ببخشید من شرمندهی همتونم. اومدم شهرستان مسافرت ولی از شانس بدم حالم بد شده. ببخشید توروخدا
درحالیکه با نگاهم درختهای ضعیفی رو که تنهی نسبتاً کوچکی داشتند و مشخص بود بیشتر از ده سال از کاشتنشون نمیگذره رو زیر نظر گرفته بودم از جولیا پرسیدم:
- جولی تو چند سالته؟ پدر و مادرت کجا هستن؟ تنهایی اون مسافرخونه رو اداره میکنین؟
صدای شیطنتوارش باعث شد نگاه متعجبم رو بهش بدوزم. لبخند نخودی زد و چشمهای گردش رو که از شیطنت برق میزد رو بهم دوخت و گفت:
- آروم بانو. مشخصه تو این مدت سؤالهای زیادی ذهنتون رو مشغول کرده که اینطور دارین پشت سر هم سؤال میکنین. حالا اسم خودتون چیه؟
تکخندهای از حیرت کردم و پررویی نثار دختر کوچولوی روبهروم کردم. درحالیکه سطل رو توی دستم تاب میدادم و شیطنتوار خودم رو تکون میدادم گفتم:
- تیارانا صدام کن. اسمم اینه. حالا تو به سؤالهای من جواب بده!
قبل از اینکه حرفم تموم بشه تنهی آرومی بهم زد و با همون لحن شادش گفت:
- خب تیا جون چندسالته؟ چطوری ملکه شدی و...
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و از حرکت ایستادم. اون همینطوری به حرکتش ادامه داد؛ ولی من نگاهم به جای تنهی جولیا روی شنلم بود که مچاله شده بود.
آروم پلک زدم. چقدر زود خودمونی شد. با اینکه غم عظیمی توی دلم نشسته بود، سعی کردم کمی به خودم روحیه بدم. نباید پا پس بکشم و مرگ دوستانم رو بیجواب بگذارم. اگه لحظهای از خودم ضعف نشون بدم جادوگر موفق میشه و من تا ابد بازندهی این بازی مرگ هستم! آره بازی مرگ...
بازی که عزیزانم رو از من گرفت و من رو سوگوار از دست رفتههام کرد. بازی که تا به امروز فقط جادوگر پیروز بود و من بازنده؛ ولی از امروز من سرنوشت این بازی رو تغییر میدم. از امروز من پیروز بازی هستم و جادوگر باید جواب دندونشکن این گستاخیش رو بگیره.
بادی که توی جنگل وزید و موهام رو به بازی گرفت من رو از فکری که توش غرق شده بودم بیرون کشید. چندتا نفس عمیق پشتِسرهم کشیدم تا زمان و مکان رو بهتر درک کنم و بعد پشتسر جولیا که از من دور شده بود راه افتادم. شنل لباسم با هربار وزش باد تکون میخورد و برگ درختها هرچند کم، از شاخهها جدا میشدند و روی زمین میریختند. پاییز کمکم داشت از راه میرسید و من شش ماه کامل رو تو این دنیا که روی دنیای من بنا شده بود زندگی کرده بودم.
از تپه که پایین رفتیم به رودخونهی کوچیک و کمعمقی که پایین تپه جریان داشت نگاه کردم. آب زلال و شفافی که روی سنگریزههای کف رودخونه جریان داشت من رو به وسوسه انداخت.
سطل رو روی زمین گذاشتم و کنار رود زانو زدم. دستم رو داخل آب فرو بردم و درحالیکه مواظب بودم عصا که روی زانوهام گذاشته بودم توی رودخونه نیفته، دستم رو به لبم نزدیک کردم و مقداری از آب رو نوشیدم.
طعم شیرین و دلچسبش باعث شد چندثانیه چشمهام رو ببندم و بعد از اینکه بازش کردم دوباره دستم رو پر از آب کردم و وجودم رو خنک کردم.
قبل از اینکه آب رو تموم کنم؛ جسم بزرگی توی آب پرید و صدای شلپش به گوشم رسید و قبل از اینکه به خودم بیام، سروصورتم از آب خیس شد. نگاه متعجبم رو به جولیا دوختم که توی آب بپربپر میکرد و خندههای خوشحالش توی محیط پیچیده بود. از رودخونه فاصله گرفتم و روی چمنهای سبزرنگ نشستم. زانوهام رو جمع کردم و دستم رو دورشون حلقه زدم.
لباسم کمی خیس شده بود؛ ولی گرمای بیحدواندازهی خورشید باعث شده بود که اون خیسی از بین بره. چند دقیقهای رو اونجا نشستم و جولیا بعد از اینکه خودش رو کاملاً خیس کرده بود از رود بیرون اومد.
با خنده نزدیک من شد و با لحن شادش گفت:
- خیلی کیف داد. پس تو چرا نیومدی؟
فقط گفتم:
- دوست ندارم زیاد خیس بشم. من کارهای مهمی دارم که با بیمار شدنم اونا به تعویق میفتن.
فقط یک لبخند ساده زد و بعد بهم خیره شد. بیمقدمه گفت:
- من بیست و پنج سالمه!
درحالیکه با نگاهم درختهای ضعیفی رو که تنهی نسبتاً کوچکی داشتند و مشخص بود بیشتر از ده سال از کاشتنشون نمیگذره رو زیر نظر گرفته بودم از جولیا پرسیدم:
- جولی تو چند سالته؟ پدر و مادرت کجا هستن؟ تنهایی اون مسافرخونه رو اداره میکنین؟
صدای شیطنتوارش باعث شد نگاه متعجبم رو بهش بدوزم. لبخند نخودی زد و چشمهای گردش رو که از شیطنت برق میزد رو بهم دوخت و گفت:
- آروم بانو. مشخصه تو این مدت سؤالهای زیادی ذهنتون رو مشغول کرده که اینطور دارین پشت سر هم سؤال میکنین. حالا اسم خودتون چیه؟
تکخندهای از حیرت کردم و پررویی نثار دختر کوچولوی روبهروم کردم. درحالیکه سطل رو توی دستم تاب میدادم و شیطنتوار خودم رو تکون میدادم گفتم:
- تیارانا صدام کن. اسمم اینه. حالا تو به سؤالهای من جواب بده!
قبل از اینکه حرفم تموم بشه تنهی آرومی بهم زد و با همون لحن شادش گفت:
- خب تیا جون چندسالته؟ چطوری ملکه شدی و...
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و از حرکت ایستادم. اون همینطوری به حرکتش ادامه داد؛ ولی من نگاهم به جای تنهی جولیا روی شنلم بود که مچاله شده بود.
آروم پلک زدم. چقدر زود خودمونی شد. با اینکه غم عظیمی توی دلم نشسته بود، سعی کردم کمی به خودم روحیه بدم. نباید پا پس بکشم و مرگ دوستانم رو بیجواب بگذارم. اگه لحظهای از خودم ضعف نشون بدم جادوگر موفق میشه و من تا ابد بازندهی این بازی مرگ هستم! آره بازی مرگ...
بازی که عزیزانم رو از من گرفت و من رو سوگوار از دست رفتههام کرد. بازی که تا به امروز فقط جادوگر پیروز بود و من بازنده؛ ولی از امروز من سرنوشت این بازی رو تغییر میدم. از امروز من پیروز بازی هستم و جادوگر باید جواب دندونشکن این گستاخیش رو بگیره.
بادی که توی جنگل وزید و موهام رو به بازی گرفت من رو از فکری که توش غرق شده بودم بیرون کشید. چندتا نفس عمیق پشتِسرهم کشیدم تا زمان و مکان رو بهتر درک کنم و بعد پشتسر جولیا که از من دور شده بود راه افتادم. شنل لباسم با هربار وزش باد تکون میخورد و برگ درختها هرچند کم، از شاخهها جدا میشدند و روی زمین میریختند. پاییز کمکم داشت از راه میرسید و من شش ماه کامل رو تو این دنیا که روی دنیای من بنا شده بود زندگی کرده بودم.
از تپه که پایین رفتیم به رودخونهی کوچیک و کمعمقی که پایین تپه جریان داشت نگاه کردم. آب زلال و شفافی که روی سنگریزههای کف رودخونه جریان داشت من رو به وسوسه انداخت.
سطل رو روی زمین گذاشتم و کنار رود زانو زدم. دستم رو داخل آب فرو بردم و درحالیکه مواظب بودم عصا که روی زانوهام گذاشته بودم توی رودخونه نیفته، دستم رو به لبم نزدیک کردم و مقداری از آب رو نوشیدم.
طعم شیرین و دلچسبش باعث شد چندثانیه چشمهام رو ببندم و بعد از اینکه بازش کردم دوباره دستم رو پر از آب کردم و وجودم رو خنک کردم.
قبل از اینکه آب رو تموم کنم؛ جسم بزرگی توی آب پرید و صدای شلپش به گوشم رسید و قبل از اینکه به خودم بیام، سروصورتم از آب خیس شد. نگاه متعجبم رو به جولیا دوختم که توی آب بپربپر میکرد و خندههای خوشحالش توی محیط پیچیده بود. از رودخونه فاصله گرفتم و روی چمنهای سبزرنگ نشستم. زانوهام رو جمع کردم و دستم رو دورشون حلقه زدم.
لباسم کمی خیس شده بود؛ ولی گرمای بیحدواندازهی خورشید باعث شده بود که اون خیسی از بین بره. چند دقیقهای رو اونجا نشستم و جولیا بعد از اینکه خودش رو کاملاً خیس کرده بود از رود بیرون اومد.
با خنده نزدیک من شد و با لحن شادش گفت:
- خیلی کیف داد. پس تو چرا نیومدی؟
فقط گفتم:
- دوست ندارم زیاد خیس بشم. من کارهای مهمی دارم که با بیمار شدنم اونا به تعویق میفتن.
فقط یک لبخند ساده زد و بعد بهم خیره شد. بیمقدمه گفت:
- من بیست و پنج سالمه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: