کامل شده رمان ترنج و عطر بهارنارنج | سما جم «moghaddas» کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سما جم «moghaddas»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/12
ارسالی ها
666
امتیاز واکنش
22,866
امتیاز
661
بی‌حواس به سمت در خروجی سالن می‌رفتم که مثل اجل معلق جلوم پرید.
- سلام خانوم نوریانی.
دیدم خیلی با ادبه، کمی تحویلش گرفتم.
- سلام.
-چه خبر؟ دارید می‌رید؟ مگه عمل تموم شده؟
مونیتور رو بهش نشون دادم و اونم با ریزکردن چشم‌هاش، متوجه قضیه شد.
- حالش خوبه؟ کی بیرونش میارند؟
- متاسفانه..
یهو هول کرد و گفت:
- مرده؟
- ای بابا! بذار جمله‌ام رو تموم کنم. زنده‌ست؛ ولی اوضاع خوبی نداره.
- آخه این چه جور خبر دادنه، ترسیدم؛ یعنی چه طوریه؟
- پرستارِ می‌گفت اگه تا چند ساعت دیگه به هوش نیاد، زنده‌موندنش دیگه با خداست.
- عجب، الان کجا می‌رفتی؟
باز پررو شد!
- به شما ربطی داره؟
لب‌هاش رو به هم فشرد.
- می‌خوام ببینم تکلیفمون چیه؟ چیزی احتیاج داره یا نه؟
- چیزی که لازمشه اول دعاست و دوم اینکه باید یه جوری پسرش رو خبر کنیم که اونم کار آسونی نیست. فکر کنم بهتر باشه به بخش مراقبت‌ها بریم و شماره‌هامون رو بدیم و تاکید کنیم که در صورتی که حضور همراه‌هاش لازم بود، باهامون تماس بگیرند.
- فکر خوبیه، بریم.
هم‌قدمم شد و باز نگاهش رو چرخوند تا من رو یه دل سیر نگاه کنه. امروز تیپ ساده‌تری داشتم و وقت هم نکرده بودم که آرایش کنم. موهام هم مثل همیشه سرکش، از دور و اطراف شالم بیرون زده و مثل یه قاب طلایی، صورتم رو گرد تا گرد گرفته. مانتوی نخی جلوبسته‌ای پوشیده بودم و شلوار لی تنگ سرمه‌ایم، کاملا لاغریم رو به نمایش می‌ذاشت. هیچی نگفتم تا ببینم کی از رو میره که نرفت!
- میگم امروز که ساده‌تری، با ترنجتون مو نمی‌زنی. راستی چه روزهایی دانشگاه میاد؟
- آقای محترم! لطفا به مسائل خصوصی آدما کاری نداشته باشید. اصلا من از شما می‌پرسم که چی می‌خونی و کجا کار می‌کنی؟
- ارشد فیزیکم. توی آموزشگاه‌ها و یه غیرانتفاعی هم تدریس می‌کنم. می‌بینی؛ آدما خیلی راحت می‌تونند با همدیگه صحبت کنند و به سوال‌های هم جواب بدند؛ اسرار نظامی که نیست این‌قدر می‌پیچونی!
خیلی بامزه حرف می‌زد و نزدیک بود که خنده‌ام بگیره؛ ولی جدی نگاهش کردم.
- اگه بود چی؟
- چی اگه بود؟
- اگه همینایی که پرسیدی جزء اسرار نظامی بود چی؟ دست برمی‌داری؟
- اوه! پس خیلی کله گنده‌ای که اسمتم اسراره؟
بعد هم هرهر خندید.
- تو این‌جور فکر کن. به معذوریت‌های دیگران احترام گذاشتن هم، چیز خیلی راحتیه که متاسفانه بعضی‌ها از پس کار به این راحتی هم برنمیاند.
فهمید داره روی اعصابم قدم می‌زنه، بی‌خیال شد.
شماره‌هامون رو که دادیم، از بیمارستان خارج شدیم و من به سمت ماشینم رفتم. دیدم باز باهام هم‌قدم شده.
- ماشینت اینه؟ اون روز توی کوچه دیدم که سوارش می‌شدی.
-...
- موتورش خوب کار می‌کنه؟ یا هی تو کوچه و خیابون و اتوبان، قالت می‌ذاره؟
- اگه چشمات شور نباشه، باید بگم که از هر چی لکسوس و فراری، بهتر کار می‌کنه تا چشم حسوداشم دربیاد.
- نه خب، تو زمون خودش که از بهترین‌ها بود؛ ولی بعد چهل سال کمی خطریه.
در راننده رو باز کردم که سوار بشم، دیدم دستگیره‌ی در جلو رو گرفته و منتظر نگاهم می‌کنه.
- بفرما؟
- خب من رو هم تا یه جایی برسون.
- یعنی تو ماشین نداری؟
- داشتنش رو که دارم؛ ولی این طرفا طرح بود و نمی‌تونستم بیارم. شما هم که جزء افراد مرموز و این برچسب مجوز طرحتونم کلی معما.
نشستم؛ ولی قفل در کناریم رو بالا ندادم. اونم چند تا تق به شیشه زد و منم محلش نذاشتم و در سمت خودم و بستم و قفلش رو هم زدم و ضمن اینکه کمربندم رو می‌بستم، با یه استارت جانانه جلوی چشمای مبهوتش از پارک بیرون اومدم و دِ برو که رفتی.
گفتم که از پسرخاله‌ها خوشم نمیاد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    داشتم گردش به راست می‌زدم تا داخل کوچه بشم که شاسی بلند مشکیش ازم جلو زد و در اولین جای مناسب، متوقف شد. به هرحال من رو دیده بود و با اینکه اصلا حوصله‌اش رو نداشتم؛ اما نمی‌تونستم دورش بزنم و در برم.
    کمی جلو‌تر پارک کردم و پیاده شدم. به من که رسید، موشکافانه نگاهم کرد.
    - خوبی؟
    - هستم.
    - دیشب چت بود؟
    - کی گفته بود که دنبالم بیای؟
    - سوالم رو با سوال جواب نده.
    - خب؟
    - وضعیت دیشبت اگه به گوش بابات برسه، جلوی عواقبش رو نمی‌تونی بگیری.
    - نمی‌دونم کجای ماجرا رو رسیدی و چی دیدی؛ ولی من مواظب ترنج هستم.
    - یعنی چی که مواظب ترنج هستی؟ چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟
    - تو از من چی می‌خوای؟
    - برام جالبه که موقع حرف‌زدن از خودت، سوم شخص استفاده می‌کنی. مگه بچه شدی؟
    - ببین خوب تو گوشت فرو کن، حق نزدیک‌شدن به ترنج رو ندارید. نه تو و نه اون حاجیت؛ گرفتی؟
    متوجه بودم که شهاب گیجه و یه جور عجیبی به من نگاه می‌کنه؛ ولی برام مهم نبود. من نه خودشون رو و نه حضورشون رو توی زندگیمون نمی‌خواستم و اونا هم باید به این اصل احترام می‌ذاشتند و به زندگی من سرک نمی‌کشیدند.
    دست به سـ*ـینه شد و با دقت بیشتری به من نگاه کرد.
    - باشه، حواسم هست که خودت مراقب ترنجی؛ اما باید چند تا قول بدی.
    - بگو، می‌شنوم.
    - خبر دارم که کارت رو ول کردی که احسنت داری؛ این‌جا رو هم بی‌خیال میشی و میری یه محله‌ی بهتر.. و اینکه حداقل روزی یه بار باید تلفنی من رو توی جریان روزمرگی‌هات بذاری، وگرنه بابات رو می‌پزم که این بار قانونمند وارد معرکه بشه و کاری کنه که خودتم توش بمونی؛ متوجه‌ای؟
    حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. مگه چند ساعت گذشته بود که از استعفای من باخبر بود؟ زبونم توی دهنم نمی‌چرخید. گیج شدم و به ماشینم تکیه دادم و با دست‌هام سرم رو نگه داشتم. چشم‌هام سیاهی می‌رفت و احساس گُمی داشتم. از کمر خم شدم و همون‌طور که سرم رو می‌فشردم، بالأخره یه ناله‌ی محزون از ته حنجره‌ام بیرون زد. شهاب هول شد، به سمتم خم شد و بازوم رو گرفت. سعی کرد صافم کنه و با دست دیگه‌اش، دست‌هام رو از روی سرم کنار می‌زد تا چهره‌ام رو ببینه. آروم چشم‌هام رو باز و مظلومانه نگاهش کردم. گیجی چشم‌هاش من رو آزار می‌داد و خودمم از شرایط گنگی که داشتم، حیرت‌زده بودم. به دور و برمون نگاهی انداختم تا موقعیتم رو بفهمم. با ناتوانی دستم رو بالا آوردم و روی ساعدش گذاشتم تا رهام کنه.
    - ترنج، چته تو دختر؟ چرا این‌طوری شدی؟ تو که خوب بودی و داشتی بلبل‌زبونی می‌کردی، من رو نگاه کن.
    دوباره به اون آبی کدرهای مهربونش که زیر ابروهای مردونه‌اش، آدم رو به همراهی و هم‌زبونی با خودش تشویق می‌کرد، خیره شدم.
    - شهاب، تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ من خیلی گیجم.
    احساس کردم که زبری‌های طلایی، روی صورتم کشیده میشه. دست بردم و با تعجب کپه‌های موهام رو گرفتم و با ترس، تند و تند اونا رو داخل شالم فرستادم و خودش رو هم محکم‌تر دور سرم چرخوندم.
    شهاب کاملا بهت‌زده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    - ترنج، کجا بودی؟ داری از کجا میای؟ این چندساعتِ رو که از سر کارت بیرون زدی، تا الآن که برسی کجا رفتی؟
    کجا بودم؟ این چند ساعتی که از کارم بیرون اومدم؟ کدوم کار؟ خب، من یا خونه‌ام و یا دانشگاه.
    وقتی بهت من رو دید، کمی عقب کشید. خیلی توی فکر بود و چشم‌هاش توی صورت و نگاهم، دنبال چیزی می‌گشت.
    با ترس گفتم:
    - شهاب، من این‌جا چی کار می‌کنم؟ من توی خونه بودم، اصلا نمی‌دونم چرا توی خیابونم و دارم چه غلطی می‌کنم!
    باز به سمتم متمایل شد و از روی مانتو دستم رو گرفت و به سمت ماشینش کشوند. ملایم و مهربون گفت:
    - چیزی نیست عزیزم، دیشب خیلی ترسیدی و بهت شوک اومده. اینم تبعات همونه، گاهی پیش میاد. الان می‌رسونمت خونه و یکی دو روز استراحت درست و حسابی و دوباره سرحال میشی. ماشینت رو هم همین جا قفل می‌کنم بمونه. اصلا همون دیشب نباید دوباره می‌آوردمش و تحویلت می‌دادم. این ماشین خودش آخرِ بدبیاریه. باید دل بکنی، گوش می‌کنی ترنج، تو رو مولا دل بکن
    برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. ماشین محبوب بهار، به قول خودش یار دبستانی‌اش، اون موقع‌ها که مامان سوئیچ رو از آقاجون می‌گرفت و منم اون پشت می‌نشوند و دنبال بهار می‌رفتیم. وقتی جلوی دبستانش، بهارِ زبل و بازیگوش رو سوار می‌کردیم، هنوز در عقب رو بازنکرده می‌پرید و بی‌وقفه، لپ‌های گرد و سفیدم رو می‌بوسید و پشت هم می‌گفت:«پشمک من.. هووم بخورمش.» منم از خنده ریسه می‌رفتم و بهش آویزون می‌شدم.
    اشک از گوشه‌ی چشمم شروع به چکیدن کرد. کم‌کم گریه‌ی بی‌صدام، به ناله شبیه شد و بعد هم هق هق.
    شهاب روی صندلیش جابه‌جا شد و به در خودش تکیه زد و به من چشم دوخت.
    - ترنج، دلت بهار رو می‌خواد؟ می‌فهمم چی می‌کشی عزیز.
    تو خودم مچاله شدم و حس ترحم صداش مثل ضربات پتک روی سرم فرود اومد و دوباره الکترون‌های قوی، تموم سلول‌های مغزم رو گرفت و قدرت توی تموم دست و پاهام برگشت و با نیروی مضاعفی، گردنم رو راست کرد و باعث شد مثل یه فرمانروای قدرتمند، سرم رو بالا بیارم و به خود بی‌عرضه‌اش که هیچ‌وقت نتونست جلوی پدرم سر بلند کنه و حرفش رو بزنه، نگاه کنم.
    حس خفگی باعث شد دست به سمت شالم ببرم. اون‌قدر کیپ بود که متعجب شدم. دست انداختم و لبه‌هاش رو چرخوندم و از دور گردنم باز کردم. موهام رو که به عقب رفته بود، کپه‌ای جلو کشوندم و با اون حالت وحشی که بهم اومد، حنجره‌ام مرتعش شد.
    - تو هیچی نمی‌فهمی، تو یه بی‌عرضه‌ای که فقط ادعات میشه، هیچ‌وقت قدر من رو ندونستی. پشتم رو خالی کردی. حالم از امثال تو به هم می‌خوره! دور و بر ترنجم اگه پیدات بشه با من طرفی، فکر نکن که با شباهتش به من، می‌تونی دلت رو آروم کنی. خطی که بین من و توئه خیلی ضخیمه، پس سعی نکن ازش رد بشی.
    در برابر چشمان بهت‌زده و ترسیده‌اش در ماشین رو باز کردم و با تموم قدرتم اون در سنگین رو کوبندم و به سمت کارینای عزیزم رفتم. ترجیح می‌دادم این تنها یادگار خوش کودکی، جلوی ساختمون خودمون پارک بشه. بذار بقیه هر چی می‌خوان بگن، من خودم از پس همه چیز برمیام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    با تموم خستگی‌هام و خواب نصفه و نیمه‌ای که دیشب داشتم، باید حتما به کلاس امروزم می‌رسیدم. به خاطر حرف اون روز مالک، دیگه از قهوه‌ای بدم میاد و سعی کردم سراغ سرمه‌ای و یا مشکی برم. جلوی آینه مقنعه‌ام رو مرتب کردم و آخرین تار موی کنار صورتم رو که جا مونده، به داخل فرستادم. کفش‌های اسپرتم رو پوشیدم و همون‌طور که منتظر آسانسور بودم، شیر کاکائوی پاکتیم رو با نی سر کشیدم. از درِ ساختمون که خارج شدم، منصوره‌خانوم صدام زد:
    - ترنج جان؟
    آهی کشیدم و سرم رو بالا گرفتم تا ببینم امروز دیگه چه حرفی برای گفتن داره.
    - سلام منصوره‌خانوم، بفرمایید؟
    - سلام به روی ماهت، الان چند دقیقه است که منتظرم بیای تا یه چیزی بهت بگم.
    - بله، خواهش می‌کنم بفرمایید.
    به اطراف نگاهی انداختم. سکوت کوچه کمی عجیب و پژو آردی یشمی‌ که کمی پایین‌تر پارک بود و سرنشینش دیده نمی‌شد، به نظر مشکوک می‌رسید.
    - امروز قراره جمع بشیم و در مورد تعمیرات ساختمون صحبت کنیم. شما دو تا هم بیاید و مشکلات رو به صاحبخونه‌تون انتقال بدید که همکاری کنه. آقای رستمی هر چی زنگ زد تا خود اشتری توی جلسه باشه، دسترسیش غیرممکن بود. به هرحال شما باید به نمایندگیش، حضور داشته باشید.
    گفت شما دو تا؟ منظورش من با کی بود؟ بازم حرف‌های عجیب. همون‌طور روی درگاهی پنجره‌اش، به سمت کوچه خم و معطل بود که چرا چیزی نمیگم. سری تکون دادم و گفتم:
    - منصوره‌خانوم، دانشگاهم داره دیر میشه، جلسه رو هم حتما سعی می‌کنم باشم. با اجازه.
    بدون معطلی و با سرعت راه افتادم. به اون پژوی زشت توجهی نکردم و تا خود دانشگاه، غرق افکار عمیقی شدم.
    به ورودی دانشکده‌مون که رسیدم، ثنا جلوم رو گرفت. عاشق قد و بالا و شیک‌پوشی‌هاش هستم. اینکه بدون نگرانی از ضوابط دانشگاه، همیشه مطابق مُد می‌پوشه و از کسی هم واهمه نداره. موهای رنگ‌شده‌ی عالیش هم با خوش‌حالت‌ترین نمایی که ممکنه، دور صورتش قرار داره و زیباییش رو سه‌چندان می‌کنه. گرچه بینی‌اش عمل شده‌ست؛ ولی شیک‌ترین بینی‌ هست که تا حالا دیدم. سال اول دانشگاه تنها مشکل صورتش قوز ناجور بینی‌اش بود که اونم حل شد. همین‌طور نگاهش می‌کردم و لـ*ـذت می‌بردم که صداش رو شنیدم:
    - ترنج باهات کار دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    به خودم اومدم و دست از نگاه‌کردن برداشتم. مقنعه‌ام رو کمی جلو آوردم و پایین چونه‌اش رو هم با انگشت کمی فاصله دادم تا بهتر نفس بکشم. به آرامی گفتم:
    - ثنا کلاس الان شروع میشه، بعدش هم باید سریع برگردم.
    - ببین من از روز اول دانشگاه می‌شناسمت. همیشه آروم و خوب بودی؛ این اواخرم که همیشه سر به زیری و با کسی هم نمی‌پری؛ ولی خواهشا با فهیم مالک کاری نداشته باش؛ چون نمی‌خوام کلاهمون تو هم بره.
    خدای من! چی داره برای خودش میگه؟ کی با اون پسرِ مزاحم کار داره. با پایین‌ترین صوت و بی‌حال‌ترین لحنم بهش گفتم:
    - ثنا من به اون و پسرهای دیگه، اصلا کاری ندارم. گاهی بهم گیر میده که منم مثل بقیه‌ی اونایی که توی این سه سال مزاحم می‌شدند، محلش نمی‌ذارم و اون‌قدر سریع میام و میرم که مطمئنم مالک هم مثل بقیه‌شون، من رو از لیست سرخوشی‌هاش حذف می‌کنه. متوجه‌ای؟
    تو نگاهش کمی بدگمانی دیده می‌شد؛ ولی خودشم می‌دونست که من توی این سه سال با کسی کاری نداشتم و اینکه کسی مزاحمم میشه، به من ربطی نداره.
    اومدم از کنارش رد بشم که طاقت نیاوردم و خیلی آروم بهش گفتم:
    - مانتوت خیلی خوشرنگه و خیلی هم بهت میاد.
    چشم‌هاش از این درشت‌تر نمی‌شد. لبخند معصومانه‌ای زدم و از کنارش رد شدم. سرم رو که بلند کردم، فهیم رو دیدم که مثل یه گربه‌ی غول‌آسای سیاه با اون چشم‌های رنگی عجیبش، پشت ستون تکیه زده و ظاهرا بدون اینکه متوجه باشیم همه حرف‌های ما رو شنیده. بی‌محل بهش به سمت کلاس رفتم که خیلی بلند جمله‌اش رو گفت؛ طوری که صداش توی راهرو می‌پیچید. یقینا ثنا هم که با فاصله‌ی یک‌متری ازش ایستاده، می‌شنید.
    - به کسی ربط نداره که دنبال کدوم دختر راه میفتم یا از کی خوشم میاد. بازم به کسی ربط نداره که بخوام کسی رو از لیست سرخوشی‌هام خط بزنم یا نه! نه خط و نشون بکشید و نه تعیین تکلیف کنید. تو هم تا آخر همین هفته وقت داری که باهام بیرون بیای و حرف بزنیم. شنیدی؟
    من که دیگه به دم در کلاس رسیده بودم و اصلا هم به روم نمی‌آوردم که مخاطب اصلیش کیه؛ ولی تموم دانشجوهایی که توی راهرو یا راه پله‌ها بودند و صداش رو می‌شنیدند، برای خودشون می‌خندیدند. الکی خوش‌ها! دیگه از حال و روز ثنا بی‌خبر بودم و نمی‌دونستم که ایستاده و گوش میده یا اونم راهش رو کشیده و رفته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    کلاس که تموم شد، دستش جلو اومد و یه کاغذ کوچیک تاشده رو وسط جزوه‌ام انداخت. از پشت گوشم زمزمه کرد:
    - اگه امشب تماس نگیری، فردا جلوی همه دستت رو می‌گیرم و با خودم می‌برم. از هیچی و هیچ‌کس هم نمی‌ترسم. گفتم که بعدا گله‌ای نباشه. پس مثل دخترهای خوب، رأس ده شب زنگ می‌زنی! یه دقیقه بگذره، حرفم عملی می‌شه؛ قول مردونه.
    بدنم سرد شده بود و لرزش دست‌هام این اجازه رو نمی‌داد که به جمع‌کردن وسایلم سرعت بدم. همه چیز رو به داخل کیفم ریختم و پا تند کردم تا زود‌تر از دانشگاه خارج بشم. همون پسرِ که خودش رو همسایه معرفی کرد، از روبه‌روم می‌اومد و یه لبخند وسیع هم به چهره داشت. محلش ندادم و خواستم با فاصله از کنارش رد بشم که باز مثل اونروز آویزون شد:
    - ترنج خانوم، عرض ادب!
    سرم رو کمی خم کردم تا مثلا جواب سلامش باشه و بذاره برم؛ ولی بیهوده بود.
    - چرا شما دو تا خواهر این‌قدر با هم فرق دارید؟ اون که تا آدم رو می‌بینه می‌خواد یه دل سیر کتک بزنه و شما هم که مثل تحت تعقیب‌ها، مدام در حال فرارید. قضیه چیه؟
    گنگ و مات نگاهش می‌کردم. چیزهایی که دیگران می‌گفتند آخر نامفهومی و مبهمی بود.
    - خواهرم؟
    - آره دیگه خواهرت، خانوم نوریانی که البته هر چی کردم اسمش رو نفهمیدم.
    - تو داری درباره‌ی بهار حرف می‌زنی؟
    - اِ.. پس اسمش بهاره؟ جالب شد!
    - بهار رو از کجا می‌‌شناسی؟
    با خوشحالی از اینکه بالأخره تونسته من رو به حرف بگیره، گفت:
    - خیلی اتفاقی، البته نمی‌دونم آشناییش با همسایه‌ی ما چه‌طور شروع شده؛ ولی چند باری که دیدمش، پیگیر بستری و عمل مهری‌خانوم بوده.
    - مهری‌خانوم؟
    - بله، می‌شناسیش؟
    - آقای...
    - داور هستم، داور زمانی.
    - بله آقای زمانی...
    - نه، همون داور صدام کنی بهتره، راحت‌ترم.
    - داشتم می‌گفتم آقای داور؛ واقعیتش اینه که من اصلا خواهر ندارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    ***
    چشم که باز کردم، روی تنها فرشِ پهن‌شده‌ی وسط هال بیست‌متری خونه، که هیچ شیء دیگه‌ای دور تا دورش وجود نداشت، درازکش بودم. چشم چرخوندم و به دیوارهای خالی اطرافم نگاهی انداختم. رنگ سفید چرک‌مرده‌اش، آزاردهنده و خط‌هایی که در اثر نشست ایجاد شده، دلهره‌آور و افسرده‌کننده‌ست. گوشیم رو در آوردم و به ساعتش دقیق شدم. هشت شب! کل خوردنی امروز، همون پاکت شیرکاکائوی صبح بود.
    صدای معده‌ام هم دراومد. باید یه فکر اساسی واسه‌ی خورد و خوراکمون بکنم.
    زبری فرش، تنم رو می‌خاروند و خیسی ناشی از عرق، اون رو بد‌تر می‌کرد. با کف دست‌هام فشاری به زمین دادم و بالا تنه‌ام رو بلند و سعی کردم یادم بیاد که چرا این‌جا خوابیدم.
    خب، این‌طوری بود؛ از دانشگاه که برگشتیم، خیلی خواب‌آلود بودیم، پس احتمالا برای همینه که این‌جا پهن شدیم و به خواب رفتیم.
    اولین چیزی هم که خاطرم میاد، اون پسرِ، داوره. چه‌قدر شوکه و مات بود. وای خدا! کی حوصله داره دفعه‌ی بعد بخواد جواب سوال‌هاش رو بده. اون‌قدر گیج شد که دیگه نتونست دنبالمون بیاد و باز سوال و جواب کنه!
    و قبل از اونم، تهدید فهیم مالکِ از خود متشکر. این‌طوری نمیشه؛ ترنج مظلومه و خودم باید وارد گود بشم و حالش رو بگیرم. همیشه همین سادگی و مظلومیت و کم حرفیشه که نمی‌ذاره از حق خودش دفاع و جلوی زورگو‌ها بایسته؛ ولی من قوی هستم و خوب بلدم که چه‌طور حال این آدمای پررو و زبون‌نفهم رو بگیرم. فردا میرم جلوی دانشگاهش و کاری می‌کنم که دیگه از ده‌متری ترنج هم رد نشه.
    دوباره روی زمین ولو شدم و همون‌طور درازکشیده، دکمه‌های مانتوم رو باز کردم. برنامه‌ی کلاسی ترنج رو می‌دونم؛ یعنی همه چیز اون رو می‌دونم. کسی که هیچی از من نمی‌دونه خودِ بی‌زبون و مظلومشه؛ ولی اینم چیزی رو عوض نمی‌کنه. من هستم تا اون آسیب نبینه؛ من هستم تا کسی جرأت نکنه باعث آزارش بشه، من وجود دارم تا اون توی آسایش و آرامش باشه.
    به سمت اتاق خوابم رفتم و در رو باز کردم. همه جا پر از شکوفه‌های بهار نارنجه. خاطره‌ی زیبای چند سال پیشِ باغ نارنج، هیچ‌وقت از یادم نمیره. اون موقع به خاطر عشقِ به این شکوفه‌ها و بوی دوست‌داشتنی‌شون، یه جعبه پر از شکوفه‌های بهارنارنج رو تا دم اتاق کشوند و همه جا رو پر از عطرش کرد و آخرش روی سر و صورتمون ریخت و کلی عکس از همه گرفت.
    عزیزم؛ من هستم تا کسی به ترنج زور نگه. من می‌مونم تا در تنهایی و خلوتش، آسایش داشته باشه. خودم هوای همه چیز رو دارم.
    حاضر شدم تا به جلسه‌ی ساختمون برم. ظاهرا باید رابط اونا با صاحبخونه‌ام باشم؛ ولی همه‌ی اینا وقت‌گذرونیه. می‌گردم تا جای جدیدی پیدا کنم. شاید هم موقتاً این‌ور و اون‌ور بچرخم تا شهاب ولمون کنه و خودش کنار بکشه.
    قبل از اینکه من باشم، ترنجِ مظلوم رو‌‌ رها کرده بودند تا برای خودش باشه. می‌دونستند که از اون بخاری در نمیاد؛ ولی سر و کله‌ی من که پیدا شد، ترس برشون داشت. ترس آبرو و منافعشون. حالا مونده که ببینند و بترسند، حالا حالا‌ها باهاشون کار دارم. هر چی هم معروفیت آقای پدر زیاد باشه، بازم من دخترش هستم و هر حرکتم به اسم اون نوشته میشه. منتظرم باش؛ پدر عاشق!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    حدودای ساعت ده، جلوی ورودی دانشگاه بودم. مانتوی اسپرت شیک با مخلوطی از رنگ‌های ملایم که من رو شبیه مدل‌ها می‌کنه، شلوار لی آبی کمرنگ و شال آبی آسمونی. آرایش کامل و رژ سرخابی خوشرنگ با دُز بالای طراوت.
    موهای طلایی تکه‌تکه‌ام رو از شال بیرون گذاشتم و کفش‌های تابستونی پر از بند هفت‌ هشت سانتی‌ام رو به پا دارم. لاک انگشت‌های دست و پاهام، طرح سفید کار شده و کیفمم که کوله‌ی چرم سفید یه‌طرفه است، روی دوشم انداختم.
    جلوی دانشگاه رسیدم و صاف و کشیده ایستادم و به دانشجوهایی که هر کدوم بعد از دیدن من چشم‌هاشون گرد می‌شد، نگاهی انداختم.
    همون‌طور که انتظارم می‌رفت، داور زمانی نزدیکم شد. البته حضورش احتمالا به خاطر پیامی بود که از قصد توی تلگرامش گذاشتم و اینکه شنیدم با ترنج حرف زده و فردا باید یه سر به دانشگاهش بیام تا تکلیف این پسرِ مزاحم، یعنی فهیم رو حل کنم.
    می‌دونستم که به خاطر کنجکاویش، حتما میاد. فکر کردم خوبه که موقع کل‌کل با اون لندهور، این یکی هم باشه تا جانبداریم کنه. شایدم با دیدن من، حرف ترنج از یادش بره.
    - سلام بهار خانوم.
    اَه، همین رو کم داشتم! تقصیرِ این ترنج بی‌عرضه‌ست که اسم من رو جلوش آورده.
    - شما همون خانوم نوریانی بگو!
    - نه دیگه حالا که اومدم قشون‌کشی، یه حق وتو شاملم میشه و ترجیح میدم افتخار صدازدنت رو به نام کوچیک داشته باشم.
    از اول معلوم بود که چه بچه پرروییه. یه نگاه چپی بهش انداختم و موضوع رو جمع کردم.
    - حالا این پسرِ کو؟ نکنه امروز نیاد؟
    هنوز جمله‌ام منعقد نشده بود که صدای پر از بهت و بم کسی من رو متوجه خودش کرد.
    - ترنج! این تویی؟ واو، عجب تیکه‌ای شدی!
    داور یه قدم جلو‌تر اومد و خیلی جدی گفت:
    - اولا ایشون ترنج نیست و این‌قدر هم زود فامیل نشو، دوما خانوم نوریانی از آشناهای بنده هستند و به خاطر مزاحمتی که برای خواهرشون ایجاد می‌کنی، اومده تا حرف حسابت رو بشنوه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    فهیم مثل یه شکارچی خوش اشتها که الآن به جای شکار لاغرمردنی قبلیش، یه پَروارش رو پیدا کرده، با آبی که از لب و لوچه‌اش بیرون می‌ریخت، یه دور سیر به همه جا سرک کشید و آخرش روی لب‌های سرخابی به قول بابا ورقلنبیده‌ام، ایست کرد. چشم‌های قهوه‌ای و همیشه شوخ داور، خشم گرفت و کمی عصبی جلو‌تر اومد و با یه حالت حق به جانبی گفت:
    - اگه اسکنت تموم شد، بکش کنار تا خانوم حرفش رو بزنه.
    فهیم برزخی نگاهی بهش کرد و بعد دوباره با لبخند و هیزی خاصش، به سمت من برگشت.
    - سلام بر ونوس.. الهه‌ عشق و زیبایی! من فهیم مالک هستم و بفرمایید چه خدمتی از دستم برای این زیبای جذاب برمیاد.
    کمی چشم‌هام رو خمـار کردم و فیگور جدی‌ هم گرفتم و گفتم:
    - بهتره به جای ونوس بگی «بِلونا» یا «نمِسیس»؛ چون جنگ و انتقام من رو به این‌جا آورده! چرا دست از سر ترنج برنمی‌داری؟ برای چی تهدیدش می‌کنی که بهت زنگ بزنه؟ فکر کردی چون مظلوم و سر به زیره، بی‌کس و کار هم هست؟
    با نگاه وحشیش یه دورِ کامل توی صورتم چرخید و با یه لبخند دلبرانه، دوباره روی لب‌هام متوقف شد. شعور نداره دیگه!
    - البته در این شکی نیست که ترنج خیلی زیبا و سر به زیر و متینه؛ ولی الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم معجون ونوس و بلونا و نمِسیسِ مقابلم، بیشتر با ذائقه‌ی من جور درمیاد. امیدوارم افتخار بدید تا یه قهوه با هم بخوریم و بیشتر آشنا بشیم.
    یه دفعه غرش داور بلند شد و یه قدم هم به سمتش برداشت.
    - هووی.. نچایی! فکر کردی این‌جا شنبه بازاره که یه جنس رو نخوای و با اون یکی عوض کنی؟ بکش کنار.
    دستم رو بالا آوردم تا تمومش کنه. حواسم بود که بعضی‌ها با فاصله ایستادند و توجهشون به ماست. از همه هم بیشتر یه دخترِ خوش قد و بالا و همه چیز تموم که نقش اول خشن، ولی جذاب رو خود شخصش ایفا می‌کرد. باید زود‌تر قائله رو می‌خوابوندم. به سمت فهیم چرخیدم و گفتم:
    - ببین شازده کویتی! امثال تو رو خوب می‌شناسم. تا دیروز گیرت ترنج بود و از امروز هم طالب من شدی. دارم بهت هشدار میدم که دست از سر خواهرم برداری، افتاد؟
    سرش رو پایین آورد و روی صورتم خم شد.
    - یه پیشنهاد!
    من و داور همزمان توجهمون جلب شد. اون هم فرصت رو مناسب دید:
    - یه گالری از جواهرات بِرَند دارم که همه‌ی فروشنده‌هام خانوم‌های شیک و خوش‌استایل و تحصیل‌کرده‌اند. همون لحظه‌ی اول که دیدمت، با خودم گفتم که تو از همه‌شون سرتری. به گالریم بیا و مشغول شو. قول میدم دیگه با ترنج کاری نداشته باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    با دقت به چهره و کلام نهفته‌ی نگاهش، باورم شد که روراسته. پیشنهاد بدی هم نبود؛ به نظر شغل جالبی می‌اومد و منم دنبال کار؛ اما سریع قبول‌کردنم، پرروترش می‌کرد. داور سرش رو نزدیک گوشم آورد و آروم گفت:
    - خیلی‌ها حواسشون به ماست. به نظرم زود‌تر بریم تا حرف‌هامون توی دانشگاه نپیچیده. واسه ترنجم خوب نیست، متوجه‌ای؟
    مثل خودش آروم گفتم:
    - اولا ترنج خانوم! دوما حق با توئه، بریم.
    یه لبخند بانمکی کل صورتش رو پوشوند و چال چونه‌اش عمیق‌تر شد.
    مالک متوجه شد که قصد رفتن داریم؛ ضمن یه نگاه برزخی به سمت داور، سریع از جیب کنار کت اسپرت نخی‌اش، کارتی بیرون کشید و به سمتم گرفت.
    - این کارت گالریه. هر وقت دوست داشتی و تصمیم به همکاری گرفتی، باهام تماس بگیر. حقوقش هم راضی‌کننده‌ست!
    با اینکه نمی‌خواستم بهش جواب قطعی بدم؛ ولی کارت رو گرفتم و با صلابت گفتم:
    - در موردش فکر می‌کنم؛ اما وای به حالت اگه دوباره دَم پَر ترنج بگردی، خونت حلال میشه!
    یه خنده‌ی استارتی و مردونه زد و اونم با صلابت گفت:
    - زیاد منتظرم نذار ونوس! تضمین نمی‌کنم که برای دیدنت دوباره به ترنجت گیر ندم.
    دوباره خنده‌ی استارتی‌اش و منم برای اینکه خشمم باعث یه دعوای درست و درمون نشه، به داور اشاره کردم که راه بیفتیم. اومدم بچرخم که چشمم به اون دخترهِ مکش مرگ ما افتاد. خیلی عمیق خیره بود، انگار توی صورتم دنبال چیزی می‌گرده. محلش ندادم و با داور همراه شدم. اون هم تحمل نکرد و سریع پرسید:
    - واقعا می‌خوای به گالریش بری؟
    - چه‌طور؟
    - آخه این فهیم مالک از اون بچه پرروهاست. اسمی برای خودش در کرده، ثروت‌های خانوادگیشون هم بیشتر باعث این معروفیت شده. باهاش قاتی بشی، ممکنه نتونی ازش خلاصی پیدا کنی.
    - تو از کجا می‌شناسیش؟
    - بالأخره توی یه دانشگاهیم. تا همین چند روز پیش که فقط از معروفیتش شنیده بودم؛ ولی سر قضیه‌ی خواهرت، با خودشم آشنا شدم. مثل خودم بیست و پنج شش ساله و ارشد ریاضیه. میگن باباش بعد از اینکه از کویت برگشته، به خاطر ثروت بیش از حد خانواده‌ی زنش، سیـاس*ـی بازی رو برای بیزنس کنار گذاشته و پوله که روی پول می‌ذاره. همه نوع گالری از جواهرات تا ماشین و غیره و ذالک هم توی دست و بالشون هست. خلاصه حواست باشه تا دُم به تله‌اش ندی. می‌بینی که چه شاخیه و از کسی هم ترس نداره.
    به حرف‌هاش گوش می‌دادم و با خودم دودوتا می‌کردم. از یه جهت بُرخوردن با این جور آدما یه منفعت‌هایی برام داشت و از اون طرف هم ممکن بود کار دستم بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا