کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,649
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
عطر این خانه ، آرامش به رگهایش تزریق می کرد. آرامش و طراوتی که حتی در گلهای بی جان قالی هم می توانست آن را حس کند.
کف دستش را نوازش وار بر روی پرز های نرم فرش کشیدو غنچه ای بی جان از زیر انگشتانش گذشت و ذهنش میان تار و پود فرش ، راهی گذشته های دور شد.
روزهایی که کابوس نادر با آن نگاه برزخی اش، مثل تار عنکبوت میان خواب هایش تنیده می شد و آرامش شبهایش را همچون اسید در خود حل می کرد.
همان روز هایی که فلور خانوم و ایرج خان رفتار او را عصیان دوران بلوغ می دانستند و برای برگرداندن او به خانه چوب تنبیه و توهین شان افراشته بود ...
روزهایی که مادرش کنار لبه ی حوض همین خانه می نشست و با زبان نرم قربان صدقه اش می رفت ، اما وقتی قربان صدقه رفتن هایش جواب نمی داد ،مشت بر سـ*ـینه می کوبید و او را به خدا و پیغمبرش حواله می داد و شیر ش را حرام می کرد.
عاقبت باوساطت عمه الی آن سال تحصیلی را آن جا ماندگار شد و از سال بعد هم به سویئت بالای تعمیرگاه رفت و دیگر هیچ گاه به خانه و آن کوچه درختی بر نگشت.
« گل پسر فکرت کجا گیر کرده که قیافه ات شده مثل صاحب چک برگشتی!؟
با صدای عمه الی سر برداشت . امتداد خط نگاه شان به یک دیگر رسید و با لبخند نرم او آرامش به تار و پود افکارش برگشت وبعد از تاملی کوتاه با صدایی بم ، جواب داد:
«ته یه کوچه ی بن بست.»
سپس استکان کمر باریکش را برداشت و انگشتان کشیده اش را به دور آن حلقه کرد و ادامه داد:
« ممنونم که بی ادعا ، شونه های بی تکیه گاهم رو تکیه گاه هستید.بدون این که بپرسید توی دل وامونده ی من چه خبره که از همه ی عالم و آدم فرار می کنم.»
عمه الی خنده رو اگرچه در اخم کردن چندان موفق نبود اماابرو های فلفل نمکی اش را تصنعی در هم تاب داد و با صدای هورتی جرعه ای از چای را نوشید و لبهایش را به هم مالید .
« هنوز هم گوش شنوا دارم. هر چند که هیچ وقت محرم اسرارت نشدم واز پریشونیت حرفی نزدی!»
سکوت کرد ممتد و کش دار. تمام آرامش اکنونش را مدیون این زن بود ولی حجب و حیا هیچ گاه اجازه نداد تا راز باغ گردو را برایش تعریف کند.
« لطفا هیچ وقت نپرسید. بگذارید یه راز بمونه.»
عمه الی به علامت تایید ریز و ممتد سری جنباند ، گفت:
« باشه رازت بمونه برای خودت . ولی من زبون چشم ها رو خوب بلدم. ! »
دلش هوری پایین ریخت. درست مثل سرازیر شدن آب از آبشار به دل رودخانه .غافلگیری سختی بود. برای اینکه دست پاچه گی اش پنهان بماند آن را پشت لبخندی اجباری پنهان کرد و جرعه ای چای نوشید.
« خب حرف حساب چشم های من چیه ؟»
عمه الی زیرکانه خندید و چند چین گوشه ی لبش افتاد و چند تا هم کنار چشمانش . با پر دست سینی چای را پس زد.
« هول نکن گل پسر .به رازت کاری ندارم . توبگو حرف حساب دلت چیه ؟ چرا این قدر دل دل می کنی ؟ ا گلی تو رو می خواد وگرنه تمام خواستگار های دراز و‌کوتاهش رو با بهانه ی ریز و درشت رد نمی کرد می دونم که تو هم اون رو می خوای فقط موندم سفیل و سر گردون که چرا پسش می زنی !؟ »
زبانش میان چرخ دنده های غافلگیری عمه الی گیر کرد و به تته و پته افتاد و کوتاه معترض شد.
« عمه الی...!»
« عمه الی و کوفت. عمه ی واقعی ات نیستم ،ولی کمتر از گلی و بنفشه وامیر علی دوست ندارم. دختر تا یه سنی خواستگار آس داره و بعد اون میشه هر چی بادا باد! اگه دلت پیش دلش گیره ، خب بسم الله ، بیا جلو خواستگاری کن. وگرنه برو‌گل فروشی و‌آب پاکی رو بریز رو دستش، تا بره پی زندگیش.»
نه می توانست دل بکند و نه قادر بود دل به دلش بدهد.چطور می توانست با دختری ازدواج کند که شاهدتمام ماجرای باغ گردو بوده.لعنتی زیر لب به نادر و انتر و منترش فرستاد و با صدای عمه الی حواسش به سمت او برگشت.
« واسه ی گلی خواستگار اومده . پسره دیروز مادرش رو فرستاده بود در خونه ی داداشم تا با فروغ حرف بزنه و اجازه ی خواستگاری بگیره گویا پسرش مغازه ی بستنی فروشیش جفت گلفروشی گلی.»
این بار دلش هوری پایین نریخت، بلکه از بلندی سقوط کرد ودست و پایش شکست. بی درنگ چهره ی مردانه ی صاحب بستنی فروشی که شاگردش او را حسین آقا صدا می زد در ذهنش مجسم شد. حالا معنای اخم های او را که رنگ غیرت و تعصب را داشت می فهمید.با صدایی که قدری مرتعش شده بود ، پرسید:
« خب ،جواب خاله فروغ چی بود؟»
« بد ویاری بنفشه، باعث شد فعلاحرف خواستگار پیش نیادو فروغ و محمود بدو بدو برن خونه ی بنفشه . ولی طرف آدم حسابی،و دیر یا زود حرفش پیش میاد.»
عمه الی دست به زانو‌گرفت و بر خاست و نگاهش را به سمت البرز که چهره اش در هم بود سر داد، پرسید:
« داوود و زن و بچه اش امشب خونه ی پدر زنش مهمون هستن و، اگه می مونی، رختخوابت رو بندازم تو‌اتاق کوچکه؟»
حال برزخیان را داشت و جایی معلق میان زمین و آسمان...
چانه اش را بالا انداخت و گفت:
« دستتون درد نکنه. میرم تعمیرگاه، فردا باید برم شرکت و لباس مناسب ندارم..»
این تنها بهانه ای بود که می توانست او را به خیابان های سرد شهر بازگرداند.

***
تا قصه ی بعدی روز گارتون پر از آرامش و‌معجزه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی ،میدان راه آهن ، آذرماه

    عمه الی مخزنی از ضرب المثل های قدیمی و زیر خاکی است و متناسب با موقعیت های مختلف میان جمله هایش از ضرب المثل استفاده می کند.
    اما یک ضرب المثل را بسیار به کار می برد و می گوید: « سلام گرگ بی طمع نیست » و حالا مصداق این ضرب المثل ، سحر تفرشی است که چند وقتی است با آیدا جیک تو جیک شده اند.
    آیدای جاه طلب که فرصت طلب هم هست، یک سحر جون می گوید و از کناره های لبش چندین سحر جون ریز و درشت دیگر شره می کند!
    خب شاید سحر گرگ نباشد، اما یقین دارم که از نواده های چرچیل است و در سیاست چیزی از او‌کم و کسرندارد!سحر حساب شده پیش می رود و با نزدیک شدن به آیدا و خاله فلور خودش را کم کم برای البرز تثبت می کند. عمه الی در این موارد می گوید:
    « کد خدا رو ببین و ده رو بچاپ.»
    باید اعتراف کنم ، سحر حریف قدریست ، مطمئنم خاله فلور و ایرج خان با دیدن او آب شوق و اشتیاق از لب و لوچه شان راه می افتد و گلی که در هفت آسمان یک ستاره هم ندارد باید برود پی کارش !
    به قول عمه الی : « النگ النگ از دست شیر افتادیم دست پلنگ» دختر نرم و نازک پشت خط موبایل البرز کم بود حالا سحر هم اضافه شد.
    چند وقتی است که خواستگارهایم ته کشیده و آخرین خواستگارم همین حسین آقای بستنی فروش بود که با خلق تنگ و اخم های درهم من، دم اش را روی کولش گذاشت و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.شاید اگر می بودحس حسادت البرز را کمی قلقک می داد.
    دلم می خواهد درصفحه ی نیازمندی های یک روزنامه ی کثیر انتشار یک آگهی با این مضمون چاپ کنم.
    « به یک معجزه ی کوچک شدیدٱ نیازمندیم»
    گلی غرق در هزارتوی افکارش بود و با باز شدن در گلفروشی سر برداشت . باد آسیمه سر که خودش را به در می کوبید، همراه آیدا داخل شد و با بسته شدن در، بازهم پشت در جا ماند.
    آیدا دستی به لبه ی یقه ی پالتو اش کشید ،سپس خم شد از داخل اولین گلدان ، شاخه ای گل مریم بر داشت و درحالی که آن را می بویید، به سمت پیشخوان مغازه رفت و پر از انرژی ،گفت:
    « سلام و‌درود...»
    آه از نهادش بر آمد. سلام و درود گفتن های آیدا را می شناخت که معمولا خواسته ای پس و پشت آن پنهان بود وجز دردسر چیزی برایش نداشت!
    دفتر خاطراتش را بست و آن را داخل کشوی کوچک پیش خوان گذاشت و شاخه ی گل را هم از دست او گرفت و به سرجایش بر گرداند.
    « این جوری که سلام می کنی ته دلم خالی می شه ،چون مطمئنم پشت این سلام و‌ دورود یه دردسر خوابیده.»
    آیدا خندید.
    « خوشم میاد اخلاقم دستته. اومدم بگم فردا جمعه اس و بریم کوه...»
    قدری متعجب شد. انتظار داشت خواسته اش فراتر از این ها باشد.سری بالا انداخت.
    « توی این هوا...! باشه یه وقت دیگه. از اون گذشته باباو مامانم رفتن خونه ی بنفشه و امیرعلی تنهاس و باید بمونم خونه.»
    « بد قلقی نکن دیگه ، بار اولمون نیست که توی پاییز و‌زمستون می ریم‌کوه . صبح زود می مریم وتا ظهر هم بر می گردیم. جون من نه نیار.»
    رادار های کنجکاویش تیز شد. چشمانش را باریک کرد، پرسید:
    « لابد سحر هم هست ؟ »
    آیدا نچ محکمی گفت و چانه اش را بالا انداخت.
    « نه بابا! سحر کیه دیگه ! به جون مامانم فقط من و تو میریم . البته به البرز گفتم می خوام با گلی فردا بریم کوه . اولش غرو لند کرد که جمعه ها کوه لات بازاره و لازم نکرده که برید . ولی وقتی دید کوتاه نمیام ،گفت پس من هم همراهتون میام.»
    قلبش تلاپی پایین افتاد. بدین مژده گر جان فشانم رواست. خوش حالیش را با آب دهانش قورت داد و با اخم تصنعی ، جواب داد:
    « نه نمی شه، امیر علی تنهاست و شنبه امتحان ریاضی داره. باید بمونم و‌کمکش کنم.»
    آیدا قری پیروز مندانه به گردنش داد و به سمت در خروجی رفت.
    « نگران امیر علی نباش. قبل از این که بیام اینجا، رفتم خونتون و باهاش حرف زدم . وقتی شنید فردا قرار با البرز بریم کوه از خوشحالی بال در آورد . وقتی می اومدم نشسته بود سر درس و مشقش. »
    آیدا این را گفت و در راباز کرد و باد باز هم خوشحال هورا کشان داخل شد و میان گلدانهای سفالی پر از گل پیچ خورد.
    «شب زنگ می زنم وقرار مرار صبح رو هماهنگ می کنم.فعلا بدرود.»
    آیدا رفت و در را پشت سرش بست. اما دروازه های رویا پردازی گلی به روی رویاهایش باز شد.

    ***
    تا قصه ی بعدی روزگارتون پر از استجابت دعا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    هنگامی که به پای کوه رسیدند، آسمان جایی میان گرگ و میش گیر کرده بود. همان لحظه ای که نور متولد می شود و تاریکی را پشت سر جا می گذارد.
    خورشید لایه به لایه از افق سر برمی ‌آورد و دامنش را در آسمان نیمه ابری پهن می کرد تا باری دیگر مهمان مردمان این سوی کره ی زمین شود.
    بعد از آن رخوت و‌خواب آلودگی که در فضای ماشین گریبان هر چهار نفرشان را گرفته بود،فقط انرژی به وسعت خورشید می توانست ، خواب آلودگی را از چشمانشان پر دهد.
    امیر علی پوتین هایش را بر زمین کوبید و‌سر حال و قبراق ، کیف کمربندهاش را قدری جا به جا کرد. کلاهش را تا بیخ گوش هایش پایین کشید و در حالی که از دهانش بخار هایی همچون ابرهایی کوچک بیرون می آمد وسینه اش از هیجان بالا و پایین می شد ،به سمت البرز رفت، دست او را گرفت و با افتخار رو به گلی ، گفت:
    « آبجی، مردها جلو تر راه میرن و شما هم پشت سر ما بیایید.»
    برای آب شدن یخ هایشان همین جمله کافی بود و هر سه خندیدند. آیدا با همان لبخند جان دار روی لبش ، پس گردنی نرمی به او زد ،جواب داد:
    « جوجه ماشینی، با چهار تا مو پشت لبت ، مرد نمیشی! مرد شدن داستان داره...»
    ذهن امیر علی در گیر داستان مردشدن بود ،مشتاق رو به البرز سرش را به اطراف تکان داد ، پرسید:
    «البرز خان داستان مرد شدن چیه ؟»
    البرز نگاه خیره و ممتدش را به چشمان آیدا دوخت. از همان نگاههایی که مثل سیلی دردناک بود و رو به گلی گفت:
    « پشت سر ما بیایید و‌حواستون باشه لیز نخورید. »
    سپس بینی کوچک امیر علی را میان دو انگشت فشرد .
    « مردجوان راه بیفت بریم.»
    آن گاه بی آن وه به گلی و آیدا حتی نیم نگاهی بکند ، با گامهایی هماهنگ با قدمهای کوتاه امیر علی ، سـ*ـینه کش کوه را بالا رفت وگلی از ته ته قلبش آرزو کرد مثل فیلم فارسی های آبکی پایش لیز بخورد و‌میان دستان البرز فرود آید.

    ***
    راه پر پیچ و خم کوه گاه باریک و گاهی هم پهن می شد و سنگهای یخ زده ، زیر یخ شکن هایشان چرق چرق صدا می داد و هر چه پیش می رفتند، دمای هوا گام به گام سقوط می کرد و تنها حسن این سوز گزنده این بود که کوهنورد های واقعی را از آنهایی فقط ژست کوهنوردی می گرفتند، متمایز می کرد و مسیر رفته رفته خلوتر می شد.
    امیر علی میان هن هن هایش ، مدام غر می زد که گرسنه است و دیگر نفسی برای بالا رفتن ندارد و آیدا گوشی به دست هر جا که آنتن تلفن همراهش یاری می کرد، با یک دست تر و فرز پیامکی می فرستاد و همین سبب می شد که عقب بماند و بهانه اش این بود که مواظب امیر علی است.
    گلی و البرز افکارشان درگیر یگدیگر در سکوت هم پای هم پیش می رفتند و گاهی گلی از البرز پیشی می گرفت، اما البرز چست و چابک با گامهایی بلند ترخود را به او می رساند و بی اعنتا از کنارش عبور می کرد.
    آیدا ایستاد و معترض ،گفت:
    « ای بابا،شما دوتا چه تون شده که یه نفس سـ*ـینه کش کوه رو بالا میرید!؟من به درک! این بچه خسته شده و گرسنه هم هست.»
    گلی و البرز هر دو ایستادند. آیدا دست روی سـ*ـینه اش گذاشت و با نفس هایی خسته ادامه داد:
    « البرز، جان فلور جون رحم کن، دیگه نمی کشم ، رستوران بابا علی صبحونه بخوریم؟»
    البرز روی پاشنه ی پا چرخید و نگاه حریصش بر روی صورت گلی لغزید و چشمان او را غافلگیر کرد. سرانجام نگاهی را که وزن داشت را به سمت امیر علی بر گرداند که قدری پایین تر از آنها روی تخته سنگی نشسته بود.
    « باشه ، رستوران بابا علی صبحونه می خوریم و بعد برمی گردیم . برای امیر علی رفتن تا پناگاه سخته.»
    هر سه مطیع تصمیم البرز راه پیچ و خم کوهستانی را نفس نفس زنان بالا رفتند.

    ***
    روزهای تابستانی تون پر از خوشی. فردا بر می گردم.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    وقتی به رستوران بابا علی رسیدند نقشه ی کودکانه و آبکی آیدا نقش بر آب شد . نقشه ای که خودش آن را بسیار ماهرانه می دانست .
    گلی با دیدن سحر که میان جمعی از دوستانش گل می گفت و گل تر می شنفت، مثل گلوله برفی که کنار بخاری جا مانده باشد وا رفت.آیدا چشمانش رنگ یک فاتح را به خود گرفت و البرز دیر تر از آن دو نگاهش به سحر رسید و می دانست این نقشه ها فقط از کیسه ی ذهن آیدا بیرون می آید و به دنبال روشی برای اعدام کردن آیدا می گشت.
    و در این میان امیر علی از همه خوشحال تر بود و با میـ*ـل به به پاتیل عدسی که از آن بخار بر می خاست نگاه می کرد.
    سحر که گویی منتظر آنها بود با دیدن گلی، آیدا و البرزو پسر بچه ای که همراهشان بود، بلافاصله از جمع دوستانش جدا شد و‌خود را به آنها رساند و با لبخندی وسیع که پر از اعتماد به نفس بود ، گفت :
    « سلام، صبحتون به خیر چقدر خوشحالم می بینمتون. »
    جواب سلام البرزبی رمق بود و سلام گلی بی رمق تر.
    آیدا هر چقدر در خبر رسانی به این و آن متبحر بود ، ولی در هنرپیشگی چندان استعدادی نداشت و با نزدیک شدن سحر ابتدا دست و پایش را گم کرد وبعد با خنده ای تصنعی، گفت:
    « سلام سحر جون چه تصادف قشنگی!»
    آیدا این زرا گفت و برای این که از شر چشم غره های البرز در امان بماند خیلی نرم و آهسته پشت گلی پنهان کرد ما دست آخر یکی دوتا از آنها نصیبش شد.
    سحربی توجه به آیدا و خوش آمدگویی نخ نمایش ، اصلا خودش را نباخت و تابی به مژه های ریمل زده اش داد و به گونه های گل افتاده و چشمان براق امیر علی را نگاه کرد.
    « کسی نمی خواد این آقا پسر خوش تیپ کوهنورد رو به من معرفی کنه؟»
    غرور امیر علی بال و پر گرفت و خنده ای لبهایش را از هم باز کرد ،بازوی گلی را گرفت تند و تیز ،گفت:
    « سلام. من امیر علی داداش گلی ام .من فوتبالیستم نه کوهنورد.»
    سحرخندید عمیق و جاندار.
    « خوش وقتم فوتبالیست خوش تیپ .من هم سحرم »
    آن گاه رو به البرز شد و با همان لوندی که جزء لاینفک رفتارش بود ،گفت:
    « دوستان من تصمیم دارن تا پناگاه برن ، ولی من خسته ام و می خوام برگردم پایین، اگر من رو‌ به یک قهوه ی داغ دعوت کنید حتما می پذیرم.»
    ترسی غریبی به دل گلی سرازیر شد و تمام حجم افکارش را گرفت و بی درنگ مردمک هایش به سمت البرز برگشت .میمیک صورتش نشان از نارضایتیش داشت، اما در برابر رفتار مودبانه ی سحر همانند یک جنتلمن رفتار کرد ، گفت:
    « خوشحال میشیم، یه قهوه در خدمتتون باشیم.»

    ***
    غم دیروز و پریروز وفلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت نخور.
    به خدا حسرت دیروز عذاب است
    مردم شهر به هوشید
    هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امروز ، سر هر کوچه خدا هست.
    روی دیوار دل خود بنویسید ، خدا هست.
    « مولانا»

    تا قصه ی بعدی روزگارتون پر از حضور خداوند
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی ، کلکچال

    هیچ گاه فکر نمی کرد نیمرو با طعم کوفت بخورد و همان دو سه لقمه مثل گلوله سنگی سر دلش جا بماند! سحرسخنور چیره دستی بود و می دانست با هر کس چگونه باب دوستی و صحبت را باز کند. با امیر علی در مورد تیم فوتبال مورد علاقه اش حرف می زد و با آیدا از لوازم آرایش می گفت و با البرز از کسب کار و ماشین صحبت می کرد و حال گلهای گلی را می پرسید.
    سحر از دید گلی همه چی تمام بود . دختر زیبایی که هیچ افاده ای نداشت. مودب و به جا حرف می زد و رفتار سنجیدهاش دیگران وادار به احترام گذاشتن می کرد.
    از صبحانه که هیچ نفهمید. حالا ازکوهنوردی هم هیچ لذتی نمی برد وبا ترس و حسادتی پنهان تا حایی که مقدور بود همگام البرز و سحر گام بر می داشت وحتی گاهی بین آن دو قرار می گرفت و سرازیری کوه را به علت یخ زدگی با گامهایی آهسته و حساب شده پایین می رفت، اما سر پیچ جایی که راه باریک می شود،آیدا بازویش را ازپشت سر گرفت و او را وا ار به ایستادن کرد همین که البرز و سحر از آنها چند قدم فاصله گرفتند ،سرش را بیخ گوش گلی فرو برد و گفت:
    « چه خبرته !؟ گازش رو گرفتی و داری پا به پای این دوتا میری!؟ من این همه نقشه کشیدم بلکه یه این دوتایخشون باز بشه ، حالا داری گند می زنی به نقشه های من !؟»
    نقشه های آیدا، تمام رویاهای عاشقانه ی او را با البرز نقش بر آب می کرد! نفس هایش را که به شدنجت بوی حسادت می داد را بلعید و گفت:
    « خب تو که می خواستی سحر رو دعوت کنی و البرز رو توی عمل انجام شده بگذاری، لااقل به من می گفتی من نمی اومدم. من از این دختره خوشم نمیاد.»
    آیدا که به هر بهانه ای سعی می کرد فاصله شان را با البرز و سحر بیشتر کند، این بار ایستاد وخم شد تا بند چکمه هایش را محکم ببندد.
    « تو هم جزء نقشه بودی و نمی تونستم حذفت کنم. »
    بند چکمه هایش را رها و کمر ش را صاف کرد و به چشمان گلی خیره شد و با چشمان باریک شده ،گفت:
    « اگه نمی شناختمت، می گفتم لابد گلوت پیش البرز گیرکرده و داری حسودی می کنی!؟»
    دلش به پایین صخره پرتاب شد. اگر باد به گوش آبدا می رساند که او سالهاست دلش گیر البرز است، سریع تر از باد این خبر را به گوش همه می رساند و آبرویش را به دست باد می داد.
    ابروهایش را در هم تاب داد، ظریف و ملایم.
    « لطفا چرند نگو! از این به بعد هم من رو قاطی نقشه هات نکن.»
    گلی این را گفت و با گامهایی بلند تر از او فاصله گرفت. اما آیدا خودرا به او رساند ودر حالی که نگاهش به البرز و سحر بود با لحنی نرم تر پچ پچ وار گفت:
    « جون من دلخور نشو. آخه دارم وظیفه ی خواهریم رو‌ به جا میارم. دختر به این خوشگلی، مودبی ، بابا پولدار، حیف نیست که براش نقشه نکشم!؟ فلور جون ببینتش عاشقش میشه.»
    مردمک هایش را برگرداند و به پایین صخره نگاه کرد تاببیند دلش کدام قسمت افتاده است ! سپس نرم سرش را تکان داد وخود را به امیر علی رساند، دست او را میان مشتهایش فشرد و از هر سه ی آنها فاصله گرفت.
    کوه نوردی به انتها رسید، بی آن که رویای فیلم فارسی و غش کردن در آغـ*ـوش البرز برایش محقق شود.

    ***
    هیچکس نمی تونه به عقب برگرده و و شروع تازه ای داشته باشه
    اما هر کسی می تونه از الآن شروع کنه و پایان شادی داشته باشه.

    تا هفته ی آینده روز و روزگارتون سر شار از آرامش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز میدان راه آهن .

    افکارش هم همانند پاهای خسته اش ذوق ذوق می کرد و‌حالا گوش هایش هم به لطف خرو پف ها ی تمام نشدنی سیروان به ذوق ذوق افتاده بود!
    بالشت را زیر سرش جا به جاکرد و به سقف خیره شد.روزگاری این سوییت سی متری بالای تعمیرگاه، برایش تازه بود و بزرگ و دلباز می نمود. ولی حالابعد از گذشت چندین سال حس می کرد، سقف کوتاه تر و دیوار ها به هم نزدیک ترشده اند.
    از گذشته اش دل خوشی نداشت و دلش نمی خواست در کوچه پس کوچه های غبار گرفته و تلخ آن قدم بزند.
    کلافه به پهلو خوابید و به سیروان نگاه کرد که پایین تخت او رختخوابش را پهن کرده و با دهانی نیمه باز مشغول خرو پف کردنش بود و لابد خواب پری رویی دلربا را می دید که گـه گاهی خرخر هایش قطع می شد و لبخندی می زدو چند نفس بعد دوباره شروع می کرد!
    این پسر شهرستانی با مرام که مردانه خرج پدر بیمار، مادر و سه خواهر کوچکتر ازخودش را می داد دوست دوران نوجوانی اش بود.اما گذشت سالها ،میان آنها فاصله ای عمیق انداخت.
    البرز مهندس شد،مردی موفق در تجارت . ولی سیروان همچنان یک شاگرد مکانیکی خانه زاد باقی ماند که فقط سواد خواندن و نوشتن داشت وزیر دستور های پی در پی ایرج خان فقط یک چشم می گفت.
    بالشت را روی سرش گذاشت تاگوش هایش را از شر امواج خرو پف سیروان نجات دهد و ذهنش، بی درنگ او را به روزی که گذرانده بود برد. درست به پای کوه و سوزی که همراه باد به دامنه هایش می وزید.
    به لحظه ای رفت که سحر مثل منگه ای که به کاغذ بچسبد و از آن جدا نشود، همگام با اوقدم بر می داشت دمی رهایش نمی کرد . و اوکلافه از این که گلی و امیر علی و‌آیدا مدام پشت سر جا می ماندند، کنار تخته سنگی ایستاد ورو به سحر، گفت:
    « بچه ها پشت سر جا موندند، اگه شما عجله دارید مزاحتون نمی شیم. تشریف ببرید.»
    این پس زدن های مدام البرز، سحر را برای انتخابش مطمئن تر می کرد. قدری کنار تر رفت تا دو دختری که پشت سرش بودند عبور کنند ، شانه به شانه ی البرز ایستاد ، گفت:
    « آقای تهرانی، باور کنید من توی نقشه ی آیدا هیچ سهمی نداشتم و بهش گفتم که این نقشه خیلی کلیشه ای و کودکانه اس! ولی اون اصرار کرد و من هم به ناچار پذیرفتم که بیام کوه ، ولی در نهایت همه چی رو بهتون می گفتم درست مثل همین الآن . من فقط دنبال یه راهی بودم تا شما رو دوباره ببینم.»
    اصرار های این دختر را نمی فهمید ! دختر زیبایی که لباس های مارکدار و عطر گران قیمتش می توانست عشاق زیادی را برایش به خط کند، چرا دست از سر او‌بر نمی داشت!؟
    یک خط عمود بین دو ابروی درهم فرو رفته اش افتاد و نگاهش رابه سختی از لبهای سرخ و اغوا کننده ی او برداشت .
    « شما رو نمی فهمم! این همه اصرار برای چیه، وقتی می بینید تمایلی ندارم!؟»
    سحر خندید و‌صاقانه جواب داد. آنقدر صادقانه که حتی موج مثبت آن بر دیوار های دل البرز نشست.
    «برای این که ازتون خوشم میاد. همین و نه چیزی بیشتر . می خوام با شما آشنا بشم و تمام تلاشم رو هم می کنم.»
    این مدل نخ دادن، برایش تجربه ی جدیدی بود. مردمک هایش با اهرم تعجب باز شد وخنده ای بی وقت بر روی لبش نشست و با آمدن آیداو پشت سرش گلی و‌امیر علی ، حرفهایشان نیمه تمام ماند.
    پلک هایش را بر هم فشرد و سحر و لبهای سرخش را با یک تی پا از ذهن در هم و‌بر همش بیرون انداخت و گلی دوان دوان آمد و پشت پلکهایش نشست. با آن لبهای ترک خورده که هیچ آب و رنگی نداشت! و خدا می داند چقدر وسوسه ی لمس آنها را در دل و ذهنش خفه کرد ه بود.
    عشق پیوند دل عاشق با روح معشوق است و رنگ لعاب نمی شناسد و معشوق در هر حالتی زیباست.
    دلش می خواست در رویای گلی گم می شد و بار دیگر او را دوره می کرد ،درست مثل تکه ابری که در پهنه ی آسمان راهش را گم می کند و آسمان را دور می زند. نگاهش را ، طنین صدایش را، اخم های ساختگی اش و دلخوری های عیانش را.
    انگشتان دست راستش را در هم تاب داد و آن را مشتی کرد و بر سر خوشخواب بی زبان کوبید و زیر لب لعنتی نثار بخت و اقبالش کرد. شاید اگر گلی شاهد آن اتفاق شوم نبود، راحت تر می توانست با خودش کنار بیاید و شاید سالها پیش به وصال گلی رسیده بود.
    صدای تک بوق پیامک موبالیش او رااز رویای بودن با گلی جدا کرد.
    سپس آر نجش را ستون بدنش کرد و سر جایش نیم خیز شدوموبایلش را از شارژ بیرون آوردو با دیدن اسم پریوش گوشه ی لبش قدری در هم فرو رفت.
    « سلام عزیز خوش مرام. امروز خیلی تماس گرفتم ولی در دسترس نبودی. من فردا با دایی میام تهران تا توی جلسه شرکت کنیم. می بینمت. خوب بخوابی.»
    صدایی در ذهنش هو هو کنان می گفت : « این عزیزم گفتن های پریوش عاقبت برایت دردسر ساز خواهد شد.» سحر را کنار پریوش قرار داد که هر دو پی او بودند و نمی دانست موج بی شوهر ی کولاک کرده !؟ یاخودش تحفه ایست که خبر ندارد!
    صدا را در ذهنش خاموش کرد و سرش را روی بالشت گذاشت.با رویای کنار گلی بودن به خواب رفت و کابوس نادر تا سپیده دم مهمان خوابهایش شد.

    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    مردمک هایش با بالا و پایین شدن دست های پریوش مثل یویو در رفت وآمدبود.پریوش آن سوی میز کار ایستاده بود و از دلتنگی هایش می گفت. از روزهایی که بدون البرز به سی و سه پل می رفت . از تلفن هایی که او بی رحمانه بی پاسخ می گذاشت و سوغات آن دلنگرانی بود!
    « البرز باور کن اصفهان بی تو صفایی نداره. چند بار می خواستم بیام تهران ، اما دایی اجازه نداد و می گفت بگذار راحت باشه و به خانواده اش برسه،باور کن تلفنم رو که جواب نمی دادی دلشوره تا حلقم بالا می اومد!از همه بدتر جواب پیامکهام بود که انگار یکی رو نوشته بودی و بقیه رو از روی اون کپی می کردی! دو روز پیش با بچه های دانشگاه دوره همی داشتیم. همشون سراغت رو می گرفتن و فکر می کردند بی خبر رفتی قاطی مرغ و خروسا.... بهشون گفتم: نه بابا از این خبرها نیست! دایی ام البرز رو فقط برای شیش ماه منتقل کرده دفتر تهران تا اونجا رو سرو سامون بده. برای عید برمی گرده اصفهان.»
    پریوش حرف می زد. یک ریز و متصل و او در ذهنش ثانیه شماری می کرد تا این ضبط صوت جان دار خاموش شود و بتواند قدری بر روی جلسه ای که قرار بودبعد از ظهر برگزار شود، تمرکز کند.
    عاقبت پارچ بلوری روی میز را برداشت و لیوان را پر کرد و آن را نرم به سمت او هول داد و با چشم و ابرو به آن اشاره کرد.
    « بخور تا نفس هات تازه بشه...»
    طعنه اش واضح بود و پریوش در دم آن را میان زمین و هوا گرفت و دلخور جمله هایش را نیمه تمام رها کرد.
    « اصلا به حرفهام گوش میدی ؟ مطمئنم یه کلمه اش رو هم نفهمیدی!»
    حق با او بود. البرز فقط نگاهش به پریوش بود و ذهنش حول و حوش جلسه پرواز می کرد.کلافه ، آستین کتش را قدری بالا تر کشید و ساعت مچی اش را نشان داد و معترض،گفت :
    « پری جان، آبجی خانوم، من تا ساعت دو باید فرمت قرارداد رو تنظیم و روی قیمت ها کارکنم و هنوز یه صفحه ننوشتم.»
    تمام ذوق پریوش با این جمله پرپر شد و شوق از بام صدایش سقوط کرد.
    « می دونی خوشم نمیاد بهم بگی آبجی خانوم.»
    کف دستش را بر روی زبری ملایم ته ریشش کشید. این موضوع را خوب می دانست و از عمد گفته بود آبجی خانوم تا ترمز احساس افسار گسیخته ی او باشد. دهانش پر از جمله های اعتراض شد، اما مجالی نیافت و در اتاقش باز شد منشی بخش سرش را به داخل کشاند، گفت:
    « آقای تهرانی یه خانومی به اسم تفریشی تشریف آوردن و می خوان تا شما رو ببینن. میگه از دوستان شما هستند.»
    چشمانش قدری جمع شد و اخم نرمی میان دو ابرویش نشست.این نام خانوادگی برایش آشنا بود . اما هرچه باغچه ی ذهنش را شخم زد چهره ای راکه متعلق به این اسم باشد پیدا نکرد و عاقبت کنجکاوی کار خودش را کرد و تصمیش را گرفت .
    « بهشون بگید تشریف بیارن داخل.»
    منشی چشمی گفت و رفت و سحر خرامان خرامان داخل شد.

    ***
    البرز با دیدن سحر و سلام نرم و کوتاهش ،میان گودالی از تعجب افتاد و نگاهش خیره و مات ماند. اما خیلی سریع تر از نگاه متعجب و پر از کنکاش پریوش، به بهت خود سر و سامانی داد و به احترام سحر از جایش برخاست و چنین وانمود کرد که منتظر اوبوده.
    « خوش اومدید خانوم تفریشی لطفا بنشیند. من درخدمتم.»
    سپس رو به پریوش کرد که مردمک هایش به سحر سنجاق شده بود، گفت:
    « خانوم فاضلی تشریف ببرید. من بیست دقیقه ی دیگه میام خدمتتون.»
    پریوش برای رفتن اصلا تمایلی نداشت و این خانوم شیک پوش و خوش عطر و بو برایش یک علامت سوال بزرگ بود! اما به ناچارکوتاه و ریز سری جنباند و برخلاف لحن رسمی البرز تعمدی قدری صمیمی تر ،گفت:
    « باشه عزیزم پس من منتظرتم.»
    سپس مثل فاتحی که میدان نبرد را به تصرف در آورده باشد، از اتاق خارج شد.
    البرز منتظر شد تاسحر بنشیند و سپس بدون مقدمه، گفت:
    « حس می کنم تعقیبم می کنید! با فامیلی شما آشنا نبودم، وگرنه هیچ وقت این ملاقات اتفاق نمی افتاد.»
    سحر خانومانه ، نرم خندید و لبهای خوش فرمش کش آمد.
    « نه شما مجرم هستید و نه من پلیس که نیازی به تعقیب باشه. من امروز اومدم بابت دیروز و اینکه اجازه دادید تا پایین کوه همراهتون باشم تشکر کنم و آخرین تلاشم رو به اندازه ی بیست دقیقه ی که بهم فرصت دادید بکنم. اگه امروز پیشنهاد دوستی ام رو رد کنید بهتون قول میدم که دیگه سایه ی من رو هم نمی بیینید.»
    « این هم یه نقشه ی دیگه اس؟»
    سحر بازهم خندید و این بار عمیق تر از قبل و چتری های بلوندش از زیر شال فرار کرد و به روی صورتش افتاد.
    « نقشه ای در کار نیست. پیش از این آیدا جون فقط اسم شرکتتون رو گفته بود و این که دو روز اول هفته رو شرکت هستید. من هم یه سرچ ساده توی نت کردم و به همین راحتی شما رو پیدا کردم.»
    بی تکلف بودن ،صداقت و نکته سنجی این دختر مرددش کرد و میان وادی تردید چند قدم پش رفت و چند گام به عقب برگشت و عاقبت دل به دریا زد و با لبخندی نرم جواب داد.
    « تلاشی که با عزت نفس همراه باشه ، تحسین برانگیزه و فکر می کنم ، اگه توقعی توی این دوستی نباشه مشکلی پیش نمیاد.»
    سحر فاتحانه خندید و از جایش برخاست و روبرویش ایستاد.
    « به دایره ی دوستانم من خوش اومدی. حالا که مجوز صادر شد باهاتون تماس می گیرم تا گاهی با هم گپ بزنیم . بعضی وقتها هم با دوستان دیگه دور هم جمع بشیم.»
    البرز به احترام او و رفتار بی تکلفش برخاست. سحر کیف طوسی رنگش را که با پالتو و چکمه هایش ست بود را روی دوشش سوار کردو در ادامه جمله هایش پرسید:
    « حالا که دوست هستیم، مجازم که اسمتون رو صدا کنم و نظرم رو بهتون بگم؟»
    سکوت ممتد البرز مجوز را بی صدا صادر کرد.
    « انصافا کت و شلوار خیلی بیشتر از لباس کار تعمیرگاه بهت میاد.می بینمت. فعلا خداحافظ.»
    البرز از این همه سماجت به خنده افتاد .درست مثل خمیازه ی بی وقتی که به سراغت می آید.
    سحر وقتی از آسانسور پایین می رفت ،خوشحال بود که اولین قدم را برداشته است.

    ***

    تا روزی دیگر روزگارتون پر از خوشی های ماندگار
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن آذرماه

    پژواک سکوت از هر صدایی بلند تراست و گاه میان حفره های خالی ذهن می نشیند و اگر پشیمانی به دست وپایش بپیچد که دیگر نور علی نور است.
    گلی هم پشیمان بود. پشیمان از این که به التماس های آیدا گوش داد و دل به وعد و عید کته گوجه ی او سپرد و همراه امیر علی و خاله فلور و ایرج خان به خانه ی بنفشه نرفته بود.
    در سفر خانه گردی اش ،کلافه از میان مبل های استیل پذیرایی عبور کرد و به آشپزخانه رفت و بی هدف در یخچال را بازو بسته کردو مقصد بعدی اش اتاق خواب خودش بود . کنار تختش روی زمین نشست و دفتر خاطراتش را از زیر تخت بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد.

    عمه الی همیشه این جمله ورد زبانش است: «آمیزاد مثبت فکر کن و حرف بزن تا برایت اتفاقات مثبتی هم رقم بخورد.»
    من آنقدر در مورد ترس آمدن سحر به زندگی البرز فکر کردم و ذهن حرافم در مورد آن زیر گوشم پچ پچ کرد تا سحر مثل قارچ وسط زندگی البرز سبز شد!
    آیدا « خبر نگار وظیفه شناس» می گفت:
    «از محتوای گفتگو ی آنها خبری ندارد و به محض دریافت اطلاعات بیشتر من را هم در جریان می گذارد.»
    آیدا این هارا می گفت و دلم به درد می آمد. درست مثل این که زنبوری آن را نیش زده باشد. ای کاش روزگارزبان داشت و می گفت که چرا با من سر ناسازگاری دارد!؟
    توی این هاگیر واگیر روزگار عاشقی من ، سر و کله ی یک خواستگار هم پیدا شده ! این مطلب را مامان فروغ صبح وقتی تلفنی با هم حرف می زدیم ، پچ پچ وار گفت و خوشحالی از صدایش شره می کرد. البته انتهای حرفهایش این مطلب را هم اضافه کرد که تا تحقیقات بابا محمود در مورد خواستگار مربوطه به نتیجه نرسد موضوع همچنان مسکوت می ماند.
    مامان فروغم زن سنتی است و تصور می کند خوشبختی هر دختر و پسری در ازدواج است. ولی من معتقدم تنهایی به مراتب بهتر از یک ازدواج غلط است و اگر دلت جایی دیگر گیر باشد، تا زمانی که معشوق را از دلت بیرون نکنی، خیانتی آشکار است.

    گلی با صدای جیرنگ جیرنگ زنگ در حیاط هراسان از اعماق ذهنش بیرون آمد و تر فرز دفتر خاطراتش را بست . آن را به زیر تخت هول داد و به سمت در بازکن خانه رفت صدای آیدا در گوشی پیچیدو تمام افکارش را پر داد:
    « صاحبخونه مُردم از سرما ،در رو باز کن. کته گوجه آماده اس.»

    ***
    آیدا قابلمه ی کته گوجه را تالاپی بر روی میز آشپز خانه کوبید و چادرش را هم مثل توپی گلوله کرد و روی صندلی کنار دستش گذاشت و پر از هیجان گفت:
    « این هم از غذای ویژه ی امروز که قرار با یه گپ و گفت خواهرانه نوش جان بشه.»
    گلی قاشق و چنگال ها را درون بشقاب ها گذاشت ،در قابلمه را بر داشت وبشقابش را مفصل پر کرد. سپس قابلمه را به سمت آیدا هول داد،و بدون اینکه به التماس های او اشاره ای بکند، گفت:
    « خدا کنه خوشمزه باشه و ارزش این همه غرولند رو که به جون خریدم داشته باشه!. بنفشه کلی دلخور شد که اون رو به کته گوجه فروختم و برای شام نرفتم . می گفت سیامک هم دلخور شده و مامان فروغ هم کلی غر زد که زشت شد نیومدی و اِل و بِل...»
    قاشق پر از برنج را داخل بشقاب رها کرد و با لحنی محزون ادامه داد:
    « دلم برای مامان و بابام تنگ شده. برای شلوغی خونه و بوی غذاهای مامانم. خدا کنه وضعیت بنفشه ثابت بشه و برگردن خونه.»
    آیدا از داخل کاسه ی ترشی پر کلمی برداشت و درحالی که آن را با میـ*ـل می جوید بریده بریده، گفت:
    « غم و غصه رو بی خیال. چند تا خبر یونیک ودسته اول از سحر و البرز برات آوردم.»
    برای دمی کوتاه پلک هایش از حرکت ایستاد. لقمه جایی میان گلوو مری اش گیر کرد و به سختی آن را فرو داد و سعی کرد دست پاچگی دلش را پشت قاشق هایی که تند و شتاب زده داخل دهانش فرو می برد و بی آن که آنها را بجود، قورت می داد، پنهان کند.
    « می دونی که به روابط خصوصی دیگران علاقه ای ندارم. تو هم کنجکاوی نکن، البرز بفهمه بد جور شاکی می شه.»
    « نه بابا ، هنوز روابطشون به جایی نرسیده که خصوصی بشه. سحر می گفت فعلا دوست معموای اند . مطمئن باش روابطشون به اونجاها که برسه ،جاهای خصوصیش من نیستم که چیزی رو ببینم.»
    دلش ناگهان لرزید و هوری پایین ریخت. بی حیایی زیر لب گفت و قاشق بعدی را با حرص بیشتری نه جویده فرو داد.آیدا با هیجانی خاص قدری بر روی میز خم شد ، گفت:
    « باورت می شه سحر من و البرز رو برای آخر همین هفته دعوت کرده پارتی. البته می گفت یه دوره همی دوستانه اس اما من فکر کنم این جوری گفته تا ریا نشه. آخه این بچه پولدارها مهمونی هاشون پارتی و این جور حرفهاس دیگه. از همون هایی که دیجی میاد و رقـ*ـص نور داره و دیگه دیگه.... با البرز هم صحبت کرده و موافقت اون رو هم گرفته.»
    آه از نهادش بر آمد و آهسته ولی بی رمق زیر لب زمزمه کرد:
    « خوش بگذره...»
    آیدا قاشقش را همانند جمله هایش تاب داد .
    « به سحر گفتم من و گلی جون توی یه روز به دنیا اومدیم و مثل دو تا خواهریم و محاله بدون اون جایی برم .»
    آیدا را خوب می شناخت و می دانست جایی نمی خوابد که زیرش آب برود وتا منفعتش نباشد محال است کاری انجام دهد. بر افروخته شدو قاشق را داخل بشقاب رها کرد.
    « برای چی این حرف رو گفتی ؟ دوباره کارت کجا گیر کرد که من شدم آچارفرانسه. من جایی نمیام.»
    « ای بابا چرا آتیشی میشی؟ دروغ که نگفتم! من بدون تو هیچ مهمونی بهم خوش نمی گذره. البرز که لابد می چسبه به سحر . حالا اگه البرز هم این کار رو نکنه سحر حتما این کار رو می کنه. فکر کن توی اون جمع من تک و تنها غریب دق میارم. تو نباشی من زیر گوش کی پچ پچ کنم!؟ در ثانی بابات هم اگه بدونه البرز باهامون میاد چهار گوشه ی دلش قرص می شه و مطمئنم نه نمیاره. جون من، تو هم نه نیار. بیا بریم توی جماعت پولدارها یه فری بخوریم شاید روزگارمون هم فر خورد. »
    وسوسه رفتن و همراهی با البرز مثل پیچک به دور افکارش پیچید. اما سرسختانه با آن مبازره کرد و از موضع اش پایین نیامد.
    « می دونی که محال بدون دعوت جایی برم.»
    آیدا از روی صندلی اش برخاست و به سمت گلی رفت خم شد و او را از پشت در آغـ*ـوش کشید و چند بار گونه های او را محکم و آبداربوسید.
    « باشه باشه این اخلاق گندت رو می شناسم. قول بده سحر زنگ زد قبول کنی . جون من نه نیارو بیا سه تایی بریم.»
    از این که صدقه سری جایی برود بیزار بود. اما اگر سحر تماس می گرفت موضوع کمی فرق می کرد. قدری تامل کرد. سکوتی کوتاه به قدر چند نفس و سپس گفت:
    « باشه اگه سحر زنگ زد و دعوت کرد، درموردش فکر می کنم.»
    آیدا خیالش راحت و به سر جایش برگشت و بحث را به سریال پر طرفداری کشاند که در شبکه ی خانوادگی نمایش داده می شد.. اما گلی تمام ذهنش درگیر رابـ ـطه ی البرز و سحر بود و ماجراهایی که بین آن دو برایش به نمایش در می آمد.

    ***

    تا قصه ی بعدی روزگارتون پر از معجزه.
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرزمیدان راه آهن آدر ماه

    دلواپسی خاصی بند دلش شده بود، رنگها با واسوس اش سر جنگ داشتند و هیچ رنگی به دلش نمی نشست! میان پیراهن های آویخته ی کمد چرخی زد.
    پیراهن چهارخانه ای از زیر دستش گذشت و پیراهن آبی و خاکستری رنگی هم همین طور... عاقبت مستاصل از این بلاتکلیفی ، پیراهن سفیدی از میان انبوه لباس هایش انتخاب کرد و آن را پلیوری طوسی رنگ یقه گردی سِت کرد .
    هماهنگی میان رنگهای روشن سبب شد تاصدای وسواس گونه ی ذهنش خاموش شود.
    روبروی آینه ی قدی کنار تختش ایستاد و پلک هایش را بست و گلی را تجسم کرد.با آن چشمان مورب و موهای ابریشمی که از خاله فروغ به ارث بـرده بود.
    دلش همچون آتشفشانی خفته ای شده بود که در هر دیدارش با گلی، ناجوانمردانه گدازه هایی از جنس اشتیاقی، توأم با عشق و خواستن را به بیرون پرتاب می کردو از روزی می ترسید که این آتشفشان فوران کند و دست دلش پیش همه رو شود.
    نمی دانست با دل سرکش و نافرمانش که این روزهامدام پی گلی می دوید، چه کند!؟ هر چه بیشتر از گلی می گریخت مثل تشنه ای در بیابان عطش اش بیشتر و بیشتر می شد.
    پریوش سالها تلاش کرد تا دل او را تسخیر کند، و نهایتأ تمام مهربانی که خرج او کرده بود باعث شد تا او را در جایگاهی کنار آیدا بنشاند.
    سحرو لوندی های ظریف و زنانه ی او را به خاطر آورد. تکلیف او هم مشخص بود و یقینا برایش از یک دوست فراتر نمی رفت . ای کاش دستی از آسمان می آمد و تکلیف دل وامانده اش را که بنده گلی بود ، روشن می کرد.
    ذهن هـ*ـر*زه گردش پی نادر رفت. خنده های مشمئز کننده اش را به یاد آورد و افکارش مچاله شد. ریز لب آهسته گفت:« لعنت به تو آشغال»
    « وا مادر چه کاریه !؟ چرا با چشم بسته جلوی آینه ایستادی و با خودت حرف می زنی!؟»
    ٌ صدای مادرش کابوس نادر را پر داد و به آن سوی ذهنش پرتاب کرد.با نفسی عمیق ، پلک های سنگینش را گشود و بر روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت مادرش برگشت . بی آن که سوال او را جواب بدهد، پرسید:
    « فلور جون آیدا آماده شد؟»
    فلور خانوم تابی به چشمانش داد و قری هم به دامن چین دارش.
    « آره مادر خیلی وقته. الآن هم رفته پیش گلی .»
    فلور خانوم این را گفت و نگاهی به پشت سرش انداخت و در اتاق البرز را بست تا صدایش به گوش ایرج خان نرسد . سپس پاورچین به او نزدیک تر شد و پچ پچ وار پرسید:
    « میگم البرز جان از این زنه که زیر پای بابات نشسته خبری نشده ؟ تونستی پیداش کنی ؟ قربونت برم دست بجنبمون مادر، می ترسم دیر بشه و یه بچه بگذار توی دامنش و تا قیامت گرفتارش بشیم. »
    میان بی سرو سامنی های زندگی اش همین بی سر و سامانی را کم داشت! به یاد عکس سه در چهاری افتاد که میان فاکتورهای خرید تعمیرگاه آن را پیدا کرده بود. سری کوتاه جنباندو بی آن که به عکس اشاره ای بکند ، گفت:
    « فلور جون، نگران نباش قرار شد این موضوع رو من حلش کنم.»
    فلور خانوم آه سنگینی از سـ*ـینه اش بیرون آمدو با پر دست یقه ی پیراهن البرز را صاف کرد.
    « باشه قربونت برم. تو که باشی خیالم راحت. برو دیرتون نشه ، الهی بهتون خوش بگذره. حواست به دخترها باشه، محمود خان به اعتبار تو اجازه داد تا گلی هم بیاد. رفتی سر راهت به امیر و علی هم بگو بیاد این جا تنها نمونه.»
    سکوتی کوتاه بین شان برقرار شد و فلور خانوم همراه سکوت حرفهایش را هم مزه مزه کرد و ادامه ی صحبت هایش، گفت:
    « قربون و قد و بالات برم. آیدا خیلی تعریف سحر رو می کرد و می گفت هم خوشگل و هم خانواده دار. تو رو خدا با دید خریدار بهش نگاه کن. خدا رو چه دیدی شاید ستاره های بختتون با هم جفت شد. »
    حسرت هایش را پست لبخند تلخی پنهان کرد. آن گاه خم شد و پالتوش را از روی تخت برداشت و آن را روی ساعدش سوار کرد و هنوز قدم هایش به بیرون از اتاق نرسیده بود که با صدای مادرش برگشت.
    « البرزجان امشب نرو سوییت بالای تعمیرگاه. می دونم فردا جمعه اس و شاید برای خودت برنامه داشته باشی و این رو هم می دونم دوست نداری توی فامیل زیاد بچرخی . ولی فردا ناهار خونه ی عمه اکرمت دعوت شدیم و به خاطر بابات یه سری بیا و برو.»
    چهره اش مثل کاغذی مچاله درهم شد. عمه اکرم مثل یک بازجو ی کار کشته از تمام خصوصی های زندگیش می پرسید و او موظف به جواب دادن به تمام آنها بود. با اکراه سری جنباند.
    « باشه میام. ولی از الآن دارم میگم دیر میام و زود هم برمی گردم. »
    ا این را گفت و دیگر نایستاد . انتهای جمله اش یک خدا حافظی چسباند و از اتاق خارج شد.

    ***
    تا فردا روز خوش

    «
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,649
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن

    دلشوره ی نابی دلش را زیر رو می کرد. دلهره ای شیرین همانند تاب بازی .
    همان لحظه که اوج می گیری و به سمت آسمان شوت می شوی و دلت همراه شادی غریبی فرو می ریزد، وقتی که به پایین سرازیر می شوی.
    چشمانش را بست و مشتاقانه البرز را تجسم کرد. لابد کت و شلوار می پوشید و موهای مشکی براقش را رو به بالا شانه می زد. ای کاش این قدر بی رحمانه جذابیت چهره ی پدرش را به ارث نمی برد.گوشه ی لبش چین خورد و زیر لب با خود گفت:
    « خوش به حال هرکی که ستاره ی بختش با ستاره ی اون جفت می شه.»
    خیال البرز به پلک هایش چسبیده بود و آنها رابه سختی باز کرد ، سپس از روی تخت برخاست و برای آخرین بار خودش را برانداز کرد. برای یک دورهمی دوستانه شلوار جین و پلیور بافت یقه اسکی یاسی رنگ بهترین گزینه بود.
    موهایش را بروی شانه ی چپش ریخت و آن را با دقت بافت و انتهای آن را با کش مشکی محکم بست و دستی هم به ابروهایش کشید تا مرتب شود . رژلب صورتی کم رنگی برروی لبش نشاند و ریملی مختصر، آخرین مرحله ی آرایشش بود. همین و دیگر هیچ...
    اما دست و دلباز عطر مورد علاقه اش را استفاده کرد و حمامی از عطر راه انداخت و با صدای پر ناز و کرشمه ی آیدا به آنی نگاهش را از آینه دستی اش برداشت و به سمت او برگشت که همانند یک مانکن دست به کمر در آستانه ی در اتاق ایستاده بود.
    « گلی لباسم چطوره؟»
    با دیدن آیدا و لباس ماکسی که پارچه اش مثل طلا برق می زد وخیاط یقه ی آن را دست و دل باز قیچی کره بود و آستین هایش را هم برداشته بود ،دهانش از تعجب نیمه باز ماند.! آب دهانش را قورت داد و سعی کرد جملاتش را بجوید تا گوشه و کنایه ای نداشته باشد.
    « آیدا جان مبارکت باشه مثل ماه شدی .»
    سپس تامل کوتاهی کرد و ادامه داد:
    «ولی من با سحر حرف زدم و گفت که یه دور همی دوستانه اس و فکر کنم این لباس و این سایه طلایی پشت پلکت برای یه دور همی دوستانه خیلی سنگین باشه .»
    آیدا دهن کجی کرد و قری به کمرش داد و داخل شد و با قرو قنبیله از کیف طلایی اش آینه ای گرد بیرون آورد و و مثل نامادری سفید برفی که در آینه می نگرست و منتظر بود تا آینه زیبایی اش را تایید کند ، دستی به رژلب قرمزش کشید و پرسید:
    « به نظرت خوشگل شدم؟»
    آیدا در بد لباسی همتا نداشت . روبرویش ایستاد و با چشم و ابرو به یقه ی بازش اشاره کرد که فقط کمی تا مرز جاهای ممنوعه راه داشت.
    « البرز یه کم سخت گیره، لباست رو دیده ؟»
    آیدا شانه هایش را بالا انداخت. و درحالی که به پریشان روی شانه اش دست می کشید ، گفت:
    « البرز هنوز لباسم رو ندیده و قرار هم نیست تا خود مهمونی چیزی ببینه. توهم به جای اینکه مثل این پیرزن ها من رو مدام نصیحت کنی زود لباست رو عوض کن بریم .الآن البرز میاد.»
    غیرت البرز را می شناخت و می دانست محال است کوتاه بیاید.
    حالا نوبت او بود تا شانه هایش را بالا بیاندازد. سپس خم شد و پالتویش را از روی تخت برداشت و آن را پوشید و شا ل شیری رنگی هم روی سرش انداخت،گفت:
    « من آماده ام بریم. »
    آیدا تابی به موهای پریشانش داد ومتعجب باوزیش را گرفت.
    « ببینم نکنه می خوای با بلوز شلوار بیای مهمونی و آبروی مان و البرز رو ببری !؟ قرار بریم پارتی نه پیکنیک. بابا تو دیگه کی هستی؟»
    لحن توهین آمیز آیدا او را برآشفت. دهانش پر از جمله های ناب شد تا جواب آیدا را بدهد. اما امیر علی با شتابان در نیمه باز اتاق گلی را باز کرد و سرش را به داخل کشاند.
    « آبجی ، آبجی ... البرزخان زنگ زد و گفت سر کوچه توی ماشین منتظرتونه. من هم میرم خونه ی خاله فلور با ایرج خان فوتبال تماشا کنم. بیدار
    می مونم تا بیای.»
    آیدا پشت چشمی باریک کرد و در حالی که مانتو و روسری اش را از روی تخت برمی داشت، زیر لب با لحنی آزاردهنده، گفت : « اوزگل ،در پیت...»
    گلی آشفته شد .درست مثل آبی که درگیر امواج می شود.برای قهر کردن زیادی بزرگ شده بود. منطق ،جای لج بازی را گرفت . سبد گلی را که از گلفروشی آورده بود را برداشت ،سپس پالتوی سرخابی اش را پوشید و تمام دلخوری ها و استرسهایش را پشت ظاهر آرامش مخفی کرد.


    ***
    تا قصه ی بعدی روزگارتون پر از معجزه های بسیار.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا