نگران و مضطرب، ریتا رو تکون دادم و با همون استرسی که به صدام سرایت کرده بود گفتم:
- ریتا، چشمات رو باز کن. باید بریم.
صورتش زیر نور خورشید برق میزد و ریشهی موهاش توی عرق غرق شده بود. پوف کلافهای کشیدم و به اطراف نگاه کردم. میترسیدم سربازهای تاریکی دوباره سروکلهشون پیدا بشه و اون موقع معلوم نبود چه اتفاقی میوفته.
دقیقههای طولانی رو اونجا نشسته بودم و تمام بدنم رو چشموگوش کرده بودم تا هرخطر احتمالی پیشبینی کنم. ریتا همچنان بیهوش بود و اثری از بهبودی دیده نمیشد. نکنه اون مرد دروغ گفته باشه و ریتا خوب نشه؟ اگه اتفاقی برای ریتا بیفته؛ من هرگز خودم رو نمیبخشم. من باعثوبانی تمام این اتفاقات بودم.
آهی کشیدم و به اون مرد جوان و مرموزی که بهمون کمک کرد فکر کردم. یعنی اون کی بود؟ یهو از کجا سروکلهش پیدا شد و نجاتمون داد؟ اصلاً چطور ما رو نجات داد و چه بلایی سر نیروهای تاریکی اومد؟
سؤالها مثل خوره به جون مغزم افتاده بودن و اونقدر درگیرشون بودم که درنهایت سردرد گرفتم. دستی به موهای سبزم کشیدم و نالهای از درد کردم. تا کی باید منتظر میموندم؟ کاش یکی کمکم میکرد...
سرم رو به زیر انداختم. سر ریتا رو روی پام درست کردم و زانوهای خمیدهم رو باز کردم تا خون، داخلشون جریان پیدا کنه.
چشم از پلکهای بستهی ریتا گرفتم و به درهی مرگ خیره شدم. دوباره خاطرات کوتاهم با تیارانا جلوی چشمهام نقش بست. همیشه غمگین و آروم بود.
تو این مدت کم فهمیدم که برای مردم، دوستان و عشقش هرکاری میکنه! سایمون بد قضاوت کرده بود؛ هرچند که هنوز هم معتقد بود تیارانا قاتل پدرشه و اگه تیارانا زنده باشه؛ روزی انتقام مرگ پدرش رو میگیره!
امیدوارم زنده بمونه؛ هرچند فکر نمیکنم کسی که از اون دره پایین بیفته، جون سالم به در ببره.
آفتاب بالای سرم ایستاده بود و گرمای بیپایانش رو به رخم میکشید. از شدت گرمای زیاد، به نفسنفس افتاده بودم. دوباره چشم گردوندم تا جنبندهای رو پیدا کنم؛ اما دریغ از یک پشه!
پوف کلافهای کشیدم و موهام رو پشت گوشم فرستادم و به صورت ریتا نگاه کردم. صورتش کمی رنگ گرفته بود و اثری از رنگپریدگی نداشت.
کاش تیارانا بود... حداقل اگه اون بود؛ میدونستیم باید چیکار کنیم؛ ولی الان مثل افرادی بودیم که توی مه غلیظ گیر افتادن و هیچکدوم راه درست رو نمیشناسن.
- هلن، تو اینجا چیکار میکنی؟
با صدای نسبتاً بلند سایمون که رگهای از تعجب داشت جا خوردم و شونههام پرید. وای پیدامون کردن!
لب گزیدم و سرم رو با احتیاط به عقب برگردوندم و به صورت متعجب رایان و سایمون خیره شدم. رایمون با اخم غلیظی بهم خیره شده بود. با صدای جدی و خشمگینش تهدیدوار پرسید:
- چطور از اردوگاه بیرون اومد...
گردنش رو خم کرد و با دیدن ریتا که توی بغلم خوابیده بود؛ جملهش رو کامل کرد:
- اومدین؟ مگه بهتون نگفته بودم همونجا بمونین و پاتونو از کلبه بیرون نذارین؟ چه بلایی سرش اومده؟
رایان و سایمون تازه متوجه ریتا شدن. رایان با نگرانی بهسمتم اومد و روی زمین نشست. ریتا رو به آغـ*ـوش کشید و چندبار اسمش رو صدا زد. وقتی دید جواب نمیده با نگرانی ازم پرسید:
- چه بلایی سرش اومده؟ شما اینجا چیکار میکنین؟ جواب بده هلن!
لحن دستوریش باعث شد تندتند بگم:
- من دیدم شما نمیتونین تیارانا رو پیدا کنین؛ واسه همین خودم تصمیم گرفتم بیام دنبالش، ریتا هم باهام اومد؛ اما... اما وسط راه گیر چندتا موجود تاریک عجیب افتادیم و فرار کردیم. به اینجا که رسیدیم؛ مجبور شدیم باهاشون مبارزه کنیم. اون موجودات خیلی قوی بودن و نیروهامون روی اونا اثری نداشت. همهش تقصیر من بود؛ ریتا تقصیری ندا...
ضرب دست سنگینی که صورتم رو به درد آورد؛ باعث شد هین بلندی بکشم و صورتم رو که به راست، متمایل شده بود، توی دستم بگیرم. از گوشهی چشمم به صورت خشمگین رایان خیره شدم. قطره اشکی از گوشهی چشمم پایین چکید و فریاد سایمون بلند شد:
- به چه حقی به صورتش سیلی زدی؟
رایان درحالیکه با چشمهای قرمز و از هم دریدهش نگاهم میکرد؛ تو صورتم غرید:
- برای اینکه اون باعث شده خواهرم به این حال بیفته. اون با تصمیم مسخرهش باعث شد خواهرم آسیب ببینه.
راستش از رایان میترسیدم و این ترس بعد از کشتن فرمانده کارلوس بیشتر شد. درسته که ظاهر آرومی داشت؛ اما وقتی که عصبی میشد هیچکس جلودارش نبود. مثل حالا که جوری پرههای بینیش تنگ و گشاد میشد که به آشوب دلم دامن میزد.
از جا بلند شد و ریتا رو بغـ*ـل گرفت و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
- دعا کن اتفاقی براش نیفته؛ وگرنه بلایی به سرت میارم که روزی هزاربار آرزو کنی کاش امروز از اردوگاه بیرون نیومده بودی.
این رو گفت و با قدمهای بلندی از ما فاصله گرفت. از جا بلند شدم. رایمون پوزخندی زد و دست به سـ*ـینه نگاهم کرد. همهش تقصیر اونه که تیارانا نیست! سایمون خواست بهم نزدیک بشه که سرم رو به معنی نه تکون دادم و چند قدمی عقب رفتم. همونجا از حرکت ایستاد و با چشمهای نگرانش بهم خیره شد. نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو از هم فاصله دادم و به جسم آزاد و برگ خودم تبدیل شدم و خودم رو به دست باد سپردم؛ تا هرجا که دوست داره؛ من رو با خودش ببره.
- ریتا، چشمات رو باز کن. باید بریم.
صورتش زیر نور خورشید برق میزد و ریشهی موهاش توی عرق غرق شده بود. پوف کلافهای کشیدم و به اطراف نگاه کردم. میترسیدم سربازهای تاریکی دوباره سروکلهشون پیدا بشه و اون موقع معلوم نبود چه اتفاقی میوفته.
دقیقههای طولانی رو اونجا نشسته بودم و تمام بدنم رو چشموگوش کرده بودم تا هرخطر احتمالی پیشبینی کنم. ریتا همچنان بیهوش بود و اثری از بهبودی دیده نمیشد. نکنه اون مرد دروغ گفته باشه و ریتا خوب نشه؟ اگه اتفاقی برای ریتا بیفته؛ من هرگز خودم رو نمیبخشم. من باعثوبانی تمام این اتفاقات بودم.
آهی کشیدم و به اون مرد جوان و مرموزی که بهمون کمک کرد فکر کردم. یعنی اون کی بود؟ یهو از کجا سروکلهش پیدا شد و نجاتمون داد؟ اصلاً چطور ما رو نجات داد و چه بلایی سر نیروهای تاریکی اومد؟
سؤالها مثل خوره به جون مغزم افتاده بودن و اونقدر درگیرشون بودم که درنهایت سردرد گرفتم. دستی به موهای سبزم کشیدم و نالهای از درد کردم. تا کی باید منتظر میموندم؟ کاش یکی کمکم میکرد...
سرم رو به زیر انداختم. سر ریتا رو روی پام درست کردم و زانوهای خمیدهم رو باز کردم تا خون، داخلشون جریان پیدا کنه.
چشم از پلکهای بستهی ریتا گرفتم و به درهی مرگ خیره شدم. دوباره خاطرات کوتاهم با تیارانا جلوی چشمهام نقش بست. همیشه غمگین و آروم بود.
تو این مدت کم فهمیدم که برای مردم، دوستان و عشقش هرکاری میکنه! سایمون بد قضاوت کرده بود؛ هرچند که هنوز هم معتقد بود تیارانا قاتل پدرشه و اگه تیارانا زنده باشه؛ روزی انتقام مرگ پدرش رو میگیره!
امیدوارم زنده بمونه؛ هرچند فکر نمیکنم کسی که از اون دره پایین بیفته، جون سالم به در ببره.
آفتاب بالای سرم ایستاده بود و گرمای بیپایانش رو به رخم میکشید. از شدت گرمای زیاد، به نفسنفس افتاده بودم. دوباره چشم گردوندم تا جنبندهای رو پیدا کنم؛ اما دریغ از یک پشه!
پوف کلافهای کشیدم و موهام رو پشت گوشم فرستادم و به صورت ریتا نگاه کردم. صورتش کمی رنگ گرفته بود و اثری از رنگپریدگی نداشت.
کاش تیارانا بود... حداقل اگه اون بود؛ میدونستیم باید چیکار کنیم؛ ولی الان مثل افرادی بودیم که توی مه غلیظ گیر افتادن و هیچکدوم راه درست رو نمیشناسن.
- هلن، تو اینجا چیکار میکنی؟
با صدای نسبتاً بلند سایمون که رگهای از تعجب داشت جا خوردم و شونههام پرید. وای پیدامون کردن!
لب گزیدم و سرم رو با احتیاط به عقب برگردوندم و به صورت متعجب رایان و سایمون خیره شدم. رایمون با اخم غلیظی بهم خیره شده بود. با صدای جدی و خشمگینش تهدیدوار پرسید:
- چطور از اردوگاه بیرون اومد...
گردنش رو خم کرد و با دیدن ریتا که توی بغلم خوابیده بود؛ جملهش رو کامل کرد:
- اومدین؟ مگه بهتون نگفته بودم همونجا بمونین و پاتونو از کلبه بیرون نذارین؟ چه بلایی سرش اومده؟
رایان و سایمون تازه متوجه ریتا شدن. رایان با نگرانی بهسمتم اومد و روی زمین نشست. ریتا رو به آغـ*ـوش کشید و چندبار اسمش رو صدا زد. وقتی دید جواب نمیده با نگرانی ازم پرسید:
- چه بلایی سرش اومده؟ شما اینجا چیکار میکنین؟ جواب بده هلن!
لحن دستوریش باعث شد تندتند بگم:
- من دیدم شما نمیتونین تیارانا رو پیدا کنین؛ واسه همین خودم تصمیم گرفتم بیام دنبالش، ریتا هم باهام اومد؛ اما... اما وسط راه گیر چندتا موجود تاریک عجیب افتادیم و فرار کردیم. به اینجا که رسیدیم؛ مجبور شدیم باهاشون مبارزه کنیم. اون موجودات خیلی قوی بودن و نیروهامون روی اونا اثری نداشت. همهش تقصیر من بود؛ ریتا تقصیری ندا...
ضرب دست سنگینی که صورتم رو به درد آورد؛ باعث شد هین بلندی بکشم و صورتم رو که به راست، متمایل شده بود، توی دستم بگیرم. از گوشهی چشمم به صورت خشمگین رایان خیره شدم. قطره اشکی از گوشهی چشمم پایین چکید و فریاد سایمون بلند شد:
- به چه حقی به صورتش سیلی زدی؟
رایان درحالیکه با چشمهای قرمز و از هم دریدهش نگاهم میکرد؛ تو صورتم غرید:
- برای اینکه اون باعث شده خواهرم به این حال بیفته. اون با تصمیم مسخرهش باعث شد خواهرم آسیب ببینه.
راستش از رایان میترسیدم و این ترس بعد از کشتن فرمانده کارلوس بیشتر شد. درسته که ظاهر آرومی داشت؛ اما وقتی که عصبی میشد هیچکس جلودارش نبود. مثل حالا که جوری پرههای بینیش تنگ و گشاد میشد که به آشوب دلم دامن میزد.
از جا بلند شد و ریتا رو بغـ*ـل گرفت و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
- دعا کن اتفاقی براش نیفته؛ وگرنه بلایی به سرت میارم که روزی هزاربار آرزو کنی کاش امروز از اردوگاه بیرون نیومده بودی.
این رو گفت و با قدمهای بلندی از ما فاصله گرفت. از جا بلند شدم. رایمون پوزخندی زد و دست به سـ*ـینه نگاهم کرد. همهش تقصیر اونه که تیارانا نیست! سایمون خواست بهم نزدیک بشه که سرم رو به معنی نه تکون دادم و چند قدمی عقب رفتم. همونجا از حرکت ایستاد و با چشمهای نگرانش بهم خیره شد. نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو از هم فاصله دادم و به جسم آزاد و برگ خودم تبدیل شدم و خودم رو به دست باد سپردم؛ تا هرجا که دوست داره؛ من رو با خودش ببره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: