کامل شده رمان طلوعی از پس فراموشی (جلد سوم بازمانده‌ای از طبیعت) | الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان راضی بودین؟

  • بله

    رای: 75 92.6%
  • نخیر

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونست بهتر از این باشه

    رای: 6 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    81
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
487
امتیاز واکنش
56,051
امتیاز
948
محل سکونت
سرزمین خیال
***
- زیاد نگران نباش، به‌زودی بهوش میاد و می‌تونی باهاش حرف بزنی.
صدای متأثر کارل بلند شد و ضربان قلبم همراه با صداش بالا رفت. آروم و با صدای نگرانی گفت:
- چرا این‌طوری شد؟ نکنه اتفاق بدی براش افتاده که بهوش نمیاد؟
صدای قدم‌های که بهم نزدیک‌تر میشد رو شنیدم و پشت‌سرش صداهای نامفهومی توی گوشم پیچید. تخت بالا-پایین شد و صدای سایمون رو شنیدم:
- اون‌طور بهش خیره نشو. الان بیدار بشه و تورو توی یک سانتی صورتش ببینه صددرصد می‌ترسه.
صدای کلافه‌‌اش رو شنیدم و نفس‌های گرمش توی صورتم پخش شدن. با حرص آشکاری گفت:
- مگه من ترسناکم که با دیدن من به‌هم بریزه؟
سایمون با صدایی که ته‌مایه‌ای از خنده داشت زمزمه‌وار گفت:
- نه ولی خیلی رو صورتش خم شدی؛ ممکنه به‌خاطر اون همه نزدیکی، نشناستت. نگران نباش، اون قویه، قبلاً هم این‌طور شده بود، باز خوبه که جسمش مثل قبل غیب نشده و اینجاست.
بدن کرختم(بی‌حس) رو تکون دادم و تا بفهمن بهوش اومدم. اخم ریزی بین ابروهام نشست که صدای هیجان‌زده و پر شوق کارل بلند شد:
- داره بهوش میاد. (و بعد خطاب به من ادامه داد) تیا عزیزم؟ بیدار شو.
آروم چشم‌هام رو باز کردم و تصویر ناواضح کارل رو از پشت پرده‌ی تاری که روی چشم‌هام کشیده شده بود دیدم. با لبخند نگاهم می‌کرد و جزءبه‌جزء صورتم رو رصد می‌کرد. نیم‌خیز شدم و خودم رو روی تخت عقب کشیدم و با دلتنگی نگاهش کردم. چقدر دلم برای دیدن این چشم‌ها تنگ شده بود. کاش زودتر پیداش می‌کردم، کاش همه‌چیز به‌هم نریخته بود تا فرزندمون سالم به دنیا می‌اومد، نه اینکه از بین بره. حالا که کارل رو دیده بودم غم فرزند از دست رفته‌م روی دلم سنگینی می‌کرد؛ اگه به دنیا می‌اومد، شبیه من میشد یا کارل؟ یه ملکه میشد یا یه شاه لایق؟ اشک به چشم‌هام هجوم آورد و لب‌هام لرزید. کارل خودش رو به‌سمتم کشید و دست‌های لرزونم رو که ملافه رو چنگ انداخته بود توی دستش گرفت و بوسـ*ـه‌ی مهربونی روشون نشوند. مورمورم شد و غلیان عشق رو توی وجودم حس کردم. سایمون آروم گفت:
- من میرم بیرون، شما راحت باشین.
نفهمیدم چطور رفت؛ ولی مطمئن بودم وقتی که کارل من رو به آغـ*ـوش گرفته، اون توی اتاق نبود؛ چون من از شدت دلتنگی زار می‌زدم و از غم نبودنش حرف می‌زدم. از این‌که چه بلایی سرم اومده، از فرزندی که به دنیا نیومده از دستش دادم، ماجرای ویلیام رو که گفتم حرص و عصبانیت به صورتش هجوم آورد و از من جدا شد. من که می‌دونستم به چه قصدی از جا بلند شده سریع و با هول نیم‌خیز شدم و دست مشت شده‌ش رو توی حصار دست‌هام قفل کردم، تندتند و با استرس گفتم:
- نه کارل این کار رو نکن، اون اشتباه کرده، اون خودش طرد شده و زندگیش رو از دست داده.
با حرص روی تخت نشست. نگاهم روی رگ‌های برجسته‌ش نشست و لحن حرص‌آلودش دلم رو با خودش برد. با عصبانیت و صدای نسبتاً بلندی که به‌خاطر عصبانیت می‌لرزید گفت:
- برای چی نمی‌ذاری برم و به حسابش برسم؟ اصلاً می‌دونی اون مرتیکه چه قصد و نیتی داشته؟
صورتم سرخ شد و سرم رو پایین انداختم. لعنت بهت ویلیام، اون‌قدر نفرت‌انگیز و حقیر هستی که نمی‌دونم باید چی‌کار کنم و چه واکنشی نشون بدم. فین‌فینی کردم که دستش رو زیر چونه‌م گذاشت و سرم رو بالا آورد، انگشت شستش رو روی گونه‌م کشید و نوازش‌وار رد اشک‌ها رو پاک کرد، سرش رو به طرفین تکون داد و کمی سرش رو خم کرد، آروم و مهربون گفت:
- تو نباید سرت رو پایین بندازی، تو که کار بدی نکردی. من اون‌قدر بهت مطمئنم که حتی لحظه‌ای بهت شک نکردم؛ اما کار اون مردک پست و عوضی اصلاً قابل بخشش نیست، اون باید مجازات بشه.
نگاهم رو ازش دزدیدم. ترجیح می‌دادم کارل هر بلایی که دوست داره سر ویلیام بیاره، تا این‌که ویلیام بخشیده بشه. لب گزیدم و نجواگونه گفتم:
- هرکار دوست داری انجام بده، فقط نکشش. اون بدبخت‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کنی.
صورتم رو به‌سمت خودش کشید و روی چشم‌هام رو بوسید. غرق در آرامش، پیشونیم رو به پیشونی بلند و مردونه‌ش تکیه دادم.
خدایا شکرت که بهم فرصت دادی دوباره ببینمش و از در کنار بودن باهاش، لـ*ـذت ببرم. چندلحظه‌ای تو همون حالت موندیم و بعد ازش جدا شدم. سؤالی و متحیر پرسیدم:
- توی این مدت چه اتفاقی برای تو افتاده؟ من خودم دیدم که تو،خب،خب...
گوشه‌ی لبم رو گاز گرفتم. با تک خنده‌ای ادامه داد:
- فکر کردی که من مردم؟ خب بله. من کاملاً مرده بودم. جادوی سیاهی که سیلوانا روی من اعمال کرده بود، من رو به‌سمت مرگ هدایت کرد؛ اما تو یه قدمی مرگ، ارواح تاراگاسیلوس به کمکم اومدن، اون‌ها بهم گفتن هنوز مرگم فرا نرسیده. تو اون‌ها رو می‌شناسی؟
چشم‌های گرد و متحیرم رو به کارل دوختم. چرا هرجا می‌رفتم، رد پای نگهبان‌ها هم اون‌جا دیده میشد؟ همه جا بودن و توی هر اتفاقی حضور داشتن؛ اما به خودشون زحمت ندادن فرزندم رو نجات بدن، یا حداقل زودتر من رو آگاه کنن. دندونم رو روی هم ساییدم و با تکون دادن سرم گفتم:
- بله. تازه باهاشون آشنا شدم؛ البته هنوز ندیدمشون، ولی رد پاشون همه‌جا هست.
تند سرش رو تکون داد و گفت:
- اون‌ها من رو به این‌جا انتقال داده بودن. هفته‌ها بیهوش بودم و بعدازاینکه بهوش اومدم چند مدتی رو فراموشی گرفته بودم. ذهنم خالی بود، درست مثل یه صفحه‌ی سفید؛ اما وقتی همه چی رو به یاد آوردم خواستم دنبالت بگردم که اون‌ها مانعم شدن و اجازه ندادن. عصبی شده بودم و می‌خواستم هرطور شده خودم رو بهت برسونم؛ ولی اون‌ها قدرت‌مند بودن و نذاشتن؛ برای همین منتظر موندم تا وقتش برسه و تورو ببینم. امروز وقتی تورو دیدم، یه لحظه به چشم‌هام شک کردم، اون چشم‌های آبی‌رنگت که گرد شده بود، خیلی زیاد خواستنیت می‌کرد و خب...
خیره به چشم‌هام با عشق ادامه داد:
- خیلی دلتنگت شده بودم تیای من.
دوباره بغلم کرد و من رو به آغوشش فشرد. برای چند ثانیه چشم‌هام رو بستم و بعداز نفس عمیقی، بازش کردم. می‌خواستم مطمئن باشم که خواب نیست و همه چی واقعیته، و بود. همه‌چیز واقعیت داشت و کارل پیشم بود.
با مکث از هم جدا شدیم و گفتم:
- اگه اون نگهبان‌ها این‌قدر قدرتمند هستن، پس چرا خودشون سیلوانا رو تنبیه نمی‌کنن؟
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم. هیچ‌کدوم جوابی دراین‌باره بهم ندادن، همگی می‌خواستن تو خودت این راه رو طی کنی، به تنهایی؛ اما الان که پیشمی اجازه نمیدم تنهایی جور مشکلات رو بکشی.
لبخند شیرینی زدم و بعد به اطراف نگاه کردم. همه‌چیز ساده؛ ولی درعین‌حال زیبا بود. تخت چوبی و دونفره‌ای که من روش دراز کشیده بودم با روتختی قرمزی پوشیده شده بود و پنجره‌ی قدی و بزرگی روبه‌روی تختم، در سمت راست قرار داشت و پرده‌ی یشمی‌رنگی در دو طرفش جمع شده بود، میز مستطیلی به دیوار تکیه داده شده بود و آینه‌ی نقره‌ای زیبایی هم روش قرار داشت، کمد قهوه‌ای‌رنگ بزرگی هم درگوشه‌ی دیگرش قرار داشت که دارای چند در، در بالا و چند کشو در پایین بود. با تردید پرسیدم:
- این‌جا قبیله‌ی ماهه؟
با لبخند گفت:
- آره. حدس بزن کی ملکه‌ی این‌جاست و این‌جا رو اداره می‌کنه.
اخم ریزی از گیجی روی پیشونیم نشست. نگاهش کردم که ادامه داد:
- یه دوست قدیمی، یه خوناشام. یکم فکر کن.
توی ذهنم دنبال دوستی، خوناشام گشتم؛ اما تنها کسی که به ذهنم خطور کرد اون دختر بود. با بهت گفتم:
- نه. داری شوخی می‌کنی؟ آخه اون این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
با اطمینان گفت:
- خودشه. اون تو این مدت مواظب من بود و خیلی نگران تو بود. حالا هم منتظره که تو رو ببینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ***
    لباسم رو عوض کرده بودم توی سرسرا منتظر اومدن جوجینا بودیم. رایان، رایمون، سایمون و جیک و کارل در سمت راستم و ریتا و جولیا هم تو سمت چپم ایستاده بودن، ویلیام اصلاً دوست نداشت به اینجا بیاد و با جوجینا ملاقات کنه و این باعث خوش‌حالی من بود؛ چون به‌هیچ‌وجه نمی‌خواستم ببینمش و باهاش چشم‌توی‌چشم بشم. پرده‌های حریر با هر نسیمی که به داخل سرسرا نفوذ می‌کرد، به حرکت در می‌اومدن و هرازگاهی اون‌قدر از پنجره‌ها فاصله می‌گرفتن که جلوی گلدون‌های مجلل گل‌ رز‌های باشکوه رو می‌گرفتن. سرسرا خالی از هرگونه سرباز یا ندیمه‌ای بود و ما با خیال آسوده به صندلی‌های راحت و آبی‌رنگی تکیه دادیم و نهایت استفاده رو از محیط اطرافمون می‌کردیم. کمی سرم رو به‌سمت کارل خم کردم و پچ‌پچ‌وار زیر گوشش زمزمه کردم:
    - پس چرا نمیاد؟ نکنه اتفاق بدی افتاده یا از حضور ما توی قلمروش ناراضیه؟
    کارل تک خنده‌ای کرد و مثل خودم به‌سمتم خم شد و آروم‌آروم زمزمه کرد:
    - اون تنها کسی بود که بعداز‌من، ذوق داشت تورو ببینه؛ پس خودت رو با افکار مشوش آزار نده.
    سرم رو تکون دادم و مصرانه گفتم:
    - ولی آخه چرا باید این همه منت....
    صدای شیپور بلند که توی سرسرا پیچید حرفم رو قطع کردم و با تعجب و ابروهایی بالا رفته حرفم رو قطع کردم و نگاهم به‌سمت بالای پله‌ها کشیده شد. جوجینا آروم پله‌های مارپیچی رو که به صندلی سلطنتی‌ش منتهی میشد رو طی کرد و درحالی‌که با یه دستش دامن لباس قرمز پرچینش رو گرفته بود تا زیر پاش نره، با دست دیگش هم نرده‌ها رو گرفته بود و با لبخند گرمی پایین می‌اومد. لبخند صمیمی و مهربون روی لبش باعث شد لب‌های من هم مهمون لبخندی بشه. از جا بلند شدم که بقیه هم به تبعیت از من بلند شدن. چند قدمی به جلو رفتم و اون هم با خوش‌حالی خودش رو بهم رسوند. دامنش رو رها کرد و دستم رو به گرمی فشرد، با شوق گفت:
    - خوش‌اومدین ملکه، خوش‌حالم که حالتون خوب شده. باعث مسرّت منه که از شما و عالی‌جناب پذیرایی کردم.
    دستش رو کمی فشردم و با لحن خودش گفتم:
    - ممنونم جوجینای عزیز، منم به اندازه‌ی تو از این دیدار خوش‌حالم. از اینکه من و همراهانم رو پذیرفتی خیلی ممنونم.
    لب‌هاش بیش‌تر به نشونه‌ی خنده باز شد و ردیف دندون‌های سفید و یه‌دستش رو به نمایش گذاشت.
    - این وظیفه‌ی منه. هنوز هم لطفی رو که در حق من و مردمم کردین رو فراموش نمی‌کنم.
    سرم رو تکون دادم. با دستش اشاره‌ای به صندلی‌ها کرد و رو به بقیه گفت:
    - لطفاً بنشینین. همه‌ی شما مهمانان عزیز و عالی مقامی هستین.
    همه با تعجب نگاهی به هم انداختن و با مکث کوتاهی روی صندلی‌های خودشون نشستن. تنها کسی که با لبخند محوی نظاره‌گر من بود، همسرم بود، کسی که شاخصه‌ی بارزی از رایمون داشت. از هم جدا شدیم تا به‌سمت صندلی خودم برم که سریع گفت:
    - اونجا نه، شما بفرمایین روی صندلی من بشینین.
    و با دستش به صندلی بزرگی که از مخمل عالی و چوب اعلا درست شده بود اشاره کرد. سری تکون دادم و نیم‌نگاهی به کارل انداختم و گفتم:
    - اون تخت متعلق به توئه. من ترجیح میدم پیش شخصی باشم که مدت‌ها ازش دور شدم.
    - درک می‌کنم بانو، بفرمایین.
    به جای خودم برگشتم و روی صندلی نشستم که کارل دستم رو به گرمی فشرد و من هم متقابلاً لبخند مهربونی نثارش کردم. جوجینا با سر به ندیمه‌ای که پشت‌سرش ایستاده بود اشاره‌ای کرد و اون هم بلآفاصله طناب قطور و طلایی‌رنگی رو که پشت‌سر جوجینا قرار داشت رو کشید. در مقابل چشم‌های بهت زده‌ی ما، نقشه‌ی دایره‌ای شکل کاشی‌هایی که وسط سالن قرار داشتن کنار رفت و میز بزرگی به همون شکل، از زیر زمین سر بیرون آورد، صندلی‌ها دایره‌مانند کنار هم چیده شده بودن و قرار گرفتن اون میز، چیدمانمون رو تکمیل می‌کرد. میز که کامل سر جای خودش قرار گرفت جوجینا گفت:
    - من می‌دونم سیلوانا چطور سرزمین خورشید رو تحت سلطه‌ی خودش درآورده و چطور ملکه و همسرشون رو اذیت کرده، همین‌طور می‌دونم که اومدین اینجا تا ما رو هم با خودتون متحد کنین. همه‌ی دستورات از طریق ارواح نگهبان به من رسیده و می‌تونم همه‌تون رو راهنمایی کنم.
    همه ساکت بودن و حرفی نمی‌زدن؛ اما من خیلی مایل بودم اون ارواح رو ملاقات کنم. ظاهراً همه اونارو دیده بودن جز منی که قرار بود از خودشون باشم. چقدر مسخره. خیره به من ادامه داد:
    - جناب رایمون توسط جادوی سیلوانا شبیه عالی‌جناب کارل شده، برای همین باید از آب چشمه‌ی جنگل پری بخورین و...
    اشاره‌ای به عصا کرد و ادامه داد:
    - کریستال اون عصا دست منه؛ ولی خالیه، برای همون باید به‌ترتیب از جنگل پری، کوهستان برفی و در نهایت قبیله‌ی ماه عناصر جادویی رو پیدا کنی و اون کریستال رو پر کنین تا کار کنه.
    جا خورده و گیج نگاهش کردم. چقدر کار داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال

    ***
    نگاهی به راه‌رویی که به در کتاب‌خونه منتهی میشد کردم و به فکر رفتم. من می‌دونستم که این عصا یه ارثیه از طرف نگهبان‌های تاراگاسیلوسه، تنها چیزیه که شاید بتونه سیلوانا رو نابود کنه؛ پس دلیلی نداشت وقتم رو صرف پیدا کردن اون کتاب کنم. وقتش که برسه، خودم همه چی رو می‌فهمم.
    عقب‌گرد کردم و راه اومده رو برگشتم، به اتاق جوجینا که رسیدم تقه‌ای به در زدم که صدای مهربونش بلند شد:
    - کیه؟
    لبخند متقابلی به مهربونیش زدم و از پشت در گفتم:
    - تیارانام؟ می‌تونم بیام تو؟
    چند لحظه سکوت برقرار شد و من به خیال این‌که کار داره، پشت در منتظر موندم؛ اما در سریع باز شد و من با چشم‌های گرد شده و ابروهای بالا پریده نگاهش کردم.
    - برای چی درو باز کردی؟ خودم می‌تونستم این کارو انجام بدم.
    فقط لبخندی زد و بی‌حرف کنار رفت. موهای بلندش بدون هیچ گیره و گل سری، آزادانه رها بودن و توی هوا می‌رقصیدن. نگاهم رو از آبشار نسبتاً بلند موهاش گرفتم و روی صندلی نشستم. تخت خواب دونفره‌ای مجللی در وسط اتاق قرار داشت و دو طرفش رو پنجره‌های قدی و بزرگی دربرگرفته بود. پرده‌های حریری که اطراف تخت رو می‌پوشوند،با هر حرکت باد تکون می‌خوردن و منظره‌ی جالبی ایجاد می‌کردن. با قرار گرفتن جعبه‌ی جواهر نسبتا کوچیکی، روی میز، نگاهم رو از اطراف گرفتم و به اون نگاه کردم. جوجینا درحالی‌که دامن لباسش رو با دستش گرفته بود تا زیرش مچاله نشه گفت:
    - این سنگ الماسیه که برای عصای قدرته.
    و با انگشت‌هاش اون رو به‌سمتم هول داد. دستم رو دو طرف جعبه گذاشتم و به نقش و نگارهای روی جعبه‌ی مستطیلی‌شکل نگاه کردم. با احتیاط قفلش رو پیچوندم و جعبه با صدای تیکی باز شد. آب دهنم رو بلعیدم و در جعبه رو باز کردم. الماس شیشه‌ای شفافی توی جعبه و روی بالشتک یشمی‌رنگی قرار داشت. دستم رو دراز کردم و الماس رو با احتیاط برداشتم. الماس شیشه‌ای و شیش‌ضلعی حجیم رو با دقت بررسی کردم. زیبایی خیره کننده‌ای داشت. دستم دیگه‌م رو بالا گرفتم و جای خالی عصا رو به الماس نزدیک کردم که مثل دو جفت آهن‌ربا هم‌دیگه رو جذب کردن. با شگفتی به الماس که روی عصا برق می‌زد نگاه کردیم. جوجینا با هیجان از روی صندلیش بلند شد و دستش رو روی میز گذاشت و به‌سمتم خم شد، با بهت نگاهی به عصا کرد و هیجان‌انگیز گفت:
    - باورم نمیشه. اونا هم‌دیگه رو جذب کردن، من فکر می‌کردم بعد از پیدا کردن عناصر جادویی می‌تونی اونا رو به هم وصل کنی. خیلی جالبه.
    دستی به الماس کشیدم که داخلش جرقه زد و شکلی شبیه به ابروباد تشکیل شد. تند و سریع دستم رو عقب کشیدم و با تردید نگاهم رو از عصا گرفتم و رو به جوجینا کردم و پرسیدم:
    - خب تو جای اون عناصر جادویی رو نمی‌دونی؟ نقشه‌ای یا نشونه‌ای از اون‌ها تو دستت نیست؟
    سرش رو تند تکون داد و از پشت میز کنار رفت، همون‌طور که کشوی میز آرایشی‌ش رو باز می‌کرد گفت:
    - چرا، یه نقشه پیشم هست که محل هر کدوم از عناصر رو مشخص کرده. مسئله‌ی مهمی که خیلی حائض اهمیته اینه که...
    کمرش رو صاف کرد و درحالی‌که کاغذ لوله‌شده‌ای رو که با روبان قرمزی بسته شده بود بهم نشون می‌داد ادامه داد:
    - هرکدوم از این عنصر حتماً تله‌هایی دارن که باید مواظبش باشین. این هم نقشه‌ی عناصر.
    «ممنونمی» گفتم و با کنجکاوی کاغذ رو از جوجینا گرفتم، گره روبان رو باز کردم، روبان رو روی میز گذاشتم و از دو طرف کاغذ کشیدم تا باز بشه و با ابروهایی درهم به سه‌ نقطه‌ی روی نقشه که با ضربدر مشخص شده بود نگاه کردم. نقشه رو روی میز گذاشتم و به اشکال ناآشکار روی جدول خیره شدم. بخشی از نقشه به‌رنگ سرمه‌ای، بخشی به رنگ سبز، و بخشی به رنگ سفید نقاشی شده بود.
    جوجینا انگشتش رو روی بخش سفید گذاشت و گفت:
    - اینجا کوهستان برفیه، اون یکی که با رنگ سبز مشخص شده جنگل پری، و بخش سورمه‌ای قبیله‌ی ماهه. یادت نره که همه‌ی عناصر رو باید به ترتیب به دست بیاری، وگرنه قدرتشونو از دست می‌دن.
    سرم رو تکون دادم و نقشه رو دوباره بستم و کنار عصا گذاشتم. بعدازچنددقیقه خدمتکاری سینی به دست وارد اتاق شد و کیک و چای و میوه رو روی میز چید و ما هم با حرف زدن، مشغول خوردن تنقلات روی میز شدیم.
    ***
    پام رو روی رکاب گذاشتم و با یه حرکت روی الماس نشستم، افسارش رو توی دستم جمع کردم. جوجینا کنارم ایستاد و درحالی‌که دستش رو روی الماس گذاشته بود گفت:
    - سعی کن از قدرت‌های خودت کم‌تر استفاده کنی، نمی‌دونم چرا ولی توی کتاب‌ها نوشته بودن هرکی که برای پیدا کردن این عناصر میره، نباید از قدرت فوق‌العاده‌ش استفاده کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    سرم رو تکون دادم و با لحن اطمینان بخشی گفتم:
    - نگران نباش حواسم هست. مواظب خودت و بقیه‌ی دوستانم باش، اون‌ها برام قابل احترامن.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - حتماً، تو نگران اونا نباش. افکارت رو روی به‌دست آوردن عناصر متمرکز کن تا خیلی زود به اینجا برگردی. جاسوس‌های ما توی سرزمین خورشید گفتن که سیلوانا آماده‌ی یه جنگ بزرگ و عظیمه. زود برگرد.
    بهش اطمینان دادم به موقع برسم و از وقوع یه فاجعه‌ی عظیم جلوگیری کنم. ضربه‌ای به بدنه‌ی الماس زدم و خطاب به کارل و رایمون گفتم:
    - تا شب باید خودمون رو به جنگل پری برسونیم. جوجینا می‌گفت چهارده ساعت طول می‌کشه تا از قبیله‌ی ماه به اون‌جا برسیم.
    کارل که روی اسب یه‌دست سیاه‌رنگی نشسته بود خودش رو بهم رسوند و گفت:
    - نقشه‌ی محل عناصر جادویی رو از جوجینا گرفتی؟
    سرم رو تکون دادم و از تو کیفم کاغذی رو که حاوی نقشه بود رو بیرون کشیدم و به‌دست کارل دادم. با دقت نگاهی به اجزای داخل نقشه خیره شد. در این فاصله رایمون که سمت راستم بود گفت:
    - مطمئنی که مقابل سیلوانا پیروز میشی؟ اون خیلی قدرت‌مند‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کنی. من تو این مدت اون رو خوب شناختم، اون بی‌رحم و سنگ‌دله.
    یه تای ابروم رو بالا انداختم. کارل نگاهش رو از نقشه گرفت و نگاهی بین من و رایمون رد و بدل کرد و درنهایت با لبخند مهربونی چشم‌هاش رو باز و بسته کرد. گفتم:
    - سیلوانا چیزی جز یه ترسو نیست که خواست با کشتن من و کارل، کارش به مبارزه نکشه. اون خیلی ضعیفه، درست برخلاف ظاهرش، باطن ترسویی داره که اون رو لو نمیده. من مطمئنم که توی این جنگ پیروز میشم و صدای اون رو برای همیشه خفه می‌کنم.
    چشم‌هاش رو تنگ و گشاد کرد، با لحن تندی گفت:
    - تو اون رو نمی‌شناسی، اون ترسناکه و همین‌طور حیله‌گر. بهت هشدار میدم تیارانا، سعی کن باهاش درگیر نشی؛ چون بازنده میشی.
    لب باز کردم تا جوابش رو بدم؛ اما کارل با صدای بمی که کاملاً مختص خودش بود گفت:
    - تیارانای من از پس بدتر از سیلوانا هم براومده. از اون گذشته، تنها نیست؛ من کنارشم، دوستانش کنارشن، یه لشکر کنارشه. تیا از هیچی نمی‌ترسه؛ یعنی من نمی‌ذارم.
    حمایتی که کارل از من کرد باعث شد رایمون سکوت کنه و من لبخند عاشقانه‌ای تحویل کارل بدم؛ بدون‌اینکه دست‌های مشت شده‌ی رایمون رو روی افسار اسبش ببینم. بعداز طی کردن مسافت طولانی، به دیوار سنگی که از هردوطرف تا مسافت‌ها ادامه داشت نگاه کردم و نگاهم رو از انتهای بی‌سروتهش گرفتم و به مجسمه‌ی دو زن که نیزه به‌دست، دو طرف ورودی ایستاده بودن خیره شدم. مجسمه‌ها بال‌هایی با گوشه‌های تیز داشتن، درست مثل گوش‌های بلند و نوک تیزشون که اون‌ها رو ترسناک‌تر می‌کرد تا دوست‌داشتنی.
    دهنشون باز بود و دندون‌های نیش بلندشون رو به رخ می‌کشیدن. چشم‌های گرد شده‌م رو از مجسمه‌ها گرفتم و به فضای مه‌آلود پشت دیوار نگاه کردم. به‌سختی آب دهنم رو بلعیدم و زیر لب زمزمه کردم:
    - اگه مجبور نبودم، عمراً پام رو اون طرف دیوار نمی‌ذاشتم.
    کارل تک خنده‌ای کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت که نگاهم به‌سمتش کشیده شد. لب‌های گوشتینش رو از هم باز کرد و گفت:
    - من کنارتم، نگران نباش. ما باهم این راه رو به تمام می‌رسونیم.
    سرم رو تکون دادم و دستش رو چنگ انداختم. آروم‌آروم وارد جنگل پری شدیم؛ اما به‌محض اینکه از دیوار رد شدیم، صدای مهیبی از پشت‌سرمون شنیده شد و بلافاصله دروازه‌ی ورودی جنگل بسته شد. ضربان قلبم بالا گرفتم و از روی استرس شلوار بنفش جذبی رو که توی تنم بود رو تو مشتم گرفتم.
    - یه حسی بهم میگه زنده از اینجا بیرون نمی‌ریم.
    زمزمه‌های ترسیده‌ی رایمون به آشوب دلم دامن زد؛ اما با صدای مرتعشی پرسیدم:
    - حالا چطور راهمون رو پیدا کنیم؟ این‌جا که پر از مه هست و هیچ‌جایی قابل دیدن نیست؛ ازاون‌گذشته الان شب شده و حیوون‌های وحشی جنگل حتماً دنبال شکارن، منم که اجازه ندارم از قدرت‌هام استفاده کنم.
    لرزی کردم و صدای ناواضحی از دهنم بیرون اومد. کارل گفت:
    - قبول دارم ظاهر اینجا وحشت‌انگیزه؛ اما مجبوریم که ادامه بدیم.
    تو تاریکی شب و مه غلیظ، بدون‌اینکه کارل رو ببینم، فقط سرم رو تکون دادم و دستم رو برای گرفتن دستش توی هوا دراز کردم که ناگهان دستم توسط جسم لزج و همین‌طور تیزی اسیر شد و صدای جیغم جنگل رو در بر گرفت. با ترس خودم رو عقب کشیدم و به دست سبز رنگی که ناخن‌های بلند و غرق در خونی داشت نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    چشم‌هام گردتر و صدام بلندتر از این نمیشد. جیغ‌های وحشتناکم جنگل مه‌آلود رو دربرگرفته بود و گلوم هر لحظه بیش‌ترازقبل می‌سوخت. صدای شیهه‌های الماس و جیغ‌های من درهم آمیخته شده بودن و من هرلحظه منتظر بودم تا صاحب اون دست ترسناک رو ببینم؛ اما ظاهراً اون شخص فعلاً می‌خواست من رو بترسونه. ناخن‌های بلندش که توی گوشتم فرو رفت تا مغز استخونم آتیش گرفت و بدنم خیس عرق شد. الماس که رَم کرده بود؛ دو پای جلوییش رو بالا برد که من تعادلم رو از دست دادم و به پشت روی زمین افتادم که همین مسئله باعث شد اون دست ترسناک و صدالبته چندش، از من جدا بشه. خیلی سریع روی زانوهام نشستم به طوری که یه ساق پام مماس با زمین بود و دیگری رو خم کرده بودم و دستم رو روش گذاشته بودم، روی دست زخمیم رو با دست سالمم پوشونده بودم و عصای قدرت رو مثل بچه‌ای به بغـ*ـل گرفته بودم. تمام بدنم چشم و گوش شده بود تا مبادا اون موجود عجیب دوباره به‌سمتم حمله‌ور بشه. عرق سردی از کنار صورتم شرّه کرده بود و نفسم از ترس بالا نمی‌اومد. می‌ترسیدم کارل یا رایمون رو صدا کنم و اون موجود رقت‌انگیز من رو پیدا کنه. نمی‌دونم چرا هیچ صدایی از کارل یا رایمون نبود و همین مسئله به آشوب دلم دامن میزد. انگشت‌هام می‌لرزیدن و هربار که نگاهم به خونی که روی زخم عمیق دستم جمع شده بود، می‌افتاد، دلم ضعف می‌رفت. لبم رو از درد گزیدم تا صدای ناله‌م بلند نشه؛ حتی بااحتیاط نفس می‌کشیدم. حس می‌کردم اون موجود همین‌جاست و داره پرسه می‌زنه تا شکارش رو پیدا کنه. بدنم با فکر به این موضوع مورمور شد و لرزی کردم. چیزی جز مه نمی‌دیدم؛ هیچی. نمی‌دونم چه‌قدر توی اون تاریکی آماده بودم و منتظر حمله ایستاده بودم؛ ولی کم‌کم فضای جنگل قابل دید شد و اثری از اون مه غلیظ نبود. مردمک چشم‌هام لرزید و تند روی اجسام اطراف چرخید تا نشونه‌ای از اون موجود ناشناخته پیدا کنه؛ ولی هیچی نبود؛ هیچی. درخت‌های بدون برگ و عور وحشیانه توی هم پیچیده بودن و شاخه‌ها مثل پنجه‌های افراد متـ*ـجاوزگر آماده‌ی چنگ انداختن بودن. نفسی کشیدم و سعی کردم به فضای رعب‌آور جنگل دقت نکنم و دنبال کارل بگردم. آروم و نجواگونه اسمش رو صدا زدم و از روی زمین بلند شدم. دور خودم چرخیدم و گفتم:
    - کارل؟ کجایی؟ آه... آخه چه‌طوری صدای من رو بشنوه؟ لعنت به اون موجود عوضی.
    نگاهم به‌سمت دیوار بزرگ سنگی کشیده شد که مثل کوه بلندی قد علم کرده بود و بلنداش رو به رخم می‌کشید. هیچ راه خروجی وجود نداشت، هرچند اگه وجود داشت هم من اینجا رو بدون کارل ترک نمی‌کردم. دوباره به اون جنگل رعب‌انگیز نگاه کردم. کدوم احمق بدون عقلی اسم این‌جا رو جنگل پری گذاشته بود؟ این‌جا بیش‌تر شبیه جنگل ارواح وحشت بود تا جنگل پری. نگاهم به خونی که روی زمین خاکی ریخته شده بود جلب شد. با اخم سریع خودم رو بهش رسوندم و روی زمین نشستم. با دستم خاک رو لمس کردم، خیس بود این یعنی... حتی دلم نمی‌خواست به این فکر کنم که بلایی سر کارل اومده، یا گیر اون موجود مجهول افتاده. درمونده و خسته به‌سمت درخت تنومندی که قابل تشخیص بود رفتم. با اینکه شب بود؛ ولی مهتاب اون‌قدر نور افشانی می‌کرد که همه چی کاملاً دیده میشد؛ مثل اون رد خون. بند کیفم رو دور عصا پیچیدم تا مانع از افتادنش بشه و به‌سختی خودم رو از درخت بالا کشیدم. بالا رفتن از درخت اون هم با زخمی که من داشتم خیلی آزاردهنده بود؛ مخصوصاً برای منی که با دیدن خون حالم بد میشد. با مشقت خودم رو روی یکی از شاخه‌های محکم، رها کردم و به تنه‌ی درخت تکیه دادم. امیدوار بودم حداقل هیچ موجودی نتونه بیاد بالای درخت. واقعاً وحشتناک بود، اینکه با دونفر همراه، بیای به یه جای ناشناخته و درنهایت تنها بمونی؛ واقعاً ترسناک بود. صدای زوزه‌ی گرگی که بین درخت‌ها پیچید، وجودم رو لرزوند. کاش می‌تونستم از قدرت‌هام استفاده کنم؛ کاش...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    تا زمانی که هوا روشن بشه، من با چشم‌های خواب‌آلود اطراف رو نگاه می‌کردم و دلم از شدت نگرانی برای کارل، بی‌قراری می‌کرد. جنگل که کم‌کم روشن شد، کش و قوسی به تنم دادم و با کرختی از درخت پایین اومدم. چشم ریز کردم و درحالی‌که اطراف رو می‌پاییدم، با صدای بلندی گفتم:
    - کارل کجایی؟ صدام رو می‌شنوی؟ رایمون، کارل؛ اگه صدام رو می‌شنوین جواب بدین.
    دقایق طولانی رو راه می‌رفتم و با صدای بلندی صداشون می‌زدم؛ ولی دریغ از یه نشونه. با حالت زار و خسته‌ای وسط درخت‌ها ایستادم. هیچ خبری ازشون نبود. ناراحت و مغموم پشت دستم رو روی صورتم کشیدم و عرق‌های حاصل از گرما رو پاک کردم. زیر لب درحالی‌که غر می‌زدم، توی کیفم دنبال نقشه گشتم.
    - لعنت به سیلوانا و ارواح نگهبان. اون‌ها من رو از عشقم جدا کردن و بچه‌ی ما رو به کام مرگ فرستادن.
    بالآخره نقشه رو پیدا کردم و روی زمین نشستم. برگ‌های خشک‌شده‌ی درختان، کف زمین رو پوشونده بودن و با نشستن من، صدای پودر شدنشون به گوشم رسید. نگاه کوتاهی به برگ‌ها انداختم و کیف رو روی پاهام گذاشتم و عصا رو هم بهش تکیه دادم. نقشه رو باز کردم و با گیجی به علامت‌ها نگاه کردم. یه‌ضربدر با فاصله‌ی زیادی از دروازه، در سمت شرق قرار داشت و با این حساب من باید تا رسیدن به اون ضربدر پیاده‌روی می‌کردم. سرم رو بلند کردم. من از کنار درخت‌ها و مستقیم به‌این‌جا اومده بودم. پس باید در سمت شرق پیاده‌روی می‌کردم. دلم می‌خواست دنبال کارل و رایمون بگردم؛ اما نمی‌تونستم. من به خودم قول داده بودم که تا پایان ماموریتم احساساتم رو کنار بذارم. من به کارل ایمان داشتم، اون خودش می‌تونست از عهده‌ی کارها بر بیاد؛ فقط امیدوارم خیلی توی دردسر نیفتاده باشه.
    سیبی برداشتم و گاز محکمی بهش زدم. همون‌طور که مشغول جویدنش بودم، از زمین بلند شدم و بدون این‌که به اطرافم دقت کنم، به‌سمت شرق رفتم؛ اما همین که اولین قدم رو برداشتم، توسط چندین موجود عجیب و غریب محاصره شدم.
    ***
    کارل
    به سختی خودم رو تکون دادم و با حرص رو به رایمون غریدم:
    - یکم تکون بخور احمق. هیچیت به من نرفته، به‌جز چهره‌ت. خوش‌حالم که تیارانا زیاد به تو اعتماد نکرد.
    رایمون که پشتش به کمرم چسبیده بود، با این حرفم عصبی شد و مثل خودم غرید:
    - می‌خوای چی‌کار کنم؟ می‌بینی که هردوتامونو مثل یه تیکه گوشت، از پا آویزون کردن. اون چشماتو باز کن و پایینو نگاه کن. مارو بالای یه باتلاق آویزون کردن.
    دوباره خودم رو تکون دادم که این تکون باعث شد زنجیر تکون بخوره و ما بچرخیم. به‌خاطر سروته بودن، به‌خوبی نمی‌تونستم اطراف رو ببینم و همین کلافه‌م می‌کرد. دیشب توی اون مه غلیظ چندتا موجود عجیب و غریب به ما حمله کردن و خیلی راحت با بیهوش کردن ما، تونستن مارو به این وضع بندازن. روی باتلاق رو برگ‌های خشک شده پوشونده بود و اگه کسی بدون اطلاع پا به این مکان می‌گذاشت، حتماً توی باتلاق فرو می‌رفت. کلافه از اینکه هرکاری می‌کنم بی‌نتیجه می‌مونه، فریادی از عصبانیت کشیدم که آتیش از دهنم زبانه کشید و توی هوا پراکنده شد. دمای بدنم بالا رفته بود و هراحظه ممکن بود وجودم از خشم فوران کنه که صدای فریاد رایمون بلند شد:
    - تمومش کن. سوختم... وای... احمق منو سوزوندی. داری چه غلطی می‌کنی.
    وجود رایمون رو فراموش کرده بودم. اون آتش‌افزار یا شیطان نبود که بتونه این داغی رو تحمل کنه؛ بنابراین نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم. کم‌کم دمای بدنم به حالت نرمال دراومد و گرمای بدنم به‌صورت بخار و دود، از نقاط بدنم خارج شد. دلم برای تیا نگران بود. نمی‌دونستم توی چه وضعیتی قرار داره، کاش دنبال عنصر جادویی بگرده و به دنبال ما نیاد؛ چون سیلوانا آماده‌ی جنگ بود و اون باید آماده میشد. خون توی سرم جمع شده بود و احساس می‌کردم از حجم زیاد خونی که توی سرم جمع شده، الان میمیرم. آروم‌آروم نفس کشیدم تا کمی به خودم مسلط بشم. توی سکوت داشتم به بچه‌ای که از دست دادیم فکر می‌کردم که صدای جیغ زنونه‌ای باعث شد هراسون چشم بگردونم و به اطراف نگاه کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    حس بدی بهم دست داد. من صاحب این صدای زنونه رو می‌شناختم، مطمئنم که اون تیاراناست. صدای جیغ‌های مکرر و پشت سرهمی که می‌کشید گوشه‌تاگوشه‌ی جنگل پیچیده بود. دسته‌ای از کلاغ‌ها که روی شاخه‌ی درخت‌های ترسناک نشسته بودن با صدای جیغ تیارانا پر زدن و از ما دور شدن. رایمون با شک پرسید:
    - اون صدا متعلق به تیاراناست؟
    خودم رو تکون دادم و درحالی‌که می‌خواستم دست‌های بسته‌م رو باز کنم، با نگرانی آمیخته با خشم غریدم:
    - آره صدای خودشه. توی خطر افتاده، اون لعنتیا بهش حمله کردن.
    بی‌توجه به لحن آشوب و نگران من خیلی آروم و خونسرد گفت:
    - اون سگ جون‌ترازاین‌حرفاست، هرکی توی دره‌ی مرگ افتاده بود، الان تیکه تیکه شده بود؛ ولی اون حتی آخ هم نگفته. در تعجبم که چطور به عقل معیوبش خطور نکرده که از قدرتش استفاده کنه.
    خشمگین و عصبی دندون‌هام رو روی هم فشردم و با حرصی آشکار غریدم:
    - وقتی داری درمورد تیارانا حرف می‌زنی بهتره با احتیاط جملاتت رو انتخاب کنی. تو باید خوشحال باشی که تیارانا زنده‌ست و می‌خواد همه رو از شر سیلوانا خلاص کنه؛ درضمن، اون باهوش‌تر از چیزیه که فکرشو می‌کنی و اگه الان از قدرت بی‌نهایتش استفاده نمی‌کنه برای اینه که جوجینا بهش گوش‌زد کرده از قدرتش استفاده نکنه.
    پوزخند حرص درآری زد و افکارم رو بهم ریخت. دلم می‌خواست دستم باز بود و گردنش رو می‌شکوندم تا دیگه به خودش جرأت بی‌احترامی به تیارانا رو نده.
    - من اصلاً از زنت خوشم نمیاد، زن دست و پاچلفتی و ترسوییه که تو زمان مشکلات، جا می‌زنه؛ درضمن اگه از کلمات مناسب استفاده نکنم مثلا می‌خوای چی‌کار کنی؟ تو که دست‌هات بسته‌ست، هه.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - حالا بهت نشون میدم که با دست‌های بسته چی‌کار می‌کنم.
    گردن خشک شده‌م رو به چپ و راست تکون دادم و چشمام رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و بی‌توجه به خون‌های خشک شده‌ی کنار شقیقه‌هام که آزارم می‌دادم تمرکز کردم و دمای بدنم رو بالا بردم.
    بدنم مثل کوره‌ی آهنگری داغ شده بود و صدای فریاد و ناسزای رایمون بلند شده بود. با لبخند خبیثی که روی لب‌هام نشسته بود چشم باز کردم و با هیجان سرم رو بلند کردم و به زنجیرهایی که به‌خاطر گرمای بدن من سرخ شده بودن نگاه کردم. با لحن پیروزمندانه‌ای گفتم:
    - من این‌کار رو می‌تونم انجام بدم جناب رایمون، هه.
    - عوضی تمومش کن... آخ سوختم، تمومش کن.
    با ناچاری لب به التماس باز کرد و ادامه داد:
    - خواهش می‌کنم... وای اشتباه کردم؛ اصلاً به خود تیارانا هم میگم که اشتباه کردم. لعنتی پوستم کنده شد.
    بوی گوشت سوخته که توی مشامم پیچید باعث شد دیگه بیش‌تر از این پیشروی نکنم و دمای بدنم رو کم کنم. با سرد شدن زنجیرها رنگ سرخشون برگشت و رایمون ناله‌ای از درد کرد.
    - بهتره حواست رو جمع کنی رایمون. تیارانا اگه تا حالا تنها بود، ازاین‌به‌بعد دیگه تنها نیست. من اون رو به سختی به‌دست آوردم؛ پس به همین راحتی‌ها رهاش نمی‌کنم.
    زیر لب فحشی نثارم کرد که پوزخندی زدم. می‌دونستم که از روی عجز و شکست خوردن اون حرف رو زده و همین من رو خوشحال می‌کرد. مدتی صدای جیغ‌های تیارانا خاموش شده بود و همین من رو نگران می‌کرد. با این‌که همه‌جا رو وارونه می‌دیدم و عرق‌های ریز‌و‌درشت از تیغه‌ی کمرم به‌سمت موهام می‌اومدن؛ اما با چشم‌هام دنبال تیارانا بین درخت‌ها می‌گشتم. انتظارم زیاد طول نکشید که اون موجودات رقت‌انگیز به کنار باتلاق اومدن، این درحالی بود که دو طرف دست‌های تیارانا رو گرفته بودن و اون رو روی زمین می‌کشیدن.
    نگاهم روی چشم‌هاش نشست که بسته بودن. دلم لرزید و با فریاد گفتم:
    - چه بلایی سرش آوردین؟ تیارانا، تیا بیدارشو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال

    تیارانا
    گیج و منگ چشم‌هام رو باز کردم. صدای فریادهای کارل توی گوشم زنگ می‌زد. با کشیده شدن پاهام روی زمین و سنگینی جسمی روی دست‌هام، کمی هشیار شدم و خودم رو جمع و جور کردم. با دیدن اون موجودات چندش‌آور چند لحظه پیش رو به یاد آوردم. همگی من رو دوره کرده بودن و آروم‌آروم بهم نزدیک می‌شدن. چون نمی‌تونستم از قدرت‌هام استفاده کنم تصمیم گرفتم از خنجری که آهنگر برام آماده کرده بود استفاده کنم؛ اما همگی صداهای ناهنجاری ایجاد کردن که باعث شد زخم‌های کوچیک و بزرگی روی بدنم ایجاد بشه و خون از کنار صورتم و بینیم سرازیر بشه. با خشم دست راستم رو کشیدم تا از حصار انگشت‌های لزج اون موجود آزاد بشه که متوجه من شدن. دستم رو رها کردن که روی زمین افتادم و با حرص نگاهشون کردم. اینا دیگه چی بودن؟ ‌بال‌های کثیفشون با گوشه‌های نوک‌تیز خیلی زشت بود و گوش‌های علف‌مانندشون به‌جای‌اینکه اون‌هارو زیبا کنه، زشتشون کرده بود. پوست بدنشون سبز بود و لباس‌های پاره و کثیفشون بدنشون رو نمایان می‌کرد. پوست بدنشون مثل افراد سال‌خورده چروک و چین خورده بود. درنهایت نگاهم رو از چشم‌های گرد و بادومی شکلشون گرفتم و از روی زمین بلند شدم. دستی به لباسم کشیدم و پایین لباسم رو درست کردم و با تکوندنش، گرد و خاک رو از روی لباسم پاک کردم. با اخم گفتم:
    - شما کی هستین؟ برای چی این‌کارارو انجام می‌دین؟
    یکی از اون‌ها که روی موهاش جلبک خشک شده داشت و از حالت چهره یا بدنش نمی‌شد تشخیص داد که زنه یا مرد، جلو اومد و نیزه‌ی سه‌شاخ نوک تیزش رو به زمین تکیه داد و با صدای نخراشیده‌ای غرید:
    - تو باید بری توی اون باتلاق.
    و با دستش پشت‌سرم رو نشون داد. خنده‌ی حرصی کردم و با لحن حرص‌درآری گفتم:
    - آره حتماً. من هم به حرفاتون گوش میدم و خودم رو به کام مرگ می‌فرستم.
    خیلی خونسرد و آروم نیزه‌ش رو رو به بالا با زاویه‌ی چهل‌وپنج درجه خم کرد و گفت:
    - اگه به حرفم گوش ندی، اون دوتا میمیرن.
    مسیر نگاهش رو با اخم دنبال کردم و با دیدن رایان و رایمون که با زنجیر بسته شده بودن و از بالای مرداب آویزون بودن نگاه کردم. هردوتاشون پشت به هم و وارونه آویزون شده بودن و درست زیر پاشون چندتا نیزه‌ی تیز و بزرگ قرار داشت که با فکر کردن به این مسئله که اگه اون زنجیر آزاد بشه، چه اتفاقی میفته، تنم مورمور شد. با هول به‌سمت همون شخص برگشتم و گفتم:
    - خواهش می‌کنم همسر و همراهم رو آزاد کنین؛ اگه اون زنجیرها آزاد بشن...
    قلبم نامنظم میزد و می‌ترسیدم اتفاقی برای کارل بیفته. دوباره به اون موجود گفتم:
    - اگه من برم تو اون باتلاق میمیرم.
    - ما به این شکل که می‌بینی نبودیم. خیلی زیبا و برازنده‌تر از چیزی بودیم که فکرش رو می‌کنی؛ آب چشمه‌ی جنگل پری ما رو جاودان و زیبا می‌کرد؛ اما یک شب جادوگر خبیثی عنصر جاوادنگی ما رو شکست و از اون موقع این جنگل به یک مکان رعب‌آور تبدیل شده و ما همگی به این موجودات رغت‌انگیز تبدیل شدیم.
    باورم نمیشد سیلوانا به این‌جا هم اومده باشه و همه‌چی رو تحت‌ ‌شعاع کارهای خبیثانه‌ی خودش قرار داده باشه. ادامه داد:
    - حالا تو یه موجود عادی هستی و می‌تونی وارد اون باتلاق بشی. ما متوجه شدیم هربار که عنصر جاودانگی ما از بین بره، یکی دیگه جاش رو میگیره و عنصر جدید توی مردابه، درست وسط مرداب توی یه صندوقچه.
    لبم رو با زبونم تر کردم و با تردید گفتم:
    - پس چرا شما خودتون نمی‌رید تا عنصر جاودانگی رو پیدا کنین؟
    من خودم یه رگ پری یا همون فرشته رو داشتم، حتماً مشکلی وجود داشت که اون‌ها خودشون وارد باتلاق نمی‌شدن؛ گرچه ورود به باتلاق مساوی بود با مرگ.
    - هر کدوم از ما که سعی کرده به اون عنصر دست پیدا کنه، توسط باتلاق بلعیده شده، عده‌ای هم تبدیل به سنگ شدن؛ اما فقط یه انسان عادی که پری یا فرشته نباشه می‌تونه وارد باتلاق بشه و اون عنصر رو برام بیاره.
    با حالت نزاری نالیدم:
    - اما من می‌میرم، من خودم...
    قبل‌ازاین‌که حرفم تموم بشه بین حرفم پرید و گفت:
    - این دیگه مشکل من نیست. می‌تونی بذاری ما دوستانت رو بکشیم؟
    قلبم به درد اومد. نه من نمی‌تونستم همسرم رو که تازه پیدا کرده بودم از دست بدم. اشک روی صورتم رو پاک کردم و به‌سمت باتلاق رفتم. نگاهم به گل‌و‌لای توی باتلاق بود و ذهنم پیش کارل. گوشم صدای فریادش رو می‌شنید که ازم می‌خواست این کار رو نکنم؛ اما من نمی‌تونستم دوباره از دستش بدم. اجازه نمی‌دادم حرف روح نگهبان درمورد کوتاه بودن دیدارمون به حقیقت بپیونده. نفس عمیقی کشیدم و با احتیاط اولین قدمم رو داخل باتلاق گذاشتم که حس کردم نوک انگشت‌های پام سفت و سخت شد. باورش سخت بود؛ اما انگار داشتم به سنگ تبدیل میشدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    فریاد کارل توی گوشم پیچید و باعث شد قلبم بلرزه.
    - نه تیا این کار رو نکن. تو خودت یه رگ فرشته داری، برگرد عقب تیا. من نمی‌خوام دوباره از دستت بدم.
    اشک توی چشمام حلقه زده بود؛ اما من نمی‌خواستم به حرفش گوش بدم؛ چون گوش دادن به حرفش باعث مرگش میشد و من این رو نمی‌خواستم. سرم رو بلند نکردم تا نگاهش کنم. می‌دونستم اگه درگیر چشم‌های مهربونش بشم دست و پام برای ادامه‌ دادن سست میشه و اون جونش رو از دست میده؛ بنابراین فقط به روبه‌رو خیره شدم و قدم برداشتم. حس می‌کردم ناامیدی داره به قلبم راه پیدا می‌کنه؛ ولی نباید اجازه می‌دادم این ناامیدی من رو از پا بندازه. چهره‌ی مردمی رو که تسخیر شده بودن و دوستانم جلوی چشمام نقش بست. اون‌ها به من احتیاج داشتن. من تنها امیدشون برای پیروزی در جنگ بودم و به این راحتی پشیمون نمی‌شدم. لبم رو از حرص روی هم فشار دادم و به صندوقچه که درست توی یک قدمیم قرار داشت نگاه کردم. بدنم تا کمی بالاتر از کمرم به رنگ خاکستری در اومده بود؛ اما مسئله‌ی جالبی که ذهنم رو درگیر کرده بود این بود که چطور می‌تونستم حرکت کنم؟ بیخیال این مسئله شدم و دستم رو برای برداشتن صندوقچه دراز کردم که با لمس کردن صندوقچه بلآفاصله بدنم خشک شد. وحشت زده نگاهم رو به اون قسمت خاکستری بدنم دوختم که حالا دیگه نمی‌دونستم تکونش بدم. بدنم حالا به سنگ تبدیل شده بود و این تبدیل آروم‌آروم ادامه داشت تا جایی که قفسه‌ی سـ*ـینه‌م رو دربرگرفت. بلآفاصله صندوقچه رو چنگ انداختم و تندتند دنبال بازکردن در صندوقچه می‌گشتم؛ اما هیچ قفل و دری وجود نداشت. کم‌کم شونه‌هام تا آرنجم شروع به سنگ شدن کردن و من سرم رو بالا می‌کشیدم تا صورتم به سنگ تبدیل نشه؛ ولی... قلبم می‌کوبید و می‌کوبید و فکرم دنبال راه نجاتی برای من می‌گشت. سریع صندوقچه رو سروته کردم که گیرهای در صندوقچه رو زیر صندوقچه پیدا کردم. بلافاصله گیره‌ها رو چرخوندم که الماس کوچک مثلثی شکلی کف دستم قرار گرفت. نوک انگشت‌هام کم‌کم بی‌حس شدن و من چشم‌هام رو بستم و به فریاد کارل گوش دادم. تا روی بینیم به‌سنگ تبدیل شده بود و من عملاً نمی‌تونستم نفس بکشم. چند ثانیه‌ی کوتاه طول کشید تا اون الماس شروع به درخشیدن کنه. نورهای رنگی و خیره‌گننده‌ی از خودش ساطع کرد که به‌خاطر برقش من مجبور شدم چشما‌م رو ببندم تا کور نشم. آروم آروم اون حس سنگی توی تنم از بین رفت و من خیلی ناگهانی توی آب فرو رفتم. چشم‌هام رو توی آب باز کردم و درحالی‌که الماس رو توی مشتم نگه داشته بودم، دنبال راهی برای بالا کشیدن خودم بودم؛ چون شنا بلد نبودم. خروج حباب‌های ریزودرشتی رو از بینیم می‌دیدم و نگاهم رو روی مرجان‌های زیبای کف رودخونه دوختم که ناگهان دو دست از دو طرف من رو گرفتن و روبه بالا شنا کردن. سرم که بیرون از آب قرار گرفت نفس عمیقی کشیدم و از پشت موهای خیسم که به صورتم چسبیده بود به جنگل زیبای روبه‌روم نگاه کردم. حدس می‌زدم با شکستن طلسم، این جنگل به حالت قبلی خودش برگرده و زیبا و حیرت‌انگیز بشه. کارل که بازوی چپم رو گرفته بود گفت:
    - دیگه حق نداری از حرفام سرپیچی کنی. فهمیدی تیا؟
    و بعد دستی به موی خیسم کشید که خنده‌ی تو گلویی کردم و گفتم:
    - خودت هم می‌دونی که من فرمان‌روای توأم.
    و بعد چشمک شیطنت‌آمیزی بهش زدم. چشم‌هاش رو گرد کرد و آروم زیر گوشم زمزمه کرد:
    - بعداً بهت ثابت می‌کنم که کی فرمان‌روای کیه.
    تک‌خنده‌ای کردم و با کمک رایمون و کارل از رودخونه بیرون رفتم. نگاهم روی صورت رایمون ثابت موند. حالا که کمی از آب رودخونه رو خورده بود چهره‌ی واقعیش برگشته بود و من راضی بودم. دستی به موهای خرمایی‌رنگ خیسش کشید و با چشم‌های سبزش نگاهم کرد. کاش میشد حافظه‌ش هم برگرده؛ ولی جوجینا گفته بود این دریاچه فقط می‌تونه طلسم چهره‌ی رایمون رو از بین ببره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    کارل کنارم قرار گرفت و با فشردن دستم پرسید:
    - حالت خوبه؟ برای چی بی‌احتیاطی کردی و پا تو اون باتلاق گذاشتی؟
    صورتم رو مهمون لبخند گرمی کردم و با چشم‌هایی که می‌درخشیدن گفتم:
    - برای نجات جون تو هر کاری لازم باشه انجام میدم؛ حتی اگه لازم باشه از جونمم...
    فهمید چی می‌خوام بگم که زود انگشتش رو روی لبم گذاشت و من رو وادار به سکوت کرد. خیره به چشم‌هام زمزمه کرد:
    - هیس، هیچ‌وقت درمورد مرگت حرف نزن. تو نمی‌تونی من رو تنها بذاری و خودت رو از این دنیا رها کنی.
    مژه‌های بلندم رو آروم روی هم گذاشتم و بعد که بازشون کردم کارل کنارم ایستاده بود و به موجودات بسیار زیبایی که مقابلمون قرار گرفته بودن نگاه می‌کرد. این‌ها همون موجودات رقبت‌انگیزی بودن که من از دیدنشون وحشت داشتم؛ اما حالا اون‌قدر زیبا و خیره‌کننده شده بودن که نگاهم محو اون‌ها شده بود. بال‌های زیبا و شیشه‌ایشون زیر نور خورشید می‌درخشیدن و موهای بلندشون تا زیر زانوهاشون می‌رسید. لباس‌های حریر براقی پوشیده بودن و با لبخند قدرشناسانه‌ای من رو نگاه می‌کردن. رهبرشون جلوتر اومد و سرش رو برام خم کرد و عصای قدرت رو که تو جنگل گم کرده بودم به دستم داد و گفت:
    - ممنونیم بانو. حالا که حافظه‌مون برگشته، شما رو شناختیم. شما یکی از ارواح نگهبان هستین و این عصا منبع قدرت شماست. لطفاً هرچه زودتر به کوهستان برفی برید. مردم به کمک شما احتیاج دارن.
    سرم رو تکون دادم و به الماس شیشه‌ای نگاه کردم که درست در محل تلاقی اون با عصا، الماس مخروطی شکلی که از باتلاق برداشته بودم قرار داشت. پس این اولین عنصر جادویی بود. اسب‌هامون رو بهمون تحویل دادن و ما با تشکر از اون جنگل بیرون رفتیم. رایمون دستی به ته‌ریشش کشید و پرسید:
    - حالا چطور باید به کوهستان برفی بریم؟ اون‌طور که ویلیام می‌گفت اونجا خیلی دوره و این مسئله کمی دشواره.
    نگاهم رو از پوست سبزه‌ش که زیر نور خورشید برق میزد گرفتم و رو به کارل گفتم:
    - کاش آذرخش این‌جا بود. خیلی متأسفم که نتونستم به خوبی ازش مواظبت کنم.
    کارل بدون‌اینکه نگاهم کنه، نقشه رو توی دستش جابه‌جا کرد و گفت:
    - اون الان پیش جفتشه. چند هفته‌ی پیش، وقتی که داشت تو آسمون پرواز می‌کرد دیدمش و فهمیدم برای خودش جفت پیدا کرده، برای همین آزادش کردم تا برای همیشه کنار جفتش باشه.
    ابروهام بالا پریدن. چه راحت تونسته بود از هدیه‌ی مادرش دست بکشه و آزادش کنه. درهرصورت خیلی خوشحال بودم که آذرخش سالم بود و اتفاق بدی براش نیفتاده بود.
    ***
    رایمون هیزم‌ها رو روی زمین ریخت و کارل با چند حرکت ساده، آتیش درست کرد. خطاب به رایمون که مشغول جابه‌جا کردن چوب‌ها میون آتیش بود گفتم:
    - تو چطور می‌تونستی از قدرت آتیش استفاده کنی؟
    زیر چشمی نگاهم کرد و همون‌طور که به کارش ادامه می‌داد گفت:
    - خودمم نمی‌دونم چه اتفاقی برام افتاده، فقط این رو می‌دونم که بعداز اون اتفاقی که برات افتاد، من دیگه نتونستم از قدرت آتش‌افزاری استفاده کنم.
    پاهام رو توی شکمم جمع کردم و توی فکر فرو رفتم. همه چی به هم گره خورده بود و من می‌خواستم نقطه‌ی کور این گره رو پیدا کنم و به افکارم سامان بدم. بوی گوشت کبابی که توی مشامم پیچید باعث شد به خودم بیام و به گوشتی که مقابلم قرار گرفته بود خیره بشم. کارل کنارم نشست و گفت:
    - بیا غذاتو بخور و به این چیزا فکر نکن. من مطمئنم که ما خیلی راحت می‌تونیم تو این جنگ پیروز بشیم. فقط کافیه که به خودت مطمئن باشی.
    لبخند نصفه و نیمه‌ای زدم و گوشت رو ازش گرفتم و مشغول خوردنش شدم. آشوب عجیبی توی دلم برپا بود و خودم هم نمی‌دونستم علت این آشوب چیه.
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم کمی خودم رو به آرامش دعوت کنم تا مسیر سریع‌تری به کوهستان پیدا کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا