چیزی نگفت و فقط به سکوت پشت خط گوش میداد. بعد از چند ثانیه که به طول گذشتند و امین کمکم اراده میکرد که خودش آغازگر گفتگو باشد، صدای کیان در گوشش پیچید:
- سلام.
صدا همان بود. لبخند زد. کیان هیچگاه تغییر نمیکرد.
- سلام.
باز ساکت شد، باز یک سکوت ممتد. دو پسربچهی مغرور و زباننفهم به پست هم خورده و هر دو از دیوانگیهای یکدیگر کلافه و عصبی بودند. امین با بیحوصلگی ناشی از طول مکالمهی صامتشان پرسید:
- حالت خوبه؟
بهسرعت پاسخ گفت:
- ممنون.
انگار کمی راه هموار شد. امین احساس کرد میتواند بیشتر از اینها از حنجرهاش بهره بگیرد.
- خدا رو شکر. فکر نمیکردم شمارهم رو داشته باشی.
صدای خندهی آرامش آمد.
- من هم توقع نداشتم یادت مونده باشم.
طرح لبخند روی لبهای امین پررنگتر شد. خوب بود، خیلی خوب بود که رابـطهشان دوباره جوش میخورد.
- هفت ماه بیشتر نبود خب!
صدای کیان واضحتر به گوشش رسید.
- خب این هم در نظر بگیر که دو روز بدون تماس و صحبت ما سر نمیشد.
باز لبخند زد و روی میز عسلی با انگشت، خطوطی کشید. کمی ساکت شد و پرسید:
- کجایی؟
شاید مسخره به نظر میآمد؛ اما آن لحظه چیزی جز شیراز و ایستگاه و صندلی مقدس و نرگس در مغزش نبود. شوق آشتیشان هم بهآرامی فروکش کرده بود و کیان را یک رابط در وسط شیراز میدید. کسی که میتواند برود و از حال نرگس خبر بگیرد. مهم نبود که بهزور راضی میشد و یا حتی ممکن بود باز آشتی نکرده دعوا کنند و دوباره دلخوری پیش بیاید. شانسش را امتحان میکرد.
- الان؟ خونهم دیگه.
از سؤال خودش خندهاش گرفت. انتظار داشت همه مثل خودش دانشگاهشان یک شهر دیگر افتاده باشد که حالا از او میپرسید کجاست! خندهی کوتاهی کرد و با لحن آرامی گفت:
- نه، میخواستم بپرسم شیرازی یا جای دیگه.
- آها، از اون لحاظ. خب آره، الان شیرازم؛ ولی فردا دارم میرم اصفهان.
ناامید شد و کورسوی نور توی دلش هم خاموش؛ بااینحال با شیطنت بیحالی گفت:
- سربازی؟!
میدانست کیان از دورهی سربازی متنفر است و همیشه میگفت آن را خواهد خرید. ندیده میدانست چشمانش از تعجب گرد شدهاند.
- زهرمار! دانشگاهم اونجاست.
فکر کرد. اصفهان کجای ایران میشد؟ نزدیک شیراز بود؟ پرسید:
- نزدیک اردبیله؟ یزد؟ کجا هست؟
تشرگونه گفت:
- مرکز ایرانه!
دوتا ابرویش را به استفهام بالا داد. ناگهان خندهی کیان بلند شد. پرسید:
- چی شد؟
به ذهنش نمیرسید کار خندهداری انجام داده باشد. داشت حرفهایش را در ذهنش مرور میکرد که ببیند نکند لابهلای حرفهایش چرتوپرتی گفته که اینطور میخندد؛ ولی به نتیجهای نرسید. کیان درصدد توضیح برآمد:
- دیروز داشتم با یه خارجی چت میکردم. بعد که ازش پرسیدم از کجایی، گفت: «ایزریل!» من هم نمیدونستم ایزریل همون اسرائیله. همینطور داشتم میپرسیدم کجائه و کجا نیست. بعد یه انگلیسی اومد. اون هم هرچی توضیح داد نفهمیدم. آخرش دیگه انگلیسیه عصبی شد و گفت «تو دقیقاً زنگ جغرافیا چه غلطی میکنی؟»
خندهاش گرفت. راست میگفت، آنها حتی جغرافیای ایران را بلد نبودند و توقع بالایی بود اگر میخواستند بدانند «ایزریل» کجاست.
با خنده گفت:
- حالا خارج از شوخی، دیگه هر خری میدونه اونا به اسرائیل میگن ایزریل. به این بیسوادی هم نمیشه گفت دیگه.
کیان خواست چیزی بگوید که امین حرفش را برید:
- تازه ایزریل هم نمیگنا، ازرایل میگن.
کیان طعنه زد.
- اوهو! خبر نداشتم اینقدر اطلاعاتت از یهودیای اشغالگر بالاست.
ادا درآورد:
- ازرایل!
روی مبل لم داد و باز خمیازه کشید. خندید و آن روی خبیثش را نشان داد.
- نه بابا! تو ماهواره داشتم رقـ*ـص گروهی دختران ایزریلی رو تو المپیک میدیدم، این رو شنیدم. از این رقـ*ـصا هست که یه روبان دستشون میگیرن و باهاش ور میرن...
کیان پقی زد زیر خنده.
- باله رو میگی؟ به این دیگه بیسوادی هم نمیشه گفت!
باز خمیازه کشید و کمی فکش را ماساژ داد و گفت:
- نه باله نبود، یه جور دیگه بود. حالا بگو ببینم چی قبول شدی؟ دانشگاه چی؟ رشته چی؟
- سلام.
صدا همان بود. لبخند زد. کیان هیچگاه تغییر نمیکرد.
- سلام.
باز ساکت شد، باز یک سکوت ممتد. دو پسربچهی مغرور و زباننفهم به پست هم خورده و هر دو از دیوانگیهای یکدیگر کلافه و عصبی بودند. امین با بیحوصلگی ناشی از طول مکالمهی صامتشان پرسید:
- حالت خوبه؟
بهسرعت پاسخ گفت:
- ممنون.
انگار کمی راه هموار شد. امین احساس کرد میتواند بیشتر از اینها از حنجرهاش بهره بگیرد.
- خدا رو شکر. فکر نمیکردم شمارهم رو داشته باشی.
صدای خندهی آرامش آمد.
- من هم توقع نداشتم یادت مونده باشم.
طرح لبخند روی لبهای امین پررنگتر شد. خوب بود، خیلی خوب بود که رابـطهشان دوباره جوش میخورد.
- هفت ماه بیشتر نبود خب!
صدای کیان واضحتر به گوشش رسید.
- خب این هم در نظر بگیر که دو روز بدون تماس و صحبت ما سر نمیشد.
باز لبخند زد و روی میز عسلی با انگشت، خطوطی کشید. کمی ساکت شد و پرسید:
- کجایی؟
شاید مسخره به نظر میآمد؛ اما آن لحظه چیزی جز شیراز و ایستگاه و صندلی مقدس و نرگس در مغزش نبود. شوق آشتیشان هم بهآرامی فروکش کرده بود و کیان را یک رابط در وسط شیراز میدید. کسی که میتواند برود و از حال نرگس خبر بگیرد. مهم نبود که بهزور راضی میشد و یا حتی ممکن بود باز آشتی نکرده دعوا کنند و دوباره دلخوری پیش بیاید. شانسش را امتحان میکرد.
- الان؟ خونهم دیگه.
از سؤال خودش خندهاش گرفت. انتظار داشت همه مثل خودش دانشگاهشان یک شهر دیگر افتاده باشد که حالا از او میپرسید کجاست! خندهی کوتاهی کرد و با لحن آرامی گفت:
- نه، میخواستم بپرسم شیرازی یا جای دیگه.
- آها، از اون لحاظ. خب آره، الان شیرازم؛ ولی فردا دارم میرم اصفهان.
ناامید شد و کورسوی نور توی دلش هم خاموش؛ بااینحال با شیطنت بیحالی گفت:
- سربازی؟!
میدانست کیان از دورهی سربازی متنفر است و همیشه میگفت آن را خواهد خرید. ندیده میدانست چشمانش از تعجب گرد شدهاند.
- زهرمار! دانشگاهم اونجاست.
فکر کرد. اصفهان کجای ایران میشد؟ نزدیک شیراز بود؟ پرسید:
- نزدیک اردبیله؟ یزد؟ کجا هست؟
تشرگونه گفت:
- مرکز ایرانه!
دوتا ابرویش را به استفهام بالا داد. ناگهان خندهی کیان بلند شد. پرسید:
- چی شد؟
به ذهنش نمیرسید کار خندهداری انجام داده باشد. داشت حرفهایش را در ذهنش مرور میکرد که ببیند نکند لابهلای حرفهایش چرتوپرتی گفته که اینطور میخندد؛ ولی به نتیجهای نرسید. کیان درصدد توضیح برآمد:
- دیروز داشتم با یه خارجی چت میکردم. بعد که ازش پرسیدم از کجایی، گفت: «ایزریل!» من هم نمیدونستم ایزریل همون اسرائیله. همینطور داشتم میپرسیدم کجائه و کجا نیست. بعد یه انگلیسی اومد. اون هم هرچی توضیح داد نفهمیدم. آخرش دیگه انگلیسیه عصبی شد و گفت «تو دقیقاً زنگ جغرافیا چه غلطی میکنی؟»
خندهاش گرفت. راست میگفت، آنها حتی جغرافیای ایران را بلد نبودند و توقع بالایی بود اگر میخواستند بدانند «ایزریل» کجاست.
با خنده گفت:
- حالا خارج از شوخی، دیگه هر خری میدونه اونا به اسرائیل میگن ایزریل. به این بیسوادی هم نمیشه گفت دیگه.
کیان خواست چیزی بگوید که امین حرفش را برید:
- تازه ایزریل هم نمیگنا، ازرایل میگن.
کیان طعنه زد.
- اوهو! خبر نداشتم اینقدر اطلاعاتت از یهودیای اشغالگر بالاست.
ادا درآورد:
- ازرایل!
روی مبل لم داد و باز خمیازه کشید. خندید و آن روی خبیثش را نشان داد.
- نه بابا! تو ماهواره داشتم رقـ*ـص گروهی دختران ایزریلی رو تو المپیک میدیدم، این رو شنیدم. از این رقـ*ـصا هست که یه روبان دستشون میگیرن و باهاش ور میرن...
کیان پقی زد زیر خنده.
- باله رو میگی؟ به این دیگه بیسوادی هم نمیشه گفت!
باز خمیازه کشید و کمی فکش را ماساژ داد و گفت:
- نه باله نبود، یه جور دیگه بود. حالا بگو ببینم چی قبول شدی؟ دانشگاه چی؟ رشته چی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: