با حسادتی که در صداش درآمیخت گفت:
- چی شد که رفتی و دستِ اون مرتیکه رو گرفتی لیلی؟ حرف بزن لعنتی!
و قدم بعدی رو برداشت که صدای جیغ لیلی در فضا پیچید.
بهسرعت یک قدم برداشت و با گریه و لحنی ملتمس گفت:
- نکن امیر، نرو عقب.
چشماش رو بست و آروم لب زد:
- حرف بزن لیلی.
گریه میکرد و از ترس اینکه با جلو رفتنش امیر رو دیوونه کنه و باعث بشه سرعت قدماش رو بیشتر کنه سر جاش موند.
اشک میریخت و با دلی آشوب و پر از استرس و وحشت به امیر نگاه میکرد.
نالید:
- نکن امیر.
دستاش رو به زانوش زد و با صدای بلند زد زیر گریه.
- نرو امیر، خواهش میکنم.
قدم بعدی رو برداشت.
بلند گفت:
- حرف بزن لیلی، چرا؟
لیلی با چشمایی که از وحشت گشاد شده بود به امیر چشم دوخت.
نالید:
- نکن.
- حرف بزن.
قدم دیگهای برداشت؛ لیلی بیطاقت از ته دل جیغ زد.
- میگم، به قرآن میگم! بیا عقب.
***
هر دو جلوی ماشین نشسته و به کاپوت تکیه داده بودن. امیر در سکوت به روبهرو خیره نگاه میکرد. اونقدر در فکر غرق شده بود که متوجه نگاه خیرهی لیلی نمیشد.
سرش رو از روی سرشونهی امیربهادر کمی بالا گرفت و به چهرهی غرق در فکرش خیره شد.
نگاهش رو آرومآروم، وجببهوجب روی صورت مردونهی امیربهادر گردوند.
ابروهای درهمش که اخم غلیظی رو نمایان کرده بود و اون چشمای مشکیرنگ که به نقطهی نامعلومی خیره بود، بینی کشیده و لبای معمولی و مردونهش که با اون تهریش، جذابتر نشونش میداد.
لبخند روی لبش نشست. دستش رو آروم بالا آورد و روی گونهی امیر گذاشت و همزمان خودش رو بالا کشید و بـ..وسـ..ـهای به گونهی امیر زد که باعث شد تکونی بخوره.
نگاهش رو که در عینِ داشتن آرامش پر از تشویش و اضطراب بود بهسمت لیلی چرخوند، نگاهش که به نگاه پر از احساس و عشق لیلی افتاد لبخندی روی لبش نشست.
آروم لب زد:
- قبول کردی؟
لیلی که خوب متوجه منظورِ بهادر شده بود؛ اما قصد نداشت به همین راحتی جواب دهد، خودش رو به گیجی زد و پرسید:
- چی رو؟
نگاه چپچپی به لیلی انداخت و با غیظ گفت:
- نخودچی رو!
درحالیکه از حرص خوردن امیربهادر، خندهش گرفته بود با حاضرجوابی، جواب داد:
- نخودچی رو که قبول نمیکنن، میخورن.
خندهش گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- از دست تو. لیلی جواب بده.
- خب جواب چی رو؟
با این حرفش به امیربهادر فهموند که دلش میخواد دوباره پیشنهادش رو تکرار کنه. لبخندی زد و لب باز کرد تا پیشنهادش رو باردیگه بده؛ اما با یادآوری کسرا و قضیهای که هنوز لیلی براش تعریف نکرده بود لب فروبست، اخماش در هم شد و گفت:
- اول تو بگو.
متعجب به امیربهادر نگاه کرد و درحالیکه هنوز متوجه منظورش نشده بود پرسید:
- چی رو؟
با تکسرفهای، گلوش رو صاف کرد و درحالیکه نگاه عصبیش رو به اطراف میگردوند گفت:
- کسرا! تو رو با چی تهدید کرد؟ دیشب چه اتفاقی بینتون افتاد که انقدر سریع حاضر شدی دست به این کار بزنی؟
نگاه جدیش رو به روی لیلی که دوباره تردید در دلش نشست انداخت، چند لحظهای سکوت، بین هر دو حکمفرما شد.
- چی شد که رفتی و دستِ اون مرتیکه رو گرفتی لیلی؟ حرف بزن لعنتی!
و قدم بعدی رو برداشت که صدای جیغ لیلی در فضا پیچید.
بهسرعت یک قدم برداشت و با گریه و لحنی ملتمس گفت:
- نکن امیر، نرو عقب.
چشماش رو بست و آروم لب زد:
- حرف بزن لیلی.
گریه میکرد و از ترس اینکه با جلو رفتنش امیر رو دیوونه کنه و باعث بشه سرعت قدماش رو بیشتر کنه سر جاش موند.
اشک میریخت و با دلی آشوب و پر از استرس و وحشت به امیر نگاه میکرد.
نالید:
- نکن امیر.
دستاش رو به زانوش زد و با صدای بلند زد زیر گریه.
- نرو امیر، خواهش میکنم.
قدم بعدی رو برداشت.
بلند گفت:
- حرف بزن لیلی، چرا؟
لیلی با چشمایی که از وحشت گشاد شده بود به امیر چشم دوخت.
نالید:
- نکن.
- حرف بزن.
قدم دیگهای برداشت؛ لیلی بیطاقت از ته دل جیغ زد.
- میگم، به قرآن میگم! بیا عقب.
***
هر دو جلوی ماشین نشسته و به کاپوت تکیه داده بودن. امیر در سکوت به روبهرو خیره نگاه میکرد. اونقدر در فکر غرق شده بود که متوجه نگاه خیرهی لیلی نمیشد.
سرش رو از روی سرشونهی امیربهادر کمی بالا گرفت و به چهرهی غرق در فکرش خیره شد.
نگاهش رو آرومآروم، وجببهوجب روی صورت مردونهی امیربهادر گردوند.
ابروهای درهمش که اخم غلیظی رو نمایان کرده بود و اون چشمای مشکیرنگ که به نقطهی نامعلومی خیره بود، بینی کشیده و لبای معمولی و مردونهش که با اون تهریش، جذابتر نشونش میداد.
لبخند روی لبش نشست. دستش رو آروم بالا آورد و روی گونهی امیر گذاشت و همزمان خودش رو بالا کشید و بـ..وسـ..ـهای به گونهی امیر زد که باعث شد تکونی بخوره.
نگاهش رو که در عینِ داشتن آرامش پر از تشویش و اضطراب بود بهسمت لیلی چرخوند، نگاهش که به نگاه پر از احساس و عشق لیلی افتاد لبخندی روی لبش نشست.
آروم لب زد:
- قبول کردی؟
لیلی که خوب متوجه منظورِ بهادر شده بود؛ اما قصد نداشت به همین راحتی جواب دهد، خودش رو به گیجی زد و پرسید:
- چی رو؟
نگاه چپچپی به لیلی انداخت و با غیظ گفت:
- نخودچی رو!
درحالیکه از حرص خوردن امیربهادر، خندهش گرفته بود با حاضرجوابی، جواب داد:
- نخودچی رو که قبول نمیکنن، میخورن.
خندهش گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- از دست تو. لیلی جواب بده.
- خب جواب چی رو؟
با این حرفش به امیربهادر فهموند که دلش میخواد دوباره پیشنهادش رو تکرار کنه. لبخندی زد و لب باز کرد تا پیشنهادش رو باردیگه بده؛ اما با یادآوری کسرا و قضیهای که هنوز لیلی براش تعریف نکرده بود لب فروبست، اخماش در هم شد و گفت:
- اول تو بگو.
متعجب به امیربهادر نگاه کرد و درحالیکه هنوز متوجه منظورش نشده بود پرسید:
- چی رو؟
با تکسرفهای، گلوش رو صاف کرد و درحالیکه نگاه عصبیش رو به اطراف میگردوند گفت:
- کسرا! تو رو با چی تهدید کرد؟ دیشب چه اتفاقی بینتون افتاد که انقدر سریع حاضر شدی دست به این کار بزنی؟
نگاه جدیش رو به روی لیلی که دوباره تردید در دلش نشست انداخت، چند لحظهای سکوت، بین هر دو حکمفرما شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: