کامل شده رمان حماقت | sarihane کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sarihane

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/04
ارسالی ها
176
امتیاز واکنش
2,926
امتیاز
416
محل سکونت
اصفهان
ناگفته نماند که بچه های کلاس ،معمولا یکدیگر را با اسم دوست پسرها یشان می شناختند ؛ مثلا مهر نوش را با اسم فرهاد، فیروزه را داریوش و مژگان را خسرو صدا می زدند و تنها من بودم که با اسم خودم ، پروا ، می‌شناختند ومعرف دیگر نداشتم که این هم باز به قضیه جدایی پدر و مادرم ، تصادف مادرم ، بستری شدن پدرم در اسایشگاه و مرگ غی منتظره هر دو بر می گشت و پیرزن ساده و مهربانی به اسم مادر بزرگ که سر پرستی مرا به عهده داشت و دلم نمی خواست کوچک ترین لغزشی داشته باشم و خدایی ناخواسته انگشت نمای عالم و آدم شوم و به گوش مادربزرگ برسد.
خلاصه جوان بودیم . هزارعیب شرعی و آتش بازی خطرناکی که ما راه انداخته بودیم و هر وقت آن را به شکلی شعله ورتر می کردیم و به خیال احمقانه خودمان تفریح بود . به هر حال با قهر و آشتی های لوس و بی مزه ای که بهانه اش یک زنگ سکوت بود ،دوباره درون چهارخانه های جوانی لی لی می کردیم و منتظر دور بعدی بازی می ماندیم .
بالاخره سال تحصیلی با همه ی دغدغه هایی که داشت تمام شد. وعشق های خیابانی هم نیمه تمام ماند و دفتر نقد و نسیه قلب ها هم بسته شد.
اما با فرصت به دست آمده ، آغاز فصل دیگری بود؛ فصلی به رویش گل های بهاری و تکرار نم نم باران ؛ چون حالا دیگر من مانده بودم و یک کیسه پر از نامه های عاشقانه ؛ نامه هایی که دوباره یا چند باره خواندنش می ارزید.
یک هفته بعد از اعلام نتایج مدرسه ؛ یعنی درست روزی که آخرین دلواپسی ام را زمین گذاشتم ، کیسه را باز کردم و کف اتاق کوچکم ریختم و شروع به خواندن کردم .خواندن تک تک آن ها برایم تازگی داشت؛ به طوری که بعضی از آن ها را حتی نمی توانستم باور کنم قبلا خوانده ام.
نامه های قشنگی بود که گذشته از یک عشق داغ، خاطرات روزهای با هم بودنمان را ورق می زد و چهره گیرنده یا فرستنده نامه را زمینه ی ذهنم می کردم و به ناچار در باغ رویاهای سبز و زرد ودروغی ،آن ها پرسه می زدم.
یکی از همین روز های که سخت مشغول خواندن نامه تب داری بودم ، ناغافل تصمیم گرفتم همه نامه ها را در یک مجموعه تحت عنوان دختران آنلاین خیابانی که دریچه قلبشان برای همه باز بود ،چاپ کنم تا هم نامه ها یادگاری بماند و هم هشداری برای کسانی باشد که هنوز الفبای دوست داشتن را هجی نکرده اند حرف از عشق می زنند .
یک هفته طول کشید تا انبوه نامه ها را آن طور که دوست داشتم شماره کردم ،حالا نوبت آن رسیده بود که با تایپ شدن یک دست شوند .
بنابراین با کمک ناهید ،صمیمی ترین دوستم ،همه آن ها را که چیزی حدودا دویست صفحه شد ظرف دو هفته تایپ کردیم و بعد از غلط گیری نهایی، فایل متن را گرفتم وبا یک تشکر ناب و خالص از او جدا شدم.
دویست صفحه پیرینت از متن نامه ها، نتیجه مطلوب کاری بود که بعد از دو هفته راضی ام کرد. ظاهرا کار خوب پیش رفته بود و تا چند ماه اینده می توانستم نتیجه بهتری از نامه ها داشته باشم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    پس به امید روزی که که نامه ها چاپ و جلد می شدند با عزمی راسخ به طرف مراکز چاپ و انتشاراتی که در ضمینه چاپ کتاب های عمومی سابقه داشتند راه افتادم.
    یک روز ، دو روز، یک هفته مثل نوک پرگار دور خودم چرخیدم و هر روز ،خسته و نا امید تر از روز قبل به خانه بر می گشتم ،تا راهی برای باز کردن گره کوری که روی قصه ام خورده بود باز کنم ؛ اما، انگار باز یک جای کار می لنگید ؛ زیرا همه ناشرین نظرشان این بود که کتاب باید با سرمایه کسی که آن را گرد آوری کرده چاپ شود .
    فراهم کردن چنین هزینه ی سرسام آوری،نه تنها در توان من نبود،بلکه به دهنم هم نرسیده بود که لااقل پیش زمینه کوچکی از آن را داشته باشم و مثل آدمهای گنگ به چشم آن ها زل نزنم .
    هزینه کتاب،تنها یک روی سکه بود و روی دیگرش ؛بچه هایی بودند که وقت و بی وقت ،با تلفن سوهان اعصابم می شدند و یک ریز می پرسیدن چاپ شد؟چاپ نشد؟
    من هم به دروغ می گفتم:
    _ تا دوهفته دیگر برایتان پست می کنم .
    خلاصه این که حسابی کلافه شده بودم . نمی‌دانستم چه کنم ؟ولی انگار قرار بود چاپ نامه های لعنتی به گونه ای که اصلا انتظارش را نداشتم،تمام شود.زیرا یکی از همین روز ها که زانوی غم بغـ*ـل کرده بودم و شاید هم از خودم خجالت می کشیدم که نتوانسته بودم کاری به این سادگی را تمام کنم؛تلفتن زنگ زد. با بی حوصلگی گوشی را برداشتم .مینو پشت خط بود که بلافاصله گفت:
    _ سلام پروا از کتابت چه خبر؟
    _ راستش تا حالا که هیچ کار نتونستم بکنم و نمی دونم،بعد از این جواب بچه هارو چی بدم .
    _ می تونم بپرسم مشکلت چی بود که تا امروز کاردت نبریده؟
    _ هزینه ،هزینه کاغذ ،مقوا،چاپ چیزی که حتی فکرشم نکرده بودم.
    _ خب حالا می خوای چیکار کنی؟
    _ نمی دونم ،یعنی دیگه عقلم به جایی نمی رسه.تو بگو چیکار کنم؟
    _ پس حالا که این جور شد ،گوش کن ببین چی میگم ،احسان پسر داییم رو که می شناسی؟
    _ تا حالا که ندیدمش .
    _ اتفاقا هم دیدیش.هم با صدای خودش و سازش حال کردی.
    _ حالا یادم اومد. پسر تپله رو میگی که تو عوسی شیدا سنگ تمام گذاشت؟
    _ پس می شناسیش؟
    _ منظور؟
    _ اون تنها کسیه که می تونه این گره کور رو باز کنه .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    _ مگه احسان کارش چی؟
    _ تا امروز که کسی سر از کارش در نیاورده ؛ ولی همه کار است.جدیدا از زندایی شنیدم که پوستر و سر رسید و کاغذ کپی و این جور چیزا پخش می کنه . خب حتما با چند تا چاپ چی و چاپ خانه هم دوست دیگه و می تونه یه کارایی بکنه و اون نامه ها رو زیر چاپ ببره ویک کتاب خوشگل خوشگل تحویلت بده.
    _ خدا از زبونت بشنوه،مینو جون.
    _ پس معطل چی هستی؟
    _ میگی چی کار کنم؟
    _ آدرسی را که میگم ،بنویس خودمم باهاش تماس می گیرم و سفارشت رو می کنم.
    _ وای باورم نمیشه!
    بعد از ظهر همان روز،به آدرس احسان که در حقیقت انتهای یک بازارچه ی تجاری بود،رفتم. از پله های زیر زمین که سرازیر شدم ،اولین چیزی که نظرم را جلب کرد ، اگهی کنتکس شده اش با عناوین ،تایپ فوری ،پیرینت رنگی،کارت ویزیت و چاپ اگهی ترحیم نیم ساعته دیده می شد .چشم چرخاندم ،تا عکس های تبلیغاتی که وصله دیوار شده بودند را ببینم که هم زمان در کوچکی را که پوستر یکی از هنر مندان سینما را از وسط نصف کرده بود ،باز شدو پویا ،با همان تیپی که قبلا دیده بودم،میان چارچوب در ایستاد و با تعجب گفت:
    _ به به پروا خانم! چه عجب؟
    _ راستش اومدم ،ببینم ...
    _ مینو همه چی رو برام گفته، سی دی رو ببینم کافیه.
    با عجله در کیفم را باز کردم و سی دی را بر داشتم و به طرف او گرفتم و گفتم :
    _ اینم سی دی...پیرینتشم گرفتم.)
    سی دی را گرفت و گفت :
    _ اشکال نداره تا فردا همین موقع پیشم باشه؟
    _ نه .چه اشکالی داره! در عوض خیلی خوشحال می شم ،نظرتان را در مورد نامه ها بدونم .
    _ حالا چرا نمی شینی؟
    _ یعنی امیدی به چاپش هست؟
    _ راستش من یک ذره مشکل پسندم .از کاری خوشم بیاد، زیر چاپه ، حتی اگر ضرر کنم .
    به سمت در خروجی چرخیدم و گفتم :
    _ مطمئنم که از نامه ها خوشتون میاد .
    _ امیدوارم این طور باشه.
    _ پس دیگه مزاحمتان نمیشم .
    _ این جور که بد شد !لااقل یه چایی...
    _ ممنونم باشه یک وقت دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    _ یعنی قابل نمی دونید؟
    _ راستش،قضیه این کتاب حال و حوصله برام نذاشته.
    _ هرجور که شما راحتی .
    _ پس با اجازتون رفع زحمت می کنم .
    _ خوش امدید.
    _ خداحافظ شما.
    با عجله خودم را از پله ها،بالا کشیدم و راه آمده را دوباره برگشتم ؛ اما با این تفاوت که همه ی حواسم را با سی دی نامه ها جا گذاشته بودم و دلواپس نتیجه ای بودم که فردا باید می گرفتم.
    اصلا نمی دانم چرا موضوع چاپ نامه ها،این قدر برایم مهم شده بود که دل به تماشای سریالی هم که دوست داشتم ،نمی دادم ؛ولی ظاهراً چاره ای جز بیست و چهار ساعت انتطار نبود . انتطاری که ریشه در خواسته هایم داشت و ثانیه ،ثانیه هایش رویا های شیرینی بود که مرا با خود تا سرزمین رویاهای سبز می کشید .
    بالاخره لحظه های گره خورده باز شدند و ساعت موعود رسید . دوباره ،از پله های زیر زمین کذایی سرازیر شدم و هنوز پا از آخرین پله برنداشته بودم که صدای احسان ،در گوشم پیچید و گفت :
    _ تبریک ... تبریک ...
    حالا دیگر رو به رو ی میز رسیده بودم که ادامه داد:
    _ محشر بود!شاهکار ادبیات ایران !تا حالا این جورچیزی نخونده بودم .اصلا فکرشم نمی کردم ،چندتا بچه مدرسه ای، تونسته باشن این قدر عاشقانه بنویسند که آدم بره تو هپروت و خودشم ،ه*و*س نوشتن به سرش بزنه . باور کن ،عاشق شدم .
    _ یعنی...یعنی حاضرید چاپش کنید ؟
    _ این یکی که چاپ میشه هیچ !باید جلد دوم و سوم این نامه ها هم چاپ بشه .
    اشکم سرازیر شد و گفتم :
    _ هنوز باورم نمیشه؛ نمی تونم باور کنم!
    ناغافل صندلی اش را چرخاند و هم زمان گفت:
    _حالا می مونه هزینه کتاب ...
    شادی ام فرو کشید و اشک شوقم خشکید . اما بازم فرصت حرف زدن به من را نداد و گفت :
    _ عرض کردم ،می ماند هزینه کتاب که اونم 50 درصدش رو حاضرم ،خودم پرداخت کنم .
    لبم به خنده باز شد و آهسته گفتم:
    _ این حرف رو جدی گفتید؟
    _ معلومه که جدی گفتم . به جون مادرم اگر الان داشتم ،کل هزینه رو می دادم .
    _ با این حساب 50 درصد دیگه میمونه .
    _ که ظاهرا سهم شما میشه .
    _ خوبه؛خیلی خوبه!یه فکری براش می کنم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    _ سوخت و سوز داره ،تا ریال اخرش بر می گرده .
    _ مهم این که کتاب چاپ بشه .
    _ راستش منم نظرم همین بود،خواستم ببینم شما چی می گید ؟
    _ غیر از تشکر نا قابل چی دارم ،بگم؟
    _ بگید با امضای خودتان،یک جلد از اون کتاب ها را به من هدیه میکنید .
    _ یک جور صحبت میکنید ،مثل این که واقعا چاپ شده؟!
    _ سهم شما برسد ،تا دو هفته دیگه با چشماتون تو ویترین کتاب فروشی اون رو می بینید.
    _ خوب شد این را گفتید؛ سهم من چقدر میشه ؟
    _ حساب می کنم تلفنی به عرضتون می رسونم .
    _ پس لطفا...
    کارت ویزیتی را به طرفم گرفت و خیلی جدی گفت:
    _ به این شماره واریز کن .
    کارت را گرفتم و مثل کسی که همه دلواپسی هایش را زیر پا گذاشته باشد ، با یک خدا حافطی از او جدا شدم.
    فردا آن روز ،طی تماس تلفنی کوتاهی که احسان با من داشت ،رقم مورد نیازی را که سهم من بود اعلام کرد که بی چون و چرا باید، آنرا می پذیرفتم اما،شنیدن رقم کوچکی که شاید برایم کمتر از یک گنج نبود ،چنان درجه حرارت بدنم را بالا برد که گونه هایم را سرخ کرد . بی اراده، به مسکن پناه بردم و خوابیدم؛ ولی بعد از یک ساعت که بی هدف چشم به تیرک های چوبی سقف دوختم ،بلند شدم ،چون چاره کار سکوت و به خود پناه بردن نبود و باید برای آشی که پخته بودم، روغن داغ می کردم .
    بنابراین به جای بغـ*ـل کردن زانوی غم ،بعد از خواب نیم روز مادربزرگ با یک قوری چای زعفران به سراغش رفتم که البته با دیدنم ،تعجب کرد و گفت:
    _ باز چه خبر شده ،نوه گلم ؟
    سر روی سـ*ـینه اش گذاشتم و او را بوییدم و گفتم :
    _ دلم گرفته ،فکرکردم اگه یه اسنکان چای با هم بخوریم و گپ بزنیم ممکنه آروم شم.
    _ خوب کردی!می دونی که منم این جا غیر از تو هم زبونی ندارم . ولی باز به خودم اجازه نمی دم مزاحمت بشم ،مگه این که خودت بخوای. آخه با این که هم زبونیم باز زبون هم دیگه را نمی فهمیم و ممکنه تو از حرفای من خسته بشی...
    _ این حرفا چیه مادر بزرگ ؟من که غیر از شما توی دنیا کسی رو ندارم .
    _ ولی تو امروز همین طوری سراغم نیومدی.
    _ پس معلوم شد ،اگر سکوت هم بکنم شما باز هم زبون من رو می فهمید.
    دستی به موهایش کشید و گفت:
    _ اگر قرار بود نفهمم که اینا این جور سفید نمی شدند . حالامی خوای بگی چی شده ،یا باز می خوای این شاخه و اون شاخه بپری و عذابم بدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    _ راستش به مقداری پول احتیاج دارم .
    با اشاره به صندوقچه ای که زیر تخت خواب بود،گفت :
    _ از مال دنیا ،فقط همین ها رو دارم .حالا اگه می دونی گره ای باهاش باز میشه ،ببر بفروش . تا اون زمانی هم که بخوای عروس بشی خدا کریمه . کسی از فردا نیومده .
    _ ولی شما اون طلا ها رو خیلی دوست دارید. یادگار اجدادتون بوده ،تا حالا چند نسل باهاش عروس شدن ؛ حیفه .
    _ خب میگی چی کار کنم ؟ زر سرخ، مال روز تنگه ،اگه امروز نشه باهاش کردی کرد، فقط زیوره . ولی اگه شد ،مشکل گشاست که فکر می کنم ،بهتره .
    _ الهی قربون شما مادر بزرگ خوبم برم.
    حوالی غروب به خواست مادربزرگ ،گوشواره و گردنبند و النگوهایی را که از اجداد مان به امانت مانده بود، داخل کیسه قرمز مخملی کوچکی ریختم و آن را با همه ی خاطراتی که داشتند، با خود به بازار بردیم و به چند بسته اسکناس درشت تبدیل کردیم و مثل کوه برفی که همسایه اش، خورشید شهریوری باشد ،به طرف خانه مادربزرگ راه افتادیم و هر کدام به گونه ای در لاک خود فرو رفتیم .
    با شروع کار روزانه ی شبی منجمد که ستاره ها یش را برای گرم کردن ماه، سوزانده بودیم ،آخرین نفری بودم که انتهای صف بانک ...شعبه... جا گرفتم و مبلغی را که همراه داشتم به حساب شماره ...احسان ...واریز کردم و باعجله خودم را به محل کارش رساندم و در حالی که هنوز نفس نفس می زدم ،رسید مشتری را روی میزش گذاشتم و با غرور کودکانه ای گفتم:
    _ این هم از سهم من.
    خیلی عادی و بی اعتنا به رسید پولی که در حقیقت ،به بهای از بین رفتن هویت خانوادگی ام تمام شده بود ، نگاه کرد و با اشاره به تلفنی که روی میزش بود گفت :
    _ اتفاقا چند دقیقه پیش با شیراز تماس داشتم . ظاهرا کتاب مجوز چاپ گرفته و این مجوز تنها در اختیار گردآورده قرار می گیره .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    _ اگر شما وکیل من باشید، چی؟
    _ چون این کتاب گرد آوری شده، نه ؛ ولی اگر شخصا مولف بودید ،حتما یک راه دیگه ای داشت .
    _ یعنی واقعا هیچ کاری نمیشه کرد ؟
    خیلی اهسته و شمرده گفت:
    _ به نظر این حقیر اسان ترین راه این بریم شیراز و برگردیم.
    _ اخه چه طوری ؟!به مادربزرگم چی بگم ؟
    _ بگو مینو تصادف کرده ،میخوای دو روز پرستار اش باشی، شماره این جا را هم بهش بده. زنگ که زد ،منم براش اشک می ریزم.
    _ ای بابا! یه طور میگی که انگار قرار بریم . انگلیس، تا مادربزرگ بنده خدا بخواد بفهم چی به چی ،برگشتیم.
    _ پس لطفا فرصتم بدید،ببینم چه کار می تونم بکنم.آخه من غیر از این پیرزن کسی رو ندارم که بخوام بعدا بهش پناه ببرم.
    _ حرفی ندارم.ولی گفته باشم که یک هفته بیشتر وقت نداریم و اگر، دیر برسیم مجوز باطل میشه و دیگر هم صادر نمیشه .
    ظاهرا به بن بست رسیده بودم وباید، چشم بسته انچه را که می گفت ،قبول میکردم ؛ زیرا ،این بازی را من شروع کرده بودم و حالا که به خیال خامم داشت تمام می شد،باید به تنهایی کلید هزار قفل بسته می شدم و موانع ،احتمالی را از بین می بردم .
    اما،بااین حال باز دو روز طول کشید ،تا توانستم آنچه را اتفاق افتاده بود،مثل یک قصه برای مادربزرگ به حقیقت بگویم واو را به ظاهر راضی کنم.ولی سکوت و حالت چشم هایش حرف از یک فاجعه می زد و چیزی را که او در خشت خام می دید،من قادر نبودم حتی درآینه ببینم.
    خلاصه صبح روز سوم ،ساعت هفت وچهل و پنج دقیقه با برنامه هایی که از عصر روز قبل تدارک دیده بودیم ،با دو بال آهنی بزرگ ،آسمان میزبانمان شد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    و یک ساعت بعد در هیاهویی با او شانه به شانه شدم که غربت را از یاد ببرم و او را دایه ی دلسوز تر از مادر دانستم.زیرا بی اندازه احساس بی کسی می کردم و می ترسیدم شاید ، همین امر باعث شده بود اوضاع بر وفق مراد شیطان باشد .
    خلاصه ساعت یازده بعد از سه ساعت دلواپسی و بی هدف دویدن ،دنبال مجوز کتابی که اصلا وجود نداشت ،خسته ونفس بریده روی یکی از نیم کت های میدانی حوالی ساختمان ارشاد ،کنار دست او نشستم که بی مقدمه گفت:
    _ نمی دونم چرا این جور شد .
    با بی حوصلگی گفتم:
    _ راجع به چی حرف می زنی؟
    _ راجع به پیرینت نامه ها و مجوزی که قرار بود، شخصا امضا بدی و اونا رو بگیری.
    _ ولی این جور که متوجه شدم ،اصلا پیرینت وجود نداشت ،که بخواد، مجوز صادر بشه.
    _ خب منم از همین حالم گرفته دیگه! پس چرا وقتی تلفنی دنبال قضیه بودم...
    _ با همه این حرفا حالا باید چیکار کنیم ؟
    _ راستش نمی دونم! یعنی موندم چی بگم ،اگه بخوایم با پرواز شب بر می گردیم...
    -ولی اخه تا پایان وقت اداری ،فرصت داریم که یه بار دیگه بریم سوال کنیم .آخه شاید اون قسمتی که نامه شهرستانی ها میاد ،با مرکز فرق می کنه ....
    از جا بلند شد و گفت :
    _ پس صبر کن با دوتا لیوان آب میوه خودمون رو بسازیم و بعد بریم
    _ بهتر نیست اول بریم دنبال کارمون و بعد ....
    _ چند دقیقه بیشتر وقت نمی بره
    و با اشاره دست، ادامه داد:
    _ اون جاست . الان برمی گردم .
    و با عجله از من فاصله گرفت و رفت .بعد از خوردن لیوان بزرگ آب میوه ای که واقعا به آن نیاز داشتم پا به پای او از جا بلند شدم و راه افتادم .اما انگار آدم سابق نبودم . سنگین شده بودم . دلم می خواست دوباره می نشستم که هم زمان دانه های درشت عرق روی پیشانی ام جوشید و لرزش خفیفی هم در پاهایم احساس کردم .به ناچار گفتم :
    _ آقا احسان ،حالم خیلی بده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    _ یعنی چی تو که تا چند دقیقه قبل ...
    دستم را به طرف او دراز کردم و گفتم:
    _ لطفا کمکم کن تا ابی به دست و صورت ام بزنم ...
    _ ای بابا! انگار مسموم شدی ؟!
    _ نمی دونم چه مرگم شده !
    _ م یخوای بریم خانه خواهرم ؟
    _ پس کارمون چی میشه؟
    _ فعلا که سلامتی تو از هر کاری مهم تر.
    _ نمیخوام مزاحم کسی باشم.بذار چند دقیقه بشینیم شاید حالم خوب شد.
    _ این حرف ها چیه می زنید؟ خونه خواهرم تا اینجا ده دقیقه فاصله داره و فرصتم نداد و فرداد زد:
    _ تاکسی دربست..اما من واقعا خواب بودمو دیگر چیزی نفهمیدم .
    وقتی چشم باز کردم ، قصه نامه ها تمام شده بود و حالا ،نام خودم ،پروا قصه گو، بود که باید برایش جواز کفن ودفن صادر می شد؛ زیرا دیگر مرده بودم و باید دور از چشم همه در گودالی چال می شدم که بی هویت می ماندم .
    شاید هم اگر قصه می شدم ، برای دیگران لااقل عبرت می شدم ؛ چون همان زمان که هنوز در هپروت به سر می بردم کم کم متوجه شدم که مثل درخت سرما زده زمستان ، پوششی برتن ندارم و دختر پاییزم و از زالویی که با داندان ه*و*س حیثیتم را تا آخرین قطره مکیده بود باز داشت با چشم شیشه ای دوربین کوچکش ازشکسته هایم فیلم می گرفت . خجالت می کشیدم ؛ زیرا او می خواست بعد از این هم با مدرکی که داشت ،برای همیشه کنیزش باشم و راز نامه هایی که هرگز چاپ نمی شدند را با خود به گور ببرم و تا ابد قربانی بمانم .
    اما انگار هنوز هم فرصت داشتم زیرا همان زمان که من با احسان به شیراز امدم ، مادر بزرگ از یکی از اشناها خانوادگی که وکیل بوده کمک می خواهد و متوجه می شوند که احسان چه ادم حیوان صفتی هست ،از احسان شکایت می کنند اما کاش زود تر پیدایم می کردند زیرا این خاطره شوم همیشه در ذهنم حک شده و با عذاب زندگی می کردم ؛ ولی حضور مادربزرگ و صحبت های وکیل و مشاوره خیلی کمکم که به زندگی عادی برگردم و باز سرنوشتی نا معلوم در انتظارم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    ((فصل سوم پروا ))
    بخش دوم:جوانی

    _ شرعی !شرعی !دیوونم کردی!چه قدر نق می زنی؟
    _ مگه چی گفتم ؟که این جور می کنی ؟خب میگم...
    _ یک سال گفتی و منم شنیدم.
    _ ولی یک مرتبه عمل نکردی.
    _ دلم نخواست.
    _ خوب منم دلم نمی خواد دیگه با تو زندگی کنم .
    _ اتفاقا این حرف رو منم می خواستم بگم.
    _ حالا که گفتی ؛عمل کن و نجاتم بده .
    _ پس بشین تا دوستانه این مسئله رو حل کنیم .
    _ تکلیف پناه چی میشه؟
    _ معلومه ،به من می رسه.
    _ تو می تونی با دوستات خوش باشی ،اما من بدون پناه می میرم .
    _ آره راست میگی ،ولی گاهی از خودت پرسیدی که چرا شب تا صبح می شینم پا به پای اونا بازی می کنم.
    _ چون قمار رو دوست داری و باهاش بزرگ شدی .
    _ نه!چون تو رو دوست ندارم و می خوام جای دیگه ای سرم گرم باشه.
    _ پس چرا بین دخترا فامیل من رو انتخاب کردی،تو که شرایط من رو می دونستی؟
    _ تو انتخاب بابا بودی که اگه نه می گفتم اون باغچه به من نمی رسید .
    _ آخه چرا من؟!
    _ چراکه نه ؟!چون سادات خانم ، مادبزرگ جناب عالی،عشق قدیم بابا بود که یک ماه بعد از عروسی من وتو،اونا هم لیلی ومجنون شدن و به مراد دلشون رسیدن .
    _ پس من فقط طعمه بودم؟
    _ طعمه بودی و باز طعمه م یمونی .
    _ یعنی چی؟
    _ یعنی این که تو بخوای ،یا نخوای ما از هم جدا می شیم و یک راز بین خودمون می مونه و به گوش فامیل نمی رسه.
    با تعجب گفتم:
    _ چرا؟
    _ چون اگه به گوش بابا برسه ،داغ اون کارخونه به دلم می مونه.
    _ بالاخره چی؟شاید یک روزی ...
    _ یادت باشه همان روزی میشه که پناه ازت می گیرم .
    _ یعنی ...یعنی پناه مال من می شه؟
    _ حضانت پناه با منه،اما به رسم امانت تا وقتی که رازمون فاش نشده ، پیش تو می مونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا