کامل شده رمان ترنج و عطر بهارنارنج | سما جم «moghaddas» کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سما جم «moghaddas»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/12
ارسالی ها
666
امتیاز واکنش
22,866
امتیاز
661
متوجه شدم که نزدیک یه سورن سفید ایستادیم. دزدگیرش که به صدا اومد، فهمیدم ماشین خودشه.
- بفرما سوار شو! درسته اون روز قالمون گذاشتی؛ ولی من بامرام‌تر از این حرف‌ها هستم.
خیلی بامزه نگاهش کردم.
- حالا کی گفته که من با تو میام و سوار ماشینت هم میشم؟
- از اون‌جایی که باید به بیمارستان بریم و احوال مریضمون رو بپرسیم؛ پس مثل دخترهای خوب سوار شو تا با هم، یک امر انسان‌دوستانه رو به سرانجام برسونیم.
دیدم راست میگه و منم که به هرحال ماشین نداشتم، پس بحث رو بی‌فایده دیدم و سوار شدم.
از پارک خارج شد و راه افتاد.
- خب، دوست دارم بدونم چرا ترنج اون حرف رو به من زد؟
متعجب گفتم:
- چه حرفی؟
مشکوک نگاهم کرد.
- خبر نداری؟
- از چی؟
فکر کردم بازی باحالمون، دوباره شروع شد.
- تو که گفتی می‌دونی با ترنج حرف زدم.
- خب که چی؟ یعنی باید جزئیاتشم بدونم؟
- هووم، راست میگی.
خوشم میاد که رِند نیست، سادگی خوشایندی داره.
- ترنج بهم گفت که خواهر نداره، چرا؟
- فکر کنم بهتره به مسائل خانوادگیمون کاری نداشته باشی.
یه چشم‌غره‌ی خوشگلی رفت و دوباره به روبه‌رو خیره شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    آهی کشیدم. باید کاری می‌کردم که این آدم، با ترنج ارتباطی نداشته باشه و به حرفش نگیره. پس دوباره گفتم:
    - بهتره کاری به این کارا نداشته باشی. فکر کن یه دلخوری بوده و یا چه می‌دونم دوست داشت که این رو بگه.
    یه ثانیه نگاهش رو به من داد و بعد به روبه‌رو.
    - نه، اینی که میگی نبود. اون‌قدر بُهت و تعجب توی صورتش بود که انگار داشتی در مورد یه روح باهاش حرف می‌زدی. واقعیتش یه لحظه این باور به من اومد که منم تا حالا با یه روح می‌چرخیدم. آخه حضور ناگهانیت توی ساختمون و کنار مهری‌خانوم هم مثل فرود یه روح توی جریان زندگیمون بود!
    همون‌جا در یک صدم ثانیه، با کیفم به کنار سرش کوبوندم. شوکه دستش رو از روی فرمون برداشت و گارد گرفت و با یه حالت ترسیده گفت:
    - چته دیوانه، نزدیک بود تصادف کنیم. این چه کاری بود که کردی؟
    بی‌تفاوت گفتم:
    - خواستم باورت بشه که با روح سر و کار نداری. کاملا جسم هستم و قدرت هر کاری رو دارم.
    - هه هه بی‌مزه! واقعا تو و اون ترنج چه‌قدر متفاوتید. هر چی اون مظلوم و ترسوئه، تو انگار توی کارزاری و مدام می‌خوای با خشونت و دعوا خودت رو ثابت کنی.
    خیلی جدی گفتم:
    - من همینم. از تموم صفاتی هم که دارم راضیم؛ چون مثل ترنج لازم نیست که از همه چیز بترسم و در برابر هر آدم زورگو و قلدر، وا برم و سکوت کنم.
    - خب، اگه کار درست همونی باشه که اون می‌کنه چی؟ اگه سکوت و گذشتن بهترین کار باشه چی؟ مثلا همین مالک؛ شاید با سکوت و بی‌محلی ترنج، راهش رو می‌کشید و می‌رفت سراغ یکی دیگه. دیدی که دخترا چه‌طوری نگاهش می‌کردند. حالا فکر می‌کنی با قیل و قال تو، کارا خوب پیش رفته؟ اگه گیرش بهت زیاد بشه و نتونی خلاصی پیدا کنی، چی؟ گاهی باید از این جور آدما ترسید و از ده کیلومتریشون هم فرار کرد، نه اینکه دودستی خودت رو بندازی توی دایره‌ی حمله‌شون، حواست با منه؟
    یه نگاه چپ بهش کردم.
    - تا حالا کسی بهت گفته خودت از اون پسرخاله‌های روزگاری؟ دو روز نیست همدیگه رو می‌شناسیم و مثل واعظ‌ها، پای منبر رفتی. بهتره نگران خودت باشی و به غیر مالک، به تو هم یادآوری می‌کنم که حق نداری سراغ ترنج بری و به حرفش بگیری، وگرنه به شدت کلاهمون تو هم میره، حواست با من هست؟
    خیلی بامزه گفت:
    - ادای من رو در نیار دخترخانوم! خداروشکر نه گالری دارم که بیارمت و تضمین کنم که با ترنج کاری نخواهم داشت و نه از این خط و نشون‌هات ترسی دارم. اصلا دلم می‌خواد سراغش برم و بیشتر باهاش آشنا بشم. مگه وکیل وصیش هستی؟ دوقلویید که باشید، قرار نیست توی کارهاش دخالت کنی و سرک بکشی.
    یه دفعه انگار چیزی به ذهنش اومده باشه گفت:
    - راستی کدومتون بزرگترید؟ تو اول به دنیا اومدی یا اون؟
    فکرم مشغول شد. خب مسلما من از اون متولد شدم؛ یعنی بعد از فوت بهار، پا به دنیای پر از وحشت و غمش گذاشتم تا کمتر درد بکشه و با حضور من، بقیه کمتر به اون آسیب برسونند. بهار که مُرد، روح ترنج هم مُرد و شکننده‌تر از هر زمانی در برابر تموم نامرادی‌ها، خم شد و اون‌جا بود که من متولد شدم. من قوی و جسورم؛ درست مثل خواهر متوفیمون. من برای ترنج، همون عطر بهارنارنجم. با عطر رسوخ‌شده‌ی من میون تموم خاطراتش با بهار، می‌تونه از خم‌شدگی در بیاد و جلوی همه بایسته، جلوی پدری که بی‌توجه به همه‌ی دردهامون، در منصبش مقتدر ایستاد و درد عمیق مادر و نفس‌نفس‌زدن‌های کبودش رو به فراموشی سپرد. من این‌طوری پا به دنیای ترنج گذاشتم. ترنج به یه قوی‌تر از خودش نیاز داشت و اون کسیه که الگوی تموم‌قد خواهرش، بهار باشه. منِ بهار، این‌جوری متولد شدم. آروم سرم رو بلند کردم و به شوخ‌های عمیق چشم‌هاش نگاه کردم. خیلی جدی گفتم:
    - اول ترنج به دنیا اومد و بعد من‌ زاده شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    جو یه طوری بود. نمی‌دونم به خاطر حسی بود که من داشتم و یا فکری که اون درگیرش بود. سری به نشانه‌ی گرفتن جوابِ سوالش برام تکون داد و ماشین رو پارک کرد.
    - پس تو کوچیکتری؟
    سرم رو برنگردوندم و به سبزهای سیاه‌شده‌ی درختان ردیف کنار خیابون خیره موندم. اونم دیگه ادامه نداد.
    - خیلی خب، رسیدیم. بپر پایین خانوم کوچیکِ تا بریم و ببینیم مهری‌خانوممون تو چه وضعیتیه.
    داخل بخش که شدیم، همون پرستار اون روز رو کنار جایگاهشون دیدم. جلو رفتم و سلام دادم. به خاطر پوشش امروزم که کمی اغراق شده‌ست، نگاه زیباشناسی‌ بهم انداخت و جوابم رو داد.
    - میشه از وضعیت خانم مهری میثمی بگید؟
    یه دفعه عکس‌العمل جالبی نشون داد و با یه لبخندی گفت:
    - اِ.. شما همراه خانوم میثمی هستید. می‌خواستم همین الآن خودم باهاتون تماس بگیرم. خدا رو شکر ایشون به هوش اومدند و تقریبا وضعیتشون ثابت شده، احتمالا طی چند روز آینده هم به بخش منتقل میشه.
    نفس راحتی کشیدم و با لبخند به داور نگاه کردم. اون هم خوشحال بود و با لبخند مخصوصش گفت:
    - امکانش هست یه ملاقات کوچیک باهاش داشته باشیم؟
    پرستار با این سوالش، نگاهی بهمون انداخت.
    - اگه کوتاه باشه اشکالی نداره. به نوبت هر کدوم سه چهار دقیقه با رعایت قوانین و تعویض لباس، می‌تونید داخل برید.
    یه لحظه فکر کردم اگه داور قبل از من مهری‌خانوم رو ببینه، کاملا پته‌ام روی آبه! برای همین خودم رو جلو انداختم و گفتم:
    - میشه اول من ببینمش؟ خواهش می‌کنم.
    داور لبخندی زد و گفت:
    - باشه بابا مثل کوچولو‌ها اول و دوم نکن، تو زود‌تر برو.
    به خاطر سادگیش یه خنده‌ی خوشگل تحویلش دادم و قبل از اینکه زیادی پررو بشه، پشت خانوم پرستار داخل سی سی یو شدم. بعد از تعویض لباس‌هام، با راهنمایی پرسنل به سمتی که تخت‌ها با پرده‌های آبی‌رنگ و با فاصله‌ی نسبتا قابل توجهی جدا بودند، قدم برداشتم و توی یه نگاه تشخیصش دادم. جلو رفتم و کنارش ایستادم. انگار حضور من رو فهمید و به آرومی پلک بلند کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    لبخند بی‌رمقی زد و گفت:
    - چه پرستار خوشگلی!
    نیشم باز شد.
    - مهری‌خانوم یادته زنگ زدی و کمک خواستی؟
    بهم دقیق شد.
    - تو بودی؟ اونی که آدرسم رو پرسید و به کمکم اومد؟ من از حال رفته بودم؛ ولی یه چیزایی رو می‌فهمیدم. پس تو بودی که نجاتم دادی.
    نیشم عمیق‌تر شد.
    - ببخشید که بی‌اجازه وارد خونه و زندگیتون شدم. حقیقتش به همه گفتم دوستتون هستم.
    - معلومه که دوستم هستی. هر کی دیگه بود اصلا براش مهم نبود. بار‌ها بعد از اینکه دیدن یه پیرزن پشت خطه، گوشی رو قطع کردند. از تو ممنونم دخترم.
    دستش رو به آرومی بالا آورد و منم سریع با دست‌هام گرفتمش.
    - کسی به گوشیم زنگ نزد؟
    نمی‌دونستم چی بگم که به قلب مریض و جراحی شده‌اش، فشاری نیاد و زخم کهنه‌ی دلش، بیشتر آسیب نبینه.
    - گوشیتون از همون روز، خاموشه. اگه منتظر تماس کسی هستید براتون شارژش می‌کنم و می‌ذارم روشن باشه.
    اشک کوچیکی از گوشه چشمش فرو چکید.
    - جز پسرم کسی رو ندارم. سرش خیلی شلوغه؛ هم استاد دانشگاهه و هم برای درمان، به جاهای مختلف سفر می‌کنه. اگه زنگ زد، بهش بگو منتظرشم.
    دلم سوخت و اشک توی چشم‌هام حلقه زد. به خاطر حرف‌زدن، ماسکش رو پایین آورده بود و الآن داشت نفس‌نفس می‌زد. سریع بالا آوردم و روی بینی‌اش گذاشتم. دیدم بهترین وقت برای عملی‌کردن فکریه که یکی دوروزه توی ذهنم جولون میده؛ برای همین این دست و اون دست نکردم و به زبون آوردم.
    - مهری خانوم من میرم و همسایه‌تون برای عیادت میاد، فقط یه خواهش داشتم.
    دوباره ماسک اکسیژنش رو پایین آورد.
    - چی عزیزم، بگو هر چی می‌خوای.
    - من کمی مشکل دارم، باید از خونه‌ام بیرون بیام. می‌خواستم اگه شما اجازه بدید، چند روزی مهمون خونه‌ی شما باشم.
    لبخند عمیقی به چهره‌اش نشست.
    - من از خدامه، کی بهتر از تو که نجاتم دادی، فقط مادرت رو نگران نذار.
    اون‌قدر از حرفش شوکه شدم که نمی‌تونستم چیزی بگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    با زور لب‌هام رو باز کردم و گفتم:
    - مادرم چند سال پیش تنهامون گذاشت و پیش خدا رفت.
    دستم رو فشرد و با ناله‌ی حزینی گفت:
    - خدا رحمتش کنه. اگه عمری به دنیا داشتم، خودم برات مادری می‌کنم.
    لبخندی زدم و خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم. اومدم بیرون تا داور بره.
    حالا دیگه یه جای امن‌تر و بهتر هست. فقط باید یه مدتی این‌جا باشم تا پدر کمتر گیر بده. لازم نیست بفهمه که این‌جا مهمونم، همین‌قدر که خیالش جمع باشه که از اون محل بیرون اومدم، کافیه. داور هم خنده به لب از بخش مراقبت‌ها خارج شد و اشاره کرد که بریم. فکر کردم همسایگی با این بچه‌ی کنجکاو و پسرخاله هم مشکلاتی داره؛ ولی خب، خالی از لطف هم نیست. فعلا یه خونه‌ی خوب دارم و یه شغل پیشنهادی؛ شاید همه‌ی این‌ها پاداش نیکوکاریمه.
    ***
    از خواب که بیدار شدم، گیج و گنگ نگاهی به اطرافم انداختم. محیط ناشناخته و مبلمانی که دور و برم رو گرفته، من رو به فکر فرو برد. می‌دونستم که همه‌ی اتفاقات، مربوط به زمانی میشه که روح خسته‌ام ترجیح میده که به خاموشی فرو بره و سکون و خمودی، حاکم مطلق ذهنم میشه. سرگیجه باعث شد که دوباره سرم رو روی دسته‌ی مبل بذارم و باز به خواب عمیقی فرو برم.
    با صدای زنگِ در از خواب پریدم. بی‌حواس به سمت در آپارتمان شتاب گرفتم و بدون هیچ فکری در رو باز کردم. خواب‌آلود بهش خیره شدم. تازه مغزم پیام داد که شخص مقابلم داوره. سوالی گفتم:
    - هان؟
    همون‌طور که با تعجب نگاهم می‌کرد، خیلی خوشمزه گفت:
    - از کدوم بیشه فرار کردی؟
    این بار متعجب و کشیده گفتم:
    - هان؟!
    - چه‌قدر هان‌هان می‌کنی. دارم میگم با این موهای طلایی به هم ریخته که دور کله‌ات پیچیده شبیه سلطان جنگل، منتها از نوع هپلی و ژولیده‌اش شدی!
    یهو به خودم اومدم و دو تا دست‌هام به سمت سرم شتاب گرفت. کاملا می‌تونستم درک کنم که الان چه شکلی‌ام. موهای مجعد و تیکه تیکه‌ی زبرم، توی هم قاطی شده و با توجه به طلایی‌بودن، صددرصد شبیه یال شیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    فوری تا جایی که ممکن بود با دست‌هام مرتب کردم و طلبکار گفتم:
    - امرتون؟
    - میگم نمی‌خوای روی این یالت یه شال بندازی؟
    بعد هم هرهر خندید. بی‌مزه!
    - تو از حجاب چشمات استفاده کن. حالا چی کار داشتی؟
    - چشم‌هام اگه حجاب هم داشته باشه، با این مسمومیت بصری چی کار کنم؟
    دوباره عین این سرخوش‌ها برای خودش خندید. منم روی یه پا، دست به سـ*ـینه نگاهش می‌کردم و اخم‌هام هم نشون از بی‌مزگی‌اش بود.
    - داد می‌زنه که تا حالا خواب بودی. مگه نمی‌خواستی فقط یه سر بزنی و برگردی خونه؟ گفتم بیام و اگه هنوز نرفته باشی، برسونمت؛ چون خودم هم بیرون کار دارم.
    - نه دیگه، یه کم می‌مونم و بعد میرم خونه‌ی خودمون تا وسایلم رو آماده کنم. به مهری‌خانوم گفتم که شاید یه چند روز مهمونش باشم. باید کمی به خونه و زندگیش برسم تا مرخص بشه. طفلی کسی رو نداره که کمک حالش باشه.
    خوشحال شد.
    - چه‌قدر خوب! پس واقعا همسایه شدیم. اگه چیزی لازمته بگو تا بگیرم. مهری خانوم قبل از کله‌پاشدنش یه هفته مسافرت بود، حتما یخچالش خالیه. خوردنی چی می‌خوای برات بگیرم؟
    از مهربونی و بی‌تعارفیش خوشم می‌اومد؛ ولی بهتر بود زیاد قاتی نشیم.
    - چیزی نمی‌خوام، فعلا.
    سری تکون دادم و در رو بستم. قیافه‌ی آویزونش تماشایی بود. صدای پایین‌رفتنش از پله‌ها به گوشم می‌رسید. نمی‌خواستم با زیاد نزدیک‌شدن گاردم پایین بیاد. تجربه‌ام می‌گفت که هر صمیمیتی، باعث میشه در برابر کنجکاوی‌های زیاد و گاهی هم منطقی طرف مقابل، اجبارا به حرف بیای و اون موقع به خاطر دامنه‌ی وسیع اطلاعاتش، نمی‌تونی جمعش کنی!
    به خاطر خوب‌بودن حال خودش هم می‌بایست محتاطتر باشم.
    ***
    درد بدی توی دلم پیچید و مجبورم کرد که سیخ روی تخت بشینم. اون‌قدر شکمم فرورفته که گاهی دلم برای این معده‌ی بیچاره که صاحبش منم، می‌سوزه. بلند شدم و اول زیر کتری رو روشن کردم تا بلکه با کمک یه نوشیدنی گرم، نون و پنیری از گلوم پایین بره. دوش مختصری گرفتم و بعد از دم‌کردن چای، آماده از اتاق بیرون اومدم. یه چای شیرین با دو سه لقمه، تنها چیزی بود که می‌تونست من رو حداقل تا ظهر نگه داره. توی آینه‌ی آسانسور، نگاهی انداختم و دوباره مقنعه‌ام رو جلو‌تر کشیدم و با دستم کپه مویی رو که می‌خواست بیرون بیاد، به عقب فرستادم و با تنظیم گردیش، با خیال راحت از آسانسور بیرون اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    از ساختمون که خارج شدم، اول نگاهی به اطراف انداختم. پژو آردی بدترکیب همیشگی نبود؛ ولی شاسی بلند سیاهش، حالم رو خراب کرد. می‌خواستم بی‌توجه از کنارش رد بشم؛ ولی اون که از پشت شیشه‌های مات بهم زل زده بود، فرصت چنین عکس‌العملی رو بهم نداد.
    پیاده شد و به طرفم اومد. خوش قد و بالا و شیک‌پوش با چهره‌ی مردونه و چشم‌های خاطره‌انگیزی که بهار رو عاشقش می‌کرد. اون هم ادعاش رو داشت؛ ولی به وقتش طبل تو خالی شد. سرم رو پایین انداختم تا بیشتر از این بهش خیره نشم.
    - ترنج جان.
    دوباره نگاهم رو بالا گرفتم. نزدیک‌تر که رسید، مجبور شدم بایستم.
    - باید با من جایی بیای.
    تعجبم رو که دید، با دست‌هاش به ماشینش اشاره زد.
    - بریم توی ماشین تا برات توضیح بدم.
    مقاومت فایده نداشت. تا حرفش رو نمی‌زد و تفهیم موضوع نمی‌کرد، ول‌کُنم نبود. وقتی هر دو جاگیر شدیم، به سمتم برگشت و با دودلی نگاهی بهم انداخت و با شرمندگی گفت:
    - ترنج، بابات اصرار داره که یه آزمایش مواد بدی.
    بهت‌زده نگاهش می‌کردم و مثل آدمای لال، هیچ آوایی برای ابراز حسی که توی این لحظه وجودم رو در برگرفته، از حنجره‌ام بیرون نمی‌اومد.
    دستش رو جلو آورد و خیلی ملایم بازوم رو گرفت.
    - خوبی ترنج جان؟ چت شده؟ ببین اصلا چیز مهمی نیست. نمی‌دونم این فکر رو کی توی سرش انداخته؛ ولی خودت هم مقصری. به این تیپ و قیافه‌های توی عکس‌هات یه نگاه بنداز، اون‌قدر متناقض می‌پوشی و بیرون میای که بابات شک کرده که چیزی می‌کشی! وقتی عکس‌های مجلس عروسی رو که اون‌قدر خانوم لباس پوشیده بودی و حجاب داشتی، دیدم و بعد تو رو با اون پیراهن سرخابی و آرایش غلیظ که نمی‌دونم کی وقت کردی خودت رو به اون شکل دربیاری مقایسه می‌کنم، به پدرت حق میدم که نگرانت بشه.
    یه دسته عکس به سمتم گرفت و منم ناباور، یکی‌یکی نگاهشون کردم. اون‌قدر بهت‌زده بودم که شهاب اونا رو از دستم بیرون کشید و دوباره بازوی لاغرم رو گرفت و خیلی ملایم تکونم داد.
    - ترنج یه چیزی بگو، قضیه چیه؟ اصلا چرا این‌قدر لاغر شدی؟ چرا به غذات نمی‌رسی؟
    کمی خشم وجودم رو گرفت؛ ولی نه اون‌قدر که بتونه به صوتم، آوای قویتری بده. با تُن ملایم و زیری، شمرده‌شمرده به حرف اومدم:
    - دو ساله دارم تنها زندگی می‌کنم، دو ساله غذا نمی‌خورم و صدام هم در نمیاد. کاری باهاتون نداشتم و شما‌ها هم ولم کردید. به خیال خودتون هر دو سه ماه، سراغم می‌اومدید و اگه وقتش رو هم نداشتید، با یه بسته ارسالی سر و تهش رو هم می‌آوردید که بگید هستید و منم یه رزق و روزی‌ از اون همه مال و مکنت بابام توی سفره‌ام میاد و یه سهمی می‌برم. چه‌تون شده که حالا میاید و یه چند تا عکس ساختگی نشونم می‌دید و من رو متهم به مصرف کوفت و زهرماری می‌کنید؟ هان شهاب؟ تو بگو قضیه چیه؟ من که با اون زن عفریته‌اش کاری ندارم، این ساز و برگ‌ها چیه که برای نابودی بیشتر من درست کردید؟
    شهاب که متعجب از این نوای آروم و حرف‌های تندم بود، سمتم چرخید و سرش رو نزدیک‌تر آورد.
    - ترنج چی میگی؟ این عکس‌ها هیچ‌کدوم ساختگی نیست. یعنی تو انکار می‌کنی که این مدل می‌پوشی و این‌جوری آرایش می‌کنی و از خونه بیرون می‌زنی؟
    چشم‌هام از این درشت نمی‌شد. خودش هم جا خورد. نگاهش نشون می‌داد که همه چی براش گنگ و مبهمه. دستش رو جلو آورد و چونه‌ام رو به سمت خودش چرخوند و آبی‌هاش رو تا ته قهوه‌ای‌های بیکرانم فرو برد و در اون‌ها گم شد. چند ثانیه بعد به خودش اومد و با حجم عظیمی از دودلی در صداش گفت:
    - ترنج؛ بیا با هم بریم و این آزمایش ساده رو بده تا هم خیال من راحت بشه و هم صدای بابات بسته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    دامنه‌ی خشمم رو به فوران بود. دست‌های خیس و یخ‌زده‌ام رو به هم فشار می‌دادم و سعی می‌کردم چیزی نگم که بعدا به خاطرش یا خودم پشیمون بشم و یا اینا یه اَنگ دیگه بهم بزنند.
    دست دراز کردم تا دستگیره رو بکشم و پیاده بشم، با سرعت چنگ انداخت و بازوی لاغرم رو فشرد و به داخل کشید. با صدایی که مشخصاً از لای دندون‌هاش بیرون می‌اومد و سعی می‌کرد که عصبی بودنش رو پنهون کنه، زمزمه کرد:
    - بچه‌بازی رو کنار بذار. قیافه‌ات داد می‌زنه که یه چیزیت هست. یه کوچولو خون میدی و تموم!
    لرزش دست‌هام شدید‌تر شد و خشم نهفته، سر باز زد و هجمه‌ای از شجاعت و جسارت از نوک مغزم تا انتهایی‌ترین سلول‌های انگشتان پام، به جوشش اومد و در یک ثانیه با قدرتی باورنکردنی، دست بردم و انگشت‌های کشیده و گندمیش رو از دور بازوم کَندم و به سمت مخالفش، پرت کردم. اون‌قدر از عکس‌العملم جا خورد که بهت‌زده و غیرارادی، دو دستش رو به حالت آرامش و تسلیم بالا آورد. باورش نمی‌شد از این چهل و هفت کیلو استخون، همچین زوری بیرون بزنه. تپش قلبم به دویست می‌رسید و تنفس خشم‌آگینم، با گرمای زیادی دم و بازدم می‌شد.
    احساس گرما باعث شد که دست به سمت دکمه‌های مانتوم ببرم و چند دکمه‌ی اول رو باز کنم. مقنعه‌ام رو کمی عقب دادم و نهایتا از لبه‌اش گرفتم و به سمت سرم بالا بردم تا هوای بیشتری بهم بخوره.
    شهاب خیره بود و کارهای من رو می‌پایید. انگار نُت برمی‌داشت تا بعدا خیلی دقیق از روشون بخونه و درک مطلب کنه. سرد و بی‌تفاوت از جعبه‌ی روی داشبورد، دستمالی برداشتم و عرق نشسته روی صورت و گردنم رو خشک کردم. با همون لحن خشمگینم گفتم:
    - به آقای پدر بگو اگه خیلی نگران منه، به جای هـ*ـوس پسرداشتن از زن نازیباش، بیاد و از نزدیک ببینه که چمه! از دور لنگش کُن رو بندازه یه ور و اگه خیلی دلواپس موادی‌شدنمه، مثل اون وقت‌ها که نقش پدر واقعا برازنده‌اش بود، خودش بیاد و دوا و دکترم کنه. اون وقت منم یه پنج سی‌سی خون ارزنده‌ام رو حلالش می‌کنم، اُکی؟
    - ترنج! بذار...
    با عصبانیت وسط حرفش اومدم و فریاد کشیدم:
    - این‌قدر نگو ترنج، ترنج! ترنجی دیگه وجود نداره؛ این منم. می‌فهمی، من، بهار، بهار نوریانی؛ حالیته؟ دست از سر ترنجم بردارید. این‌قدر این طفلی رو نچزونید. اگه اون بچه بوده و چیزی یادش نیست، من تک تک لحظه‌هایی رو که مامان زیر چادر اکسیژن جون می‌داد و سراغ بابا رو می‌گرفت، یادم میاد. وقتی خون بالا می‌آورد، این من بودم که تیمارش می‌کردم و سرفه‌های خش‌دارش رو با بـ..وسـ..ـه‌های مکرر، بند می‌آوردم. برید جمع کنید این بساط زر و تزویرتون رو و برای هر چی که ازش سر در نمیارید، یه نسخه‌ی عجیب و غریب نپیچید. آخرین بارم هست که سر راه ترنج سبز میشی؛ فهمیدی؟
    "فهمیدی" رو اون‌قدر داد زده بودم که تارهای صوتی خودم هم به درد افتاد. در برابر چشمان به خون‌کشیده‌ی اون مجسمه‌ی سوالی و پربهت، از ماشین بیرون زدم و به سمت خونه راه افتادم. باید وسایلم رو جمع می‌کردم و پنهونی به خونه‌ی مهری‌خانوم می‌رفتم. این‌جا دیگه جای موندن نبود. هر چند وقت یه بار و به حکم اجبار، باید یه سوراخی گیر بیارم تا یه مدت از دستشون راحت باشم و این قانونیه که خودشون با آزار و اذیت‌هاشون، باعث به وجوداومدنش شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    دو روزه که به خونه‌ی مهری‌خانوم اومدم. روزی یه ساعت هم به دیدن خودش میرم. حالش رو به بهبودیه و احتمالاً تا یه هفته‌ی دیگه مرخص میشه. از اون روزی که دماغ داور رو سوزوندم، دیگه ندیدمش. شایدم از قصد جلوی من آفتابی نمیشه؛ اما امشب تصمیم دارم با مالک صحبت کنم و شرایط شغلی خودم رو بهش بگم. گرچه از الآنم می‌دونم که هر چی بگم، نه نمیاره!
    از شهاب دیگه خبری نشد و این خودش سوال برانگیزه؛ چون بعید می‌دونم به خاطر خشونت من، عقب‌نشینی کنه. معمولا بعد از هر جابه‌جایی، یک هفته‌ای طول می‌کشه تا دوباره پیدام کنند؛ اما این بار، به دلیل اینکه هیچ اثاث‌کشی نداشتم و اون خونه رو پس ندادم، مدتی دور خودشون خواهند چرخید.
    موزیک نسبتا تند و نشاط‌آوری پخش می‌شد و برای منی که این دو سال خونه به دوش بودم و با حداقل وسایل زندگی می‌کردم، تلویزیون لوکس‌ترین وسیله‌ایه که الآن در دسترسمه و من رو سر حال میاره. با این موزیک شاد، به یاد اون دورانی افتادم که با ذوق و شوق، کلاسهای ژیمناستیک می‌رفتیم و مرتب جست و خیز می‌کردیم.
    بلند شدم و دور تا دور هال بزرگ خونه‌ی مهری‌خانوم، چرخ فلک زدم. حس خوبی داشتم و خون به مغز و صورتم می‌اومد و احساس شادی می‌کردم. شلوار جینی که پام بود، مانع از راحتی کار می‌شد؛ ولی مهم نبود. حس‌‌ رهاشدگی داشتم و مرتب حرکاتم رو تکرار می‌کردم. آخرین چرخ فلکم، پنج دور پشت سر هم بود و قدم آخرم رو درست در ابتدای دهلیزی که به در ورودی آپارتمان منتهی می‌شد، فرود آوردم و روی دو پا ایستادم و از منظره‌ی کسی که مقابلم ایستاده بود، جیغ خفیفی کشیدم.
    پسر روبه‌روم، مثل توریست‌های خارجی، بی‌قید و راحت من رو نگاه می‌کرد و تموم چشم‌هاش می‌خندید. نمی‌شد حدس زد که چند ساله است؛ ولی قسم می‌خورم که در همون ثانیه‌ی اول، یقین داشتم که پسر مهری‌خانومه. دسته کلید دور انگشتش می‌چرخید و صدا می‌داد و کوله‌ی پشتش، آویزون و متمایل به فرود آزاد. یه چمدونِ چرخدار هم کنار پاش و یه کت تاشدهظـی کنفی هم روش افتاده بود.
    سریع موهای به هوارفته‌ام رو با دست مرتب کردم و خیلی عادی گفتم:
    - سلام.
    تموم کائنات شاهدند که زیبا‌ترین چهره و لبخند رو میشه در این تصویر مقابلم دید. قدِ کشیده و اندامی ظریف، درست مثل قهرمان‌های کارتون‌های ژاپنی و البته با چشمانی به همون درشتی و سیاهی و موهای‌‌ رها و پریشون، پوستِ کاملا برنزه و بینی و دهانی خوش‌فرم، تیشرت لیمویی و شلوار جین قهوه‌ایش هم، شیک‌پوشی و برازندگی صاحبش رو نشون می‌داد. انگار اون هم مشغول وارسی من بود تا اینکه دسته کلیدِ پر سر و صداش، از دستش افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    سریع خم شد و برش داشت و بالأخره هوشیار شد. با یه ته‌لهجه‌ای که می‌تونستی به صد جای دنیا نسبتش بدی، شروع به حرف‌زدن کرد.
    - های، اوه پوزش، سلام!
    منم دستم رو بالا آوردم و با حرکت ظریف انگشت‌هام، دوباره سلام دادم.
    - اگه تو مامان مهری هستی و با یه طلسم به این شکل در اومدی، حاضرم قول بدم دیگه به هیچ جای دنیا سفر نکنم و تا آخر عمر کنارت بمونم!
    تموم صورتم به خنده افتاد.
    - نه؛ ولی به هرحال این قول رو به مامان مهریت بده؛ چون از دوری تو روزگار سختی رو می‌گذرونه و حال چندان مساعدی نداره.
    در یه لحظه، ترس رو توی چشم‌هاش دیدم.
    - پرنسس زیبا می‌تونم داخل بشم و مادرم رو ببینم؟
    با شرمندگی کنار کشیدم و گفتم:
    - ببخشید! از دیدنتون شوکه شدم. خواهش می‌کنم، خونه‌ی خودتونه.
    وسایلش رو همون‌جا گذاشت و به سمت هال حرکت کرد.
    - من پوزش می‌خوام که بدون درزدن، داخل اومدم. مادر چند ماه پیش کلید این‌جا رو به محلی که برای یه دوره درمانی توقف داشتم، پست کرد تا به قول خودش، خونه‌ای داشته باشم که هیچ‌وقت پشت درش نمونم. مثلا خواستم غافلگیرش کنم. امیدوارم باعث ترس شما نشده باشم.
    هدایتش کردم تا بنشینیم. بلافاصله صدای تلویزیون رو قطع کردم و گفتم:
    - نه، اصلا. من در مورد شما می‌دونستم؛ برای همین با دیدنتون نترسیدم. البته قدری دلهره‌آوره که یهو یکی وارد جایی بشه که تنها هستی و انتظار ورود هیچ کسی رو نداری؛ ولی به خاطر وسایل و چمدونتون خیلی زود متوجه شدم که پسر مهری خانومید. احتمالا صدای موزیک و چرخیدن‌های خودم، مانع از شنیدن صدای در شد.
    بازم خندید و دنیا رو روشن کرد.
    - من پولاد محرابی هستم و باید بگم خیلی عالی چرخ فلک می‌زنید.
    خجالت‌زده گفتم:
    - منم بهار هستم، بهار نوریانی.
    - خیلی از آشناییتون خوشحالم. شما مهمون مادر هستید؟ می‌تونم بپرسم مامان مهری کجاست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا