کامل شده رمان ترنج و عطر بهارنارنج | سما جم «moghaddas» کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سما جم «moghaddas»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/12
ارسالی ها
666
امتیاز واکنش
22,866
امتیاز
661
خونه که رسیدم، نای غذاخوردن نداشتم. این‌طوری پیش بره از اینی که هستم لاغر‌تر میشم. اگه این صورت گرد و توپُر رو هم نداشتم، هر کی دو پاره استخونم رو می‌دید، فکر می‌کرد یه راست از قبرستون، دم مسیح رو دیدم و به زندگی برگشتم.
چند تا نقل ریز بالا انداختم تا تلخی دهنم از این سرب فراوون هوا، شیرین بشه و یه لیوان شیرم روش.
به سمت اتاقم رفتم و کلید برق رو زدم. شالم رو روی تخت انداختم و کیفم رو هم به یه طرفی. این روز‌ها یه تفریح درست و حسابی هم نداشتم و با این همه دوندگی، روحم کسل شده و خودم هم بی‌اشتها.
دکمه‌های مانتوم رو که باز می‌کردم، چشمم به پاکتی خورد که دعوتنامه‌ی عروسی داخلش بود. عروسی‌رفتنم ‌‌نهایت مسخرگیه؛ ولی شاید تنها تفریحیه که در حال حاضر در دسترسه. کارت دعوت رو برداشتم و به سمت اتاق روبه‌رویی رفتم و درش رو باز کردم. از روی مبل تکی مقابل تختش، موری رو برداشتم و نشستم. کمی نوازشش کردم و به چشم‌های درشت دکمه‌ایش خیره شدم. تنها عروسکی بود که علی‌رغم کوچیک‌بودنش که وجه تسمیه‌اش، به خاطر شباهتش به مورچه‌ست؛ ولی بزرگ‌ترین امتیازش اینه که فقط همین موری کوچولو می‌تونست موقع گریه‌های شدید ترنج، آرومش کنه و بهش حس امنیت بده. کافی بود بذاریش توی بغلش تا تموم اشک‌هاش بند بیاد. توی بغلم فشردمش و با پنجه‌هام تموم اون پرزهای کهنه‌اش رو که سیخ شده بود، صاف کردم. آهی کشیدم و گفتم:
- این‌قدر بدخلقی نکن عروسک! یه کارت شیک و مجلسی برای آقای باکلاس و عروس خانومشون؛ خیلی هم خوبه. باید یه چرخی بزنیم و یه رنگ و رُخی نشون بدیم.
- ...
- گاهی فکر می‌کنم اون‌قدر خودخواهی آدمای دور و برمون زیاد شده که خودِ واژه‌اش، توی لغتنامه‌ها مهجور مونده. یعنی جماعت اینا کارشون درسته و امثال ما یه دردیمون هست؟ آخرشم نمی‌فهمی که تو متفاوتی یا اونا. جالب‌تر اینکه، تو چون شبیهشون نیستی در رنجی و اونا هم از اینکه باهاشون فرق داری، ازت گریزونند.
- ...
- می‌خوام مثل خودشون باشم، خودخواهی کنم و جلوشون رژه برم و خودم رو به خوشی بزنم. چرا اونا فقط شاد باشند؟ بذار پدر گرامی ببینه که چه دختر جیگری داره و توی همون مجلس عروسیش، ده نفر خواستگار جلوش رج بایستند و اونم هی عرق از پیشونی پاک کنه. بالأخره توی مجلسش آدمای سر‌شناس کم نیستند. تا دلت بخواد وکیل و حقوقدان و اقتصاددان و کوفت و زهرمار ریخته. بذار خیلی هم خوش به حالش نشه، یه ذره چربی‌سوزی هم براش خوبه و اثرات طبی داره.
به خنده افتادم و به سمت میز کوچیک کنار مبل خم شدم و یه مشت بهارنارنج از توی جعبه‌ی منبت‌کاری برداشتم و روی صورتم ریختم و قهقهه‌ام بلند شد و بریده‌بریده گفتم:
- چیزی نمونده که همسایه‌ها بریزند سرمون؛ اون منصوره‌خانوم که روی کل طبقات شنود داره، الآناست که پیداش بشه.
با ته‌خنده‌ای که توی حنجره‌ام بود، بهارنارنج‌ها رو بیشتر بوییدم و موری رو هم به خودم فشردم. کم کم مغزم ساکت شد و پاهام رو بالا آوردم و با گذاشتن سرم روی پشتی مبل، به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    ***
    ترنج:
    از آرایشگاه که به خونه رسیدم، نزدیکای پنج بود و به خاطر بُعد مسافت، باید زود‌تر راه میفتادم تا بیشتر از مجلس عروسی حاج دانش نوریانی لـ*ـذت ببرم.
    موهام رو طوری جمع و شینیون کرده بود که از اطرافش تکه‌های کوتاه به صورت حلقه‌حلقه با شکوفه‌های مروارید و نگین‌های براق، به سمت داخل قفل بشه. به خاطر چشم‌های قهوه‌ایم، خواسته بودم که آرایش محو طلایی برای چشم‌ها و همین‌طور رژگونه‌ی آجری که سفیدی پوستم رو کمی بگیره، کار کنه.
    لباس بلند توری کرم‌رنگم رو که یقه‌ی کیپی داره و آستین‌های حریر کلوشش، ترکیب خوبی با ظرافت و کشیدگی پیراهن ایجاد می‌کنه، از کمد بیرون آوردم و به تن کردم. کفش ده‌سانتی طرح پوست ماری کرم و مسی رنگم رو هم به پا زدم و در ‌‌نهایت، زنجیری رو که آخرین بار به عنوان هدیه بهم داده بود، به گردن انداختم.
    اومدم برم که چشمم به اتاق روبه‌روم افتاد و ایستادم. داخل شدم و نفس عمیقی بالا فرستادم و به خاطر بوی شکوفه‌ها که روی زمین پاشیده شده بود، مدهوش شدم. لباس‌های ریخته‌شده رو از زمین و روی تخت برداشتم و مرتب سر جاشون گذاشتم. در اتاقو بستم رو با خودم زمزمه کردم:
    «تو‌ ای پری کجایی... که رُخ نمی‌نمایی
    از آن بهشت پنهان... دری نمی‌گشایی»
    با ورودم، مسئول تدارکات سالن من رو به سمت اتاقی برد تا بتونم آماده بشم و به جمع بپیوندم. طراحی اتاق به شکل کمدهای دراز و کم‌جا با آینه‌های قدی بود و این امکان رو می‌داد که بدون مزاحمت کسی آماده بشی و بیرون بری. چشم چرخوندم و به سمت یکی از کمد‌ها که به خاطر در بازش معلومه که توسط کسی اشغال نشده، رفتم و مانتوی عبایی‌ام رو به چوب‌رختیش آویزون کردم. وسایل دیگه‌ای هم که همراهم بود داخلش قرار دادم و درش رو بستم و کلیدش رو داخل کیف دستی‌ که ست کفشم بود، قرار دادم.
    نگاه آخر رو به خودم انداختم و شال حریر براق رو کمی جلو‌تر کشیدم تا فقط کمی از موهای طلایی‌ام که روی پیشونیم مثل چند حلقه‌ی زیبای ویرگول شکل، که در واقع مکثی هست برای کلام تلخی که توی نگاهم دارم و تنها مخاطبم، همون شخصیه که این تلخی‌ها رو به جونم ریخته.
    تو سالن چشم چرخوندم و چندین چشم رو هم متوجه خودم دیدم. نگاهم که با نگاه آقای پدر تلاقی کرد، دیگه به سمت عروسش امتداد ندادم و همون‌طور زل‌زده به سمتش رفتم. به محض قدم‌برداشتنم، از جاش بلند شد. حتما خیلی‌ها مثل من دیدند که عروس خانوم گوشه‌ی کتش رو کشید که یعنی سرجات بشین و بذار اون به طرفت بیاد؛ ولی این‌جاش رو دیگه کور خونده؛ چون پدر هر چی باشه، بازم پدره و دلتنگ. به خصوص خودِ بی‌معرفتش که همه می‌دونستند چه‌قدر عاشق دخترهاشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    بی‌اراده به سمتم اومد و دست‌هاش رو روی بازوهام گذاشت و با نوازش ملایمی گفت:
    - عزیزم، چه خوب که اومدی. چه خانوم و خوشگل شدی، اولش اصلا نشناختمت. این لباس روشنِ توری خیلی بهت میاد!
    چشمش که به زنجیر دور گردنم افتاد، لبخندش عمیق‌تر شد.
    - چه برازنده‌اته عزیزم!
    حاج دانش و این همه ابراز علاقه؛ چیزی نیست که همیشه گیرت بیاد. به صورت چندضلعی و جذابش نگاهی انداختم و به موهای لختش که همیشه به یه طرف شونه و کمی نامرتب دور صورتش رو می‌گرفت و به گیراییش کمک بیشتری می‌کرد، خیره شدم. موهای قهوه‌ای که الان سفیدی‌هایی رو مهمون داشت، هنوز مأمن و ماوای منه و دلم می‌خواد دست ببرم و کمی حالتشون رو بهتر کنم. بینی رومی و لب‌های باریک و چشم‌های گرد نافذش چیزهایی نیست که پاهای کشیده و صاف و خوش‌ترکیبش رو با بالاتنه‌ای که همیشه با شکوه، هر کتی رو با تن‌خور عالی براش به نمایش می‌ذاشت، از دیده‌ها پنهون کنه. وقتی سکوت خیره‌ام رو دید، اشاره‌ای به پشت کرد و آروم گفت:
    - نمیای به زیبا سلام کنی و تبریکی بگی؟
    آروم زمزمه کردم:
    - نه، اگه این‌جا هستم، فقط برای اینه که خودی نشون بدم و برم. حوصله‌ی هیچ برنامه جانبی رو هم ندارم. الآنم میرم یه چرخی می‌زنم و بعد هم خداحافظ.
    صداش تحکم گرفت:
    - مگه من می‌ذارم؟ الآنم دستت رو مثل یه دختر خوبِ بابا، توی دستام می‌ذاری و یه سلام علیک عادی با فامیل و آشناهایی که می‌‌شناسی و یه اظهار ادب به غریبه‌تر‌ها و بعد کمی بچرخ تا موقع شام؛ باشه؟
    حالا که می‌خواد بی‌منطق بازی دربیاره، مظلوم‌بودن هم تموم میشه!
    باهاش به سمت زیبای خوش‌طرح و چهره رفتم و اون هم به خاطر بابا از جاش بلند شد و خیلی تصنعی باهام دست داد و یه «خوش اومدی» زیر لبی هم بهش اضافه کرد.
    با اون چشم‌هاش که مثل چشمای یک ببر توی تاریکی یه جنگل مخوفه، وراندازم می‌کرد. هیکلش مثل یه مار، باریک و بلنده و خوب می‌دونه چه‌طوری مطابق نظر بابا، لباس‌های گرون‌قیمت و شیک رو با کمی حجابِ قابل قبول، توأم کنه تا نه سیخ بسوزه و نه کباب!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    به ادا و اصولی که با چشم‌های وحشیش به خوردم می‌داد، محل نذاشتم و بد‌تر از خودش، با بی‌حس‌ترین و سرد‌ترین نگاه، سرم رو تکون دادم و کنار بابا راه افتادم تا مثلا با دوستان و آشنا‌ها خوش و بشی کنم.
    دو تا عمه و تنها عمویی که دارم، پشت میزی نشسته بودند و کمی نگران به من نگاه می‌کردند. بایدم نگران باشند؛ چه‌طور دلشون میاد با اون همه داغی که پشت سر گذاشتیم، فقط به خاطر اقتدار و پول برادرشون، همه رو نادیده بگیرند و در برابر این تجملات و این عروسی کذایی، سکوت اختیار کنند. مثل آدم‌های خائن بهشون نگاه کردم و به اجبار سلام و احوالپرسی و نهایتا پدر من رو برد و پشت میزی نشوند و دوباره سراغ عروس خانومی که الان ابروهاش به هم کمونه کرده و دلخوری واضحی رو نشون میده، شتاب گرفت. به جهنم؛ می‌خواد که بابام کات‌گرفته‌شده فقط برای خودش پِیست بشه که آرزوش رو به دلش می‌ذارم.
    ***
    بهار:
    داخل اتاق شدم و به سمت کمد آینه‌دار رفتم و خیلی سریع لباس ابریشم سرخابی آستین حلقه‌ای با دامن کلوش بلند رو به تنم و گیره گردنبند مروارید چندرجِ یادگار عزیزترینم رو پشت گردنم چفت کردم. رج‌های سفید درشت که روی سـ*ـینه‌ام قرار گرفت، نقش زیبایی رو با سرخابی‌های پیراهنم ایجاد کرد. کفش ده‌سانتی سفیدم رو پا زدم و موهای طلایی حلقه حلقه‌شده رو دور شونه‌هام‌‌ رها کردم. رژ لب سرخم رو از کیفم بیرون آوردم و چندین دور، محکم روی لب‌هام کشیدم. کمی پنکیک زدم و روی اون، رژگونه‌ی ملایم صورتی پاشوندم. صورت گردم کشیده‌تر به نظر می‌رسید و گونه‌هام هم برجسته‌تر.
    از اتاق بیرون اومدم و به جای سالن به سمت حیاط رفتم تا هوایی بخورم.
    این نقطه‌ی شهر و با این همه دار و درخت، خنکی مطبوعی رو به هوا می‌داد و در امتداد بازوهام، لرز خوشایندی رو حس می‌کردم. صدای قدم‌های آهسته‌ای رو که از پشت به من نزدیک می‌شد، شنیده؛ ولی بی‌توجه به تموم آشنابودنش، به دور‌ترین نقطه‌ی باغ خیره موندم.
    - گیسو رها، چرا تنهایی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    مدت‌ها بود دیگه این‌طوری صدا نشده بودم؛ اما مگه فرقی داشت؟ همه چیز خیلی وقته که برای من به نقطه‌ی اتمام رسیده، اینم روی همه‌ی اونا. بدون اینکه روم رو برگردونم، با صدای نه چندان ملایمی گفتم:
    - دلم خواست توی این هوای دلچسب، قدمی بزنم و ترجیحا هم تنهایی.
    - از اول مجلس تو رو ندیدم؛ گرچه این رنگ زیبا باید خیلی زود‌تر به چشمم می‌اومد.
    -...
    - پدرت رو دیدی؟
    - ...
    - دوسال پیش صمیمی‌تر بودی. من که عوض نشدم؛ ولی ظاهرا شما از ما بریدی.
    - عوض نشدی و همه‌ی این دوسال کنار پدرم موندی و به هیچ‌کدوم از کارهاش اعتراض نکردی؟
    - پدر شما از کسی حرف شنوی نداره. همین‌قدر که تونستم کنارش باشم تا اشخاص ناباب دورش رو نگیرند، بزرگ‌ترین کمکی بوده که از دستم برمی‌اومد. شما چی؟ شما که تنهاش گذاشتی تا همون دیگرونی که ازشون گریزونی، جای تو رو پُر کنند.
    - هه! تو رو خدا من رو نخندون. اینا گرگ روزگارند. نزدیک می‌شدم اول از همه من رو لت و پار می‌کردند.
    صدایی ازش بلند نشد. بعد از مدت‌ها که ندیده بودمش، چشم چرخوندم و به صورتش نگاهی انداختم. چهره‌اش کمی عمق گرفته و چند تار سفید هم کناره‌های خط ریش مرتب شده‌اش، دیده می‌شد. اونم به نگاهم عمیق شد.
    - سلام مجدد.
    لبخندی به گوشه‌ی لب‌هام نشست؛ ولی جمعش کردم.
    - خیلی غریبگی می‌کنی. حتما پدرت هنوز با این لباس زیبا و کمی برهنه که هیچ شالی هم به این زرین‌های زیبات نینداختی ندیدتت، وگرنه با یه اسکورت به خونه می‌فرستادت و یا مجبورت می‌کرد مانتو و شالی به تن کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    کمی خودم رو گرفتم و با حس شجاعتی که مدت‌هاست در درونم حلول کرده، جوابش رو دادم.
    - پدرم نگران خودش و زنش باشه. همین که پا به مجلسش گذاشتم، باید خدا رو شکر کنه. خیلی هم ناراحته، بگه تا منم در ‌‌نهایت شادمانی، بی‌خیال مجلس سراسر از ناخوشیش میشم و برمی‌گردم.
    - خب حالا، لب ورنچین. بیا بریم تا ببینم رئیسمون با دیدنت چه عکس‌العملی نشون میده.
    بدون هیچ ترسی در کنارش به سمت ورودی سالن رفتم. هنوز دو قدم داخل نشده بودیم که بابا مثل شیر بیشه، جلوم ظاهر شد. صورتش منقبض بود و چشم‌هاش مدام دور مرواریدهای گردنم می‌چرخید. خوب می‌شناخت؛ خود نامردش این مرواریدهای اصل یمنی رو براش سوغات آورده بود.
    بازوم رو گرفت و به سمت خروجی سالن کشوند. پاش که به تراس وسیع ساختمون رسید، دستم رو با شدت‌‌ رها کرد؛ جوری که درد بدی توی ساعد و مچم پیچید.
    - این چه لباسیه که تنت کردی؟ زلفونت رو چرا پخش و پلا کردی؟ شالت کو؟
    دوباره خیره شد و با حرص توپید:
    - این آرایش فجیع چیه؟ این رژ لب چیه به لب‌های ورقلنبیده‌ات زدی؟ می‌خوای آبرو و حیثیت من رو بریزی؟ خب اصلا نمی‌اومدی.
    طلبکارانه بهش چشم دوختم:
    - تو اگه به فکر آبروت بودی یه همچین مجلسی رو راه نمی‌انداختی. مثل آدمای متمدن، رعایت داغ و عزات رو می‌کردی و اون عشـ*ـوه‌بریز رو بی‌سر و صدا عقد می‌کردی و می‌بردیش سر زندگیت. بیخود برای من سجاده آب نکش. فکر کردی منم مثل جماعتیم که دور و اطرافت رو گرفتند که با دیدن اون شلوغ‌بازی‌هات و اون مستحب‌گفتن‌هات بتونی خرم کنی؛ که چی؟ فلان کس گفته صواب اینه که محترمه‌خانوم ضعیفه رو که هر دو دل در گرو دارید، زود‌تر به عقد دربیارید که خیر پروردگار همینه و سنت پیغمبرم چنین است و چنان؟ پیغمبر اسلام تا خدیجه زنده بود به هیچ زنی نگاه نکرد. اگه هم بعدش زنی رو به نیت حمایت گرفت، به خاطر هزار تا دلیل و برهان الهی بود. تو چی حاج دانش؟ کدوم کارت به رسول خدا رفته که حالا واسه‌ی من خط و نشون می‌کشی؟ بنده هر جور که دلم بخواد آرایش می‌کنم و هر جور که دوست دارم لباس می‌پوشم...
    سیلی محکمی که سرم رو روی شونه‌ام پرت کرد، به قدری داغ و تشنج‌آور بود که یه لحظه حس برق‌گرفتگی بهم دست داد. خونسرد و کباب‌شده، سر بالا آوردم و گردن برافراشتم. موهام سرکش‌تر از هر زمان به اطرافم منگوله می‌زد و زبری‌اش، زخم صورتم رو می‌آزرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    - بزن! کی از این چیز‌ها می‌ترسه؟ ‌‌نهایت یه چاقوی تیز هم قلب من رو نشونه بگیره، کجای دنیا به درد میاد؟ من خیلی وقته که چاقو به شاهرگم خورده و از این ادا و اصول‌ها هم ترسی ندارم.
    چشم‌هاش دو تا کاسه‌ی خون بود و حس اینکه الان سکته رو بزنه، خود من رو هم می‌ترسوند. شهاب رو دیدم که به سرعت به سمت ما میاد. وقتی رسید، نفس نفس می‌زد و از قرمزی صورتم که مسلما جای انگشت‌های سنگینش نقاشی جالبی رو به وجود آورده، هراسان شد.
    - آقا این چه کاریه؟ اون تو همه چشمشون به شماست. الآنه که حرفتون ورد دهن‌ها بشه. شما برید، منم صبیه‌خانوم رو راهی می‌کنم.
    بی‌خیال هردوشون شدم و خیلی خانومانه از کنارشون گذشتم و با سربلندی به سمت ساختمون رفتم. لباس‌هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم. با اون کفش‌ها سخت بود که بخوام سرعت بگیرم و برای من که تحمل هر لحظه‌اش، گرون‌بار‌ترین احساسات رو به روحم تحمیل می‌کنه، از این کُندی رنج می‌بردم. شهاب به سمتم اومد و هم‌قدمم شد.
    - چرا باهاش راه نمیای؟ اون که دوستت داره، چرا نمی‌پذیریش؟
    - اون هیچی نیست. به بیرونش دل نبند، عاطفه و وفا نداره.
    - این‌طوری حرف نزن. از اول جوونیم در کنارشم. خوبی‌هاش اون‌قدری بود که هنوز رهاش نکردم.
    - مطمئنی که ادامه‌ی حضورت به اراده‌ی توئه؟ بهت یقین میدم که اگه جایگزین بهتری پیدا کنه، تو رو هم ول می‌کنه و به اون جنس اعلاء‌تر می‌چسبه. یه برچسب «مصلحت اینه» هم چاشنیش می‌کنه که کم نیاره و دل تو رو هم نشکسته باشه.
    به مغزم اشاره کرد و با تاسف گفت:
    - خیلی سیاه شده. اون محله‌ای هم که خونه گرفتی، خیلی داغونه. باید یه جای دیگه‌ای رو بگیری.
    - چرا؟ چون مجلل و بالا شهری نیست؟ جمع کنید این بساط دورویی‌تون رو. درسته بچه بودم؛ ولی خوب یادم میاد اولین باری که با پولای خودش تونست یه آلونک برای زن و بچه‌هاش بگیره، توی یه محله‌ی سنتی و اون پایین‌های تهرون بزرگ بود. اون‌قدر هم ذوق داشت که هی می‌انداختمون بالا و دعای شُکر می‌خوند. حالا وسط شهر براش اُفت داره و اَخه؟ که دخترش اگه اون‌جا‌ها بشینه به تریج قباش برمی‌خوره؟
    - به من گفت بهت بگم اگه تا آخر ماه از اون‌جا بلند نشی، با یه وضعیت بدی اثاث‌هات رو میاره بیرون و می‌بره جایی که خودش می‌خواد.
    به تویوتای عزیزم رسیدم و کلید انداختم تا قفلش رو باز کنم.
    - دست از این ماشین نمی‌کشی؟
    - اینم خار شده و فرو رفته توی چشم‌هاتون؟
    - بچه بازی درنیار، خطرناکه؛ خوشت میاد شبی، دیروقتی، گوشه‌ی اتوبان خفه کنه و یه کامیون از روت رد شه؟
    یه حالت بامزه‌ی متفکر به خودم گرفتم و گفتم:
    - اِ.. راست میگی؟ چرا به فکر خودم نرسید؟ بهترین راه برای‌‌ رهاشدن همینه که با این عزیز، شب‌ها اتوبان‌ها رو گز کنم!
    چشم‌های آبی کدرش، تیره‌تر شد و با حسی که همیشه معنی غریبانه‌اش رو درک می‌کردم، زمزمه کرد:
    - حواست به خودت باشه، به حرف‌زدنت هم؛ نذار کلاه منم باهات تو هم بره.
    بی‌اعتنا به خودش و نگاهش و حرف‌هاش، سوار شدم و به سمت خونه گاز دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    ***
    ترنج:
    اون‌قدر ترسیده بودم، مثل یه کبوتر بچه‌ای می‌موندم که اشتباهی از لونه‌اش پرت شده و بال زخمی‌اش اجازه نمیده که از اون خاکی‌ها، بیرون بزنه و شانسش رو برای پریدن و دورشدن از خطرِ حمله‌ی گربه چشم‌چرونی که با میـ*ـل به طعمه‌ی شیرینش نگاه می‌کنه، امتحان کنه و دور بشه. قلبم به‌شدت تند می‌زد و سرم مرتب به هر سمتی می‌چرخید تا بلکه یه راه مفرّی پیدا کنم؛ ولی دریغ که همه‌ی راه‌ها به بن‌بست می‌رسید.
    سُر خوردم و تو سه کنج دیوارِ اون کوچه‌ی بن‌بست لعنتی نشستم. سرم رو بین زانوهام فرو بردم و تموم سعی‌ام این بود که حداقل، ترس رو توی چشم‌هام نبینه. با اون صدای کشیده‌ی نشئه‌ی منزجرکننده، شروع به حرف زدن کرد:
    - جیـ*ـگر.. من که باهات کاری ندارم. پاشو خوشگلم... مگه نیومدی گشت شبونه عسلی؟ خب رفیق نیمه‌راه نشو دیگه...منم عین خودت. پاشو قربون اون لبای غنچه‌ایت.
    دستش به سمتم کشیده شد و با لمس انگشتان مشمئزکننده‌اش به سفیدی‌های مچ دستم، تموم ترس و لرزم به الکترون‌های پرقدرتی تبدیل شد که می‌تونستند برق‌گرفتگی هزارولتی اون کریهِ پلشت بی‌همه چیز رو تضمین کنه.
    ***
    بهار:
    خفگی گلوم رو به خاطر چیزی که می‌دیدم، کنار گذاشتم و لبریز از نفرت انگیز‌ترین حسی که میشه در تموم وجود یک انسان فوران کنه، از جام جهیدم و با تیزی کوچیکی که همیشه در مخفی‌ترین قسمت لباسم قرار می‌دادم، به سمتش یورش بردم. تیزی که به بد‌ترین جای ممکنِ خود رذلش فرو رفت، شوکه از این قدرت و سرعت عمل من، به زانو افتاد و دستش به سمت جای زخمش رفت. چشمان خبیث و منفورش، با بهت عجیبی به نقطه‌ی تلاقی تیزی با بدنش دودو می‌زد و طاقتش رو نداشت که با انگشتان چرک‌مرده و زشتش، اون شیء براق رو بیرون بیاره.
    با تموم تنفر گداخته‌ای که هر ثانیه بیشتر شعله می‌کشید و وجودم رو آتیش می‌زد، جوری که فقط خودش بشنوه و توجه همسایه‌ها جلب نشه گفتم:
    - این درس عبرتت باشه تا دخترای معصوم رو توی کوچه‌های این شهر خفت نکنی. اگه نمی‌خوای تحویل مامورا بدمت، گمشو از این محل دور شو؛ چون دفعه‌‌ی بعد این تیزی میره سمت قلبت. حالیت شد؟
    دست برد و تیزی رو لمس کرد و بدون گفتن کلامی، با پنجه‌هایی که اطراف زخم رو گرفته بود تا خون سیاهش بیشتر از این فوران نکنه، به سختی روی دو پا قدم برداشت و بعد از لحظاتی به سیاهی منفوری در تاریکی شب، تبدیل شد.
    نفسم رو بیرون دادم و با تموم ملایمتم گفتم:
    - با این همه ظرافت و زیبایی، این وقت شب توی این کوچه‌ی خلوت چه غلطی می‌کنی؟ حالیت نیست که دیگه نه مامان هست و نه آقاجون؟ اون خونه‌ی قدیمی هم خیلی وقته به این ساختمونِ بی‌ریخت پنج‌طبقه تبدیل شده.
    - ...
    - ملوسک من! خودم همیشه هستم و هوات رو دارم. نگران هیچ چیز نباش؛ ولی تو هم دیگه این‌جا نیا، خطر همیشه هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    صدای ترمز سنگین ماشینی، من رو به خودم آورد. نور تندی که از چراغ‌هاش به ته کوچه می‌رسید، اون‌قدری بود که بتونم سایه‌ی قد و بالاش رو تشخیص بدم. شُل شدم و خیلی بی‌حال روی زمین افتادم.
    شهاب با سرعت باورنکردنی‌ دوید و خودش رو به من رسوند. دستش رو جلو آورد و شونه‌هام رو گرفت و کمی بالا کشید.
    - ترنج.. ترنج جان؟ چی شدی؟ این‌جا چی کار می‌کنی؟ اگه از پشتت نمی‌اومدم امکان نداشت که باور کنم بازم این دور و اطراف می‌چرخی. این وقت شب توی این محله‌ی پایین، آخه با کدوم جرأت؟ حالیت نیست هزار تا ولگرد و دزد ناموس ریختند تا یه لقمه‌ی چرب گیرشون بیاد؟
    من که بی‌حال به دست‌هاش تکیه داده بودم، متعجب و ترسیده نگاهش می‌کردم. بدنم سست بود و هیچ رمقی برای حرف‌زدن نداشتم.
    - ترنج یه چیزی بگو. بذار بلندت کنم و با ماشین خودم برسونمت. نزدیکی این‌جا گمت کردم، اگه ماشین پیشونی سفیدت رو نمی‌دیدم، امکان نداشت بفهمم کجایی.
    خودم رو بهش تکیه دادم و اونم بیشتر دست انداخت تا من رو به سمت ماشینش بکشونه.
    وقتی روی صندلی جلو آرامش گرفتم، چشمم به در باز تویوتا کارینا افتاد. با ناله گفتم:
    - شهاب! چی شده؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ این‌جا چه خبره؟
    ***
    بهار:
    صبح زود، دردناک و خواب‌آلود لباس می‌پوشم تا به شیفتم برسم. شیفت‌های متغیر این‌جا باعث آزارم بود و گیردادن‌های بابا هم اذیت‌کننده. خوشش نمیاد که توی چنین فضایی کار کنم و حقوق حداقلی رو بگیرم که شاید نصف اون چیزیه که خودش اون اواخر بهمون پول توجیبی می‌داد. همیشه اصرار داره که به اداره کل حقوقی خودش برم و اینم فقط یه بهونه‌ایه که من رو زیر نظر داشته باشه و خیالش از هر جهت آروم و راحت؛ اما کی به آرامش اون اهمیت میده.
    به هرحال برای خود منم بهتره بگردم و یه کاری که به اخلاق‌های عجیب و غریب من بخوره و با برنامه‌ی زندگیم جور باشه پیدا کنم.
    صدای گوشیم که در اومد، نگاهی به صفحه‌ی تلگرامم انداختم و عکسِ صورت بی‌نقصش رو که دیدم، فهمیدم همسایه‌ی مهری‌خانومه.
    نوشته بود که امروز ساعت یازده عمله و نمی‌تونه زود‌تر از یک اون‌جا باشه. عجب آدمیه! حالا خوبه اون همه ادعای انسانیت داشت. فکر کردم بهتره همین امروز استعفام رو تحویل انصاری بدم و بیرون بزنم.
    بهونه‌ی خوبی هم دارم و اینکه فعلا ممکنه چند روز گرفتار باشم و دیگه نتونم با شیفت‌هاشون هماهنگ بشم.
    یک ساعتی طول کشید تا این انصاری فس‌فسو به کُنه قضیه پی ببره که استعفام جدیّه و با یکی دو روز مرخصی کارم راه نمیفته. آخرشم اصرار که شماره‌ی تماس برای امر خیر بدم. بابای من رو نمی‌شناسه، وگرنه به خوابم جرأت نمی‌کنه که یه روزی اجازه‌ی این رو داشته باشه که برای پسرش، جلوی حاج دانش ظاهر بشه.
    بیمارستان که رسیدم، به سمت آسانسور رفتم و با راهنمایی یکی از خدمه در طبقه‌ای پیاده شدم و با کمک فلش‌ها و خطوط رنگی روی زمین به پشت اتاق عمل رسیدم.
    مونیتوری که توی سالن بزرگ مشرف به اتاق عمل نصب بود، اطلاعات وضعیت تموم بیماران تحت عمل رو آنلاین نشون می‌داد. دقت کردم و اسمش رو دیدم که «در حین عمل» تیک خورده. روی یکی از صندلی‌ها نشستم و باز به مونیتور زل زدم.
    با خودم فکر کردم که چه چیزی یا چه نخ ناپیدایی، آدما رو به هم وصل می‌کنه که یهو سرکله‌اشون پیدا میشه و تصمیمی که خیلی وقت پیش، روی میز بزرگ بیلیارد زندگیت داشتی؛ مثل چوبی می‌شند که با یه ضربه‌ی جانانه، توی سبد مغزت می‌اندازند و در جا، اون فکر عملی میشه. مهری‌خانوم دقیقا توپم رو توی تور فرستاده بود و بعد از یک سال و نیم، من رو به صرافت این انداخت تا بی‌خیال این اپراتوری نیمه‌وقت بشم و بیرون بیام.
    دوساعت گذشت تا مونیتور یه نوشته‌ی جدید نشون داد: «انتقال به ریکاوری»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    رفتم روی دکمه‌ی آیفونی رو که کنار در بزرگ اتاق عمل بود، فشردم. اون‌طرف یکی از خدمه‌های مرد، تخت چرخدار حامل مریض رو هل داد و در با فشار باز شد و چیزی نمونده بود که من رو هم پرت کنه و بفرسته اون دنیا. خودم رو سریع عقب کشیدم و بعد از خروج اون‌ها، پرستاری رو دیدم که پشت میزی نشسته و پرونده پُر می‌کنه.
    - ببخشید خانوم؛ من همراه خانوم میثمی‌ام. میشه وضعیتشون رو بگید؟
    خانومِ با نگاه پر از حرفش، به من نشون داد که خوش‌خبر نیست؛ یه کم ترسیدم.
    - عزیزم کفشات رو دربیار و از اون دمپایی‌های آبی بپوش و بیا این‌جا.
    منم همین کار رو کردم و داخل رفتم. نزدیکش که شدم، تعارفم کرد که روی صندلی کناریش بشینم.
    - دخترم شما چه نسبتی با خانوم میثمی دارید؟
    شستم خبردار شد که یه خبراییه.
    - من دوستشونم. خودم این‌جا بستریش کردم.
    - از بستگان درجه‌یکشون کسی این‌جا نیست؟
    - پسرشون پزشک بی‌مرزه و الآن هم احتمالا طرفای آفریقا و سومالی و این‌جور جاهاست که شخصا هیچ دسترسی بهشون ندارم.
    - عجب! کار سخت شد. واقعیتش، شرایط ایشون ثابت نیست؛ یعنی خودِ عمل خوب پیش رفت؛ ولی یهو ایست قلبی کرد و دکتر هم مجبور شد با دستگاه شوک، برش گردونه. الآنم وضعیتشون ثابت نیست و اگه تا چند ساعت آینده به هوش نیاد، شرایط کمی خطرناک میشه.
    آه سردی کشیدم و به این فکر کردم که چه کاری میشه براش کرد. نمی‌دونم چرا از لحظه‌ی اول، تا این حد برام اهمیت پیدا کرد؛ ولی مطمئنم که این تنهاییش و درد دوری از پسرش، من رو مجبور می‌کنه که همه جوره به فکرش باشم و اگه کاری از دستم برمیاد، براش انجام بدم. با ناراحتی پرسیدم:
    - فعلا همین جا نگهش می‌دارید؟
    - تا یه ساعت برای مراقبت‌های بعد از عمل همین جا می‌مونه و بعد هم به سی سی یو میره.
    - کاری از دست من برمیاد؟
    - فعلا که نه، فقط کاشکی پسرش رو پیدا می‌کردی.
    - هیچ شماره‌ای ازشون ندارم؛ یعنی ایشون خودش هر وقت جایی باشه که بتونه تماس بگیره، به گوشی مادرش زنگ می‌زنه. مگر اینکه خدا خودش برای این خانم کاری بکنه و اون آقای دکتر تماس بگیره و من بهش بگم که خودش رو برسونه.
    پرستارِ سرش رو تکون داد و منم بلند شدم و با پوشیدن کفش‌هام از اون‌جا بیرون اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا