- عضویت
- 2017/02/07
- ارسالی ها
- 5,830
- امتیاز واکنش
- 35,457
- امتیاز
- 1,120
- سن
- 20
***
صبح با صدای رسا و بلند مردی که ظاهراً بیرون از کلبه ایستاده بود، از خواب پرید.
- به دستور پادشاه آمدهایم. در را باز کنید!
افرا خمیازهاش را نیمهتمام گذاشت و با تعجب گفت:
- چی؟
سپس از تختش پایین پرید و بعد از اینکه موهایش را زیر شالش پنهان نمود، در را باز کرد. عدهای از سربازان حاکم، سوار بر اسب بودند و یکی از آنها هم جلوی افرا ایستاده بود. قد سربازان سلطنتی بسیار بلند بود و کسی که قدش زیر دو متر بود را استخدام نمیکردند. در برابر آن سرباز تنومند، افرا گنجشکی بیش نشان داده نمیشد.
- چی شده؟
سرباز طوطیوار با آن صدای بلندش تکرار کرد:
- به دستور پادشاه آمدهایم تا شما را به قصر ببریم؛ باید با ما بیایید.
- آخه چرا؟
سرباز دوباره صدایش را بالا برد و گفت:
- من از کجا بدانم؟
اهالیِ دربار آسمان پنجم موظف بودند به گونهای ادبی سخن بگویند و عامیانه حرف زدن، نزد آنها دور از ادب بود.
افرا از ترس آنکه مبادا سرلک بیدار شود و بهانه بگیرد، گفت:
- باشه، باشه! الان میام. فقط صبر کنید لباسام رو عوض کنم، بعد به دیدن شاه بریم.
سرباز مانند رباتی برنامهریزی شده، بار دیگر فریاد زد:
- اما ما وظیفه داریم که...
صدای جیغ سرلک افرا را از جا پراند؛ اما سرباز مانند سنگی خشک و بیجان حرکتی نکرد و عکسالعملی نشان نداد.
- چی شده اول صبحی؟ چرا اینقدر سر و صدا میکنید؟ بذارید بخوابیم دیگه! افرا تو کجا رفتی؟ اون جا چیکار م...
او پروازکنان، در حالی که غرغر میکرد از خانه بیرون آمد که با سرباز روبهرو شد. او برای حشرهای به آن کوچکی مانند غولی بی شاخ و دم و گرسنه میماند که ممکن بود هر لحظه او را به عنوان ناهار یک لقمهی چپ کند. سرلک گرچه میدانست سرباز به او آسیبی نخواهد رساند؛ اما به خود لرزید و به سرعت داخل خانه برگشت.
سرباز گفت:
- شما باید با ما بیایید. ما شما را به داخل قصر راهنمایی میکنیم.
- لااقل بذارید صورتم رو بشورم.
- نمیشود.
افرا با کلافگی پوف کشید و سپس گفت:
- خیلی خب! بریم. من با شما میام.
سرباز هیچگاه به پایین که افرا آنجا ایستاده بود، نگاه نمیکرد. او به جلو و نقطهای نامعلوم چشم میدوخت و فریاد میزد و اینبار باز همان کار را تکرار کرد.
- اسبی برایتان مهیا گشتهاست؛ میتوانید با آن بیایید.
و سپس مانند اسباببازیهای کوکی شروع به راه رفتن کرد و با حرکاتی خشک، سوار اسبش شد. کسی به افرا نگفت که سوار کدام اسب شود! او چشم دواند و سر انجام اسبی بدون سرنشین پیدا کرد و به سمت آن قدم برداشت. حال با این پیراهن صورتی که چروک گشته بود، چگونه سوار آن حیوان میشد؟ او تا به حال سوار اسب نشده بود.
- حالا چهجوری از این بالا برم؟ قدش خیلی بلنده.
تا این حرف از دهانش بیرون آمد، اسب روی زمین نشست و شیهه کشید. افرا با تعجب به اسب مشکی رنگ روبهرویش نگاه کرد. او معنی حرفش را فهمیده بود؟ مگر میشد؟ شاید او هم مانند راستا که همه گمان میکردند حیوانی خنگ و ابله است، اینگونه به نظر میرسید. افرا پایش را بلند کرد و روی زین نشست که همان موقع اسب بلند شد و دوباره شیهه کشید.
چیزی نمانده بود که افرا از تعجب شاخ در بیاورد. این اسب خیلی باهوش به نظر میرسید.
سرباز فریاد زد:
- به پیش میرویم!
به دنبال این حرفش سربازان دیگر نیز فریاد زدند و اسبهایشان را وادار به حرکت کردند. افرا که اسبسواری بلد نبود، با تعجب آنها را نگاه کرد. حال باید چه میکرد؟
او خم شد و در گوش حیوان گفت:
- اگه میفهمی چی میگم، دنبال اونها برو.
میدانست که تلاشهایش بیفایده است؛ اما امتحانش هم ضرری برای او نداشت. با این حرف، اسب شیههای کشید و به دنبال بقیهی اسبها به راه افتاد.
افرا جیغی کشید و افسار اسب را چنگ زد. اگر آن را نگرفته بود، بدون شک روی زمین میافتاد. اسب به سرعت حرکت میکرد و به جلو پیش میرفت، از مغازهها، خانهها، کوچهها و خیابانها عبور میکرد و مردم راه را برایشان باز میکردند و کسانی که افرا را میشناختند با تعجب به او خیره میشدند و سرانجام مدت زیادی نگذشت که به قصر رسیدند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: