۶۸
امین آقا به خاک های بالا اومده اشاره کرد و گفت
-جنازه رز اون زیره.
و بعد به سرباز ها اشاره کرد که خاک ها رو کنار بزنن و خودش هم مشغول کمک بهشون شد.مدتی گود زدن و خاک ها رو بیرون ریختن تا اینک استخوان های جنازه مشخص شد.امین آقا و سروان نعیمی دستکشی از جنـ*ـسی خاص به دست کردن و آروم استخون هارو بیرون آوردن و در چیزی خاص گذاشتن.
***************
کمی بعد همه بیرون گودال بودیم.دو سرباز بازوهای کسری رو گرفته بودن و به سمت در خروجی می بردن.نگاهی به کسری کردم که سوالم یادم اومد،آروم گفتم
-سروان میشه بگید یک لحظه وایسن؟باید چیزی رو از کسری به پرسم.
امین آقا سرش رو آروم تکون داد و فرمان ایست رو به سرباز ها داد.سرباز ها اطاعت کردن،آروم به سمت کسری رفتم و گفتم
-این خونه.....
سرش رو بالا آورد و گفت
-سال ها پیش قبل از اینکه اون روستا رو بسازیم ما اینجا زندگی می کردیم و این خونه هم خونه ما بود.خونه کد خدا.
من:پس چرا از اینجا رفتید؟
کسری:به همون دلیلی که اینجا ممنوعه شد.حدودا چهار ده ساله بودم که یه ببر به اینجا حمله کرد.بیشتر مردم رو کشت و تعداد کمی که زنده موندن از اینجا رفتن و در اون روستا ساکن شدن.
سرم رو تکون دادم و کنار رفتم و سرباز ها با خودشون به بیرون بردنش و ماها هم به دنبالشون بیرون رفتیم و از جنگل خارج شدیم.احساس آرامش میکردم،آرامشی حاصل از پرده برداری از رازی بزرگ.آرامش از حس فارغ شدن از کابوس های ترسناک و.....حس اینکه روح اون دختر آروم گرفته.نفسی از سر آسودگی کشیدم و به ماشین امین آقا تکیه دادم.امین آقا در طرف راننده رو باز کرد و باصدایی بشاش گفت
-ضحی خانم قصد سوار شدن ندارید؟
سرم رو به سمتش برگردوندم و لبخندی کمرنگ زدم و سوار شدم و کنار آرام نشستم.امین آقا سوار شد و روبه علی گفت
-خب همکاران گرامی کجا برم؟
علی لبخندی زد و گفت
-همکاریمون تموم شد سروان عارف.میریم خونه.
امین آقا:اطاعت.
و بعد ماشین رو روشن کرد و طولی نکشید که به خونمون رسیدیم.همه پیاده شدیم.
علی:بیا توامین.
در ماشین رو باز کردم و درحالی که سوار میشد گفت
-نه دیگه.ماموریتم تمومه.
و بعد ماشین رو روشن کرد و در حالی که دست تکون می داد گفت
-بهتون سرمیزنم.خدا حافظ.
و به سمت اداره رفت.
*************
امین آقا به خاک های بالا اومده اشاره کرد و گفت
-جنازه رز اون زیره.
و بعد به سرباز ها اشاره کرد که خاک ها رو کنار بزنن و خودش هم مشغول کمک بهشون شد.مدتی گود زدن و خاک ها رو بیرون ریختن تا اینک استخوان های جنازه مشخص شد.امین آقا و سروان نعیمی دستکشی از جنـ*ـسی خاص به دست کردن و آروم استخون هارو بیرون آوردن و در چیزی خاص گذاشتن.
***************
کمی بعد همه بیرون گودال بودیم.دو سرباز بازوهای کسری رو گرفته بودن و به سمت در خروجی می بردن.نگاهی به کسری کردم که سوالم یادم اومد،آروم گفتم
-سروان میشه بگید یک لحظه وایسن؟باید چیزی رو از کسری به پرسم.
امین آقا سرش رو آروم تکون داد و فرمان ایست رو به سرباز ها داد.سرباز ها اطاعت کردن،آروم به سمت کسری رفتم و گفتم
-این خونه.....
سرش رو بالا آورد و گفت
-سال ها پیش قبل از اینکه اون روستا رو بسازیم ما اینجا زندگی می کردیم و این خونه هم خونه ما بود.خونه کد خدا.
من:پس چرا از اینجا رفتید؟
کسری:به همون دلیلی که اینجا ممنوعه شد.حدودا چهار ده ساله بودم که یه ببر به اینجا حمله کرد.بیشتر مردم رو کشت و تعداد کمی که زنده موندن از اینجا رفتن و در اون روستا ساکن شدن.
سرم رو تکون دادم و کنار رفتم و سرباز ها با خودشون به بیرون بردنش و ماها هم به دنبالشون بیرون رفتیم و از جنگل خارج شدیم.احساس آرامش میکردم،آرامشی حاصل از پرده برداری از رازی بزرگ.آرامش از حس فارغ شدن از کابوس های ترسناک و.....حس اینکه روح اون دختر آروم گرفته.نفسی از سر آسودگی کشیدم و به ماشین امین آقا تکیه دادم.امین آقا در طرف راننده رو باز کرد و باصدایی بشاش گفت
-ضحی خانم قصد سوار شدن ندارید؟
سرم رو به سمتش برگردوندم و لبخندی کمرنگ زدم و سوار شدم و کنار آرام نشستم.امین آقا سوار شد و روبه علی گفت
-خب همکاران گرامی کجا برم؟
علی لبخندی زد و گفت
-همکاریمون تموم شد سروان عارف.میریم خونه.
امین آقا:اطاعت.
و بعد ماشین رو روشن کرد و طولی نکشید که به خونمون رسیدیم.همه پیاده شدیم.
علی:بیا توامین.
در ماشین رو باز کردم و درحالی که سوار میشد گفت
-نه دیگه.ماموریتم تمومه.
و بعد ماشین رو روشن کرد و در حالی که دست تکون می داد گفت
-بهتون سرمیزنم.خدا حافظ.
و به سمت اداره رفت.
*************
آخرین ویرایش: