عطر این خانه ، آرامش به رگهایش تزریق می کرد. آرامش و طراوتی که حتی در گلهای بی جان قالی هم می توانست آن را حس کند.
کف دستش را نوازش وار بر روی پرز های نرم فرش کشیدو غنچه ای بی جان از زیر انگشتانش گذشت و ذهنش میان تار و پود فرش ، راهی گذشته های دور شد.
روزهایی که کابوس نادر با آن نگاه برزخی اش، مثل تار عنکبوت میان خواب هایش تنیده می شد و آرامش شبهایش را همچون اسید در خود حل می کرد.
همان روز هایی که فلور خانوم و ایرج خان رفتار او را عصیان دوران بلوغ می دانستند و برای برگرداندن او به خانه چوب تنبیه و توهین شان افراشته بود ...
روزهایی که مادرش کنار لبه ی حوض همین خانه می نشست و با زبان نرم قربان صدقه اش می رفت ، اما وقتی قربان صدقه رفتن هایش جواب نمی داد ،مشت بر سـ*ـینه می کوبید و او را به خدا و پیغمبرش حواله می داد و شیر ش را حرام می کرد.
عاقبت باوساطت عمه الی آن سال تحصیلی را آن جا ماندگار شد و از سال بعد هم به سویئت بالای تعمیرگاه رفت و دیگر هیچ گاه به خانه و آن کوچه درختی بر نگشت.
« گل پسر فکرت کجا گیر کرده که قیافه ات شده مثل صاحب چک برگشتی!؟
با صدای عمه الی سر برداشت . امتداد خط نگاه شان به یک دیگر رسید و با لبخند نرم او آرامش به تار و پود افکارش برگشت وبعد از تاملی کوتاه با صدایی بم ، جواب داد:
«ته یه کوچه ی بن بست.»
سپس استکان کمر باریکش را برداشت و انگشتان کشیده اش را به دور آن حلقه کرد و ادامه داد:
« ممنونم که بی ادعا ، شونه های بی تکیه گاهم رو تکیه گاه هستید.بدون این که بپرسید توی دل وامونده ی من چه خبره که از همه ی عالم و آدم فرار می کنم.»
عمه الی خنده رو اگرچه در اخم کردن چندان موفق نبود اماابرو های فلفل نمکی اش را تصنعی در هم تاب داد و با صدای هورتی جرعه ای از چای را نوشید و لبهایش را به هم مالید .
« هنوز هم گوش شنوا دارم. هر چند که هیچ وقت محرم اسرارت نشدم واز پریشونیت حرفی نزدی!»
سکوت کرد ممتد و کش دار. تمام آرامش اکنونش را مدیون این زن بود ولی حجب و حیا هیچ گاه اجازه نداد تا راز باغ گردو را برایش تعریف کند.
« لطفا هیچ وقت نپرسید. بگذارید یه راز بمونه.»
عمه الی به علامت تایید ریز و ممتد سری جنباند ، گفت:
« باشه رازت بمونه برای خودت . ولی من زبون چشم ها رو خوب بلدم. ! »
دلش هوری پایین ریخت. درست مثل سرازیر شدن آب از آبشار به دل رودخانه .غافلگیری سختی بود. برای اینکه دست پاچه گی اش پنهان بماند آن را پشت لبخندی اجباری پنهان کرد و جرعه ای چای نوشید.
« خب حرف حساب چشم های من چیه ؟»
عمه الی زیرکانه خندید و چند چین گوشه ی لبش افتاد و چند تا هم کنار چشمانش . با پر دست سینی چای را پس زد.
« هول نکن گل پسر .به رازت کاری ندارم . توبگو حرف حساب دلت چیه ؟ چرا این قدر دل دل می کنی ؟ ا گلی تو رو می خواد وگرنه تمام خواستگار های دراز وکوتاهش رو با بهانه ی ریز و درشت رد نمی کرد می دونم که تو هم اون رو می خوای فقط موندم سفیل و سر گردون که چرا پسش می زنی !؟ »
زبانش میان چرخ دنده های غافلگیری عمه الی گیر کرد و به تته و پته افتاد و کوتاه معترض شد.
« عمه الی...!»
« عمه الی و کوفت. عمه ی واقعی ات نیستم ،ولی کمتر از گلی و بنفشه وامیر علی دوست ندارم. دختر تا یه سنی خواستگار آس داره و بعد اون میشه هر چی بادا باد! اگه دلت پیش دلش گیره ، خب بسم الله ، بیا جلو خواستگاری کن. وگرنه بروگل فروشی وآب پاکی رو بریز رو دستش، تا بره پی زندگیش.»
نه می توانست دل بکند و نه قادر بود دل به دلش بدهد.چطور می توانست با دختری ازدواج کند که شاهدتمام ماجرای باغ گردو بوده.لعنتی زیر لب به نادر و انتر و منترش فرستاد و با صدای عمه الی حواسش به سمت او برگشت.
« واسه ی گلی خواستگار اومده . پسره دیروز مادرش رو فرستاده بود در خونه ی داداشم تا با فروغ حرف بزنه و اجازه ی خواستگاری بگیره گویا پسرش مغازه ی بستنی فروشیش جفت گلفروشی گلی.»
این بار دلش هوری پایین نریخت، بلکه از بلندی سقوط کرد ودست و پایش شکست. بی درنگ چهره ی مردانه ی صاحب بستنی فروشی که شاگردش او را حسین آقا صدا می زد در ذهنش مجسم شد. حالا معنای اخم های او را که رنگ غیرت و تعصب را داشت می فهمید.با صدایی که قدری مرتعش شده بود ، پرسید:
« خب ،جواب خاله فروغ چی بود؟»
« بد ویاری بنفشه، باعث شد فعلاحرف خواستگار پیش نیادو فروغ و محمود بدو بدو برن خونه ی بنفشه . ولی طرف آدم حسابی،و دیر یا زود حرفش پیش میاد.»
عمه الی دست به زانوگرفت و بر خاست و نگاهش را به سمت البرز که چهره اش در هم بود سر داد، پرسید:
« داوود و زن و بچه اش امشب خونه ی پدر زنش مهمون هستن و، اگه می مونی، رختخوابت رو بندازم تواتاق کوچکه؟»
حال برزخیان را داشت و جایی معلق میان زمین و آسمان...
چانه اش را بالا انداخت و گفت:
« دستتون درد نکنه. میرم تعمیرگاه، فردا باید برم شرکت و لباس مناسب ندارم..»
این تنها بهانه ای بود که می توانست او را به خیابان های سرد شهر بازگرداند.
***
تا قصه ی بعدی روز گارتون پر از آرامش ومعجزه
کف دستش را نوازش وار بر روی پرز های نرم فرش کشیدو غنچه ای بی جان از زیر انگشتانش گذشت و ذهنش میان تار و پود فرش ، راهی گذشته های دور شد.
روزهایی که کابوس نادر با آن نگاه برزخی اش، مثل تار عنکبوت میان خواب هایش تنیده می شد و آرامش شبهایش را همچون اسید در خود حل می کرد.
همان روز هایی که فلور خانوم و ایرج خان رفتار او را عصیان دوران بلوغ می دانستند و برای برگرداندن او به خانه چوب تنبیه و توهین شان افراشته بود ...
روزهایی که مادرش کنار لبه ی حوض همین خانه می نشست و با زبان نرم قربان صدقه اش می رفت ، اما وقتی قربان صدقه رفتن هایش جواب نمی داد ،مشت بر سـ*ـینه می کوبید و او را به خدا و پیغمبرش حواله می داد و شیر ش را حرام می کرد.
عاقبت باوساطت عمه الی آن سال تحصیلی را آن جا ماندگار شد و از سال بعد هم به سویئت بالای تعمیرگاه رفت و دیگر هیچ گاه به خانه و آن کوچه درختی بر نگشت.
« گل پسر فکرت کجا گیر کرده که قیافه ات شده مثل صاحب چک برگشتی!؟
با صدای عمه الی سر برداشت . امتداد خط نگاه شان به یک دیگر رسید و با لبخند نرم او آرامش به تار و پود افکارش برگشت وبعد از تاملی کوتاه با صدایی بم ، جواب داد:
«ته یه کوچه ی بن بست.»
سپس استکان کمر باریکش را برداشت و انگشتان کشیده اش را به دور آن حلقه کرد و ادامه داد:
« ممنونم که بی ادعا ، شونه های بی تکیه گاهم رو تکیه گاه هستید.بدون این که بپرسید توی دل وامونده ی من چه خبره که از همه ی عالم و آدم فرار می کنم.»
عمه الی خنده رو اگرچه در اخم کردن چندان موفق نبود اماابرو های فلفل نمکی اش را تصنعی در هم تاب داد و با صدای هورتی جرعه ای از چای را نوشید و لبهایش را به هم مالید .
« هنوز هم گوش شنوا دارم. هر چند که هیچ وقت محرم اسرارت نشدم واز پریشونیت حرفی نزدی!»
سکوت کرد ممتد و کش دار. تمام آرامش اکنونش را مدیون این زن بود ولی حجب و حیا هیچ گاه اجازه نداد تا راز باغ گردو را برایش تعریف کند.
« لطفا هیچ وقت نپرسید. بگذارید یه راز بمونه.»
عمه الی به علامت تایید ریز و ممتد سری جنباند ، گفت:
« باشه رازت بمونه برای خودت . ولی من زبون چشم ها رو خوب بلدم. ! »
دلش هوری پایین ریخت. درست مثل سرازیر شدن آب از آبشار به دل رودخانه .غافلگیری سختی بود. برای اینکه دست پاچه گی اش پنهان بماند آن را پشت لبخندی اجباری پنهان کرد و جرعه ای چای نوشید.
« خب حرف حساب چشم های من چیه ؟»
عمه الی زیرکانه خندید و چند چین گوشه ی لبش افتاد و چند تا هم کنار چشمانش . با پر دست سینی چای را پس زد.
« هول نکن گل پسر .به رازت کاری ندارم . توبگو حرف حساب دلت چیه ؟ چرا این قدر دل دل می کنی ؟ ا گلی تو رو می خواد وگرنه تمام خواستگار های دراز وکوتاهش رو با بهانه ی ریز و درشت رد نمی کرد می دونم که تو هم اون رو می خوای فقط موندم سفیل و سر گردون که چرا پسش می زنی !؟ »
زبانش میان چرخ دنده های غافلگیری عمه الی گیر کرد و به تته و پته افتاد و کوتاه معترض شد.
« عمه الی...!»
« عمه الی و کوفت. عمه ی واقعی ات نیستم ،ولی کمتر از گلی و بنفشه وامیر علی دوست ندارم. دختر تا یه سنی خواستگار آس داره و بعد اون میشه هر چی بادا باد! اگه دلت پیش دلش گیره ، خب بسم الله ، بیا جلو خواستگاری کن. وگرنه بروگل فروشی وآب پاکی رو بریز رو دستش، تا بره پی زندگیش.»
نه می توانست دل بکند و نه قادر بود دل به دلش بدهد.چطور می توانست با دختری ازدواج کند که شاهدتمام ماجرای باغ گردو بوده.لعنتی زیر لب به نادر و انتر و منترش فرستاد و با صدای عمه الی حواسش به سمت او برگشت.
« واسه ی گلی خواستگار اومده . پسره دیروز مادرش رو فرستاده بود در خونه ی داداشم تا با فروغ حرف بزنه و اجازه ی خواستگاری بگیره گویا پسرش مغازه ی بستنی فروشیش جفت گلفروشی گلی.»
این بار دلش هوری پایین نریخت، بلکه از بلندی سقوط کرد ودست و پایش شکست. بی درنگ چهره ی مردانه ی صاحب بستنی فروشی که شاگردش او را حسین آقا صدا می زد در ذهنش مجسم شد. حالا معنای اخم های او را که رنگ غیرت و تعصب را داشت می فهمید.با صدایی که قدری مرتعش شده بود ، پرسید:
« خب ،جواب خاله فروغ چی بود؟»
« بد ویاری بنفشه، باعث شد فعلاحرف خواستگار پیش نیادو فروغ و محمود بدو بدو برن خونه ی بنفشه . ولی طرف آدم حسابی،و دیر یا زود حرفش پیش میاد.»
عمه الی دست به زانوگرفت و بر خاست و نگاهش را به سمت البرز که چهره اش در هم بود سر داد، پرسید:
« داوود و زن و بچه اش امشب خونه ی پدر زنش مهمون هستن و، اگه می مونی، رختخوابت رو بندازم تواتاق کوچکه؟»
حال برزخیان را داشت و جایی معلق میان زمین و آسمان...
چانه اش را بالا انداخت و گفت:
« دستتون درد نکنه. میرم تعمیرگاه، فردا باید برم شرکت و لباس مناسب ندارم..»
این تنها بهانه ای بود که می توانست او را به خیابان های سرد شهر بازگرداند.
***
تا قصه ی بعدی روز گارتون پر از آرامش ومعجزه
آخرین ویرایش توسط مدیر: