کامل شده رمان طلوعی از پس فراموشی (جلد سوم بازمانده‌ای از طبیعت) | الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان راضی بودین؟

  • بله

    رای: 75 92.6%
  • نخیر

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونست بهتر از این باشه

    رای: 6 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    81
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
487
امتیاز واکنش
56,051
امتیاز
948
محل سکونت
سرزمین خیال
دستم روی میز مشت شد و دندونم رو روی هم سابیدم. مطمئن بودم رایمون به این راحتی باهام راه نمیاد و سر به مخالفت برمی‌داره. چشم‌هام لبالب پر از اشک شد. سرم رو بلند کردم و به سقف خیره شدم تا مانع از ریختن اشک‌هام بشم. رایمون بدجور نیش می‌زد. لعنت به من که اون رو با خودم آوردم. اون لعنتی عشق من نبود؛ ولی با حرف‌هاش آتیش به جونم می‌انداخت. دستم رو به چشم‌هام رسوندم و خیسی که ناشی از اشک بود رو پاک کردم و گفتم:
- رایمون، بهتره این بازی مسخره رو تموم کنی. من قبل‌ازاینکه به دره بیفتم کاملاً گیج و سرگردون بودم، تصمیمات اشتباهی می‌گرفتم که در نهایت نتیجه‌ش رو با از دست دادن فرزندم به‌دست آوردم. من برگشتم که کمکتون کنم تا جایگاه و زندگی خوب قبلیتون رو پس بگیرید؛ پس حالا که می‌خوام جبران اشتباهات کنم، نیش نزن و خوردم نکن. این بار رو با ملایمت باهات رفتار کردم؛ اما دفعه‌ی بعدی این‌طور باهات رفتار نمی‌کنم. خوب نیست دستت رو بذاری رو نقطه ضعف من که چه‌بسا این نقطه ضعف بزرگ‌ترین زخم من توی زندگیمه.
رایمون با اخم غلیظی لب باز کرد تا بهم اعتراض کنه که با صدای بلندی که عصبانیت رو چاشنیش کرده بود تشر زدم:
- تمومش کن رایمون! اگه مشکلی با من و راهی که قراره برم داری، بهتره از این‌جا بری بیرون؛ چون تو با من خوب باشی یا بد، من فردا این‌جا رو با کسانی که قراره در کنارم باشن ترک می‌کنم و تو هم می‌تونی تا ابد توی این صخره‌ی بزرگ مخفی بشی و مثل ترسو‌ها مواظب باشی تا سیلوانا مکانتون رو پیدا نکنه؛ حالا ساکت شو بذار حرف بزنم.
رایمون ساکت شد؛ اما مشت پراز حرصش رو روی میز کوبید و نگاهش رو از من گرفت. نفس عمیقی کشیدم تا آشوب دلم رو آروم کنم و بعد گفتم:
- من مطمئنم اون‌جا نقطه‌ی آغاز ماجراست. ویلیام چیزی می‌دونست که توی مدتی که من اون‌جا بودم، سعی در مخفی کردنش داشت. از اون گذشته شخصیت ملوری که من شبیهش شده بودم، حتماً ربطی به ویلیام داره و باید بفهمیم این ربط چیه. من فردا این‌جا رو ترک می‌کنم. فردا صبح هرکی که خواست با من بیاد، لوازمش رو آماده کنه؛ چون من دیگه به این‌جا برنمی‌گردم؛ مگر برای انتقام.
این حرف رو زدم و از پشت میز مستطیلی شکل بزرگ، بلند شدم و با برداشتن عصای جادویی، از کلبه بیرون رفتم. فضای اون کلبه به‌قدری خفه و ناآروم بود که به‌محض بیرون رفتن نفس عمیقی کشیدم و به نرده‌ی چوبی تکیه دادم. ‌نگاهم رو از میخ‌های آهنی که توی چوب‌ها فرو رفته بودن گرفتم و به دریچه‌ی بالای اردوگاه نگاه کردم. ابرهای پنبه‌ای شکل آروم‌آروم حرکت می‌کردن و جای خودشون رو به ابرهای بعدی می‌دادن؛ اما این وسط فقط خورشید بود که یک‌جا ایستاده بود و از پشت ابرها نور خودش رو به اردوگاه می‌رسوند.اگه کارل بود بهم افتخار می‌کرد؟ یا اینکه من باعث افسوسش می‌شدم؟ قبول دارم که بعداز مرگش کاملاً خودم رو باختم و دنبال تکیه‌گاه امنی می‌گشتم؛ اما حالا فهمیده بودم که اگر خودم روی پاهام نایستم، شکست می‌خورم و بقیه آسیب می‌بینن. چراغ دلم روشن بود که من دوباره کارل رو می‌بینم؛ اما کی؟ این رو فقط خدای بزرگ می‌دونست. تکیه‌م رو از نرده‌ها گرفتم و بی‌توجه به صدای بچه‌ها که توی کلبه باهم مشاجره می‌کردن تا تصمیم درستی بگیرن‌ از پله‌ها پایین رفتم و مشغول گشت و گذار توی اردوگاه شدم. بااینکه توی حفره‌ی داخل صخره بود؛ اما فضا اون‌قدر بزرگ بود که بشه توش گشت و گذار کرد. آهن‌گری پشت کلبه‌ها قرار داشت و صدای کوبیدن چکش و آهن نظرم رو جلب کرده بود؛ بنابراین تصمیم گرفتم سری به آهن‌گری بزنم.

تقریباً داریم به پایان رمان نزدیک میشیم. کم مونده تا دو-سومش تموم بشه و من رمان جدید الهه یخی رو منتشر می‌کنم که مربوط به دختری با لقب بانوعه که همه می‌خوان دستگیرش کنن و از بین ببرنش؛ ولی چی باعث شده اون اینقدر خشمگین بشه، اصلاً هویت واقعی اون چیه که به خودش لقب بانو رو داده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    یه آلاچیق چوبی؛ ولی در اندازه‌ی بزرگ‌تر پشت کلبه‌ها و چسبیده به دیواره‌ی صخره، قرار داشت که دورتادورش بدون حصار بود و فقط یه سقف چوبی روی پایه‌ها بنا شده بود. عصا رو توی دستم جابه‌جا کردم و دستی به موهای خودم کشیدم تا از مرتب بودنشون اطمینان حاصل کنم و بعد وارد آهن‌گری شدم. مردها هرکدوم مشغول کاری بودن و پیش‌بند قهوه‌ای‌رنگی که به دور تنشون بسته بودن مانع از کثیف شدن پوستشون می‌شد. همگی بدون استثناء لباس سفید نازکی از زیر پیش‌بند پوشیده بودنن که عضلات ورزیده‌ی بازوهاشون رو به نمایش گذاشته بود. نگاهم رو از اون‌ها گرفتم و به پیرمردی که موهای سفید مرتبی داشت و حین کار بهم نگاه می‌کرد چشم دوختم. شمشیر ناتموم توی دستش رو درون سطل آب فرو برد که صدای بخار شدن آب، جیز مانند، همراه با بخار آب، به هوا بلند شد. کمرش رو صاف کرد بعد پرسید:
    - تو رو تا حالا این‌جا ندیدم، کی هستی؟
    لبخند اطمینان‌بخشی زدم و همون‌طوری که سر جام ایستاده بودم گفتم:
    - من دیروز به اردوگاه اومدم، اسمم تیاراناست.
    ابرویی بالا انداخت و دستی به ریش مرتبش کشید و درحالی‌که با انگشتش بالای ابروش رو می‌خاروند پرسید:
    - همونی که ادعا داشتی ملکه‌ای؟
    با تعجب نگاهش کردم. ادعا داشتم؟ نه ادعا نداشتم؛ ولی واقعا ملکه بودم؛ اما چیزی که این‌جا مهمه این بود که این مرد از کجا می‌دونست تیارانا کیه؟
    گوشه‌ی لبش بالا رفت. دستمال رو از روی میز و از کنار ابزارها برداشت و دستش رو پاک کرد. پیش‌بندش رو باز کرد و به دست‌یار جوونش که کمی دورتر ایستاده بود داد و خطاب به من گفت:
    - تعجب نکنین خانوم. همه این‌جا یه چیزایی درمورد شما شنیدن و این خیلی عادیه که بشناسیمتون؛ فقط فکر می‌کردم کمی جا افتاده‌تر باشین، نه این‌که یه دختر بچه، باشین که ملکه شده.
    اخم ظریفی از این حرفش رو پیشونیم نشست. می‌خواست پیر باشم؟ خب که چی؟ اگه پیر بودم ملکه‌ی بهتری بودم یا چون جوونم عرضه‌ی کشورداری ندارم؟ اخم و قیافه‌ی درهم رفته‌م باعث شد با تک‌خنده‌ای ادامه بده:
    - البته که منظور من این نبود شما نمی‌تونید کشورداری کنید؛ ولی وقتی گفتن از گذشته به این‌‌جا اومدین کمی تعجب کردم و فکر کردم شاید سن بالایی داشته باشین.
    سرم رو به‌زیر انداختم و همون‌طور که قدم برمی‌داشتم با انگشت شستم طرح‌های برجسته‌ی عصا رو لمس می‌کردم و به حرف‌های پیرمرد گوش می‌دادم. با ایستادنش من هم از حرکت ایستادم. پرسید:
    - برای چی به آهنگری اومده بودین؟
    کمی فکر کردم. حس می‌کردم اگه یه شمشیر، کمان یا یه خنجر داشتم خیلی عالی می‌شد؛ بنابراین گفتم:
    - می‌خوام برام یه سلاح درست کنین.
    با شگفتی پرسید:
    - سلاح؟ وقتی این عصا رو دارین برای چی به سلاح نیازمندین؟
    و بعد به عصای قدرت توی دستم اشاره‌ کرد. عصا رو محکم‌تر توی دستم نگه داشتم و با چشم‌های ریز شده بهش نگاه کردم. اون چی راجع‌به این عصا می‌دونست که اینطور واکنش نشون داد. افکارم رو به زبون آوردم:
    - تو از کجا این عصا رو می‌شناسی؟ چی راجع‌بهش می‌دونی؟
    دستش رو به‌سمتم دراز کرد و پرسید:
    - اجازه هست توی دستم بگیرمش؟
    نگاهی به عصا کردم و بعد به صورت منتظر پیرمرد خیره شدم. چشم‌های خاکستری رنگش کاملاً آروم بود. سری تکون دادم و با تردید عصا رو به‌دستش دادم. بااحتیاط عصا رو توی دستش نگه‌داشت و با شگفتی آنالیزش کرد. کنجکاوی تو جونم ریشه انداخته بود و می‌خواستم بدونم این عصا چیه که باعث شده این مرد این‌قدر شگفت‌زده بشه. با انگشت‌های زمختش طرح‌هارو لمس کرد و با شگفتی و هیجان گفت:
    - این عالیه. باورم نمیشه که این عصا دست شما باشه. چطور این عصا رو به‌دست آوردین؟ اصلاً می‌دونین این عصا چیه و چه قدرتی داره؟
    سری به معنی نه تکون دادم که عصا رو به من داد و گفت:
    - فرزندم این عصای قدرت رو من توی کتاب سرزمین واحد دیدم. دقیقاً نمی‌دونم چه قدرتی داره؛ اما فقط تونستم یک برگ از اون کتاب رو قبل از نابود شدنش بخونم که درمورد قدرت‌های زیادش توضیح داده بود. کسی که این عصا رو به‌دست می‌گیره روح بزرگ و قدرت‌مندی داره که در کنار این عصا، به یه فرد شکست‌ناپذیر تبدیل میشه.
    چشم‌هام گرد شد. عصا رو بالاتر بردم و بهش نگاه کردم. یعنی این‌قدر قدرتمند بود؟
    - فقط... این یه چیزی کم داره. اون نقاشی که من توی کتاب دیدم یه الماس عجیب بالای عصا قرار داشت، درست اون‌جا.
    و به رأس عصا که فرو رفتگی عجیبی داشت اشاره کرد. عمیقاً توی فکر رفتم. ای‌کاش اون کتاب رو می‌خوندم. با صدای پرتأسفی گفتم:
    - کاش من هم می‌تونستم اون کتاب رو مطالعه کنم؛ ولی افسوس که نسخه‌ی دیگه‌ای از اون وجود نداره.
    - من شنیدم که از کتاب سرزمین واحد چهار جلد وجود داره که هر کدوم توی یک سرزمین نگه‌داری میشن. فکر کنم توی یکی از اون‌ها نوشته‌ای درمورد این عصا باشه؛ اگه بتونین سه جلد بعدی رو پیدا کنین؛ شاید بفهمین که این عصا چیه و چه قدرتی داره.
    سری تکون دادم؛ پس حتماً باید می‌رفتم و سه سرزمین دیگه رو می‌دیدم. کتاب‌ها و اون چیزی که پیرمرد می‌گفت توی عصا قرار داشت و الان نیست رو پیدا می‌کنم و می‌فهمم واقعیت ماجرا چیه. پیرمرد بهم گفت یه خنجر برام درست می‌کنه و من تأکید کردم تا فردا اون خنجر آماده بشه و بعد ازش دور شدم.
    وای فکر می‌کنین اون عصا واقعاً چیه؟

    نظر بدین دوست گلیا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ***
    تقه‌ای به در کلبه خورد و نگاهم رو از زمین برداشتم، از روی تخت بلند شدم و گفتم:
    - بیا تو.
    در باز شد و ریتا اول سرش رو آورد تو، با نیش باز نگاهی به من انداخت و گفت:
    - وقت غذاست؛ ‌باید از الان غذا بخوریم تا فردا گرسنه نشیم.
    و بعد در رو کاملا باز کرد و اومد توی اتاق. در رو با دستش نگه داشت و به شخصی که بیرون بود و من نمی‌دیدمش گفت:
    - بیاین تو و غذا رو بذارین روی میز.
    دو مرد با لباس‌های مشکی که مشخص بود از سربازها هستن؛ با سینی بزرگی که محتوای داخلش شامل غذا و میوه و نوشیدنی بود، اومدن توی اتاق و به‌سمت میز رفتن. کنار رفتم و با تعجب به اون دوتا نگاه کردم که سینی بزرگ رو روی میز گذاشتن و کمرشون رو صاف کردن. یکی که جوون‌تر بود و ته‌ریش کمی روی صورتش داشت دستی به صورتش کشید و با ناله پرسید:
    - بانو ریتا با ما کاری ندارین؟ ما باید لوازممون رو جمع کنیم؛ اما شما این اجازه رو به ما نمی‌دین.
    ریتا چشم‌غره‌ای به اون پسر رفت که بی‌چاره با ناچاری به من خیره شد. ریتا دستش رو روی کمرش گذاشت و گفت:
    - واقعاً که. من شاهزاده‌ی سرزمینتون هستم، اون‌وقت تو با من این‌طوری حرف می‌زنی؟ خوبه به داداشم بگم تنبیهت کنه؟ هان؟
    چهره‌ی پسر توی هم رفت و خواست حرفی بزنه که لبخندی زدم و با لحن آرومی گفتم:
    - می‌تونین برین، این‌جا بهتون نیازی نداریم.
    هر دو تعظیمی کردن و به‌سرعت از کلبه بیرون رفتن. ریتا شروع به غر زدن کرد؛ اما با خنده بهش نزدیک شدم و بازوش رو گرفتم:
    - چه خبرته ریتا؟ چرا اون بیچاره‌ها رو اذیت می‌کنی؟ می‌بینی که کار دارن. راستی جولیا کجاست؟
    با نارضیاتی درحالی‌که هنوز نگاهش خیره‌ی در بود گفت:
    - آخه نمی‌دونی که چقدر تنبلن، از صبح فقط آب آوردن، به اسب‌هامون غذا دادن و طیمارشون کردن، بعد غذا رو برای ما تا کلبه آوردن، بعد میگن خسته شدیم. واقعاً که.
    چشم‌هام گرد شد و زدم روی شونه‌ش و پرسیدم:
    - دیگه می‌خواستی چی‌کار کنن؟ اونا که همه‌ی کارایی که گفتی رو انجام دادن.
    به صورت نمایشی سرش رو خاروند و با لبخند مسخره‌ای گفت:
    -راست میگیا.
    جا خوردم و با صورت بی‌حسی نگاهش کردم. دختره پاک خل بود. چند دقیقه‌ای اون‌طوری نگاهش کردم و بعد پرسیدم:
    - نگفتی جولیا کجاست. چرا اون رو با خودت نیاوردی؟
    شونه‌ای بالا انداخت و همون‌طور که با ذوق به غذاهای توی سینی نگاه می‌کرد گفت:
    -گفت ترجیح میده با برادرش غذا بخوره و با من نیومد.
    و بعد پشت میز نشست و به غذای خوش‌رنگ و بویی که عطرش توی کلبه پیچیده بود ناخنک زد. من هم پشت میز نشستم و نگاه متعجبی به غذا انداختم، گفتم:
    -این همه غذا واسه‌ی ما دوتا زیاد نیست؟
    انگوری رو برداشت و همون‌طور که مشغول جدا کردنشون بود گفت:
    - نه بابا، فردا می‌خوایم کلی راه بریم. بعدازمدت‌ها برامون غذای درست و حسابی درست کردن، پس تا می‌تونی بخور.
    من هم مثل خودش انگوری برداشتم و پرسیدم:
    - مگه فردا چه خبره؟ حالا کم‌تر بخور دل درد می‌گیری، همه‌ش مال خودته.
    ابرویی بالا انداخت و نچی گفت، درحالی‌که دهنش پر از انگور بود گفت:
    - فردا قراره ما هم با تو بیایم.
    با قیافه‌ی درهم نگاهش کردم و تشر زدم:
    - ریتا اول بخور، بعد حرف بزن.
    تندتند انگورهارو جوید و با چشم‌هایی که گشاد شده بود همه‌شون رو بلعید، سرفه‌ای کرد و بعدازاینکه آروم شد گفت:
    - رایمون به همه گفته لوازمشون رو جمع کنن تا ما هم فردا بتونیم باهات بیایم. خیلی طول کشید تا راضی بشه؛ اما وقتی فهمید این تنها راه نجاتمونه قبول کرد تا همگی باهم بریم.
    آهانی گفتم و مشغول غذا خوردن شدم، ریتا هم گـه‌گاهی به میوه‌ها و غذا‌های توی سینی ناخنک می‌زد و غذای خودش رو می‌خورد. غذا که تموم شد لیوانی آب برای خودم ریختم و بعداز خوردنش از پشت میز بلند شدم، مشغول راه رفتن شدم تا غذا هضم بشه. ریتا همچنان مشغول خوردن بود و بعداز دقایق طولانی از پشت میز بلند شد، خودش رو روی تخت پرت کرد و گفت:
    - آخیش، خیلی خوشمزه بود. بعداز مدت‌ها مخفی شدن و سختی کشیدن، این غذای لذیذ خیلی خوب بود.
    سری از تأسف براش تکون دادم و پرسیدم:
    -ریتا؟
    صدای هومی از خودش در آورد و با انگشتش مشغول بازی کردن با موهاش شد. ادامه دادم:
    - نمی‌دونی کیفی که من با خودم از قصر خورشید آورده بودم کجاست؟ توش وسایلی دارم که بهشون احتیاج دارم.
    - چرا، می‌دونم، پیش رایمونه. باید الان توی کلبه‌ی‌ رایمون باشه.
    نظر نظر نظر در مورد عصای عجیب و غریب ویلیام بدین

    @الهه یخی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ابروهام خواه-ناخواه بالا پریدن و آهانی گفتم، دست‌هام رو به هم پیچیدم و همون‌طور که توی فضای کم کلبه به این‌سمت و اون‌سمت می‌رفتم. اگه اون کیف دست رایمون بود؛ پس حتماً محتویات کتابی رو که من با خودم از کتابخونه آورده بودم هم خونده بود. اون نباید کتاب رو می‌خوند. خیلی دوست داشتم بدونم آیا چیز دیگه‌ای هم توی صفحاتی که قبلاً سفید بودن نوشته شده یا نه. اگه نوشته شده باشه حتماً رایمون اون رو خونده. لعنتی عوضی. اصلاً چرا باید کیفم توی دست اون باشه؟ چرا دست هلن یا ریتا نیفتاده؟ آه خدای من. برای چی من باید مدام با اون روبه‌رو بشم آخه؟ لپم رو باد کردم و چشم‌های ریزم رو به دیواره‌ی کلبه دوختم و عمیقاً به فکر رفتم. اون کتاب، پری دریایی کوچیکی که توی قلمرو سلطنتیم دیده بودم، پری روح و... نگاهم کشیده شد سمت عصای قدرت که به دیوار تکیه داده بودم. همه‌ی این‌ها می‌خواستن یه چیزی رو به من بفهمونن؛ اما چی؟ من باید از چی سر در می‌آوردم‌؟ حس عجیبی بهم می‌گفت که همه‌چیز اون‌طوری نیست که من فکر می‌کنم، حس می‌کنم یکی پشت این ماجراست. مشتم رو چندبار به‌صورت عمودی به کف دستم زدم و پوف کلافه‌ای کشیدم؛ باید می‌رفتم سراغ اون کتاب تا شاید سرنخی پیدا کنم، آره باید همین کار رو می‌کردم. پا تند کردم و عصا رو از جای خودش برداشتم، کوتاه گفتم:
    - میرم به دیدن رایمون.
    بی‌توجه به سوال‌های ریتا در کلبه رو باز کردم و خودم رو وارد فضای باز اردوگاه کردم. برخلاف صبح، همه‌ی سربازها مشغول جمع کردن لوازم‌هاشون بودن و این یعنی همه‌شون قراره بیان. جلوی دامن لباسم رو گرفتم و کمی بالا آوردمش تا زیر پاهام گیر نکنه و تندتند از پله‌های کلبه‌ی بزرگ رایمون بالا رفتم، بدون اینکه در بزنم یا اعلام حضور کنم در رو باز کردم رفتم تو، بدون اینکه نگاهم به این‌ور و اون‌ور بچرخه، مستقیم روی رایمون که پشت میز بزرگ نشسته بود و کتاب مد نظرم که مقابلش بود، ثابت موند. چشمش روی من ثابت مونده بود؛ اما من با حرص آشکاری گفتم:
    - فکر می‌کنم اون کتاب متعلق به منه. کسی که بزرگت کرده، بهت یاد نداده تو وسایل بقیه فضولی نکنی جناب رایمون؟
    خشم توی چشم‌هاش بی‌داد می‌کرد؛ اما من آروم‌آروم به‌سمتش رفتم و درهمون‌حال با لحن قبلی گفتم:
    - این لوازم متعلق به منه و تو حق نداشتی توش سرک بکشی. هیچ‌کس حق نداره تو وسایل کسی سرک بکشه؛ چه بسا اون شخص من باشم که ملکه‌م.
    دستم رو روی کتاب گذاشتم. دستش لای صفحه‌ای از کتاب که درحال مطالعه کردنش بود، قرار داشت. کتاب رو به‌سمت خودم کشیدم که محکم نگهش داشت و با پوزخند چشمای مشکی و بی‌رحمش رو بهم دوخت.
    - تو برای خودت ملکه‌ای. فعلاً که نه سرزمینی داری، نه مردمی و نه قصری که توش حکومت کنی و ملکه باشی.
    دندون دندون‌هام رو روی هم فشردم و پرسیدم:
    - از اذیت و آزار من چه لذتی می‌بری که همیشه اشتباهاتم رو یادآوری می‌کنی؟ رایمون برای بار آخر میگم تا برای همیشه این مسخره بازی رو تموم کنی. من باهات سر جنگ ندارم، من فقط می‌خوام سرزمینم رو برگردونم و همسرم رو دوباره ببینم.
    نگاهش رو از من گرفت، خیره به جلد کتاب گفت:
    -قبل از رفتنت ادعا داشتی که من همسرتم، حالا داری میگی دنبال همسرتی؟ کدوم حرفت رو باور کنم تیارانا؟
    سوت، کیف و لباس‌هام روی میز پخش بودن و مشخص بود تازه رفته سراغ وسایل من. آروم‌تر ادامه داد:
    - من نمی‌تونم بهت اعتماد کنم، تو غیر قابل اطمینانی.
    چشم‌غره‌ای رفتم و دو دستی کتاب رو گرفتم و به‌سمت خودم کشیدمش که چون دستش لای کتاب بود، چند ورق از توش کنده شد و توی دستش موند.
    با چشم‌های گشاد شده ورقه‌های پاره رو نگاه کردم و با حرص عوضی نثار رایمون کردم، دستم رو به‌سمت ورقه‌ها دراز کردم؛ اما قبل‌ازاینکه دستم ورقه‌ها رو لمس کنه، مقابل چشم‌های متعجب من و رایمون، ورقه‌ها پودر شد و روی میز ریخت.

    روز دخترای گل رمانم مبارک. این پست عیدی من برای شماها، گفتم زودتر بذارمش. روز جیگرای بابا و عشقای دنیا مبارک:aiwan_light_girl_smile: :aiwan_light_girl_dance:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    [HIDE-THANKS]
    عصبی و کلافه جیغی کشیدم و گفتم:
    - لعنتی چی از جونم می‌خوای؟ دست از سرم بردار؛ اصلاً کی بهت گفت بری سر وسایل من؟
    کف دستش رو روی میز کوبید و از پشت میز بلند شد، درحالی‌که همچنان پشت میز بود، به‌سمت من خم شد و با اخم ذاتی خودش گفت:
    -بهتره زیاد داد و فریاد نکنی؛ چون من خیلی راحت می‌تونم به لوازمت سرک بکشم. من به تو اعتماد ندارم؛ اصلاً کی باورش میشه که یه نفر از گذشته یه آینده بیاد؟ هان؟ تو نه تنها ادعا داری که تونستی این کار رو انجام بدی؛ بلکه جون سفت و سختی داری که با افتادنت توی دره‌ی مرگِ عمیق، از دستش ندادی. صادقانه بگم تو در نظر من کاملاً غیر قابل اعتمادی.
    صورتم از خشم سرخ شده بود. دستم رو روی میز گذاشتم و بهش تکیه دادم. از اینکه فکر کرده بودم رایمون، کارل منه، سخت پشیمون شدم، اون هیچ شباهتی به کارل عزیزم نداشت؛ البته به جز ظاهرش، باطنش کاملاً زمین تا آسمون با کارل فرق داشت. پوزخندی زدم و با نفرتی که داشت توی وجودم ریشه می‌بست گفتم:
    - ببین رایمون، من واقعاً برای خودم متأسفم که احساسم یه عقلم غلبه کرد و تورو از اون قصر نجات دادم؛ اما حالا فکر می‌کنم می‌بینم که تو واقعاً کوری.
    دندون‌هاش رو هم سایید و گفت:
    - مواظب حرف زدنت باش. فکر کنم خودت هم فهمیدی که من رابـ ـطه‌ی خوبی باهات ندارم، پس روی تک‌تک کلماتت تمرکز کن و بعد به زبون بیار.
    کتاب رو که روی میز بود باز کردم و با دستم صفحات پاره شده رو نشونش دادم.
    - ببین رایمون صفحه‌های این کتاب همه‌شون نوشته ندارن؛ بلکه چند صفحه‌ی ابتدائیش فقط نوشته شده، همه‌ی نوشته‌ها هم متعلق به زندگی منه؛ اما صفحه‌هایی که پاره شدن مثل پودر دود شدن و رفتن هوا؛ باید متوجه باشی که این یه مسئله‌ی عادی نیست و اون اتفاق اصلاً یه آتیش گرفتن ساده نبود. اون صفحه‌ها توسط تو آتیش نگرفتن چون اصلاً آتیشی در کار نبود. جلوی چشم‌های من و تو اون صفحه‌ها پودر شدن می‌فهمی؟ پودر!.حالا باید بهم بگی تو اون صفحه‌ها چی نوشته شده بود.
    با اینکه هنوز اخم داشت دستش رو بالا آورد و به جای خالی صفحات توی دستش خیره شد و بعد گفت:
    - نتونستم بخونمشون. وقتی اومدی تو من تازه به اون صفحه‌ها رسیده بودم. اگه اجازه می‌دادی بخونمشون این اتفاق نمی‌افتاد.
    ناباور سرم رو تکون دادم، خنده‌ی مسخره‌ای کردم و گفتم:
    - واقعاً که رایمون. تو رفتی سر لوازم شخصی من و این اصلاً خوب نیست. حالم ازت بهم می‌خوره می‌فهمی؟ یا اون غرور لعنتی و بت سنگیت این حس من رو قبول نمی‌کنه؟
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و کتاب رو از روی میز برداشتم. کیفم رو که کج و کوله روی میز افتاده بود رو چنگ زدم و با حرصی آشکار، تندتند لباس‌هام رو مچاله شده توی کیف پرت کردم و کتاب رو توی کیف گذاشته، درش رو قفل کردم. کیف رو برداشتم و گفتم:
    - روزی از این رفتارت پشیمون میشی و اون روز خیلی دیر نیست.
    از کلبه بیرون رفتم و سعی کردم با کشیدن نفس‌های عمیق خودم رو آروم کنم؛ اما نمی‌شد، من نمی‌تونستم به خودم مسلط باشم. لعنت به رایمون که این‌قدر عوضیه، حالم ازش بهم می‌خوره. کاش می‌تونستم تا سر حد مرگ کتکش بزنم تا زخم زبون‌هایی که به من می‌زد جبران بشه. آخه لعنتی تو چرا رفتی سر لوازم من؟
    پوفی کشیدم و زیر لب چند بار لعنتی گفتم و با حرص وارد کلبه‌ی خودم و ریتا شدم و در رو محکم بستم که باعث شد ریتا از خواب بپره. بی‌توجه به قیافه‌ی متعجبش کیف رو روی میز گرد پرت کردم و بدون اینکه روی صندلی بشینم، خم شدم و کتاب رو از توی کیف برداشتم.
    تندتند صفحات رو ورق زدم و به تنها جمله‌ای که بعد از صفحات پاره شده، روی صفحه‌ی دیگه‌ای نوشته شد بود خیره موندم.
    - تیارانا نمی‌داند که هیچ‌چیز مطابق میلش پیش نخواهد رفت و همه‌ی ماجراها برای رسیدن به اصل او، اتفاق افتاده است.
    پ.ن: ورقه‌هایی که پاره شدن توسط رایمون نسوختن. یه اتفاق عجیب باعث شد اون ها پودر بشن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    کلافه و عصبی دستی به پارگی ورقه‌ها کشیدم و ناسزایی نثار رایمون کردم. رفتارش واقعاً خارج از ظرفیت اعصاب من شده بود. خیلی دلم می‌خواست با نیروهام، اون رو سرجای خودش بشونم؛ اما از طرفی دوست نداشتم با زور همراهم باشه. اون باید خودش به من باور پیدا کنه و با اطمینان کارها رو به من بسپره. هر دو دستم رو بالا آوردم و روی صورتم کشیدم، بعد بدون اینکه از روی صورتم بردارمشون، زیر چشمی به صفحه‌ی قبلی نگاه کردم. همون صفحاتی بودن که توی کتابخونه خونده بودم. یعنی هرچی که تو این مدت نوشته شده بود، توسط یه اتفاق عجیب نابود شد و روی زمین ریخت. پوفی کشیدم و دستم رو روی لبه‌ی میز گذاشتم و انگشت‌هام رو با حرص و ریتم‌دار روی میز زدم. یعنی چی تو اون صفحه‌ها نوشته شده بود؟ خدایا چرا همه‌ی اتفاقات و مشکلات پشت‌سر هم روی سرم آوار میشن؟ از پشت میز بلند شدم و مغموم و کلافه زیر لب گفتم:
    - آه خدایا... خدایا... چرا این اتفاقات مسخره تموم نمیشن؟
    دست ظریف ریتا که روی شونه‌م نشست، من رو از اعماق افکار مشوش و نابسامانم بیرون کشید. ایستادم و با ابروهای درهمی که ناراحتیم رو نشون می‌داد نگاهش کردم. با لبخند ملیحی پرسید:
    - چرا این‌طور کلافه‌ای؟ ما موفق میشیم تیارانا. مطمئنم که تو قدرت کافی رو برای شکست دادن سیلوانا داری.
    سری به طرفین تکون دادم و درجوابش کفتم:
    - نه مسئله این نیست. من گیج و سرگردونم؛ چون حس می‌کنم یکی پشت همه‌ی ماجراهاییه که اتفاق افتاده.
    سکوت کرد و ابرویی به بالا انداخت، بعداز دقیقه‌های طولانی پرسید:
    - من متوجه منظورت نمی‌شم. داری از چی حرف می‌زنی؟ چیزی می‌دونی که داری این حرف‌هارو می‌زنی؟
    آره‌ای گفتم و هم‌زمان سرم رو تکون دادم، مچ دستش رو گرفتم و همون‌طور که به‌سمت میز می‌رفتم و ریتا رو به‌دنبال خودم می‌کشیدم گفتم:
    - بیا این رو ببین.
    دستش رو رها کردم و پشت میز نشستم، اونم هم روبه‌روی من روی صندلی چوبی گرد مانند نشست. کتاب رو به‌سمتش، روی میز سُر دادم و با سر بهش اشاره کردم. دستم رو روی میز قفل کردم و گفتم:
    - یه نگاه به این کتاب بنداز. توی این کتاب اتفاق‌هایی که برای من رخ داده رو نوشتن؛ اما کی نوشته؟ تازه چیزی درمورد آینده توش ننوشتن و فقط اتفاقاتی رو که رخ داده، نوشته شده. امروز رایمون برحسب اتفاق چند صفحه رو پاره کرد و صفحه‌ها به طرز غیرقابل قبولی پودر شد و روی میز ریخت. این یعنی نویسنده‌ی این کتاب نمی‌خواد کسی به‌جز من اولین خواننده‌ی متن کتاب باشه. به جمله‌ی آخر توی این صفحه دقت کن.
    انگشت اشاره‌م رو روی صفحه‌ی آخر و تنها جمله گذاشتم و بعدازاینکه برداشتمش ادامه دادم:
    - من حس می‌کنم یکی پشت این قضایاست، یکی که داره همه‌ی ما رو بازی میده.
    سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به‌زور از اون جمله برداشت، اخم بین ابروهاش نشون می‌داد که اون هم گیج شده. لبش رو با زبونش خیس کرد و پرسید:
    - آخه مگه ممکنه؟ کی این همه قدرت داره که بتونه ما رو بازی بده؟ تازه اگه حرف‌هایی که می‌زنی راست باشه باید به بقیه درموردش بگیم.
    با استرس لبم رو جویدم. سر در نمی‌آوردم. معما‌پشت‌معما توی ذهنم شکل می‌گرفت و من جوابی واسش نداشتم. نگاهم بدون هدفی روی اجسام اطرافم می‌گشت؛ ولی ذهنم سخت مشغول بود. اون عصا، نگهبان روح، این کتاب، همه می‌خواستن بهم بگن یکی پشت قضایاست و من باید می‌فهمیدم چرا داره بازیمون میده؛ شاید یه دشمن جدید بود که باید شکستش می‌دادم؛ اما نه؛ اگه دشمن بود، هیچ‌وقت عصایی به اون قدرتمندی رو به من نمی‌داد. طبق گفته‌های آهن‌گر اون عصا دارای قدرت‌های خاصی بود که من ازشون اطلاعی نداشتم. خسته و کلافه از کش‌-مکش‌های ذهنیم به‌سمت تخت رفتم؛ ولی نرسیده به تخت چشمم روی جسم سفید معلق توی هوا خشک شد.
    امممم میگم که...
    شاید فردا نتونم پست بذارم:campe45on2::campe45on2:

    دارم میرم خونه‌ی فامیل، شب میام؛ اگه تونستم امروز یه پست دیگه می‌ذارم، اگه نتونستم، سعی می‌کنم توی یه روز دیگه جبرانش کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    اون پری نگهبان بود، همونی که من رو از دره‌ی مرگ نجات داد و باعث شد حافظه‌م رو به‌دست بیارم. با لبخندی عمیق و گشاده‌رویی به‌سمتش رفتم و خیره به‌صورت محوش گفتم:
    - خوشحالم که اومدی، واقعاً ذهنم درگیر بود و به کمکت نیاز داشتم.
    سرش رو به نشونه‌ی احترام برام خم کرد و صدای نرم و گوش‌نوازش توی کلبه پیچید.
    - درود بانو تیارانا. خوش‌حالم که برای بار دوم شما رو ملاقات می‌کنم.
    حرفش که تموم شد نگاهم به تندی روی ریتا چرخید تا واکنش اون رو ببینم؛ ولی ریتا بدون هیچ حرکتی همون‌جا روی صندلی نشسته بود و حتی سرش رو کج نکرده بود تا ببینه من دارم با کی حرف می‌زنم. از این واکنشش جاخوردم؛ اصولاً ریتا آدم کنجکاو و هیجانی بود؛ اما حالا کاملاً سکوت کرده بود و انگار هیچ چیزی نمی‌شنید. نگاه خیره‌م روی اون ثابت مونده بود؛ اما گوشم صدای نگهبان رو می‌شنید.
    - نگران نباشید، زمان رو برای چند دقیقه متوقف کردم تا بتونم با شما حرف برنم، کسی نباید متوجه بشه ما باهم حرف می‌زنیم.
    نگاهم رو با مکث از ریتا گرفتم و به اون دوختم. موهاش مدام پیچ و تاب می‌خوردن و نگاهم رو از صورتش پرت می‌کردن.
    - خب چی باعث شده من تورو دوباره ملاقات کنم؟
    کمی خودش رو به‌سمتم کشید و سرش رو خم کرد. من روی زمین بودم و اون روی هوا، همین باعث شد صورت‌هامون مقابل هم بایسته. چشم‌هاش روی صورتم چرخید و گفت:
    - به‌زودی عالیجناب کارل رو ملاقات می‌کنید.
    قلبم، قلبم برای لحظه‌ای ایستاد و اشک توی چشم‌های ناباورم حلقه زد. من دوباره می‌تونستم کارل رو ببینم و توی آغوشش گم بشم؟ یعنی خدا دوباره به من فرصت در کنارش بودن رو داده بود؟ لبخند هولی زدم و با اشتیاق گفتم:
    -کی؟ کی می‌بینمش؟ این‌جاست؟ من می‌خوام زودتر ببینمش. مدت زیادیه که ندیدمش و عمیقاً دلتنگش شدم.
    خنده‌ی تو گلویی کرد، چشم‌هاش حین خندیدن جمع میشد و گوشه‌ی چشماش چند خط نازک می‌افتاد. توجهی به خنده‌ش که به‌خاطر هول شدن من بود نکردم. من الان تنها چیزی که می‌خواستم این بود که کارل رو دوباره ببینم، همین برای من کافی بود. بی‌توجه به سؤال من و خنده‌ی چند لحظه پیشش گفت:
    - بهتره موقع ورود به دره‌ی مرگ از طریق عصای قدرت دروازه‌ای رو به اون‌جا باز کنید تا زودتر نقل مکان کنید.
    سؤال زیادی درمورد عصای قدرت داشتم؛ اما الان می‌خواستم درمورد کارل بهم بگه. اون حتماً می‌دونست جای کارل کجاست و چی‌کار می‌کنه؛ ولی نمی‌گفت و قضیه رو می‌پیچوند. لب باز کردم و گفتم:
    -کارل...
    بین حرفم پرید، با جدیت فقط گفت:
    - مدت زمان دیدارتون کوتاه خواهد بود، و شاید آخرین دیدارتون باشه.
    و درکثری از ثانیه، بدون اینکه من بتونم کوچک‌ترین واکنشی نشون بدم غیب شد. چند لحظه‌ای رو اون‌جا موندم و بدون پلک زدن به جای خالیش خیره شده بودم. اون گفت مدت زمان دیدارمون کوتاهه و شاید آخرین دیدارمون باشه. یعنی اتفاقی قرار بود بیفته؟ خدایا...
    - تیارانا؟ اونجا چی‌کار می‌کنی؟ من فکر کردم روی تخت خوابیدی.
    هیچ حرفی نزدم و فقط سرم رو به نشونه‌ی نه تکون دادم؛ حتی برنگشتم تا صورتش رو ببینم. درسته که سعی داشتم خودم رو احساسی جلوه ندم و جلوی بروز احساساتم رو بگیرم؛ اما خودم رو نمی‌تونستم گول بزنم. کارل تموم من بود؛ انگار جزئی جدانشدنی از وجودم بود که با از دست دادنش فرو ریخته بودم و حالا که امید داشتم دوباره می‌بینمش، هیجاناتم خودش رو بروز داده بود. اشکی رو که به‌خاطر ذوق زیاد توی چشمم حلقه زده بود رو با پشت دستم پاک کردم، نیم نگاهی به ریتا کردم که با چشم‌های گرد و متعجبش نگاهم می‌کرد، لبخندی زدم و گفتم:
    - لوازمت رو جمع کردی؟ ما داریم از این‌جا می‌ریم پس حتماً لوازم مورد نیازت رو بردار.
    بی‌خیال واکنش من شد و کتاب رو که توی دستش نگه داشته بود روی میز گذاشت، نگاهم همراه کتاب، روی میز سر خورد. آروم گفت:
    - توی این، همه‌ی اتفاق‌ها نوشته شده. من دقیقاً نمی‌دونم داره چه اتفاقی میفته؛ اما من هم مثل تو حس می‌کنم یکی پشت این داستان‌هاست.
    دستم رو توی هوا تکون دادم. نمی‌خواستم ریتا زیاد به این موضوع مشکوک بشه. با لبخند ساختگی گفتم:
    - مهم نیست ولش کن؛ شاید بعداً راز این کتاب رو فهمیدم.
    و هم‌زمان کتاب رو از روی میز برداشتم و به جلد عجیبش خیره شدم. من بالآخره می‌فهمم کی پشت همه‌ی قضایاست.
    نظر نظرHapydancsmilHapydancsmil
    نظر بدین:aiwan_light_wizard:

    @الهه یخی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    دانای کل:
    سیلوانا انگشت‌های کشیده‌ش رو که تو حصار دست‌کش‌های چرمی‌ش محفوظ مونده بود رو تو هوا حرکت داد تا راه ارتباطی با جاسوسش رو برقرار کنه. موجی از دود سیاه‌رنگ غلیظی اتاقک کوچیک و مخفی سیلوانا رو دربرگرفت؛ اما اون بی‌توجه به اینکه جایی رو نمی‌بینه، به میز مستطیلی شکل پشت‌سرش تکیه داد و منتظر موند تا ارتباطش برقرار بشه. چند لحظه طول کشید تا ارتباطش با جاسوس مخفیش برقرار بشه و در تمام این مدت با کلافگی دستش رو روی میز می‌زد و با چشم‌هایی که آماده‌ی دریدن بود به مرکز دود نگاه می‌کرد. به‌محض اینکه چهره‌ی خونسرد مرد رو داخل دود دید، با عصبانیت فریاد زد:
    - تا الان کدوم گوری بودی که گزارش نمی‌دادی؟ مطمئن باش تنبیه سختی میشی.
    چشم‌های پسرک درخشید و رنگ قرمزی جای رنگ اصلی چشم‌هاش رو گرفت. پسر نمی‌دونست چی‌کار می‌کنه و چی میگه، همه‌ی ذهنش به وسیله‌ی طلسمی که سیلوانا قبلاً به خوردش داده بود مسموم شده بود. از تمامی اتفاقات موبه‌مو گزارشی تحویل سیلوانا داد و سیلوانا با لبخندی پیروزمندانه به حرف‌های جاسوسش گوش سپرده بود. لبخند عریض و مرموزی که بدجنسی ذاتی سیلوانا رو به نمایش گذاشته بود روی لب‌هاش نقش بست. دستش رو به معنی مرخصی تکون داد و کوتاه گفت:
    - دوباره باید گزارش بدی؛ حالا می‌تونی بری.
    چشم‌های پسر دوباره درخشید و رنگ مشکی جای سرخی داخل چشم‌هاش رو گرفت؛ اما قبل از این‌که پسر بتونه چهره‌ی سیلوانا رو ببینه تماس قطع شد و سیلوانا خنده‌ی شیطانی کرد. صدای قهقهه‌های بلندش اون‌قدر مرموز بودند که دیواره‌های اتاقک هم از ترس به لرزه در اومده بودن. ایستاد و با مرموزی گوی جادوش رو نگاه کرد. آروم‌آروم میز رو دور زد و با لـ*ـذت به صدای برخورد پاشنه‌ی کفش مشکی رنگش گوش سپرد. پارچه‌ی بنفش نرمی رو که کنار گوی بود رو برداشت و اون رو روی گوی کشید و از اتاق بیرون رفت. عصای بلندش رو که جفت عصای قدرت ارواح تاراگاسیلوس بود رو با دقت وارسی کرد و نیش‌خندی زد. در تمام مدتی که راه‌روی طولانی و کم‌عرضی رو که بدون سکنه بود، طی می‌کرد به عاقبت شوم تیارانا فکر می‌کرد. نیش‌خند گوشه‌ی لبش به همه‌چیز دهن‌کجی می‌کرد. با قدم‌های بلندش همه رو محکوم به اطاعت می‌کرد و وعده‌ای که به سربازان قصر خورشید داده بود، اون‌ها رو محکوم به اطاعت از خودش کرده بود. با این کارش سربازها رو در دام حریص بودنشون انداخته بود. از حرکت ایستاد به سربازی که ساخته‌ی دست خودش بود با دقت خیره شد. غول تاریکی در مقابل سیلوانا زانو زد و گفت:
    - درود بر تنها قدرت‌مند این دنیا. آلاریس فرار کرده و تمام نیروها دنبالش هستن. به زودی جنازه‌ش رو تحویلتون می‌دیم بانو.
    سیلوانا سری تکون داد و گفت:
    - مهم نیست. کار اون رو جاسوسمون تموم می‌کنه، الان سربازها رو جمع کن؛ باید راه ورودی به دروازه‌ی چهار سرزمین رو پیدا کنی.
    غول تاریکی چشمی گفت و در کسری از ثانیه غیب شد. سیلوانا مغرورانه روی صندلی سلطنتی که با پارچه‌ی اعلای سرخی مزین شده بود و سنگ‌های قیمتی اون رو جلا داده بود نشست، پاروی‌پا انداخت و دستی به عصای خودش کشید، آروم زمزمه کرد:
    - به زودی عصای قدرت رو به دست میارم. حالا که تیارانا اون رو لمس کرده، اون عصا به قدرت بی‌نهایت خودش رسیده. اون بچه لیاقت نداره عصا رو توی دستش نگه داره. طفلک خبر نداره به زودی قراره از جایی که فکرش رو هم نمی‌کنه صدمه ببینه.
    و دوباره خنده‌های مغرورانه‌ش قصر رو لرزوند. هیچ‌کس نمی‌دونست که سیلوانا به خاطر مرگ همسرش تصمیم به انتقام نگرفته، اون می‌خواست صاحب عصای قدرت باشه، عصایی که نسل‌به‌نسل از گذشتگان تیارانا به اون رسیده بود و حالا، حامل قدرت زیادی بود که می‌تونست دنیا رو نابود کنه؛ اما چیزی که موضوع رو خطرناک می‌کرد وجود عصا نبود؛ بلکه وجود رایمون در کنار تیارانا بود، جاسوسی که سیلوانا خیلی ماهرانه تونسته بود توی گروه قرار بده کسی نبود جز رایمون.

    نظر بدین ؛)
    تنبل نباشین دیگه. من که این همه پست می‌ذارم منتظر نظراتتون هستم تا انرژی بگیرم. الان انرژیم کمه و منتظرم که بهم انرژی برسه.
    اگه انرژی ندین منم نمی‌نویسم :campe45on2:
    @الهه یخی
    کسایی ک می‌خوان نظر بدن، بزنن روی اسم من، گزینه‌ی مشاهده‌ی صفحه‌ی پروفایل رو انتخاب کنن و بهم نظر بدن. مرسی ک هستین

    دارم پست بعدی رو تایپ می‌کنم. اگه رای بدین، اونم می‌ذارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ***
    تیارانا
    کیفم رو که حاوی محتویات دو کیف قبلی بود رو برداشتم و روی دوشم انداختم، نگاه مصممی به همه‌ی دوستانم انداختم و گفتم:
    - اگه الان با من بیاین، دیگه راه برگشتی ندارین. مطمئنین که می‌خواین بیاین؟ خودم هم نمی‌دونم پایان راهی که دارم میرم چیه، بنابراین نمی‌خوام کسی به‌زور یا اجبار همراهم بیاد.
    جیک دستش رو دور شونه‌ی جولیا انداخت و سرش رو با اطمینان تکون داد و گفت:
    - من و جولیا همراهتون میایم. هدف ما یکیه پس اجباری در کاری نیست.
    جولیا سرش رو به نشونه‌ی حمایت از برادرش تکون داد و لبخند گرمی روی صورتش نشوند که منم متقابلاً لبخندی زدم. نگاهم روی ریتا چرخید که اون هم تحت تأثیر جو جدی همه قرار گرفته بود. آروم چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و درحالی‌که بند کیف روی شونه‌ش رو محکم می‌گرفت گفت:
    - من و تو به هم قول دادیم که سیلوانا رو شکست بدیم، پس دلیلی نداره من همراهت نیام.
    لبخندم عمیق شد. رایان هم سرش رو تکون داد و بعد از ریتا گفت:
    -من هم توی تصمیمم جدی هستم، باهات میام.
    سری براش تکون دادم و به‌سمت اون دوتا چرخیدم.
    رایمون با جدیت نگاهم می‌کرد و معلوم نبود چی پشت اون چشم‌های مرموزش مخفی شده؛ ولی سایمون با سری که به زیر انداخته بود، همچنان روی صندلیش نشسته بود و عمیقاً توی فکر بود. نگاه بقیه هم روی اون دوتا چرخید. ریتا کمی خودش رو جلو کشید و لب به اعتراض باز کرد که بدون اینکه حرفی بزنم دستم رو به معنی سکوت بالا گرفتم. نگاه سرزنش‌گرش رو بهم دوخت؛ اما لب زدم:
    - بذار خودشون تصمیم بگیرن.
    سرش رو پایین انداخت. سایمون با ما می‌اومد؛ چون فکرش درگیر گرفتن انتقام بود؛ یعنی من این فکر رو تو سرش انداخته بود؛ اما در مورد رایمون زیاد مطمئن نبودم. افکارم زیاد طول نکشید چون سایمون تن خسته‌ش رو که اون رو شبیه به یک مرده‌ی متحرک کرده بود رو از روی صندلی بلند کرد و با برداشتن شمشیرش که قبضه‌ی مشکی‌رنگی با نوارهای مورب نقره‌ای داشت گفت:
    - من هم باهاتون میام. نمی‌تونم بذارم خون هلن پایمال بشه؛ باید کسایی که مقصرن تاوان پس بدن.
    برق چشم‌هاش، برق چشم‌هاش که روی صورتم نشسته بود دلم رو لرزوند. کمرش رو صاف کرد و از پشت میز کنار رفت. رایمون هم سری تکون داد و خیلی کوتاه با لحن خشکی گفت:
    - منم باهاتون میام؛ حداقل باید یکی کنارتون باشه که نذاره مشکلات بیخ پیدا کنن.
    پوزخندی زدم. ببین کی داره از ایجاد مشکل حرف می‌زنه، کسی که کتابم رو پاره کرد و اجازه نداد بفهمم توش چی نوشته شده. بی‌توجه بهش به‌سمت در رفتم و بازش کردم. سربازها همگی توی چند صف طولانی ایستاده بودن و نگاه همه‌شون به در کلبه بود. با دیدن من تعظیمی کردن و با صدای بلندی «درود» گفتن. سرم رو براشون تکون دادم، آروم پله‌ها رو پایین رفتم و اون‌ها هم یکی‌یکی پشت‌سرم از کلبه بیرون اومدن. به زمین که رسیدم نگاهی به چهره‌ی مصممشون انداختم و عصا رو به زمین تکیه دادم، قبل‌ازاینکه از عصا درخواست کنم دروازه‌ای برای انتقال برام باز کنه، آهن‌گر با لبخندی بهم نزدیک شد و سرش رو برام خم کرد. کیف کرمی‌رنگ بزرگش که پشتش بود رو روی زمین گذاشت و بعداز گشتن توی لوازمش، خنجر کوچیکی رو از کیفش بیرون کشید و مقابل من گرفت، با لبخندی گفت:
    - بفرمایین بانو. این هم سلاحی که از من خواسته بودن.
    لبخندی به نشونه‌ی قدردانی زدم و ازش تشکر کردم، خنجر رو برداشتم. دسته‌ی سیاهی با کنده‌کاری زیبایی داشت، و غلافش هم مثل دسته، کنده‌کاری شده بود و سنگ زینتی درخشانی روش نصب شده بود. خنجر رو از غلافش بیرون کشیدم و به تیزی لبه‌ش خیره شدم. راضی از کار آهن‌گر لبخند رضایت‌بخشی زدم و اون رو توی کمربند پهن سفیدحریری که دور کمرم بسته بودم گذاشتم. سر عصا رو به‌سمت محوطه‌ی بازی گرفتم و گفتم:
    - دروازه‌ی انتقالی به دره‌ی مرگ، برام باز کن.

    جرقه‌ی سفیدی مثل رعد و برق از عصا بیرون رفت و به‌سمت محوطه‌ی باز حرکت کرد. به اون منطقه که رسید مدام دور خودش چرخید و درنهایت توده‌ی ابر مانند سفیدی که مثل گردباد به خودش می‌پیچید تشکیل شد. بدون لحظه‌ای مکث، اولین نفری شدم که از دروازه‌ی انتقال عبور کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    نور زننده‌ی سفیدی که به چشمم خورد، اون‌قدر آزاردهنده بود که چشمم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. از پشت پرده‌ی نازک چشمم می‌تونستم تشخیص بدم از شدت نور اولیه کم شده و بنابراین چشمم رو با احتیاط باز کردم. رودخونه‌ی صاف جاری بود و محیط توی دره توسط دیواره‌ای سنگی احاطه شده بود. با اخم ریزی مشغول تماشای محیطی بودم که مدت زمان کوتاهی توش زندگی می‌کردم. کارهای ویلیام تو سرم چرخ خورد و باعث شد دوباره عصبی بشم. حرص آلود دستم رو مشت کردم و خیره به نقطه‌ی نامعلومی زمزمه کردم:
    - مردک پست، حسابت رو می‌رسم.
    - این‌جا یعنی همون دره‌ی مرگی که همه رو به کام مرگ کشیده؟
    با تأخیر نگاه جدی‌م رو که به‌خاطر یادآوری کارهای ویلیام، رگه‌هایی از حرص توش بود رو به جولیا دوختم و کوتاه گفتم:
    - آره، همون‌جاست.
    از نگاه من جا خورد؛ ولی حرفی نزد. کم‌کم همه‌ی سربازها و دوستانم از دروازه عبور کردن و دروازه خود‌به‌خود بسته شد. سربازهایی که با یونیفرم سفید-سورمه‌ای پشت‌سر رایمون ایستاده بودند، با تعجب به اطراف نگاه می‌کردند و اجسامی رو که می‌دیدند آنالیز می‌کردن، هرازگاهی زیر گوش هم‌دیگه پچ‌پچ می‌کردن و سری تکون می‌دادن. نگاهم رو از اون‌ها گرفتم و نگاه سرسری به اطرافم انداختم تا بفهمم از کدوم طرف باید به کلبه‌ی ویلیام برم. با پیدا کردن جهت کلبه، دستم رو به همون سمت نشونه رفتم و گفتم:
    - کلبه‌ی ویلیام اون سمته. باید بریم پیش اون. اون حتماً می‌دونه ورودی مرزها کجاست.
    هیچ‌کس حرفی نزد و ما به راهمون ادامه دادیم. هرچی به کلبه نزدیک‌تر می‌شدیم ذهن من آشفته‌تر می‌شد و خشم درونم غلیان می‌کرد. مطمئنم که واکنش مناسبی نخواهم داشت و چه بسا کتک مفصلی هم بهش بزنم.
    - تیا این مدت می‌خواستم یه حرفی بهت برنم؛ اما وقتی دیدم خودت سراغی ازش نگرفتی، گفتم شاید وجودش دیگه برات مهم نیست.
    اخم‌آلود و گیج نگاهم رو به ریتا دوختم که شونه‌به‌شونه‌ی من راه می‌رفت و قیافه‌ش کاملاً خونسرد بود. با گیجی پرسیدم:
    - چی؟ منظورت از حرفی که زدی چیه؟
    با پشت دستش صورتش رو نوازش کرد و با جدیتی که به ندرت ازش دیده بودم گفت:
    - یعنی واقعاً وجود آذرخش رو فراموش کردی؟ تو این مدت هیچ سؤالی در موردش نکردی.
    ایستادم و با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. پاک وجود آذرخش رو فراموش کرده بودم؛ اصلاً تو اون مدت نتونسته بودم ببینمش، یعنی کجا بود؟ خدای من. من تنها یادگاری کارل رو به‌کل فراموش کرده بودم و اصلاً سراغی ازش نگرفته بودم. ایستادنم زیاد طول نکشید؛ چون خیلی زود به خودم اومدم و با چند گام سریع خودم رو به ریتا رسوندم و از بازوش گرفتم، با هول پرسیدم:
    - آذرخش کجاست؟ من اصلاً تو این همه مدت نتونسته بودم ببینمش و به‌خاطر افکار مشوشی که داشتم کاملاً فراموشش کرده بودم.
    پوزخندی زد که به مزاقم خوش نیومد و باعث شد اخم کنم. دستم رو از روی بازوش برداشتم و بی‌توجه بهش مستقیم به روبه‌رو نگاه کردم. می‌خواست با این پوزخند چی رو به من اثبات کنه؟ واقعاً که.
    - آذرخش خیلی وقته که رفته، وقتی دید نمی‌تونیم پیدات کنیم، پرواز کرد و رفت. زیاد دنبالش گشتیم؛ اما انگار آب شده بود و پیدا نمی‌شد؛ فقط حس می‌کردیم اون چیزی فهمیده چون مدام بی‌قراری می‌کرد و درنهایت رفت.
    هیچی نگفتم؛ اما از درون کمی غمگین شدم. من نتونستم از یادگاری‌های کارل مراقبت کنم، امیدوارم من رو ببخشه. با نمایان شدن کلبه‌ی ویلیام سعی کردم ذهنم رو از همه‌چیز پاک کنم و با جدیت به‌سمت کلبه رفتم. به کلبه که رسیدم به‌خاطر دودی که از دودکش بیرون می‌اومد، حدس زدم توی خونه‌ست. نفس عمیقی کشیدم و تقه‌ای به در زدم و عقب رفتم تا در رو باز کنه. کمی طول کشید تا در باز بشه؛ اما وقتی ویلیام توی چهارچوب در برار گرفت، دستم رو مشت کردم تا سیلی نثار صورتش نکنم. ابرو در هم کشیدم و به قیافه‌ی پریشون و آشفته‌ش نگاه کردم. لباسش چروک و همین‌طور کثیف بود، یقه‌ی بلوز سورمه‌ای‌رنگش که جذب تنش بود شل و ول روی شونه‌ش افتاده بود و ته‌ریشی صورتش رو محصور کرده بود. اعتراف می‌کنم این مرد عوضی با موهای آشفته و چشم‌های سبزی که توی دریاچه‌ای از خون غرق شده بود جذاب بود. نگاهمون توی هم گره خورده بود. من از خشم و جدیت و اون احتمالاً به دنبال شخص خاصی توی صورت من می‌گشت. دقیقه‌های سخت و طولانی همون‌جا ایستاده بودیم و کسی حرفی نمی‌زد؛ اما درنهایت ویلیام یک دستش رو از چهارچوب در برداشت و کنارش انداخت، نیم نگاهی به عصای توی دستم انداخت و با تردیدی که توی چشم‌های موج می‌زد گفت:
    - ملوری؟

    !!نظرسنجی جدید گذاشتم رای بدین !!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا