کامل شده رمان طلوعی از پس فراموشی (جلد سوم بازمانده‌ای از طبیعت) | الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان راضی بودین؟

  • بله

    رای: 75 92.6%
  • نخیر

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونست بهتر از این باشه

    رای: 6 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    81
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
487
امتیاز واکنش
56,051
امتیاز
948
محل سکونت
سرزمین خیال
با اینکه تعجب کرده بودم؛ ولی سعی کردم همون خشم ظاهریم رو حفظ کنم و موفق شدم. یقه‌ی لباسش رو رها کردم و با کف دو دستم، ضربه‌ای به تخت سـ*ـینه‌ش کوبیدم که یه قدم به عقب رفت.
من هم ازش فاصله گرفتم دست به سـ*ـینه شدم. درحالی‌که نوک پای راستم رو که جلوتر از پای چپم بود، مدام روی زمین می‌زدم؛ از گوشه‌ی چشمم نگاهش کردم و گفتم:
- منتظرم! یا همین الان آرومشون کن. یا من میرم.
دندون قروچه‌ای کرد و بدون اینکه نگاه نفرت‌بارش رو از من بگیره، خطاب به مردم گفت:
- کافیه دیگه آروم باشین! باید به حرفش گوش بدیم؛ وگرنه ممکنه راه رو گم کنیم و خوراک موجودات درنده‌ی توی جنگل بشیم.
آروم‌آروم به من نزدیک شد. یقه‌ی لباسش رو با دستش درست کرد و بعد روی من خم شد. صورتش رو به نزدیکی صورتم آورد. کاملاً به‌سمتش برگشتم و خیره به چشم‌های عصبیش گفتم:
- اون‌طوری با نگاهت واسم خط‌ونشون نکش! من فقط اسمت رو پرسیدم و تو این جنجال رو به پا کردی. پس...
با نوک انگشت اشاره‌م ضربه‌ی سطحی و آرومی به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش زدم و ادامه دادم:
- خودت مقصری و این به من مربوط نیست که تو پیش این مردم و در مقابل من کم آوردی.
این بار اون بود که پوزخند زد. با صدای دورگه‌ای گفت:
- اسم من سِباستیَنه. مطمئن باش کاری می‌کنم که تا آخر عمرت این اسم رو هرگز فراموش نکنی.
لحن صدای خشن و چشم‌های عصبیش باعث شد بدنم بلرزه. اعتراف می‌کنم که ترسیدم! ضربان قلبم بالا رفت و لرزش کوچیکی که توی تنم نشست باعث شد پوستم مورمور بشه. بدون اینکه متوجه‌ش بشم، از من دور شد و من به زمین زیر پام خیره شدم. حس می‌کردم باید از اون بترسم. آره باید بترسم از مردی که تو چند ثانیه تونست کنترل مردم رو به دست بگیره. مردم فقط با یه اشاره‌ی کوچیک اون شورش می‌کنن یا آروم میشن.
نفس عمیقی کشیدم. تیارانا کجایی که بیای ببینی چه بلایی سر مردمت اومده. همه‌ی این اختلاف‌ها و جنگ اعصابی که بین همه‌ شکل گرفته بود؛ فقط‌و‌‌فقط به‌خاطر این بود که تیارانا گم شده و معلوم نیست زنده‌ست یا مرده. اون با اینکه از مردم دل‌شکسته بود، یا سایمون به نوعی دشمن خونیش بود؛ ولی چقدر خوب تونسته بود همه‌چی رو سروسامون بده و مثل یک ملکه رفتار کنه.
سرما که به تنم خورد؛ لرزی کردم و نگاه ماتم بـرده‌م رو که به زمین دوخته بودم بالا کشیدم. سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به بالای درخت‌ها انداختم. شاخه‌های بالایی درخت‌ها که به آسمون منتهی می‌شدن؛ بعد هر وزش باد، آروم به این‌طرف و اون‌طرف می‌رفتن. هوا داشت تاریک می‌شد و بهتر بود امشب رو همین‌جا سر کنیم. باد دوباره شدت گرفت و موهای سبزم رو به رقـ*ـص در آورد. لباسم رو که به‌خاطر باد توی هوا پیچ‌وتاب می‌خورد رو گرفتم و با دستم نگهش داشتم. با چشم‌های ریز شده‌ای که به خاطر ورود گردوغبار به داخل چشمم بود سرم رو چرخوندم و به محوطه‌ی باز بین درخت‌ها که حالا توسط مردم پر شده بود نگاه کردم.
زن‌ها، بچه‌هاشون رو بغـ*ـل گرفته بودن و سر فرزندانشون رو به سـ*ـینه‌هاشون تکیه دادن بودن. تعداد کمی از مردم با بقیه حرف نمی‌زدن و به نوعی کز کرده بودن. دیگه نمی‌دونستم باید چیکار کنم و چطور کنترلشون کنم.
بزاق دهنم رو بلعیدم؛ ولی به‌خاطر خشک بودن دهنم هیچی نصیبم نشد. طعم گس دهنم باعث شد گوشه‌ی چشمم جمع بشه و اخمی از اون مزه‌ی تلخ روی صورتم بشینه. ساعت‌ها چیزی نخورده بودم و برای همین این مزه‌ی بد رو احساس می‌کردم.

از همون جایی که ایستاده بودم، با صدای بلند و لطیف خودم گفتم:
- میرم کمی میوه جمع کنم و بیارم. همین‌جا بمونین تا بیام.
هیچ‌کدوم سر بلند نکردن تا به من نگاه کنن. حتی حرفی هم نزدن؛ بنابراین سرم رو به نشونه‌ی تأسف تکون دادم و به‌سمت درخت‌ها رفتم. آروم‌آروم جلو رفتم و کم‌کم از نگاه مردم محو شدم. بوته‌ی توت فرنگی زیر درخت چنار نظرم رو جلب کرد. توت‌فرنگی‌های بزرگ و سرخی داشت و به‌نظر رسیده می‌اومدن. صدای شکمم بلند شد و من خیلی سریع دستم رو روش گذاشتم. واقعاً گشنه‌م شده بود و رنگ مجذوب‌کننده‌ی توت‌فرنگی‌ها باعث شده بود این دل ضعفه، دو برابر بشه.
آروم به‌سمت بوته پیش رفتم و روی زمین زانو زدم. بااحتیاط چندتا از توت‌فرنگی‌هارو چیدم تا آسیبی به بوته‌ش نرسه. یکی که از بقیه درشت‌تر و سرخ‌تر بود رو برداشتم و گاز زدم. مزه‌ی شیرینش که توی دهنم پیچید؛ از لـ*ـذت چشم‌هام رو بستم مزه‌ی‌دوست‌داشتنیش رو به‌خاطر سپردم. بعد از اینکه توت‌فرنگی‌هارو خوردم و احساس سیری کردم، از روی زمین بلند شدم. دامن لباسم رو تکون دادم تا خاک‌هایی که بهش چسبیده بودن جدا بشن.
نگاهی به راهی که اومده بودم کردم. عجیب بود که فکر نکردن فرار کردم و کسی‌ رو دنبالم نفرستادن. شونه‌ای بالا انداختم و همون‌طور که راه اومده رو برمی‌گشتم؛ زیر لب گفتم:
- حالا که اونا کاری با من ندارن؛ بهتره منم زیاد دم‌ پرشون نچرخم.
هنوز هم رفتار بدشون رو به‌خاطر داشتم و هربار با یادآوری اون مسئله، این فکر به ذهنم خطور می‌کرد که بهتره دیگه برنگردم و از همین‌ جا، مستقیم برم به اردوگاه رایمون. از طرفی هم می‌ترسیدم راه رو گم کنن و خوراک حیوون‌های درنده‌ی جنگل بشن.
سری برای خودم تکون دادم. این دل نازک‌واحساساتی من آخرش کار دستم میده. فقط امیدوارم زمانی این اتفاق بیفته که کسی برای کمک به من وجود داشته باشه.
- خب‌خب! حالا می‌خواستی ما رو لو بدی آره؟ مثل اینکه تو یکم اختیاردار شدی، جسور شدی.
صدای سرد و خشن سباستین بود. سرم رو بالا گرفتم و به فاصله‌ی بین درخت‌ها نگاه کردم. با دیدن چیزی که روبه‌روم بود هینی کشیدم و زود دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدام بلند نشه و پشت درخت قایم شدم.
سه نفر از مردم، بین چندتا از نیروهای تاریکی گیر افتاده بودن. یکیشون همون زنی بود که می‌خواست با من حرف بزنه و اون دو نفر دیگه یه پسر بچه و یه پیرمرد بودن.
ولی چطور؟ چطور تونستن مارو پیدا کنن؟ اصلاً چه بلایی سر مردم تاراگاسیلوس اومده. غول‌های تاریکی از کجا تونستن مخفیگاه مردم رو تو دره پیدا کنن؟ پس یعنی از اول بازی خوردم؟
عرق سردی روی تیغه‌ی کمرم حرکت کرد و حالم رو دگرگون کرد. داشتم از ترس پس می‌افتادم. از شدت ترس‌واسترس، حالت تهوع گرفته بودم. پس همین بود...
مردم به خاطر این علیه من شورش می‌کردن؛ چون اون‌ها اصلاً مردم تاراگاسیلوس نبودن، اون‌ها نیروهای تاریکی بودن. صدای اون زن که به نیروی تاریکی التماس می‌کرد بلند شد:
- خواهش می‌کنم آقا... بذارین ما بریم. ما نمی‌خوایم مثل بقیه تسخیر بشیم.
زن به گریه افتاده بود و صدای گریه‌های تلخ‌ودردآورش توی جنگل پیچیده بود. لحظه‌ای قلبم درد گرفت. بیچاره اون زن. به آهستگی سرم رو از پشت درخت بیرون آوردم و بااحتیاط نگاهش کردم. زن جلوی سباستین که همون نیروی تاریکی بود زانو زد و التماسش می‌کرد تا اجازه بده اون بره؛ اما نیروی تاریکی که فقط از روی صداش تشخیص می‌دادم کیه و جسمش کاملا مثل یه دود غلیظ شده بود، دورش چرخید و پشت سرش ایستاد. با صدای ترسناک و دورگه‌ای گفت:
- بهتره کمتر حرف بزنی تا راحت‌تر بمیری.
و بعد، از کمرزن وارد بدنش شد. جیغی کشیدم که صدا توی جنگل پیچید و بقیه‌ی نیروهای تاریکی متوجه من شدن و سرشون به‌سمتم چرخید؛ ولی من بی‌توجه به اون‌ها، نگاهم فقط روی اون زن مونده بود که روی زمین افتاده بود و بدنش کم‌کم داشت سیاه می‌شد. دهنش بازوبسته می‌شد ولی صدایی ازش بیرون نمی‌اومد. کم‌کم چشم‌هاش مثل آتیش قرمز شد. نیروی تاریکی که از بدن اون زن بیرون اومد؛ بدنش در کسری از ثانیه تبدیل به خاکستر شد.
با وحشت داشتم به اون صحنه نگاه می‌کردم. چشم‌هام گرد شده بود و دهنم خشک. دیگه خبری از مزه‌ی دوست‌داشتنی توت فرنگی نبود. همه‌ش تبدیل به زهری شده بود که داشت کم‌کم من رو به مرگ می‌رسوند. آروم عقب رفتم و با دستم لباسم رو چنگ زدم. یکیشون فریاد زد:
- بگیرینش! اون تنها کسیه که می‌تونه به ما بگه جای بقیه کجاست!
ناگهان همه‌شون توی هوا معلق شدن و به‌سمتم اومدن. جیغی زدم باید تبدیل می‌شدم؛ همین‌الان؛ اما نمی‌دونم چه مرگم‌ شده بود که نمی‌تونستم کاری انجام بدم. نگاهم میخ اون پسر و پیرمرد بود؛ اگه من از اینجا برم پس چه اتفاقی واسه‌ی اون‌ها میفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    نظر یادتون نره. این قسمت به همینجا ختم نمیشه؛)
    صدای ضربان قلبم رو از تو سَرم می‌شنیدم! چشم‌های گرد شده‌م مدام بین اون دو نفر و نیروهای تاریکی در گردش بود. نمی‌تونستم درست تصمیم بگیرم و نگاه سرگردونم، که مدام چرخ می‌خورد و جای ثابتی نمی‌ایستاد، توی این مسئله دخیل بود.
    باد زوزه‌کشی که از بین درخت‌ها می‌وزید، موهای آشفته و پریشونم رو بیشتر به‌هم ریخت. تنم از شدت ترس‌واسترس یخ زده بود و قدرت کنترل دست‌های لرزون و یخ زده‌م رو که مدام می‌لرزید رو نداشتم. حس می‌کردم قلبم یخ زده و این یخ‌زدگی داشت آروم‌آروم توی بدنم پخش می‌شد.
    به خودم که اومدم؛ دیدم دورتادورم پر شده از موجودات سیاه‌رنگی که شعله‌های چشمشون از شدت شرارت زبانه می‌کشید. چشم‌هام حال نزارم رو به نمایش گذاشته بود و قوای حرکت دادن تن بی‌حسم رو ازم گرفته بود.
    فضای خالی که بین موجودات بود؛ جسم کوچیک پسر کوچولو و پیرمرد رو قاب گرفته بود. چیزی مثل خوره تو سرم وول می‌خورد. چیزی که من رو محکوم می‌کرد و فریاد می‌زد:
    - تو باعث این اتفاقات هستی. تو مسئولیتت رو به خوبی انجام ندادی. تو...
    سرم رو آروم به چپ و راست تکون دادم. من تقصیری نداشتم. من اگر می‌دونستم این اتفاق قراره واسه‌ی اون‌ها بیفته و توسط نیروهای تاریکی تسخیر بشن، هرگز تنهاشون نمی‌ذاشتم. همون‌طور که نگاهم میخ اونجا بود، قدمی به عقب رفتم. موجود تاریکی که خودش رو سباستین معرفی کرده بود؛ توی هوا شناور شد و به‌سمتم اومد. جای خالی بین موجودات که پر شد؛ نگاهم رو آروم بالا کشیدم.
    از شدت ترس همون‌جا ثابت موندم و هیچ کاری انجام ندادم. قبلاً هم با این موجودات برخورد کرده بودم و می‌دونستم نیروی من روی اون‌ها تاثیری نداره. نمی‌خواستم فرار کنم، چون اون دو نفر هنوز هم اونجا بودند. سباستین با صدای دورگه‌ی گوش‌خراشش که لرزه به اندامم انداخت گفت:
    - گفتم کاری می‌کنم که هرگز اسمم رو فراموش نکنی. حیف که نتونستم تا مخفیگاهتون باهات بیام؛ وگرنه تو و همه‌ی دوست‌های یاغیگرِت رو درجا نابود می‌کردم؛ اما در عوض جسم انسان‌های بی‌ارزش توی دره رو تسخیر کردیم. علت اینکه من نمی‌خوام به جسم انسانیم برگردم همینه‌. اینجوری قدرتمند و برترم.
    قطره‌ای اشک از پلک چپم روی گونه‌ی یخ‌زده‌م افتاد و آروم‌آروم راهش رو تا چونه‌م پیدا کرد. لب‌های خشک شده‌م رو به سختی باز کردم. لب‌هام رو آروم به‌هَم زدم؛ ولی هیچ صدایی از گلوم خارج نشد. اثرات ترس بود یا مرگ رو جلوی چشم‌هام دیده بودم؟ شاید هم...
    هرچی که بود و هرحالتی که داشتم؛ باعث خنده‌ی سباستین و همراهانش شد. شروع به چرخیدن کردن. آروم‌آروم دورم می‌چرخیدن و من رو نشون می‌دادن. صدای خنده‌های وحشتناکشون جنگل رو پر کرده بود و توی سرم اکو می‌شد. هر آن ممکن بود یکی از اون‌ها به‌سمتم حمله‌ور بشه. درحالی‌که آرنجم رو خم کرده و دستم رو کمی بالا آورده بودم؛ آروم چرخیدم.
    پاهام قدرت نگه‌داشتن من رو نداشتن؛ ولی من باید مقاومت می‌کردم. باید نشون می‌دادم که قوی هستم و ازشون نمی‌ترسم. ولی مگه میشد؟ دندون‌هام به هم می‌خوردند و هیچ کنترلی روی انگشت‌های لرزونم نداشتم. بالاخره از حرکت ایستادند. به زور لب زدم:
    - چ... چی... ازم.. .چی... می... خوای؟
    جون کندم تا یه جمله‌ی ساده رو بگم. پوزخندی زد و درحالی‌که آتیش شعله‌ورشده‌ی چشم‌هاش رو به رخم می‌کشید گفت:
    - من هیچی ازت نمی‌خوام. به جز جونت!
    لحن ترسناکش باعث شد ناخودآگاه لرز کنم و توی خودم مچاله بشم. با سرش به پشت سرم اشاره کرد و قبل از اینکه به خودم بیام، برخورد جسمی رو به کمرم حس کردم. در مقابل چشم‌های ناباور و بهت‌زده‌م یکی از اون موجودات، از کمر وارد بدنم شد و از شکمم بیرون اومد.
    به نفس‌نفس افتادم. اکسیژن کم بود یا اثرات ورود اون موجود کریح به بدنم بود؟ نفس‌های تند و مقطعم رو می‌شنیدم. دور خودم چرخیدم و دستم رو به قلبم رسوندم. درد وحشتناکی داشت. اون‌قدر وحشتناک که من رو وادار به ناله‌ی خفیفی کرد. از روی لباسم چنگش زدم تا بتونم اون درد رو از بین ببرم ولی نمی‌شد. کم‌کم حس کرختی به بدنم نفوذ کرد و نگاه من میخ رگ‌های آبی دستم بود که آروم آروم داشت به رنگ سیاه تبدیل می‌شد.
    پاهام تحمل بدن بی‌حسم رو نداشت و روی زمین ولو شدم. از گوشه‌ی چشمم فقط به اون بچه و پیرمرد نگاه می‌کردم. ارزشش رو داشت؟ من هم کاری رو انجام دادم که تیارانا می‌خواست انجام بده. من خودم رو قربانی اون دو نفر کردم؛ تیارانا می‌خواست خودش رو قربانی همه کنه.
    صدای ناواضح سباستین توی گوشم پیچید:
    - شانس آوردی سرورمون... اون دوتارو از بین... این دختره رو هم...

    کلماتی رو که یک در میان می‌شنیدم رو دیگه نشنیدم. دنیای اطرافم برام تیره‌وتار شد و تنها چیزی که حس کردم؛ اشکی بود که از گوشه‌ی چشمم آروم سر خورد درحالی‌که صورتم رو نوازش می‌داد، روی زمین افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ***
    ویلیام
    از دور شاهد اتفاقی که برای اون دختر افتاد بودم. نمی‌دونم اون‌ها اینجا چی‌کار می‌کردن و برای چی توی جنگل می‌گشتن؛ ولی حالا اون دختر تو چنگ نیروهای تاریکی بود.
    یکی از نیروهای تاریکی وارد بدنش شد و در کسری از ثانیه‌، سم مُهلکی رو که توی بدنش بود رو وارد بدن اون دختر کرد. چشم‌های ریزم رو به اون صحنه دوختم. دختر دور خودش چرخید و با بی‌حالی روی زمین افتاد.
    با انگشت‌هام تنه‌ی درخت رو چنگ زدم و از اون فاصله‌ی زیاد نظاره‌گر ماجرا بودم. عصای سبکم رو توی دستم جابه‌جا کردم و روی شاخه‌ای که ایستاده بودم؛ چمباتمه زدم و به فاصله‌ی زیاد زمین تا شاخه‌ای که روش نشسته بودم نگاه کردم. باید اون دختر رو نجات می‌دادم. قبل از اینکه سیلوانای لعنتی سر برسه و نتونم براش کاری کنم.
    نفس عمیقی کشیدم و از شاخه‌ی درخت پایین پریدم. جریان عبور باد توی گوشم نواخته شد و موهام رو به بازی گرفت. به‌نرمی روی زمین فرود اومدم. نگاهی به اطراف انداختم. هوا تاریک شده بود و نور ماه نقره‌ای‌رنگ، کمی جنگل رو واضح و قابل دید کرده بود.
    باید اون دختر رو نجات بدم و ازش بخوام که دیگه این اطراف پیداش نشه. نمی‌دونم چرا و به چه علت، نیروهای تاریکی به‌دنبال اون هستند؛ ولی تا دیر نشده باید نجاتش بدم.
    با سرعت باد، بین درخت‌ها حرکت می‌کردم و جلو می‌رفتم. به درخت تنومندی که رسیدم پشتش سنگر گرفتم. آروم سرم رو بیرون آوردم و به اون‌ها نگاه کردم. سردسته‌شون گفت:
    - اون پیرمرد و پسربچه رو هم مثل بقیه تسخیر کنین. سرورمون دستور دادن هیچ‌کدوم از مردم اون سرزمین نباید زنده بمونن.
    بله‌ای گفتند و به‌سمت اون دوتا رفتن. پیرمرد با کمر خمیده‌ش روی زمین نشسته بود و دست راستش رو تکیه‌گله بدنش کرده بود. ترس رو از این فاصله هم می‌تونستم از چشم‌هاش بخونم.
    پسربچه با نزدیک شدن نیروهای تاریکی فریادی از ترس کشید و به‌سمت دیگه‌ی جنگل دوید که در کسری از ثانیه‌، یکی‌شون به‌سمتش خیز برداشت و وارد بدنش شد.
    جسم بی‌جون پسربچه روی زمین افتاد و بدنش کم‌کم سیاه شد. دستم رو از شدت خشم مشت کردم و سعی در مهار کردن لرزشش داشتم ولی نمی‌شد. با خارج شدن نیروی تاریکی از بدن پسربچه، بدن نحیف بچه که کاملاً سیاه شده بود دود شد و توی هوا پخش شد.
    به پیرمرد نگاه کردم که با جای خالیش مواجه شدم. اون هم مثل پسربچه تسخیر شده بود. دندون‌هام رو روی هم سابیدم. سردسته‌شون با صدای نخراشیده‌ای که گوشم رو آزار می‌داد گفت:
    - بهتره این دختر رو ببریمش به قصر. ملکه خیلی دوست‌دارن بدونن سردسته‌شون کجاست.
    همه بله‌ای گفتند و من مات رگ‌های دخترک بودم که همگی از دم سیاه شده بودند. لبم رو محکم روی هم فشار دادم و خواستم از پشت درخت بیرون بیام که صدای زنونه‌ای باعث شد همون‌جا پشت درخت بمونم.
    - بهتون نگفت تیارانا کجاست؟
    زن شنل‌پوش از بین درخت‌ها بیرون اومد و آروم‌آروم به اون‌ها و دختر ناشناس نزدیک شد. دامن پف‌دار و پر از چین قرمز‌رنگ لباسش، از شنل بلند مشکی‌رنگ براقی که حتی توی تاریکی شب هم می‌درخشید، بیرون مونده بود. به جمع تاریکی که رسید؛ از حرکت ایستاد و کلاه بزرگ شنلش رو کنار زد.
    با نمایان شدن صورت زن، اون‌ها تعظیم کردن ودست‌های من مشت شد. اون زن لعنتی اینجا بود. سیلوانا... زنی که تمام داشته‌های من رو ازم گرفت. هزاران سال صبر کرد و حالا از مخفیگاهش بیرون اومد؛ ولی چرا حالا؟ چه دلیلی داشت؟ اون آخرین بازمانده از نسل من رو می‌خواست؛ یعنی تونسته اون و به دست بیاره؟
    - سرورم شما چرا اومدین؟ ما خودمون به‌خدمتتون می‌رسیدیم.
    سیلوانا نگاه خشمگین و چشم‌های دریده‌ش رو به‌سمت تاریکی که این حرف رو گفته بود دوخت. به‌ لطف چشم‌های آتشینشون می‌تونستم کاملاً جاهاشون رو تشخیص بدم.
    سیلوانا قدم آروم و مرموزی به‌سمتش برداشت. تاریکی از ترس سرش رو پایین انداخت و روی زمین به زانو در اومد.
    - من رو ببخشین سرورم.
    سیلوانا چشم‌های مشکی رنگش رو گشاد کردم و سرش رو کمی بالا گرفت. باحالت سؤالی و مرموزی پرسید:
    - من بهت گفتم حرف بزن؟ با اجازه‌ی کی حرف زدی و اظهار وجود کردی؟
    چشم‌هاش رو ریز کرد؛ مثل کسی که می‌خواد زهرچشم بگیره.
    - موجود احمق! من خودم شما رو به‌وجود آوردم؛ بهتون اجازه‌ی زندگی دادم. حالا داری در مقابل من اظهار وجود می‌کنی و به من میگی چرا به اینجا اومدم؟ هان!
    تاریکی که بدنش به رعشه افتاده بود نالید:
    - سرورم من...
    حرفش تموم نشده بود که سیلوانا دست‌ عریانش رو که تا الان زیر شنل مونده بود رو بیرون آورد و عصای نفرت‌انگیزش رو به‌سمت اون گرفت. وردی رو زیرلب زمزمه کرد که در چند ثانیه، تاریکی آتیش گرفت و از بین رفت.
    این زن ترسناک بود!


    پست جدید تقدیم دوستایی که می‌خواستن یه پست از زبون ویلیام بنویسم.
    اسم جادوگر هم مشخص شد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ممنون میشم اگه با دل‌های پاک و مهربونتون واسم دعا کنید

    پوزخند صداداری زد و به‌سمت اون دختر ناشناس رفت. بالای سرش چمباتمه زد و با خشونت موهای سبز‌رنگ دختر رو کنار زد تا صورتش رو به‌خوبی ببینه. سرش رو چندبار تکون داد و گفت:
    - فکر کردی اون دختر می‌تونه نجاتت بده؟ یکی می‌خواد اونو نجات بده. هه! ویلیام هرگز فکر نمی‌کرد روزی مردمش به این روز بیفتن و آخرین بازمانده از نسلش هم به‌طرز مضحکی بازیچه‌ی من بشه.
    چشم‌هام ریز شد. آخرین بازمانده از خاندان من؟ پس یعنی تونسته بود پیداش کنه. لعنتی... باید پیداش کنم. باید نجاتش بدم؛ ولی کجاست؟ من حتی اون رو نمی‌شناسم و نمی‌دونم چه شکلیه؟
    ظاهراً دختر ناشناس بازمانده‌ی من رو می‌شناخت که این‌قدر برای سیلوانا مهم بود. باید نجاتش بدم. من سال‌ها قبل، از وظیفه‌ی خودم شونه خالی کردم. حالا باید کنترل همه‌چیز رو به‌ دست بگیرم.
    بااینکه بعد از اون اتفاق تلخ‌ودردآور، نیرویی برام باقی نمونده بود؛ ولی از پشت درختی که باهاش خودم رو مخفی کرده بودم بیرون اومدم.
    صدای پای من روی چمن‌ها باعث شد سرها به‌سمتم برگردن. تاریکی‌ها بلافاصله گارد گرفتن و آماده‌ی حمله بودن. سیلوانا سرش رو بالاآورد و با دیدن من لحظه‌ای چشم‌هاش گرد شد. خونسردی خودش رو حفظ کرد و با پوزخندی از روی زمین بلند شد. درحالی‌که از روی دختر ناشناس عبور می‌کرد و پارچه‌ی براق قرمز‌رنگ لباسش روی تن دخترک کشیده می‌شد، به‌سمتم اومد.

    با فاصله از من ایستاد و نگاهی به من انداخت. از نوک‌پا شروع به آنالیز کرد و به چشم‌هام که رسید؛ دوباره پوزخند زد و با زبون نیش‌دارش گفت:
    - فکر می‌کردم بعد از اون اتفاق خودت رو سربه‌نیست کردی! اما ظاهراً از همه‌چیز خبردار شدی و دنبال بازمانده‌ت می‌گردی. انگار بعضی چیزها برات مهم شده.
    عصبانیتم رو روی عصای توی دستم خالی کردم. دستم می‌لرزید، نه از ترس؛ بلکه از خشم؛ اما سیلوانا جور دیگه‌ای فکر کرد و تحقیرآمیز گفت:
    - آخی! ترسیدی؟ نترس ویلیام!
    جدی شد و با لحن ترسناکی ادامه داد:
    - نترس! من با تو کاری ندارم. با تیارانا کوچولو کار دارم. اون باید تاوان کار تو رو بده.
    عصا رو توی دستم جابه‌جا کردم و درحالی‌که از روی شونه‌اش نگاهی به دختر بیهوش مینداختم گفتم:
    - خودت می‌دونی که ما هیچ‌وقت با تو و جیمز خصومتی نداشتیم. این شما بودین که همه‌چی رو شروع کردین؛ حالا تو داری از تاوان حرف می‌زنی؟
    حرکت کرد و با قدم‌های نرم و آهسته‌ای که بیشتر مرموزش می‌کرد به‌سمت درخت‌کاج رفت و گفت:
    - راستی چه‌خبر از نیروهات؟ آخرین‌بار که دیدمت خیلی عاجز بودی. نمی‌تونستی از قدرتت استفاده کنی.
    دندون‌قروچه‌ای کردم و گفتم:
    - با اون دختر چی‌کار داری؟ ولش کن بره.
    به دختر نگاه کرد و بدون اینکه نگاهم کنه نیشخندی زد و خطاب به من گفت:
    - هاه! خیلی واسه‌ت مهمه؟ خب میگم...
    به چشم‌هام خیره شد و درحالی‌که عصای توی دستش رو بالا می‌آورد گفت:
    - فکر کنم اون می‌دونه آخرین بازمانده از نسلت کجاست. هنوز مطمئن نیستم؛ ولی ظاهراً خودت داری ازش محافظت می‌کنی!
    با دقت عکس‌العملم رو تحت‌نظر گرفت. من ازش محافظت می‌کردم؟ منظورش کیه؟ کسی به جز اون دختر غریبه پیشم نیست. نکنه...
    - خب ظاهراً خودت هم از وجودش خبر نداری و احتمالاً گوی من اشتباه کرده. بدرود ویلیام!
    عصاش رو به زمین کوبید و قبل از اینکه بتونم کوچک‌ترین واکنشی نشون بدم، اطرافم رو دود غلیظی فراگرفت. سرفه‌ای کردم وچشم‌هام رو بازوبسته کردم. تو دود غلیظی غرق شده بودم که نمی‌ذاشت جایی رو ببینم. دستم رو توی هوا تکون دادم تا دودها رو از خودم دور کنم.
    از غلظت دود که کم شد با جای خالی سیلوانا و نیروهاش و اون دختر ناشناس مواجه شدم. دندون‌هام رو به‌هم فشار دادم و لعنتی زیرلب گفتم. رفته بودن.
    باورم نمی‌شد تونسته باشه آخرین فرزند از نسل من رو پیدا کنه. اون ‌موقع من ناپدید شدم و به آینده اومدم تا جلوی کارهای سیلوانا رو بگیرم؛ ولی این‌کارم باعث شد نیروهام خیلی کم بشه. وقتی به این دوره‌ی زمانی رسیدم، فهمیدم که سیلوانا کنترل همه چی رو به دست گرفته و من هم مثل آدم‌های ترسو به دره فرار کردم و با نیروی اندکی که داشتم راه ورود به دره و سرزمین‌های دیگه رو بستم تا سیلوانا نتونه به طمع قدرت، سرزمین‌های دیگه رو از بین ببره.
    وای خدای من! چه فاجعه‌ای به بار آورده بودم و خودم خبر نداشتم. لعنت به من!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    باید به دره برمی‌گشتم و مطمئن می‌شدم. درحالی‌که لبام رو از استرس زیاد می‌جویدم، دست‌هام رو از هم فاصله دادم و دودی از عصام خارج شد و دورم پیچید.
    چشم‌هام رو بستم تا خیلی سریع انتقال صورت بگیره و ثانیه‌های اعصاب‌خوردکن رو تحمل نکنم. نفس‌های تند و عصبی می‌کشیدم. نمی‌دونم باید از خودم عصبی باشم یا از سیلوانا؛ ولی من مقصر نبودم. من فقط به‌ خاطر عشقم از مسئولیت شونه خالی کردم.
    نفس عمیقی کشیدم و صدای پرنده‌ها باعث شد چشم باز کنم. نگاهم رو از روی درخت تنومندی که برگ‌های سوزنی و شادابی داشت گرفتم و به بوته‌های سرسبز نگاه کردم.
    طراوت و شادابی این دره با جنگل‌های اون بالا (بیرون دره) اصلاً قابل مقایسه نبود. اینجا بوی زندگی می‌داد و اون بالا بوی مرگ!
    آروم‌آروم قدم برداشتم و با نوک عصا، برگ‌های پهن و سمی رو کنار زدم تا از سرراهم کنار برن. شونه‌هام خمیده شده بود و سرخورده شده بودم.
    من سال‌ها کورکورانه خودم رو اینجا قایم کردم و تو فراق عشقم اشک ریختم؛ درحالی‌که باید می‌رفتم اون بالا و جلوی سیلوانا رو می‌گرفتم.
    کلافه و گیج، موهایی رو که روی پیشونیم ریخته بود رو با دستم بالا فرستادم و آخرین بوته‌ی بلند و پهن رو کنار زدم و وارد دشتی که کلبه‌ی من توش قرار داشت شدم.
    صدای آبشار بزرگی که در فاصله‌ی چندمتری از کلبه قرار داشت؛ محیط رو پر کرده بود و رنگین‌کمان زیبایی که پایین آبشار تشکیل شده بود، منظره رو دل‌انگیز کرده بود. کلبه‌ی من به‌واسطه‌ی نور خوشیدی که از لابه‌لای ابرها می‌تابید، روشن شده بود.
    طلسمی روی دره اجرا کرده بودم تا مانع از ورود هر انسان ناشناسی از طریق آسمون به اینجا بشه. چندباری پسرهای ناشناسی رو دیده بودم که با کمک اژدهای قرمزرنگی می‌خواستند وارد دره بشن و طلسم اون‌ها رو به عقب پرت می‌کرد. برای اون‌ها پرت شدن از لبه‌ی دره به پایین یه ریسک بزرگ بود. ریسکی که هرکسی که انجامش داده بود؛ زنده نمونده بود.
    نگاهم روی جثه‌ی ظریف و اندام نحیف ملوری افتاد. لبخندی زدم. عشق مرده‌ی من دوباره برگشته بود! هزاران سال برای دیدنش صبر کرده بودم و بالاخره صبر من نتیجه داد.
    موهای بلندش رو که رگه‌های سفید زیادی داشت رو پشت گوشش فرستاد و با لبخند شیرینی که لب‌های سرخش رو مزین کرده بود، به گل‌‌ها آب می‌داد و اصلاً متوجه حضور من نشده بود.
    وقتی جسم زخمی و خون‌آلودش رو پایین سنگ‌های تیز و برنده‌ی دره پیدا کردم، به زنده موندنش امیدی نداشتم. همسری رو که بعد از عشقم ملوری، انتخاب کرده بودو هم همین نظر رو داشت؛ اما سرنوشت جور دیگه‌ای رقم خورد. همسرم مرد و این دختر ناشناس که بسیار شبیه به ملوری بود، زنده موند.
    وقتی بهوش اومد، فهمیدم حافظه‌اش رو از دست داده و این یه فرصت مناسب برای من بود. داستان ساختگی رو براش تعریف کردم و سعی کردم بهش ثابت کنم که اون همسر منه؛ ولی قبول نکرد.
    نگاهش سمت تپه‌ی کوچیکی که قبر همسرم بود رفت. همسرم رو بعد از مرگ، اونجا دفن کردم. نفسی گرفتم و به‌سمت کلبه رفتم.
    صدای پای من رو که شنید؛ نگاهش رو از قبر گرفت و به من دوخت. لبش به معنی لبخند کمرنگی کش اومد و گفت:
    - دیشب نبودی. کجا رفته بودی؟ نگرانت شدم.
    دستی پشت گردنم کشیدم و بهش نگاه کردم.
    - شرمنده! یکم کارم طول کشید وبرای همین مجبور شدم شب رو بمونم.
    کارم طول نکشیده بود؛ روش انتقالی که انتخاب کرده بودم زمان‌بر بود. برای من چند دقیقه بود و برای بقیه چند ساعت! با نیروی اندکی که برام مونده بود، فقط می‌تونستم از این روش انتقالی استفاده کنم.
    آهانی گفت و سرش رو پایین انداخت. خیلی دوست داشت از این دره بیرون بره؛ ولی ریسک بود. من نمی‌خواستم کسی به‌دنبال این دختر برگرده و پیداش کنه. برای همین چندبار که از من خواست با خودم از دره بیرون ببرمش، خیلی سخت باهاش برخورد کردم و دیگه حرفی در این‌باره نزد.
    من خودخواه بودم. با بچه‌ای که از دست داده بود میشد فهمید که متأهله؛ ولی برام مهم نبود. من تازه تونسته بودم عشقم رو در قالب شخص دیگه‌ای پیدا کنم و اصلاً نمی‌خواستم اون رو با کس دیگه‌ای شریک بشم.
    فکر کنم هزاران سال زندگی در دره، عقلم رو از کار انداخته بود! باید مطمئن می‌شدم اون آخرین بازمانده نیست؛ چون در این‌صورت من باید رهاش می‌کردم تا مردم رو نجات بده.


    نظرتون چیه؟ متوجه شدین چه اتفاقی افتاده؟
    سیلوانا و جادوگر یه نفرن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    اصلاً دوست نداشتم دست از عشق عزیزم بشورم و اون رو دو دستی به‌راهی که آخرش به مرگ ختم میشه، هل بدم. ذهنم درگیر گذشته‌های دور شد. وقتی که با ملوری عزیزم قرار ازدواج گذاشتیم و همسر سیلوانا، به ملوری ابراز علاقه کرد و وقتی که جواب منفی از ملوری شنید؛ ملوری عزیزم رو به قتل رسوند و علی‌رغم میل‌باطنیش با سیلوانا ازدواج کرد.
    من انتقام مرگ ملوری رو از همسر سیلوانا گرفتم و این آغاز کینه‌ی چندهزار ساله‌ی ما شد. اون روزبه‌روز قوی‌تر شد تا آخرین بازمانده از سلطنت من رو زجرکش کنه و من هم سال‌ها خودم رو مخفی کردم تا بتونم دختری رو پیدا کنم که شبیه ملوریه و تا روز مرگم، در کنارهم زندگی کنیم.
    دستی روی شونه‌م نشست و صدای شیرین ملوری به گوشم رسید:
    - ویلیام! اتفاقی افتاده؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
    دست از کنکاش گذشته برداشتم و به چشم‌های ملوری خیره شدم. تغییر رنگ داده بود؛ آبی‌خالص! چندبار پلک زدم تا مطمئن بشم که اشتباه نکردم؛ اما درست بود! رنگ چشم‌هاش تغییر کرده بود.
    لبم رو از استرس جویدم و گفتم:
    - نه اتفاقی نیفتاده. فقط به ‌فکر رفته بودم و به اخلاق منحصربه‌فردت فکر می‌کردم.
    جدیداً به‌خاطر نگه‌داشتن این دختر دوست‌داشتنی دروغ زیاد می‌گفتم؛ ولی ارزشش رو داشت. من تمام عمرم رو برای پیدا کردن دختری که شبیه به ملوریه صرف کرده بودم و حالا هم پیداش کرده بودم. تو افسانه‌های قدیمی اومده که هر کسی چندین و چندبار در گذشته و آینده‌ی خودش زندگی می‌کنه. من هم برپایه‌ی همین افسانه‌ی قدیمی صبر کردم تا یکی شبیه به ملوری پیدا کنم و پیدا کردم.
    لبخند دل‌فریبی روی لب‌هاش جا خوش کرده بود. به‌سمت کلبه رفتم که اسمم رو صدا زد:
    - ویلیام! یه‌لحظه صبرکن!
    از حرکت ایستادم که سریع خودش رو بهم رسوند و درحالی‌که آستینم رو می‌گرفت گفت:
    - اون...
    و با دستش به قبر همسرم اشاره کرد و ادامه داد:
    - اون چطوری مرد؟
    نفس عمیقی کشیدم. فکرم کاملاً درگیر بود و به زمان احتیاج داشتم؛ بنابراین فقط گفتم:
    - باید استراحت کنم ملوری. حالم اصلاً خوب نیست.
    مکثی کردم و بی‌توجه به قیافه‌ی درهم رفته‌ش اضافه کردم:
    - از اینجا دور نشو. خطرناکه.
    وارد کلبه شدم و روی تخت چوبی دراز کشیدم که صدای جیرجیرش بلند شد. سرفه‌ی کوتاهی کردم و روی شونه‌ی چپم، به‌سمت دیوار خوابیدم و چشم‌هام رو بستم. فکرهای مختلفی توی سرم چرخ می‌خورد و گیجم می‌کرد. همه‌ی اتفاقات فقط می‌خواستند به من بفهمونن که من مقصرم! انگشت اتهام به‌سمت من بود و به‌هیچ‌وجه نمی‌تونستم منکر بشم. تقصیر من بود که جلوی سیلوانا رو نگرفتم. اگه اون زمان کنترلش می‌کردم تا به کوهستان‌تاریکی نره؛ هیچ‌وقت به اون معجون دست پیدا نمی‌کرد و وجودش رو سرشار از تاریکی نمی‌کرد.
    کم‌کم خواب مهمون چشم‌های خسته‌م شد.
    ***
    ملوری (تیارانا)
    به در کلبه تکیه دادم و با چشم‌های ریز شده، به‌جسم مچاله شده‌ی ویلیام نگاه کردم. هیچ حسی بهش نداشتم؛ هیچ حسی!
    قلبم بهم می‌گفت که من به اینجا تعلق ندارم و وجودم می‌خواست از این زندان بزرگِ دره‌ شکل، نجات پیدا کنه.
    نگاهم روی صندوقچه‌ی کنار پنجره افتاد. شاید بتونم چیزی توش پیدا کنم که بتونه به برگشتن حافظه‌م کمک کنه. تکیه‌م رو از در برداشتم و به‌سمت صندوقچه رفتم و روی زمین نشستم.
    نیم نگاهی به ویلیام کردم، کاملاً خواب بود و بدنش خیلی آروم، همراه با نفس کشیدن، بالا و پایین می‌شد.
    نفس آسوده‌ای کشیدم و با احتیاط در صندوقچه رو باز کردم. مقدار زیادی لباس توی صندوقچه قرار داشت. با دیدن لباس‌ها لب برچیدم و با لحن دمغی زمزمه کردم:
    - یعنی واقعاً هیچی نیست که بتونه حافظه‌ی من رو برگردونه؟
    ناامید و سرخورده خواستم صندوقچه رو ببندم که درخشش جسم ظریفی توجهم رو جلب کرد.
    با کنجکاوی و ابروهای بالا رفته، لباس رو کنار زدم و زنجیر ظریفی رو که کنار یک تاج درخشان و پر از زرق‌و‌برق بود رو برداشتم.
    کلمه‌ی تیارانا که به شکل لاتین نوشته شده بود؛ وسط زنجیر خودنمایی می‌کرد. چشم‌هام رو ریز کردم و با گیجی به اون گردنبند خیره شدم. به ‌نظرم آشنا می‌اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    نظر یادتون نره. به‌نظرتون چه اتفاقی برای تیا افتاد؟

    زنجیر رو برگردوندم و به نوشته‌ی پشت پلاک خیره شدم:
    - از طرف کارل برای تیارانای عزیزم در تولد بیست سالگی.
    زیر لب چندبار اسم‌ها رو زمزمه کردم:
    - کارل... تیارانا... کارل... آه! خدای من! چرا این اسم‌ها این‌قدر برای من آشناست؟
    دستم رو به سرِ دردناکم گرفتم و ادامه دادم:
    - چرا هیچی یادم نمیاد؟
    دستم رو از سرم جدا کردم و همون‌طور که زنجیر رو دور انگشت‌هام پیچیده بودم و حواسم بود تا میون لباس‌ها گم نشه؛ لباس‌هارو زیر و رو کردم. دستم که جسم لیزی رو لمس کرد؛ دست از کنکاش لباس‌ها برداشتم و اون جسم رو از زیر لباس‌ها بیرون کشیدم.
    لباس سیاه براقی که از جنس ساتن بود رو توی دستم گرفته بودم و به پارگی‌های زیادی که روش مشخص بود نگاه می‌کردم.
    با دقت و ریزبینی، لباس رو که چیز زیادی ازش باقی نمونده بود وارسی کردم. قسمت‌هایی از لباسِ پاره، خشک بود. انگار که چیزی روش ریخته بود و بر اثر پاک نشدن، خشک شده بود. لباس رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم که بوی خون توی مشامم پیچید و باعث شد سردردم بیش‌تر بشه.
    لباس رو سریع و با انزجار از خودم دور کردم و درحالی‌که با اخم‌های درهم، نگاهش می‌کردم، به این فکر کردم که چرا ویلیام باید یه همچین چیزی رو نگه‌داره؟ لباس رو که نوارهای مشکی رنگی داشت رو روی زمین گذاشتم و دوباره به صندوقچه نگاه کردم. تکه‌ی دیگه‌ای از لباس رو که شبیه به قبلی بود برداشتم و نگاهش کردم. شلوار مشکی‌رنگی با خط‌های قرمز‌رنگ که پاره بود. احتمالاً این دوتا روی هم بودن.
    درحالی‌که لبم از شدت تعجب و کنجکاوی جمع شده بود، تاج براق رو برداشتم و نگاهش کردم. تاج ظریف رو که کاملاً مشخص بود زنانه‌ست برداشتم و وارسیش کردم. زمردها و یاقوت‌هایی که روی تاج کار شده بود، زیبایی خیره‌کننده‌ای بهش بخشیده بود.
    باهیجان و کنجکاوی نگاهش می‌کردم. نگاهم رو توی کلبه گردوندم و با دیدن آینه‌ی بزرگی که روی میز کوچکی قرار داشت و به دیوار تکیه داده بود، از جا بلند شدم و سریع خودم رو به آینه رسوندم.
    نگاهی به تاج درون دستم انداختم و با لبخندی که به‌ خاطر هیجان، روی لبم نقش بسته بود، تاج رو روی موهام گذاشتم. به چهره‌ی خودم توی آینه نگاه کردم. چشم‌هام از شدت هیجان می‌درخشید و نگاهم روی تاج ثابت مونده بود. چقدر زیباست. دستی به الماس درخشانی که درست در رأس تاج قرار داشت کشیدم که ناگهان درد وحشتناکی توی سرم پیچید و تصویری مثل برق از جلوی چشم‌هام عبور کرد.
    ناله‌ای کردم و روی زمین زانو زدم. دستم رو به سرم که به طرز فجیعی درد می‌کرد گرفتم و نالیدم:
    - چقدر درد می‌کنه! آه! خدایا!
    دوباره تصویری مثل برق از جلوی چشم‌هام رد شد و من به‌ حالت‌ سجده روی زمین افتادم. دختری با موهای یکدست سفید توی سالنی پر از جمعیت ایستاده بود و پسر مومشکی مقابلش ایستاده بود. اون پسر تاج‌ ظریفی رو از روی بالشتک مخصوص برداشت و روی موهای اون دختر گذاشت. هم‌زمان با این‌کار، صدای مردم بلند شد:
    - زنده‌باد تاراگاسیلوس. زنده‌باد ملکه‌تیارانا!
    نمی‌دونم چقدر تو اون حالت موندم و به اون صحنه‌ی بسیار آشنا فکر کردم؛ ولی وقتی بلند شدم و نگاهم به خودم توی آینه افتاد، از شدت بهت، دستم رو روی لبم گذاشتم و به چهره‌ی خودم تو آینه نگاه کردم.
    - وای خدای من! موهام... چشمام


    عشقای من امروز می‌خوام دوتا رمان خوب بهتون معرفی کنم تا بخونید و لـ*ـذت ببرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    وحشت‌زده از اتفاقی که افتاده بود، خواستم تاج رو به طرفی پرت کنم که از موهام جدا نشد! چشم‌های گردم مدام روی تاجی که همراه با موهای سفیدم، درخششش رو به رخ می‌کشید و چشم‌های یک‌دست آبیم درگردش بود.
    دوباره از تاج گرفتم تا بلندش کنم؛ ولی ذره‌ای تکون نخورد. دیگه ترسیده بودم. عامل اتفاقی که برای من افتاده بود، این تاج بود. از شدت استرس قلبم محکم خودش رو به قفسه‌ی سـ*ـینه‌م می‌کوبید و یه حس خنک و دلهره‌آوری وجودم رو در بر گرفته بود.
    موهام رو پشت گوشم بردم تا ببینم اثری از رنگ قهوه‌ای، توی موهام هست یا نه؛ ولی با دیدن خالکوبی روی شقیقه‌م بهت و تعجبم دوبرابر شد. گل‌سرخ کوچیکی درست روی شقیقه‌م خودنمایی می‌کرد.
    آب دهنم رو بلعیدم و دست‌هام رو که به‌خاطر ترس، خشک شده بود رو پایین انداختم. حالم خیلی بد بود؛ اون‌قدر بد که باعث لرزش بدنم می‌شد. پاهای سست و لرزونم رو که نمی‌تونست وزنم رو تحمل کنه تا کردم و روی زمین زانو زدم. با کمک دستم به زمین تکیه کردم تا مانع از افتادنم بشه. لب‌های نیمه‌بازم می‌لرزید و صدای چق‌چق برخورد دندون‌هام به‌هم، کلبه رو پر کرده بود.
    جوری ترس‌ونگرانی تو وجودم رخنه بسته بود که دستم رو رها کردم و روی زمین دراز کشیدم. قفسه‌ی سـ*ـینه‌م همراه با ریتمِ نفس‌هام نامنظمم بالاو‌پایین می‌شد. برای بار چندم، آب دهنم رو بلعیدم.
    خیره به سقف بالای سرم، آروم پلک زدم و نفسم رو رها کردم. واقعاً سر در نمی‌آوردم، اینجا چه خبره؟ اون رویای کوتاه متعلق به کی بود و چرا من شبیه اون دختر توی رویام شده بودم؟ ذهنم از هجوم افکار مختلف، مشوش و درهم شده بود.
    - تیارانا بلند شو! وقتش رسیده!
    چشم‌هام دوباره گشاد شد و سریع روی زمین نشستم. نگاه هراسون و ترسیده‌م رو توی کلبه چرخوندم و درنهایت روی جسم سفیدرنگی که شبیه به انسان بود و اون‌قدر ملایم و بی‌حرکت اونجا ایستاده بود که تکونی خوردم و خودم رو عقب کشیدم.
    لب‌ باز کردم تا جیغ بکشم که خودش رو روی هوا به جلو کشید و دستش رو به ‌معنی سکوت بالا آورد.
    - آروم ملکه‌ی من! من هیچ خطری برای شما ندارم. من...
    ادامه‌ی حرف‌هاش رو نشنیدم و نگاهم تنها روی پاهای اون که چند سانتی از زمین فاصله داشت و توی هوا شناور بود، ثابت موند.
    مثل روح بود؛ همون‌طور سفید، همون‌طور محو. اون‌قدر محو بود که می‌تونستم از توی بدنش، اجزای پشت‌سرش رو ببینم.
    دوباره خودم رو به عقب کشیدم که پشتم به دیوار چسبید و درحالی‌که سرم رو به‌طرفین تکون می‌دادم، لب‌های لرزونم رو از هم باز کردم و گفتم:
    - نـ... نیا نزدیک... تر...
    خودم رو به دیوار فشار دادم و از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم. همون‌جا ایستاد و با صدای نرمی گفت:
    - من خطری براتون ندارم؛ فقط حامل خبری هستم. زمانش فرا رسیده و شما باید از اینجا برید. به‌زودی همه چیز رو به‌یاد می‌آورید.
    حالا که مطمئن شده بودم خطری برام نداره پرسیدم:
    - از چی داری حرف می‌زنی؟ پس...
    با دستم به ویلیام که غرق خواب بود اشاره کردم.
    - اون چی؟ اون اینجا می‌مونه؟
    درحالی‌که موهای طلاییش که به ‌خاطر محو بودنش به سفیدی می‌زد، توی هوا پیچ‌وتاب می‌خورد؛ جلوتر اومد و نیم‌نگاه کوتاهی به ویلیام انداخت و گفت:
    - اون خیلی وقته که طرد شده! یک نفرین شده که مسئولیتش رو رها کرده و مثل یک ترسو اینجا مخفی شده. ما کار مهم‌تری داریم. حالا که چهره‌ی واقعیتون رو به‌دست آوردید باید از اینجا برید. تاج و گردنبندتون رو به‌ همراه مقدار زیادی سکه داخل اون کیف قرار دادم.


    نظر نظرHapydancsmil
    یه پست دیگه هم می‌ذارم؛ به‌شرطی که نظر بدین
    @الهه یخی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    نگاهم به‌سمت کیف کوچکی رفت که از اول اونجا نبود؛ ولی حالا...
    دوباره نگاهش کردم که ادامه داد:
    - دروازه‌ی انتقال، بیرون از کلبه تشکیل شده. هرچه زودتر اینجا رو ترک کنید. مردم به کمکتون احتیاج دارن. به‌زودی حافظه‌تون برمی‌گرده. عصای قدرت رو هم با خودتون ببرید. اون مرد لیاقت داشتن عصا رو نداره.
    به کمک دیوار از روی زمین بلند شدم و درحالی‌که عصای ویلیام رو از کنار تخت برمی‌داشتم پرسیدم:
    - آخه چرا؟ مگه من ملوری نیستم؟ چرا مردم به‌کمکم احتیاج دارن؟
    چشم‌هاش رو آروم بازوبسته کرد و گفت:
    - نه ملکه! شما بانو تیارانا هستید. خودتون همه‌چیز رو به زودی می‌فهمید. من دیگه باید برم.
    رنگش بیشتر از قبل محو شد که سریع قدمی به‌سمتش برداشتم و باهول گفتم:
    - صبر کن! تو از طرف کی اومدی؟
    - من اجازه ندارم حرفی بزنم. فقط این رو به‌ یاد داشته باشید که کنترل بعضی اتفاقات که رخ میده، از عهده‌ی شما خارجه. به‌زودی می‌بینمتون. شاید...
    و بعد محو شد و از بین رفت. دوباره اطراف رو گشتم. خبری از اون نبود. بااسترس لبم رو جویدم و نگاهی به عصای توی دستم و کیف روی میز انداختم. بی‌هیچ معطلی کیف رو برداشتم و از کلبه بیرون رفتم. اون نگهبان جوری قاطع حرف زد که جای هیچ شکی رو باقی نذاشت.
    آفتاب هم‌چنان از لابه‌لای ابرهای بالای دره، به پایین می‌تابید و من به دری که درست روبه‌روی در کلبه قرار داشت و بی‌هیچ دیواری، روی زمین ثابت مونده بود نگاه کردم. در به رنگ‌نقره‌ای بود و دست‌گیره‌ی سفیدش برق می‌زد. یعنی این همون دروازه‌ی انتقالیه که ازش حرف می‌زد؟ نفسی کشیدم و به‌سمتش رفتم. جلوی در ایستادم و قبل از اینکه بازش کنم، دستی به موهام کشیدم و از نبودن تاج، مطمئن شدم. یعنی ویلیام متوجه میشه من از اینجا رفتم؟ چه واکنشی نشون میده و چرا به من دروغ گفت؟ اون روح بهم گفت حافظه‌م رو به‌دست میارم، پس باید برم.
    با استرس در رو باز کردم که نور سفید و خیره‌کننده‌ای چشمم رو زد و در کسری از ثانیه، سفیدی به‌سمتم هجوم آورد و من رو به‌ داخل نور کشید. چشم‌هام رو از شدت نور بستم و درحالی‌که جیغ می‌کشیدم، بیهوش شدم.
    ***
    ریتا
    با دیدن رایان و رایمون که با چندتا سرباز مشغول حرف زدن بودند، به‌سمتشون دویدم و وقتی بهشون رسیدم از حرکت ایستادم. رایمون با دیدن من، آروم چیزی به سربازها گفت و اون‌ها سریع تعظیم کردن و به‌سمت دسته‌ی دوازده‌تایی سربازها که به ورودی اردوگاه می‌رفتند، رفتند.
    درحالی‌که نگاهم اون‌ها رو بدرقه می‌کرد، خودم رو به برادرم رسوندم و بی‌توجه به حضور رایمون، خطاب به رایان پرسیدم:
    - چی شد؟ تونستین هلن رو پیدا کنین؟
    حرفم که تموم شد، آب دهنم رو بلعیدم و با چشم‌های منتظرم بهش نگاه کردم تا خبر خوبی دریافت کنم؛ ولی رایان سرش رو به معنی نه تکون داد و درحالی‌که قبضه‌ی شمشیرش رو توی دستش جابه‌جا می‌کرد گفت:
    - هیچ نشونه‌ای ازش پیدا نکردن. انگار آب شده رفته تو زمین.
    به یکباره تمام امیدم پر کشید و صورتم دَرهم شد. درحالی‌که وزنم رو روی پاهام جابه‌جا می‌کردم نالیدم:
    - همه‌ش تقصیر توئه. اگه اتفاقی براش بیفته تو مقصری رایان.
    از گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد. نگاهی اخم‌آلود که باعث شد از حرف خودم پشیمون بشم.
    - یادت رفته اون باعث شد گیر نیروهای تاریکی بیفتی؟ پس بدتر از اون سیلی حقش بود.
    معترض و عصبی، یقه‌ی لباس آبی رنگش رو که از جنس پارچه‌ی نسبتاً نرمی بود گرفتم و به‌سمت خودم کشیدمش. کمرش رو خم کرد تا هم قد من باشه و درحالی‌که موهای یخی‌رنگش رو با دستش بالا می‌داد، کلافه گفت:
    - کارت اصلاً خوب نیست ریتا! دستت رو بردار!
    بدون اینکه توجهی به لحن دستوری و جدیش کنم، سرم رو به معنی نه تکون دادم و درهمون‌حال گفتم:

    - اون به‌خاطرِ رفتار بدی که تو باهاش داشتی، رفته، غیب شده! تو باید اون رو پیدا کنی. اول تیارانا رو تخریب کردین و به کام مرگ فرستادین، حالا هم هلن غیبش زده.
    دستش رو روی دستم گذاشت و با فشار، انگشت‌های قفل شده‌م رو از یقه‌ش جدا کرد و صاف ایستاد.
    فقط نگاهش کردم و از حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. گردنش توی حصار یقه‌ی ایستاده‌ی لباسش قرار داشت و من خیلی دوست داشتم الان خفه‌ش کنم! درسته که برادرمه؛ ولی گاهی اوقات خیلی دستور میده و بی‌ملاحظه رفتار می‌کنه.
    داشت با چشم‌هاش برام خط‌و‌نشون می‌کشید که صدای دویدن و نفس‌نفس‌های شخصی، باعث شد قفل چشم‌هامون باز بشه. به سایمون که چشم‌هاش رو از خستگی جمع کرده بود و عرق ریزودرشتی روی پیشونیش خودنمایی می‌کرد. لباس طوسیش رو که بلندیش تا دو وجب بالای زانوش بود و کمربند مشکی‌رنگی از جنس پارچه، به دور کمرش پیچیده بود رو صاف کرد و گفت:
    - جادوگر، هلن رو گرفته! اون الان تو قصر جادوگره، باید نجاتش بدیم.



    واسه‌ی نظر دادن بزنید روی این @الهه یخی
    بعد بزنید روی مشاهده‌ی صفحه‌ی پروفایل، بعد پیامتونو بنویسید و ارسال کنین (برای تازه‌واردهای عزیزم)
    موفق باشید عزیزانم. نظر یادتون نره. جایی که رمان می‌ذارم، نظر ندین خوشگلا
    @f.h.t عزیزم، کارل به زودی وارد رمان میشه، باید کمی صبر کنید
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    با اومدن اسم جادوگر و قصر خورشید، صورتم رنگ باخت و نگاه بی‌روح رو به رایان دوختم. اون ‌هم با ناامیدی داشت نگاهم می‌کرد. نگاهم رو با تأخیر ازش گرفتم و به صورتش که از شدت دویدن سرخ شده بود نگاه کردم. مردمک چشم‌هاش مدام روی ما می‌چرخید‌ومی‌چرخید. منتظر بود تا یکی از ما سه‌ نفر حرفی بزنیم؛ ولی اسم جادوگر، همه‌ی ما رو به سکوت واداشته بود.
    وقتی دید هیچ حرفی نمی‌زنیم، با نگرانی قدمی به جلو برداشت و لحن دل‌خراشش، روحم رو آزار داد.
    - نمی‌خواین که هلن رو رها کنین؟ اون به همه‌تون کمک کرده و این حقش نیست!
    به‌وضوح تشکیل حلقه‌ی اشک رو توی چشم‌هاش دیدم و سرم رو از شرمندگی پایین انداختم. اگه من اون روز قبول نمی‌کردم باهاش به دره‌ی مرگ برم و دنبال تیارانا بگردم؛ هیچ‌وقت این‌طوری نمی‌شد. من هم مقصرم، درست به اندازه‌ی رایان!
    - چرا سرت رو انداختی پایین شاهزاده ریتا؟ می‌دونی چیه؟ اون از تو در مقابل نیروهای تاریکی مواظبت کرد؛ ولی جواب خوبیاش چی شد؟ جوابش سیلی دردناکی بود که وقتی به ‌صورتش خورد، از صداش، صورت من هم درد گرفت. اون سال‌ها به همه کمک کرد؛ حتی وقتی به قصر آوردمش به بهبود حال تو کمک کرد. این دستمزد کارهای خوبش نیست.
    صداش رفته‌رفته تحلیل رفت و من واقعاً حرفی برای گفتن نداشتم. لحن سرزنش‌گر و حرف‌هایی که بهم گفت، جای اعتراضی برام باقی نذاشت. سرم رو آروم بالا آوردم و به شونه‌هاش که از شدت گریه تکون می‌خوردن نگاه کردم. صدای‌ هق‌هق مردونه‌ش که به‌خاطر جون به‌خطر افتاده‌ی هلن، تو محیط پیچیده بود قلبم رو لرزوند و باعث شد با بغض بگم:
    - من نمی‌خواستم همچین اتفاقی بیفته. شاید اگه اون روز باهاش نمی‌رفتم؛ اگه من...
    بغض توی گلوم سر باز کرد و اشک‌هام راه خودشون رو باز کردن. هق آرومی کردم و لبم رو به دندون گرفتم تا صدام بلندتر نشه. با پشت دستم اشک‌های روی گونه‌م رو پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که رایمون نیم‌نگاهی به من انداخت و به‌سمت سایمون رفت.
    دستش رو روی شونه‌ی لرزون سایمون گذاشت و با فشار دستش، کمر خم شده‌ی سایمون رو صاف کرد و سرش رو کمی خم کرد تا چهره‌ی سایمون رو که توی دستش گرفته بود ببینه.
    اون هم گیج و سرگردون بود. هیچ‌کدوممون نمی‌دوستیم باید چی‌کار کنیم. نگاهی به رایان کرد؛ انگار از اون کمک می‌خواست؛ ولی رایان آروم سرش رو تکون داد و قدمی به عقب رفت و دستش رو تو جیب شلوارش گذاشت. درحالی‌که به زمین نگاه می‌کرد، با پاهاش خط‌های فرضی روی زمین کشید و با لپ‌های بادکرده‌ش سخت مشغول فکر کردن بود.
    رایمون نگاهش رو از برادرم گرفت و با صدایی که سعی در قانع کردن سایمون داشت گفت:
    - ببین سایمون من درکت می‌کنم. می‌فهمم چه حالی داری...
    قبل از اینکه ادامه‌ی حرفش رو بزنه، سایمون با خشونت دستش رو از روی شونه‌ش پس زد و با لحنی که نفرتش رو نشون می‌داد و ته‌مایه‌ای از تمسخر داشت گفت:
    - می‌فهمی؟! تو حال من رو می‌فهمی؟! هه! میشه بدونم چطور حال من رو می‌فهمی؟ با تیارانایی که ادعا می‌کرد همسرشی و اسمت کارله؛ جوری رفتار کردی که فرار کرد و به دره افتاد و همه‌ی ما به این وضع افتادیم؛ حالا ادعات میشه من رو درک می‌کنی؟ رایمون کمتر چرت‌وپرت بگو.
    رایمون چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت و درحالی‌که دوتا دستش رو بالا آورده بود و تکونشون می‌داد، باهاش حرف زد:
    - سایمون بهتره منطقی حرف بزنی! هلن توی قصر خورشیده، تو دست‌های جادوگره، ما نمی‌تونیم به اونجا نفوذ کنیم.
    - من میرم دنبالش! من نمی‌تونم عشقم رو تنها بذارم.
    رایمون با عصبانیت فریاد زد:
    - احمق نباش! خودت رو به کشتن میدی. باید صبر کنی تا توی موقعیت مناسب که پیش اومد، با نقشه‌ی مطمئنی نجاتش بدیم. الان کوچک‌ترین واکنشمون برابر با لو رفتن پناهگاهه. ما فقط اینجا رو برای مخفی شدن داریم. بیرون از این اردوگاه، نیروهای تاریکی که مثل غول‌های نامیرا هستن؛ به‌ انتظارمون نشستن و منتظر شکار ما هستن. متأسفم اینو میگم؛ ولی قربانی کردن یه‌ نفر، خیلی بهتر از قربانی کردن صد نفره.
    این حرف رو گفت و بی‌توجه به نگاه‌‌های متعجب ما و چشم‌های ناباور سایمون که چشمه‌ی اشکش خشکیده بود، از ما دور شد. سایمون با مکث طولانی نگاهش رو از جای خالی رایمون گرفت و به ما نگاه کرد. پوزخندی به چهره‌ی مستأصل من و سَر پایین رایان انداخت و عقب‌گرد کرد و از ما دور شد؛ ولی من زمزمه‌ی نفرت‌بارش رو شنیدم.
    - از همه‌تون متنفرم!

    نماز و روزه‌هاتون قبول عشقای من. این پست بلند تقدیم نگاه‌هاتون
    منتظر نقدهای زیباتون هستم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا