاگردتعمیرگاه ایرج خان به خانه ی آنها می آمد و کنارش می نشست و با او در مورد چیز هایی که البرز دوست داشت حرف می زد.
    خاله فلور می گفت که بچه اش راشب عروسی چشم زده اند و مامان فروغ اعتقاد داشت« دوران نقاهت پس از بیماری را طی می کند »ولی بابا محمود می گفت : «البرز دوران بلوغش را پشت سر می گذارد و این قدر جان به سرش نکنید! » اما ایرج خان آن را قرتی بازی می دانست و مدام به البرز نق می زد که چرا تعمیرگاه نمی آید تا کمک دستش باشد و کلفت و کنایه بارش می کرد.
    البرز دیگر حال و‌حوصله ی من را هم نداشت البرزی که یک گلی می گفت و دهانش شکوفه باران می شد از من روی برمی گرداند وحتی حاضرنبود بامن صحبت کندوعاقبت در غروب آخرین روز تابستان برای نشان دادن کیف و‌روپوش مدرسه ام به البرز ، به خانه ی خاله فلور رفتم بودم، همین که آیدا از دور و برمان دور شد، البرز آب پاکی را روی دستم ریخت ،گفت:
    « گلی بروخونتون. دیگه نمی خوام ببینمت.»
    قلب کوچکم از طپش ایستاد. تاپ تاپ آن را حتی از زیر تیشرت تابستانی که به تنم بود، حس می کردم. جنس تنبیه های البرز را می شناختم که در نهایت به یک اخم درشت ، نگاه خیره خیره یا دوروز قهر منتهی می شد .به آنی دستهایم را به دور کمرش حلقه زدم وسرم رابه سـ*ـینه اش چسباندم و مسلسل وار پشت به پشت، گفتم:
    «ببخش. غلط کردم. به خدا من به هیچ کس چیزی نمی گم.»
    اما او با سنگ دلی ، بازوهای لاغر من را میان دستانش فشرد،از دور کمرش باز کرد وبه عقب هولم داد. سپس به چشانم خیره شد و با صدایی ریز، پچ پچ وار ،گفت:
    « گلی، تقصیر تو‌بود.»
    البرزبرای اولین باربه اشکهایی که ازچشمم گلوله گلوله چکه می کردپشت کرد ورفت و حتی التماس های من را ندید.
    روز های سخت االبرز با شروع سال تحصیلی رنگ تازه ای به خود گرفت.
    البرزی که همیشه ی خدا شاگرد اول مدرسه بود ولوح تقدیر جایزه می گرفت ،ازهمان ابتدای سال دچار افت شدیدتحصیلی شد وایرج خان به جای آنکه در پی علت باشد ، البرزرا با نیش وکنایه هایش آزار می داد وگاهی هماز شدت عصبانیت کشیده ای خرجش می کرد ولی البرز در سکوت فقط می ایستاد وتماشایش می کرد و من به جای اوگریه می کردم.
    سرانجام عمه الی که جانش بنده البرز بود، پیشنهاد داد تا البرز مدتی باآنها زندگی کند. خاله فلور جان به لب شده در دم پذیرفت و ایرج خان راهم بابا محمود راضی کرد.البرز به خانه ی عمه الی رفت و دیگر به کوچه درختی برنگشت.
    نادر فردای روزعروسی به همراه انترومترش به یکباره غیب شدند! گویی تیرغیبی بودند که از سمت جهنم بر سر من و البرز فرود آمده بودند. تا میان من و البرز جدایی بیافکند.
    پاییزهنوز ابتدای راه بود که آقا مظفرهم باروبندیلش کرد وخانه رابه مستاجربعدی تحویل داد.
    راز البرز مثل بختک سالها روی سـ*ـینه ام نشست. رازی که باعث شد تا میان من و البرز فاصله ای به وسعت کهکشان بوجود آورد.

    *
    گلی سر برداشت و نگاه خسته اش رااز چهار چوب پنجره به بیرون کشاند، آفتاب خرامان خرامان خود را به آسمان شهر می رساند تا روز را آغاز کند و نور خود را لا به لای ابر های توری مانند آسمان پنهان می کرد. گلی روان نویس را لای دفترش گذاشت و چشمانش را بست تا البرز را مهمان خیالش کند اما در اتاق به نرمی باز شد و بنفشه بی صدا داخل شد وبا دیدن گلی و چشمان سرخش وحشت زده پچ پچ وار پرسید:
    « چرا نخوابیدی!؟ چرا چشمات مثل کاسه ی خون شده ! گریه کردی؟»
    چندین ساعت، در گذشته دست و پا می زد و حالا دیگر حوصله ی خودش را هم نداشت .سوالهایش را بی جواب گذاشت ونچی زیر لب گفت.
    « تو برای چی بیدار شدی؟»
    بنفشه به سمت مهتاب غرق خواب رفت ،سپس خم شد و او را بغـ*ـل کرد و سرش را روی شانه اش تکیه داد.
    « بیدار شدم نماز بخونم و مهتاب رو هم ببرم پیش خودمون تا تو راحت بخوابی»
    بیش از هر چیز دلش یک فکر راحت می خواست. فکری که به البرز منتهی نشود!
    سرش را روی بالشت گذاشت و به حالت جنینی در خود جمع شد پیش از بیرون رفتن بنفشه آهسته زیر لب، گفت:
    « بنفشه داری میری چراغ رو هم خاموش کن . در ضمن ساعت نه بیدارم کن، مامان اینا از اصفهان بر می گردند و باید زودتر برم خونه و ناهار بار بگذارم.»
    گلی این را گفت و‌دریچه ی چشمانش را به روی روشنایی بست.

    ***
    تا چهارشنبه و قصه ی دیگر روز و‌روزگارتون پر از معجزه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی تهران میدان راه آهن

    مسافران اصفهان بعد از یک هفته اقامت در اصفهان با دو چمدان پر باز گشتند. البته نه پر از سوغاتی، بلکه مملو از لباس های کثیف که بوی ماندگی و عرق تن می داد!هر چند که چند تکه سوغاتی میان لباس چرک ها بود اما برای او نبود و ربطی هم به او نداشت.
    البرز باز هم مثل همیشه مانند تمام سفر های دیگرش او را عمدأ نا دیده گرفته بود.
    گلی با لب و لوچه ای آویزان، هاج و واج به تلی از لباس های کثیف دورن چمدان دهانش همانند نهنگی باز مانده بود انداخت و دلخور و معترض گفت:
    « یعنی توی شهر به این بزرگی که میگن نصف جهان یه سوغاتی برای من پیدا نمی شد!؟ حالا گیرم البرزمثل همیشه یادش رفت برای من سوغاتی بیاره، شما چرا یادتون رفت؟ لااقل مثل بنفشه یه بسته گز برام می آوردید.»
    فروغ خانوم پای ماشین لباس شویی چهار زانو نشسته بود و در حالی که یک به یک لباس ها ی داخل چمدان را وارسی می کرد ،یکی از آنها را مچاله کرد ودر دهان باز شده ی ماشین لباس شویی جای داد ،گفت:
    « ان شاالله دفعه ی بعد برات گز میارم. ولی این دفعه به جای سوغاتی خبر های تازه تازه برات دارم.همچنین داغ و لب سوز.»
    گوش هایش مثل رادار تیز شدندو بحث سوغاتی را در دم فراموش کرد.
    « خیره انشاالله، اتفاقی افتاده!؟»
    فروغ خانوم لباس درون دستش را روی تل لباس های درهم و برهم چمدان انداخت. سپس دست به زانو از جای برخاست و روی صندلی آشپزخانه کنار گلی نشست و پچ پچ وارجواب داد:
    « والا، خیر و شرش رو خدا میدونه و بس. این جوری که من از پچ پچ فلور و البرز دست گیرم شد، برگشتن البرز به تهران به ایرج خان مربوط می شه.این یه هفته ای که ما اونجا بودیم، البرز می گفت و می خندید ،ولی خنده هاش من رو گول نزد و فهمیدم که حواسش یه جای دیگه پرت شده. جایی که فلور ذلیل نشده نمی خواد ما بفهمیم کجاست و چیه ! فکر کن البرزی که همیشه ی خدا،کار و بهانه می کرد و مراسم عزا و عروسی هم نمی اومد وقتی هم که می اومد هنوز عرق تنش خشک نشده بود می گفت کار دا م و بر می گشت . مرخصی گرفته و قرار برگرده و پیش ایرج خان کار کنه. این به نظر تو مشکوک نیست!؟»
    مادرش دست کمی از کارگاه خصوصی نداشت! حرفه ای که طی این سالها به لطف خاله فلور و پنهان کاری هایش آهسته آهسته آموخته بود.
    افکار به تلاطم افتاده اش را یک جا جمع کرد.دلیل برگشتن البرز سوالی بود که تمام ذهن او را هم اشغال کرده بودو نمی توانست بین بر گشتن البرز به تهران و ایرج خان رابـ ـطه ی منطقی بر قرار کند!
    البته علت فرار البرز از تهران را می دانست. اما برگشتن او ، همچنان برایش مثل یک راز شگفت انگیز بود.
    فروغ خانوم با دست به زیر چانه ی گلی ضربه ای آهسته زد تا دهان نیمه بازش بسته شودو معترص، گفت:
    « این چه عادت زشتی که تو داری؟ببند دهنت رو ! چند بار بگم وقتی فکر می کنی دهنت رو باز نکن.»
    رشته ی افکارش پاره شد و جایی میان زمین و هوا معلق ماند. سخت ترین کار دنیا ترک عادت های زشت است. دهانش را بست اما نتوانست افکارش را به روی البرز ببندد و خیلی نرم و زیر پوستی که حس کنجکاوی مامان فروغش را تحـریـ*ک نکند، پرسید:
    « خب، کارگاه خصوصی زیر دست،توی این سفر دیگه چی از البرز دستگیرت شد نفهمیدی البرز کی بر می گرده تهران»
    « والا می گفت یه چند تا کار توی اصفهان داره و باید اونها رو انجام بده . فکر کنم پاییز اینجا باشه.»
    بر این مژده گر جان فشانم رواست. این جمله ای بود که از ذهنش گذشت .خنده های نصف و نیمه اش را جمع کرد و با صدای خمیازه ی مادرش نگاهش به سمت او برگشت:
    « گلی جان، دیر وقته و من هم خسته ام و میرم بخوابم. زحمت این لباس ها رو بکش.»
    چشمی زیر لب گفت و با رفتن مامان فروغ دریچه ی ذهنش را بر روی البرز باز کرد.

    ***
    تا شنبه روز و‌روزگارتون پر از آرامش و معجزه های بسیار
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز بیست ونهم شهریور اصفهان

    همانند صوفی که به رقـ*ـص سما می رود، در رویای خواب نیم روز غوطه ور بود و نیمه هوشیار، صداهای غالب بر محیط را می شنید.
    میان رویاهایش گلی را میان تلی از هیزم های افروخته و نادر را کمی آن سوتر با همان پوزخند مسخره اش دید و همزمان با آن جهنمی که بر پا بود ،صدای فین فین های آزار دهنده را می شنید اما منشا آن را نمی دانست!؟ صدا مثل مته ایکه در دیوار فرو می رود در شقیقه های فرو‌می رفت!
    به سختی گیج و مـسـ*ـت خواب پلک های نیمه سنگین اش چشم هایش را باز کرد تا از عذاب آن قیلوله ی نیم روز راحت شود. روی آرنجش نیم خیز شد و‌دستی به گردن خیس از عرق خود کشید و با دیدن پریوش آن هم درست بالای سرش به منبع فین فین پی برد.نسیمی مثل حریر از لای پنجره نرم و خرامان پاورچین پاورچین آمد و به دور گردن عرق کرده اش پیچید و ردی از خنکی بر روی آن به جا گذاشت.
    .البرز نگاه گیج گنگش را مثل بچه ای که تاتی تاتی کنان راه می رود به اطراف چرخاند و کلافه از گرما خوابی که برایش به جز سر درد ارمغانی نداشت کاملا برخاست و پریوش قدری جا به جاشد و هر دو شانه به شانه یک دیگر نشستند.
    البرز پنجه های هر دو دستش را شانه وار میان موهای نامرتبش فرو برد تا قدری آنها را مرتب کند و معترض، گفت:
    « پری، چرا کولر رو خاموش کردی!؟»
    پریوش چشمان نه چندان درشتش را که با هنر آرایش خمـار و دل فریب کرده بود، در حدقه تابی داد و با دستمال مچاله شده اش باری دیگر آب راه افتاده ی بینی اش را گرفت.
    « چرا نداره که، می دونی به باد کولر حساست دارم.»
    خب دلیلش قانع کننده بود! گور پدر البرز که از شدت گرما تا مرز جهنم رفت و برگشت. خنده ی کم رمقی زد و سرش را به اطراف تکان داد و از گوشه ی چشم به او نگاه کرد و پرسید:
    « خب حالا برای چی، مثل عزادارها که بالا سر میت می شینن،بالای سرم نشسته و زجه و ‌مویه می کنی!؟»
    « این دیگه پرسیدن داره،من بدون توچی کار کنم؟»
    درد ابن دختر را می دانست. سر انگشتانش را بر روی شقیقه های پر دردش گذاشت و دایره وار آن را به گردش در آورد.گلی هنوز پشت پلک چشمانش بود.
    « قول و قرارمون یادت رفته!؟ وقتی توی حیاط دانشگاه اومدی سراغم و پیشنهاد دوستی دادی، نگفتم فقط دوست معمولی نه چیزی بیشتر ونه چیزی کمتر.تو هم قبول کردی.»
    پریوش همانند دختر بچه ای لوس لبهایش را جمع کرد. آن روز سرد زمستانی را که برف نرمی می بارید را خوب به خاطر داشت.پسر سال بالایی دانشگاه که برای هیچ دختری تره هم خورد نمی کرد.
    شرط و شروط آن روز البرز را هم به خاطر داشت.شروط البرز را قبول کرد به امید آنکه دلش را به دست آورد اتفاقی که هرگز نیافتاد.
    لبهای غنچه اش را به حالت اول بازگرداند و با پر دست اشکهایش را میان انگشتانش جای دادو آب بینی راه افتاده اش را هم با همام دستمال مچاله ی ریش ریش شده گرفت.
    « آخه دل که قول و قرار سرش نمی شه، خودت می دونی چقدر دوست دارم.»
    بر افروخته همچون آهنی در دل کوره برخاست و درست روبرویش ایستاد و خالی هر احساسی خیره خیره به او‌زل زد.
    « نداشته باش! این رو هزار بار بهت گفتم. نگفتم؟»
    نفسی عمیق کشید تا خشم از لابه لای نفس هایش خارج شود و لحظه ای بعد لا صدایی آرام تر ادامه داد.
    « پری، ارواح خاک پدر و‌مادرت این آخری رو خرابش نکن. بگذار مثل دوتا دوست از هم خداحافظی کنیم.»
    پربوش کلافه از نمناکی دستکال مچاله درون دستش، با پر شال نشسته روی شانه هایش اشکهایش را پاک کرد و با همان صدای پر خط و خش جواب داد:
    « ولی توحتی مثل یه دوست معمولی هم با من رفتار نمی کنی!حتی من رو به خانواده ات معرفی نکردی و هر بار با یه بهونه شونه خالی کردی.»
    حتی حتی گفتن پریوش که تعمدی آن را محکم تر از سایر کلمات ادا می کرپ، مثل پتکی ، ضربه های محکمی بر شفیقه اش می کوبید.
    « هزار بار برات توضیح دادم و حالا شد هزار و یک . مادر من زن سنتی و فکر می کنه اگه دختری با پسری دوست باشه لابد بین شون یه خبریه وهمراه خاله فروغم هلک هلک برای خرید عروسی میرن بازار...»
    البرز به چشمان غرق آب پرویوش خیره شد که با تلنگری از هره ی پلک هایش سقوط می کرد.کنارش نشست و صدایش راتا موج آرامش پایین آورد.
    « پری، من محبت های تو رو فراموش نمی کنم. محبت هایی که یه دوست واقعی برای دوستش انجام میده.به سفارش تو‌بود که دایی فرهاد تو توی شرکتش به من کار داد و من رو از اون ساندویج فروشی کثیف و صاحب کار بد عنقش نجات دادی.آپارتمانت رو بدون ودیعه و با اجاره ی مناسب بهم اجاره دادی. ایول رفیق. من هم هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم. فقط کافی زنگ بزنی و‌آب دستم باشه ،می گذارم زمین و میام به داد رفیقم می رسم.»
    البرز پر شال پریوش را نوازش کرد و قاطعانه ادامه داد.
    « تو برای من دقیقا مثل آیدا عزیزی. من مجبورم برم تهران ولی یادت باشه توی تهران این شهر بی در و پیکر یه برادر به اسم البرز داری که به خاطر تو‌هر کاری می کنه. از اون گذشته این شرایط فقط برای یه مدت کوتاه و من هنوز هم کارمند فرهاد خان هستم . قراره دو روز در هفته به شرکت تهران برم و کارهام رو از اونجا سر رو‌سامون بدم.»
    حلقه ی اشک نشسته لب هره ی چشمان پریوش سقوط کردند. و به دنبالش قطره های دیگر دوان دوان آمدند.برادری البرز به چه دردش می خورد!
    « نمی خوام برادرم باشی. به همون رفیق راضی ترم.»
    از سماجت این دختر در شگفت بود. لبخند کجی زد و زیر لب جواب داد: « باشه.»
    سپس دست به زانو‌از جایش برخاست ونگاهش را به اطراف چرخاند ، گفت:
    « وسیله ها ی خونه که مال توست .می مونه کتابها ولباسها و چند تا خرت و‌پرت دیگه که وقت رفتن با خودم می برم. یه جعبه هم هست که فعلا بمونه .کلید خونه رو هم میدم خانوم مسعودی ، همسایه ی روبرویی .کلید یدکی خونه رو که داری بیا گلدون ها رو هم با خودت ببر تا طفلکی ها خشک نشن.»
    پریوش از جایش برخاست و در حالی که چشم از البرز بر نمی داشت شالش را روی سرش پهن کرد .
    « کلید خونه پیشت بمونه.به وسایل خونه هم دست نمی زنم تا برگردی.نگران گلدون ها هم نباش .خدا کنه فقط بهونه ی رفتنت کمک به پدرت باشه نه چیز دیگه ای...»
    البرز عصبی شد ازدخالت های پریوش و عشق یک طرفه ای که خرجش می کرد. به پشت پنجره رفت و پرده را پس زد ،گفت:
    « دیگه بهتره بری. من بایدچمدونم رو‌جمع کنم.»
    پریوش با حلقه های اشک تازه جوانه زده در چشمانش، کیفش را از روی مبل برداشت و بی خدا حافظی بیرون رفت و البرز فقط صدای بسته شدن در را شنید.

    ***
    سلام عصر بهاری شما به خیر.
    آمدن ماه بندگی را خدمت تک تک شما نازنین هایم تبریک می گویم.
    تا سه شنبه و قصه ای دیگر از البرز و‌گلی روزگارتون پر از آرامش و‌معجزه
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز در یک روز سرد پاییزی زمانی که برگها با دستان باد از شاخه جدا می شدندبعد از پشت سر گذاشتن کوهی تردید و کلنجار رفتن با خاطرات تلخ گزنده اش، نزدیک غروب خسته و وامانده ، همراه دو چمدان ، دو‌کارتن کتاب و یک کیف لب تاپ به تهران و خانه ی پدری برگشت.
    به شهر بی در و بیکری که همانند رودخانه ای خروشان لحظه ای از حرکت باز نمی ایستد.
    از آمدن راضی نبود، ولی به خاطر قولی که به مادرش داده بود چاره ای نداشت.راستش قدری هم کنجکاو بودتا نم کرده ی پدرش را ببیند و از ته دل آرزو می کردکه ای کاش ته این ماجرا،جز حساسیت های زنانه ی مادرش چیزی عایدش نشود.البته بیشتر از کنجکاوی،هیجان دیدن گلی، دلش را مثل بادی که میان شاخ و برگ های بی پناه افتاده باشد، زیر و رو می کرد.
    نفس های سنگینش را با دم و بازدمی عمیق بیرون فرستاد. حال و روز موج سرگردانی را داشت که از ساحل دور مانده باشد. همان قدر بی قرار و‌نا آرام.بعد از آن همه فرار بی حاصل و کلنجار رفتن با حقیقت تلخی که یقین داشت تا ابد گوشه ی ذهنش خالکوبی شده باقی می ماند باز هم به کوچه درختی باز گشت. کوچه ای که کودکی هایش رامیان خشت به خشت دیوار های فرسوده اش جا گذاشته بود.
    ابتدای کوچه ایستادکه آخرین پرتوی نارنجی رنگ آفتاب کش دار از هره ی دیوار های کهنه ی کوچه عبور می کرد. البرز به کوچه ای نگاه کرد که زمانی برایش خیلی بزرگ بود و حالا بی شباهت به دالانی کهنه نبود.
    امواج خاطرات برق آسا به افکارش هجوم آوردند و میان حباب های خالی ذهنش جای گرفت. نادر رامحال بود فراموش کند با آن دو نوکر زاده های لندوک و پاچه خوارش جمال و جلال که بی اجازه ی نادر نفس کشیدن را بر خود حرام می دانستند.
    سعی کردبراعصابش مسلط شودو زیرلب با خودگفت:
    «برن به جهنم...»
    آن گاه با گامهایی بلند برداشت و باشتاب زدگی، ازکناردرهای کهنه که درگذرزمان رنگ پریده وپوسته پوسته شده بودند،گذشت. آن چنان سریع و بی وقفه ، که گویی واهمه داشته باشد که کسی اورا ببیند.
    زنگ خانه شان را فشرد واولین صدایی به استقبالش آمدجیغ آیدا بود وپشت بندآن قربان صدقه های مادرش که گفت:
    « خدایاشکرت چشم وچراغ خونم اومد.»

    ***
    بـ..وسـ..ـه های آبدار مادرش شلپ شلوپ کنان پی درپی بر روی گونه اش می نشست و آیدا همانند بند بازسیرک از گردنش آویزان بود.
    نه حریف آیدا می شد و نه دلش می آمدمادرش را پس بزند. تا اینکه پدرش قدم پیش گذاشت و گفت:
    « ای بابا، امون بدید من هم با این چلچراغ خونه چاق سلامتی بکنم. بالاخره نمردیم و دیدیم آقا ما رو قابل دونستن و قراره بیاد تعمیرگاه ور دست خودم کار کنه.»
    لحن نرم پدرش و مزاح خوابیده در آن شرمندگی و عذاب وجدان را به رگهایش سرازیر کرد. باد اگر خبرچینی می کرد و به گوش پدرش می رساند که همین چلچراغ خانه برای جاسوسی او آمده ، طوفانی به پا می شد آن سرش نا پیدا!
    افکارش را لا به لای صندوق ذهنش پس و پنهان کرد و پدرش را در آغـ*ـوش گرفت و از پس شانه ی فراخ پدرش مادرش را دید که اشک و لبخندش تنگاتنگ با هم در آمیخته بودند.
    از پدرش قدری فاصله گرفت نگاهش را در خانه ی خالی از مهمان چرخاند و رو به آیدا شد و گفت:
    « مدیر گروه تلگرام ، مگه خبر اومدن من رو اعلام نکردی ، پس مهمون ها کجان!! خاله فروغ ،محمود خان و بچه ها از همه مهم تر عمه الی....»
    فلور خانوم دستی در هوا تاب داد وفاتحانه ،گفت:
    « امشب هیچ کسی رو دعوت نکردم نه خاله فروغ و اهل و‌عیالش نه عمه الی . می خوام امشب یه شام چهار نفره ی بی زاغ و زوق بخوریم.»
    ایرج خان چهره اش دلخور شد. گوشه ی سبیل اش را به دندان گرفت و در حالی که به چشمان البرز زل زده بود،گفت:
    « اوصولا ، خواهر های من هم که داخل آدم نیستند و هیچ وقت توی حساب کتاب های فلور جون جا نمی گیره . فقط چلچراغش حالش خوب و چراغش روشن باشه، گور پدر بقیه.»
    چه استقبال بی نظیری! طعنه ی پدرش مثل خنجری در دل خستگی هایش فرو رفت.
    پیش از آن که فلور خانوم فرصت جواب دادن داشته بلاشد،آیدا به داد جوی که می رفت متشنج شود رسید و پر شور و‌حرارات یکی از چمدان کنار پای البرز را برداشت و در حالی که از سنگینی آن تعادلش را از دست داده بود ، گفت:
    « داداش سوغاتی ما که انشاالله محفوظه ؟»
    حالا او هم دلخور بود . آهسته سری تکان داد.
    « آره محفوظه...»

    ***

    تا شنبه روزگارتون پر از آرامش، سلامتی .
    می دانم زندگی سخت است ولی لطفا لبخند بزنید تا دنیا به لبخند شما لبخند بزند
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن .مهرماه
    دلش از شدت استرس مثل قل قل سماور مامان فروغ می جوشید و زیر و رو می شد. البرز دقیقا آن سوی دیوار بود و اواین سو، با گام هایی کوتاه و بلند زمین را رج می زد و بی هدف دور خانه می چرخید.
    گاهی تلویزیون را روشن می کرد و گاهی به حیاط می رفت و گاهی در یخچال را باز و‌بسته می کرد و کلافه به اتاقش می رفت و عاقبت مادرش دیگر تاب نیاورد و سوزنی را که در حال نخ کردن آن بود در دل پارچه ی زیر دستش فروبرد و گفت:
    « اگه یه دور دیگه بری حیاط و بعد هم اتاقت ، طوافت کامل می شه...! خب دختر بشین. سرم گیج و ویج رفت از بس دور خونه چرخیدی.»
    شرمنده شد و‌شرمندگی اش را پشت بی حوصلگی اش پنهان کرد.کنار چرخ خیاطی مادرش نشست و گوشه ی پارچه را میان انگشتانش گرفت و تاب داد.
    « چیکار کنم؟ حوصله ام سر رفته. »
    سپس میان قرقر صدای چرخ خیاطی محتاط ادامه داد.
    « مامان ، البرز از اصفهان بر گشته و خاله فلور ما رو برای شام دعوت نکرده . این به نظر شما عجیب نیست!؟»
    « والا چی بگم؟ چند وقتی می شه که پس و پنهون فلور زیاد شده. قدیم ها جیک و بوکش پیش من بود. ولی حالا به زبونش قفل زده.»
    امیر علی کتاب به دست، کمی آن سوتر نشسته بود وجفت گوش هایش را پیش آن ها جا گذاشته بود در دم کتابش را بست و به آن دو ملحق شد و نخ بحث را بی اجازه به دست گرفت.
    « مامان ، گلی راست می گـه. من هم حوصله ام سر رفته.بابا اومد بعد از شام بریم خونه ی خاله فلور و البرز خان رو ببینیم؟»
    « چه جلافت ها! از کی تا حالا بزرگ تر ها میرن دیدن کوچک تر ها ! خاله فلور اگه می خواست حالا که شازده پسرش اومده، برای شام دعوتمون می کرد. به مهمون همیشگی کسی خوش آمد نمی گـه. فلور حتی عمه الی رو که این همه زحمت البرز رو کشید وعده نگرفته اون وقت من هلک و هلک برم بگم چند منه !؟ از اون گذشته البرز بزرگتر و کوچک تر سرش می شه وپیامک داده که امشب میاد دیدن خاله اش. حالا هم تا بابات نیومده پاشو برو سر درس و مشقت تا مثل دفعه ی پیش مثل چک برگشتی بابات رو‌مدرسه صدا نکنن. »
    بعد از توپ و تشری که نصیب دروازه ی امیر علی شد نوبت گلی شد تا سهمش را از بد خلقی مادرش بر دارد.
    « تو هم به جای فر خوردن، برو یه نگاهی به برنج بنداز و ببین اگه دم کشیده زیرش رو خاموش کن.»
    فروغ خانوم ‌وقتی تکلیف حوصله ی سر رفته ی بچه هایش را مشخص کرد سرش را به زیر انداخت و قر قر چرخ خیاطی اش بلند شد.
    گلی از شنیدن خبر آمدن البرز ته دلش دو ،سه تا حبه ی درست قند آب شد . اما حلاوت این خبرچندان دوامی نیافت مثل شیرینی آدامس عمرش کوتاه بود و بنفشه مثل خروس بی محل زنگ زد و گفت:
    « مادر شوهرش قدری ناخوش احوال است و می خواهد باسیامک مادرشوهرش را به درمانگاه ببرد و مهتاب تنهاست و امشب به خانه ی آنها برود.»
    تمام شوق و ذوقش پنچر شد.کم کم به این باور می رسید که تمام کائنات دست در دست هم چفت کرده اند تا سر نوشت آن دو را از هم جدا کنند!

    ***
    هم پای باد پاییزی که درشهر می دوید، دوان دوان به سمت گل فروشی می دویدو چند ناسزا که خاص دایره ی لغات خودش بود زیر لب رج می زد و با آن روح و روان بنفشه ،این خروس بی محل را مزین می کرد!
    البته تلفن همراه داخل کیفش هم بی کار ننشسته بود و یک سره دلینگ دلینگ می نواخت.امروز می بایست پیش ازظهر برای مشتری یک سبد گل آماده می کرد وحالا فقط پنج دقیقه تادوازده ظهر راه داشت.
    عمواسدالله خوش قول ازبدقولی بیزاربود و پیام داد که دیگرمنتظر نمی ماند و سهم گلهای امروز را به حسین آقا صاحب بستنی فروشی می سپارد.
    این روی خوش ماجرا بود وبا دیدن چهره ی برافروخته ی مشتری که سفارش سبدگل داده بود، آه ازنهادش را بر آمد و بیشترازهمه دیدن آیدا متعجبش کردکه کیسه به دست کنار اوایستاده وباچرب زبانی سعی داشت تا اورا آرام کند.بانفس هایی خسته به آنهارسید ودست برروی سـ*ـینه اش که مثل دم آهنگری بالا وپایین می شد گداشت و درحالی که سلام و عذرخواهی اش جویده جویده بود.گفت:
    « ببخشید،ببخشید کار واجبی برام پیش اومده بود الآن سبدگلتون روآماده میکنم.»
    مرد صدایش را روی سرش انداخت ومی خواست دادوهوار راه بیاندازد اما حسین آقا امانش نداد وبایک بغـ*ـل گل رز سرخ وسفید که درون سطل پلاستیکی بود ازمغازه اش بیرون آمد.
    « مردمومن ،صلوات ختم کن تا خُلقت مثل این گلها عطر محمدی بگیره.نگران نباش گلی خانوم دستش فرزو به قدر یه آب هویج که مهمون من هستی سبد گلت روآماده می کنه.»
    مرداستغفراللی زیرلب گفت ودستی به ریش هایش کشیدو حسین آقاراخطاب قرارداد.
    « آب هویچ نمی خورم. من ساعت دوباید برم خواستگاری، خیر سرم اومدم گل سفارش دادم تامعطل نشم.»
    آیدا بی پروا خندید و بالبخند روی لبش، گفت:
    « عجب رسم عجیب غریبی! برای چی روز خواستگاری آب هویج نمی خورید!؟ »
    حسین آقا خنده هایش رابا جویدن لبهایش جمع کرد ومرد برافروخته ترازقبل اسغفراللهی دیگر زیرلب گفت . گلی که اوضاع را قمر درعقرب دید،دست پاچه خم شد تا کرکره ی مغازه اش را بالاببرد اما حسین آقا پیش دستی کرد وپیش ازاو با یک حرکت مردانه کرکره را باصدای قِرقِربالا داد. گلی معذب از شرایطی که ناخواسته پیش آمده بود، بی آن که به اونگاهی بکند ،تشکری زیرلب گفت و دستپاچه ترازقبل روی پاشنه ی پاچرخید ودرلباس خوش بویی فرو رفت و بازهم دست پاچه گامی پس رفت و دو چشم سیاه پیش رویش دید. این چشم ها را هرگز از خاطر نمی بردبا آن گربه ی لوس و ننر و از خود راضیش.خودش بود سحر تفریشی .
    حسین آقا که آمار نخودو لوبیای دو تا محله بالا تر و پایین تر را زیر بغلش داشت، مطمئن بود این خانوم لاکچری با آن موهای بلوند که از زیر شال ابریشمی اش بر روی شانه هایش پهن شده ، کیف و کفش پوست ماری اش، برای این محله نیست و با چشمان باریک شده، کنجکاو نگاهش می کرد.
    نگاه آیدا قدری متفاوت بود و چشمانش به جای این که باریک شود گرد شده بود.دوستان اندک گلی را می شناخت و این دختر خوشگل و با آن مانتو و شال لاکچری اش، یقینا ربطی به دوستان معمولی او نداشت.
    سحر با ادب خاصی دست پیش برد و صمیمانه دست گلی را فشرد .
    « سلام گلی خانوم. من رو یادتون هست؟ ؟ من سحر هستم. سحر تفریشی. می تونم خصوصی با شما صحبت کنم؟»
    گلی لبخندی تصنعی زد و سری تکان داد.
    « سلام خانوم تفریشی. بله شما رو به خاطر دارم. من الآن مشتری دارم و اول باید کار ایشون رو راه بندازم. بعد در خدمت شما هستم.»

    ***
    گاه باید رویید در کنار چشمه،
    در شکاف یک سنگ
    به امید فرداها...
    زندگی باید کرد با کمی حس نسیم با کمی واژه ی خوب

    تا سه شنبه روز و‌روزگارتون پر از معجزه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا