- عضویت
- 2017/04/12
- ارسالی ها
- 666
- امتیاز واکنش
- 22,866
- امتیاز
- 661
بیحواس به سمت در خروجی سالن میرفتم که مثل اجل معلق جلوم پرید.
- سلام خانوم نوریانی.
دیدم خیلی با ادبه، کمی تحویلش گرفتم.
- سلام.
-چه خبر؟ دارید میرید؟ مگه عمل تموم شده؟
مونیتور رو بهش نشون دادم و اونم با ریزکردن چشمهاش، متوجه قضیه شد.
- حالش خوبه؟ کی بیرونش میارند؟
- متاسفانه..
یهو هول کرد و گفت:
- مرده؟
- ای بابا! بذار جملهام رو تموم کنم. زندهست؛ ولی اوضاع خوبی نداره.
- آخه این چه جور خبر دادنه، ترسیدم؛ یعنی چه طوریه؟
- پرستارِ میگفت اگه تا چند ساعت دیگه به هوش نیاد، زندهموندنش دیگه با خداست.
- عجب، الان کجا میرفتی؟
باز پررو شد!
- به شما ربطی داره؟
لبهاش رو به هم فشرد.
- میخوام ببینم تکلیفمون چیه؟ چیزی احتیاج داره یا نه؟
- چیزی که لازمشه اول دعاست و دوم اینکه باید یه جوری پسرش رو خبر کنیم که اونم کار آسونی نیست. فکر کنم بهتر باشه به بخش مراقبتها بریم و شمارههامون رو بدیم و تاکید کنیم که در صورتی که حضور همراههاش لازم بود، باهامون تماس بگیرند.
- فکر خوبیه، بریم.
همقدمم شد و باز نگاهش رو چرخوند تا من رو یه دل سیر نگاه کنه. امروز تیپ سادهتری داشتم و وقت هم نکرده بودم که آرایش کنم. موهام هم مثل همیشه سرکش، از دور و اطراف شالم بیرون زده و مثل یه قاب طلایی، صورتم رو گرد تا گرد گرفته. مانتوی نخی جلوبستهای پوشیده بودم و شلوار لی تنگ سرمهایم، کاملا لاغریم رو به نمایش میذاشت. هیچی نگفتم تا ببینم کی از رو میره که نرفت!
- میگم امروز که سادهتری، با ترنجتون مو نمیزنی. راستی چه روزهایی دانشگاه میاد؟
- آقای محترم! لطفا به مسائل خصوصی آدما کاری نداشته باشید. اصلا من از شما میپرسم که چی میخونی و کجا کار میکنی؟
- ارشد فیزیکم. توی آموزشگاهها و یه غیرانتفاعی هم تدریس میکنم. میبینی؛ آدما خیلی راحت میتونند با همدیگه صحبت کنند و به سوالهای هم جواب بدند؛ اسرار نظامی که نیست اینقدر میپیچونی!
خیلی بامزه حرف میزد و نزدیک بود که خندهام بگیره؛ ولی جدی نگاهش کردم.
- اگه بود چی؟
- چی اگه بود؟
- اگه همینایی که پرسیدی جزء اسرار نظامی بود چی؟ دست برمیداری؟
- اوه! پس خیلی کله گندهای که اسمتم اسراره؟
بعد هم هرهر خندید.
- تو اینجور فکر کن. به معذوریتهای دیگران احترام گذاشتن هم، چیز خیلی راحتیه که متاسفانه بعضیها از پس کار به این راحتی هم برنمیاند.
فهمید داره روی اعصابم قدم میزنه، بیخیال شد.
شمارههامون رو که دادیم، از بیمارستان خارج شدیم و من به سمت ماشینم رفتم. دیدم باز باهام همقدم شده.
- ماشینت اینه؟ اون روز توی کوچه دیدم که سوارش میشدی.
-...
- موتورش خوب کار میکنه؟ یا هی تو کوچه و خیابون و اتوبان، قالت میذاره؟
- اگه چشمات شور نباشه، باید بگم که از هر چی لکسوس و فراری، بهتر کار میکنه تا چشم حسوداشم دربیاد.
- نه خب، تو زمون خودش که از بهترینها بود؛ ولی بعد چهل سال کمی خطریه.
در راننده رو باز کردم که سوار بشم، دیدم دستگیرهی در جلو رو گرفته و منتظر نگاهم میکنه.
- بفرما؟
- خب من رو هم تا یه جایی برسون.
- یعنی تو ماشین نداری؟
- داشتنش رو که دارم؛ ولی این طرفا طرح بود و نمیتونستم بیارم. شما هم که جزء افراد مرموز و این برچسب مجوز طرحتونم کلی معما.
نشستم؛ ولی قفل در کناریم رو بالا ندادم. اونم چند تا تق به شیشه زد و منم محلش نذاشتم و در سمت خودم و بستم و قفلش رو هم زدم و ضمن اینکه کمربندم رو میبستم، با یه استارت جانانه جلوی چشمای مبهوتش از پارک بیرون اومدم و دِ برو که رفتی.
گفتم که از پسرخالهها خوشم نمیاد!
- سلام خانوم نوریانی.
دیدم خیلی با ادبه، کمی تحویلش گرفتم.
- سلام.
-چه خبر؟ دارید میرید؟ مگه عمل تموم شده؟
مونیتور رو بهش نشون دادم و اونم با ریزکردن چشمهاش، متوجه قضیه شد.
- حالش خوبه؟ کی بیرونش میارند؟
- متاسفانه..
یهو هول کرد و گفت:
- مرده؟
- ای بابا! بذار جملهام رو تموم کنم. زندهست؛ ولی اوضاع خوبی نداره.
- آخه این چه جور خبر دادنه، ترسیدم؛ یعنی چه طوریه؟
- پرستارِ میگفت اگه تا چند ساعت دیگه به هوش نیاد، زندهموندنش دیگه با خداست.
- عجب، الان کجا میرفتی؟
باز پررو شد!
- به شما ربطی داره؟
لبهاش رو به هم فشرد.
- میخوام ببینم تکلیفمون چیه؟ چیزی احتیاج داره یا نه؟
- چیزی که لازمشه اول دعاست و دوم اینکه باید یه جوری پسرش رو خبر کنیم که اونم کار آسونی نیست. فکر کنم بهتر باشه به بخش مراقبتها بریم و شمارههامون رو بدیم و تاکید کنیم که در صورتی که حضور همراههاش لازم بود، باهامون تماس بگیرند.
- فکر خوبیه، بریم.
همقدمم شد و باز نگاهش رو چرخوند تا من رو یه دل سیر نگاه کنه. امروز تیپ سادهتری داشتم و وقت هم نکرده بودم که آرایش کنم. موهام هم مثل همیشه سرکش، از دور و اطراف شالم بیرون زده و مثل یه قاب طلایی، صورتم رو گرد تا گرد گرفته. مانتوی نخی جلوبستهای پوشیده بودم و شلوار لی تنگ سرمهایم، کاملا لاغریم رو به نمایش میذاشت. هیچی نگفتم تا ببینم کی از رو میره که نرفت!
- میگم امروز که سادهتری، با ترنجتون مو نمیزنی. راستی چه روزهایی دانشگاه میاد؟
- آقای محترم! لطفا به مسائل خصوصی آدما کاری نداشته باشید. اصلا من از شما میپرسم که چی میخونی و کجا کار میکنی؟
- ارشد فیزیکم. توی آموزشگاهها و یه غیرانتفاعی هم تدریس میکنم. میبینی؛ آدما خیلی راحت میتونند با همدیگه صحبت کنند و به سوالهای هم جواب بدند؛ اسرار نظامی که نیست اینقدر میپیچونی!
خیلی بامزه حرف میزد و نزدیک بود که خندهام بگیره؛ ولی جدی نگاهش کردم.
- اگه بود چی؟
- چی اگه بود؟
- اگه همینایی که پرسیدی جزء اسرار نظامی بود چی؟ دست برمیداری؟
- اوه! پس خیلی کله گندهای که اسمتم اسراره؟
بعد هم هرهر خندید.
- تو اینجور فکر کن. به معذوریتهای دیگران احترام گذاشتن هم، چیز خیلی راحتیه که متاسفانه بعضیها از پس کار به این راحتی هم برنمیاند.
فهمید داره روی اعصابم قدم میزنه، بیخیال شد.
شمارههامون رو که دادیم، از بیمارستان خارج شدیم و من به سمت ماشینم رفتم. دیدم باز باهام همقدم شده.
- ماشینت اینه؟ اون روز توی کوچه دیدم که سوارش میشدی.
-...
- موتورش خوب کار میکنه؟ یا هی تو کوچه و خیابون و اتوبان، قالت میذاره؟
- اگه چشمات شور نباشه، باید بگم که از هر چی لکسوس و فراری، بهتر کار میکنه تا چشم حسوداشم دربیاد.
- نه خب، تو زمون خودش که از بهترینها بود؛ ولی بعد چهل سال کمی خطریه.
در راننده رو باز کردم که سوار بشم، دیدم دستگیرهی در جلو رو گرفته و منتظر نگاهم میکنه.
- بفرما؟
- خب من رو هم تا یه جایی برسون.
- یعنی تو ماشین نداری؟
- داشتنش رو که دارم؛ ولی این طرفا طرح بود و نمیتونستم بیارم. شما هم که جزء افراد مرموز و این برچسب مجوز طرحتونم کلی معما.
نشستم؛ ولی قفل در کناریم رو بالا ندادم. اونم چند تا تق به شیشه زد و منم محلش نذاشتم و در سمت خودم و بستم و قفلش رو هم زدم و ضمن اینکه کمربندم رو میبستم، با یه استارت جانانه جلوی چشمای مبهوتش از پارک بیرون اومدم و دِ برو که رفتی.
گفتم که از پسرخالهها خوشم نمیاد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: