کامل شده رمان حماقت | sarihane کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sarihane

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/04
ارسالی ها
176
امتیاز واکنش
2,926
امتیاز
416
محل سکونت
اصفهان
پروانه غافل گیر شده بود وانتظار چنین برخوردی را نداشت یک قدم به عقب برداشت که امانش ندادم و مثل پلنگ به او حمله کردم و نوک کارد را زیر گلویش گذاشتم وآهسته بهش گفتم:
_ کافیه یک قدم دیگه برداری ان وقت می‌بینی که تو اون توله سگت رو چه طوری می‌کشم.
_ به اون زبون بسته کاری نداشته باش،اون گناهی نکرده.
_ نانجیب ،پس هرچی می‌پرسم ،درست جوابم رو بده.
_ باشه ... باشه ...هرچی توبگی.
_ حتما می‌دونی، ازت دوباره چی می‌خوام بپرسم؟
_ در مورد زیر سیگاری وسوییچ می خواستی بدونی.
_ پس چرا معطلی بنال دیگه.
_ اونا مال ناصره .
_ خب این جناب ناصر اقا کیه که عکس تو را قاب کرده ؟
_ یه کثافت نامرد ، یه آدم حروم زاده ای که حرف خودش رو می زنه.
_ حاشیه نرو .همه چی رو از اول بگو.
_ به خدا به جون پروا تقصیر من نبود .نمی خواستم این طوربشه .
چنگ انداختم و موهایش را گرفتم و او را محکم به دیوار کوبیم و گفتم :
_ انگار نفهمیدی چی گفتم؟
در حالی که خون بینی اش را پاک می کرد گفت:
_ اون اوایل که اومده بودیم توی این خراب شده ،یک روز داشتم از قصابی شهرک بر می گشتم که دیدم یکی دنبالم راه افتاده و پشت سرم پچ پچ می کرد .اول بی خیال شدم . اما دیدم طرف ول کن نیست و همین طور باهام می آد. به ناچار نزدیک بلوک خودمون وایسادم و گفتم آقا تو را خدا مزاحم نشو.
با پشت دست زد توی دهنم و گفت ، خفه. مزاحم کدومه! به من میگن ،ناصر مراحم ،حتما میدونی مراحم یعنی چی؟
چیزی نگفتم و به قول اون خفه شدم و ازش فاصله گرفتم. ولی اون دوباره دنبالم راه افتاد و با صدای بلندی گفت پس مجبورم، جنازه اقا پویا رو با وانت خودش برات بیارم ؛تا معنی مراحم و بدونی .
یک لحظه دلم برای پروانه سوخت اما با فکر خ*ی*ا*ن*ت اش بهش گفتم :
_ خوب قصه میگی . خوشم اومد! خب بعد چی شد؟
پروانه که داشت گریه می کرد ، اشک هایش را پاک کرد و خودش طرف دیوار کشید و گفت:
_ می‌دونم باور نمی‌کنی .ولی به جون پروا حقیقت رو گفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    _ از ترسم که مبادا دوباره مزاحمم بشه .دو روز پا از آپارتمان بیرون نذاشتم. ولی صبح روز سوم یعنی یک ساعت بعد رفتن تو، داشتم کارهای خونه رو انجام می دادم که یکی زنگ آپارتمان رو زد .علم غیب که نداشتم . در رو باز کردم . دیدم که اون نامرده .خواستم در ببندم که دستم رو گرفت و وارد خونه شد و مثل یک گنجشک پرتم کرد کنار دیوار سالن همین جایی که تو الان نشستی و بعد عین یک گرگ به جونم افتاد.
    عصبی شده بودم من را چی فرض کرده بود؟چند بار نفس عمیق کشیدم و گفتم:
    _ ولی پروانه قضیه چیزی دیگه ای هست .
    _ می دونم می خوای چی بگی بهم. منظورت اون طلاها و قرص هایی که به اجبار به پروا می دادم تا بخوابه.
    پوزخندی زدم گفتم:
    _ تا بخوابه و تو آزاد باشی وبتونی هر وقت می خوای بری و هر وقت دوست داری برگردی .
    _ به خدا اصلا این طور نیست . من خودم رو قربانی تو و پروا کردم.
    _ الهی بمیرم برات؛ نمی دونستم این قدر فداکاری .
    _ تو هر جور می خوای فکر کم.ولی این رو بدون که تا امروز بهت دروغ نگفتم .
    _ باشه فرض می کنیم هر چی گفتی،حقیقت داره .پس من این جا مترسک بودم ؟نباید همون روز اول به من می گفتی؟
    _ ترسیدم باهاش درگیر بشی و بلایی سرت بیاره.
    _ باز فرض کنیم ،من رو می کشت .بهتر نبود؟در ثانی مگه مملکت قانون نداشت که تو ،کاسه از آش داغ تر شدی!؟
    _ نمی دونم چی بگم.
    _ تو یک اشغالی، یک کثافتی،چیزی نداری که بگی. جز این که بگی، چه قدر دوستش داشتی که به من وپروا، این ظلم رو کردی .
    - تو اشتباه می کنی ،به امام حسین نمی خواستم این جوری بشه .
    - ثابت کن ،تا حرف هات باور کنم.
    - چه طوری؟
    - کمکم کن ،تا بکشمش.
    - تو نمی تونی . اون تنهایی یک لشکر رو حریفه!
    - پس تورو می کشم که دیگه اینجا بوی گند نده.
    - منظورم این نبود . کمکت می کنم ؛ فقط خواستم بهت گفته باشم که اون اندازه یه خرس قدرت داره و من نمی خوام به تو آسیب برسه .
    - پس داری با بی زبونی میگی که نمی خوای به عشقت ناصر اسیبی برسه ؟
    - باز که تو حرف خودت زدی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    - مگه غیر از اینه ؟
    - باشه قول میدم . هر جور تو بخوای بهت ثابت کنم.
    - منم بهت قول میدم که نکشمت . ولی یک کاری باهات می کنم تا وقتی بمیری یادت نره.
    - حق داری.شاید اگر من جای تو بودم ،تا حالا منفجر شده بودم.
    - خوب حالا گذشته از هر چیزی بگو ،اون زالو کجاست؟
    - یک ساعت پیش با هواپیما رفت چابهار.
    - پس تو از صبح فرودگاه بودی؟
    - ازم خواست تا وقتی سوار هواپیما میشه باهاش باشم.
    - می دونی کی بر می گرده ؟
    - امشب با آخرین پرواز .
    - با تو کی قرار داره؟
    - فردا صبح ،میاد این جا سوییچ ماشین رو بگیره .
    - پس پاتوقتون اتاق خوابه منه ؟ دیگه از این بهتر نمیشه!
    - می خوای چه کار کنی؟
    - من ؟هیچی ،تویی که باید کار رو تموم کنی.حالا فقط بگو ،اون نعش کشی که قراره شمارو مثل زباله با خودش ببره،کجا پارک شده؟
    - پشت بلوک خونمون.
    بلند شدم و دوباره چنگ به موهایش انداختم و مثل گوسفند او را روی زمین تا پشت پنجره ی آشپزخانه کشیدم و بعد از این که پرده را کنار زدم ،گفتم :
    _ از این جا نشونم بده؟
    در حالی که به سختی نفس می کشید ،گفت:
    _ این جوری؟
    ولش کردم و گفتم :
    _ نه بلند شو .
    نیم خیز شد و دستش را به لبه ی پنجره گرفت و خودش را بالا کشید و گفت :
    _ اوناهاش..اون ماشین سفید است .
    نگاهی به پایین انداختم و گفتم:
    _ ماشینایی که پایین پارک شدن ، اکثرا سفیدن ؛ منظورت کدوم یکیه؟
    با اشاره دست گفت:
    _ اونی که سمت راستش یه ماشین قرمز پارک شده.
    _ مثلا خجالت می کشی ،همون اول بگی با اون بنز سفید در می رفتی؟
    زانو زد و سر به دیوار کوبید و میان هق هق گریه گفت:
    _ خلاصم کن این جوری عذابم نده.
    _ اگه می خواستم این کار رو بکنم ، اول داغ پروا رو به دلت می ذارم و بعد نفست رو می گیرم .بلندشو ...بلندشو ....یک دستی به صورت خودت و زندگی بکش ؛ جوری که یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده . آخه فردا خیلی کار داریم.
    دست هایش را عصا کرد وهمراه با چند ناله بلند شد و ابتدا به سراغ پروا رفت .او را بویید وبوسید وسر به سـ*ـینه اش گذاشت و گریه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    بعد با صدای گرفته ای رو به من گفت:
    _ پویا من می ترسم.
    _ وقتی همه چی را باختی دیگه از چی می ترسی؟!
    _ از آینده .
    _ تکلیف آینده رو آینده مشخص می کنه .بهتر خودت را فقط واسه فردا آماده کنی.
    _ لااقل بگو چه نقشه ای توی سرته،تا منم بدونم باید چه کار کنم.
    _ تو فقط کافیه بتونی اون و بی هوش کنی.
    - کجا؟
    - هر جای دیگه غیر از این خراب شده.
    - ازت بخواه که ببردت دره بگو دلت تنگ شده .
    - اگه نیامد چی؟
    - تو می تونی اون رو ببری . می دونی که چی میگم ؟!
    اشک در چشم ها یش حلقه زد و از خجالت سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت و مشغول جمع کردن تکه های شکسته آینه شد.
    من هم با خونسردی، آپارتمان را ترک کردم و سراغ دوستی رفتم که نسخه پیچ داروخانه ای در مرکز شهر بود و مدت ها از او بی خبر بودم . خوشبختانه شیفت کاری اش بود و به محض این که مرا دید با خوشحالی گفت :
    - چه عجب پسر بالاخره ما تو را دیدیم !
    - گرفتاری روزگار دیگه!
    - حتما حالا هم دنبال یک دارو می گردی که یاد ما کردی؟
    - یک چیزی توی همین مایه ها .
    - خب چی هست؟
    - راستش یک دارو بی هوشی می خوام ،تا بتونم باهاش حال یک آدم چموش رو بگیرم و دست و پا بسته تحویل قانون بدهم تا به سزا کارش برسد.
    او هم با شناختی که از من داشت، حدودا یک گرم از پودر زرد رنگی را که به قول خودش ،فوری و کار ساز بود، پیچید و گفت:
    - عجب روزگاری شده !پویا،جون من فکر می کردی یک روز توی عالم هپروت ،بخوای حال یکی رو بگیری؟
    - آدم بعضی وقت ها از ناعلاجی،مجبوره به گربه بگه خانم باجی.
    - به هر حال بتونم برات کاری کرده باشم ،خوشحال می شم .
    - خیلی اقایی!
    - چاکر اقا پویایم دیگه !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    ضرب العجل داروخانه را ترک کردم و خودم رابه آپارتمان رساندم . با دیدن وضعیت خانه ، انگار به راستی هیچ اتفاقی نیفتاده بود؛زیرا همه چیز مرتب و به جا بود،حتی بوی عطر عودی که به عادت همه ی شب های گذشته ،دود می کرد از یاد نرفته بود .ولی این تنها یک روی سکه بود و روی دیگر سکه؛سرنوشت شومی بود که نا خواسته،برایم نوشته شده بودو باید آن را تا پایان آخرین سطر قصه که فردا تمام می شد،مزه مزه می کردم .
    یک ساعت ، دو ساعت زیر سقف سکوت ، مثل کسی که حکم اعدادم گرفته باشد طول و عرضش را خط زدم و در پایان ،شبی که ثانیه ثانیه هایش انتظار انتقام شده بود،دفتر خاطرات گذشته را بستم و به آینده ای که پشت پرده های بی خبری لمیده بود،نگاهی کوتاه کردم و انگار بیگانه ای که هرگز او را ندیده بودم ،به پروانه گفتم :
    - خوب حواست و جمع کن ،ببین اون دارو رو کجا باید به خوردش بدی .
    - یادمه گفتی وقتی از شهر خارج شدیم ...
    - نه!منظورم یک جای پرته که پلیس اون اطراف نباشه ،اخه این دارو زود اثر میکنه و ممکنه قضیه لو بره.
    - تو چه کار میکنی؟
    - مثل سایه باهاتون می یام .
    - پروا چی؟
    - اون با روش تو می خوابه تا برگردیم .
    - یعنی...یعنی منم با تو بر میگردم؟
    - حالا وقت این حرفا نیست،بهتر بلند شی بخوابی،تا فردا واسه معشـ*ـوقه ات سر حال باشی.
    بعد چشم هایم را بستم و دوباره گوش به سکوت سپردم ؛ اما،صدای گریه پروانه تا پاسی از شب برایم لالایی شد.
    صبح با صدای سوت کتری ،اما نه با آن حال و هوای همیشگی ،بلکه پریشان و دل مرده چشم باز کردم .ظاهرا پروانه زودتر از من بیدار شده بودو داشت، صبحانه را آماده می کرد . به طرف سرویس بهداشتی رفتم . آبی به دست و صورتم زدم و به چهره مرد داخل اینه نگاه کردم که با من غریبه بود . به آشپرخانه رفتم .میان چهار چوب آشپزخانه ایستادم، به کانتر تکیه دادم و نیم لیوان چای تلخ را روی گداخته های چرکین دلم ریختم وبه اتاقم رفتم تا آماده رفتن بشوم . هم زمان که لباسهایم را می پوشیدم ،رو به پروانه کردم و گفتم:
    - مثل این که وقت خداحافظیه .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    چشم های قرمز و پف کرده اش را پر از اشک کرد و گفت:
    - کاش مثل همیشه بود و می دونستم بازم امشب سر سفره باهمیم .
    - کسی چه می دونه ،شاید هم بودیم .
    بعد پا به پا شدم و به طرف در چرخیدم . خم شدم و کفش هایم را جفت کردم که ناغافل با صدای گریه اش ، به عقب برگشتم .
    خوش را در آغوشم انداخت و گفت:
    - پویا،بازم میگم ،اشتباه کردم . تو ، من رو به مردانگیت ببخش.
    خودم را از حلقه ی دستش بیرون کشیدم:
    - همین اطراف منتظر می مونم تا تو ، اون پهلوان پنبه رو تا دره ،بدرقه کنی .
    بعد بلافاصله در را باز کردم و از پله ها سرازیر شدم. بیشتر از یک ساعت پشت ستونِ یادبود، پارک شهرک پنهان شدم وبلوک لعنتی خودمان را زیر نظر گرفتم .تا این که بالاخره غول بیابانی تنوره کشید و از سمت راست پارکینگ امد.ابتدا نیم نگاهی به اطراف کرد و درست مثل کسی که مالک هستی ام باشد ، پا در چارچوب در مشترک گذاشت و از پنج پله اول خودش را بالا کشید و در پاگرد دوم ،که میدان دید نداشت،گم شد.
    یک دقیقه ، یک ربع ، قرنی به من گذشت . شاید در آن لحظه سفید شدن موهایم را حس نکردم .اما ،به پاکی همه عشق های خوب دنیا،دو روز بعد ،متوجه شدم موهای دو طرف شقیقه ام خاکستری شده و چین به گونه ام نشسته . به هر حال با هر نفس ، عزرائیل روی مردمک چشمم رقصید و دستم را گرفت تا مرا با خود ببرد.اما باز نفس به نفس گره زدم و پا به زمین چسباندم وبا او نرفتم ؛ زیرا می دانستم محبوبه ام،پروانم ،اسیر دست کفتار است . در نبردی نا برابر،تلاش می کند تا قفس را بشکند.
    بالاخره در وقت اضافی عمرم که آخرین ثانیه هایش را می کشتم قفس شکست ولیلی ام شانه به شانه ی صیاد ظالمش،پا از قلعه سیاهی که در آن موقع ارزوی ویرانی اش را می کردم ،بیرون گذاشت و باز،به اتفاق او پا به رکاب ،تابوت سفیدش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    من هم با نیروی مرموزی که در آن وضعیت تنها می توانست معجزه باشد ، با گام های بلند خودم را به وانتم رساندم و با هزار متر فاصله دنبال آنها راه افتادم.چند دقیقه بیشتر طول نکشید که از مجتمع فاصله و بعد از طی اتوبانی که تقریبا حدود 15 کیلومتر بود،به پلیس راه و باز بعد از دو کیلومتر جاده عوارضی از شهر خارج شدیم. اما من هم چنان با رعایت فاصله هزار متر ،انها را تعقیب می کردم. دلهره و انتقام دست به دست هم داده بودند وکیلومتر های جاده را می ساختند و با نفرت از تونل و پل ها می گذشتند و دنبال فرصتی می گشتند ،تا تقاص معصومیت را از شمر زمانه بگیرند.
    کیلومتر چهل کینه به آخرین نقطه اوج خود رسیده بود و دیگر یارای ادامه بازی را نداشت . بی تاب و بی قرار منتظر یک لحظه بودم که با دیدن تابلوی تنگ بستانک گلوی خشکیده ام را با ترنم خیال خیس کردم و جای ریشه ی بی قراری نخل قرار نشاندم ؛ زیرا می دانستم این جا خط پایان بازیست . بالاخره بنز سفید لبه ی پرتگاه زیر یکی از درخت های بید جایی تقریبا دنج و دور از چشم ایستاد و آن ها پیاده شدند و پروانه بلافاصله روی کاپوت جلوی ماشین جای گرفت و دستی زیر موهای شالش انداخت و انها را کنار زد و گردن بلندش را به نمایش گذاشت و با کرشمه ای دخترانه چیزی گفت که شنیدنش از ان فاصله برایم مقدور نبود.
    ناصر هم خیلی لوس و بچه گانه پا چسباند و ادای احترام کرد و به طرف رودخانه رفت .من هم از پشت تپه ی سبز بلندی که سنگر گرفته بودم ،بیرون آمدم و با سوت خاصی که سال ها پروانه با آن اشنا بود ،خودم را به او نشان دادم ،تا برایش قوت قلبی باشم و احساس تنهایی نکند و قبل از برگشت ناصر ،پشت درخت تنومندی پناه گرفتم .
    تنور صورتم راکه در آتش غیرت می سوخت و خنکای پوستش چسباندم و دل به خاطرات گدشته سپردم،کم کم به مهمانی چشم هایی رفتم که همیشه چشمم به راه آمدنم بود و.... ،نا غافل با نشستن حشره ای بد بو روی دستم ،خالی شدم و به طرف عطری که حالا عطرش مال دیگری بود رو برگرداندم و باز او را از راه دور زیر نظر گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    دقایقی بعد ؛ یعنی به وسعت همه ی دلواپسی هایی که تا امروز تجربه کرده بودم ،ناصر با یک فلاکس چای و دو لیوان برگشت و زانو به زانوی عطری چسباند و نشست و بلافاصله فلاکس را در دست گرفت و لیوان ها را پر کرد .
    اما یک دفعه از جا بلند شد و انگارکه چیزی را به خاطر آورده باشد به طرف اتومبیلش رفت وصدای پخش را چنان بلند کرد که تقریبا به گوش من هم می رسید . بعد در را باز گذاشت و مجدداً به طرف پروانه برگشت و به حالت اول کنار او ایستاد .
    لحظه ی سختی بود ؛ زیرا هنوز نمی دانستم زیر ان درخت چه اتفاقی افتاده ؟ایا پروانه توانسته بود،در فرصت کوتاهی که داشت کار را تمام کند؟آیا قضیه قضیه چای با رنگ و بویی که احتمالا تغییر می کرد لو نمی رفت؟که یک دفعه پای راستش را جلو گذاشت و مثل ادم برفی آفتاب خورده ،روی هم چین شد و فرو ریخت .
    ظاهرا کار به نحو احسن تمام شده بود ،چون چند ثانیه بعد از سقوط قهرمان پوشالی،پروانه مثل هنر پیشه های کهنه کارچند مرتبه او را صدا زد که من این را تنها از حالت چهره و لب های او متوجه شدم و بعد به علامت پیروزی دستش را بالا گرفت .
    بلافاصله از پناه گاهم بیرون امدم و در چشم به هم زدنی به طرف او رفتم . تا این قسمت نقشه خیلی خوب پیش رفته بود و بقیه کار سهم من می شد.
    خیلی سریع با کمک پروانه ،جثه ی سنگین و بدقواره ای را که شباهت زیادی به یک گوریل پیر داشت ، سوار نعش کش خودش کردم و پشت فرمان نشاندم و کمربندش را بستم و بعد به پروانه گفتم :
    _ پس چرا معطلی؟
    با تعجب پرسید :
    _ دیگه باید چه کاری انجام بدم؟
    - خب بشین بغـ*ـل دستش که عشقت تنها نباشه .
    - پویا تو رو به امام حسین ،فقط بذار یک دفعه دیگه پروا ببینم .
    - بهتر خفه بشی وزود باهاش بری جهنم.
    یک دفعه ،زانو زد و پاهایم را گرفت .سرو صورتش را به کفشم سایید و زار زد:
    _ پویا تو را به خاک امام حسین بذار زنده بمونم و کنیزی تو رو کنم . تو هم برو یک دختر دیگه بگیر.
    فریادزدم:
    _ بلند شو تا این سگ پدر به هوش نیامده .
    و با لگد به صورتش کوبیدم و پشت گردنش را گرفتم و مثل علف هرز از زمین کندمش و گفتم :
    _ کنیز نا نجیب به دردم نمی خوره .
    سپس او را مثل لاشه ی سگ به سمت راست ماشین که اکنون مثل اسب مرگ بود کشیدم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    اما برای یک لحظه در نگاهش پیچک شدم و دانه های درشت اشکش به دلم نشست و دستم بوی محبت گرفت و او را رها کردم ؛ زیرا در باورم هنوز ذره ای از او جا مانده بود که زجه هایش به زخم احساساتم نمک پاشید ،مکث کوچکی کردم و زیر لب گفتم:
    _ بلند شو کمکم کن تا این ملعون رو بفرستیم پایین دره،می مونه حساب تو که اونم بعدا یک جور خطش می زنم .
    ناباورانه صنوبر شد وقد کشید،نفس به نفسم داد وگفت:
    _ برام ثابت شد خیلی مردی .
    - بیا پشت هل بده ،تا تو هم با چشمات ببینی سزای نامردی چیه؟
    و بعد هر دو با هم پشت به پشت صندوق عقب چسباندیم وبا پاشنه ی پا را کوبیدیم و تا انجایی ادامه دادیم و پیش رفتیم که دست هایمان رها شدن.
    رو که برگرداندیم، کرکس مرگ داشت آواز می خواند وچه زیبا بود ، سرودش از حنجره ی آهن،زمانی که خاک ،دود، آتش اهنگ پایانی اش شد.
    خوشبختانه در آن ساعت روز تنگه خلوت بودو ما هم در پناه درخت ها خودمان را به وانت رساندیم و خیلی زود محل حادثه را ترک کردیم و با تعبیر شیرین خواب هولناکی که دیده بودیم به آپارتمان برگشتیم.
    ولی انگار قصه زندگی هم مثل قصه های دیگر به پایان رسیده بود ؛ زیرا مزه گذشته را نداشت و من و پروانه با هم بیگانه شده بودیم و حتی حرفی هم برای گفتن نداشتیم .
    امروز یک ماه از ان ماجرا می گذرد و من تنها با خاترات گذشته، پروانه زنده ام. زیرا پروانه دیگر بوی عشق نمی داد و دست هایش برام سیب سرخ روی طاقچه نبود و باهم تنها زیر یک سقف زندگی می کردیم ،مانده بودم که با او چه کنم که خودش پیش نهادی داد که وقتی به قلبم رجوع کردم با پیشنهادش موافق بود.
    ده روز بعد از ان حادثه به صورت توافقی از پروانه جدا شدم . درست است که پروا را از جانم بیشتر دوست داشتم اما یک بچه ، ان هم دختر به مادر بیشتر از پدر نیاز دارد پس پروا را به پروانه سپردم و پروانه پیش مادرش برگشت .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    اما انگار دنیا روی نا خوشش را برای پروانه به نمایش گذاشته بود که دوروز بعد از طلاق وقتی برای خرید از خانه بیرون می رود ، با فرد ناشناسی تصادف می کند و برای همیشه چشمش از دنیا بسته می شود .
    (( فصل دوم پروا ))
    ((بخش اول : نوجوانی ))
    _ ساکت... آخر کلاس چه خبره؟ چرا این قد پچ پچ می کنید؟
    - اجازه...اجازه خانم.
    - سوسن ،محبوبه ،فرزانه . هر سه تا از کلاس بیرون .
    - اجازه خانم؟
    -همین که گفتم ... تا چهار هفته دیگه اجازه ندارید ، سر کلاس من بیایید.
    آمار بچه های اخراجی ؛ روز به روز بیشتر می شد .اما، باز در اصل قضیه فرقی نمی کرد ،چون بلافاصله زنگ بعد؛ همه چیز فراموش می شد و اوضاع به حالت عادی بر می گشت و بچه ها دوباره نیمکت ها را پر می کردند .
    با این که پنج ماه از سال تحصیلی می گذشت و بارها این اتفاق افتاده بود ،اما قصه هم چنان ادامه داشت، قصه ای که حالا دیگر به اوج رسیده بود و هیچ کس حاضر نبود، آن را نشنیده بگیرد . زیرا این قصه یک مجموعه سی و سه قسمتی از شخصیت هایی بودند که در قالب هم کلاسی روی یازده نیمکت سه نفره کنار دست یک دیگر می نشستند و طول ساعاتیرا که قرار بود با هم باشند راوی یک عشق خیابانی بودند که کمتر از پنج دقیقه باید به گوش همه ی بچه های کلاس می رسید.
    جالب این که چشمه ی این آب گل آلود ، من بودم و می دانستم هر کدام از این بچه ها چه نقشی دارند و چگونه مثل بوقلمون باید رنگ عوض کنند و تا مدت ها ،حریف را به بازی بگیرند . حالا دیگر بستگی داشت به قابلیت و زرنگی خودشان که اشتباه نکنند و فریب نخورند . نقش من هم یک نقش سری و فوق العاده کلیدی بود، زیرا من وظیفه داشتم برای معشـ*ـوقه یا my friend تک تک بچه ها ، بنا به ویژگی خاصی که از آن ها سراغ داشتم ارتباط مکاتبه ای برقرار کنم . چون به گفته بچه ها من تنها کسی بودم که می توانستم فی البداهه چند نامه را زیبا و عاشقانه بنویسم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا