***
تیارانا
- فکر میکنی چرا بیهوش شده؟ الان چند ساعته که بیهوش روی تخت افتاده و چشماش رو باز نمیکنه. نکنه براش اتفاقی افتاده؟
- نه! فکر نمیکنم، میبینی که خیلی آروم و با ریتم نفس میکشه؛ ولی نمیدونم چرا بهوش نمیاد. شاید واقعاً مشکلی داشته باشه.
صدای جیغ مانند دختری که چند دقیقهای میشد با پسر کناریش مشغول بگومگو بود رو شنیدم
- اه! یه کاری کن. برو طبیب بیار، یا نمیدونم... برو یکی رو بیار تا بهمون بگه چه بلایی سر این دختر اومده.
چند دقیقهای میشد که بهوش اومده بودم و از شدت خاطراتی که به ذهنم هجوم آورده بود و همه چی رو به یادآورده بودم، نمیخواستم چشمهام رو باز کنم.
تشکی که روش دراز کشیده بودم رو لمس کردم و لحاف رو چنگ زدم که صدای اون دوتا که داشتن باهم بحث میکردن قطع شد. لحاف رو رها کردم و پلکهای لرزونم رو باز کردم و به صورت دو نفری که با دقت بهِم نگاه میکردن، خیره شدم. دختر موهای فرفریش رو بالای سرش جمع کرده بود و چند تا فر کوچیک رو، روی پیشونیش ریخته بود. لبش کوچیک و صورتیرنگ بود و صورت سبزهش ککمکهای ریزی داشت. مژههای کم پشتش رو باز و بسته کرد و با چشمهای سیاهرنگش که از ذوق زیاد میدرخشید، چشمهام رو وارسی کرد. به نظر بچه میومد؛ چون جثهی نحیفی داشت و معصومیت صورتش شبیه بچهها بود. با هیجان گفت:
- وای! جِیک! ببین رنگ چشماش چقدر خوشگله! کاش رنگ چشمای منم این رنگی بود!
چند بار پشتسرهم پلک زدم. درست فکر کرده بودم. ذوقوشوقش و صدای نازکش نشون میداد که اون بچهست. با تعجب نگاهش کردم و نیمخیز شدم. ابروهام رو بالا فرستادم و همونطور که دستم رو تکیهگاه بدنم کرده بودم، نگاهم رو روی پسر غلتوندم. درست شبیه بههم بودند؛ با این تفاوت که پسر موهای مواجی داشت و خبری از ککمک روی صورتش نبود. قدش بلندتر بود و بهنظر بزرگتر میرسید.
جیک سرش رو تکون داد و قدمی عقب رفت و من تونستم اتاق کوچیکی رو که توش بودم رو ببینم. فانوسهایی دورتادور اتاق آویزون شده بودن و یک سمت دیوار، به جای دیوار، پنجره قرار داشت و منظرهی بیرون دیده میشد و آفتاب توی آسمون با ابرها محاصره شده بود. نفسی کشیدم تا سنگینی توی قفسهی سـ*ـینهم رو بردارم و موفق هم شدم. جیک خطاب به دختر کنارش گفت:
- جولیا، بهتره آروم باشی. نمیبینی تعجب کرده؟
بعد هم خطاب به من ادامه داد:
- اسم من جِیکه، اینم خواهرم جولیاست. ما شما رو بیهوش تو اطراف شهر پیدا کردیم. اتفاقی براتون افتاده بود؟
لبخندی به محبتشون زدم و با صدای شیرینی گفتم:
- ازتون ممنونم. نه اتفاقی نیفتاده بود، بهخاطر اینکه چند روز غذا نخورده بودم ضعف کردم و از شدت ضعف بیهوش شدم. از لطفتون ممنونم.
و بعد نگاهم رو به زمین دوختم. مجبور بودم این دروغ مصلحتی رو بگم؛ چون نباید هویتم رو آشکار میکردم. دقیقا به یاد میارم که تو جنگل، سربازهای جادوگر به من گفتن که جادوگر داره دنبال من میگرده و هر لحظه ممکن بود با فهمیدن اسمم، جای من رو به جادوگر لو بدن. سرم پایین بود و به افکارم سروسامون میدادم که حرف جیک، من رو به بهت فرو برد.
- ما شما رو میشناسیم ملکه تیارانا.
تیارانا
- فکر میکنی چرا بیهوش شده؟ الان چند ساعته که بیهوش روی تخت افتاده و چشماش رو باز نمیکنه. نکنه براش اتفاقی افتاده؟
- نه! فکر نمیکنم، میبینی که خیلی آروم و با ریتم نفس میکشه؛ ولی نمیدونم چرا بهوش نمیاد. شاید واقعاً مشکلی داشته باشه.
صدای جیغ مانند دختری که چند دقیقهای میشد با پسر کناریش مشغول بگومگو بود رو شنیدم
- اه! یه کاری کن. برو طبیب بیار، یا نمیدونم... برو یکی رو بیار تا بهمون بگه چه بلایی سر این دختر اومده.
چند دقیقهای میشد که بهوش اومده بودم و از شدت خاطراتی که به ذهنم هجوم آورده بود و همه چی رو به یادآورده بودم، نمیخواستم چشمهام رو باز کنم.
تشکی که روش دراز کشیده بودم رو لمس کردم و لحاف رو چنگ زدم که صدای اون دوتا که داشتن باهم بحث میکردن قطع شد. لحاف رو رها کردم و پلکهای لرزونم رو باز کردم و به صورت دو نفری که با دقت بهِم نگاه میکردن، خیره شدم. دختر موهای فرفریش رو بالای سرش جمع کرده بود و چند تا فر کوچیک رو، روی پیشونیش ریخته بود. لبش کوچیک و صورتیرنگ بود و صورت سبزهش ککمکهای ریزی داشت. مژههای کم پشتش رو باز و بسته کرد و با چشمهای سیاهرنگش که از ذوق زیاد میدرخشید، چشمهام رو وارسی کرد. به نظر بچه میومد؛ چون جثهی نحیفی داشت و معصومیت صورتش شبیه بچهها بود. با هیجان گفت:
- وای! جِیک! ببین رنگ چشماش چقدر خوشگله! کاش رنگ چشمای منم این رنگی بود!
چند بار پشتسرهم پلک زدم. درست فکر کرده بودم. ذوقوشوقش و صدای نازکش نشون میداد که اون بچهست. با تعجب نگاهش کردم و نیمخیز شدم. ابروهام رو بالا فرستادم و همونطور که دستم رو تکیهگاه بدنم کرده بودم، نگاهم رو روی پسر غلتوندم. درست شبیه بههم بودند؛ با این تفاوت که پسر موهای مواجی داشت و خبری از ککمک روی صورتش نبود. قدش بلندتر بود و بهنظر بزرگتر میرسید.
جیک سرش رو تکون داد و قدمی عقب رفت و من تونستم اتاق کوچیکی رو که توش بودم رو ببینم. فانوسهایی دورتادور اتاق آویزون شده بودن و یک سمت دیوار، به جای دیوار، پنجره قرار داشت و منظرهی بیرون دیده میشد و آفتاب توی آسمون با ابرها محاصره شده بود. نفسی کشیدم تا سنگینی توی قفسهی سـ*ـینهم رو بردارم و موفق هم شدم. جیک خطاب به دختر کنارش گفت:
- جولیا، بهتره آروم باشی. نمیبینی تعجب کرده؟
بعد هم خطاب به من ادامه داد:
- اسم من جِیکه، اینم خواهرم جولیاست. ما شما رو بیهوش تو اطراف شهر پیدا کردیم. اتفاقی براتون افتاده بود؟
لبخندی به محبتشون زدم و با صدای شیرینی گفتم:
- ازتون ممنونم. نه اتفاقی نیفتاده بود، بهخاطر اینکه چند روز غذا نخورده بودم ضعف کردم و از شدت ضعف بیهوش شدم. از لطفتون ممنونم.
و بعد نگاهم رو به زمین دوختم. مجبور بودم این دروغ مصلحتی رو بگم؛ چون نباید هویتم رو آشکار میکردم. دقیقا به یاد میارم که تو جنگل، سربازهای جادوگر به من گفتن که جادوگر داره دنبال من میگرده و هر لحظه ممکن بود با فهمیدن اسمم، جای من رو به جادوگر لو بدن. سرم پایین بود و به افکارم سروسامون میدادم که حرف جیک، من رو به بهت فرو برد.
- ما شما رو میشناسیم ملکه تیارانا.
آخرین ویرایش توسط مدیر: