درد وحشتناکی که بهخاطر شکستن بالم توی تنم پیچیده بود، باعث شد اشک به چشمهام هجوم بیاره. سرم رو بالا گرفتم و هر سهتاشون رو از نظر گذروندم. خواستم بلند بشم که درد تنم دوبرابر شد و باعث شد دوباره سرجای قبلیم برگردم. نالهای کردم و با صدای دردناکم پرسیدم:
- حالا میخواین چیکار کنین؟
یکیشون خندهی کریهی کرد و روی صورتم خم شد. سرم رو عقب کشیدم و با انزجار به سیاهی مطلق صورتش خیره شدم. چند دقیقهای رو در سکوت گذروند و بعد با صدای دورگهش که انگار همزمان صدای چندنفر بود گفت:
- خوشحال میشیم موجود ضعیفی مثل تورو که زیاد زبون درازی میکنه، نابود کنیم؛ اما متأسفانه سرورمون دستور دادن تا توی حقیر رو زنده پیششون ببریم.
دندونهام رو روی هم ساییدم. با چه جرأتی به من میگفت حقیر؟ چشم تیز کردم و با خشم غریدم:
- موجود پست. مطمئن باش اگه آسیب ندیده بودم، حتماً تا همین الان مرده بودین.
پوزخندی زد و لایهای از سیاهی رو که شبیه به دست بود بهم نزدیک کرد که با دستم دستش رو پس زدم. در کسری از ثانیه دود سفیدرنگی اطراف دست من و اون موجود رو گرفت و نگاه مبهوت من به دود سفیدی بود که دور دستش میپیچید و بالا میرفت. دستم رو عقب کشیدم و به ناخونهای بلند و کشیدهم که از نوکشون دود سفید خیلی کمی بیرون میومد خیره شدم. کمکم دودی که دور موجود پیچیده بود، محو شد و نگاه متعجب من روی دستش که مثل پودر از هم میپاشید و روی زمین میریخت ثابت موند. خودم رو عقب کشیدم و اون دود آرومآروم موجود تاریکی رو دربرگرفت و چند لحظه بعد صدای غرش دردناکش توی جنگل پیچید و وجودش برای همیشه خاموش شد. بادی که توی جنگل پیچیده بود، بین درختها وزید و صدای هوهومانندش گوشم رو نوازش داد. لبخند مرموزی زدم. اون دوتا که مرگ دوستشون رو دیدن کمی عقب رفتن؛ اما من تازه فهمیده بودم که چطور باید از بین ببرمشون. بهسختی و با کمک دستم از روی زمین بلند شدم و عصا رو به زمین تکیه دادم تا تکیهگاه خودم بشه.
- فکر میکنم کسی گفت من حقیرم و هیچ قدرتی ندارم. پس چرا ترسیدین؟ بیاین جلوتر.
قدمی بهسمتشون برداشتم که دوباره عقبتر رفتن. از حرکت ایستادم و عصا رو به دستی که نشان داشت منتقل کردم و نگاهی بهش انداختم.
نوک انگشتهام دوباره چیزی شبیه به دود سفید تولید کرد و کمکم این دود به عصا منتقل شد و سر عصا، گردباد سفیدی تشکیل شد. صدای یکیشون باعث شد نگاهم رو از عصا بگیرم.
- پایان کار تو چیزی جز مرگ نیست.
بهسمتم اومد که عصا رو بهسمتش گرفتم و گردباد سفید، صاف توی تنش فرو رفت و چند لحظهی بعد اون هم مثل قبلی از بین رفت. با نگاهم اطراف رو کنکاش کردم. خبری از موجود سوم نبود. چشمهام رو ریز کردم. یعنی کجا رفته بود؟ امکان داشت فرار کنه یا جایی مخفی بشه؛ اما من باید پیداش میکردم. بال آسیب دیدهم درد میکرد و در اولین فرصت باید درمانش میکردم. دستی بهش کشیدم و خون توی دستم رو نگاه کردم. سری از روی تأسف تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم. همونطور که راه میرفتم با صدای بلندی گفتم:
-کجا رفتی؟ بیا میخوام باهات مبارزه کنم. ترسیدی؟
پوزخندی زدم و دور خودم چرخیدم. اون همین اطراف بود، حس میکردم همینجاست و من رو تحت نظر گرفته. حرکت چیزی توی هوا باعث شد بهسمت راستم برگردم. همون موجود سوم بود که بهسرعت بهم نزدیک میشد. بیدرنگ عصا رو بهسمتش گرفتم که اون هم مثل قبلیها از بین رفت و پودر شد. نفس عمیقی کشیدم و به عصا و دستم که کمکم به حالت قبلی خودشون برمیگشتن نگاه کردم. اخیراً نیروهای تازهای کشف کرده بودم و نمیدونستم از کجا میان. فکر کنم یه معمای دیگه به معماهای توی ذهنم اضافه شد. باید از اینجا میرفتیم. با صدای بلندی الماس رو صدا زدم و اون که ظاهراً همین نزدیکیها بود، سریع خودش رو بهم رسوند و با دیدن وضعیتم با نگرانی گفت:
- بانوی من، شما زخمی شدین؟
- حالا میخواین چیکار کنین؟
یکیشون خندهی کریهی کرد و روی صورتم خم شد. سرم رو عقب کشیدم و با انزجار به سیاهی مطلق صورتش خیره شدم. چند دقیقهای رو در سکوت گذروند و بعد با صدای دورگهش که انگار همزمان صدای چندنفر بود گفت:
- خوشحال میشیم موجود ضعیفی مثل تورو که زیاد زبون درازی میکنه، نابود کنیم؛ اما متأسفانه سرورمون دستور دادن تا توی حقیر رو زنده پیششون ببریم.
دندونهام رو روی هم ساییدم. با چه جرأتی به من میگفت حقیر؟ چشم تیز کردم و با خشم غریدم:
- موجود پست. مطمئن باش اگه آسیب ندیده بودم، حتماً تا همین الان مرده بودین.
پوزخندی زد و لایهای از سیاهی رو که شبیه به دست بود بهم نزدیک کرد که با دستم دستش رو پس زدم. در کسری از ثانیه دود سفیدرنگی اطراف دست من و اون موجود رو گرفت و نگاه مبهوت من به دود سفیدی بود که دور دستش میپیچید و بالا میرفت. دستم رو عقب کشیدم و به ناخونهای بلند و کشیدهم که از نوکشون دود سفید خیلی کمی بیرون میومد خیره شدم. کمکم دودی که دور موجود پیچیده بود، محو شد و نگاه متعجب من روی دستش که مثل پودر از هم میپاشید و روی زمین میریخت ثابت موند. خودم رو عقب کشیدم و اون دود آرومآروم موجود تاریکی رو دربرگرفت و چند لحظه بعد صدای غرش دردناکش توی جنگل پیچید و وجودش برای همیشه خاموش شد. بادی که توی جنگل پیچیده بود، بین درختها وزید و صدای هوهومانندش گوشم رو نوازش داد. لبخند مرموزی زدم. اون دوتا که مرگ دوستشون رو دیدن کمی عقب رفتن؛ اما من تازه فهمیده بودم که چطور باید از بین ببرمشون. بهسختی و با کمک دستم از روی زمین بلند شدم و عصا رو به زمین تکیه دادم تا تکیهگاه خودم بشه.
- فکر میکنم کسی گفت من حقیرم و هیچ قدرتی ندارم. پس چرا ترسیدین؟ بیاین جلوتر.
قدمی بهسمتشون برداشتم که دوباره عقبتر رفتن. از حرکت ایستادم و عصا رو به دستی که نشان داشت منتقل کردم و نگاهی بهش انداختم.
نوک انگشتهام دوباره چیزی شبیه به دود سفید تولید کرد و کمکم این دود به عصا منتقل شد و سر عصا، گردباد سفیدی تشکیل شد. صدای یکیشون باعث شد نگاهم رو از عصا بگیرم.
- پایان کار تو چیزی جز مرگ نیست.
بهسمتم اومد که عصا رو بهسمتش گرفتم و گردباد سفید، صاف توی تنش فرو رفت و چند لحظهی بعد اون هم مثل قبلی از بین رفت. با نگاهم اطراف رو کنکاش کردم. خبری از موجود سوم نبود. چشمهام رو ریز کردم. یعنی کجا رفته بود؟ امکان داشت فرار کنه یا جایی مخفی بشه؛ اما من باید پیداش میکردم. بال آسیب دیدهم درد میکرد و در اولین فرصت باید درمانش میکردم. دستی بهش کشیدم و خون توی دستم رو نگاه کردم. سری از روی تأسف تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم. همونطور که راه میرفتم با صدای بلندی گفتم:
-کجا رفتی؟ بیا میخوام باهات مبارزه کنم. ترسیدی؟
پوزخندی زدم و دور خودم چرخیدم. اون همین اطراف بود، حس میکردم همینجاست و من رو تحت نظر گرفته. حرکت چیزی توی هوا باعث شد بهسمت راستم برگردم. همون موجود سوم بود که بهسرعت بهم نزدیک میشد. بیدرنگ عصا رو بهسمتش گرفتم که اون هم مثل قبلیها از بین رفت و پودر شد. نفس عمیقی کشیدم و به عصا و دستم که کمکم به حالت قبلی خودشون برمیگشتن نگاه کردم. اخیراً نیروهای تازهای کشف کرده بودم و نمیدونستم از کجا میان. فکر کنم یه معمای دیگه به معماهای توی ذهنم اضافه شد. باید از اینجا میرفتیم. با صدای بلندی الماس رو صدا زدم و اون که ظاهراً همین نزدیکیها بود، سریع خودش رو بهم رسوند و با دیدن وضعیتم با نگرانی گفت:
- بانوی من، شما زخمی شدین؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: