***
- زیاد نگران نباش، بهزودی بهوش میاد و میتونی باهاش حرف بزنی.
صدای متأثر کارل بلند شد و ضربان قلبم همراه با صداش بالا رفت. آروم و با صدای نگرانی گفت:
- چرا اینطوری شد؟ نکنه اتفاق بدی براش افتاده که بهوش نمیاد؟
صدای قدمهای که بهم نزدیکتر میشد رو شنیدم و پشتسرش صداهای نامفهومی توی گوشم پیچید. تخت بالا-پایین شد و صدای سایمون رو شنیدم:
- اونطور بهش خیره نشو. الان بیدار بشه و تورو توی یک سانتی صورتش ببینه صددرصد میترسه.
صدای کلافهاش رو شنیدم و نفسهای گرمش توی صورتم پخش شدن. با حرص آشکاری گفت:
- مگه من ترسناکم که با دیدن من بههم بریزه؟
سایمون با صدایی که تهمایهای از خنده داشت زمزمهوار گفت:
- نه ولی خیلی رو صورتش خم شدی؛ ممکنه بهخاطر اون همه نزدیکی، نشناستت. نگران نباش، اون قویه، قبلاً هم اینطور شده بود، باز خوبه که جسمش مثل قبل غیب نشده و اینجاست.
بدن کرختم(بیحس) رو تکون دادم و تا بفهمن بهوش اومدم. اخم ریزی بین ابروهام نشست که صدای هیجانزده و پر شوق کارل بلند شد:
- داره بهوش میاد. (و بعد خطاب به من ادامه داد) تیا عزیزم؟ بیدار شو.
آروم چشمهام رو باز کردم و تصویر ناواضح کارل رو از پشت پردهی تاری که روی چشمهام کشیده شده بود دیدم. با لبخند نگاهم میکرد و جزءبهجزء صورتم رو رصد میکرد. نیمخیز شدم و خودم رو روی تخت عقب کشیدم و با دلتنگی نگاهش کردم. چقدر دلم برای دیدن این چشمها تنگ شده بود. کاش زودتر پیداش میکردم، کاش همهچیز بههم نریخته بود تا فرزندمون سالم به دنیا میاومد، نه اینکه از بین بره. حالا که کارل رو دیده بودم غم فرزند از دست رفتهم روی دلم سنگینی میکرد؛ اگه به دنیا میاومد، شبیه من میشد یا کارل؟ یه ملکه میشد یا یه شاه لایق؟ اشک به چشمهام هجوم آورد و لبهام لرزید. کارل خودش رو بهسمتم کشید و دستهای لرزونم رو که ملافه رو چنگ انداخته بود توی دستش گرفت و بوسـ*ـهی مهربونی روشون نشوند. مورمورم شد و غلیان عشق رو توی وجودم حس کردم. سایمون آروم گفت:
- من میرم بیرون، شما راحت باشین.
نفهمیدم چطور رفت؛ ولی مطمئن بودم وقتی که کارل من رو به آغـ*ـوش گرفته، اون توی اتاق نبود؛ چون من از شدت دلتنگی زار میزدم و از غم نبودنش حرف میزدم. از اینکه چه بلایی سرم اومده، از فرزندی که به دنیا نیومده از دستش دادم، ماجرای ویلیام رو که گفتم حرص و عصبانیت به صورتش هجوم آورد و از من جدا شد. من که میدونستم به چه قصدی از جا بلند شده سریع و با هول نیمخیز شدم و دست مشت شدهش رو توی حصار دستهام قفل کردم، تندتند و با استرس گفتم:
- نه کارل این کار رو نکن، اون اشتباه کرده، اون خودش طرد شده و زندگیش رو از دست داده.
با حرص روی تخت نشست. نگاهم روی رگهای برجستهش نشست و لحن حرصآلودش دلم رو با خودش برد. با عصبانیت و صدای نسبتاً بلندی که بهخاطر عصبانیت میلرزید گفت:
- برای چی نمیذاری برم و به حسابش برسم؟ اصلاً میدونی اون مرتیکه چه قصد و نیتی داشته؟
صورتم سرخ شد و سرم رو پایین انداختم. لعنت بهت ویلیام، اونقدر نفرتانگیز و حقیر هستی که نمیدونم باید چیکار کنم و چه واکنشی نشون بدم. فینفینی کردم که دستش رو زیر چونهم گذاشت و سرم رو بالا آورد، انگشت شستش رو روی گونهم کشید و نوازشوار رد اشکها رو پاک کرد، سرش رو به طرفین تکون داد و کمی سرش رو خم کرد، آروم و مهربون گفت:
- تو نباید سرت رو پایین بندازی، تو که کار بدی نکردی. من اونقدر بهت مطمئنم که حتی لحظهای بهت شک نکردم؛ اما کار اون مردک پست و عوضی اصلاً قابل بخشش نیست، اون باید مجازات بشه.
نگاهم رو ازش دزدیدم. ترجیح میدادم کارل هر بلایی که دوست داره سر ویلیام بیاره، تا اینکه ویلیام بخشیده بشه. لب گزیدم و نجواگونه گفتم:
- هرکار دوست داری انجام بده، فقط نکشش. اون بدبختتر از چیزیه که فکرش رو میکنی.
صورتم رو بهسمت خودش کشید و روی چشمهام رو بوسید. غرق در آرامش، پیشونیم رو به پیشونی بلند و مردونهش تکیه دادم.
خدایا شکرت که بهم فرصت دادی دوباره ببینمش و از در کنار بودن باهاش، لـ*ـذت ببرم. چندلحظهای تو همون حالت موندیم و بعد ازش جدا شدم. سؤالی و متحیر پرسیدم:
- توی این مدت چه اتفاقی برای تو افتاده؟ من خودم دیدم که تو،خب،خب...
گوشهی لبم رو گاز گرفتم. با تک خندهای ادامه داد:
- فکر کردی که من مردم؟ خب بله. من کاملاً مرده بودم. جادوی سیاهی که سیلوانا روی من اعمال کرده بود، من رو بهسمت مرگ هدایت کرد؛ اما تو یه قدمی مرگ، ارواح تاراگاسیلوس به کمکم اومدن، اونها بهم گفتن هنوز مرگم فرا نرسیده. تو اونها رو میشناسی؟
چشمهای گرد و متحیرم رو به کارل دوختم. چرا هرجا میرفتم، رد پای نگهبانها هم اونجا دیده میشد؟ همه جا بودن و توی هر اتفاقی حضور داشتن؛ اما به خودشون زحمت ندادن فرزندم رو نجات بدن، یا حداقل زودتر من رو آگاه کنن. دندونم رو روی هم ساییدم و با تکون دادن سرم گفتم:
- بله. تازه باهاشون آشنا شدم؛ البته هنوز ندیدمشون، ولی رد پاشون همهجا هست.
تند سرش رو تکون داد و گفت:
- اونها من رو به اینجا انتقال داده بودن. هفتهها بیهوش بودم و بعدازاینکه بهوش اومدم چند مدتی رو فراموشی گرفته بودم. ذهنم خالی بود، درست مثل یه صفحهی سفید؛ اما وقتی همه چی رو به یاد آوردم خواستم دنبالت بگردم که اونها مانعم شدن و اجازه ندادن. عصبی شده بودم و میخواستم هرطور شده خودم رو بهت برسونم؛ ولی اونها قدرتمند بودن و نذاشتن؛ برای همین منتظر موندم تا وقتش برسه و تورو ببینم. امروز وقتی تورو دیدم، یه لحظه به چشمهام شک کردم، اون چشمهای آبیرنگت که گرد شده بود، خیلی زیاد خواستنیت میکرد و خب...
خیره به چشمهام با عشق ادامه داد:
- خیلی دلتنگت شده بودم تیای من.
دوباره بغلم کرد و من رو به آغوشش فشرد. برای چند ثانیه چشمهام رو بستم و بعداز نفس عمیقی، بازش کردم. میخواستم مطمئن باشم که خواب نیست و همه چی واقعیته، و بود. همهچیز واقعیت داشت و کارل پیشم بود.
با مکث از هم جدا شدیم و گفتم:
- اگه اون نگهبانها اینقدر قدرتمند هستن، پس چرا خودشون سیلوانا رو تنبیه نمیکنن؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم. هیچکدوم جوابی دراینباره بهم ندادن، همگی میخواستن تو خودت این راه رو طی کنی، به تنهایی؛ اما الان که پیشمی اجازه نمیدم تنهایی جور مشکلات رو بکشی.
لبخند شیرینی زدم و بعد به اطراف نگاه کردم. همهچیز ساده؛ ولی درعینحال زیبا بود. تخت چوبی و دونفرهای که من روش دراز کشیده بودم با روتختی قرمزی پوشیده شده بود و پنجرهی قدی و بزرگی روبهروی تختم، در سمت راست قرار داشت و پردهی یشمیرنگی در دو طرفش جمع شده بود، میز مستطیلی به دیوار تکیه داده شده بود و آینهی نقرهای زیبایی هم روش قرار داشت، کمد قهوهایرنگ بزرگی هم درگوشهی دیگرش قرار داشت که دارای چند در، در بالا و چند کشو در پایین بود. با تردید پرسیدم:
- اینجا قبیلهی ماهه؟
با لبخند گفت:
- آره. حدس بزن کی ملکهی اینجاست و اینجا رو اداره میکنه.
اخم ریزی از گیجی روی پیشونیم نشست. نگاهش کردم که ادامه داد:
- یه دوست قدیمی، یه خوناشام. یکم فکر کن.
توی ذهنم دنبال دوستی، خوناشام گشتم؛ اما تنها کسی که به ذهنم خطور کرد اون دختر بود. با بهت گفتم:
- نه. داری شوخی میکنی؟ آخه اون اینجا چیکار میکنه؟
با اطمینان گفت:
- خودشه. اون تو این مدت مواظب من بود و خیلی نگران تو بود. حالا هم منتظره که تو رو ببینه.
- زیاد نگران نباش، بهزودی بهوش میاد و میتونی باهاش حرف بزنی.
صدای متأثر کارل بلند شد و ضربان قلبم همراه با صداش بالا رفت. آروم و با صدای نگرانی گفت:
- چرا اینطوری شد؟ نکنه اتفاق بدی براش افتاده که بهوش نمیاد؟
صدای قدمهای که بهم نزدیکتر میشد رو شنیدم و پشتسرش صداهای نامفهومی توی گوشم پیچید. تخت بالا-پایین شد و صدای سایمون رو شنیدم:
- اونطور بهش خیره نشو. الان بیدار بشه و تورو توی یک سانتی صورتش ببینه صددرصد میترسه.
صدای کلافهاش رو شنیدم و نفسهای گرمش توی صورتم پخش شدن. با حرص آشکاری گفت:
- مگه من ترسناکم که با دیدن من بههم بریزه؟
سایمون با صدایی که تهمایهای از خنده داشت زمزمهوار گفت:
- نه ولی خیلی رو صورتش خم شدی؛ ممکنه بهخاطر اون همه نزدیکی، نشناستت. نگران نباش، اون قویه، قبلاً هم اینطور شده بود، باز خوبه که جسمش مثل قبل غیب نشده و اینجاست.
بدن کرختم(بیحس) رو تکون دادم و تا بفهمن بهوش اومدم. اخم ریزی بین ابروهام نشست که صدای هیجانزده و پر شوق کارل بلند شد:
- داره بهوش میاد. (و بعد خطاب به من ادامه داد) تیا عزیزم؟ بیدار شو.
آروم چشمهام رو باز کردم و تصویر ناواضح کارل رو از پشت پردهی تاری که روی چشمهام کشیده شده بود دیدم. با لبخند نگاهم میکرد و جزءبهجزء صورتم رو رصد میکرد. نیمخیز شدم و خودم رو روی تخت عقب کشیدم و با دلتنگی نگاهش کردم. چقدر دلم برای دیدن این چشمها تنگ شده بود. کاش زودتر پیداش میکردم، کاش همهچیز بههم نریخته بود تا فرزندمون سالم به دنیا میاومد، نه اینکه از بین بره. حالا که کارل رو دیده بودم غم فرزند از دست رفتهم روی دلم سنگینی میکرد؛ اگه به دنیا میاومد، شبیه من میشد یا کارل؟ یه ملکه میشد یا یه شاه لایق؟ اشک به چشمهام هجوم آورد و لبهام لرزید. کارل خودش رو بهسمتم کشید و دستهای لرزونم رو که ملافه رو چنگ انداخته بود توی دستش گرفت و بوسـ*ـهی مهربونی روشون نشوند. مورمورم شد و غلیان عشق رو توی وجودم حس کردم. سایمون آروم گفت:
- من میرم بیرون، شما راحت باشین.
نفهمیدم چطور رفت؛ ولی مطمئن بودم وقتی که کارل من رو به آغـ*ـوش گرفته، اون توی اتاق نبود؛ چون من از شدت دلتنگی زار میزدم و از غم نبودنش حرف میزدم. از اینکه چه بلایی سرم اومده، از فرزندی که به دنیا نیومده از دستش دادم، ماجرای ویلیام رو که گفتم حرص و عصبانیت به صورتش هجوم آورد و از من جدا شد. من که میدونستم به چه قصدی از جا بلند شده سریع و با هول نیمخیز شدم و دست مشت شدهش رو توی حصار دستهام قفل کردم، تندتند و با استرس گفتم:
- نه کارل این کار رو نکن، اون اشتباه کرده، اون خودش طرد شده و زندگیش رو از دست داده.
با حرص روی تخت نشست. نگاهم روی رگهای برجستهش نشست و لحن حرصآلودش دلم رو با خودش برد. با عصبانیت و صدای نسبتاً بلندی که بهخاطر عصبانیت میلرزید گفت:
- برای چی نمیذاری برم و به حسابش برسم؟ اصلاً میدونی اون مرتیکه چه قصد و نیتی داشته؟
صورتم سرخ شد و سرم رو پایین انداختم. لعنت بهت ویلیام، اونقدر نفرتانگیز و حقیر هستی که نمیدونم باید چیکار کنم و چه واکنشی نشون بدم. فینفینی کردم که دستش رو زیر چونهم گذاشت و سرم رو بالا آورد، انگشت شستش رو روی گونهم کشید و نوازشوار رد اشکها رو پاک کرد، سرش رو به طرفین تکون داد و کمی سرش رو خم کرد، آروم و مهربون گفت:
- تو نباید سرت رو پایین بندازی، تو که کار بدی نکردی. من اونقدر بهت مطمئنم که حتی لحظهای بهت شک نکردم؛ اما کار اون مردک پست و عوضی اصلاً قابل بخشش نیست، اون باید مجازات بشه.
نگاهم رو ازش دزدیدم. ترجیح میدادم کارل هر بلایی که دوست داره سر ویلیام بیاره، تا اینکه ویلیام بخشیده بشه. لب گزیدم و نجواگونه گفتم:
- هرکار دوست داری انجام بده، فقط نکشش. اون بدبختتر از چیزیه که فکرش رو میکنی.
صورتم رو بهسمت خودش کشید و روی چشمهام رو بوسید. غرق در آرامش، پیشونیم رو به پیشونی بلند و مردونهش تکیه دادم.
خدایا شکرت که بهم فرصت دادی دوباره ببینمش و از در کنار بودن باهاش، لـ*ـذت ببرم. چندلحظهای تو همون حالت موندیم و بعد ازش جدا شدم. سؤالی و متحیر پرسیدم:
- توی این مدت چه اتفاقی برای تو افتاده؟ من خودم دیدم که تو،خب،خب...
گوشهی لبم رو گاز گرفتم. با تک خندهای ادامه داد:
- فکر کردی که من مردم؟ خب بله. من کاملاً مرده بودم. جادوی سیاهی که سیلوانا روی من اعمال کرده بود، من رو بهسمت مرگ هدایت کرد؛ اما تو یه قدمی مرگ، ارواح تاراگاسیلوس به کمکم اومدن، اونها بهم گفتن هنوز مرگم فرا نرسیده. تو اونها رو میشناسی؟
چشمهای گرد و متحیرم رو به کارل دوختم. چرا هرجا میرفتم، رد پای نگهبانها هم اونجا دیده میشد؟ همه جا بودن و توی هر اتفاقی حضور داشتن؛ اما به خودشون زحمت ندادن فرزندم رو نجات بدن، یا حداقل زودتر من رو آگاه کنن. دندونم رو روی هم ساییدم و با تکون دادن سرم گفتم:
- بله. تازه باهاشون آشنا شدم؛ البته هنوز ندیدمشون، ولی رد پاشون همهجا هست.
تند سرش رو تکون داد و گفت:
- اونها من رو به اینجا انتقال داده بودن. هفتهها بیهوش بودم و بعدازاینکه بهوش اومدم چند مدتی رو فراموشی گرفته بودم. ذهنم خالی بود، درست مثل یه صفحهی سفید؛ اما وقتی همه چی رو به یاد آوردم خواستم دنبالت بگردم که اونها مانعم شدن و اجازه ندادن. عصبی شده بودم و میخواستم هرطور شده خودم رو بهت برسونم؛ ولی اونها قدرتمند بودن و نذاشتن؛ برای همین منتظر موندم تا وقتش برسه و تورو ببینم. امروز وقتی تورو دیدم، یه لحظه به چشمهام شک کردم، اون چشمهای آبیرنگت که گرد شده بود، خیلی زیاد خواستنیت میکرد و خب...
خیره به چشمهام با عشق ادامه داد:
- خیلی دلتنگت شده بودم تیای من.
دوباره بغلم کرد و من رو به آغوشش فشرد. برای چند ثانیه چشمهام رو بستم و بعداز نفس عمیقی، بازش کردم. میخواستم مطمئن باشم که خواب نیست و همه چی واقعیته، و بود. همهچیز واقعیت داشت و کارل پیشم بود.
با مکث از هم جدا شدیم و گفتم:
- اگه اون نگهبانها اینقدر قدرتمند هستن، پس چرا خودشون سیلوانا رو تنبیه نمیکنن؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم. هیچکدوم جوابی دراینباره بهم ندادن، همگی میخواستن تو خودت این راه رو طی کنی، به تنهایی؛ اما الان که پیشمی اجازه نمیدم تنهایی جور مشکلات رو بکشی.
لبخند شیرینی زدم و بعد به اطراف نگاه کردم. همهچیز ساده؛ ولی درعینحال زیبا بود. تخت چوبی و دونفرهای که من روش دراز کشیده بودم با روتختی قرمزی پوشیده شده بود و پنجرهی قدی و بزرگی روبهروی تختم، در سمت راست قرار داشت و پردهی یشمیرنگی در دو طرفش جمع شده بود، میز مستطیلی به دیوار تکیه داده شده بود و آینهی نقرهای زیبایی هم روش قرار داشت، کمد قهوهایرنگ بزرگی هم درگوشهی دیگرش قرار داشت که دارای چند در، در بالا و چند کشو در پایین بود. با تردید پرسیدم:
- اینجا قبیلهی ماهه؟
با لبخند گفت:
- آره. حدس بزن کی ملکهی اینجاست و اینجا رو اداره میکنه.
اخم ریزی از گیجی روی پیشونیم نشست. نگاهش کردم که ادامه داد:
- یه دوست قدیمی، یه خوناشام. یکم فکر کن.
توی ذهنم دنبال دوستی، خوناشام گشتم؛ اما تنها کسی که به ذهنم خطور کرد اون دختر بود. با بهت گفتم:
- نه. داری شوخی میکنی؟ آخه اون اینجا چیکار میکنه؟
با اطمینان گفت:
- خودشه. اون تو این مدت مواظب من بود و خیلی نگران تو بود. حالا هم منتظره که تو رو ببینه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: