کامل شده رمان الهه بهشتی | Amelia کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت چه کسی رو توی رمان بیش تر از بقیه می پسندید؟

  • شهاب

    رای: 14 15.2%
  • افرا

    رای: 66 71.7%
  • سرلک

    رای: 12 13.0%

  • مجموع رای دهندگان
    92
وضعیت
موضوع بسته شده است.

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20

***
صبح با صدای رسا و بلند مردی که ظاهراً بیرون از کلبه ایستاده بود، از خواب پرید.
- به دستور پادشاه آمده‌ایم. در را باز کنید!
افرا خمیازه‌اش را نیمه‌تمام گذاشت و با تعجب گفت:
- چی؟
سپس از تختش پایین پرید و بعد از این‌که موهایش را زیر شالش پنهان نمود، در را باز کرد. عده‌ای از سربازان حاکم، سوار بر اسب بودند و یکی از آن‌ها هم جلوی افرا ایستاده بود. قد سربازان سلطنتی بسیار بلند بود و کسی که قدش زیر دو متر بود را استخدام نمی‌کردند. در برابر آن سرباز تنومند، افرا گنجشکی بیش نشان داده نمی‌شد.
- چی شده؟
سرباز طوطی‌وار با آن صدای بلندش تکرار کرد:
- به دستور پادشاه آمده‌ایم تا شما را به قصر ببریم؛ باید با ما بیایید.
- آخه چرا؟
سرباز دوباره صدایش را بالا برد و گفت:
- من از کجا بدانم؟
اهالیِ دربار آسمان پنجم موظف بودند به گونه‌ای ادبی سخن بگویند و عامیانه حرف زدن، نزد آن‌ها دور از ادب بود.
افرا از ترس آن‌که مبادا سرلک بیدار شود و بهانه بگیرد، گفت:
- باشه، باشه! الان میام. فقط صبر کنید لباسام رو عوض کنم، بعد به دیدن شاه بریم.
سرباز مانند رباتی برنامه‌ریزی شده، بار دیگر فریاد زد:
- اما ما وظیفه داریم که...
صدای جیغ سرلک افرا را از جا پراند؛ اما سرباز مانند سنگی خشک و بی‌جان حرکتی نکرد و عکس‌العملی نشان نداد.
- چی شده اول صبحی؟ چرا این‌قدر سر و صدا می‌کنید؟ بذارید بخوابیم دیگه! افرا تو کجا رفتی؟ اون جا چی‌کار م...
او پروازکنان، در حالی که غرغر می‌کرد از خانه بیرون آمد که با سرباز روبه‌رو شد. او برای حشره‌ای به آن کوچکی مانند غولی بی شاخ و دم و گرسنه می‌ماند که ممکن بود هر لحظه او را به عنوان ناهار یک لقمه‌ی چپ کند. سرلک گرچه می‌دانست سرباز به او آسیبی نخواهد رساند؛ اما به خود لرزید و به سرعت داخل خانه برگشت.
سرباز گفت:
- شما باید با ما بیایید. ما شما را به داخل قصر راهنمایی می‌کنیم.
- لااقل بذارید صورتم رو بشورم.
- نمی‌شود.
افرا با کلافگی پوف کشید و سپس گفت:
- خیلی خب! بریم. من با شما میام.
سرباز هیچ‌گاه به پایین که افرا آن‌جا ایستاده بود، نگاه نمی‌کرد. او به جلو و نقطه‌ای نامعلوم چشم می‌دوخت و فریاد می‌زد و این‌بار باز همان کار را تکرار کرد.
- اسبی برایتان مهیا گشته‌است؛ می‌توانید با آن بیایید.
و سپس مانند اسباب‌بازی‌های کوکی شروع به راه رفتن کرد و با حرکاتی خشک، سوار اسبش شد. کسی به افرا نگفت که سوار کدام اسب شود! او چشم دواند و سر انجام اسبی بدون سرنشین پیدا کرد و به سمت آن قدم برداشت. حال با این پیراهن صورتی که چروک گشته بود، چگونه سوار آن حیوان می‌شد؟ او تا به حال سوار اسب نشده بود.
- حالا چه‌جوری از این بالا برم؟ قدش خیلی بلنده.
تا این حرف از دهانش بیرون آمد، اسب روی زمین نشست و شیهه کشید. افرا با تعجب به اسب مشکی رنگ روبه‌رویش نگاه کرد. او معنی حرفش را فهمیده بود؟ مگر می‌شد؟ شاید او هم مانند راستا که همه گمان می‌کردند حیوانی خنگ و ابله است، این‌گونه به نظر می‌رسید. افرا پایش را بلند کرد و روی زین نشست که همان موقع اسب بلند شد و دوباره شیهه کشید.
چیزی نمانده بود که افرا از تعجب شاخ در بیاورد. این اسب خیلی باهوش به نظر می‌رسید.
سرباز فریاد زد:
- به پیش می‌رویم!
به دنبال این حرفش سربازان دیگر نیز فریاد زدند و اسب‌هایشان را وادار به حرکت کردند. افرا که اسب‌سواری بلد نبود، با تعجب آن‌ها را نگاه کرد. حال باید چه می‌کرد؟
او خم شد و در گوش حیوان گفت:
- اگه می‌فهمی چی میگم، دنبال اون‌ها برو.
می‌دانست که تلاش‌هایش بی‌فایده است؛ اما امتحانش هم ضرری برای او نداشت. با این حرف، اسب شیهه‌ای کشید و به دنبال بقیه‌ی اسب‌ها به راه افتاد.
افرا جیغی کشید و افسار اسب را چنگ زد. اگر آن را نگرفته بود، بدون شک روی زمین می‌افتاد. اسب به سرعت حرکت می‌کرد و به جلو پیش می‌رفت، از مغازه‌ها، خانه‌ها، کوچه‌ها و خیابان‌ها عبور می‌کرد و مردم راه را برایشان باز می‌کردند و کسانی که افرا را می‌شناختند با تعجب به او خیره می‌شدند و سرانجام مدت زیادی نگذشت که به قصر رسیدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    اسب روی زمین نشست و افرا به راحتی از آن پیاده شد. کنار قصر چشمه‎ی کوچک آبی جوشیده بود و کنار آن گل‌های یاسی و بنفش‌رنگی روییده بودند و تعداد زیادی پروانه دورشان پرواز می‌کردند. افرا به سمت چشمه رفت و صورتش را با آن شست. سپس سعی کرد لباس‌های چروکیده‌ی خود را مرتب و ظاهر بهتری پیدا کند. او به دیدار پری بزرگ و فرهیخته‌ای می‌رفت و باید از هر نظر در حضور او زیبا و آراسته به نظر می‌رسید.
    سرباز بار دیگر فریاد برآورد:
    - به قصر می‌رویم؛ همراه ما بیایید.
    افرا به تصویر خود در چشمه نگاهی انداخت و پس از آن‌که مطمئن شد، همه چیز خوب و مرتب است، به دنبال سرباز به راه افتاد.
    دروازه‌های قصر در مدت زمان معینی باز می‌شدند و مردم می‌توانستند به دیدن عالیجناب رشادت و همسرشان الینا بروند و از آن‌ها کمک بخواهند.
    افرا اطرافش را از نظر گذراند؛ دیوارها بسیار بلند بودند و از پانزده متر تجـ*ـاوز می‌کردند. از تمامی دیوارها انشعاب‌های بلند نازگل تا روی زمین کشیده شده بود و در هر کنج دیوار هم یک درخت بید مجنون روییده و سایه‌اش همه‌جا را در بر گرفته‌بود. کف زمین با گلبرگ‌های گل محمدی پوشانیده شده که زمین را یک‌پارچه صورتی رنگ کرده بود. داخل قصر، درست مثل خارج از آن، زیبا و سرسبز بود.
    حشره‌های زیادی از جمله پروانه، سنجاقک، قسع، دژم، حیات، کفشدوزک، سرلک و... پرواز می‌کردند. شش عدد آفتاب‌پرست زیر یک درخت بید مجنون نشسته بودند و آواز می‌خواندند:
    - یک امیری زان امیران پیش رفت***پیش آن قوم وفا اندیش رفت
    گفت: اینک نایب آن مرد، من***نایب عیسی منم اندر زمن
    آن امیر دیگر آمد از کمین*** دعوی او در خلافت بُد همین
    از بغـ*ـل اورن توماری نمود***تا بر آمد هر دو را خشم جهود
    «مثنوی معنوی»
    حتی آفتاب‌پرست‌های دربار هم ادبی سخن می‌گفتند.
    فریاد سرباز او را به خود آورد:
    - از پادشاه رشادت در خواست ورود می‌نماییم.
    چندی نگذشت که صدای پر ابهت مردی به گوش رسید:
    - داخل شوید.
    به دنبال این حرف دروازه‌ها خود به خود باز شدند و چهره‌ی پادشاه نمایان گردید. آن اتاق را برای انجام امور سرزمین پادشاه آماده کرده بودند و وی در آن‌جا به تنهایی مشغول بررسی طومارهایی می‌شد که میزان برداشت محصول، مرگ تعداد حیوانات و حشرات، مبلغی که برای کمک به کودکان بی‌بضاعت جمع‌آوری شده بود و... را داخل آن نوشته بودند و کسی بدون اجازه‌ی او حق ورود به آن‌جا را نداشت؛ زیرا ممکن بود تمرکز شاه برهم ریزد.
    افرا به داخل قدم نهاد. آن‌جا برخلاف مناطق دیگر قصر، خالی از هرگونه گل و گیاهی بود. ظاهراً پادشاه نمی‌خواست بگذارد چیزی حواسش را برهم زند؛ زیرا ممکن بود در جمع و تفریق ارقام مالیاتی اشتباهی کند. او درآمد سالیانه حکومت را به چندین دسته تقسیم می‌کرد و هر کدام از آن‌ها را برای انجام کاری کنار می‌گذاشت. هر دسته شامل انشعاب‌های دیگری می‌شد که با دقت و گزینش زیادی نوشته شده بودند.
    افرا با دیدن عالیجناب سرش را خم کرد و احترام گذاشت. او این مرد مهربان را، مانند پدر نداشته‌اش دوست می‌داشت.
    رشادت دستی به ریش‌های قهوه‌ای رنگش کشید و گفت:
    - می‌دانی چرا به این‌جا احضار شده‌ای؟
    - خیر، نمی‌دانم.
    افرا می‌دانست که باید در حضور شاه ادبی صحبت کند.
    - اتفاقات تازه‌ای در راه است؛ راییکای پلید قصد دارد قفل دروازه‌ی میان آسمان پنجم و ششم را بشکند. وی تا حدودی موفق بوده است و توانسته است وهشیته‌ای را به اینجا روا دارد.
    - اما عالیجناب، من خودم دیروز پنج تاشون رو تو جنگل دیدم. اون‌ها می‌خواستن به من حمله کنن؛ اما یک راستای مشکی اومد و من رو نجات داد. اوه، راستی! به نظر می‌رسید از شما می‌ترسه؛ چون وقتی می‌خواستم از جنگل خارج بشم، دنبالم نیومد.
    او لحن ادبی خود را فراموش کرده بود و عامیانه سخن می‌گفت. چهره‌ی پادشاه به یک‌باره درهم رفت و این باعث شد که افرا دیگر سخن نگوید.
    - عالیجناب چیزی شده؟
    - یک راستا نجاتت داده است؟ او با تو از جنگل خارج نشده است چون از من می‌ترسد؟
    - باور کنید نمی‌خواستم ناراحتتون... یعنی ناراحتتان کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    شاه نگاه جستجوگرانه‌اش را به او دوخت. این دختر از چه حرف می‌زد؟ مگر راستا می‌توانست با پری‌ها ارتباط بر قرار کند؟ بدون شک چیزی در درون این دختر، او را از بقیه متمایز می‌کرد.
    شاه پرسید:
    - راستا متوجه سخنان تو می‌شد؟
    افرا با تردید پاسخ داد:
    - بله عالی‌جناب. او حرف‌های من را می‌فهمید؛ گرچه خودش‌ نمی‌توانست حرف بزند؛ اما با زبان اشاره چیزهایی را به من می‌فهماند.
    - چه چیزهایی؟
    - خب... او مرا به دریاچه‌ی لرزانک برد تا بتوانم گل وهوگون را...
    - حرف‌هایت بسی عجیب‌اند.
    - می‌دانم، می‌دانم. من هم مثل شما فکر می‌کردم آن‌ها کودن‌اند؛ اما آن راستا با من ارتباط برقرار کرد. او مرا به مکانی برد که تنها در...
    صدای بلند سربازی او را ساکت کرد:
    - شاهزاده اجازه‌ی ورود می‌خواهند.
    - داخل شود.
    درهای پشت سر افرا باز شدند. او برگشت تا شاهزاده را ببیند. پسری قد بلند، با پوستی سبزه و چشمان درشت قهوه‌ای، روبه‌روی او ایستاده بود. چه چیز این چهره، او را برای افرا تا این حد آشنا می‌ساخت؟
    افرا سر خم کرد و گفت:
    - درود بر شاهزاده.
    شاه تبسمی نمود و گفت:
    - خوش آمدی شهاب! بیا این‌جا بنشین.
    شهاب لبخند گرمی زد و تعظیم کرد. سپس به سمت جایگاهش در کنار شاه رفت و نشست.
    شاه: همان‌طور که گفتم؛ حوادث زیادی در راه است. راییکای پلید، قصد حمله به آسمان‌های زیرین را دارد و در تلاش است تا دروازه را بشکند.
    افرا فکر کرد:
    - آخه این‌ها چه ربطی به من داره؟
    - از آن‌جایی که ما تصمیم‌های خود را، بر مبنای خواست خداوند انجام می‌دهیم؛ از پنج آسمان گرد هم آمده و با استفاده از پیش‌گویی، با خداوند ارتباط برقرار کردیم تا راه چاره‌ای بیابیم.
    صدای جیغ سرلکی، خارج از اتاق به گوش رسید:
    - سرلک شش و یازده سالگان است؛ سرلک شش و یازده سالگان است.
    شاه گفت:
    - و خداوند تو را به ما نشان داد.
    ابروهای افرا بالا رفتند. با انگشت به خودش اشاره کرد:
    - من؟!
    صدایش سرشار از تعجب بود. شاه با بستن چشمانش حرف او را تایید کرد.
    - اما... آخه چه‌طور ممکنه؟ من فقط یک دختر معمولی‌ام.
    شاه: صبر داشته باش؛ هنوز تمام نشده.
    افرا فکر کرد:
    - دیگه چی شده؟
    - ایشان را به یاد نمی‌آورید؟
    و با این حرف به شهاب اشاره کرد.
    - برایم بسیار آشنا هستند؛ اما گمان نمی‌کنم او را قبلا دیده باشم.
    - ایشان شاهزاده شهاب، فرزند شاه آتور، فرمانروای سرزمین ستارگان هستند که پس از پیش‌گویی آمده بودند تا شما را به آسمان چهارم ببرند؛ اما ظاهراً توسط وهشیته‌ی خون‌خواری آسیب می‌بینند. سربازان ما، ایشان را می‌یابند و به قصر می‌آورند. او توسط طبیبان قصر درمان شده و سلامتی خود را به دست می‌آورند و حال در حضور ما نشسته‌اند.
    افرا با تعجب به شاهزاده نگاه کرد. دیگر از درد و رنج در چهره‌ی او خبری نبود.
    شاهزاده:
    - به نمایندگی از سرزمینم آمده‌ام، خوشبختم بانو.
    - همچنین.
    پادشاه: حال مرخصید! بهتر است هر چه سریع‌تر اقدام به رفتن کنید.
    افرا تعظیم کرد و سپس از آن جا خارج شد. به دنبال او شاهزاده هم بیرون آمد و پا‌به‌پای او قدم برداشت. اولین بار بود که افرا با پسری هم‌قدم می‌شد؛ سرش را پایین انداخت و با انگشتانش بازی کرد.
    - چیزی هست که بخوای با خودت بیاری؟
    افرا سرش را بالا گرفت و به شهاب نگاه کرد که به جلو خیره شده بود.
    - شما ادبی صحبت نمی‌کنید؟
    - توی سرزمین ما همه عامیانه صحبت می‌کنن، تعجب می‌کنم که نمی‌دونی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    سپس به افرا نگاه کرد و گفت:
    - این قضیه شامل بعضی از آسمون‌ها میشه؛ توی سرزمین ما همه عامیانه صحبت می‌کنن.
    - جالبه!
    - داشتم می‌گفتم، هر وسیله‌ای که برای سفر نیاز داری رو بردار. سرلک ده هم به قصر برگرد.
    افرا پرسید:
    - می‌دونید چرا من انتخاب شدم؟
    - هیچ‌کس نمی‌دونه، این خواست خدا بوده.
    - پس... خداحافظ.
    و با این حرف از قصر بیرون آمد و پا به طبیعت گذاشت. مردم از خواب بیدار شده و روز خود را شروع کرده بودند. عده‌ای پوناس‌های خود را به چراگاه می‌بردند و تعدادی زن جلوی در خانه‌هایشان لواشک تمشکی می‌فروختند. به مناسبت عروسی دختر یکی از عالمان سرزمین، جشن بزرگی برپا شده و همه دعوت شده بودند؛ تعداد زیادی زن و مرد در جنب و جوش بودند تا بتوانند بساط شور و نشاط را تا شب برپا کنند.
    روز زیبایی بود و ابرهای نرم و پفکی در آسمان حرکت می‌کردند و گاهی هم جلوی خورشید را می‌گرفتند و از نور آن می‌کاستند.
    پیرمرد مهربانی به گل‌های خود آب می‌داد و با آنان به نرمی صحبت می‌کرد و گل‌ها با تکان دادن برگ‌های خود رضایتشان را اعلام می‌کردند. چنین گل‌هایی تنها در آسمان پنجم به چشم می‌خوردند.
    افرا لبخندی زد و راه کلبه را در پیش گرفت. محلی دور از شهر، ساکت و در کنار جنگل؛ درختان آن‌جا آن‌چنان بلند بودند که سایه‌شان دور کلبه را احاطه کرده بود، گویا می‌خواستند از این کلبه در برابر هرچیز خطرناکی حفاظت کنند.
    سرلک مدام دوروبر کلبه پرواز می‌کرد و زیر لب غر می‌زد.
    - از دست این دختره‌ی سر‌به‌هوا. دیشب که دیر اومد، امروز هم که سرباز‌ها بردنش، حالا هم که نیومده. معلوم نیست کجا رفته!
    افرا دوان‌دوان خودش را به او رساند: «هی! سرلک!»
    - تو بالاخره اومدی؟
    - وای سرلک باورت نمیشه چی شده؟
    سرلک با حرص گفت:
    - مطمئن باش باورم میشه.
    - خودم هم هنوز نمی‌تونم باور کنم. اصلا چنین چیزی غیرممکنه.
    - بالاخره میگی یا نه؟
    - هنوز شوکه‌ام. آخه...
    سرلک جیغ زد: «بگو دیگه!»
    - خیلی‌خب، خیلی‌خب! حالا چرا عصبانی میشی؟ من باید به آسمون چهارم برم. باورت میشه؟ خدا من رو انتخاب کرده تا راییکا رو نابود کنم.
    سرلک اول با تعجب به او نگاه کرد؛ اما چندی نگذشت که شکم خود را گرفت و شروع به خندیدن کرد.
    - شوخی می‌کنی، نه؟ آخه مگه آدم قحطی بوده که تو رو انتخاب کردن؟ تو شب‌ها می‌ترسی از خونه‌ات بیرون بری؛ حالا می‌خوای بری راییکا رو شکست بدی؟ حرف‌ها می‌زنی! وای خدا! چه‌قدر خندیدم. بیا خونه کتاب‌هات رو بردار، باید بری مدرسه.
    - اما من شوخی نمی‌کنم، خود پادشاه این رو به من گفت.
    - یعنی میگی حرف‌هات رو باور کنم؟
    - آره‌، تو که می‌دونی من هیچ‌وقت دروغ نمیگم.
    - آخه از یک دختر بچه، چی بر میاد؟
    - خیلی هم کوچیک نیستم؛ نوزده سالمه.
    افرا و سرلک داخل کلبه رفتند. کلبه‌ای تاریک، نمناک و کوچک. با تخت‌خوابی در کنج اتاق و کمدی روبه‌رویش که سه طبقه‌اش پر از کتاب و بقیه‌ی آن را به لباس و لوازم ضروری اختصاص داده بودند.
    خانه‌ی ساده و محقری بود. افرا کوله‌اش را برداشت و توی آن لباسی انداخت. سپس دو عدد شال و یک کفش برداشت؛ چیز دیگری به ذهنش نمی‌رسید. لباس دیگری هم نداشت.
    سرلک پرسید:
    - راستی راستی می‌خوای بری؟
    - آره. خدا من رو انتخاب کرده؛ حتما یک چیزی تو من دیده که این کار رو کرده. تو که نمی‌خوای به دستور خدا عمل نکنم؟
    - نه، کی برمی‌گردی؟
    - معلوم نیست، هر وقت کشتمش برمی‌گردم.
    - به این سادگی‌ها هم که فکر می‌کنی نیست؛ یادت نره که اون خیلی قویه، هزار تا جونور وحشی و خطرناک داره و از همه بدتر خودش، اون قدرت آتیش داره؛ اما تو چی؟ تو ترسویی. نیستی؟ ضعیفی. نیستی؟
    - مشکلی پیش نمیاد؛ هر آسمون یک لشکر خیلی بزرگ داره و با کمک او‌ن‌ها می‌تونم شکستش بدم.
    صدای شاهزاده شهاب به گوش رسید.
    - کسی خونه هست؟ باید همین الان برگردیم.
    افرا: «خداحافظ سرلک، من دیگه باید برم.»
    سرلک با نگاهش او را بدرقه کرد و چیزی نگفت. افرا از کلبه خارج شد.
    شهاب: «آماده‌ای؟»
    - بله، می‌تونیم بریم.
    - خیلی خب. چشم‌هات رو ببند، باید از دروازه عبور کنیم.
    - این‌جا؟ من فکر کردم باید توی قصر این کار رو بـ...
    - وقت نداریم، چشم‌هات رو ببند.
    افرا ساکت شد و چشمانش را بست. صدای شاهزاده به گوش رسید:
    - باید دست هم‌ رو بگیریم.
    افرا چشمانش را باز کرد:
    - ولی ما که نامحرمیم.
    - چاره‌ای نداریم، راه دیگه‌ای نیست.
    و با این حرف دست او را گرفت و کلمات را زیر لب زمزمه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    چیزی نگذشت که ستاره‌های ریز طلایی دور و برشان را احاطه و مانند گردبادی آن دو را در خود حل کردند و سپس کمرنگ شده و ناپدید گشتند.
    سرلک از پشت پنجره تمامی این قضایا را می‌دید؛ دلش برای افرا تنگ می‌شد؛ او دخترک را از کودکی می‌شناخت و او را دوست می‌داشت، گرچه هیچ‌گاه این را بر زبان نمی‌آورد.
    در آسمان چهارم، در قصر عالی‌جناب آتور، در یکی از پر ترددترین و شلوغ‌ترین راهروهای قصر، شهاب و افرا ظاهر شدند. خدمتکاران آن‌چنان عجله‌ای داشتند که هیچ‌کدام ذره‌ای توجه به آن دو نکردند. شهاب به سرعت دست افرا را رها کرد.
    افرا: چرا این‌ها این‌قدر عجله دارن؟
    - رسیدن، باید بریم.
    و با این حرف قدم بلندی برداشت.
    - چی؟ کجا؟
    - تالار اصلی، نباید دیر کنیم.
    - اما...
    شهاب ایستاد و به سمت او برگشت.
    افرا: «لباس‌هام مناسب نیستن.»
    - مهم نیست؛ فقط دنبالم بیا.
    و در حالی که تند قدم برمی‌داشت به سمت ضلع جنوبی قصر رفت؛ افرا روسری‌اش را که عقب رفته بود، درست کرد و دنبال او دوید.
    فرشی به شکل فضا روی زمین قرار گرفته بود که محل پا را به مدت چند ثانیه طلایی و بعد محو می‌کرد. ابتکار زیبا و جالبی بود؛ اما افرا فرصت آن را نداشت تا فکر خود را این‌گونه مشغول کند. او سعی می‌کرد راه خود را از میان خدمتکاران باز کرده و شهاب را دنبال کند.
    - شاهزاده... شاهزاده... صبر کنین! من نمـ...
    با دیدن دری سفید رنگ با لکه‌های خاکستری که از خود نور ساطع می‌کرد و می‌درخشید، حرفش را قطع کرد.
    - این دیگه چیه؟
    - سنگ ماه.
    - سنگ ماه؟
    شهاب دستش را بالا برد و زیر لب چیزی زمزمه کرد. در تکانی خورد و آهسته باز شد.
    نخست شهاب و سپس افرا وارد شدند. سالنی بزرگ که تمامی دیوارها، زمین و سقفش را با تصویرهای متحرک و زنده‌ای از فضا طراحی کرده بودند و درست در میان آن، میز بزرگی از جنس ماه قرار گرفته و آنجا را روشن کرده بود.
    دور تا دور آن، پادشاهان، ملکه‌ها و شاهزادگان باوقاری نشسته بودند و با لبخند به آن دو نگاه می‌کردند. افرا از دیدن سالن کهکشان مانند، دهانش کمی باز شده بود که با حرفی که شهاب زد، بسته شد.
    - درود بر فرمانروایان پنج آسمان.
    - درود بر شما!
    افرا تعظیم کرد:
    - درود!
    و از لفظ این کلمه خنده‌اش گرفت.
    مردی با ردای بلند و صورتی گرد و سبزه، افرا را زیر نظر گرفت و گفت:
    - پس بالاخره آمدید.
    شهاب: «بله پدر.»
    - بسیار خب... می‌توانید بنشینید.
    شهاب قدم برداشت و روی صندلی خالی کنار پدرش نشست؛ افرا نمی‌دانست کجا بنشیند؟ با چشم دنبال یک صندلی خالی گشت. درست در کنار یک دختر بسیار زیبا، با صورتی کشیده و پوستی روشن، یک صندلی قرار گرفته بود. به سمت صندلی رفت و روی آن نشست و اطرافش را از نظر گذراند. از میان آن همه پادشاه و ملکه، تنها پادشاه رشادت و همسرشان، ملکه الینا و فرزندانشان آتوسا و آبتین را می‌شناخت.
    در سالن باز شد و تعدادی خدمتکار در حالی که کاسه‌ای بزرگ و شیشه‌ای را روی یک میز چرخ‌دار می‌آوردند، وارد شدند.
    یکی از آن‌ها که چهره جا افتاده‌تری داشت، کاسه را با دقت بلند کرد و روی میز قرار داد و سپس به همراه بقیه از آن‌جا خارج شد؛ این کار آن‌ها چند ثانیه بیشتر طول نکشید. واضح بود که خیلی عجله دارند.
    دختر زیبارویی که کنار افرا نشسته بود، گفت:
    - چه‌قدر مانده؟
    آتور، حکمران سرزمین ستارگان، دستانش را روی شقیقه‌اش گذاشت؛ چشمانش را بست و زیر لب کلماتی را ادا کرد.
    او گفت:
    - فرصت زیادی نداریم؛ ماه درست میان زمین و خورشید قرار گرفته است. همه چیز را آماده کنید. اول بانو پارمیس، ملکه‌ی سرزمین ابرها.
    ملکه پارمیس لبخند بسیار کمرنگی زد، از جایش بلند شد و نفسش را در کاسه فوت کرد. ابر کوچک و نرمی از دهانش بیرون آمده و در کاسه نشست.
    شاه آتور چشمانش را بسته نگاه داشته و گفت:
    - حال نوبت ملکه دلساست.
    دختری که کنار افرا نشسته بود، لبخندی زد و به مادرش که از جا بلند می‌شد نگریست.
    افرا به موها و چشمان یخی رنگ او خیره شد و با خود فکر کرد:
    - نکنه این همون مانیای خوشگل و پرآوازه‌ست؟
    ملکه دلسا دستانش را به شکل ماهرانه‌ای به دور یکدیگر گرداند و چیزی نگذشت که بلور برف بزرگ و درخشانی در میان دستانش پدیدار شد. ملکه آن را به داخل کاسه هدایت کرد و سپس نشست.
    شاه آتور، گفت:
    - حال نوبت آسمان چهارم است.
    شهاب از جایش بلند شد و بر دست خود بـ..وسـ..ـه‌ای زد که محل آن به سرعت طلایی و به شکل ستاره‌ای زیبا بلند شد و داخل ظرف پرید.
    - وقت زیادی نداریم. حال نوبت کسی است که از جانب خداوند و به نمایندگی از سرزمین گل‌ها انتخاب شده است. سریع باش افرا، سریع!
    افرا گفت:
    - باید چی کار بکنم؟
    مانیای زیبارو پاسخش را داد:
    - یک تار مو از خودت را داخل این ظرف بریز.
    شاه آتور گفت:
    - سریع باش، چیز دیگری تا خسوف نمانده!
    افرا هول شد و دستش را زیر روسری برد و یکی از تارهای براق و مشکی موهایش را کند که مانند سیم‌های تلفن فر خورده بود؛ او به جلو خم شد و تار را درون ظرف انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    تمام مواد درون ظرف انگار که جانی تازه گرفته باشند، شروع به چرخیدن کردند و گرداب کوچکی از رنگ‌های مختلف تشکیل دادند. آبی، مشکی، یخی، طلایی... چیزی نگذشت که مواد سنگین‌تر و به مایع غلیظ هفت‌رنگی تبدیل شدند.
    شاه آرتور:
    - خسوف شد! وقت پیش‌گویی است!
    همه با اشتیاق به ظرف و مایع رنگین‌کمانی آن نگاه کردند. صدایی مانند جرقه از آن خارج و سپس گردی هفت‌رنگ از داخل ظرف بلند شد و به شکل گلوله‌ای از ابر، بالای سرشان شکل گرفت.
    افرا با چشمانی گرد آن منظره را نگاه می‌کرد. چه قدر برایش عجیب بود!
    ابر کم‌کم تغییر رنگ داده و مانند جوهر دوات، سیاه و براق شد.
    ملکه دلسا با تعجب گفت:
    - چه اتفاقی داره می‌افته؟
    منظره‌ی درون ابر، تصویر مردی سیاه‌پوش را نشان می‌داد؛ اما دیدنش برای هیچ‌کس امکان‌پذیر نبود، چون او در تاریکی محض فرو رفته و ابر هم مانند قیر سیاه بود.
    برنا، پادشاه سرزمین ابرها گفت:
    - چرا چیزی نشون نمیده؟
    مانیا حرف او را تایید کرد و آتوسا هم سر تکان داد.
    افرا: «اما من می‌بینمش! اوناهاش. داره راه میره.»
    ملکه پارمیس پرسید:
    - چیز دیگه‌ای هم می‌بینی؟
    همه به طوری ادبی حرف زدن را فراموش کرده و عامیانه سخن می‌گفتند؛ مرد درون تصویر، چهره‌ای تاریک و غم‌زده داشت. با این وجود با اقتدار قدم برمی‌داشت. سردی و سختی را می‌شد به راحتی از چشمانش تشخیص داد. او در مکانی تیره و سیاه و خالی از هرگونه حیات قرار گرفته بود. تاریکی همه‌جا را در بر گرفته بود. مرد درون تصویر چشمان سرد و خشونت‌آمیـ*ـزش را چرخاند و به افرا نگاه کرد؛ قلب افرا به لرزه در آمد. از آن مرد مرموز می‌ترسید. چشمانش، چهره‌اش،حرکاتش، همه حاکی از نفرت بودند. او دیگر که بود؟
    خسته شده بود؛ چشمانش دیگر باز نمی‌شدند. تمام بدنش درد می‌کرد، به جلو خم شد که باعث شد مانیا با تعجب به او نگاه کند، آه بسیار کوتاهی کشید و سرش را روی میز گذاشت، همه با تعجب از روی صندلی‌هایشان بلند شدند و به او نگاه کردند. دنیا در نظرش تیره و همه چیز خاموش شد.
    ***
    وقتی چشمانش را باز کرد؛ در اتاقی با دیوارهای صورتی کم‌رنگ قرار گرفته بود؛ در آن نشانی از ستاره یا هر چیزی که به آسمان چهارم مربوط شود، وجود نداشت. او کجا بود؟
    تختش بزرگ و نرم بود و پتوی سرخابی‌رنگی رویش قرار گرفته بود. پتو را کنار زد و نشست. پیراهن ساده و بلند یخی رنگی پوشیده بود که تا روی زمین کشیده می‌شد و حالت لباس خواب داشت.
    - من کجام؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    کنار تختش یک دراور سفید بود که روی آن چند عدد شال به رنگ‌های سفید، صورتی و سرخابی قرار گرفته بود.
    افرا به چهره‌ی خود در آینه دقت کرد؛ موهایش به طرز وحشتناکی در هم گره خورده و مثل سیم ظرفشویی پیچ در پیچ شده بودند و چشمانش هم کمی پف داشت.
    - وای! حالا چه‌طوری این‌ها رو باز کنم؟
    یکی از شال‌ها را برداشت و سرش کرد؛ سپس به سمت در رفت و آن را باز کرد. راهروها با سیارات و ستاره‌ها و کهکشان‌های سه بعدی نقاشی شده بودند، افرا هنوز در قصر بود. پس چرا طراحی داخل اتاق با قصر تفاوت داشت؟
    این راهرو نسبت به راهرویی که افرا و شهاب در آن ظاهر شده بودند، خلوت‌تر بود و تعداد کمی خدمتکار در آن حال رفت و آمد بودند.
    افرا یکی از خدمتکاران را که پیراهن ساده‌ی مشکی و طلایی پوشیده بود و موهای قرمز رنگی داشت را صدا زد؛ در آسمان‌های خداوند حجاب آزاد بود و هر کسی که می‌خواست، می‌توانست نوع پوشش خود را انتخاب کند.
    - ببخشید خانوم، میشه اینجا بیاید؟
    - بله؟
    - من کجام؟
    خدمتکار با تعجب به او نگاه کرد. او در قصر بود و خودش نمی‌دانست؟
    - این‌جا قصر پادشاه آتوره.
    - بله ممنون.
    و سپس به داخل اتاق برگشت و در را بست؛ پس هنوز در قصر بود. یاد پیش‌گویی و آن مرد مرموز افتاد. سرانجام آن چه شد؟
    افرا شانه‌ای به شکل قلب برداشت و اقدام به درست کردن موهایش کرد. تصمیم گرفته بود بعد از این‌که ظاهر آراسته‌ای پیدا کرد، به دیدن شاهزاده شهاب برود.
    موهایش سرسخت‌تر از آنی بودند که بتوان درستشان کرد؛ در اتاق دنبال حمام گشت. درست کنار دراور، دری صورتی رنگ قرار داشت که به احتمال زیاد حمام و دستشویی بود.
    آن همه رنگ صورتی چشمانش را اذیت می‌کرد؛ در را باز کرد و وارد شد. مکان عجیبی بود. در کنج اتاق، قفسه‌ای پر از ستاره قرار گرفته بود و آن سر اتاق چند عدد حوله آویزان شده بود.
    افرا: «این دیگه چه جور حمومیه؟ پس دوشش کجاست؟»
    از حمام خارج شد و در را باز کرد و سپس خدمتکار دیگری را صدا زد.
    خدمتکار به طرفش آمد:
    - بله خانوم؟ کاری داشتید؟
    - ببخشید حموم این جا یک مشکلی داره.
    و سپس به خدمتکار اجازه داد تا وارد شود؛ خدمتکار در حمام را باز کرد:
    - مشکل چیه؟
    - دوش نداره.
    خدمتکار خنده‌ی ریزی کرد و گفت: «باید برید کنار قفسه‌ی ستاره‌ها و ستاره‌ی سبزرنگ رو فشار بدید؛ اون‌وقت دوش آب باز میشه.»
    - آهان.
    - پس با اجازه.
    و با گفتن این حرف از آن‌جا خارج شد. افرا لباس‌هایش را در آورد و کنار حوله آویزان کرد. سپس کنار قفسه رفت و ستاره‌ی سبزرنگ را فشار داد. از سقف بالای سر افرا که هیچ نقطه و سوراخی نداشت، آب شروع به ریختن کرد. افرا پف موهایش را با آن خواباند. در این فکر بود که حال شامپو از کجا بیاورد؟
    با خود گفت: «شاید یکی از این ستاره‌ها شامپو باشه.»
    یک ستاره آبی رنگ برداشت و آن را بالای سرش گرفت و فشارش داد. ماده‌ی غلیظ و طلایی رنگی از آن خارج و روی سر افرا ریخت که در اصل شامپوی بدن بود؛ امّا افرا متوجه این قضیه نشد.
    موها و بدنش را شست و سپس حوله را به دور خود و موهایش پیچید و با دمپایی‌های کرکی از آن‌جا خارج شد.
    روبه‌روی دراور، کمد بزرگی قرار گرفته بود که افرا درش را باز کرد. چند عدد پیراهن زیبا و پوشیده در آن گذاشته بودند.
    افرا یک پیراهن سفید با گل‌های ریز صورتی که دور کمرش کمی تنگ‌تر بود را انتخاب کرد و پوشید. کف کمد، چند عدد کفش پاشنه بلند و بی‌پاشنه قرار گرفته بود. افرا یک کفش صورتی بی‌پاشنه با پاپیون بزرگی رویش در آورد و پوشید. سپس به سمت دراور رفت و روی صندلی آن نشست و موهایش را شانه زد. کار ساده‌ای نبود. افرا موهای براق زیبایی داشت؛ اما همیشه فرهای ریز آن برایش دردسر درست می‌کردند و شانه کردنشان به کلی وقت نیاز داشت.
    وقتی کار شانه کردن موها تمام شد، آن‌ها را بافت و سپس یک شال سفید سر کرد و به چهره‌ی خود در آینه نگاهی انداخت؛ حال ظاهر بهتری پیدا کرده بود. از جایش بلند شد و در را باز کرد که شهاب را دید که پشت در ایستاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    شهاب: «باید باهات صحبت کنم.»
    افرا از اتاق خارج شد و در را بست:
    - بفرمایید.
    هر دوی آن‌ها شروع به قدم زدن کردند.
    - بعد از این‌که از هوش رفتی، پیام برامون خونده شد.
    - اون پیام چی بود؟
    شهاب به فکر فرو رفت و چند ساعت پیش را به خاطر آورد. درست زمانی که افرا روی میز افتاده بود، همه از روی صندلی‌هایشان بلند شده بودند و بانو پارمیس و مانیا سعی می‌کردند او را به هوش آورند. آبتین نگاهش را از افرا گرفت و در گوش آتوسا چیزی گفت و سپس تاجش را روی سرش صاف کرد که ناگهان صدای بلند و زیبای زنی در اتاق پیچید:
    - همگی گوش فرا دهید؛ شرک و بدی به زودی حکمران جهان خواهد شد.
    رشادت و آرتور به یکدیگر نگاه کردند.
    - از جانب خداوند، دو فرزند انتخاب می‌شوند. نفر اول فرزند آتور، بنده‌ی خوب ما و دیگری...
    سکوت کوتاهی برقرار شد. شهاب از روی صندلی‌اش بلند شد؛ خداوند او را انتخاب کرده بود. همه به او نگاه می‌کردند.
    - الهه‌ی بهشتی‌ست، فرزند...
    رشادت: «الهه بهشتی کیست؟»
    - او درست میان شماست؛ چه‌طور نمی‌توانید او را ببینید؟
    و سپس نوری طلایی‌رنگ دور افرا حلقه زد و به آرامی ناپدید شد.
    شهاب ایستاد و به افرا نگاه کرد. افرا نیز از حرکت باز ایستاد و به او نگاه کرد:
    - خب؟
    - خدا من و تو رو انتخاب کرده تا گوی رو پیدا کنیم.
    - گوی چیه؟
    - توی اون گوی یک مرد قدرتمند زندانی شده که می‌تونه راییکا رو شکست بده.
    - اما پادشاه گفت من انتخاب شدم تا اون رو شکست بدم.
    - در واقع شما دو تا به کمک هم دیگه موفق به انجام این‌ کار میشید.
    - اما گوی کجاست؟
    - پیش یک پیرمرده که توی ایران زندگی می‌کنه.
    فریاد سربازی هر دوی آن‌ها را از جا پراند.
    - کنار بروید.
    افرا و شهاب هر دو برگشتند و با شش سرباز که در دو ردیف پشت سر هم حرکت می‌کردند، روبه‌رو شدند.
    آن‌ها سربازان پادشاه رشادت بودند که از آسمان پنجم به چهارم، برای همراهی پادشاه سفر کرده بودند.
    افرا و شهاب هر دو کنار رفتند تا آن مجسمه‌های خشک و بلند رد بشوند.
    افرا: «سربازهای سرزمین شما هم همین جوری‌ان؟»
    - اون‌ها ظاهرشون با سربازهای آسمون‌های دیگه فرق داره. ظاهرشون مثل آدم معمولیه؛ اما سر تا پا طلایی‌ان.
    همان موقع صدای دلنشین اذان از مسجد بلند شد و در سرتاسر قصر پیچید.
    - خدا بزرگتر است، شهادت می‌دهم حضرت...
    دین تمامی آسمان‌ها ماهتیسایی بود؛ دینی همانند اسلام با این تفاوت که قرآن و تمامی دعاهایش به زبان فارسی بودند.
    شهاب گفت: «بریم نماز بخونیم.»
    هر دوی آن‌ها به نمازخانه رفتند. نمازخانه‌ی بزرگ و زیبایی در هر قصر وجود داشت که به هنگام اذان تمامی اعضای قصر، از خدمتکاران و سربازان گرفته تا ملکه‌ها و پادشاهان، به آن‌جا می‌رفتند و به رهبری بزرگترین عابد آن سرزمین، نمازشان را به جماعت اقامه می‌کردند.
    نمازخانه شلوغ بود و همه در آن جمع شده بودند.
    افرا: «شنیدم که حضرت الیاس، خضر، عیسی و ادریس، همه‌شون تو آسمون چهارم زندگی می‌کنند.»
    شهاب سرش را کمی تکان داد و حرفش را تایید کرد.
    - هر چهارتاشون پیامبرای بزرگی‌ان، کدومشون رهبری نماز رو به عهده می‌گیره؟
    - حضرت خضر معمولاً نمازش رو این‌جا اقامه می‌کنه؛ بقیه‌شون توی مسجدهای دیگه‌ای این کار رو انجام میدن.
    آن دو در آخرین صف نماز جماعت ایستاده بودند و حرف می‌زدند که ناگهان صدای صلوات جمع بلند شد:
    - درود بر محمد و آل محمد.
    ماهتیسایی‌ها هیچ‌گاه ذکرها و آیه‌ها را به عربی نمی‌گفتند. جمعیت زیادی جلوی افرا ایستاده بود و او نمی‌توانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است؟
    از شهاب پرسید: «چی شده؟»
    - حضرت خضر اومده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    صدای حضرت خضر در نمازخانه پیچید و شهاب را ساکت کرد.
    - برای رضا و رضایت خداوند نماز ظهر می‌خوانیم که همانا او دانای حکیم است. به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان، پروردگارا...
    کلمات با عشق از دهان او بیرون می‌آمدند و به راحتی در دل حضار می‌نشستند. لبخند شیرینی بر لب داشت و آن‌چنان با دل و جان آیه‌ها را ادا می‌کرد که هرکسی با دیدنش فکر می‌کرد در مکانی دیگر و دور از آن‌جا سیر می‌کند. عشق او به خداوند آن‌چنان عظیم بود که هرگز در ذهن کسی نمی‌گنجید. هنگام قنوت که در دین ماهتیسایی آن را در رکعت اول می‌خوانند؛ آن‌چنان دست‌هایش را رو به آسمان و سرش را پایین می‌گرفت که گویا از خداوند گدایی می‌کند.
    با اشکی که از گونه‌هایش سرازیر می‌شد، گفت:
    - پروردگارا! سال‌هاست به تو ایمان آورده‌ایم و بندگی‌ات را می‌کنیم؛ تقاضا دارم بندگانت را ببخشی و نور ایمان و عبادت را از آن‌ها دریغ نکنی که مبادا...
    شانه‌هایش تکان می‌خوردند و صورتش از اشک خیس شده بود.
    - پروردگارا! ما را از آتش دوزخ برهان.
    آن‌چنان زیبا نمازشان را اقامه کردند که هیچ تماشاکننده‌ای خواستار اتمامش نبود. بعد از نماز همه نشستند و حضرت خضر لبخند گرمی زد و سخنرانی‌اش را آغاز نمود.
    - سپاس خداوندی را سزاست که از شباهت داشتن به پدیده‌ها، برتر و از توصیف وصف‌کنندگان، والاتر است که تدبیر شگفتی‌آورش، بر همه‌ی بینندگان آشکار، و با بزرگی عزتش، بر همه‌ی فکرهای اندیشمندها پنهان است. داناست، نه آن که آگاهی...
    تمام کلماتش زیبا، دلنشین و از روی آگاهی و بصیرت او بودند. با آرامش سخن می‌گفت و لبخند زیبایی بر لب داشت و هر از گاهی چشمانش را به یکی از حضار می‌دوخت و حرفش را می‌زد.
    حال که حاضران نشسته و حضرت خضر ایستاده بود؛ افرا به راحتی چهره‌ی درخشان و سرزنده‌ی او را می‌دید. از همان اول مهرش را بر دل خود احساس کرده بود. چه‌قدر آن پیرمرد سپید موی را دوست می‌داشت. دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و با تمام وجود به او گوش می‌داد.
    وقتی سخنانش تمام شد؛ همه‌ی حاضران به پا خواستند و به فضیلت وجود پر خیر ایشان صلوات فرستادند.
    حضرت خضر لبخند پر برکتش را پر رنگ‌تر کرد و پا به پای جمع صلوات فرستاد.
    حال نماز تمام شده بود و نمازگزاران دسته‌دسته از نمازخانه خارج می‌شدند. عده‌ای نیز به دیدن حضرت خضر می‌رفتند و با او صحبت می‌کردند و این مرد بزرگ و مهربان نیز به گرمی با آنان رفتار می‌کرد و به سوالاتشان پاسخ می‌داد.
    وقتی آخرین گروه نیز از نمازخانه خارج شد؛ افرا و شهاب نزدش رفتند.
    - سلام.
    حضرت خضر به افرا نگاه کرد و گفت:
    - سلام دخترم.
    شهاب نیز سلام داد و پاسخ دلنشینی دریافت کرد.
    افرا با لبخند دندان‌نمایی گفت:
    - باورم نمیشه دارم شما رو از نزدیک می‌بینم!
    - این نظر...
    خدمه‌ای وارد نمازخانه شد و به سمت آن‌ها دوید.
    - حضرت خبر نداشتید که امروز عده‌ای از پادشاه‌ها و ملکه‌ها اینجا میان؟
    حضرت خضر که متوجه منظور خدمتکار نشده بود، گفت:
    - مگه اتفاقی افتاده؟
    - اواخر نماز، زبونتون رو از ادبی به عامیانه تغییر دادید.
    چهره‌ی مهربانش به یک‌باره پریشان شد.
    - وای بر من! من بنده‌های خدا رو ناراحت کردم، باید برم عذرخواهی کنم. لطفاً من رو ببخشید، باید برم.
    و سپس در حالی که با کمک چوب دستی‌اش قدم برمی‌داشت و پیش می‌رفت، از آن‌جا خارج شد.
    افرا: «چرا یهو این‌قدر ناراحت شد؟»
    - می‌ترسه حق کسی رو ضایع کرده باشه.
    - مگه چی‌کار کرده بود؟
    - یادت رفته؟ از سرزمین‌های دیگه اومدن. افراد دربار بعضی از آسمون‌ها ادبی حرف می‌زنن و عامیانه به نظرشون زشت میاد.
    سپس ادامه داد:
    - زمان زیادی تا شب مونده، دوست داری سرزمین‌مون رو بهت نشون بدم؟
    - حالا چرا تا شب؟
    - شب باید برای ماموریت آماده بشیم.
    - اما این خیلی زوده! من هنوز آمادگی ندارم، هنوز هیچی درباره زمین نمی‌دونم. میگن کارهاشون عجیبه، رفتارهاشون عجیبه، به راحتی دروغ میگن، آدم می‌کشن، به هم خــ ـیانـت می‌کنن و این فقط گوشه‌ای از کارهاشونه.
    - باید هر چه زودتر بریم. اگه راییکا دروازه رو بشکنه، می‌تونه خیلی کارها بکنه.
    - پس چرا خدا جلوش رو نمی‌گیره؟ چرا ازش نمی‌خواین این کار رو براتون انجام بده؟
    - خدا کاری به کار ماها نداره، همون‌طور که با زمینی‌ها نداره؛ همون‌طور که اون‌ها آزاد هستن، ما هم هستیم.
    افرا که حال به قضیه منطقی نگاه می‌کرد و به صحت حرف‌های سرلک پی می‌برد، گفت:
    - ای کاش این‌طور نبود! اصلا ای کاش واسه این ماموریت انتخاب نشده بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    همان موقع خدمتکاری وارد نماز خانه شد:
    - شاهزاده، پدرتون می‌خوان شما رو ببینن.
    شهاب سرش را تکان داد و بعد دوباره به سمت افرا برگشت:
    - مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی‌افته. ما فقط میریم پیش پیرمرد و بعد از این‌که نشون سلطنتی رو بهش دادیم و اون رو قانع کردیم که از قصر اومدیم؛ گوی رو می‌گیریم و مرد رو از توش در میاریم.
    خدمتکار دوباره وارد شد:
    - عالیجناب، پدرتون منتظرن.
    شهاب به سمت خدمتکار برگشت و از آن‌جا خارج شد. افرا که کمی کلافه شده بود، با خود گفت:
    - بهتره برم کتابخونه و درباره‌ی زمین کتاب بگیرم.
    و با این فکر از آن مکان باشکوه خارج شد و با پرس‌وجو از خدمتکاران و ندیمه‌ها، کتابخانه را پیدا کرد. آن جا برعکس تمامی نقاط قصر، مکانی بسیار روشن بود که تمامی دیوارهایش را قفسه‌هایی طلایی پوشانده بود.
    افرا با تعجب به آن منظره نگاه کرد و در دل گفت:
    - این‌جا چه‌قدر قشنگه، چه‌قدر بزرگه، چه‌قدر خوبه!
    کم‌کم لبانش بالا رفتند و لبخند گشادی ساختند. او عاشق کتاب بود. چنین منظره‌ای نمی‌توانست حقیقی باشد. او با خود فکر می‌کرد که آیا کتابخانه‌ی قصر سرزمین گل‌ها هم این‌قدر بزرگ است؟ چون او تا به حال فقط کتابخانه‌های خارج از قصر را دیده بود.
    آن جا از سه طبقه تشکیل شده بود که در در هرکدامشان بیش از هزار کتاب قرار داشت. افرا با چشم دنبال کتابدار گشت تا از او کمک بگیرد. پیرمردی با ریش‌های بلند که تا کف زمین و نوک پایش می‌رسید، پشت میزی نشسته بود و با آن چهره دانا و فرهیخته‌اش با دقت چیزی می‌خواند.
    افرا سراغش رفت:
    - سلام آقا! میشه به من کمک کنید؟
    پیرمرد که اتفاقاً سرپرست کتابخانه بود، چشمش را از کتاب گرفت و بدون این‌ که ذره‌ای تغییر در صورتش ایجاد کند، پرسید: «چه کتابی می‌خواید؟»
    - چند تا کتاب درباره‌ی زمین می‌خوام.
    روی ریش‌هایش دستی کشید و گفت:
    - صد و شصت و دو کتاب درباره زمین داریم.
    - پس اگه میشه سه تا از بهترین‌هاش رو بدید.
    پیرمرد دست راستش را بالا برد و گفت:
    - کتاب شماره 366 و کتاب شماره 270 و یک و کتاب شماره 11، اینجا بیاید.
    همان موقع سه کتاب از توی قفسه‌شان بیرون آمده و بال‌بال‌زنان به طرف آن دو رفتند و سپس روی میز، درست بین افرا و پیرمرد نشستند.
    افرا کتاب‌های قطور را برداشت و در همان حال که از پیرمرد تشکر می‌کرد، به سمت میزی رفت و کتاب‌ها را روی آن گذاشت. کتاب اول را برداشت و بازش کرد. در آن تصاویر مختلفی از زمین کشیده و ویژگی‌های طبیعی آن را توضیح داده بود. کمی بعد درباره قاره‌ها و چگونگی تشکیل آن‌ها صحبت کرده بود و سپس درباره هرکدام اطلاعاتی مثل آب و هوا، جغرافیا و... را می‌داد. کم‌کم بحث را گسترده‌تر می‌کرد و درباره‌ی حیوانات منقرض شده و در حال انقراض یا اخلاقیات و نوع تفکر انسان‌ها توضیح می‌داد. افرا آن‌قدر جذب این کتاب و مباحث زیبایش شده بود که متوجه گذر زمان نمی‌‌شد و در عرض چند ساعت کتاب را تمام کرد.
    دوباره سراغ پیرمرد رفت و بهترین و کامل‌ترین کتاب آن‌جا را درباره‌ی ایران خواست. کتاب بزرگ و قطوری بود. افرا آن را برداشت و شروع به خواندن کرد. از ایران باستان شروع کرده و درباره تک‌تک اقوام آن سرزمین صحبت کرده بود. اقوامی که بعضی‌‌هایشان آن‌قدر قدیمی بودند که حتی خود ما ایرانی‌ها هم از وجود آن‌ها بی‌خبر هستیم. مانند قوم کَجانیان که توسط کجان اداره می‌شد و در زمان خود بسیار قدرتمند بوده است.
    افرا با لـ*ـذت تاریخ ایران را می‌خواند و با خود می‌گفت که چه‌قدر تمدن این کشور عظیم و زیبا بوده است! او از ایران باستان شروع کرده و حال به دوران پهلوی می‌رسید. تمام وقایع به درستی در آن نوشته شده بود؛ حتی مرگ تختی که هنوز جای سوال دارد که آیا خودکشی کرد یا حکومت او را به قتل رساند؟ افرا تاریخ پهلوی را نیز تمام کرد و سپس درباره‌ی جمهوری اسلامی ایران مطالبی خواند و بعد به هشت سال جنگ تحمیلی رسید و در آخر تاریخ ایران را تمام کرد.
    پس از آن به مطالب و تصاویری از ایران امروزی رسید که نوع تفکر و پوشش را نشان می‌داد. افرا با چشمانی گرد به دختری که موهایش را بنفش کرده و نیمی از آن را کچل و نیمه دیگر را حالت داده بود نگاه کرد. گونه‌هایش استخوانی و لبان بزرگ و قرمز و دماغی سر بالا و عروسکی داشت. از همه بدتر لباس‌هایش بودند. آن‌قدر براق‌، جیغ، کوتاه و تنگ بودند که افرا هم از دیدن آن خجالت کشید. کتاب را ورق زد و با تصویری از ترافیک‌های سنگین شهری روبه‌رو شد که از یکی از شلوغ‌ترین خیابان‌های تهران گرفته شده بود. در ادامه‌ی آن درباره آلودگی هوا در شهرهایی مثل تهران و اراک صحبت کرده بود و می‌گفت اراک شهری صنعتی است و به همین دلیل هوایش بسیار آلوده می‌باشد و سالیانه مردم زیادی از آن به سرطان‌های ریوی و غیره مبتلا می‌شوند.
    افرا با ناراحتی گفت:
    - وای! چه بلایی سر ایران اومده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا