- عضویت
- 2017/04/12
- ارسالی ها
- 666
- امتیاز واکنش
- 22,866
- امتیاز
- 661
خونه که رسیدم، نای غذاخوردن نداشتم. اینطوری پیش بره از اینی که هستم لاغرتر میشم. اگه این صورت گرد و توپُر رو هم نداشتم، هر کی دو پاره استخونم رو میدید، فکر میکرد یه راست از قبرستون، دم مسیح رو دیدم و به زندگی برگشتم.
چند تا نقل ریز بالا انداختم تا تلخی دهنم از این سرب فراوون هوا، شیرین بشه و یه لیوان شیرم روش.
به سمت اتاقم رفتم و کلید برق رو زدم. شالم رو روی تخت انداختم و کیفم رو هم به یه طرفی. این روزها یه تفریح درست و حسابی هم نداشتم و با این همه دوندگی، روحم کسل شده و خودم هم بیاشتها.
دکمههای مانتوم رو که باز میکردم، چشمم به پاکتی خورد که دعوتنامهی عروسی داخلش بود. عروسیرفتنم نهایت مسخرگیه؛ ولی شاید تنها تفریحیه که در حال حاضر در دسترسه. کارت دعوت رو برداشتم و به سمت اتاق روبهرویی رفتم و درش رو باز کردم. از روی مبل تکی مقابل تختش، موری رو برداشتم و نشستم. کمی نوازشش کردم و به چشمهای درشت دکمهایش خیره شدم. تنها عروسکی بود که علیرغم کوچیکبودنش که وجه تسمیهاش، به خاطر شباهتش به مورچهست؛ ولی بزرگترین امتیازش اینه که فقط همین موری کوچولو میتونست موقع گریههای شدید ترنج، آرومش کنه و بهش حس امنیت بده. کافی بود بذاریش توی بغلش تا تموم اشکهاش بند بیاد. توی بغلم فشردمش و با پنجههام تموم اون پرزهای کهنهاش رو که سیخ شده بود، صاف کردم. آهی کشیدم و گفتم:
- اینقدر بدخلقی نکن عروسک! یه کارت شیک و مجلسی برای آقای باکلاس و عروس خانومشون؛ خیلی هم خوبه. باید یه چرخی بزنیم و یه رنگ و رُخی نشون بدیم.
- ...
- گاهی فکر میکنم اونقدر خودخواهی آدمای دور و برمون زیاد شده که خودِ واژهاش، توی لغتنامهها مهجور مونده. یعنی جماعت اینا کارشون درسته و امثال ما یه دردیمون هست؟ آخرشم نمیفهمی که تو متفاوتی یا اونا. جالبتر اینکه، تو چون شبیهشون نیستی در رنجی و اونا هم از اینکه باهاشون فرق داری، ازت گریزونند.
- ...
- میخوام مثل خودشون باشم، خودخواهی کنم و جلوشون رژه برم و خودم رو به خوشی بزنم. چرا اونا فقط شاد باشند؟ بذار پدر گرامی ببینه که چه دختر جیگری داره و توی همون مجلس عروسیش، ده نفر خواستگار جلوش رج بایستند و اونم هی عرق از پیشونی پاک کنه. بالأخره توی مجلسش آدمای سرشناس کم نیستند. تا دلت بخواد وکیل و حقوقدان و اقتصاددان و کوفت و زهرمار ریخته. بذار خیلی هم خوش به حالش نشه، یه ذره چربیسوزی هم براش خوبه و اثرات طبی داره.
به خنده افتادم و به سمت میز کوچیک کنار مبل خم شدم و یه مشت بهارنارنج از توی جعبهی منبتکاری برداشتم و روی صورتم ریختم و قهقههام بلند شد و بریدهبریده گفتم:
- چیزی نمونده که همسایهها بریزند سرمون؛ اون منصورهخانوم که روی کل طبقات شنود داره، الآناست که پیداش بشه.
با تهخندهای که توی حنجرهام بود، بهارنارنجها رو بیشتر بوییدم و موری رو هم به خودم فشردم. کم کم مغزم ساکت شد و پاهام رو بالا آوردم و با گذاشتن سرم روی پشتی مبل، به خواب رفتم.
چند تا نقل ریز بالا انداختم تا تلخی دهنم از این سرب فراوون هوا، شیرین بشه و یه لیوان شیرم روش.
به سمت اتاقم رفتم و کلید برق رو زدم. شالم رو روی تخت انداختم و کیفم رو هم به یه طرفی. این روزها یه تفریح درست و حسابی هم نداشتم و با این همه دوندگی، روحم کسل شده و خودم هم بیاشتها.
دکمههای مانتوم رو که باز میکردم، چشمم به پاکتی خورد که دعوتنامهی عروسی داخلش بود. عروسیرفتنم نهایت مسخرگیه؛ ولی شاید تنها تفریحیه که در حال حاضر در دسترسه. کارت دعوت رو برداشتم و به سمت اتاق روبهرویی رفتم و درش رو باز کردم. از روی مبل تکی مقابل تختش، موری رو برداشتم و نشستم. کمی نوازشش کردم و به چشمهای درشت دکمهایش خیره شدم. تنها عروسکی بود که علیرغم کوچیکبودنش که وجه تسمیهاش، به خاطر شباهتش به مورچهست؛ ولی بزرگترین امتیازش اینه که فقط همین موری کوچولو میتونست موقع گریههای شدید ترنج، آرومش کنه و بهش حس امنیت بده. کافی بود بذاریش توی بغلش تا تموم اشکهاش بند بیاد. توی بغلم فشردمش و با پنجههام تموم اون پرزهای کهنهاش رو که سیخ شده بود، صاف کردم. آهی کشیدم و گفتم:
- اینقدر بدخلقی نکن عروسک! یه کارت شیک و مجلسی برای آقای باکلاس و عروس خانومشون؛ خیلی هم خوبه. باید یه چرخی بزنیم و یه رنگ و رُخی نشون بدیم.
- ...
- گاهی فکر میکنم اونقدر خودخواهی آدمای دور و برمون زیاد شده که خودِ واژهاش، توی لغتنامهها مهجور مونده. یعنی جماعت اینا کارشون درسته و امثال ما یه دردیمون هست؟ آخرشم نمیفهمی که تو متفاوتی یا اونا. جالبتر اینکه، تو چون شبیهشون نیستی در رنجی و اونا هم از اینکه باهاشون فرق داری، ازت گریزونند.
- ...
- میخوام مثل خودشون باشم، خودخواهی کنم و جلوشون رژه برم و خودم رو به خوشی بزنم. چرا اونا فقط شاد باشند؟ بذار پدر گرامی ببینه که چه دختر جیگری داره و توی همون مجلس عروسیش، ده نفر خواستگار جلوش رج بایستند و اونم هی عرق از پیشونی پاک کنه. بالأخره توی مجلسش آدمای سرشناس کم نیستند. تا دلت بخواد وکیل و حقوقدان و اقتصاددان و کوفت و زهرمار ریخته. بذار خیلی هم خوش به حالش نشه، یه ذره چربیسوزی هم براش خوبه و اثرات طبی داره.
به خنده افتادم و به سمت میز کوچیک کنار مبل خم شدم و یه مشت بهارنارنج از توی جعبهی منبتکاری برداشتم و روی صورتم ریختم و قهقههام بلند شد و بریدهبریده گفتم:
- چیزی نمونده که همسایهها بریزند سرمون؛ اون منصورهخانوم که روی کل طبقات شنود داره، الآناست که پیداش بشه.
با تهخندهای که توی حنجرهام بود، بهارنارنجها رو بیشتر بوییدم و موری رو هم به خودم فشردم. کم کم مغزم ساکت شد و پاهام رو بالا آوردم و با گذاشتن سرم روی پشتی مبل، به خواب رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: