با اینکه تعجب کرده بودم؛ ولی سعی کردم همون خشم ظاهریم رو حفظ کنم و موفق شدم. یقهی لباسش رو رها کردم و با کف دو دستم، ضربهای به تخت سـ*ـینهش کوبیدم که یه قدم به عقب رفت.
من هم ازش فاصله گرفتم دست به سـ*ـینه شدم. درحالیکه نوک پای راستم رو که جلوتر از پای چپم بود، مدام روی زمین میزدم؛ از گوشهی چشمم نگاهش کردم و گفتم:
- منتظرم! یا همین الان آرومشون کن. یا من میرم.
دندون قروچهای کرد و بدون اینکه نگاه نفرتبارش رو از من بگیره، خطاب به مردم گفت:
- کافیه دیگه آروم باشین! باید به حرفش گوش بدیم؛ وگرنه ممکنه راه رو گم کنیم و خوراک موجودات درندهی توی جنگل بشیم.
آرومآروم به من نزدیک شد. یقهی لباسش رو با دستش درست کرد و بعد روی من خم شد. صورتش رو به نزدیکی صورتم آورد. کاملاً بهسمتش برگشتم و خیره به چشمهای عصبیش گفتم:
- اونطوری با نگاهت واسم خطونشون نکش! من فقط اسمت رو پرسیدم و تو این جنجال رو به پا کردی. پس...
با نوک انگشت اشارهم ضربهی سطحی و آرومی به قفسهی سـ*ـینهش زدم و ادامه دادم:
- خودت مقصری و این به من مربوط نیست که تو پیش این مردم و در مقابل من کم آوردی.
این بار اون بود که پوزخند زد. با صدای دورگهای گفت:
- اسم من سِباستیَنه. مطمئن باش کاری میکنم که تا آخر عمرت این اسم رو هرگز فراموش نکنی.
لحن صدای خشن و چشمهای عصبیش باعث شد بدنم بلرزه. اعتراف میکنم که ترسیدم! ضربان قلبم بالا رفت و لرزش کوچیکی که توی تنم نشست باعث شد پوستم مورمور بشه. بدون اینکه متوجهش بشم، از من دور شد و من به زمین زیر پام خیره شدم. حس میکردم باید از اون بترسم. آره باید بترسم از مردی که تو چند ثانیه تونست کنترل مردم رو به دست بگیره. مردم فقط با یه اشارهی کوچیک اون شورش میکنن یا آروم میشن.
نفس عمیقی کشیدم. تیارانا کجایی که بیای ببینی چه بلایی سر مردمت اومده. همهی این اختلافها و جنگ اعصابی که بین همه شکل گرفته بود؛ فقطوفقط بهخاطر این بود که تیارانا گم شده و معلوم نیست زندهست یا مرده. اون با اینکه از مردم دلشکسته بود، یا سایمون به نوعی دشمن خونیش بود؛ ولی چقدر خوب تونسته بود همهچی رو سروسامون بده و مثل یک ملکه رفتار کنه.
سرما که به تنم خورد؛ لرزی کردم و نگاه ماتم بـردهم رو که به زمین دوخته بودم بالا کشیدم. سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به بالای درختها انداختم. شاخههای بالایی درختها که به آسمون منتهی میشدن؛ بعد هر وزش باد، آروم به اینطرف و اونطرف میرفتن. هوا داشت تاریک میشد و بهتر بود امشب رو همینجا سر کنیم. باد دوباره شدت گرفت و موهای سبزم رو به رقـ*ـص در آورد. لباسم رو که بهخاطر باد توی هوا پیچوتاب میخورد رو گرفتم و با دستم نگهش داشتم. با چشمهای ریز شدهای که به خاطر ورود گردوغبار به داخل چشمم بود سرم رو چرخوندم و به محوطهی باز بین درختها که حالا توسط مردم پر شده بود نگاه کردم.
زنها، بچههاشون رو بغـ*ـل گرفته بودن و سر فرزندانشون رو به سـ*ـینههاشون تکیه دادن بودن. تعداد کمی از مردم با بقیه حرف نمیزدن و به نوعی کز کرده بودن. دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم و چطور کنترلشون کنم.
بزاق دهنم رو بلعیدم؛ ولی بهخاطر خشک بودن دهنم هیچی نصیبم نشد. طعم گس دهنم باعث شد گوشهی چشمم جمع بشه و اخمی از اون مزهی تلخ روی صورتم بشینه. ساعتها چیزی نخورده بودم و برای همین این مزهی بد رو احساس میکردم.
از همون جایی که ایستاده بودم، با صدای بلند و لطیف خودم گفتم:
- میرم کمی میوه جمع کنم و بیارم. همینجا بمونین تا بیام.
هیچکدوم سر بلند نکردن تا به من نگاه کنن. حتی حرفی هم نزدن؛ بنابراین سرم رو به نشونهی تأسف تکون دادم و بهسمت درختها رفتم. آرومآروم جلو رفتم و کمکم از نگاه مردم محو شدم. بوتهی توت فرنگی زیر درخت چنار نظرم رو جلب کرد. توتفرنگیهای بزرگ و سرخی داشت و بهنظر رسیده میاومدن. صدای شکمم بلند شد و من خیلی سریع دستم رو روش گذاشتم. واقعاً گشنهم شده بود و رنگ مجذوبکنندهی توتفرنگیها باعث شده بود این دل ضعفه، دو برابر بشه.
آروم بهسمت بوته پیش رفتم و روی زمین زانو زدم. بااحتیاط چندتا از توتفرنگیهارو چیدم تا آسیبی به بوتهش نرسه. یکی که از بقیه درشتتر و سرختر بود رو برداشتم و گاز زدم. مزهی شیرینش که توی دهنم پیچید؛ از لـ*ـذت چشمهام رو بستم مزهیدوستداشتنیش رو بهخاطر سپردم. بعد از اینکه توتفرنگیهارو خوردم و احساس سیری کردم، از روی زمین بلند شدم. دامن لباسم رو تکون دادم تا خاکهایی که بهش چسبیده بودن جدا بشن.
نگاهی به راهی که اومده بودم کردم. عجیب بود که فکر نکردن فرار کردم و کسی رو دنبالم نفرستادن. شونهای بالا انداختم و همونطور که راه اومده رو برمیگشتم؛ زیر لب گفتم:
- حالا که اونا کاری با من ندارن؛ بهتره منم زیاد دم پرشون نچرخم.
هنوز هم رفتار بدشون رو بهخاطر داشتم و هربار با یادآوری اون مسئله، این فکر به ذهنم خطور میکرد که بهتره دیگه برنگردم و از همین جا، مستقیم برم به اردوگاه رایمون. از طرفی هم میترسیدم راه رو گم کنن و خوراک حیوونهای درندهی جنگل بشن.
سری برای خودم تکون دادم. این دل نازکواحساساتی من آخرش کار دستم میده. فقط امیدوارم زمانی این اتفاق بیفته که کسی برای کمک به من وجود داشته باشه.
- خبخب! حالا میخواستی ما رو لو بدی آره؟ مثل اینکه تو یکم اختیاردار شدی، جسور شدی.
صدای سرد و خشن سباستین بود. سرم رو بالا گرفتم و به فاصلهی بین درختها نگاه کردم. با دیدن چیزی که روبهروم بود هینی کشیدم و زود دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدام بلند نشه و پشت درخت قایم شدم.
سه نفر از مردم، بین چندتا از نیروهای تاریکی گیر افتاده بودن. یکیشون همون زنی بود که میخواست با من حرف بزنه و اون دو نفر دیگه یه پسر بچه و یه پیرمرد بودن.
ولی چطور؟ چطور تونستن مارو پیدا کنن؟ اصلاً چه بلایی سر مردم تاراگاسیلوس اومده. غولهای تاریکی از کجا تونستن مخفیگاه مردم رو تو دره پیدا کنن؟ پس یعنی از اول بازی خوردم؟
عرق سردی روی تیغهی کمرم حرکت کرد و حالم رو دگرگون کرد. داشتم از ترس پس میافتادم. از شدت ترسواسترس، حالت تهوع گرفته بودم. پس همین بود...
مردم به خاطر این علیه من شورش میکردن؛ چون اونها اصلاً مردم تاراگاسیلوس نبودن، اونها نیروهای تاریکی بودن. صدای اون زن که به نیروی تاریکی التماس میکرد بلند شد:
- خواهش میکنم آقا... بذارین ما بریم. ما نمیخوایم مثل بقیه تسخیر بشیم.
زن به گریه افتاده بود و صدای گریههای تلخودردآورش توی جنگل پیچیده بود. لحظهای قلبم درد گرفت. بیچاره اون زن. به آهستگی سرم رو از پشت درخت بیرون آوردم و بااحتیاط نگاهش کردم. زن جلوی سباستین که همون نیروی تاریکی بود زانو زد و التماسش میکرد تا اجازه بده اون بره؛ اما نیروی تاریکی که فقط از روی صداش تشخیص میدادم کیه و جسمش کاملا مثل یه دود غلیظ شده بود، دورش چرخید و پشت سرش ایستاد. با صدای ترسناک و دورگهای گفت:
- بهتره کمتر حرف بزنی تا راحتتر بمیری.
و بعد، از کمرزن وارد بدنش شد. جیغی کشیدم که صدا توی جنگل پیچید و بقیهی نیروهای تاریکی متوجه من شدن و سرشون بهسمتم چرخید؛ ولی من بیتوجه به اونها، نگاهم فقط روی اون زن مونده بود که روی زمین افتاده بود و بدنش کمکم داشت سیاه میشد. دهنش بازوبسته میشد ولی صدایی ازش بیرون نمیاومد. کمکم چشمهاش مثل آتیش قرمز شد. نیروی تاریکی که از بدن اون زن بیرون اومد؛ بدنش در کسری از ثانیه تبدیل به خاکستر شد.
با وحشت داشتم به اون صحنه نگاه میکردم. چشمهام گرد شده بود و دهنم خشک. دیگه خبری از مزهی دوستداشتنی توت فرنگی نبود. همهش تبدیل به زهری شده بود که داشت کمکم من رو به مرگ میرسوند. آروم عقب رفتم و با دستم لباسم رو چنگ زدم. یکیشون فریاد زد:
- بگیرینش! اون تنها کسیه که میتونه به ما بگه جای بقیه کجاست!
ناگهان همهشون توی هوا معلق شدن و بهسمتم اومدن. جیغی زدم باید تبدیل میشدم؛ همینالان؛ اما نمیدونم چه مرگم شده بود که نمیتونستم کاری انجام بدم. نگاهم میخ اون پسر و پیرمرد بود؛ اگه من از اینجا برم پس چه اتفاقی واسهی اونها میفته.
من هم ازش فاصله گرفتم دست به سـ*ـینه شدم. درحالیکه نوک پای راستم رو که جلوتر از پای چپم بود، مدام روی زمین میزدم؛ از گوشهی چشمم نگاهش کردم و گفتم:
- منتظرم! یا همین الان آرومشون کن. یا من میرم.
دندون قروچهای کرد و بدون اینکه نگاه نفرتبارش رو از من بگیره، خطاب به مردم گفت:
- کافیه دیگه آروم باشین! باید به حرفش گوش بدیم؛ وگرنه ممکنه راه رو گم کنیم و خوراک موجودات درندهی توی جنگل بشیم.
آرومآروم به من نزدیک شد. یقهی لباسش رو با دستش درست کرد و بعد روی من خم شد. صورتش رو به نزدیکی صورتم آورد. کاملاً بهسمتش برگشتم و خیره به چشمهای عصبیش گفتم:
- اونطوری با نگاهت واسم خطونشون نکش! من فقط اسمت رو پرسیدم و تو این جنجال رو به پا کردی. پس...
با نوک انگشت اشارهم ضربهی سطحی و آرومی به قفسهی سـ*ـینهش زدم و ادامه دادم:
- خودت مقصری و این به من مربوط نیست که تو پیش این مردم و در مقابل من کم آوردی.
این بار اون بود که پوزخند زد. با صدای دورگهای گفت:
- اسم من سِباستیَنه. مطمئن باش کاری میکنم که تا آخر عمرت این اسم رو هرگز فراموش نکنی.
لحن صدای خشن و چشمهای عصبیش باعث شد بدنم بلرزه. اعتراف میکنم که ترسیدم! ضربان قلبم بالا رفت و لرزش کوچیکی که توی تنم نشست باعث شد پوستم مورمور بشه. بدون اینکه متوجهش بشم، از من دور شد و من به زمین زیر پام خیره شدم. حس میکردم باید از اون بترسم. آره باید بترسم از مردی که تو چند ثانیه تونست کنترل مردم رو به دست بگیره. مردم فقط با یه اشارهی کوچیک اون شورش میکنن یا آروم میشن.
نفس عمیقی کشیدم. تیارانا کجایی که بیای ببینی چه بلایی سر مردمت اومده. همهی این اختلافها و جنگ اعصابی که بین همه شکل گرفته بود؛ فقطوفقط بهخاطر این بود که تیارانا گم شده و معلوم نیست زندهست یا مرده. اون با اینکه از مردم دلشکسته بود، یا سایمون به نوعی دشمن خونیش بود؛ ولی چقدر خوب تونسته بود همهچی رو سروسامون بده و مثل یک ملکه رفتار کنه.
سرما که به تنم خورد؛ لرزی کردم و نگاه ماتم بـردهم رو که به زمین دوخته بودم بالا کشیدم. سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به بالای درختها انداختم. شاخههای بالایی درختها که به آسمون منتهی میشدن؛ بعد هر وزش باد، آروم به اینطرف و اونطرف میرفتن. هوا داشت تاریک میشد و بهتر بود امشب رو همینجا سر کنیم. باد دوباره شدت گرفت و موهای سبزم رو به رقـ*ـص در آورد. لباسم رو که بهخاطر باد توی هوا پیچوتاب میخورد رو گرفتم و با دستم نگهش داشتم. با چشمهای ریز شدهای که به خاطر ورود گردوغبار به داخل چشمم بود سرم رو چرخوندم و به محوطهی باز بین درختها که حالا توسط مردم پر شده بود نگاه کردم.
زنها، بچههاشون رو بغـ*ـل گرفته بودن و سر فرزندانشون رو به سـ*ـینههاشون تکیه دادن بودن. تعداد کمی از مردم با بقیه حرف نمیزدن و به نوعی کز کرده بودن. دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم و چطور کنترلشون کنم.
بزاق دهنم رو بلعیدم؛ ولی بهخاطر خشک بودن دهنم هیچی نصیبم نشد. طعم گس دهنم باعث شد گوشهی چشمم جمع بشه و اخمی از اون مزهی تلخ روی صورتم بشینه. ساعتها چیزی نخورده بودم و برای همین این مزهی بد رو احساس میکردم.
از همون جایی که ایستاده بودم، با صدای بلند و لطیف خودم گفتم:
- میرم کمی میوه جمع کنم و بیارم. همینجا بمونین تا بیام.
هیچکدوم سر بلند نکردن تا به من نگاه کنن. حتی حرفی هم نزدن؛ بنابراین سرم رو به نشونهی تأسف تکون دادم و بهسمت درختها رفتم. آرومآروم جلو رفتم و کمکم از نگاه مردم محو شدم. بوتهی توت فرنگی زیر درخت چنار نظرم رو جلب کرد. توتفرنگیهای بزرگ و سرخی داشت و بهنظر رسیده میاومدن. صدای شکمم بلند شد و من خیلی سریع دستم رو روش گذاشتم. واقعاً گشنهم شده بود و رنگ مجذوبکنندهی توتفرنگیها باعث شده بود این دل ضعفه، دو برابر بشه.
آروم بهسمت بوته پیش رفتم و روی زمین زانو زدم. بااحتیاط چندتا از توتفرنگیهارو چیدم تا آسیبی به بوتهش نرسه. یکی که از بقیه درشتتر و سرختر بود رو برداشتم و گاز زدم. مزهی شیرینش که توی دهنم پیچید؛ از لـ*ـذت چشمهام رو بستم مزهیدوستداشتنیش رو بهخاطر سپردم. بعد از اینکه توتفرنگیهارو خوردم و احساس سیری کردم، از روی زمین بلند شدم. دامن لباسم رو تکون دادم تا خاکهایی که بهش چسبیده بودن جدا بشن.
نگاهی به راهی که اومده بودم کردم. عجیب بود که فکر نکردن فرار کردم و کسی رو دنبالم نفرستادن. شونهای بالا انداختم و همونطور که راه اومده رو برمیگشتم؛ زیر لب گفتم:
- حالا که اونا کاری با من ندارن؛ بهتره منم زیاد دم پرشون نچرخم.
هنوز هم رفتار بدشون رو بهخاطر داشتم و هربار با یادآوری اون مسئله، این فکر به ذهنم خطور میکرد که بهتره دیگه برنگردم و از همین جا، مستقیم برم به اردوگاه رایمون. از طرفی هم میترسیدم راه رو گم کنن و خوراک حیوونهای درندهی جنگل بشن.
سری برای خودم تکون دادم. این دل نازکواحساساتی من آخرش کار دستم میده. فقط امیدوارم زمانی این اتفاق بیفته که کسی برای کمک به من وجود داشته باشه.
- خبخب! حالا میخواستی ما رو لو بدی آره؟ مثل اینکه تو یکم اختیاردار شدی، جسور شدی.
صدای سرد و خشن سباستین بود. سرم رو بالا گرفتم و به فاصلهی بین درختها نگاه کردم. با دیدن چیزی که روبهروم بود هینی کشیدم و زود دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدام بلند نشه و پشت درخت قایم شدم.
سه نفر از مردم، بین چندتا از نیروهای تاریکی گیر افتاده بودن. یکیشون همون زنی بود که میخواست با من حرف بزنه و اون دو نفر دیگه یه پسر بچه و یه پیرمرد بودن.
ولی چطور؟ چطور تونستن مارو پیدا کنن؟ اصلاً چه بلایی سر مردم تاراگاسیلوس اومده. غولهای تاریکی از کجا تونستن مخفیگاه مردم رو تو دره پیدا کنن؟ پس یعنی از اول بازی خوردم؟
عرق سردی روی تیغهی کمرم حرکت کرد و حالم رو دگرگون کرد. داشتم از ترس پس میافتادم. از شدت ترسواسترس، حالت تهوع گرفته بودم. پس همین بود...
مردم به خاطر این علیه من شورش میکردن؛ چون اونها اصلاً مردم تاراگاسیلوس نبودن، اونها نیروهای تاریکی بودن. صدای اون زن که به نیروی تاریکی التماس میکرد بلند شد:
- خواهش میکنم آقا... بذارین ما بریم. ما نمیخوایم مثل بقیه تسخیر بشیم.
زن به گریه افتاده بود و صدای گریههای تلخودردآورش توی جنگل پیچیده بود. لحظهای قلبم درد گرفت. بیچاره اون زن. به آهستگی سرم رو از پشت درخت بیرون آوردم و بااحتیاط نگاهش کردم. زن جلوی سباستین که همون نیروی تاریکی بود زانو زد و التماسش میکرد تا اجازه بده اون بره؛ اما نیروی تاریکی که فقط از روی صداش تشخیص میدادم کیه و جسمش کاملا مثل یه دود غلیظ شده بود، دورش چرخید و پشت سرش ایستاد. با صدای ترسناک و دورگهای گفت:
- بهتره کمتر حرف بزنی تا راحتتر بمیری.
و بعد، از کمرزن وارد بدنش شد. جیغی کشیدم که صدا توی جنگل پیچید و بقیهی نیروهای تاریکی متوجه من شدن و سرشون بهسمتم چرخید؛ ولی من بیتوجه به اونها، نگاهم فقط روی اون زن مونده بود که روی زمین افتاده بود و بدنش کمکم داشت سیاه میشد. دهنش بازوبسته میشد ولی صدایی ازش بیرون نمیاومد. کمکم چشمهاش مثل آتیش قرمز شد. نیروی تاریکی که از بدن اون زن بیرون اومد؛ بدنش در کسری از ثانیه تبدیل به خاکستر شد.
با وحشت داشتم به اون صحنه نگاه میکردم. چشمهام گرد شده بود و دهنم خشک. دیگه خبری از مزهی دوستداشتنی توت فرنگی نبود. همهش تبدیل به زهری شده بود که داشت کمکم من رو به مرگ میرسوند. آروم عقب رفتم و با دستم لباسم رو چنگ زدم. یکیشون فریاد زد:
- بگیرینش! اون تنها کسیه که میتونه به ما بگه جای بقیه کجاست!
ناگهان همهشون توی هوا معلق شدن و بهسمتم اومدن. جیغی زدم باید تبدیل میشدم؛ همینالان؛ اما نمیدونم چه مرگم شده بود که نمیتونستم کاری انجام بدم. نگاهم میخ اون پسر و پیرمرد بود؛ اگه من از اینجا برم پس چه اتفاقی واسهی اونها میفته.
آخرین ویرایش توسط مدیر: