کامل شده رمان طلوعی از پس فراموشی (جلد سوم بازمانده‌ای از طبیعت) | الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان راضی بودین؟

  • بله

    رای: 75 92.6%
  • نخیر

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونست بهتر از این باشه

    رای: 6 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    81
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
487
امتیاز واکنش
56,051
امتیاز
948
محل سکونت
سرزمین خیال
***
تیارانا
- فکر می‌کنی چرا بیهوش شده؟ الان چند ساعته که بیهوش روی تخت افتاده و چشماش رو باز نمی‌کنه. نکنه براش اتفاقی افتاده؟
- نه! فکر نمی‌کنم، می‌بینی که خیلی آروم و با ریتم نفس می‌کشه؛ ولی نمی‌دونم چرا بهوش نمیاد. شاید واقعاً مشکلی داشته باشه.
صدای جیغ مانند دختری که چند دقیقه‌ای می‌شد با پسر کناریش مشغول بگومگو بود رو شنیدم
- اه! یه کاری کن. برو طبیب بیار، یا نمی‌دونم... برو یکی رو بیار تا بهمون بگه چه بلایی سر این دختر اومده.
چند دقیقه‌ای می‌شد که بهوش اومده بودم و از شدت خاطراتی که به ذهنم هجوم آورده بود و همه چی رو به یادآورده بودم، نمی‌خواستم چشم‌هام رو باز کنم.
تشکی که روش دراز کشیده بودم رو لمس کردم و لحاف رو چنگ زدم که صدای اون دوتا که داشتن باهم بحث می‌کردن قطع شد. لحاف رو رها کردم و پلک‌های لرزونم رو باز کردم و به صورت دو نفری که با دقت بهِم نگاه می‌کردن، خیره شدم. دختر موهای فرفریش رو بالای سرش جمع کرده بود و چند تا فر کوچیک رو، روی پیشونیش ریخته بود. لبش کوچیک و صورتی‌رنگ بود و صورت سبزه‌ش کک‌مک‌های ریزی داشت. مژه‌های کم پشتش رو باز و بسته کرد و با چشم‌های سیاه‌رنگش که از ذوق زیاد می‌درخشید، چشم‌هام رو وارسی کرد. به‌ نظر بچه میومد؛ چون جثه‌ی نحیفی داشت و معصومیت صورتش شبیه بچه‌ها بود. با هیجان گفت:
- وای! جِیک! ببین رنگ چشماش چقدر خوشگله! کاش رنگ چشمای منم این رنگی بود!
چند بار پشت‌سرهم پلک زدم. درست فکر کرده بودم. ذوق‌وشوقش و صدای نازکش نشون می‌داد که اون بچه‌ست. با تعجب نگاهش کردم و نیم‌خیز شدم. ابروهام رو بالا فرستادم و همون‌طور که دستم رو تکیه‌گاه بدنم کرده بودم، نگاهم رو روی پسر غلتوندم. درست شبیه به‌هم بودند؛ با این تفاوت که پسر موهای مواجی داشت و خبری از کک‌مک روی صورتش نبود. قدش بلندتر بود و به‌نظر بزرگ‌تر می‌رسید.
جیک سرش رو تکون داد و قدمی عقب رفت و من تونستم اتاق کوچیکی رو که توش بودم رو ببینم. فانوس‌هایی دورتادور اتاق آویزون شده بودن و یک سمت دیوار، به جای دیوار، پنجره قرار داشت و منظره‌ی بیرون دیده می‌شد و آفتاب توی آسمون با ابرها محاصره شده بود. نفسی کشیدم تا سنگینی توی قفسه‌ی سـ*ـینه‌م رو بردارم و موفق هم شدم. جیک خطاب به دختر کنارش گفت:
- جولیا، بهتره آروم باشی. نمی‌بینی تعجب کرده؟
بعد هم خطاب به من ادامه داد:
- اسم من جِیکه، اینم خواهرم جولیاست. ما شما رو بیهوش تو اطراف شهر پیدا کردیم. اتفاقی براتون افتاده بود؟
لبخندی به محبتشون زدم و با صدای شیرینی گفتم:
- ازتون ممنونم. نه اتفاقی نیفتاده بود، به‌خاطر اینکه چند روز غذا نخورده بودم ضعف کردم و از شدت ضعف بیهوش شدم. از لطفتون ممنونم.
و بعد نگاهم رو به زمین دوختم. مجبور بودم این دروغ مصلحتی رو بگم؛ چون نباید هویتم رو آشکار می‌کردم. دقیقا به یاد میارم که تو جنگل، سربازهای جادوگر به من گفتن که جادوگر داره دنبال من می‌گرده و هر لحظه ممکن بود با فهمیدن اسمم، جای من رو به جادوگر لو بدن. سرم پایین بود و به افکارم سروسامون می‌دادم که حرف جیک، من رو به بهت فرو برد.
- ما شما رو می‌شناسیم ملکه تیارانا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    هرروز پست داریم، به‌غیر از روزهایی که تعطیله، یا من حالم خوب نیست که تو پروفایلم اعلام می‌کنم اگه حالم خوب نباشه، :)

    آروم پلک زدم و وحشت‌زده نگاهشون کردم. من رو می‌شناختن و این یعنی تا حالا به جادوگر خبر داده بودن. من نباید به اونجا می‌رفتم، نباید مردم رو از خودم ناامید می‌کردم. باید از اینجا برم؛ وگرنه معلوم نیست چه اتفاقی بیفته. من نمی‌خوام امید هزاران نفر رو به ناامیدی تبدیل کنم.
    نگاهم مدام بین جیک و جولیا چرخ می‌خورد و آروم و قرار نداشت. جیک که متوجه نگاه آشفته‌م شد، کف دو دستش رو بالا آورد و آروم و شمرده‌شمرده گفت:
    - نگران نباشید‌ ما از دوستانتون هستیم و به جادوگر خبر ندادیم. جاتون اینجا امنه و هیچ خطری شما رو تهدید نمی‌کنه.
    بعد از این حرفش دست خواهرش رو گرفت و ادامه داد:
    - می‌تونید استراحت کنید. صورتتون خیلی رنگ پریده‌ست و به استراحت نیاز دارید تا بتونید قوای از دست رفته‌تون رو به‌دست بیارید. وقتی بیدار شدین می‌تونین بیاین بیرون و غذا بخورین.
    بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه، خواهرش رو که سعی داشت دستش رو از دست اون بیرون بیاره رو با خودش به بیرون اتاق برد و در رو بست. نفسم رو آسوده بیرون فرستادم، لحن صادق و قانع‌کننده‌ش باعث شد که حرفش رو باور کنم.
    بدنم کسل و بی‌حال بود و این حالتم بیشتر به‌خاطر این بود که مدت زیادی رو بیهوش بودم. کش‌وقوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم و درحالی‌که نگاهی به لباس صورتی بلند توی تنم می‌انداختم، به‌سمت دیوار پنجره‌ای رفتم تا بیرون رو ببینم. دقیقاً یادمه که این لباس توی تنم نبود و بعد از اینکه توی کلبه‌ی ویلیام، اون روح رو دیدم، لباسم تغییر کرد. یه لباس صورتی که بلندیش تا روی زانوم بود و دور آستین حلقه‌ایش و یقه‌ی هفت مانندش سنگ دوزی شده بود و دور کمر لباس هم گل‌دوزی زخیمی شده بود که آدم فکر می‌کرد پارچه‌ی دیگه‌ای رو روش چسبوندی؛ ولی اون‌طور نبود. دامنش پف زیادی داشت و من عاشق همچین لباسی بودم. با یادآوری کاری که ویلیام در حقم کرد، خشم توی وجودم فوران کرد و دندون‌هام رو روی هم ساییدم. دستم رو از شدت عصبانیت مشت کردم و با حرصی آشکار گفتم:
    - لعنتی! عوضی! تاوان دروغ‌هایی که به من گفتی رو پس میدی. اون‌وقت خودت از اینکه تصمیم گرفتی به من دروغ بگی پشیمون میشی.
    یعنی اون متوجه نشد که وقتی من حامله‌م، همسری دارم که چشم انتطارمه؟ شک ندارم که وقتی توی دره افتادم و چشم‌هایی که آخرین لحظه دیدم، متعلق به ویلیام بود. اون چشم‌های سبز لعنتی به من دروغ گفت. واقعاً قصدش چی بود؟ تا کِی می‌خواست به من دروغ بگه و من رو پیش خودش نگه‌داره؟ فکر نمی‌کرد که من روزی حافظه‌م رو به‌دست میارم؟ فکر نمی‌کرد اون‌موقع باید جواب من رو چی بده؟
    پوف کلافه‌ای کشیدم و موهای بلند سفیدم رو که روی شونه‌هام پخش شده بود رو جمع کردم و پشت گردنم فرستادم. حالا که چهره‌م برگشته بود، باید برمی‌گشتم و حق اون جادوگر عوضی رو کف دستش می‌گذاشتم. اون باعث‌وبانی تمام اتفاقاتیه که برام افتاده. اون کارل رو ازم گرفت و من رو آواره کرد، کاری کرد که مردمم علیه من شورش کنن و بهم اعتماد نداشته باشن. من رو فراری خطاب کنن و هر لحظه تحقیرم کنن. اون تاوان تک‌تکِ اشتباهاتش رو پس میده؛ چون من دیگه گیج و سرگردون نیستم. من دوباره همون تیارانایی شده بودم که اتحاد شیطانی آلاریس رو از بین برد و سرزمینش رو متحد و یکپارچه
    کرد.
    درحالی‌که از پنجره به دهکده‌ی کوچیکی که دود از دودکش‌های خونه‌ها بیرون می‌اومد نگاه می‌کردم، دست‌به‌سـ*ـینه شدم. چشم‌هام رو ریز کردم و از اتاقی که توی بلندترین خونه قرار داشت، حرکت مردم رو آنالیز کردم. چقدر با عشق رفتار می‌کردن و توی بازار خرید می‌کردن.
    آروم پلک زدم و زمزمه کردم:

    - منتظرم باشین. من برگشتم!

    دوستان رمان رو نقد کنین ممنون
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    موهای سفیدم رو شُل‌ووِل بافتم و روی شونه‌م انداختم. درحالی‌که سعی داشتم لبخندم رو مهار کنم، زیر لب زمزمه کردم:
    - خدایا، ممنونم بابت فرصتی که بهم دادی تا جبران کنم. من با قدرت برگشتم تا انتقام همسرم و بچه‌ای رو که از دست دادم رو بگیرم.
    دوباره به یاد بچه‌ای که از دست داده بودم افتادم، مغموم و گرفته، موهام رو رها کردم و دستم رو دو طرف بدنم، روی تخت تکیه دادم و به زمین خیره شدم.
    اگه اون روز مثل ترسوها فرار نمی‌کردم، یا حداقل از خودم در برابر اون سربازها دفاع می‌کردم و نمی‌ذاشتم من رو زندانی کنن، اون اتفاق نمی‌افتاد و من از دره به پایین پرت نمی‌شدم که بچه‌م رو از دست بدم.
    من مطمئنم که اون روز، وقتی لبه‌ی دره ایستاده بودم، یکی من رو هول داد و شک ندارم که کار اون فرمانده‌ی عوضی بود. اگه پیداش کنم حتی یک لحظه هم برای کشتنش درنگ نمی‌کنم. دیگه برای پیدا کردن کارل نباید به چهره‌شون اهمیت بدم؛ چون رایمونی که خیلی شبیه کارل بود، اصلاً مثل کارل رفتار نمی‌کرد و از هر چیزی برای تحقیر و اذیت کردن من استفاده می‌کرد.
    نفس عمیقی کشیدم و بغضی رو که داشت تو گلوم تشکیل می‌شد رو بلعیدم و اشک گوشه‌ی چشمم رو با نوک انگشتم پاک کردم. با صدای گرفته و خش‌داری که دورگه شده بود گفتم:
    - پیدات می‌کنم کارل. به‌زودی...
    از روی تخت چوبی که با لحاف آبی‌رنگ پوشیده شده بود، بلند شدم و به‌سمت در نیم‌دایره‌ای شکل قهوه‌ای رنگ رفتم و بعد از نگاه گذرایی به اتاق، از در بیرون رفتم. در رو که بستم، با تعجب به تعداد درهایی که با فاصله یکی-دو متری از همدیگه قرار داشتند نگاه کردم.
    همه‌ی درها یک‌دست قهوه‌ای بودند و دستگیره‌ی نقره‌ای رنگی که زیر نور خورشید، که از پنجره‌های دایره‌ای شکل به داخل می‌تابید، می‌درخشیدند. نگاهم رو از تابلوهای نقاشی که بین درها و روی دیوار نصب شده بودند گرفتم و به‌سمت پله‌ها رفتم.
    آروم‌آروم پله‌های چوبی رو پایین رفتم و درحالی‌که از نرده‌ی‌چوبی مربعی شکل گرفته بودم، به فانوس‌های نصب شده‌ی روی دیوار نگاه کردم. به پایین پله‌ها که رسیدم، با تعجب به مردمی که دور میزهای مربعی شکل نشسته بودن و با صدای بلندی می‌خندیدن و نوشیدنی می‌خوردند نگاه کردم.
    انگار اینجا مسافرخونه بود، چون یک نفر تندتند بین میزها می‌چرخید و سفارشات رو از میزها جمع می‌کرد و سراغ میز بعدی می‌رفت.
    سعی کردم بدون اینکه جلب توجه کنم و نگاه کسی رو سمت خودم بکشونم، از گوشه‌ی دیوار به‌سمت آشپزخونه برم؛ چون جیک رو موقع رفتن به آشپزخونه دیده بودم.
    واقعاً برام جای سوال بود که چرا و برای چی، اون‌ها از من خواستن برای خوردن غذا، از اتاق بیرون بیام. یعنی فکر نمی‌کردن ممکنه یکی از بین این‌همه آدم، جاسوس جادوگر باشه؟ لپ‌هام رو کلافه‌وار باد کردم و بعد نفسم رو بیرون فرستادم. درحالی‌که زیر چشمی رفتارهای مردم رو زیر نظر گرفته بودم، خودم رو به آشپزخونه که پشت دیواری که از تنه‌های چوبی درست شده بود رسوندم و با دیدن جیک که داشت با جولیا حرف می‌زد، به‌سمتشون پا تند کردم.
    نزدیکشون که شدم، توجه جیک به من جلب شد و با تعجبی که چاشنی ترس داشت پرسید:
    - شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟
    و بعد درحالی‌که به پشت سرم نگاه سرسری می‌انداخت ادامه داد:
    - فکر نمی‌کنین ممکنه کسی شمارو اینجا ببینه و براتون مشکل ایجاد کنه؟
    دندونم رو روی هم فشردم و از بین دندون‌های کلید شدم گفتم:
    - تو خودت گفتی برای غذا خوردن بیام، فکر نکردی من نمی‌دونم اینجا چه‌خبره؟

    ابروهاش بالا پریدن و قدمی به جلو برداشت تا حرف بزنه که صدای کوبیده شدن جسمی به دیوار آشپزخونه، باعث شد چشم هر سه ما، گرد بشه.

    احتمالا فردا نتونم پست بذارم گلا.
    رمان رو نقد کنین دیگه :(

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    قبل از اینکه جیک به خودش بیاد، از پشت دیوار چوبی بیرون رفتم و به مرد‌هایی نگاه کردم که همگی از پشت میزها بلند شده بودن و باتعجب و تعدادی باترس، به مرد عظیم‌الجثه‌ای که وسط سالن غذاخوری ایستاده بود و از چشم‌های سرخ شده‌ش شرارت می‌ریخت نگاه می‌کردن.
    با فاصله‌ی زیادی از مرد، روبه‌روش ایستادم و اخم‌آلود نگاهش کردم. تو چشم همه کورسویی از ترس نمایان بود و من این رو از چشم‌های گشاد شده و بدن کز شده شون فهمیدم. آروم پلک زدم و با دستم اون مرد خشمگین رو نشون دادم و پرسیدم:
    - تو کی هستی؟ برای چی اینکار رو کردی؟
    پوزخندی زد و با پای چپش ضربه‌ای به فنجون شکسته‌ی روی زمین زد که فنجون به شدت روی زمین قل خورد و به‌سمتم اومد. با نوک انگشت‌های پام، جلوی فنجون رو گرفتم و آروم کنارش زدم.
    این مرد هر کی که بود، مطمئناً قرار نبود به‌راحتی آروم بشه و بدون اینکه دردسر ایجاد کنه، از اینجا بره. نیشخندی به صورت من زد و با صدای زمخت و گوش‌خراشی گفت:
    - تو دیگه کی هستی؟ پس اون دوتا موش‌کوچولو که مسئول اینجا هستن کجان؟ نمی‌بینمشون!
    و بعد به صورت نمایشی گردن کشید و از دو طرف صورتم به پشت سرم نگاه کرد.
    چشم‌هام رو ریز کردم و درحالی‌که دست‌هام رو مشت می‌کردم پرسیدم:
    - فکر می‌کنم ازت پرسیدم کی هستی و اینجا چی‌کار می‌کنی، تو با من طرفی! پس بهتره حرفت رو به من بزنی.
    نگاه اجمالی به جمع انداخت و با دیدن نگاه‌های ترسیده‌شون، پوزخند ترسناکی زد. پای راستش رو بالا آورد و روی پایه‌ی صندلی چوبی که واژگون شده بود گذاشت و دستش رو هم خم کرد و روی زانوش گذاشت. با صدای بلندی گفت:
    - جیک احمق کجا قایم شدی؟ فکر کردی با فرستادن یکی بدبخت‌تر از خودت، من از قید پولم می‌گذرم؟
    چشم‌غره‌ای نثارش کردم و کوبنده گفتم:
    - چطور به خودت جرئت میدی من رو تحقیر کنی؟
    تکیه‌ش رو از روی صندلی برداشت و آروم‌آروم بهم نزدیک شد. کاملاً آماده بودم تا اگه حرکتی کرد، حسابش رو برسم. دستش رو پشت کمرش قفل کرد و درحالی‌که دور من می‌چرخید، با لحن تحقیرآمیزی پرسید:
    - تو کی هستی؟ کلفت جدید اینجا؟
    مقابلم ایستاد. نگاهش رو از پاهای عـریـان و کشیده‌م بالا آورد و به صورتم خیره شد. یک سمت لبش بالا رفت و درحالی‌که با چشم‌های طوسی حال‌ بهم زنش نگاهم می‌کرد ادامه داد:
    - شاید هم معشـ*ـوقه‌شی! چقدر بهت پول میده تا تختش رو...
    قبل از اینکه جمله‌ش رو کامل کنه، مشت محکمی به صورتش زدم؛ چون انتظار این کار رو از من نداشت، آخی از درد گفت و عقب‌عقب رفت. سرش رو به پایین بود و با دستش، صورتش رو گرفته بود. صدای هول‌زده‌ی جیک از پشت سرم بلند شد:
    - چی‌کار کردین بانو؟
    بی‌توجه به جیک، رو به مرد ناشناس، با چشم‌هایی که تیز شده بود غریدم:
    - من ملکه تیارانام، پس بهتره مواظب حرف زدنت باشی.
    پوزخندی زد و گفت:
    -خوبه، خوبه! فکر کنم باید از ملکه‌ی قصر خورشید مژده‌گونی بگیرم.
    حرفش که تموم شد به‌سمتم هجوم آورد و دست مشت شده‌ش رو بالا آورد. قبل از اینکه مشتش روی صورتم فرود بیاد، چرخیدم و پشت سرش قرار گرفتم. پای راستم رو بالا آوردم و به کمرش زدم که به‌ جلو پرت شد. قبل از اینکه فرصت کنه به خودش بیاد، خاک رو کنترل کردم و دور پاهای پهن مرد پیچیدم و به عقب کشیدم که به پشت روی زمین افتاد. سریع دور دست‌ها و پاهاش، زنجیری از جنس خاک درست کردم و دست و پاش رو عملاً به زمین قفل کردم.
    فریادهای دیوانه‌وارش مسافرخونه رو برداشته بود.
    - من تو رو می‌کشم! زنیکه‌ی هر... حالا کارت به‌ جایی رسیده که ادمونت رو دست میندازی؟ آزادم کن لعنتی تا نشونت بدم بهت برتری دارم.
    پوزخندی زدم و بی‌توجه به چهره‌ی متعجب مردم، بهش نزدیک شدم و پای چپم رو بالا آوردم و روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش که زیر لباس سیاه خاکیش، مخفی شده بود گذاشتم و با تمسخر گفتم:

    - برو به اون ملکه‌ت بگو فرشته‌ی عذابش برگشته تا انتقام مرگ همسر و فرزندش رو بگیره. برو بهش بگو تیارانا دیگه ضعیف نیست!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    رای بدین بهم گلیااا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    دندون‌هاش رو روی هم سایید که بوی تعفن‌برانگیز دندون‌های زردرنگش باعث شد چهره‌م مچاله بشه و با انزجار نگاهم رو ازش بگیرم. به جیک که با نگرانی جلوی دیوار چوبی ایستاده بود و پشت سرش، جولیا روی زمین نشسته بود و تکه‌های شکسته‌ی ظرف‌هارو از گوشه‌ و کنار میز واژگون شده جمع می‌کرد، نگاه کردم.
    با سرم به اون مرد ناشناس اشاره کردم و خطاب به جیک پرسیدم:
    - این مرد کیه و اینجا چی‌کار داره؟ مشکلی برات پیش اومده؟
    درحالی‌که با انگشت‌های دستش بازی می‌کرد، نیم نگاه کوتاهی به جولیا انداخت و بعد به ادمونت که زیر پای من درحال تقلا بود نگاه کرد. با دستش اون رو نشونه گرفت و گفت:
    - این مرد یک ماه پیش به من صد سکه‌ی طلا قرض داد تا این مسافرخونه رو بنا کنم. من هم همون چند روز اول که کارم جور شد، صد سکه به‌علاوه‌ی پنجاه سکه به عنوان قدردانی بهش دادم؛ اما اون به‌خاطر پنجاه سکه‌ی طلا دندون تیز کرد و هرروز میاد اینجا و ازمون باج می‌گیره و اگه بهش باج ندیم، با گروه آشوبگرش اینجا رو خراب می‌کنه.
    سرم رو تکون دادم. رو به‌سمت ادمونت کردم و گردنم رو کج کردم. درحالی‌که گوشه‌ی لبم به معنی نیشخند بالا رفته بود، گفتم:
    - جالبه! پس آشوبگر هم هستی، باید تو و امثال تو رو از روی جهان محو کرد؛ ولی من بهت یه فرصت میدم تا جبران کنی.
    دستم رو بالا آوردم و درحالی‎که ناخن انگشت اشاره‌م رو با ناخن انگشت شستم بازی می‌دادم، ادامه دادم:
    - بهت اجازه میدم همین‌الان گورت رو گم کنی و از اینجا بری و دیگه اینجاها پیدات نشه؛ چون دفعه‌ی بعد دیگه بهت رحم نمی‌کنم و جونت رو می‌گیرم. می‌دونی که این‌ کار رو می‌کنم؛ چون با توهینی که به من کردی، انگیزه‌ش رو هم بهم دادی. حالا هم پاشو برو!
    پام رو از روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش برداشتم و کمی ازش فاصله گرفتم. کف دستم رو گرد کردم و آروم بالا آوردم و بعد سریع پایین بردم. خاک‌هایی که دور دست و پاش پیچیده بود، توی زمین فرو رفتن و در مقابل نگاه‌های متعجب جمع حاضر در مسافرخونه ناپدید شدن.
    از روی زمین بلند شد و لباسش رو که ترکیبی از قرمز و سیاه بود و یک بلوز کوتاه به تن داشت که شکم گنده‌ش حتی از زیر پارچه‌ای که به دور کمرش پیچیده شده بود هم خودنمایی می‌کرد، تکوند تا خاک‌ها از روش پاک بشن.
    بهش پشت کردم و خواستم به‌سمت جولیا برم تا کمکش کنم که فریاد نگران جیک بلند شد:
    - بانو مواظب باشین! پشت سرتون!
    قبل از اینکه به خودم بیام، ضربه‌ی محکمی به کمرم خورد که چشم‌هام از درد گشاد شد و به جلو پرت شدم. صدای جیغ دردناکم توی محیط پخش شد و اشک به چشم‌های مچاله شده‌م هجوم آورد. نفسم مقطع و یکی در میون شده بود و بدنم اون‌قدر از درد می‌لرزید که نمی‌تونستم دستم رو به کمرم بگیرم. حس می‌کردم کمرم از وسط نصف شده و نمی‌تونم حرکت کنم.
    -آخ... لعنتی عوضی... آی... می‌کشمت لعنتی!
    می‌خواستم از روی زمین بلند بشم؛ ولی همین که نیم‌خیز شدم، درد زیادی که تو وجودم پیچید باعث شد ناله‌ی بلندی کنم و دستم رو به کمرم برسونم. اشک‌ها یکی از پس دیگری، از چشم‌هام جاری شدن و روی گونه‌م غلتیدند.
    بافت موهام باز شده بود و موهای سفیدم دورم پخش شده بود. صدای قدم‌های نفرت‌انگیزش گوشم رو آزار می‌داد. از حرکت که ایستاد، سوزش وصف‌ناپذیری رو توی سرم احساس کردم و سرم همزمان با این کارش به عقب برگشت و من خیره به چشم‌های مردی شدم که موهای بلندم رو دور دستش پیچیده بود و می‌کشید.


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    رای بدین ببینم چی‌کار می‌کنین. بترکونین تا منم تو پست گذاشتن بترکونم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    تمام وجودم از شدت نفرت و عصبانیت به غلغله افتاده بود و بدنم از شدت حرص می‌لرزید. کف دستم رو روی زمین گذاشتم تا تکیه‌گاه بدنم باشه و نفرت وجودم رو به چشم‌هام منتقل کردم و با خشم گفتم:
    - به چه حقی به من دست زدی؟ از این کارت پشیمون میشی.
    گوشه‌ی لبش بالا رفت و لب‌های کبودش کمی باز موند و من بوی منزجر دندوناش رو شنیدم و چهره‌م مچاله شد.
    - هه! زبونت واقعاً نیش‌دار و درازه. اما اشکالی نداره، خودم کوتاهش می‌کنم.
    موهام رو بیشتر کشید که سرم به عقب متمایل شد و گوشه‌ی چشم‌هام از درد جمع شدن و ناله‌ی ضعیفی کردم. بغض توی گلوم رو بلعیدم تا تبدیل به اشک نشه و هم‌زمان با بالا و پایین شدن سیبک گلوی من، نگاه هــ*ـرز ادمونت هم روی گلوم نشست.
    اگه درد کمرم زیاد نبود، الان این چشم‌های هـ*ـرزش رو که روی بدنم می‌چرخید رو از کاسه در می‌آوردم تا دلم خنک بشه و یکم از خشم وجودم کم بشه.
    ریشه‌ی موهام به‌خاطر کشیده‌شدن زیاد می‌سوخت. می‌خواستم از زیر دستش بیرون بیام ولی نمی‌شد و درد کمرم به این اتفاق دامن می‌زد.
    صورتش رو کمی به عقب برگردوند و خطاب به جیک گفت:
    - فکر کردی اگه این دختر بچه رو بیاری تا با من مبارزه کنه، می‌تونی قِسِر در بری؟ کارم که با این لقمه‌ی چرب‌ونرم تموم شد، بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار از کار خودت پشیمون بشی.
    صورت جیک رو نمی‌دیدم ولی صدای لرزونش تو گوشم پیچید:
    - من... اصلاً قرار نبود همچین اتفاقی بیفته. من پنجاه سکه‌ی امروز رو آماده کرده بودم تا بهت بدم؛ ولی...
    ادمونت بین حرفش پرید و ادامه داد:
    - ولی پیشخدمتت گفت تو اینجا نیستی، درحالی‌که توی مسافرخونه بودی؛ بنابراین می‌خواستی از دادن سکه‌ها شونه خالی کنی، ولی مهم نیست!
    از غفلت ادمونت استفاده کردم و دستم رو کمی بالا آوردم تا مثل چند دقیقه‌ی قبل خاک‌افزاری کنم که پاش روی دستم نشست. درحالی‌که فشار کفشش روی انگشت‌هام بیشتر می‌شد با تمسخر گفت:
    - آ! آ! ملکه کوچولوی چموش... فکر کردی من دوبار از یک سوراخ گزیده میشم؟ با همین دستات داشتی به من صدمه می‌زدی؟ آره؟
    درحالی‌که پاشنه‌ی کفشش رو به چپ و راست تکون می‌داد و نوک کفشش، انگشت‌های دردناکم رو له می‌کرد، از شدت سوزش پوست دستم نالیدم:
    - ولم کن لعنتی! حسابتو کف دستت می‌ذارم!
    - هه! هنوز هم که زبونت می‌جنبه. نمی‌خوای تمومش کنی؟ من همین‌الان‌ هم درد رو از توی چشمات می‌خونم. فقط کافیه ازم طلب بخشش کنی.
    سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
    - هرگز! من هیچ‌وقت غرورم رو مقابل مرد بی‌ارزشی مثل تو، خُرد نمی‌کنم.
    سرش رو آروم تکون داد و پاش رو از روی دستم برداشت که نفس عمیقی کشیدم.
    - هر کی جای من بود؛ سرت رو با خنجر قطع می‌کرد و به ملکه تقدیم می‌کرد. اما من یه فرصت بهت میدم.
    انگشت اشاره‌ش رو از گوشه‌ی چشمم حرکت داد و آروم‌آروم به لـ*ـبم نزدیک کرد. از برخورد انگشتش با لـ*ـب‌های یخ زده‌م حس انزجار بهم دست داده بود. با لحن اغواگرانه‌ای ادامه داد:
    - تو جذابی و همین‌طور زیبا! بهت اجازه میدم که یک شب مهمون تخـ...
    با نفرت فریادی کشیدم و آب دهنم رو به صـورتش پاشیدم که با پشت دستش محکم به صورتم کوبید و دستش رو به صورتش کشید که از این فرصت استفاده کردم و بی‌توجه به گزگز صورتم، پام رو زیر پاش کشیدم که سکندری خورد و روی زمین ولو شد. از جا بلند شدم و چندبار پشت دستم رو که پوستش داغون شده بود رو روی لبم کشیدم تا جای انگشتاش رو از روی لبم پاک کنم.
    ناسزای ادمونت توی مسافرخونه پیچیده بود و لحن عصبیش باعث شده بود کسی جرئت نکنه جلو بیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم و لرزش تنم بیشتر به این عصبانیت دامن می‌زد. مردک پست چطور به خودش اجازه می‌داد از من همچین تقاضایی کنه؟ واقعاً فکر کرده بود من بهش اجازه میدم اون‌طور حرف بزنه و با لـ*ـذت بهم خیره بشه و دستش رو آزادانه روی صورتم به حرکت در بیاره؟ درسته که کارل عزیزم رو از دست دادم و هنوز هم به‌خاطر نبودنش عذاداری می‌کنم؛ اما اونقدری بی‌حواس نشدم که اجازه بدم همچین مرد رذل و کثیفی به من پیشنهاد بده.
    - باهاش در نیفت دختر جون؛ وگرنه بد می‌بینی.
    - دختره‌ی نادون نمی‌دونه با کی در افتاده.
    - اون ادمونته! به کسی اجازه نمیده بهش بی‌احترامی کنه.
    و...
    این صداها و حرف‌ها توی گوشم می‌پیچیدند و من هر لحظه بیشتر از قبل تنفر و کینه‌ی ادمونت رو توی قلبم پرورش می‌دادم.
    کمی پریدم و بعد خیلی ناگهانی روی زمین چمباتمه زدم. به‌طوری‌که پای راستم رو کاملاً دراز و پای دیگه‌م رو خمیده نگه داشته بودم. با این کارم صخره‌ی نسبتاً کوچک و تیزی از زیر زمین بیرون اومد و ادمونت رو که قصد بلند شدن داشت رو به گوشه‌ی دیوار پرت کرد.
    با این کارم جولیا جیغ خفه‌ای کشید و نگاهم رو به‌سمت خودش معطوف کرد. به لباسِ جیک چنگ انداخته بود و لرزش بدنش نشون می‌داد ترسیده. جیک سریع جثه‌ی نحیف خواهرش رو به آغـ*ـوش کشید و نگاه ترسیده‌ش رو به من دوخت.
    نگاهم رو به‌سختی از اون دوتا گرفتم و بی‌توجه به‌ صداهای جمعیتی که جرئت نکردن به کمکم بیان تا مبادا مورد خشم ادمونت قرار بگیرن، به ادمونت نگاه کردم.
    صدای ناله‌مانندش دوباره به ناسزا بلند شد و از شدت درد نمی‌تونست بلند شه و کمرش رو صاف کنه. لباسش که ترکیبی از قرمز و مشکی بود، کثیف شده بود و موهاش آشفته شده بود.
    من بهش فرصت زندگی دوباره دادم؛ ولی اون خودش نخواست. اون مرگ رو انتخاب کرد و موند؛ چون فکر می‌کرد پیروز این جدال اونه و می‌تونه من رو به تخت‌خوابش بکشونه.
    - اون‌قدر هـ... هستی که باید چندتا مرد تنومند بیفتن روت و تا می‌تونن...
    بقیه‌ی حرفش رو نشنیدم چون در یک لحظه میزان عصبانیتم به اوج خودش رسید و بدنم مثل کوره‌ی آتیشی که آماده‌ی ذوب‌کردن آهن بود، داغ شد. فریادی از خشم کشیدم و به نیروی درحال خروشی که داشت تو وجودم غلیان می‌کرد اجازه دادم آزاد شه.
    جریان حرکت اون نیروی قدرتمند رو حس می‌کردم که چطور از پاها، زانوها و بدنم به دستم منتقل میشه. کم‌کم در کمال تعجب من و بُهت مردم، پاهام از زمین کنده شد و روی هوا معلق شدم. موهای سفیدم با هربار درخشش دستم توی هوا پیچ‌و‌تاب می‌خورد و من درحالی‌که چشم‌های گشادشده از خشمم رو به بدن کز کرده و نگاه مبهوت ادمونت دوخته بودم، با صدای دورگه‌ای فریاد زدم:
    - خطاکار باید تاوان گناهش رو پس بده؛ پس بمیر!
    با پایان یافتن حرفم کف هر دو دستم رو کنار هم قرار دادم و آب که تو دست راستم و باد که تو دست چپم تشکل شده بود، مثل گردبادی به‌هم پیچیدند و درحالی‌که رفته‌رفته منجمد می‌شدن، وارد بدن ادمونت شدن. در کسری از ثانیه چشم‌های گرد شده‌ی ادمونت به من دوخته شد و زیر لب زمزمه کرد:
    - این امکان نداره...
    بدنش کم‌کم به یخ تبدیل شد و حتی فریادها و التماس‌هاش و گاهی ناسزاهاش هم دل من رو به رحم نیاورد و ذره‌ای از خشم وجودم رو کم نکرد. چند دقیقه‌ی بعد جسم یخ زده‌ش برای همیشه خاموش شد و یخ مثل پودری شد و از بین رفت. انگار که اصلاً اینجا اتفاقی نیفتاده.

    بدنم سست و بی‌حال شد و چشم‌های خمـار از بی‌حالیم رو به جیک و جولیا دوختم و بدنم روی زمین ولو شد. احساس می‌کردم هرچی قدرت توی تنم بود، خالی شده و حالا جای اون همه انرژی رو درد گرفته. ناله‌ای کردم و دستم رو به زمین تکیه دادم تا بلند بشم؛ ولی اصلاً نیرو نداشتم. دست از تقلا برداشتم و چشم‌های تارم صبر نکرد تا جولیا خودش رو بهم برسونه و بسته شد.

    خب نظر بدین دیگه...
    می‌دونم الان فکر می‌کنین این قسمت کپی شده از آواتاره؛ ولی...
    یه دست‌های پشت پرده‌ای وجود دارن که...:aiwan_light_yahoo::aiwan_light_wizard:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ***
    عصبی و کلافه، درحالی‌که تو اتاق به این‌سمت و اون‌سمت می‌رفتم با صدای نسبتاً بلندی فریاد زدم:
    - درسته که نجاتم دادین و منو به مسافرخونه‌تون آوردین؛ ولی فکر نمی‌کنین ممکنه با اون کار احمقانه‌تون، جادوگر الان از محل زندگی من باخبر شده باشه؟
    صدای بلندم باعث شد شونه‌های جیک به عقب پرت بشه و لباس نخی سبزش با این کار، تکون خفیفی خورد. خیره به چشم‌های عصبیم سعی کرد آرومم کنه.
    - ببینید بانو، ما واقعاً فکر نمی‌کردیم یه همچین اتفاقی بیفته و از اون گذشته؛ اگه استراحت می‌کردین و بعد پایین می‌اومدین، زمان تعطیلی مسافرخونه بود و همچین فاجعه‌ای ایجاد نمی‌شد.
    دستم رو بالا آوردم و درحالی‌که تکونش می‌دادم و راه می‌رفتم، کمی بدنم رو به جلو متمایل کردم و بدون اینکه لحنم رو تغییر بدم گفتم:
    - تو باید به من می‌گفتی! من نمی‌دونستم اینجا مسافرخونه‌ست. فکر کردی وقتی از این موضوع باخبر بودم، باز هم می‌اومدم پایین؟
    این بار جولیا که با کمی فاصله از جیک ایستاده بود، جثه‌ی ریزش رو تکون داد و با صدای ظریفی گفت:
    -بانو ببخشید! سهل‌انگاری از طرف ما بوده؛ اما این مسئله مهم نیست؛ چون قراره اینجا رو ترک کنیم.
    از حرکت ایستادم و قدمی به‌سمتشون برداشتم که خودشون رو جمع‌وجور کردن و آروم ایستادن. اخم توی پیشونیم نشست و درحالی‌که حالت صورتم نشون می‌داد از حرفش گیج شدم نگاهشون کردم. پرسیدم:
    - چی؟! منظورت از این حرف چیه؟
    جولیا نگاهی به برادرش انداخت و با سر اشاره کرد تا اون جوابم رو بده. نفس عمیقی کشید.
    - ما نمی‌تونیم شما رو اینجا نگه‌داریم. اینجا پر از جاسوسه و تا الان حتماً جادوگر متوجه ورود شما به روستا شده. پس باید از اینجا بریم. باید بتونیم دوستان شما رو پیدا کنیم و بهشون ملحق بشیم. باعث افتخارمونه اگه کمک ما رو بپذیرید.
    دستم رو مشت کردم و جلوی صورتم؛ بین بینی و دهنم گرفتم و درحالی‌که دستم دیگه‌م رو روی شکمم قفل کرده بودم به فکر رفتم. صددرصد باید از اینجا می‌رفتیم؛ ولی من جای ریتا و بقیه رو نمی‌دونستم. با این حساب مجبور بودیم به دل جنگل پناه ببریم تا دست جادوگر به ما نرسه. درسته که نیروهام رو به دست آوردم؛ ولی فعلاً نباید با جادوگر رودررو بشم. یه حسی بهم می‌گفت هنوز زوده که باهاش روبه‌رو بشم. باید منتظر فرصت مناسب باشم.
    - اگه وسیله‌ای مورد نیازتونه بردارین. همین‌الان باید از اینجا بریم. حتی یه‌ لحظه هم نباید تأمل کنیم.
    باشه‌ای گفتن و سریعاً از اتاق بیرون رفتن. من هم به‌سمت تخت رفتم و کیف کوچیکی رو که با خودم از کلبه‌ی ویلیام برداشته بودم رو برداشتم و قفل کیف رو باز کردم.
    گردنبندی رو که هدیه‌ی کارل تو روز تولدم بود رو برداشتم و کیف رو کنار عصا گذاشتم.
    با حسرت و اندوه به اون گردن‌بند نگاه کردم. این آخرین چیزیه که از عشقم برام به‌یادگار مونده. آهی کشیدم و بـ..وسـ..ـه‌ای به گردن‌بند زدم. دوست داشتم کارل خودش این رو به گردنم آویزون کنه؛ ولی نمی‌شد.
    بارهاوبارها خواستم زمان به عقب برگرده و من اون روزِ لعنتی، به خودم اجازه‌ی ضعف نمی‌دادم. من اگه اون روز از تمام قدرت‌هام استفاده می‌کردم، هرگز این اتفاقات شوم نمی‌افتاد.
    قفل گردن‌بند رو باز کردم و به گردنم آویزش کردم. برخورد سرمایِ پلاک با پوستِ تنم حس خیلی خوبی بهم داد. لبخندی محوی رو که غم درونیم رو به نمایش گذاشته بود، روی لبم نشوندم و زمزمه کردم:
    - هرطورشده، باید کارل رو برگردونم.
    با داشتن این گردنبند احساس می‌کردم کارل پیشمه و داره من رو نگاه می‌کنه. من باید کاری که در حقم کرد رو جبران کنم. اون روز خودش رو جلوی من پرت کرد و از من محافظت کرد، حالا من خودم رو قوی‌تر از الانم می‌کنم تا انتقام اون روز رو بگیرم. انتقام فرزند از دست رفته‌م و دوری از همسرم رو از اون زن منفور می‌گیرم.

    لباسی رو که بعد از بهوش اومدنم از جولیا خواسته بودم برام تهیه کنه رو برداشتم و به ترکیب رنگ فیروزه‌ای با سفیدش نگاه کردم و بعد داخل کیف گذاشتم و بعد از مرتب کردن تاج براقم و سکه‌ها کیف رو بستم و روی شونه‌م انداختم. عصای چوبی رو برداشتم که عصا شروع به درخشیدن کرد.

    نــــــــظـــــــــــر:aiwan_lighgt_blum:
    نــــــــقــــــــــــد:aiwan_lighgt_blum:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    تو این مدت اون‌قدر چیزهای عجیب‎غریب و سحرآمیز دیده بودم که این چشمه‌ی کوچیکی از اون همه عجایب بود؛ پس نمی‌تونست باعث تعجب و بُهت من بشه.
    ابروهام رو کمی از روی کنجکاوی بالا دادم و زمزمه کردم:
    - مثل اینکه این عصا واقعاً خاصه. اصلاً شبیهش رو تا به‌حال ندیدم.
    با دقت به طرح‌های درخشان روی عصا نگاه کردم. مطمئنم قبل از اینکه من بهش دست بزنم، این طرح‌ها وجود نداشت؛ ولی حالا اون طرح‌های پیچ‌درپیچ روی عصا به رنگ آبی در اومده بود و می‌درخشید.
    دو دستی عصا رو گرفتم و به صورتم نزدیک کردم. اون طرح‌ها برق می‌زدن و با هربار درخشش، مثل ستاره‌ی چشمک‌زنی پرنور و کم‌نور می‌شدن.
    از روی کنجکاوی نوک انگشت‌هام رو آروم و با احتیاط روی طرح براق کشیدم. تا به‌حال این عصا رو توی دستم نگرفته بودم؛ اما توی دست ویلیام دیده بودم و مطمئنم که تو دست اون هم این طرح‌ها و درخشش رو نداشت.
    ناخودآگاه انگشتم رو در چند میلی‌متری اون طرح‌ها نگه داشتم و ضربان قلبم بالا رفت. بدنم گر گرفته بود و بالا رفتن دمای بدنم رو به‌خوبی احساس می‌کردم. سعی کردم به خودم تحمیل کنم که هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته؛ ولی افتاد!
    با لمس اون طرح‌ها که مثل یک تکه یخ، سرد بود، بدنم لرزی کردم و در آن واحد که تو اتاق بودم، تونستم صحنه‌ی دیگه‌ای رو ببینم. صحنه‌ای که باعث شد ضربان قلبم رو از توی گوشم بشنوم و بزاق دهنم رو ببلعم.
    سرم رو به طرفین تکون دادم و وحشت‌زده گفتم:
    -نه‌ نه! این امکان نداره!
    هر کار کردم تا عصا رو از خودم دور کنم و به دورافتاده‌ترین نقطه‌ی اتاق پرت کنم، نمی‌شد. قلبم، قلبم...
    قلبم داشت توی دهنم می‌زد و چشم‎هام اون‌قدر گرد شده بود که حس می‌کردم الان از کاسه در میاد. باورم نمی‌شد این اتفاق داره میفته. واقعی بود؟ آره واقعی بود! اون‌قدر واقعی که گرمای آتش پوستم رو می‌سوزوند و صدای جیغ‌های دردناکش گوشم رو آزار می‌داد و قلبم رو به درد می‌آورد.
    توی اتاق مسافرخونه بودم؛ ولی صحنه اون‌قدر واضح بود که جای هیچ شکی رو نمی‌گذاشت.
    یعنی اون‌ها گیر افتادن و همچین بلایی سرشون اومده؟ وای! خدای من! خدای من...
    من مقصر بودم. من نباید تنهاشون می‌ذاشتم. من اگه اون روز از خودم ضعف نشون نمی‌دادم این اتفاق نمی‌افتاد. حتماً وقتی توی دره افتادم اون‌ها هم اسیر جادوگر شدن.
    صدای خنده‌های منزجرکننده‌ی جادوگر نفرتم رو بیشتر می‌کرد. نمی‌خواستم باور کنم که واقعیه؛ ولی شعله‌های آتیش که هرلحظه شعله‌ور می‌شدن و برتری خودشون رو به رخِ تنِ بی‌جونش می‌کشیدن، این باور رو در من زنده می‌کرد که همه چی واقعیه.
    جیغ زدم... جیغ زدم و اشک‌هام یکی پس از دیگری روی صورتم سر خوردن و راهشون رو از کنار لبم تا روی چونه‌م پیدا کردن. دستم می‌لرزید؛ درست مثل بدنم که یخ بسته بود.
    از ته دل جیغ کشیدم. دلم می‌خواست اونجا بودم و با یک حرکت آتش رو کنترل می‌کردم و زندگی رو بهش برمی‌گردوندم. یا حداقل تیرک چوبی تنومند رو از بین می‌بردم تا اون می‌تونست زنده بمونه؛ اما نمی‌شد. من دستم بهشون نمی‌رسید و این یعنی اوج درد!
    دردی که به‌خاطر از دست دادن دوست مهربون و دلسوزی مثل اون توی قلبم سنگینی می‌کرد. نفس‌هام مقطع و یکی‌درمیون از دهنم بیرون می‌اومد. چندبار اسمش رو با فریاد صدا زدم؛ اما هیچ‌کدوم نشنیدن چون من اونجا نبودم. من فقط اون صحنه رو می‌دیدم و عذاب می‌کشیدم.
    انگار خدا برای تنبیه من همچین صحنه‌ای رو مقابل چشم‌هام قرار داده بود تا ببینم و تا عمق وجودم بسوزم و نتیجه‌ی بی‌مسئولیتی خودم رو ببینم. من مقصر بودم. من نمی‌خواستم اون بمیره. اون بی‌گـ ـناه‌ترین بود.
    اسم خدا رو با ضجه صدا زدم و تلاشی برای پس زدن سیل اشک‌هام نکردم. جولیا و جیک که به اتاق اومدن، با چشم‌های وحشت زده و نگرانشون به مَنی که از شدت عذاب‌وجدان ضجه می‌زدم نگاه کردن.
    بدنم می‌لرزید و صدام گرفته بود و خش داشت. حالم بد بود. بد... به‌خاطر از دست دادن یک دوست مهربون و عزیز.
    آخ سایمون!... سایمون هم اونجاست؟ دید چه بلایی سر عشقش اومد؟ دلش چطوری می‌تونست این حجم از درد رو تحمل کنه؟ من که مرگ کارل رو جلوی چشم‌هام دیده بودم هنوز باور نداشتم اون مُرده و فکر می‌کردم زنده‌ست، حالا سایمون چی‌کار می‌کرد؟
    یعنی جادوگر اون رو اول کشته و بعد هلن رو کشته؟ کاش اون‌جوری باشه؛ ولی مطمئنم اون‌قدر بی‌رحمه که عشقش رو جلوی چشم‌هاش می‌کُشه.
    (پ.ن: تیارانا فکر می‌کنه همه رو باهم گرفتن. نمی‌دونه که فقط هلن اسیر جادوگره)
    مقابل چشم‌هام بدن کبود و زخمی هلن آتیش گرفت و سوخت و من یقین دارم که تا مدت‌ها جیغ‌های دردناکش رو توی گوشم می‌شنوم و اشک می‌ریزم.
    بالاخره تموم شد؛ ولی دیر...
    درخشش عصا خاموش شد و مثل یک تیکه یخ توی دستم رها شد. با ناراحتی که روی قلبم تلنبار شده بود عصا رو به‌سمت دیوار پرت کردم که به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد و از حرکت ایستاد.
    جیک با لحن وحشت‌زده‌ش پرسید:
    - چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ بانو جواب بدین!
    با حال نزار و آشفته‌م فقط تونستم صدای خش‌دارم رو که به‌ زور می‌شنیدم رو از گلوم خارج کنم.

    - جادوگر، هلن رو زنده‌زنده آتیش زد.

    عشقا من چندبار گفتم این جا هیچ پستی نذارید. فقط وقتی رمان تموم شد میشه این‌جا پست بذارین
    بزنین روی @الهه یخی
    بعد بزنید روی مشاهده‌ی صفحه‌ی پروفایل و بیایید اونجا و نظراتتون رو بگین. ممنونم از این‌که وقت می‌ذارین و رمانم رو می‌خونین.
    منتظر نظراتتون هستم عشقا. بابت مرگش تسلیت می‌گم به همه‌ی دوست‌دارانش :(
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    پست قبلی حذف شد دوستان❤

    ***
    افسار اسب رو کشیدم و متوقفش کردم. به آرومی کلاه شنل رو از روی سرم برداشتم و درحالی‌که اطرافم رو آنالیز می‌کردم خطاب به اون دونفر گفتم:
    - اینجا استراحت می‌کنیم و بعد راه میفتیم. باید راه ورود به سه‌ سرزمین دیگه رو پیدا کنیم و به مردم کمک کنیم تا خون دوستانم پایمال نشه.
    دوباره اون اتفاق کذایی و غمگین مثل نمایشی زنده جلوی چشم‌هام اجرا شد و من برای بار هزارم بغض سنگینی رو که توی گلوم خونه کرده بود رو پس زدم تا سد مقاومتم نشکنه.
    صدای لرزونم رو که بی‌شک شبیه به آه بود رو بیرون فرستادم و افسار اسب رو کشیدم تا به‌سمت درخت کاج تنومندی که سایه‌ی بزرگش روی زمین پهن بود برم.
    کاش اون روز از زیر بار مسئولیتم شونه خالی نمی‌کردم و مثل قبل پای کارم می‌ایستادم. نگاه سست و غم‌بارم رو به جولیا دوختم و لب زدم:
    - جولی، با کمک جیک وسایل لازم رو همین‌ جا بذارید. کمی غذا می‌خوریم و به اسب‌ها آب می‌دیم تا استراحت کنن، بعد راه میفتیم.
    جولیا با صدای نحیف و بچه‌گونه‌ش گفت:
    - چشم بانو!
    خیلی نرم و با مهارت از روی اسب قهوه‌ای‌رنگش پایین اومد و درحالی‌که بلندای شنلش رو با دست به عقب می‌فرستاد، افسار اسب رو کشید و به جیک که افسار اسب سیاه-سفیدش رو گرفته بود داد.
    چند تار مویِ نازک روی پیشونیم رو کنار زدم تا در فرصت مناسب دوباره از نو موهام رو ببافم و از اسب پایین اومدم. دستی به صورت اسب که طره‌ی موهای بلندش روی صورتش پخش شده بود کشیدم و نگاهش کردم.
    چشم‌های درشت مشکیش چهره‌ی من رو به تصویر کشیده بود و یال بلند سفیدش صورتش رو آزین بسته بود. حالا که قدرت‌هام رو دوباره به‌دست آورده بودم می‌تونستم باهاش حرف بزنم:
    - دختر زیبا! اسمت چیه؟
    شیهه‌ای آروم کشید و با زبون خودش گفت:
    - اسمم الماسه بانوی من.
    لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
    - الماس... اسم زیبایی داری. بهت میاد، مخصوصاً به تن سفید و براقت که مثل الماس می‌درخشه. من رو می‌شناسی؟
    - بله بانو. همه‌ی موجودات چهار سرزمین شما رو می‌شناسن. چون باید بشناسیم!
    ابروهام از فرط کنجکاوی بالا پرید و سؤال‌گونه پرسیدم:
    - برای چی باید من رو بشناسن؟
    - ببخشید بانو! از جواب به این سؤال معذورم. ما اجازه نداریم حرفی به شما بزنیم. زمانش که برسه، خودتون می‌فهمید.
    سعی کردم کنجکاویم رو مهار کنم؛ گرچه دوست داشتم بدونم چه کسی پشت این قضایاست، ولی الان هم نمی‌تونستم کاری کنم، چون کسی حرفی نمی‌زد.
    - بهتره مراقب باشید. اینجا پر از نیروهای تاریکیه. ممکنه تو دردسر بیفتین.
    سری تکون دادم.
    - نگران نباش الماس! من حالا قدرت‌هام رو دارم و خطری تهدیدمون نمی‌کنه. مطمئن باش تقاص سال‌ها آوارگی و بدبختی مردم رو پس میدن.
    درخشش چشم‌هاش، لبخند رضایت رو روی لب‌هام آورد. جیک رو صدا زدم و افسار الماس رو به‌ دستش دادم.
    - به همه‌شون آب بده. این اسب‌ها باید استراحت کنن تا بتونن ما رو حمل و از اینجا دور کنن.
    سری تکون داد. درحالی‌که افسار رو می‌کشید گفت:
    - فکر کنم پایین این تپه رودخونه داره. الان جولیا رو می‌فرستم دنبال آب.
    کیف رو از زیر شنل، روی شونه‌م جابه‌جا کردم و عصا رو از زیر شنل بیرون آوردم.
    - من همراه جولیا میرم. خیلی بچه‌ست ممکنه زورش نرسه سطل آب رو بلند کنه.
    با این حرفم نگاهش زار شد و با لب‌های برچیده نگاهم کرد. با این عکس‌العملش گیج شدم و پرسیدم:
    - اتفاقی افتاده؟ چرا قیافه‌ت ناراحت شد؟
    سرش رو به طرفین تکون داد و از من فاصله گرفت.
    - مشکلی نیست بانو. یاد یه اتفاقی افتادم.
    افسار رو دور تنه‌ی درخت بست و به‌سمت وسایل رفت تا مرتبشون کنه. من هم سطل رو برداشتم و به جولیا گفتم:
    - بهتره ما هم بریم آب بیاریم.
    با ذوق بله‌ای گفت و سطل دیگه‌ای رو که همراه خودمون برداشته بودیم رو از زمین بلند کرد. به دنبال من راه افتاد و من درحالی‌که مرگ دردناک هلن دوباره ذهنم رو مشغول کرده بود به‌ دنبال آب راهی شدم.


    عذاداری‌هاتون مقبول درگاه حق. تو این شب‌های عزیز منم فراموش نکنین دوستان. به دعاهاتون نیاز دارم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا