کامل شده رمان طلوعی از پس فراموشی (جلد سوم بازمانده‌ای از طبیعت) | الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان راضی بودین؟

  • بله

    رای: 75 92.6%
  • نخیر

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونست بهتر از این باشه

    رای: 6 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    81
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
487
امتیاز واکنش
56,051
امتیاز
948
محل سکونت
سرزمین خیال
ببخشید من شرمنده‌ی همتونم. اومدم شهرستان مسافرت ولی از شانس بدم حالم بد شده. ببخشید توروخدا

درحالی‌که با نگاهم درخت‌های ضعیفی رو که تنه‌ی نسبتاً کوچکی داشتند و مشخص بود بیشتر از ده سال از کاشتنشون نمی‌گذره رو زیر نظر گرفته بودم از جولیا پرسیدم:
- جولی تو چند سالته؟ پدر و مادرت کجا هستن؟ تنهایی اون مسافرخونه رو اداره می‌کنین؟
صدای شیطنت‌وارش باعث شد نگاه متعجبم رو بهش بدوزم. لبخند نخودی زد و چشم‌های گردش رو که از شیطنت برق می‌زد رو بهم دوخت و گفت:
- آروم بانو. مشخصه تو این مدت سؤال‌های زیادی ذهنتون رو مشغول کرده که این‌طور دارین پشت سر هم سؤال می‌کنین. حالا اسم خودتون چیه؟
تک‌خنده‌ای از حیرت کردم و پررویی نثار دختر کوچولوی روبه‌روم کردم. درحالی‌که سطل رو توی دستم تاب می‌دادم و شیطنت‌وار خودم رو تکون می‌دادم گفتم:
- تیارانا صدام کن. اسمم اینه. حالا تو به سؤال‌های من جواب بده!
قبل از اینکه حرفم تموم بشه تنه‌ی آرومی بهم زد و با همون لحن شادش گفت:
- خب تیا جون چندسالته؟ چطوری ملکه شدی و...
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و از حرکت ایستادم. اون همین‌طوری به حرکتش ادامه داد؛ ولی من نگاهم به جای تنه‌ی جولیا روی شنلم بود که مچاله شده بود.
آروم پلک زدم. چقدر زود خودمونی شد. با اینکه غم عظیمی توی دلم نشسته بود، سعی کردم کمی به خودم روحیه بدم. نباید پا پس بکشم و مرگ دوستانم رو بی‌جواب بگذارم. اگه لحظه‌ای از خودم ضعف نشون بدم جادوگر موفق میشه و من تا ابد بازنده‌ی این بازی مرگ هستم! آره بازی مرگ...
بازی که عزیزانم رو از من گرفت و من رو سوگوار از دست رفته‌هام کرد. بازی‌‌ که تا به امروز فقط جادوگر پیروز بود و من بازنده؛ ولی از امروز من سرنوشت این بازی رو تغییر میدم. از امروز من پیروز بازی هستم و جادوگر باید جواب دندون‌شکن این گستاخیش رو بگیره.
بادی که توی جنگل وزید و موهام رو به بازی گرفت من رو از فکری که توش غرق شده بودم بیرون کشید. چندتا نفس عمیق پشت‌ِسرهم کشیدم تا زمان و مکان رو بهتر درک کنم و بعد پشت‌سر جولیا که از من دور شده بود راه افتادم. شنل لباسم با هربار وزش باد تکون می‌خورد و برگ درخت‌ها هرچند کم، از شاخه‌ها جدا می‌شدند و روی زمین می‌ریختند. پاییز کم‌کم داشت از راه می‌رسید و من شش ماه کامل رو تو این دنیا که روی دنیای من بنا شده بود زندگی کرده بودم.
از تپه که پایین رفتیم به رودخونه‌ی کوچیک و کم‌عمقی که پایین تپه جریان داشت نگاه کردم. آب زلال و شفافی که روی سنگ‌ریزه‌های کف رودخونه جریان داشت من رو به وسوسه انداخت.
سطل رو روی زمین گذاشتم و کنار رود زانو زدم. دستم رو داخل آب فرو بردم و درحالی‌که مواظب بودم عصا که روی زانوهام گذاشته بودم توی رودخونه نیفته، دستم رو به لبم نزدیک کردم و مقداری از آب رو نوشیدم.
طعم شیرین و دلچسبش باعث شد چندثانیه چشم‌هام رو ببندم و بعد از اینکه بازش کردم دوباره دستم رو پر از آب کردم و وجودم رو خنک کردم.
قبل از اینکه آب رو تموم کنم؛ جسم بزرگی توی آب پرید و صدای شلپش به گوشم رسید و قبل از اینکه به خودم بیام، سروصورتم از آب خیس شد. نگاه متعجبم رو به جولیا دوختم که توی آب بپربپر می‌کرد و خنده‌های خوش‌حالش توی محیط پیچیده بود. از رودخونه فاصله گرفتم و روی چمن‌های سبز‌رنگ نشستم. زانوهام رو جمع کردم و دستم رو دورشون حلقه زدم.
لباسم کمی خیس شده بود؛ ولی گرمای بی‌حدواندازه‌ی خورشید باعث شده بود که اون خیسی از بین بره. چند دقیقه‌ای رو اونجا نشستم و جولیا بعد از اینکه خودش رو کاملاً خیس کرده بود از رود بیرون اومد.
با خنده نزدیک من شد و با لحن شادش گفت:
- خیلی کیف داد. پس تو چرا نیومدی؟
فقط گفتم:
- دوست ندارم زیاد خیس بشم. من کارهای مهمی دارم که با بیمار شدنم اونا به تعویق میفتن.
فقط یک لبخند ساده زد و بعد بهم خیره شد. بی‌مقدمه گفت:
- من بیست و پنج سالمه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    سلام:biggfgrin:ببخشید دیر شد گلیا:campe45on2:
    راستی به عشق شما دوستان، به رمان تگ پرطرفدار دادن:NewNegah (11):Hapydancsmil
    خب اینم از پست جدید


    متعجب و سؤالی ابروهام رو بالا فرستادم و درحالی‌که لحنم پر از بُهت بود پرسیدم:
    - چی میگی؟ داری شوخی می‌کنی؟ آخرین بار کی خودت رو تو آینه دیدی؟
    تک خنده‌ای کرد و سرش رو به طرفین تکون داد و نگاهش رو به چمن‌های زیر پاش دوخت. ادامه دادم:
    - چهره‌ت خیلی بچگونه‌ست. اصلاً شوخی جالبی نبود.
    این‌ بار سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد. موهای فرفریش خیس شده بود و آب ازش چکه می‌کرد. آروم موهاش رو که به پیشونیش چسبیده بود رو بالا فرستاد و نفس عمیقی کشید و شروع کرد.
    - چند سال پیش که پای سحروجادو به دنیای ما باز شد تعدادی از اونا که حریص بودن سعی کردن با گرفتن جون مردم قدرتشون رو زیادتر کنن. تعدادیشون با کمک مردم کشته شدن و تعداد اندکی که باقی مونده بودن، یه شب به روستای ما حمله کردن.
    نگاهش رنگ غم گرفت؛ ولی لبخند کم‌رنگش همچنان روی لبش بود. غمِ عجیب نگاهش به لبخندش سرایت کرد و کم‌کم همون لبخند کوچیک هم از روی لبش پر کشید و رفت. تو چشم‌هاش غوغایی به‌پا شده بود. انگار گوی سیاه چشم‌هاش آشوب اون روز رو به تصویر کشیده بود.
    صاف به رودخونه زل زد؛ ولی حواسش جای دیگه‌ای بود. لحنش دیگه شادابی قبل رو نداشت. درست مثل گلی که پژمرده باشه، صداش هم پژمرده شد.
    - اون شب همه‌جا به آتیش کشیده شد. پدر و مادرمون خیلی سعی کردن از من و جیک محافظت کنن؛ اما این کار به قیمت جونشون تموم شد. اون شب جهنم واقعی رو به چشم دیدم. روستای ما توی آتیش سوخت و به خاکستر تبدیل شد. بعد از اینکه روستا کاملاً مخروبه شد، ساحره‌ها توی هوا می‌چرخیدند و از اون بالا همه جا رو بررسی می‌کردن. اگه کسی زنده بود، جونش رو می‌گرفتند و اگه مرده بود باهاش کاری نداشتن. خیلی‌ها خودشون رو به مردن زده بودن تا بعد از رفتن ساحره‌ها خودشون رو نجات بدن؛ مثل من و جیک. من هم خودم رو به مرگ زده بودم و زیرچشمی اون موجودات کریه رو که ردای بلند بنفشی رو از روی بلوز سفیدشون پوشیده بودن و چشم‌هاشون یک‌دست به رنگ‌بنفش بود نگاه می‌کردم.
    پدر و مادرم به طرز فجیعی مرده بودن و جسدشون توی چند متری ما روی زمین ولو شده بود. از لای پلک‌های نیمه بازم بدن تکه‌تکه‌‌شون رو می‌دیدم. می‌تونی درک کنی چقدر دیدن اون جسم‌های دریده سخته؟
    لرزش چونه و لبش باعث شد قلبم درد بگیره. نمی‌دونستم چی بگم و چطوری دل‌داریش بدم. اشک‌ها آروم از توی چشم‌هاش پایین غلتیدند و صورتش رو خیس کردن.
    - جولیا بهتره ادامه ندی. می‌تونم بفهمم که اون لحظه چه دردی کشیدی. نمی‌خوام با زنده کردن اون خاطره‌ی بد، حالت رو دگرگون کنم. متأسفم که از گذشته‌ت پرسیدم. دیگه ادامه ند...
    اجازه نداد حرفم تموم بشه و بی‌توجه به جمله‌هام، با صدای خش‌دار و دورگه‌ای با گریه نالید:
    - نتونستم مقاومت کنم و بقیه رو لو ندم. می‌خواستم انتقام مرگ پدر و مادرم رو بگیرم. اون زمان من فقط شونزده سال داشتم. جیک که با فاصله‌ی کم از من دراز کشیده بود، فهمید می‌خوام چی‌کار کنم و خیلی نامحسوس سرش رو به معنی نه تکون داد؛ ولی من به حرفش گوش نکردم و سنگ بزرگی رو که کنار دستم بود رو برداشتم و با جیغ از جا بلند شدم. این کارم باعث شد توجه چهارتا ساحره به من جلب بشه و همگی به‌سمتم هجوم آوردند و دود ناشی از پروازشون هوا رو پر کرده بود. سنگ رو به‌سمت ساحره‌ای که پدر و مادرم رو کشته بودم پرت کردم که به‌خاطر ناگهانی بودن کارم صورتش زخم شد و فریادی کشید. هر چهارتاشون من رو محاصره کردن. یکیشون گفت من بچه‌م و با من کاری نداشته باشن؛ ولی ساحره‌ای که قاتل پدر و مادرم بود آتیش بزرگی به‌سمتم پرت کرد که باعث شد بیهوش بشم. اون روز هیچی نفهمیدم؛ ولی جیک گفت ساحره‌ای که از من طرفداری کرده، بعد از رفتن اون سه‌تا کاری کرده تا من زنده بمونم؛ اما این کار باعث شده تا من چهره‌م تو همون سن‌وسال باقی بمونه و روحم، روح یه دختر 25 ساله باشه.


    بعد از اتمام این رمان، به احتمال زیاد رمانی با نام الهه‌ی یخی بنویسم❤
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    عزیزان این‌جا هیچ پستی ارسال نکنید. اسپم می‌خوره. من در اسرع وقت پست تایپ می‌کنم و ارسال می‌کنم.

    نفسم رو همراه با صدا بیرون فرستادم. رد اشک خشک شده‌ی روی صورتش رو دنبال کردم و به چشم‌هاش که تو هاله‌ای از سرخی فرو رفته بود نگاه کردم.
    نوک بینیش از شدت گریه قرمز شده بود و مژه‌هاش به‌خاطر اشک، به‌هم چسبیده بودن. با لبخند کم‌رنگی گفتم:
    - اون اشکات رو پاک کن. من واقعاً متأسفم بابت اتفاقاتی که تو گذشته واست افتاده.
    با پشت دستش چشم‌هاش رو پاک کرد و دستی به صورتش کشید. فکرش مدام به‌سمت اون اتفاق کشیده می‌شد، این رو از چشم‌هاش می‌فهمیدم؛ چون دقایق طولانی رو به یک نقطه خیره می‌شد و تو همین دقایق من می‌دیدم که چشم‌هاش لبریز از اشک شده.
    دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و لبخند اطمینان بخشی به صورتش زدم. با لحن آروم متقاعد کننده‌ای باهاش حرف زدم:
    - جولیا من بهت قول میدم تا انتقام مرگ عزیزانت رو بگیرم. من هم مثل تو عزیزانم رو از دست دادم. همسرم رو و جنین چندماهه‌ای رو که توی شکمم درحال پرورش بود رو از دست دادم.
    دستم رو روی شکمم که دیگه برآمده نبود گذاشتم. جای خالی هردوتاشون رو حس می‌کردم؛ اما دیگه نباید به احساساتم اهمیت می‌دادم. از این‌به‌بعد باید به فکر انتقام باشم و جادوگر پَست‌فطرت رو برای همیشه از بین ببرم. ادامه دادم:
    - با اینکه داغ هردوتاشون رو دلم سنگینی می‌کنه؛ ولی سعی دارم قوی و محکم باشم تا اتفاقات کوچیک مانع از جلو رفتن من نَشَن. منم می‌تونم بشینم و ساعت‌ها برای همسر و فرزندم و همین‌طور دوستانم سوگواری کنم و اشک بریزم؛ اما این هیچی رو درست نمی‌کنه. کسی رو خوش‌حال نمی‌کنه و حق جادوگر رو کف دستش نمی‌ذاره؛ اما اگه قوی باشم و با قدرت جلو برم، متحدانم رو بشناسم و همه رو دور هم جمع کنم، می‌تونم همه رو خوش‌حال کنم و حق جادوگر رو کف دستش بذارم تا درس عبرتی بشه برای بقیه که فراتر از حد خودشون قدم بر ندارن. حالا تو هم مثل منی. باید قوی باشی تا بتونی انتقام بگیری. با گریه‌کردن و فکرکردن به گذشته، هیچی درست نمیشه و فقط خودت رو آزار میدی.
    لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد. از جا بلند شد که نگاه من رو هم همراه خودش بالا برد. گفت:
    - آره تو راست میگی. من باید انتقام روزهای خوشی رو که از من گرفتند رو پس بگیرم. من باید به دشمنانم بفهمونم که بهشون اجازه نمیدم خانواده‌م رو تهدید کنن.
    این‌ بار لبخند رضایت‌بخشی روی لب‌های من نقش گرفت. من همین رو می‌خواستم‌ اینکه هیچ‌کس، دیگه احساس ضعیف بودن نکنه. فکر کنم این دختر با روحیه‌ای که از الان به‌ دست آورده، می‌تونه همراه خوبی برای من باشه.
    از جا بلند شدم و درحالی‌که لباسم رو تکون می‌دادم تا اگه چیزی بهش چسبیده باشه، روی زمین بیفته گفتم:
    - این خوبه! من به کمک دوستی مثل تو نیاز دارم؛ پس همین‌طور پر قدرت و باانرژی بمون. برای رسیدن به اهدافی که توی سر دارم، باید دوستانم همراهم باشن. فکر کنم بتونم روی تو حساب کنم. مگه نه؟
    و بعد دستم رو به‌سمتش گرفتم و بالبخند نگاهش کردم. نگاهی به دستم که به‌سمتش گرفته بودم انداخت. مکث کوتاهی کرد و با تبسم کوتاهی، مچ دستم رو گرفت و انگشت‌های من هم دور مچش حلقه شد.
    - البته! هر اتفاقی که بیفته، من کنارتم.
    سرم رو تکون دادم. حالا باید دنبال مرزهای چهار سرزمین باشم. اگه مکان قبلیشون رو پیدا کنم؛ می‌تونم بفهمم چرا از بین رفتن، یا می‌تونم راه ورود به سرزمین بعدی رو پیدا کنم.
    موهای جولیا خشک شده بودن؛ بنابراین گفتم:
    - دیگه بهتره برگردیم. خیلی دیر کردیم.
    سرش رو به معنی آره تکون داد و سطل رو برداشت و به‌سمت رودخونه رفت. من هم کنار رودخونه ایستادم و بعد از اینکه نفس عمیقی کشیدم، کارم رو شروع کردم.
    دو دستم رو هم‌زمان در کنار هم از چپ به راست بردم و در یک لحظه دستم رو با شدت بالا بردم که مقدار زیادی از آب رودخونه توی هوا معلق موند و چشم‌های جولیا گرد شد.

    - این همه آب رو تو چی می‌خوایم نگه‌داریم؟ ما که دوتا سطل بیشتر نداریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    تک خنده‌ای کردم و درحالی‌که با دستم حرکت‌هایی رو انجام می‌دادم تا آب جمع‌وجور بشه گفتم:
    - فکر کنم تو فراموش کردی که من کی هستم. من تیارانام.
    چشمکی زدم و چشم‌های بُهت‌زده‌ش رو از نظر گذروندم و درحالی‌که با نفسم باد سرد رو به آب منتقل می‌کردم ادامه دادم:
    - ملکه‌ی عناصر! من می‌تونم به راحتی عناصر رو با هم ترکیب کنم و یا می‌تونم از هم جداشون کنم.
    حرفم که تموم شد به قالب یخی بزرگی که درست کرده بودم و روی زمین قرار داشت نگاه کردم. خوب شده بود. نمی‌دونم چطور این قدرت رو به دست آوردم؛ ولی وقتی کشفش کردم که ادمونت رو با ترکیب کردن قدرت‌هام نابود کردم.
    جولیا با شگفتی سطل‌های پرِ توی دستش رو روی زمین رها کرد که مقداری از آب روی زمین ریخت و چمن‌های سبز رو خیس کرد.
    قدم‌های آرومش که به سنگینی از روی زمین کنده می‌شد و اون رو به‌سمت قالب یخی هدایت می‌کرد نشون می‌داد که چقدر تعجب کرده. با احتیاط انگشت‌هاش رو به‌طرف یخ دراز کرد و وقتی که سر انگشتاش یخ رو لمس کردن، حیرت‌زده خندید و بدون اینکه دستش رو از روی یخ برداره به من نگاه کرد و با همون خنده‌ش گفت:
    - یخه! این واقعاً به یخ تبدیل شده. چطوری؟ چطوری این کار رو کردی؟
    تک خنده‌ای کردم و چند تار از موهای سفیدم رو که روی پیشونیم رها شده بود رو با دستم بالا فرستادم که دوباره لیز خورد و سرجای قبلیش برگشت. پوفی کشیدم و با شیطنت گفتم:
    - خب اینم یکی دیگه از قدرت‌های منه. قدرتِ ترکیب!
    با دستم به سطل‌ها اشاره کردم و ادامه دادم:
    - تو اینا رو بردار، من این رو میارم.
    و بعد با دستم به قالب یخی اشاره کردم. از یخ فاصله گرفت و نگاهی به سطل‌ها و بعد نگاهی به یخ بزرگ انداخت و دوباره به سطل‌ها نگاه کرد. مطمئن بودم الان این سؤال تو ذهنش پیش اومده که چطور قراره این یخ بزرگ و سنگین رو با خودم حمل کنم.
    برای اینکه نشون بدم چقدر قدرت دارم، با چند حرکت ساده، جریان باد رو به زیر یخ هدایت کردم و بالا بردم که یخ بین زمین و آسمون معلق موند. درگیر کنترل جریان هوا در اطراف یخ بودم که جیغ بلند جولیا افکارم رو به‌هم ریخت و تمرکزم رو از دست دادم و در چند ثانیه، اون تکه یخ بزرگ روی زمین ولو شد و دونه‌های ریز یخ‌های خورد شده به اطراف پاشید.
    صورتم رو سریع برگردوندم و با دستم پوشوندم تا صدمه‌ای به صورتم نخوره. برخورد تکه‌های یخ رو به لباسم حس می‌کردم و صدای ریز اون‌ها که مثل صدای الماس خورد شده بود؛ به اندازه‌ی هنگامی که یخ با زمین برخورد کرد بلند نبود.
    بعد از چند دقیقه دستم رو از صورتم برداشتم و به یخ که کاملاً پودر شده بود نگاه کردم. افسوس‌وار سرم رو تکون دادم. شاید اگه زیاد بالا نبرده بودم،این‌طور خرد و خاکشیر نمی‌شد. پوف! حالا باید از اول درستش کنم. اصلاً جولیا برای چی جیغ کشید؟
    نگاه اخم‌آلودم رو بهش دوختم که تندتند گفت:
    - آخه... آخه تا حالا ندیده بودم یخ توی هوا حرکت کنه. برای همین تعجب کردم.
    و به دنبال حرفش لبخند دندون‌نمایی تحویلم داد و سریع سطل‌ها رو از روی زمین بلند کرد و تقریباً با سرعت خودش رو از من دور کرد. سری از روی تأسف براش تکون دادم و درحالی‌که زیر لب غرغر می‌کردم، مشغول ساختن یه قالب یخی دیگه تو اندازه‌ی کوچیک‌تر شدم.
    اونقدر درگیر ساختن یخ بودم که اصلاً متوجه نشدم یکی مدت‌هاست وایستاده و داره به من نگاه می‌کنه؛ اما همین که کارم تموم شد و برگشتم تا به جیک و جولیا بپیوندم، با دیدن شخص مقابلم بُهت و تعجب بهم هجوم آورد و این‌ بار خودم یخ رو رها کردم و با چشم‌های گرد شده به اون نگاه کردم.
    باورم نمی‌شد! یعنی واقعاً خودش بود؟ مگه اون هم همراه بقیه نمرد؟ نکنه اون رویایی که دیدم، اصلاً واقعیت نداشت؟
    صدای خرد شدن دوباره‌ی یخ مانع از این نشد که اسمش رو صدا بزنم:

    - رایان؟!

    ببخشید دیر شد. این پارت قرار بود دیروز تکمیل بشه و بفرستم، اما مهمون داشتم. پست جدید تقدیم نگاه‌های مهربونتون❤❤
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    نمی‌تونستم باور کنم. نه...
    این باورکردنی نبود! من مطمئنم که هلن رو درحال سوختن دیدم؛ حتی الان که بهش فکر می‌کنم، بوی گوشت سوخته‌ی هلن تو مشامم پیچیده بود؛ اما... اما نمی‌تونستم وجود رایان رو اینجا باور کنم. یعنی ممکن بود که اون رویا همه‌ش زاده‌ی ذهن و تخیل من باشه؟ اگه اونجور باشه، واقعاً خوش‌حال میشم، ولی من مطمئنم که همه‌چیز واقعی بود. 1درصد هم نمی‌تونم به واقعی بودنش شک کنم. پس چه اتفاقی افتاده بود؟
    همون‌جا خشکم زده بود و اصلاً قصد نداشتم حرکت کنم. رایان هم مثل من خشکش زده بود. چشم‌هاش رو ریز کرد و انگشت اشاره‌ش رو به‌سمتم گرفت و با تردید گفت:
    - تیا... رانا؟
    انگار تغییر ظاهری که توی صورتم اتفاق افتاده بود این تردید رو تو دل رایان انداخته بود. آروم سرم رو تکون دادم که با لحنی که ته‌مایه‌ای از حرص داشت نالید:
    - آخه چرا؟ ما خودمون دیدیم که توی دره افتادی. فکر می‌کردیم مردی! می‌دونی چند وقته که داریم دنبالت می‌گردیم و پیدات نمی‌کنیم؟ تا حالا کجا بودی و چرا نیومدی دنبالمون؟
    وقتی حرف میزد، کلمات رو جمع می‌بست؛ پس حالشون خوب بود. خداروشکر که همه‌ی تصاویری که دیده بودم، رویا بود. خداروشکر...
    با شوق زیادی که توی لحنم آشکار بود پرسیدم:
    - هلن... هلن کجاست؟ سالمه؟ حالش خوبه؟
    سؤال ناگهانی من در مورد هلن باعث شد جا بخوره و چند ثانیه بعد غم آشکاری توی صورتش نشست که باعث شد قلبم بریزه! این تغییر ناگهانی صورتش قلبم رو به‌درد آورد. نمی‌خواستم باور کنم اتفاقی برای هلن افتاده. اون دوست من بود، دوستی که همه‌جوره پشتم بود و در همه‌جا از من طرفداری می‌کرد.
    با چند قدم لرزون و کوتاه، خودم رو بهش رسوندم. گردنم رو کمی کج کردم و با امیدواری پرسیدم:
    - هلن خوبه دیگه مگه نه؟ اتفاقی واسش نیفتاده. هر چی من دیدم فقط رویا بود. اون الان سالمه و پیش بقیه‌ست مگه نه؟
    کنترلم رو از دست دادم و با فریاد گفتم:
    - دِ حرف بزن دیگه لعنتی!
    صدام... صدام اون‌قدر بلند بود و خشم توی وجودم اون‌قدر فوران کرده بود که باعث شد آب رودخونه به جوش‌وخروش بیفته. نگاه رایان ماتِ پشتِ‌سرم شده بود؛ اما من نمی‌خواستم به پشت سرم برگردم. می‌دونستم که اون پشت چه اتفاقی افتاده؛ اما مطمئن نبودم چه اتفاقی برای هلن افتاده. دوباره پرسیدم:
    - رایان حرف بزن! چرا ساکتی؟ بهم بگو تو این مدت چه اتفاقی افتاده. برای چی حرف نمی‌زنی؟ هان!
    دو دستش رو بالا آورد و سعی کرد من رو به آرامش دعوت کنه:
    - آروم باش تیارانا. کاری نکن که به هردوتامون آسیب بزنی. تو باید آروم باشـ...
    دست‌هاش رو با دستم پس زدم و جیغ زدم:
    - حرف بزن! همین‌الان!
    با لحن آرومی گفت:
    - باشه میگم؛ ولی اینجا نه. باید از اینجا بریم. اینجا اصلاً امن نیست. به جای امن که رسیدیم همه چی رو بهت میگم. فقط الان باید از اینجا بریم.
    من نمی‌خواستم از جواب دادن طفره بره. من می‌خواستم همه چی رو همین‌الان بفهمم. بفهمم که چه اتفاقی افتاده و برای چی؟!
    با انگشتم به زمین اشاره کردم و لحن جدی به خودم گرفتم.
    - همین‌الان و همین جا، باید بگی چه اتفاقی افتاده. زود!
    با عصبانیت و از روی ناچاری تندتند گفت:
    - باشه باشه! الان میگم.
    دستی به پشت گردنش کشید و موهای سفیدش رو به‌هم ریخت. انگار از درون با خودش جدال داشت و نمی‌تونست به‌خوبی به خودش مسلط بشه. بعد از دقایق طولانی بالاخره شروع کرد:

    - بعد از افتادن تو به دره‌ی مرگ، همه‌ی سربازها فرار کردن و ما به اردوگاه مخفی رایمون رفتیم تا اونجا مخفی بشیم و در همون زمان هم دنبال تو بگردیم. ما باید خودت رو یا حداقل... حداقل...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    گفتن کلمه‌ی بعدی براش سخت بود. باناچاری بهم نگاه کرد تا از شنیدن ادامه‌ش چشم‌پوشی کنم که اخم‌هام رو درهم کشیدم و نگاهش کردم. ناچار ادامه داد:
    - حداقل جنازه‌ت رو پیدا می‌کردیم. مدت زمان زیادی رو دنبالت گشتیم؛ ولی نمی‌تونستیم پیدات کنیم. ازاون‌گذشته توی دره، جادویی به کار رفته بود که اجازه نمی‌داد با استفاده از آذرخش وارد دره بشیم و ازاون‌گذشته مه غلیظی که دره رو پوشونده بود نمی‌ذاشت جایی رو ببینیم؛ بنابراین دنبال راه ورودی به دره بودیم تا تو رو پیدا کنیم؛ اما هیچ اثری از راه ورودی پیدا نکردیم.
    نفسی کشید و چرخید و به‌سمت تخته‌سنگی رفت و روش نشست. پاهاش رو کنار هم چفت کرد و نگاهش رو به من که سرجای قبلیم ایستاده بودم و فقط مسیر نگاهم رو تغییر داده بودم، دوخت.
    - هلن و ریتا نباید از اردوگاه بیرون می‌اومدن، ولی چون خیلی نگران تو بودن مخفیانه از اردوگاه بیرون رفته بودن و گیرِ گروهی از نیروهای تاریکی افتادن. ما وقتی اونا رو پیدا کردیم، ریتا بیهوش توی بغـ*ـل هلن افتاده بود.
    تکون خفیفی خوردم و شونه‌هام به بالا پرید. پس ریتا هم آسیب دیده. خدای من! چه اتفاق‌هایی افتاده بود و من خبر نداشتم. همه‌ی این‌ها فقط به‌خاطر این بود که من از مسئولیتم شونه خالی کرده بودم و این دردسرها رو به وجود آورده بودم. صداش باعث شد به خودم بیام.
    - ریتا سالم بود؛ ولی من اون لحظه با دیدن وضعیتش عصبی شدم و با هلن دعوا کردم. همین باعث شد اون از ما جدا بشه. بعداً سایمون گفت که هلن توسط گروهی از تاریکی که مردم تاراگاسیلوس رو تسخیر کردن و خودشون رو شبیه مردم کردن تا اون رو بگیرن، دستگیر شده و چند روز بعد هم جادوگر به‌خاطر این که هلن هیچی بهش نگفته بود اون رو زنده‌زنده توی آتیش سوزوند!
    تو چند کلمه تونست اتفاقات وحشت‌انگیزی رو که در نبود من رخ داده بود رو تعریف و من رو کاملاً داغون کنه.
    بغض توی گلوم نشست و باعث شد سرم رو پایین بندازم. مردم مهربونم که اون‌طور آواره شدن و بعد هم توسط تاریکی نابود شدن و هلن عزیزم که مرگش رو به چشم خودم دیدم.
    خدایا! چقدر این بی‌مسئولیتی من دردسرساز شد. تقصیر من بود، تقصیر من... عذاب‌وجدان شدیدی گریبان‌گیرم شده بود و اگه کسی دلداریم نمی‌داد یا حرفی بهم نمی‌زد، 100درصد این حس تبدیل به یک بحران در درون من می‌شد.
    پاهای سستم وزنم رو تحمل نکردن و آروم روی زمین نشستم. رایان با دیدن حال من، هول کرد و سریع به‌سمتم اومد. کنارم نشست و دستش رو روی شونه‌م گذاشت. تکون ضعیفی بهم داد و اسمم رو صدا زد:
    - تیا، اتفاقی افتاده؟ تو نباید این‌طور به‌ هم ریخته و آشفته باشی. همه‌ی ما بهت احتیاج داریم.
    سرم رو بالا گرفتم. فاصله‌ی کم بین صورت‌هامون باعث شد اشک توی چشم‌هام رو ببینه و به آرومی ادامه بده:
    - تو نباید گریه کنی! حال هیچ‌کدوم از ما خوب نیست، مخصوصاً سایمون؛ ولی هرکدوم از ما سعی می‌کنیم کمتر این غم رو نشون بدیم تا حال بقیه رو بد نکنیم. تو هم باید قوی باشی. درست مثل ما، درست مثل قبلِ خودت.
    اولین اشک من از چشمم پایین اومد و نگاه رایان هم همراه اون اشک پایین رفت و روی لبم ثابت موند. با بغض گفتم:
    - تقصیر من بود. من نباید بدون نقشه‌ی از پیش تعیین شده شما رو از قصر بیرون می‌آوردم و بعد از اون نباید تنهاتون می‌ذاشتم. من مسئولیت پذیر نبودم. اشتباه از من بود، از من!

    به دنبال حرفم صدای هق‌هقم بلند شد و نگاهم رو ازش گرفتم. دستش دور شونه‌ی لرزونم رو محکم کرد و من قبل از اینکه به خودم بیام توی آغوشش فرو رفتم.


    !! اطلاعیه!!
    دوستان شرمنده سردرد میگرنی شدیدی گرفتم اصلا نمی‌تونم چشمامو باز کنم. فردا پست می‌ذارم. نصفش رو نوشته بودم که این سردرده شروع شد. شرمنده

    پست پنجشنبه به دلیل بالا اماده نیست
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    شرایط پیش اومده و غم توی دلم باعث نشد که از کار رایان چشم‌پوشی کنم و با همون صورت گرفته نگاهش کردم و به تندی گفتم:
    - حد خودت رو رعایت کن رایان! این کارِ تو اصلاً خوب نیست.
    با تعجب نگاهم کرد و وقتی متوجه منظورم شد، سریع دستش رو از دورم برداشت و خودش رو عقب کشید. با شرمندگی جواب داد:
    - متأسفم! فقط می‌خواستم کمکت کنم تا احساس بدی بهت دست نده. قصد بدی نداشتم.
    فقط سرم رو تکون دادم. الان وقت عذاداری نبود. من باید یه کاری می‌کردم، نباید این‌قدر دست‌دست می‌کردم تا جادوگر همه‌ی نزدیکانم رو از من بگیره. ظاهراً تو مدتی که من نبودم، جادوگر چند قدم جلوتر از من رفته بود و حالا باید جبران می‌کردم. حالا باید تمام قوای خودم رو جمع می‌کردم و متحدینم رو دور هم جمع می‌کردم تا مقابل جادوگر بایستم.
    نفسی کشیدم و از روی زمین بلند شدم و رایان هم هم‌زمان با من بلند شد. با پشت دستم اشکم رو پاک کردم و با همون صدای گرفته گفتم:
    - مهم نیست! من رو ببر پیش بقیه. دیگه نباید ذره‌ای درنگ کنیم. باید هرچه زودتر مرزها رو پیدا کنیم و همه‌چی رو به حالت قبل برگردونیم.
    با تعجب سرش رو تکون داد. از این تغییر حالت یهویی من تعجب کرده بود؛ اما من نمی‌تونستم وقتم رو برای عذاداری و گریه صرف کنم؛ چون خیلی از کارهام عقب افتاده بودم و این اصلاً خوب نبود. همون‌طور که راهم رو به‌سمت جایی که جیک و جولیا اونجا بودند تغییر می‌دادم گفتم:
    - تعجب نکن! من وقت ندارم اظهار ناراحتی کنم و وقتم رو به گریه بگذرونم؛ چون اگه یه لحظه هم وقت رو تلف کنم، جادوگر از من جلو میفته. وقتمون کمه.
    باشه‌ی آرومی گفت و با چند گام بلند خودش رو به من رسوند و پرسید:
    - کجا میری؟ راه اردوگاه از اون سمته.
    و با دستش که شمشیر توش بود، به‌سمت درخت‌های بزرگ چنار که چند متری با ما فاصله داشتند اشاره کرد. نیم نگاهی به درخت‌ها انداختم که رفته‌رفته توی تاریکی فرو رفته بودند و همون‌طور که راهم رو ادامه می‌دادم گفتم:
    - دو نفر از دوستانم همراه من اومدن، باید به اونا هم خبر بدم.
    با کنجکاوی پرسید:
    - دوستات؟ قابل اعتماد هستن؟ امکان داره از جاسوس‌های سیلوانا باشن.
    سیلوانا دیگه کی بود؟ تا حالا اسمش به گوشم نخورده بود. همون‌طور که راهم رو به‌سمت مقصدی که در نظر گرفته بودم، پیش می‌بردم با کنجکاوی پرسیدم:
    - سیلوانا؟ اون دیگه کیه؟ نکنه یه دشمن جدید پیدا کردیم؟
    تندتند گفت:
    - نه‌نه! اصلاً. سیلوانا اسم همون جادوگره، به‌ نظرم اسمش رو صدا کنیم خیلی بهتر از اینه که جادوگر خطابش کنیم.
    گوشه‌ی لبم به نشونه‌ی پوزخند بالا رفت و تحقیرآمیز گفتم:
    - جالبه!
    نگاه کنجکاوش رو روی خودم حس کردم؛ اما نگاهش نکردم. سنگینی نگاهش اون‌قدری بود که بفهمم به من زل زده. با لحن سؤالی که تعجب توش آشکار بود پرسید:
    - چی؟ چی جالبه؟
    شونه‌ای بالا انداختم و عصای توی دستم رو که زیر شنل مخفی شده بود بیرون آوردم و سمتی از شنل رو که عصا توی دستم بود رو به پشت شونه‌هام انداختم تا راحت باشم.
    نگاه خیره‌‌م رو به طرح روی دستم که از دست تا آرنجم ادامه داشت دوختم و به این فکر کردم که طرح روی عصا و طرح روی دستم چه ترکیب جالبی با همدیگه دارن.
    کم‌کم تپه تموم شد و من تونستم جیک و جولیا رو ببینم که مشغول درست کردن آتیش بودند. هر چی بهشون نزدیک‌تر می‌شدیم، اون دوتا هم متوجه ما می‌شدند و با تعجب به رایان نگاه می‌کردند. چند قدمی مونده بود تا بهشون برسیم که در جواب سوال رایان گفتم:
    - به‌ نظرم جادوگر بیشتر بهش میاد تا سیلوانا؛ چون اون اسم، باطن واقعیش رو به نمایش می‌ذاره.
    جولیا که با کنجکاوی نگاهم می‌کرد، قدمی به جلو برداشت و با دستش رایان رو نشون داد و خطاب به من پرسید:
    - تیارانا این کیه؟ تا حالا ندیدمش.
    و بعد با دقت بررسیش کرد. سَرتاپا، لباسش رو که ترکیبی از آبی و سفید بود رو آنالیز کرد و بعد به موهای یخیش رسید و دوباره برگشت و با تعجب به موهای من نگاه کرد.

    - شما خواهر و برادرین؟!

    پستی که قرار بود دیروز بفرستم. تقدیم نگاه‌های مهربونتون.
    راستی نظری راجع‌به اخلاق جدید تیارانا ندارین؟ بهتر نشده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    تعجب کردم. این چه حرفی بود که می‌زد؟ ما اصلاً شباهتی به‌همدیگه نداشتیم، چه برسه به اینکه خواهربرادر باشیم. با همون تعجب که توی لحنم آشکار بود گفتم:
    - معلومه که نه. چرا همچین فکری می‌کنی؟ ما اصلاً هیچ شباهتی به همدیگه نداریم، چه برسه به اینکه خواهربرادر باشیم.
    چشم‌هاش مدام بین من و رایان در گردش بود، آخر سر درحالی‌که انگشت اشاره‌ش رو به‌سمت من نشونه گرفته بود و به‌سمت رایان می‌چرخوند گفت:
    - موهای تو و این آقا سفیده. برای همین فکر کردم شاید نسبتی با همدیگه داشته باشین.
    حیرت‌زده و باشگفتی نیمچه لبخندی زدم و درحالی‌که از رایان فاصله می‌گرفتم تا نگاهش کنم گفتم:
    - آ... نه ما هیچ نسبتی باهم نداریم. به صورت اتفاقی رنگ موهامون سفیده. ایشون شاهزاده‌ی قصر خورشید هستن؛ شاهزاده رایان!
    با شنیدن این حرف، جیک و جولیا خیلی سریع ادای احترام کردن و جیک با صدای نادمی گفت:
    - ما رو ببخشید شاهزاده. شما رو نشناختیم.
    رایان سری رو به طرفین تکون داد و مثل یک شاهزاده، جدی و پراُبهت گفت:
    - مشکلی نیست، شما تقصیری ندارین.
    این حرفش نشون می‌داد که زیاد بین مردم رفت‌و‌آمد نکرده بود و عده‌ی زیادی اون رو نمی‌شناختند؛ بنابراین واضح بود که جیک و جولیا اون رو اصلاً نشناسن.
    عصا رو به زمین تکیه دادم و با دستم کیف روی شونه‌م رو نگه‌داشتم و گفتم:
    - شاهزاده رایان یکی از همراهانی هستند که به من در شکست دادن جادوگر کمک می‌کنن. ما با ایشون می‌ریم تا به مکان امنی برسیم و بعد از اون من تصمیم می‌گیرم که چه کاری انجام بدیم.
    جیک و جولیا هر دو باشه‌ای گفتند و به‌سمت لوازمی که با خودشون آورده بودند و الان کنار هیزم قرار داشت رفتن تا جمعشون کنن.
    - تیارانا تو مطمئنی که می‌تونی مرز بین سرزمین‌ها رو پیدا کنی؟ قبل تو خیلی ها اومدن تا از مرز رد بشن و جونشون رو از دست سیلوانا نجات بدن؛ ولی موفق نشدن. خیلیاشون گیر موجودات افسانه‌ای افتادن و جونشون رو از دست دادن.
    از گوشه‌ی چشمم چند لحظه‌ای نگاهش کردم و بعد ازش چشم گرفتم و به الماس که صاف توی صورتم نگاه می‌کرد خیره شدم. خطاب به رایان گفتم:
    - دیگه فکر کنم فهمیده باشی که هویت واقعی من چیه و کی هستم؟ بهتره همون‌طور که من تو رو شاهزاده خطاب می‌کنم، تو هم من رو ملکه خطاب کنی. این بهتر نیست؟
    کاملاً به‌سمتش برگشتم. یه تای ابروم رو بالا انداختم و با نیشخندی که گوشه‌ی لبم نشسته بود ادامه دادم:
    - شاید هم هنوز به اینکه کی هستم شک داری؟ هوم؟ می‌خوای نشونت بدم چه قدرتی دارم؟
    رایان فقط در سکوت به من زل زده بود. انگار باور نمی‌کرد من این همه تغییر کردم. این تیارانایی که اینجا ایستاده بود، با تیارانایی که بار اول رایان رو ملاقات کرد، زمین تا آسمون فرق داشت.
    من حالا قوی‌تر شده بودم. می‌دونستم باید چی‌کار کنم، اجازه نمی‌دادم احساساتم بر عقلم غلبه کنه و با فکر پیش می‌رفتم.
    تصمیمم رو گرفته بودم؛ تا زمانی که سیلوانای جادوگر رو شکست ندم، به خودم اجازه نمیدم تا به کارل و بچه‌ی از دست رفته‌م فکر کنم. من قبلاً با احساساتم پیش رفته بودم و همین بی‌فکری من باعث شده بود تا مردمم و هلن رو از دست بدم.
    نفس عمیقی کشیدم تا از فکر بیرون بیام. خیلی عادی و بدون هیچ حسی در جواب نگاه متعجب رایان گفتم:
    - زیاد تعجب نکن!
    منتظر جوابی از جانبش نشدم و با لبخند کم‌رنگی به‌سمت الماس رفتم و افسارش رو از تنه‌ی درخت باز کردم. دستی به صورتش کشیدم خیره به چشم‌های سیاهش گفتم:
    - فکر کنم باید تو این راه به من کمک کنی. به اسبی مثل تو نیاز دارم.
    صدای نرم لطیفی که فقط من قادر به شنیدنش بودم به گوشم رسید:
    - حتماً ملکه‌ی من! من وظیفه دارم تا آخر راه در کنارتون باشم، حتی اگه خودتون مایل نباشید!
    ابرویی بالا انداختم و با همون لبخند، شیطنت‌وار گفتم:
    - خیلی دوست دارم بدونم کی تورو مأمور کرده؛ ولی حیف که اجازه نداری.
    و بعد چشمکی زدم و از جلوی دیدش کنار رفتم. زین رو گرفتم و با یک حرکت بالا رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    دستی به یال بلند الماس کشیدم و با صدای آرومی ادامه دادم:
    - کمک کن بفهمم این عصا و نگهبانِ محافظی که کمکم کرد، از طرف کی بوده.
    شیهه‌ی بلندی کشید و لبخندم رو عمیق‌تر کرد. رو به جیک و جولیا که روی اسب نشسته بودند کردم و گفتم:
    - حاضرین؟ لوازمتون رو جمع کردین؟
    جیک سرش رو تکون داد و همزمان گفت:
    - بله جمع کردیم. آماده‌ایم.
    فقط سرم رو تکون دادم. جیک و جولیا هر دو روی یک اسب نشسته بودند و رایان با دیدن اسب دیگه‌ای که سوار نداشت، به‌سمتش رفت و روش نشست. دهنه‌ی اسب رو کشید و درحالی‌که جلو می‌رفت گفت:
    - دنبال من بیاید. این جنگل پر از نیروهای تاریکی سیلواناست. موقع اومدن چندتا از اونا رو دیدم که این اطراف پرسه می‌زدن؛ از همدیگه جدا نشین.
    حرفی نزدیم و در کمال سکوت پیش رفتیم. هرازچندگاهی به پشت سرم نگاه می‌کردم تا از بودن جیک و جولیا مطمئن بشم و بعد چشم و گوشم رو تیز می‌کردم تا هر گونه خطر احتمالی رو زودتر تشخیص بدم.
    خورشید پشت درخت‌ها سنگر گرفته بود و نور گرمش از لابه‌لای شاخه‌ها می‌تابید. صدای برخورد سم اسب‌ها با زمین تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید و هرازچندگاهی هم صدای پریدن پرنده‌ای از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگه شنیده می‌شد.
    قفل کیف رو باز کردم تا لوازم داخلش رو چک کنم. نگاهم به داخل کیف بود و داشتم اجزای داخلش رو چک می‌کردم که الماس از حرکت ایستاد. من که فکر می‌کردم به مخفی‌گاهی که رایان مَد نظرش بود رسیدیم، توجهی نکردم و لوازم رو نگاه کردم.
    همه‌چیز سر جای خودش قرار داشت. با خیال آسوده از اینکه هیچ‌کدوم از لوازمم کم نشدن، قفلش رو بستم و در همون حال پرسیدم:
    - پس چرا حرکت نمی‌کنید؟ ما...
    سرم رو که بلند کردم و چشمم به موجودات روبه‌روم افتاد، برای چند ثانیه تعجب کردم و نگاه گذرایی به بقیه انداختم. جیک و جولیا یخ بسته بودند و صورتشون از ترس مثل یخ بی‌رنگ و روح شده بود. رایان هم که کمی جلوتر از من ایستاده بود، لب‌هاش رو محکم به‌هم فشار می‌داد و دسته‌ی شمشیرش رو اون‌قدر محکم نگه داشته بود که دستش می‌لرزید!
    من تابه‌حال این موجودات رو ندیده بودم. شبیه به توده‌ای از دود بودند که با چشم‌های قرمز آتشینشون ما رو در نظر گرفته بودند و حدود نیم متری از زمین فاصله داشتند.
    با اینکه این موجودات رو تا حالا ندیده بودم؛ اما با توجه به واکنش اون سه‌تا، حدس اینکه ممکنه این‌ها همون سربازهای جادوگر باشن سخت نبود.
    اخم جای تعجب رو گرفت و جدی و با خشم نگاهشون کردم. سه‌تا بودند؛ بزرگ و عظیم.
    افسار الماس رو کشیدم تا حرکت کنه. با جلو رفتن من، رایان گفت:
    - نه تیا، این کار رو نکن!
    ترجیح دادم باهاش حرف نزنم. اینجا یه مشکلی وجود داشت و باید اون رو حل می‌کردم. تا حالا باهاشون درگیر نشده بودم و اصلاً نمی‌دونستم چرا باید این همه ترسناک باشن. این‌ها فقط چندتا توده‌ی دود بودند که هیچ کاری از عهده‌شون بر نمی‌اومد.
    الماس از حرکت ایستاد و با صدای جدی گفتم:
    - به نفعتونه که با ما درگیر نشید. برید و به کسی که شما رو فرستاده بگید تیارانا برگشته؛ حتی قوی‌تر از قبل.
    حرفم که تموم شد، همون‌طور که انتظارش رو داشتم هر سه‌تای اون‌ها شروع کردن به خندیدن. خنده‌هایی بیشتر گوش آدم رو آزار می‌داد؛ تا اینکه وحشت رو به دل ما بندازه.
    بدون اینکه ذره‌ای از موضعم عقب‌نشینی کنم به رایان گفتم:
    - شاهزاده، شما برین. اینجا نمونین.
    با این حرفم اعتراض هر سه نفرشون بلند شد؛ اما من نمی‌خواستم به کسی آسیب برسه. اون‌ها باید از اینجا دور می‌شدن تا اگه درگیری شکل می‌گرفت، آسیب نبینن. بی‌توجه به صداهاشون گفتم:
    - نمی‌خوام آسیب ببینین، پس هرچه زودتر از اینجا دور بشین. ممکنه حواسم سمت شما پرت بشه و اتفاقی بیفته.
    نمی‌دونم اون لحظه به این فکر کردن که من فقط نگران جون خودم هستم یا نه؛ اما من این حرف رو زدم تا از اینجا دور بشن. نمی‌دونستم سرانجام مبارزه‌ی من با این سه‌تا غول چی می‌شد؛ برای همین ترجیح می‌دادم که از اینجا برن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    چند لحظه‌ای رو اونجا موندن و حرکتی نکردن. من که کلافه شده بودم، جهت نگاهم رو از غول‌ها به‌سمت رایان تغییر دادم و گردنم رو کج کردم.
    - منتظر چی هستی؟ نکنه دوست داری خودت و اون‌ دوتا رو هم مثل هلن، به کشتن بدی؟ هر چه زودتر از اینجا دور بشید.
    ناچار سرش رو تکون داد و باشه‌ای زمزمه کرد. با بی‌میلی روبه اون دوتا کرد و مشغول حرف زدن باهاشون شد تا اون‌ها رو از اینجا دور کنه. من هم بی‌توجه به اون‌ها، غول‌ها رو تحت نظر گرفتم تا به‌سمتشون نرن و درحالی‎که گره شنلم رو باز می‌کردم شروع به حرف زدن کردم:
    - جادوگر از من به شما گفته؟ حتماً گفته چون دلیلی نداره شما بی‌منظور توی جنگل‌ها پرسه بزنید. حدس می‌زنم همه‌ی شما رو فرستاده تا من رو مرده یا زنده پیدا کنید و به قصر ببرید؛ فکر می‌کنه من هنوز ضعیفم، فکر می‌کنه مثل قبل احساساتم برام در اولویت قرار داره؛ اما نمی‌دونه که من دیگه ضعیف نیستم.
    سرم رو بالا گرفتم. عصای توی دستم رو جابه‌جا کردم و نگاه تیزم رو به اون سه‌تا که حالا محاصره‌م کرده بودند دوختم و جدی ادامه دادم:
    - نمی‌دونه که من تازه یک ملکه‌ی‌ واقعی شدم و قوی‌تر از قبل برگشتم.
    هم‌زمان با این حرف شنلم رو با دست آزادم به‌سمت یکی از اون‌ها پرت کردم و وقتی حواسشون پرت شد، از فرصت به‌دست‌اومده استفاده کردم و ازروی اسب پایین پریدم و درحالی‌که کمرم به‌خاطر حفظ تعادل خم شده بود با فریاد گفتم:
    - از اینجا برو الماس! همین‌الان!
    نگاه جدی و لحن کوبنده‌م از من یک ملکه ساخته بود. ملکه‌ای که حالا قدرتمند بود و تصمیم داشت درسِ درستی به دشمنانش بده. الماس با شیهه‌‌ی بلندی، سریع از ما دور شد و من موندم با سه‌تا دود بزرگ که دورم می‌چرخیدند تا گمراهم کنن و تمرکزم رو از بین ببرن.
    درخشش عصا باعث شد نیمنگاه کوتاهی بهش بندازم. مثل قبل، طرح‌های درخشانی پیدا کرده و برق می‌زد و هم‌زمان طرح روی دستم هم می‌درخشید. شاید می‌تونستم از عصا هم استفاده کنم و نیروهام رو از طریق اون منتقل کنم تا غول‌ها نابود بشن.
    جابه‌جایی باد در پشت سرم بهم خبر داد که یکی از اون‌ها داره بهم نزدیک میشه. سریع چرخیدم و سر عصا رو به زمین کوبیدم و هم‌زمان با بالا بردن دستم، دیوار خاکی محکمی جلوش ایجاد کردم تا مانع از نزدیک شدن اون غول به خودم بشم.
    یکی دیگه از حواس‌پرتی من استفاده کرد و جرقه‌ی سیاهی به‌سمتم پرت کرد که جاخالی دادم. غلتی خوردم و روی دو پا و یک دستم، زانو زدم. سرم رو بالا گرفتم و نگاه بدی به اون سه‌تا که حالا مقابل من ایستاده بودند کردم.
    شاید بهتر بود بهشون نشون می‌دادم چه قدرت‌هایی دارم. من ملکه‌ی چهار عنصر بودم، قابلیت تبدیل داشتم؛ پس نباید ضعیف و شکننده خودم رو نشون می‌دادم. آتیش بزرگی رو توی دستم ایجاد کردم و به‌سمتشون پرت کردم که جاخالی دادند؛ اما آتیش وقتی بهشون رسید مثل بمب منفجر شد و هر کدوم رو به طرفی پرت کرد. از فرصت استفاده کردم و نیروم رو متمرکز کردم تا به قالب فرشته‌ تبدیل بشم.
    کم‌کم حس کردم کمی پایین‌تر از شونه‌هام داره می‌سوزه و در کثری از ثانیه بال‌های سفید و بزرگم پشتم ظاهر شدن و قبل از اینکه اون‌ها به‌سمتم یورش بیارن، از روی زمین بلند شدم و مثل خودشون توی هوا شناور شدم.
    لباسم مدام پیچ و تاب می‌خورد و موهام که چندتا بافت ریز داشت، توی هوا می‌رقصید. خشمم فوران کرده بود و نفس‌نفس می‌زدم. من همین‌الان باید اون‌ها رو می‌کشتم. نباید از خودم ضعف نشون می‌دادم.
    دندونم رو روی همساییدم و فریادی کشیدم. کف دست آزادم رو به‌سمتشون گرفتم و باریکه‌ی نور سفیدی رو که قدرت فرشته‌ها بود، به‌سمتشون پرت کردم. اونی که جلوتر از بقیه بود، به نور برخورد کرد و اتفاقی براش نیفتاد. باریکه‌ی نور از وسط بدنش گذشته بود و هیچ بلایی سرش نیومده بود.
    خوب بود که تو جسم فرشته بودم و به‌راحتی می‌تونستم تمامی عنصر‌‌ها رو استفاده کنم. آب رو به‌سمتشون پرت کردم و پشت سرش، خاک، آتش و گردباد رو هم امتحان کردم؛ اما هیچ اتفاقی براشون نیفتاد. با لبخند خبیث و صدای خنده‌های کریهشون مدام بهم نزدیک می‌شدند.
    چشم‌هام گشاد شد و کمی عقب رفتم. کمی احساس ترس کرده بودم. حالا می‌فهمم چرا رایان و اون دوتا ترسیده بودند. هیچ نیرویی روی این غول‌ها تأثیرگذار نبود.
    نیروم بهشون برخورد کرد؛ ولی سالم بودند و لحظه‌به‌لحظه به من نزدیک می‌شدند. عقب رفتم و با نگاهم اطراف رو آنالیز کردم. راه فراری بود؟ حتماً بود؛ ولی اگه فرار می‌کردم، دنبالم می‌اومدن و قدرت خودم رو زیر سؤال می‌بردم؛ درثانی من قصد نداشتم فرار کنم.
    اگه الان اون غول‌ها رو شکست نمی‌دادم چطور می‌تونستم جادوگر رو که خلق‌کنندشون بود رو نابود کنم؟ نه! من فرار نمی‌کردم. من اون کاری رو انجام می‌دادم که فکر می‌کردم درسته و وظیفه‌ی ملکه بودنم بهم اعلام می‌کرد. حالا باید جلوی هر سه‌تاشون می‌ایستادم. قطعاً نقطه ضعفی داشتن که باید پیدا می‌کردم.
    ضربه‌ی نسبتاً سنگینی به تنـم خورد که باعث شد جیغ دردناکی بکشم و به درخت تنومند پشت سرم برخورد کنم. تَنـم روی درخت سُر خورد و روی زمین افتادم. ناله‌ای از درد کردم و به‌سختی از روی زمین بلند شدم. به‌درخت تکیه دادم و نگاهم رو به بدنم دوختم. خراش‌های عمیق و سطحی روی پوستم خودنمایی می‌کرد و دردی که تو کمرم احساس می‌کردم نفسم رو بند آورده بود.
    سایه‌ی اون‌ها روی صورتم افتاد و نگاه من رو به خودشون جلب کرد. نگاهم حالا رنگ ترس گرفته بود. هرکاری کردم نتونستم به جسم انسانیم برگردم؛ چون بالم شکسته بود.
    درست بالای‌ سرم ایستادن و من برای بار آخر نگاهی به بال سفید و دردناکم که شکسته بود و خون قرمزی که ازش جاری بود کردم.

    حالا دیگه نه راه فراری داشتم، نه می‌تونستم فرار کنم. فاجعه بود!

    چیکار کنم خب! اون غول‌ها نامیرا هستن:campe45on2::campe45on2:
    راستی بچه‌ها! رمان رفته تو لیست برترین رمان‌های اخیر:campeon4542:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا