کامل شده رمان طلوعی از پس فراموشی (جلد سوم بازمانده‌ای از طبیعت) | الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان راضی بودین؟

  • بله

    رای: 75 92.6%
  • نخیر

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونست بهتر از این باشه

    رای: 6 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    81
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
487
امتیاز واکنش
56,051
امتیاز
948
محل سکونت
سرزمین خیال
نگران و مضطرب، ریتا رو تکون دادم و با همون استرسی که به صدام سرایت کرده بود گفتم:
- ریتا، چشمات رو باز کن. باید بریم.
صورتش زیر نور خورشید برق می‌زد و ریشه‌ی موهاش توی عرق غرق شده بود. پوف کلافه‌ای کشیدم و به اطراف نگاه کردم. می‌ترسیدم سربازهای تاریکی دوباره سروکله‌شون پیدا بشه و اون موقع معلوم نبود چه اتفاقی میوفته.
دقیقه‌های طولانی رو اونجا نشسته بودم و تمام بدنم رو چشم‌وگوش کرده بودم تا هرخطر احتمالی پیش‌بینی کنم. ریتا همچنان بی‌هوش بود و اثری از بهبودی دیده نمی‌شد. نکنه اون مرد دروغ گفته باشه و ریتا خوب نشه؟ اگه اتفاقی برای ریتا بیفته؛ من هرگز خودم رو نمی‌بخشم. من باعث‌وبانی تمام این اتفاقات بودم.
آهی کشیدم و به اون مرد جوان و مرموزی که بهمون کمک کرد فکر کردم. یعنی اون کی بود؟ یهو از کجا سروکله‌ش پیدا شد و نجاتمون داد؟ اصلاً چطور ما رو نجات داد و چه بلایی سر نیروهای تاریکی اومد؟
سؤال‌ها مثل خوره به جون مغزم افتاده بودن و اون‌قدر درگیرشون بودم که درنهایت سردرد گرفتم. دستی به موهای سبزم کشیدم و ناله‌ای از درد کردم. تا کی باید منتظر می‌موندم؟ کاش یکی کمکم می‌کرد...
سرم رو به زیر انداختم. سر ریتا رو روی پام درست کردم و زانوهای خمیده‌م رو باز کردم تا خون، داخلشون جریان پیدا کنه.
چشم از پلک‌های بسته‌ی ریتا گرفتم و به دره‌ی مرگ خیره شدم. دوباره خاطرات کوتاهم با تیارانا جلوی چشم‌هام نقش بست. همیشه غمگین و آروم بود.
تو این مدت کم فهمیدم که برای مردم، دوستان و عشقش هرکاری می‌کنه! سایمون بد قضاوت کرده بود؛ هرچند که هنوز هم معتقد بود تیارانا قاتل پدرشه و اگه تیارانا زنده باشه؛ روزی انتقام مرگ پدرش رو می‌گیره!
امیدوارم زنده بمونه؛ هرچند فکر نمی‌کنم کسی که از اون دره پایین بیفته، جون سالم به در ببره.
آفتاب بالای سرم ایستاده بود و گرمای بی‌پایانش رو به رخم می‌کشید. از شدت گرمای زیاد، به نفس‌نفس افتاده بودم. دوباره چشم گردوندم تا جنبنده‌ای رو پیدا کنم؛ اما دریغ از یک پشه!
پوف کلافه‌ای کشیدم و موهام رو پشت گوشم فرستادم و به صورت ریتا نگاه کردم. صورتش کمی رنگ گرفته بود و اثری از رنگ‌پریدگی نداشت.
کاش تیارانا بود... حداقل اگه اون بود؛ می‌دونستیم باید چی‌کار کنیم؛ ولی الان مثل افرادی بودیم که توی مه غلیظ گیر افتادن و هیچ‌کدوم راه درست رو نمی‌شناسن.
- هلن، تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
با صدای نسبتاً بلند سایمون که رگه‌ای از تعجب داشت جا خوردم و شونه‌هام پرید. وای پیدامون کردن!
لب گزیدم و سرم رو با احتیاط به عقب برگردوندم و به صورت متعجب رایان و سایمون خیره شدم. رایمون با اخم غلیظی بهم خیره شده بود. با صدای جدی و خشمگینش تهدیدوار پرسید:
- چطور از اردوگاه بیرون اومد...
گردنش رو خم کرد و با دیدن ریتا که توی بغلم خوابیده بود؛ جمله‌ش رو کامل کرد:
- اومدین؟ مگه بهتون نگفته بودم همونجا بمونین و پاتونو از کلبه بیرون نذارین؟ چه بلایی سرش اومده؟
رایان و سایمون تازه متوجه ریتا شدن. رایان با نگرانی به‌سمتم اومد و روی زمین نشست. ریتا رو به آغـ*ـوش کشید و چندبار اسمش رو صدا زد. وقتی دید جواب نمیده با نگرانی ازم پرسید:
- چه بلایی سرش اومده؟ شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟ جواب بده هلن!
لحن دستوریش باعث شد تند‌تند بگم:
- من دیدم شما نمی‌تونین تیارانا رو پیدا کنین؛ واسه‌ همین خودم تصمیم گرفتم بیام دنبالش، ریتا هم باهام اومد؛ اما‌... اما وسط راه گیر چندتا موجود تاریک عجیب افتادیم و فرار کردیم. به اینجا که رسیدیم؛ مجبور شدیم باهاشون مبارزه کنیم. اون موجودات خیلی قوی بودن و نیروهامون روی اونا اثری نداشت. همه‌ش تقصیر من بود؛ ریتا تقصیری ندا...
ضرب دست سنگینی که صورتم رو به درد آورد؛ باعث شد هین بلندی بکشم و صورتم رو که به راست، متمایل شده بود، توی دستم بگیرم. از گوشه‌ی چشمم به صورت خشمگین رایان خیره شدم. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین چکید و فریاد سایمون بلند شد:
- به چه حقی به صورتش سیلی زدی؟
رایان درحالی‌که با چشم‌های قرمز و از هم دریده‌ش نگاهم می‌کرد؛ تو صورتم غرید:
- برای اینکه اون باعث شده خواهرم به این حال بیفته. اون با تصمیم مسخره‌ش باعث شد خواهرم آسیب ببینه.
راستش از رایان می‌ترسیدم و این ترس بعد از کشتن فرمانده کارلوس بیشتر شد. درسته که ظاهر آرومی داشت؛ اما وقتی که عصبی می‌شد هیچ‌کس جلودارش نبود. مثل حالا که جوری پره‌های بینیش تنگ و گشاد می‌شد که به آشوب دلم دامن میزد.
از جا بلند شد و ریتا رو بغـ*ـل گرفت و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
- دعا کن اتفاقی براش نیفته؛ وگرنه بلایی به سرت میارم که روزی هزاربار آرزو کنی کاش امروز از اردوگاه بیرون نیومده بودی.
این رو گفت و با قدم‌های بلندی از ما فاصله گرفت. از جا بلند شدم. رایمون پوزخندی زد و دست به سـ*ـینه نگاهم کرد. همه‌ش تقصیر اونه که تیارانا نیست! سایمون خواست بهم نزدیک بشه که سرم رو به معنی نه تکون دادم و چند قدمی عقب رفتم. همونجا از حرکت ایستاد و با چشم‌های نگرانش بهم خیره شد. نفس عمیقی کشیدم و دست‌هام رو از هم فاصله دادم و به جسم آزاد و برگ خودم تبدیل شدم و خودم رو به دست باد سپردم؛ تا هرجا که دوست داره؛ من رو با خودش ببره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    این پست تقدیم نگاه‌های گرم و زیباتون.
    دوست جانان من منتظر نظر هستمااا ؛)


    ***
    ملوری (تیارانا)
    موهای بلندم رو بالای سرم جمع کردم و به چشم‌های خودم، داخل آینه خیره شدم. برق عجیب و خاموشی رو داخل چشم‌هام احساس می‌کردم اما...
    - ملوری، عزیزم بیا بیرون!
    چشم از تصویر خودم، داخل آینه گرفتم و به‌سمت پنجره‌ی چوبی کلبه رفتم. ویلیام درحالی‌که عصای چوبیش رو به زمین تکیه می‌داد؛ از بیرون نگاهی به من انداخت و لبخند دلنشینی به صورتم پاشید.
    با لبخند کمرنگی جوابش رو دادم و از پنجره فاصله گرفتم. کلبه غرق در روشنایی بود و این روشنایی رو مدیون پنجره‌هایی بودم که دورتادور کلبه وجود داشت. چشم گردوندم وبه اجزای کلبه خیره شدم. اینجا هنوز هم برام ناآشنا بود.
    - مل! کجا موندی؟
    هیچ حسی به اسمم نداشتم. ویلیام می‌گفت این اسم متعلق به منه اما من حس خوبی به این اسم نداشتم. با صدای نسبتاً آرومی گفتم:
    - الان میام... (نگاهم رو به‌ زمین دوختم) ویلیام!
    اسمش رو زمزمه‌وار بیان کردم؛ این درحالی بود که مطمئن بودم به‌خاطر آروم بودن صدام، قسمت پایانی حرفم رو نشنیده. آروم و سر‌به‌زیر قدم برداشتم و از کلبه بیرون رفتم. زخم پهلوم همچنان درد می‌کرد و نمی‌تونستم به‌درستی راه برم.
    ویلیام که وضعیتم رو دید؛ بلافاصله عصا و کوله‌ی لوازمش رو روی چمن‌های نسبتاً کوتاه رها کرد و به‌سمتم دوید. بازوم رو توی دستش گرفت و با لحن نگرانی پرسید:
    - خوبی ملوری؟ می‌خوای بغلت کنم و ببرمت داخل کلبه؟
    و بعد منتظر جوابی از جانب من نشد و خم شد تا من رو به آغـ*ـوش بکشه که خودم رو عقب کشیدم و درد پهلوم زیاد شد. از شرم گونه‌هام رنگ گرفت. این رو از داغی ناگهانی گونه‌هام فهمیدم. لبم رو از درد گاز گرفتم و با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:
    - نه! نه! من حالم خوبه. لازم نیست بغلم کنی.
    نفس‌های کلافه و درمونده‌‌ش رو می‌شنیدم اما من نمی‌تونستم... هنوز با این موضوع کنار نیومده بودم. هنوز هیچ‌چیز رو به خاطر نداشتم و این باعث می‌شد سرگردون و گیج باشم.
    ویلیام، لعنتیِ بلندی گفت و ازم فاصله گرفت. از گوشه‌ی چشمم بهش نگاه کردم. پشت به من ایستاده بود و درحالی‌که سرش رو به آسمون بود؛ دستی داخل موهای خو‌ش‌فرم و براقش کشید. چند دقیقه‌ای تو اون حالت موند و بعد با صدای نرم و ملایمی گفت:
    - ملوری، عزیزم! من چطور باید بهت ثابت کنم که تو همسر من هستی؟ من حتی لباس‌ِخونی و پاره‌ت رو، که سهل‌انگاری من باعث شد بچه‌مون رو از دست بدیم، بهت نشون دادم. این برای اعتماد کردن کافی نیست؟
    سرم رو بیشتر به زیر انداختم‌. بچه؟ هنوز با این قضیه کنار نیومده بودم. یعنی من باردار بودم و بچه‌ی داخل شکمم رو از دست دادم؟ ولی چطور و برای چی؟ ویلیام هیچی در این باره بهم نگفته بود؛ اما من حس می‌کردم که همه چیز اون‌طور نیست که باید باشه. کاش حافظه‌م رو از دست نداده بودم.
    دستی که دور بازوم نشست؛ باعث شد از جا بپرم و دست از فکر کردن بردارم. نگاه نگرانم رو به صاحب دست دوختم و با دیدن ویلیام، نفس آسوده‌ای کشیدم. چشم‌هاش غم عجیبی داشت...
    یعنی چون من همه‌چیز رو فراموش کرده بودم غمگین بود؛ یا چون اون رو به خاطر نمی‌آوردم؟ شاید هم دلیلش چیز دیگه‌ای بود!
    حرفی نزدم و آروم به‌سمت کوله‌ی لوازم رفتم و از روی زمین برداشتمش. نگاهی به چوب بلند و زیبایی که نقش‌ونگاری از گل، روش حکاکی شده بود انداختم. ویلیام همیشه این چوب رو با خودش به همراه داشت ولی چرا؟
    سؤال‌های زیادی توی سرم چرخ می‌خوردند. سؤال‌هایی که هیچ جوابی براشون نداشتم. خم شدم و چوب رو برداشتم که شروع به درخشیدن کرد. وحشت زده و با تعجب، چوب رو به طرفی پرت کردم و قدمی به عقب برداشتم.
    ویلیام که توجهش به من جلب شده بود پرسید:
    - چی شده ملوری؟ اتفاقی افتاده؟
    کاملاً مشخص بود اصلاً متوجه تغییر عصاش نشده. با دست لرزونم چوب رو نشونش دادم و گفتم:
    - اون... اون... درخشید! برق زد! چرا؟!

    و بعد نگاه پر از سؤالم رو به چشم‌های متعجب ویلیام دوختم. زیر لب امکان نداره‌ای زمزمه کرد و خودش رو به چوب رسوند و اون رو از زمین برداشت. منتظر بودم اون چوب باز هم واکنش عجیبی نشون بده؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    اهم اهم سلام علیکم یه وقت نظر ندین زشت می‌شه هاااا
    فقط تا پایان رمان همراهی کنین. قراره شگفت زده بشید و همه چیز اونطور نیست که شما می‌خونید ؛)

    ویلیام نگاه عجیبی بهم انداخت. حتماً داره با خودش فکر می‌کنه که من توهم زدم. با تردید به عصا و بعد به ویلیام نگاه کردم و با لرزش آشکاری گفتم:
    - من... من خودم دیدم اون درخشید! مطمئنم... اشتباه نکردم.
    سرش رو تکون داد و از روی زمین بلند شد و عصای عجیب رو توی دستش گرفت. عصا، تقریبا هم قد ویلیام بود؛ اما قد ویلیام، به عصا برتری داشت.
    نگاهش کمی اخم داشت. دستش رو دور شونه‌م حلقه ‌کرد که تنم مور‌مور شد. خواستم خودم رو از زیر دستاش بیرون بکشم؛ اما اون محکم نگهم داشت و من محکوم به سکوت شدم.
    از این همه نزدیکی احساس وحشت می‌کردم. درسته! وحشت! من الان مثل کودک تازه متولد شده‌ای بودم که ذهنش سفیدِسفید بود و هر چی که می‌شنید توی ذهنش ثبت می‌شد و من این رو نمی‌خواستم. من باید می‌فهمیدم که چه اتفاقی افتاده.
    - مهم نیست چه اتفاقی افتاده. حتماً اشتباه کردی.
    درحالی‌که حرف می‌زد؛ من رو به‌سمت کلبه هدایت کرد. اخمی کردم و با صدای نه‌چندان راضی گفتم:
    - یعنی من توهم زدم؟ ولی من مطمئنم که اشتباه نکردم و چوبِ عجیبِ تو درخشید!
    سعی کرد متقاعدم کنه. آروم و شمرده‌شمرده گفت:
    - باشه عزیزم. تو برو استراحت کن؛ من هم ببینم علت درخشیدن عصا چیه. این‌طوری خوبه؟
    سرم رو فقط تکون دادم و به جلو پیش رفتم. دوست داشتم هرچه زودتر از حصار انگشت‌های ویلیام خارج بشم اما نمی‌شد! سعی کردم با نگاه به اطراف، ذهنم رو از این همه نزدیکی گمراه کنم و موفق هم شدم!
    کلبه‌ی ویلیام روی تپه‌ی نسبتاً بلندی که ارتفاع چندانی نداشت قرار گرفته بود و اطرافش رو درخت‌های کاج در برگرفته بود. پایین تپه رودخونه‌ای قرار داشت که اکثر مواقع، ویلیام اونجا ماهی‌گیری می‌کرد.
    با دیدن تپه‌ای از خاک که سنگ گردی روش قرار داشت ابرویی بالا انداختم. پرسیدم:
    - اون چیه؟
    و با دستم تپه‌ی خاکی کوچیک رو نشون دادم. ویلیام از حرکت ایستاد که من هم به تبعیت از اون ایستادم و نگاهش کردم. چشم‌هاش غمگین بودند و میخ تپه‌ی خاکی شده بود. اسمش رو صدا زدم که به خودش اومد و گفت:
    - چند هفته‌ی پیش یه دختر رو کنار رودخونه‌ی اون سمت جنگل پیدا کردم. وضعیت وخیمش باعث شد جونش رو از دست بده. برای اینکه جسمش خوراک حیوون‌های وحشی نشه؛ اینجا دفنش کردم.
    آهانی زمزمه کردم؛ اما احساسم بهم می‌گفت مسئله چیزی فراتر از این‌هاست؛ چون ویلیام کاملاً کلافه و ناراحت بود. به‌سمت کلبه رفت و من هم اینبار پشت سرش به راه افتادم. وارد کلبه که شدیم ویلیام به‌سمت تخت رفت و روش دراز کشید. من هم به‌سمت آشپزخونه‌ی کوچیکش به راه افتادم و کوله رو روی میز ناهارخوری کوچیک گذاشتم و به‌سمت پنجره‌ی داخل آشپزخونه رفتم و بازش کردم.
    به محض باز شدن پنجره، هوای خنک و دلچسبی صورتم رو نوازش داد و به کلبه هجوم آورد. لبخندی زدم و از درخت‌های سرسبز که میزبان پرنده‌های آوازخوان بودند چشم گرفتم و به‌سمت میز رفتم و روش نشستم.
    کوله رو باز کردم و مشغول وارسی لوازم داخل کوله شدم. چندتا سیب سرخ، با کمی سبزیجات و در آخر... یک دست لباس حریر سبز رنگ زنانه.
    لبخندی زدم و لباس رو از توی کوله برداشتم و بازش کردم.
    لباس دامن بلندی داشت که تا قوزک پام می‌رسید و بالاتنه‌ی ساده و گلدوزی شده‌ای داشت. آستینش تا آرنجم بود و خیلی به دلم نشست.
    لباس رو تو دستم نگه داشنم و به‌سمت ویلیام رفتم و با ذوق گفتم:
    - ممنونم. واقعاً زیباست... رنگش به دلم نشسته.
    آرنجش رو از روی چشم‌هاش برداشت و نگاهی بهم کرد. با دیدن لبخند روی لب‌هام، اون هم لبخندی زد و گفت:
    - بپوش ببین اندازت هست یا نه.

    سری تکون دادم و به‌سمت آشپزخونه رفتم تا لباسم رو عوض کنم؛ چون از ویلیام خجالت می‌کشیدم و دوست نداشتم تن عریانم رو ببینه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    پست بعدیو وقتی میزارم که نظر بدین. شوخی هم ندارم
    ... ^-^

    پشت میز ناهار خوری، روی زمین نشستم و درحالی‌که نگاهم به چهارچوب در بود تا ویلیام وارد آشپزخونه نشه؛ با احتیاط لباسم رو در آوردم و بدون فوت وقت، لباس سبزرنگ رو به تن کردم و از جا بلند شدم. دامن پف‌دار و پر از چینش رو مرتب کردم و به‌سمت چهارچوب رفتم و بهش تکیه دادم.
    لبه‌ی تخت چوبی نشسته بود و درحالی‌که میخ زمین بود؛ سرش رو توی دستاش محبوس کرده بود و عمیقا توی فکر بود. این رو زمانی فهمیدم که اسمش رو چندین بار صدا زدم و اون جوابی نداد.
    کمی سکوت کردم تا خودش متوجه من بشه؛ اما دقایق طولانی که سپری شد، خودم به‌سمتش قدم برداشتم. آروم و با طمانینه نزدیکش شدم.
    آفتاب از نصف گذشته بود و نور ملایمش در حال زوال بود. جام حامل شمع رو از روی میز کوچیک برداشتم و به‌سمت ویلیام برگشتم.
    دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و کمی خم شدم. با صدای ملایمی صداش زدم:
    - ویلیام!
    شونه‌هاش بالا پریدن و بعد آروم سرش رو بالا آورد. کمی گنگ و نامفهوم نگاهم کرد. چشم‌هاش خالی از هر حسی بود؛ هر حسی! چند ثانیه تو همون حالت موند و بعد گفت:
    - تو...
    ابروهام بالا پرید و با لحن سوالی پرسیدم:
    - ویلیام! تو حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده چرا این‌طوری داری نگاهم می‌کنی؟
    سرش رو به طرفین تکون داد و چندبار پشت سر هم پلک زد. لبخند محوی روی لب‌هاش که رنگی تو مایه‌های صورتی و کرمی بود نشوند و آروم و با صدای شیرینی گفت:
    - من حالم خوبه ملوری!
    نگاهش رو از روی صورتم سر داد و پایین تر برد. لباس رو که ‌توی تنم دید گفت:
    - انگار اندازه‌ت رو درست گفتم. چقدر بهت میاد؛ مثل فرشته‌ها شدی پرنسس من!
    لبخند شیرین و دل‌نشینی از تعریفش، روی لب‌های سرخ و برجسته‌م نشست. اما بعد با یادآوری حرفش، لبخند از روی لب‌هام پر کشید و با کنجکاوی پرسیدم:
    - ویلی، تو گفتی اندازه‌م رو به فروشنده درست گفتی؟ مگه تو این مدت که در کنار هم زندگی می‌کردیم؛ سایزم رو نمی‌دونستی؟
    لبش که به لبخند کش اومده بود؛ در کسری از ثانیه صاف و صامت شد. کمی فکر کرد و بعد که انگار جوابی برای سوالم پیدا کرده سرش رو چندبار تکون داد و لبخند محوی زد.
    از روی تخت بلند شد که صدای جیر مانندش باعث شد ابروهام بالا بپرن. جام شمع رو از من گرفت و گفت:
    - هوا دیگه داره تاریک میشه. شمع هارو برام بیار تا روشنشون کنم.
    سری تکون دادم و به‌سمت پنجره رفتم تا از لبه‌ش جام دیگه‌ای رو بردارم؛ درهمون حال گفتم:
    - ویلیام، جواب من رو ندادی.
    جام رو برداشتم و به‌سمتش رفتم. خیره‌ی شمع روشن بودم که گفت:
    - راستش یکم اندازه‌ت تغییر پیدا کرده؛ برای همون مطمئن نبودم که لباس اندازه‌ت باشه یا نه.
    آهانی گفتم و به حرکت انگشتاش روی فیتیله‌ی شمع دقت کردم. چندباری انگشتش رو دور فیتیله گردوند و مثل قبل، درکمال حیرت من، شمع روشن شد.
    هنوز هم نمی‌دونستم چطور می‌تونه با حرکت انگشتاش آتیش روشن کنه؛ یا با چند حرکت ساده خاک رو جابه‌جا کنه و به آب روان داخل رودخونه حالت بده! خودش که می‌گفت یک عنصر افزاره و قبلا هم از این کارها کرده؛ ولی من هیچی یادم نبود و همین اتفاقات کوچیک، برام گنگ و ناباور بود.
    روی تخت نشستم و پرسیدم:
    - ویلیام، منم می‌تونم مثل تو این کارهارو انجام بدم؟
    کمی نگاهم کرد و بعد جام رو سرجای قبلیش گذاشت و گفت:
    - نه عزیزم فکر نکنم! من که ندیده بودم عنصر افزاری کنی. خودت هم در این‌باره حرفی به من نزده بودی.
    حرفی نزدم. هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. بعد از اینکه چندتا سیب خوردیم؛ من به‌سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم. ویلیام لبخندی زد و روی تخت و در کنار من دراز کشید.
    من که هنوز معذب بودم؛ خودم رو جمع کردم و به گوشه‌ی تخت پناه بردم. آروم گفتم:
    - من می‌خوام فردا برم بیرون.
    زمزمه‌وار گفت:
    - مشکلی نیست عزیزم؛ ولی منم باید باهات بیام. اینجا پر از ببر و گرگه. برات خطرناکه!
    با نارضایتی باشه‌ای زمزمه کردم و شب‌ به‌خیر گفتم. بین خواب و بیداری چهره‌ی ناشناسی مقابل صورتم قرار گرفت و ضربان قلبم بالا رفت. من نمی‌شناختمش؛ اما اون گفت:
    - باید برگردی! داره دیر میشه. تو به اینجا تعلق نداری!

    نمی‌دونستم اون مرد کیه و ازم چی می‌خواد؛ ولی لب‌های ویلیام که روی گونه‌م نشست؛ اون مرد هم ناپدید شد و من بدون اینکه بتونم مانع از کار ویلیام بشم به خواب عمیقی فرو رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    این پست تقدیم نگاه‌های زیبای دوستانی که با نظراتشون بهم انگیزه دادن. مرسی که هستین ♡
    ***
    ریتا
    صدای برخورد تیغه‌های شمشیر با همدیگه و فریاد مردها، باعث شد چشم‌هام رو باز کنم. نگاه گنگ و گیجم رو به سقف چوبی دوختم. اینجا کجا بود؟ اخمی ناشی از گیجی روی پیشونیم نشست و چندبار پلک زدم تا اتفاقاتی که رخ داده بود رو به یاد بیارم.
    با یادآوری موجودات تاریک و اتفاقی که برامون افتاد؛ باترس نیم‌خیز شدم و مشغول آنالیز کردن اطرافم شدم. کلبه‌ی چوبی کوچیک و پنجره‌ی مربع و بدون شیشه‌ای که درست کنار تخت قرار داشت و می‌تونستم اردوگاه مخفی رایمون رو ببینم؛ باعث شد نفسم رو آسوده و آروم بیرون بفرستم.
    با تکون جسمی، چشم چرخوندم و به رایان که روی زمین نشسته بود و سرش روی لبه‌ی تخت قرار داشت نگاه کردم. شونه‌هاش آروم بالا و پایین می‌شد و نشون می‌داد که عمیقاً توی خواب فرو رفته.
    لبخند مهربونی به‌ خاطر برادر مهربونم روی لـب‌هام نشست. خودم رو روی تخت چوبی بالا کشیدم. تمام بدنم به‌خاطر تخت مزخرفی که روش خوابیده بودم درد می‌کرد و کوفته بود.
    کمی بازوهام رو با دستم مالیدم و بعد نفسم رو صدادار بیرون فرستادم و خستگی خوابم رو در کردم.
    دستم رو داخل موهای سفید رایان فرو بردم و کمی نوازشش کردم که تکونی خورد. دستم رو سریع کشیدم و به صورت خسته و خواب‌آلودش خیره شدم.
    سرش رو بالا آورد و چشم‌های خمـار از خوابش رو بهم دوخت. بعد از اینکه نگاه خندونم رو دید؛ چندبار پلک زد و بعد به‌سرعت من رو بغـ*ـل کرد و اسمم رو صدا زد:
    - ریتا، خوش‌حالم که بهوش اومدی. خیلی نگرانت شدم خواهر عزیزم.
    من هم متقابلاً در آغوشش گرفتم و عطر دل‌نشین برادرم رو به مشام کشیدم. عطری که سال‌ها از داشتنش محروم بودم؛ درست از زمانی که اون اتفاق شوم افتاد و من خانواده‌م رو از دست دادم. اما این عطر با قبل فرق داشت...
    نمی‌دونم شاید من اون موقع اشتباه کرده بودم؛ ولی مطمئنم که فرق داشت! این بوی تن برادرم نبود... .
    با دقت به صورتش نگاه کردم. می‌خواستم مطمئن بشم شخصی که من رو بغـ*ـل کرده رایانه و همین‌طور هم بود! اون خود رایان بود و شاید من دچار اشتباه شده بودم.
    لبخند نصف و نیمه‌ای زدم و پرسیدم:
    - ما چطور به اینجا برگشتیم؟ هلن کجاست؟
    شنیدن قسمت دوم حرفم باعث شد اخم وحشتناکی روی صورتش بشینه و با صدای نسبتاً خشمگینی پرسید:
    - برای چی از اردوگاه بیرون رفتی؟ مگه چندین و چندبار بهتون تأکید نکرده بودیم توی اردوگاه بمونین؟ ریتا تو داشتی با دستای خودت، خودت رو به کشتن می‌دادی می‌فهمی؟ نمی‌دونم دقیقاً چه اتفاقی افتاده؛ ولی تو سه روز بیهوش بودی و هرکاری کردیم، قصد بهوش اومدن نداشتی.
    نفسی تازه کرد و در سکوت بهم خیره شد. منتظر جوابی از طرف من بود؛ ولی من هنوز هم توی بهت و تعجب قرار گرفته بودم. با همون تعجب پرسیدم:
    - سه روز؟! چرا مگه چه اتفاقی افتاده؟
    و بعد با یادآوری اتفاقات، سرم رو آروم تکون دادم و در جواب خودم گفتم:
    - ما با نیروهای تاریکی درگیر شدیم و یکیشون به‌سمتم گلوله‌ی تاریکی پرت کرد و بعد دیگه هیچی یادم نیست.
    رایان با لحنی که ته‌مایه‌ای از عصبانیت داشت گفت:
    - ما وقتی نتونستیم راه ورودی به دره رو پیدا کنیم؛ راهی اردوگاه شدیم؛ ولی لبه‌ی دره، تو و هلن رو دیدم که مواظبت بود. وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده؛ تورو به اردوگاه آوردم و دعوای بدی با هلن کردم.
    باورم نمی‌شد رایان با هلن دعوا کرده باشه. من خودم خواستم با هلن برم و شاید اون کمترین تقصیر رو توی اتفاقی که برای من افتاده بود داشت؛ اما بیشترین تنبیه برای اون بود.
    دستم رو درحالی‌که پنج انگشتم از هم فاصله داشتن؛ روی قفسه‌ی سـیـنه‌م گذاشتم. تند تند و باهول گفتم:
    - من خودم خواستم با هلن برم. اون اصلاً مقصر نبود. حالا کجاست؟ حتماً خیلی از دستم ناراحته. باید ازش عذرخواهی کنم.
    سرش رو به طرفین تکون داد و از جا بلند شد. درحالی‌‌که به‌سمت در می‌رفت گفت:
    - نمی‌دونیم. از اون روز غیبش زده و معلوم نیست کجاست. سه‌روزه که به اردوگاه برنگشته.
    با تعجب نگاهش کردم. سه روز از هلن خبری نبود؟ وای خدای من! نکنه براش اتفاقی افتاده؟ حتماً اتفاقی افتاده که اگه نیفتاده بود تا الان باید برمی‌گشت! حالا شدن دو نفر! دو نفر که از گروه رفته بودن؛ هلن و تیارانا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    اینم از پست امروز. فکر کنم لازم بود از زبون جادوگر هم پست بزارم...نظراتتون کمه. من انرژی می‌خوام عشقا ^-^
    ***
    هلن
    سطل آب رو به دست لی‌لی که با چشم‌های بی‌فروغش داشت اطراف رو می‌کاوید دادم و اسمش رو صدا زدم:
    - لی‌لی، اتفاق خاصی که تو این مدت نیفتاده؟
    به صورتم نگاه کرد و لبخند هرچند کمرنگی تحویلم داد:
    - نه، از وقتی که بانو تیارانا به ما کمک کردن تا نیروهامون رو به دست بیاریم؛ به راحتی تونستیم از پس مشکلات بر بیایم. فقط نمی‌دونم چرا ایشون دیگه مردم خودشونو قابل نمی‌دونن و بهمون سر نمی‌زنن.
    با این حرفش سرم رو پایین انداختم و به خاک‌هایی که کمی نم داشتند خیره شدم. هنوز نمی‌دونستن برای تیارانا چه اتفاقی افتاده.
    گیجی و سرگردونیم رو که دید؛ سطل آب رو روی سکوی آشپزخونه گذاشت. دستش رو روی شونه‌ی من گذاشت و سرش رو خم کرد تا به صورتم دید داشته باشه. گرچه قامت من، مقابل قامت خمیده‌ی اون برتری داشت. با تردید پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟ نکنه ملکه زندانی جادوگر شده؟ هان!
    شونه‌ام رو تکون داد. آشوب صداش به من هم سرایت کرده بود. دوباره تکونم داد و لحن نگرانش ستون بدنم رو به لرزه در آورد:
    - چرا حرف نمی‌زنی هلن؟ خودت می‌دونی که همه‌ی ما به ایشون احتیاج داریم؛ اگه براشون اتفاقی افتاده باید بدونیم؛ شاید بتونیم کمکش کنیم.
    نفس عمیقی کشیدم. تردید توی صدام مشخص بود. مطمئن نبودم گفتن این حرف درست باشه؛ اما لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
    - فکر کنم تیارانا مرده!
    این حرف کافی بود تا چشم‌هاش گرد بشه. صدای افتادن جسمی باعث شد به سرعت برگردم و به صورت وَنِسا خیره بشم. ظرف آب از دستش افتاده بود و به هزار تیکه‌ی نامساوی تقسیم شده بود. چشم‌های ناباورش رو بهم دوخت و با وحشت گفت:
    - بدون ملکه تیارانا هممون می‌میریم! هممون!
    ***
    جادوگر
    دستی به گوی بی‌رنگ و روحم کشیدم. چرخی دور میز گرد زدم و از حرکت ایستادم. روی گوی خم شدم و با ناخن بلندم روش زدم و گفتم:
    - نشونش بده! هرجا که هست! چه مرده چه زنده! می‌خوام ببینمش...
    گوی سیاه شد و رگه‌هایی از سفیدی توش پیچید. با چشم‌های ریز شده به ستیز میان رنگ‌ها خیره شده بودم. اونقدر توی هم پیچیدند که درنهایت محو شدن و تصویر ناواضحی از یک عصا، تو گوی نقش بست.
    چشم‌هام رو گرد کردم و با صدای خراشیده‌ای گفتم:
    - گوی احمق! من اون دختر بچه رو می‌خوام!
    صدای بلند و عصبیم چهارستون اتاق مخفیم رو لرزوند. پرده‌های بنفشی که دورتادور اتاق کشیده شده بود؛ تکونی خوردن و سرجاشون ثابت موندن.
    لب باز کردم تا دوباره به گوی دستور بدم که صداش توی گوشم پیچید. به‌سمتش برگشتم و توی چشم‌های سردش خیره شدم. با سرم اشاره‌ای به صندلی کوچکی که درست وسط اتاقک قرار داشت کردم. صاف به‌سمتش رفت و نشست. گفتم:
    - می‌شنوم. بگو تو چه وضعیتی هستن.
    صدای سردش تنم رو لرزوند:
    - هیچ خبری از تیارانا نیست. اونا دارن دنبالش می‌گردن ولی بی‌فایده‌ست! هر کی تو اون دره افتاده؛ دیگه زنده نمونده.
    سرم رو تکون دادم و خوبه‌ای گفتم. برنده‌ی بازی چندصدساله من بودم! اون‌ این بازی رو شروع کرده بود؛ ولی من پیروز بیرون می‌رفتم. جالب شد.
    حالا که اون مرده؛ می‌خوام ببینم توانایی مقابله با من رو داره؟
    از جا بلند شد. چشم‌های بنفش و بی‌روحش رو بهم دوخت:
    - بهتره دست از سر پسرم برداری؛ وگرنه من میشم کابوس رویاهات! فهمیدی؟!
    حرفش که تموم شد؛ بی‌توجه به من، از اتاقک بیرون رفت. پوزخندی زدم؛ من رو نشناخته بود که اون‌طور تهدیدم می‌کرد. هنوز هم به‌خاطر اون اتفاق عصبی بود. به‌سمت گوی برگشتم. همچنان اون عصای عجیب و به شدت آشنا رو نشون می‌داد.
    صبر کن! من این عصا رو می‌شناسم. با هول دستم رو روی میز گذاشتم و روی گوی خم شدم. آره خودشه! سرم رو به معنی نه تکون دادم و زمزمه کردم:
    - نه این امکان نداره! از کجا پیداش کرده... از کجا؟!

    صدای فریادهای عصبیم دیوارهای قصر رو لرزوند؛ اما من اون لحظه به یک چیز فکر می‌کردم؛ انتقام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    یکم دیگه صبر کنین. می‌فهمین چرا تیارانا اونقدر گیج و سرگردون بود توی جلد دوم. کم کم همه‌ی معماها حل میشه.
    ***
    هلن
    همه دور هم جمع شده بودن و صدای زمزمه‌وارشون اونقدر زیاد شده بود که به راحتی می‌تونستم صداشون رو بشنوم. این یه واقعیت تلخ بود! واقعیت تلخی که باید با نبود تیارانا حلش می‌کردیم. با اینکه همه می‌گفتن تیارانا مقصر اتفاقاتیه که رخ داده؛ اما من نمی‌تونستم باور کنم. من خودم با چشم‌های خودم دیدم که تیارانا چه کارهایی انجام میده. چه تلاشی برای نجات مردمش می‌کنه. اون علاوه بر اینکه قلب مهربونی داشت؛ با گذشت بود. از گـ ـناه سایمونی که برای کشتنش اومده بود گذشت و با خودش از اون قصر جهنمی نجاتش داد. درست مثل یک ملکه! ملکه‌ای که غیر از خودش، به فکر مردمش هم بود.
    رفتم بالای سکو و با صدای بلندی گفتم:
    - خواهش می‌کنم ساکت باشید. باید باهاتون حرف بزنم.
    سرها یکی‌یکی به‌سمتم چرخیدند و زمزمه‌ها آروم گرفت. به جمعیت انبوهی که روبه‌روی قصر مخفی تیارانا و کارل ایستاده بودند و با کمک نور مشعل، چهره‌هاشون قابل تشخیص بود خیره شدم. اینجا توی تاریکی مطلق فرو رفته بود و برای من هنوز هم جای سوال داشت که چرا و چطور در این دره در طول روز هم توی تاریکی غرق شده بود.
    مرد جوانی که قیافه‌ی جا افتاده‌ش نشون می‌داد بالای چهل سال سن داره؛ جمعیت رو کنار زد و جلو اومد. با چشم‌های طوسی رنگش بهم خیره شد. توی چشم‌هاش نفرت دیده می‌شد. جا خوردم! با دستش من رو نشانه رفت و با صدای بلندی خطاب به مردم غرید:
    - این دختر اومده میگه ملکه تیارانا مرده! همون‌که ما رو به این وضعیت انداخت!
    به‌سمت مردم برگشت و با صدای پرنفرت و سوءظنی ادامه داد:
    - فکر نمی‌کنین اون ملکه‌ی بی‌لیاقت به ما کلک زده؟ اون وانمود کرده مرده تا از خشم ما در امان بمونه. اون زنده‌ست و این دختر داره دروغ میگه!
    چشم‌هام گرد شد. واقعاً نمی‌دونستم چی بگم. هیاهوی عظیم مردم بلند شد و حرفش رو تایید کردن. سعی کردم متقاعدشون کنم. تندتند گفتم:
    - نه! نه این دروغه! من خودم دیدم که ملکه افتادن تو دره‌ی مرگ. الان هفته‌هاست که گروه تجسس ما دارن دنبالش می‌گردن؛ ولی نمی‌تونن راه ورودی به اون دره رو پیدا کنن. درثانی ملکه تیارانا اونقدر به فکر شما بود که داشت راه حلی برای مقابله با جادوگر پیدا می‌کرد.
    زنی پا به جلو گذاشت. لباس‌های کهنه مندرسی که به تن داشت نشون می‌داد سال‌هاست لباس نویی به تن نکرده. موهای خاکستری رنگی و چشم‌هاش که گود افتاده بود و توی حاله‌ای از چین و چروک فرو رفته بود؛ مشخص می‌کرد که سن زیادی داره. به عصای کوچیکش تکیه داد و همون‌طور که کمرش خم بود سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد. صداش که به خاطر پیری می‌لرزید توی محیط طنین‌انداز شد:
    - پس اون اژدها به چه دردی می‌خوره؟
    اخمی از نامفهومی بین ابروهام نشست. سرم رو تکون دادم و با صدایی که ته‌مایه‌ای از ناباوری و سوال داشت گفتم:
    - من متوجه منظورتون نمیشم! این ماجرا چه ربطی به اژدهای عالیجناب کارل داره؟
    این‌ بار لحنش تمسخرآمیز شد:
    -اون اژدها می‌تونه پرواز کنه. درنتیجه می‌تونه خیلی راحت به دره‌ی مرگ نفوذ کنه و تیارانا رو پیدا کنه.
    سکوت کرد. چند نفر از بین جمعیت گفتن:
    - راست میگه.
    - اژدها می‌تونه پرواز کنه. پس چرا میگی راهی به دره وجود نداره.
    و...
    عمیقا توی فکر فرو رفتم. واقعاً چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ حتی خود من هم وقتی تبدیل می‌شدم می‌تونستم به داخل دره برم. انگار ما با دقت به راه ورودی دره فکر نکرده بودیم. با صدای شرمنده‌ای گفتم:
    - متأسفم! ما به این راه فکر نکرده بودیم. باید برم و این مسئله رو باهاشون درمیون بزارم.
    خواستم تبدیل بشم ولی همون مرد که چشم‌هاش پر از نفرت بود گفت:
    - ما هم با تو میایم. ما رو باید ببری پیش دوستات! اصلاً از کجا معلوم راست گفته باشی؟ حتماً خودتونو نجات دادین و ما رو انداختین توی ظلمات. شما دارین با خیال راحت زندگی می‌کنین و زندگی ما به لجن کشیده شده. برای همینه که ما رو پیش اون دوستات نمی‌بری.
    واقعاً سر در نمی‌آوردم. این مردم دیوانه شده بودن. به همه چیز بدبین بودن و دوست داشتن ثابت کنن حرف خودشون درسته. خواستم بگم نمی‌تونم که مردم به یکباره به‌سمت سکو حرکت کردن و درحالی‌که با دستاشون من رو نشون می‌دادن هرج‌ومرج رو به پا کرده بودن. انگار شورش کرده بودن. با صدای بلندی گفتم:
    - باشه! باشه! باهام بیاین. اما راه خطرناکه. من نمی‌خوام به زن و بچه‌ها آسیب برسه. درثانی مطمئن نیستم که براتون جای کافی باشه.
    دوباره همون مرد گفت:
    - مشکلی نیست. ما جای خواب برای خودمون پیدا می‌کنیم و مواظب زن و بچه‌هامون هستیم.
    مرد فرماندهی مردم رو به دست گرفته بود و با کوچک‌ترین اشاره‌ای که می‌کرد؛ مردم شورش می‌کردن. درمونده و ناتوان گفتم:
    - وسایلتون رو جمع کنین. راه میفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    عزیزانم دلیل اینکه از زبون شخصیت‌های مختلف می‌نویسم؛ به خاطر اینه که بفهمیم تو نبود تیارانا چه اتفاقاتی برای کدوم شخصیتت‌‌‌ها رخ داده. همه‌ی کارهای من دلیلی داره. خواهش می‌کنم صبور باشید و با نظراتتون به من دل گرمی بدین

    بدون اینکه تبدیل بشم؛ تو قالب انسانیم، به مردم کمک کردم تا از راه پله‌ی عجیبی که خودش ظاهر می‌شد عبور کنند. تعدادی از مردها جلوتر حرکت می‌کردند و زن و بچه‌ها و افراد میانسالی که توانایی حرکت کردن رو نداشتند؛ به کمک زن‌های جوان راه می‌رفتند، پشت اون‌ها در حرکت بودن.
    هنوز هم مطمئن نبودم بردن اون‌ها به اردوگاه مخفی رایمون درست باشه؛ ولی مگه چاره‌ی دیگه‌ای داشتم؟ اگه اینجا می‌موندم یه بلایی سرم می‌آوردن؛ اگه می‌رفتم هم ممکن بود از مخفی‌گاهشون بیرون بیان و گیر یکی از اون نیروهای تاریکی بشن و اونوقت معلوم نبود چه بلایی سرشون می‌اومد. قطعا همگی قتل‌عام می‌شدن!
    به دنبال بقیه و آخر از همه، من از پله‌ها بالا رفتم و همزمان با اینکه آخرین پله رو رد کردم؛ پله غیب شد. نگاهم مات جای خالی پله‌ها بود که صدای پیر و دورگه‌ای گفت:
    - خب... حالا باید از کدوم سمت بریم؟ آفتاب از نیمه گذشته و ما باید تا شب به یه جای امن برسیم؛ وگرنه تو شب به خطر می‌افتیم.
    صورتم رو به‌سمت صدا چرخوندم. با دیدن همون پیرزن که درکمال خونسردی بهم نگاه می‌کرد؛ بهش خیره شدم. با یه حساب سر انگشتی می‌شد فهمید که فاصله‌ی اردوگاه تا اینجا خیلی زیاده و با پای پیاده، حتماً بیشتر از یک روز طول می‌کشه تا به یه مکان امن برسیم. ولی الان این مسئله مهم نبود. مهم دستوراتی بود که من از این پیرزن و اون مرد می‌گرفتم. انگار تو مدتی که ما به اینجا سر نزده بودیم اتفاقات زیادی افتاده بود. اتفاقاتی که منتهی به شورش مردم علیه ما شد. شورشی که به دست این دو نفر رهبری می‌شد.
    بی‌حس فقط نگاهش کردم و با بیخیال‌ترین لحن ممکن گفتم:
    - ما راهی رو در پیش گرفتیم که بیشتر از یک یا دو روز طول می‌کشه. اونوقت تو چطور انتظار داری تا شب به اردوگاه برسونمتون؟
    مرد با عصبانیت به‌سمتم اومد. انگشتش رو به‌سمتم گرفت و شمرده شمرده و تهدیدوار گفت:
    - تو مسئول اتفاقاتی هستی که برای ما افتاده. سایمون و اون ملکه‌ی به‌درد نخورتون که ما رو دست به سر کردن؛ ولی تو نمی‌تونی! حالا چرا تو هم ما رو ول نکردی و نرفتی، برامون جای سؤاله. اما تا شب باید به اردوگاه برسیم. فهمیدی؟!
    پوزخند صداداری زدم. چشم‌هام رنگ تمسخر گرفته بود. پس اون‌ها فکر می‌کردن ما رهاشون کردیم و رفتیم تا جون خودمون رو نجات بدیم. واقعاً که جای تأسف داشت. نگاه گذرایی به جمعیت انداختم و سرم رو تکون دادم. پشت بهشون کردم و درحالی‌که می‌خواستم وارد جنگل بشم گفتم:
    - راه بیفتین! این انتخابیه که خودتون انجام دادین. به من دیگه مربوط نیست. ظاهراً همتون تحت اوامر رهبرین جدیدتون هستید و یادتون رفته چی بودین و چطور زندگی می‌کردین. راه طولانیه؛ امشب نمی‌رسیم. اگه ناراضی هستین می‌تونین اصلاً با من نیاین.
    خونم به جوش اومده بود. هر لحظه آماده بودم تا اگه اتفاقی علیه من انجام دادن؛ تبدیل بشم و از اینجا برم؛ ولی ظاهراً پذیرفته بودن که بدون کمک من نمی‌تونن کاری انجام بدن.
    راه خاکی که بین درخت‌ها قرار داشت و اطرافش رو چمن‌ها و سبزه‌های ریزودرشت پر کرده بودن؛ راه عبور ما از جنگل بود. درخت‌های کوتاه‌وبلندی که بدون هیچ نظم و قاعده‌ای و در فاصله‌های دور و نزدیک از هم، اطراف جاده رو در بر گرفته بودند. باد ملایمی توی جنگل در جریان بود و هر از چند گاهی صدای زوزه‌ای که از بین درخت‌ها عبور می‌کرد؛ به گوشم می‌رسید.
    تمام وجودم چشم‌وگوش شده بود تا هر خطر احتمالی که تهدیدمون می‌کرد رو تشخیص بدم. با اینکه این مردم، نمک‌نشناس شده بودند ولی ما در مقابل اون‌ها مسئول بودیم.
    دوباره فکرم سمت دره رفت. واقعاً چرا به فکر خودمون نرسید تا با آذرخش به‌سمت دره پرواز کنیم؟ نکنه اون سه‌تا تو این مدت ما رو گول می‌زدن و دروغ می‌گفتن که رفتن دنبال تیارانا! اگه همه‌ی تلاششون رو کردن؛ پس چرا به فکرشون نرسیده با آذرخش به ته دره پرواز کنن؟ فکرم شدیداً مشغول بود. یعنی ممکنه اون‌ها به خاطر کینه‌هایی که از تیارانا به دل گرفتن دنبالش نگشته باشن؟

    سرم رو تکون دادم تا از دست افکار مشوّش و نابسامانم آزاد بشم ولی نمی‌شد. تیارانا اگه زنده بود باید برمی‌گشت ولی الان چندین هفته‌ست که ازش خبری نیست. حتماً مرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    صدای خرت مانندی که حاصل برخورد سنگ‌های ریزودرشت با کفش‌هامون بود جنگل رو در بر گرفته بود. خورشید پشت سرمون بود و نور در حال زوالش سایه‌های بلند و کشیده‌مون رو روی زمین به تصویر کشیده بود.
    سَرم رو طی فواصل زمانی کوتاه و مختلف، به اطراف می‌گردوندم تا اطراف رو رصد و محیط رو آنالیز کنم. از تراکم اولیه‌ی درخت‌ها کمتر شده بود و بوته‌های پرحجم تمشک و توت‌فرنگی به چشم می‌خورد.
    انبوه برگ‌های سبز و زردی که روی درخت‌ها خودنمایی می‌کردند؛ باعث شده بود سایه‌های متعددی، زیر درخت‌ها ایجاد بشه. کاملاً مشخص بود که زیر سایه‌ی این درخت‌ها میشه مدت‌ها استراحت کرد و از خنکای دلچسبی که توی جنگل جریان داشت لـ*ـذت برد.
    جنگل توی سکوت بود و هرازچندگاهی صدای آواز بلبلی به گوش می‌رسید که مشخص نبود روی کدوم شاخه از کدوم درخت نشسته و داره صدای زیبا و فاخرش رو به رخ ما می‌کشه. هرازگاهی پرنده‌ای به سرعت باد از این شاخه به اون شاخه پر می‌کشید و من فقط می‌تونستم صدای بال زدنشون رو توی سکوت جنگل بشنوم.
    کف پاهام از شدت پیاده‌روی زیاد درد می‌کرد و کمرم رو که مدت‌ها صاف نگه داشته بودم خشک شده بود. دستم رو نامحسوس به کمرم کشیدم و از روی لباس نرم و لطیفم، کمرم رو کمی نوازش کردم تا خوب بشه؛ ولی هیچ فایده‌ای نداشت.
    خنجرم رو که دسته‌ی سفیدی با زمرد سبز داشت و تنها یادگاری پدرم برای من بود، از ابتدای ورودمون به جنگل توی دستم نگه داشته بودم رو داخل غلافش، توی پارچه‌ای که دور کمرم بسته بودم گذاشتم و از حرکت ایستادم.
    صدای پا که قطع شد؛ خبری از صدای اعصاب خوردکن خرت مانند نبود. به‌سمتشون برگشتم و به جمعیتی که صورتشون از شدت خستگی قرمز شده بود و
    چشم‌های جمع شده‌شون که خستگیشون رو نشون می‌داد، نگاه کردم. قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی همگی تندتند بالا و پایین می‌شد؛ درست مثل دونده‌ای که کیلومترها دویده و در نهایت فرصتی برای استراحت پیدا کرده.
    یکی از زن‌ها درحالی‌که با دست راستش گوشه‌ی لباس سفیدش رو، که پر از گردوخاک و کثیفی بود و پارگی‌های لباس رو به راحتی می‌شد دید، توی دستش گرفته بود چند قدمی به جلو اومد. کمی توی راه رفتن لنگ می‌زد. به من که رسید نگاهی به مردم پشت سرش انداخت. انگار تردید داشت حرف بزنه و می‌ترسید مورد مجازات مردم قرار بگیره. برای همین بدون اینکه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخته بود و به لباسش که بین انگشت‌هاش به بازی گرفته بود نگاه می‌کرد.
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و درحالی‌که هر دو دستم رو به کمرم زده بودم؛ نفسم رو صدادار بیرون فرستادم. آوایی شبیه به اوم از دهنم خارج شد و بعد لبم رو بیرون دادم و همزمان گفتم:
    - پوف! اینجا چه خبر شده؟ چرا همتون تغییر کردین؟ این زن...
    و با دستم همون زن رو که پیشتاز بقیه بود نشونه گرفتم و ادامه دادم:
    - می‌ترسه با من، منی که لحظه‌به‌لحظه در کنار شما بودم. همراه شما از استرسِ فراری بودن بهره بردم؛ حرف بزنه؟
    دو دستم رو به معنی چرا بالا آوردم و به‌سمت چپ قدمی برداشتم:
    - حالا چرا این‌طوری شدین رو نمی‌دونم. من از کار شما سر در نمیارم. به منم بگین ببینم چی شده تا شاید این‌قدر از رفتارای شما تعجب نکنم.
    حرفم که تموم شد؛ نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم. واقعاً نمی‌دونستم چرا یهویی تغییر کردن و این رفتار غلط و سراسر بودار رو در پیش گرفتن.
    با دستم اشاره کردم به اون زن و گفتم:
    - تو! با من بیا کارت دارم!
    سرش رو که بالا گرفت ترس توی چشم‌هاش نی‌نی می‌زد. با دستش به خودش اشاره کرد و لرزون پرسید:
    - من؟ ب... برا... ی چی؟
    با سرم قسمت اول جمله‌ش رو تایید کردم و گفتم:
    - آره تو! می‌خوام ببینم چی می‌خواستی بگی.
    باترس دوباره از گوشه‌ی راست و چپ شونه‌ش به پشت سرش نگاه کرد. بدنش می‌لرزید و انگشت‌هاش باهم در جدال بودن. دیگه واقعاً تعجب کرده بودم. یه چیزی باعث شده بود این زن بترسه. شدت ترسش اون‌قدر بالا بود که اشک از چشم‌هاش جریان یافت و گفت:
    - من... من کاریتون نداشتم. فقط خواستم بگم... خواستم بگم...
    آب گلوش رو به سختی قورت داد که سیبک گلوش بالا و پایین شد. جوری ایستاده بود که احساس می‌کردم کمرش قوز داره. موهای خرمایی رنگش رو آشفته‌ونابسامان، بالای سرش بسته بود و چشم‌های مشکی رنگ بی‌فروغش واقعاً احساس ترسش رو به من منتقل می‌کرد.
    - خواستم بگم که... آها... خواستم بگم یکم آروم‌تر حرکت کنین؛ اما منصرف شدم.


    تو نظرسنجی جدیدمون شرکت کنین عزیزان.
    نظرتون چیه؟ جالب شد یا نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    چرا جلد یک رو اینقدر دوست دارین؟ نظرتون راجع به پست جدید چیه؟ رمان داره جالب میشه یا هنوز جذابیتی نداره؟


    ابروهام بالا پریدن و به زن که آروم‌آروم، پشت به جمعیت عقب می‌رفت نگاه کردم. سر در نمی‌آوردم اینجا چه خبره. با تردید نگاهی به بقیه انداختم. یک‌به‌یکشون رو آنالیز کردم و قیافه‌هاشون رو از نظر گذروندم. تعدادی از یه منبع نامشخص می‌ترسیدند و تعدادی با شرارت نگاهم می‌کردن.
    با دستم به محوطه‌ی نسبتاً بازی که بین پنج‌تا درخت تنومند بود اشاره کردم و درحالی‌که به درخت‌ها نگاه می‌کردم گفتم:
    - بهتره کمی استراحت کنیم. زن‌ها و بچه‌ها و همین‌طور مسن‌ترهایی که بینمون هستن نیاز به استراحت دارن تا بتونن قوای خودشون رو به دست بیارن.
    مرد جلوتر اومد و درحالی‌که خشمِ اندکی، چاشنی صداش شده بود گفت:
    - ما وقت برای استراحت نداریم. تا شب باید به یه جای امن برسیم.
    سرم رو به طرفین تکون دادم:
    - امکان نداره تا شب به اردوگاه برسیم. بهتره استراحت کنیم.
    انگشتش رو به‌سمتم نشونه رفت:
    - ببین تو داری بیش از اندازه وقت رو تلف می‌کنی. نکنه می‌خوای ما رو از سرت باز کنی؟
    و بعد چشم‌هاش رو ریز کرد و با سوءظن نگاهم کرد. پوف کلافه‌ای کشیدم و مردمک چشمم رو تو کاسه‌ش چرخوندم. کم مونده بود از سرم دود بلند بشه. عجب اشتباهی کردم اون روز که از دست رایان (برادر ریتا) عصبی و ناراحت بودم؛ به اینجا اومدم و خودم رو اسیر این‌ها کردم.
    از داخل لپم رو به دندون گرفتم و لبم رو جمع کردم. این هم نمونه‌ای از استرسم بود‌. درست مثل تیک عصبی...
    قفسه‌ی سـ*ـینه‌م از زیر لباس نرم و لطیفی که به تن داشتم؛ بالا و پایین می‌شد. چندتا نفس عمیق کشیدم و پرسیدم:
    - اسمت چیه؟
    نیشخندی کرد و گفت:
    - اسم من برات مهم شده؟ من دارم میگم تو می‌خوای ما رو دست‌به‌سر کنی بعد تو اسم من رو می‌پرسی؟
    پوزخندی زد و درحالی‌که نگاهش رو از من می‌گرفت؛ سرش رو به معنی تأسف تکون داد و ادامه داد:
    - واقعاً که! مردم ببینین ما تو این مدت به کیا اعتماد کرده بودیم و مثل گوسفند، خودمون رو به دست اینا سپرده بودیم. واقعاً تو این مدت حواسمون کجا بوده؟ ما فکر کردیم اینا می‌خوان کمکمون کنن؛ اما فقط به فکر منفعت خودشون هستن. یه همچین آدمایی رو باید سلاخی کرد!
    قسمت آخر حرفش رو با صدای بلندی گفت که باعث شد صدای تعدادی از مردم که به نشونه‌ی موافقت بلند شده بود؛ محیط جنگل رو پر کنه و هم‎زمان چیزی تو دلم فرو ریخت. این حس اون‌قدر بد بود که دستم رو کمی پایین‌تر از گلوم گذاشتم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
    مرد عجیب و ناآشنایی که تابه‌حال ندیده بودمش؛ خیلی خوب تونسته بود جو رو متشنج و آشوب به پا کنه. تعدادی از مردم با بغـ*ـل‌دستیشون حرفی می‌زدن و بعد سرشون رو تکون می‌دادن و (هو کنان) ابراز شادی می‌کردن.
    دستی به پیشونیم کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
    - آروم باشین! بسه! من اصلاً قصد نداشتم شما رو از سرم باز کنم. فقط خواستم اسم این مرد رو بدونم تا از این به بعد با اسم خطابش کنم. من اگه قرار بود شما رو از سرم باز کنم؛ هرگز به اینجا بر نمی‌گشتم. اما حالا می‌بینین که اینجام و قصد دارم شما رو با خودم ببرم.
    تعدادی آروم شدن ولی تعداد دیگه همچنان می‌خواستن یه بلایی سر من بیارن. دیگه خشمم به سطوح اومده بود. با چند گام تند و نامیزان خودم رو به اون مرد که پشتش به من بود رسوندم. با دستم از پشت و از بالای شونه‌اش یقه‌ی لباسش رو گرفتم و به‌سمت خودم برگردوندمش که چون آمادگی نداشت؛ تلوتلو خورد و بعد خودش رو کنترل کرد.
    نگاهی عصبی به دست مشت شده‌ی من که لباسش رو توی خودش مچاله کرده بود انداخت و بعد نگاهش رو بالا کشید و به من خیره شد. دلم از دیدن چشم‌هاش که توی حاله‌ی قرمزی فرو رفته بود و خشم و نفرت توشون بی‌داد می‌کرد فرو ریخت؛ ولی سعی کردم آروم بشم و با همون حرص و عصبانیتی که درونم غلیان می‌کرد، از بین دندون‌های کلید شده‌م غریدم:
    - ببین یا همین‌الان آرومشون می‌کنی؛ یا من دیگه با هیچ‌کدومتون کاری ندارم. واسم مهم نیست چه فکری دارید و قصدتون از این کارها چیه؛ ولی...
    مشتم رو سفت‌تر کردم و لباسش بیشتر توی دستم جمع شد. با همون دست مشت شده‌م ضربه‌ای به کتفش زدم و ادامه دادم:
    - من می‌خوام کمکتون کنم و این به نفع توئه که اونا رو آروم کنی. من هیچ مسئولیتی در قبال شما ندارم و صرفاً به‌خاطر اینکه می‌خواستم دنیایی که ازش حرف می‌زدین رو ببینم؛ قبول کردم بهتون کمک کنم. ولی ظاهراً شما، تنها افرادی هستین که اصلاً براتون مهم نیست به تاراگاسیلوس برگردین یا نه.

    پوزخند صداداری زدم که گوشه‌ی لبم بالا رفت و خشم اون مرد زیادتر شد. لحظه‌ای احساس کردم چشم‌هاش یک‌دست قرمز شد و درخشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا