دستم روی میز مشت شد و دندونم رو روی هم سابیدم. مطمئن بودم رایمون به این راحتی باهام راه نمیاد و سر به مخالفت برمیداره. چشمهام لبالب پر از اشک شد. سرم رو بلند کردم و به سقف خیره شدم تا مانع از ریختن اشکهام بشم. رایمون بدجور نیش میزد. لعنت به من که اون رو با خودم آوردم. اون لعنتی عشق من نبود؛ ولی با حرفهاش آتیش به جونم میانداخت. دستم رو به چشمهام رسوندم و خیسی که ناشی از اشک بود رو پاک کردم و گفتم:
- رایمون، بهتره این بازی مسخره رو تموم کنی. من قبلازاینکه به دره بیفتم کاملاً گیج و سرگردون بودم، تصمیمات اشتباهی میگرفتم که در نهایت نتیجهش رو با از دست دادن فرزندم بهدست آوردم. من برگشتم که کمکتون کنم تا جایگاه و زندگی خوب قبلیتون رو پس بگیرید؛ پس حالا که میخوام جبران اشتباهات کنم، نیش نزن و خوردم نکن. این بار رو با ملایمت باهات رفتار کردم؛ اما دفعهی بعدی اینطور باهات رفتار نمیکنم. خوب نیست دستت رو بذاری رو نقطه ضعف من که چهبسا این نقطه ضعف بزرگترین زخم من توی زندگیمه.
رایمون با اخم غلیظی لب باز کرد تا بهم اعتراض کنه که با صدای بلندی که عصبانیت رو چاشنیش کرده بود تشر زدم:
- تمومش کن رایمون! اگه مشکلی با من و راهی که قراره برم داری، بهتره از اینجا بری بیرون؛ چون تو با من خوب باشی یا بد، من فردا اینجا رو با کسانی که قراره در کنارم باشن ترک میکنم و تو هم میتونی تا ابد توی این صخرهی بزرگ مخفی بشی و مثل ترسوها مواظب باشی تا سیلوانا مکانتون رو پیدا نکنه؛ حالا ساکت شو بذار حرف بزنم.
رایمون ساکت شد؛ اما مشت پراز حرصش رو روی میز کوبید و نگاهش رو از من گرفت. نفس عمیقی کشیدم تا آشوب دلم رو آروم کنم و بعد گفتم:
- من مطمئنم اونجا نقطهی آغاز ماجراست. ویلیام چیزی میدونست که توی مدتی که من اونجا بودم، سعی در مخفی کردنش داشت. از اون گذشته شخصیت ملوری که من شبیهش شده بودم، حتماً ربطی به ویلیام داره و باید بفهمیم این ربط چیه. من فردا اینجا رو ترک میکنم. فردا صبح هرکی که خواست با من بیاد، لوازمش رو آماده کنه؛ چون من دیگه به اینجا برنمیگردم؛ مگر برای انتقام.
این حرف رو زدم و از پشت میز مستطیلی شکل بزرگ، بلند شدم و با برداشتن عصای جادویی، از کلبه بیرون رفتم. فضای اون کلبه بهقدری خفه و ناآروم بود که بهمحض بیرون رفتن نفس عمیقی کشیدم و به نردهی چوبی تکیه دادم. نگاهم رو از میخهای آهنی که توی چوبها فرو رفته بودن گرفتم و به دریچهی بالای اردوگاه نگاه کردم. ابرهای پنبهای شکل آرومآروم حرکت میکردن و جای خودشون رو به ابرهای بعدی میدادن؛ اما این وسط فقط خورشید بود که یکجا ایستاده بود و از پشت ابرها نور خودش رو به اردوگاه میرسوند.اگه کارل بود بهم افتخار میکرد؟ یا اینکه من باعث افسوسش میشدم؟ قبول دارم که بعداز مرگش کاملاً خودم رو باختم و دنبال تکیهگاه امنی میگشتم؛ اما حالا فهمیده بودم که اگر خودم روی پاهام نایستم، شکست میخورم و بقیه آسیب میبینن. چراغ دلم روشن بود که من دوباره کارل رو میبینم؛ اما کی؟ این رو فقط خدای بزرگ میدونست. تکیهم رو از نردهها گرفتم و بیتوجه به صدای بچهها که توی کلبه باهم مشاجره میکردن تا تصمیم درستی بگیرن از پلهها پایین رفتم و مشغول گشت و گذار توی اردوگاه شدم. بااینکه توی حفرهی داخل صخره بود؛ اما فضا اونقدر بزرگ بود که بشه توش گشت و گذار کرد. آهنگری پشت کلبهها قرار داشت و صدای کوبیدن چکش و آهن نظرم رو جلب کرده بود؛ بنابراین تصمیم گرفتم سری به آهنگری بزنم.
تقریباً داریم به پایان رمان نزدیک میشیم. کم مونده تا دو-سومش تموم بشه و من رمان جدید الهه یخی رو منتشر میکنم که مربوط به دختری با لقب بانوعه که همه میخوان دستگیرش کنن و از بین ببرنش؛ ولی چی باعث شده اون اینقدر خشمگین بشه، اصلاً هویت واقعی اون چیه که به خودش لقب بانو رو داده؟
- رایمون، بهتره این بازی مسخره رو تموم کنی. من قبلازاینکه به دره بیفتم کاملاً گیج و سرگردون بودم، تصمیمات اشتباهی میگرفتم که در نهایت نتیجهش رو با از دست دادن فرزندم بهدست آوردم. من برگشتم که کمکتون کنم تا جایگاه و زندگی خوب قبلیتون رو پس بگیرید؛ پس حالا که میخوام جبران اشتباهات کنم، نیش نزن و خوردم نکن. این بار رو با ملایمت باهات رفتار کردم؛ اما دفعهی بعدی اینطور باهات رفتار نمیکنم. خوب نیست دستت رو بذاری رو نقطه ضعف من که چهبسا این نقطه ضعف بزرگترین زخم من توی زندگیمه.
رایمون با اخم غلیظی لب باز کرد تا بهم اعتراض کنه که با صدای بلندی که عصبانیت رو چاشنیش کرده بود تشر زدم:
- تمومش کن رایمون! اگه مشکلی با من و راهی که قراره برم داری، بهتره از اینجا بری بیرون؛ چون تو با من خوب باشی یا بد، من فردا اینجا رو با کسانی که قراره در کنارم باشن ترک میکنم و تو هم میتونی تا ابد توی این صخرهی بزرگ مخفی بشی و مثل ترسوها مواظب باشی تا سیلوانا مکانتون رو پیدا نکنه؛ حالا ساکت شو بذار حرف بزنم.
رایمون ساکت شد؛ اما مشت پراز حرصش رو روی میز کوبید و نگاهش رو از من گرفت. نفس عمیقی کشیدم تا آشوب دلم رو آروم کنم و بعد گفتم:
- من مطمئنم اونجا نقطهی آغاز ماجراست. ویلیام چیزی میدونست که توی مدتی که من اونجا بودم، سعی در مخفی کردنش داشت. از اون گذشته شخصیت ملوری که من شبیهش شده بودم، حتماً ربطی به ویلیام داره و باید بفهمیم این ربط چیه. من فردا اینجا رو ترک میکنم. فردا صبح هرکی که خواست با من بیاد، لوازمش رو آماده کنه؛ چون من دیگه به اینجا برنمیگردم؛ مگر برای انتقام.
این حرف رو زدم و از پشت میز مستطیلی شکل بزرگ، بلند شدم و با برداشتن عصای جادویی، از کلبه بیرون رفتم. فضای اون کلبه بهقدری خفه و ناآروم بود که بهمحض بیرون رفتن نفس عمیقی کشیدم و به نردهی چوبی تکیه دادم. نگاهم رو از میخهای آهنی که توی چوبها فرو رفته بودن گرفتم و به دریچهی بالای اردوگاه نگاه کردم. ابرهای پنبهای شکل آرومآروم حرکت میکردن و جای خودشون رو به ابرهای بعدی میدادن؛ اما این وسط فقط خورشید بود که یکجا ایستاده بود و از پشت ابرها نور خودش رو به اردوگاه میرسوند.اگه کارل بود بهم افتخار میکرد؟ یا اینکه من باعث افسوسش میشدم؟ قبول دارم که بعداز مرگش کاملاً خودم رو باختم و دنبال تکیهگاه امنی میگشتم؛ اما حالا فهمیده بودم که اگر خودم روی پاهام نایستم، شکست میخورم و بقیه آسیب میبینن. چراغ دلم روشن بود که من دوباره کارل رو میبینم؛ اما کی؟ این رو فقط خدای بزرگ میدونست. تکیهم رو از نردهها گرفتم و بیتوجه به صدای بچهها که توی کلبه باهم مشاجره میکردن تا تصمیم درستی بگیرن از پلهها پایین رفتم و مشغول گشت و گذار توی اردوگاه شدم. بااینکه توی حفرهی داخل صخره بود؛ اما فضا اونقدر بزرگ بود که بشه توش گشت و گذار کرد. آهنگری پشت کلبهها قرار داشت و صدای کوبیدن چکش و آهن نظرم رو جلب کرده بود؛ بنابراین تصمیم گرفتم سری به آهنگری بزنم.
تقریباً داریم به پایان رمان نزدیک میشیم. کم مونده تا دو-سومش تموم بشه و من رمان جدید الهه یخی رو منتشر میکنم که مربوط به دختری با لقب بانوعه که همه میخوان دستگیرش کنن و از بین ببرنش؛ ولی چی باعث شده اون اینقدر خشمگین بشه، اصلاً هویت واقعی اون چیه که به خودش لقب بانو رو داده؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: