کامل شده رمان طلوعی از پس فراموشی (جلد سوم بازمانده‌ای از طبیعت) | الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان راضی بودین؟

  • بله

    رای: 75 92.6%
  • نخیر

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونست بهتر از این باشه

    رای: 6 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    81
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
487
امتیاز واکنش
56,051
امتیاز
948
محل سکونت
سرزمین خیال
درد وحشتناکی که به‌خاطر شکستن بالم توی تنم پیچیده بود، باعث شد اشک به چشم‌هام هجوم بیاره. سرم رو بالا گرفتم و هر سه‌تاشون رو از نظر گذروندم. خواستم بلند بشم که درد تنم دوبرابر شد و باعث شد دوباره سرجای قبلیم برگردم. ناله‌ای کردم و با صدای دردناکم پرسیدم:
- حالا می‌خواین چی‌کار کنین؟
یکیشون خنده‌ی کریهی کرد و روی صورتم خم شد. سرم رو عقب کشیدم و با انزجار به سیاهی مطلق صورتش خیره شدم. چند دقیقه‌ای رو در سکوت گذروند و بعد با صدای دورگه‌ش که انگار هم‌زمان صدای چندنفر بود گفت:
- خوش‌حال می‌شیم موجود ضعیفی مثل تورو که زیاد زبون‌ درازی می‌کنه، نابود کنیم؛ اما متأسفانه سرورمون دستور دادن تا توی حقیر رو زنده پیششون ببریم.
دندون‌هام رو روی هم ساییدم. با چه جرأتی به من می‌گفت حقیر؟ چشم تیز کردم و با خشم غریدم:
- موجود پست. مطمئن باش اگه آسیب ندیده بودم، حتماً تا همین الان مرده بودین.
پوزخندی زد و لایه‌ای از سیاهی رو که شبیه به دست بود بهم نزدیک کرد که با دستم دستش رو پس زدم. در کسری از ثانیه دود سفیدرنگی اطراف دست من و اون موجود رو گرفت و نگاه مبهوت من به دود سفیدی بود که دور دستش می‌پیچید و بالا می‌رفت. دستم رو عقب کشیدم و به ناخون‌های بلند و کشیده‌م که از نوکشون دود سفید خیلی کمی بیرون میومد خیره شدم. کم‌کم دودی که دور موجود پیچیده بود، محو شد و نگاه متعجب من روی دستش که مثل پودر از هم می‌پاشید و روی زمین می‌ریخت ثابت موند. خودم رو عقب کشیدم و اون دود آروم‌آروم موجود تاریکی رو دربرگرفت و چند‌ لحظه‌ بعد صدای غرش دردناکش توی جنگل پیچید و وجودش برای همیشه خاموش شد. بادی که توی جنگل پیچیده بود، بین درخت‌ها وزید و صدای هو‌هومانندش گوشم رو نوازش داد. لبخند مرموزی زدم. اون دوتا که مرگ دوستشون رو دیدن کمی عقب رفتن؛ اما من تازه فهمیده بودم که چطور باید از بین ببرمشون. به‌سختی و با کمک دستم از روی زمین بلند شدم و عصا رو به زمین تکیه دادم تا تکیه‌گاه خودم بشه.
- فکر می‌کنم کسی گفت من حقیرم و هیچ قدرتی ندارم. پس چرا ترسیدین؟ بیاین جلوتر.
قدمی به‌سمتشون برداشتم که دوباره عقب‌تر رفتن. از حرکت ایستادم و عصا رو به دستی که نشان داشت منتقل کردم و نگاهی بهش انداختم.
نوک انگشت‌هام دوباره چیزی شبیه به دود سفید تولید کرد و کم‌کم این دود به عصا منتقل شد و سر عصا، گردباد سفیدی تشکیل شد. صدای یکیشون باعث شد نگاهم رو از عصا بگیرم.
- پایان کار تو چیزی جز مرگ نیست.
به‌سمتم اومد که عصا رو به‌سمتش گرفتم و گردباد سفید، صاف توی تنش فرو رفت و چند لحظه‌ی بعد اون هم مثل قبلی از بین رفت. با نگاهم اطراف رو کنکاش کردم. خبری از موجود سوم نبود. چشم‌هام رو ریز کردم. یعنی کجا رفته بود؟ امکان داشت فرار کنه یا جایی مخفی بشه؛ اما من باید پیداش می‌کردم. بال آسیب دیده‌م درد می‌کرد و در اولین فرصت باید درمانش می‌کردم. دستی بهش کشیدم و خون توی دستم رو نگاه کردم. سری از روی تأسف تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم. همون‌طور که راه می‌رفتم با صدای بلندی گفتم:
-کجا رفتی؟ بیا می‌خوام باهات مبارزه کنم. ترسیدی؟
پوزخندی زدم و دور خودم چرخیدم. اون همین اطراف بود، حس می‌کردم همین‌جاست و من رو تحت نظر گرفته. حرکت چیزی توی هوا باعث شد به‌سمت راستم برگردم. همون موجود سوم بود که به‌سرعت بهم نزدیک می‌شد. بی‌درنگ عصا رو به‌سمتش گرفتم که اون هم مثل قبلی‌ها از بین رفت و پودر شد. نفس عمیقی کشیدم و به عصا و دستم که کم‌کم به حالت قبلی خودشون برمی‌گشتن نگاه کردم. اخیراً نیروهای تازه‌ای کشف کرده بودم و نمی‌دونستم از کجا میان. فکر کنم یه معمای دیگه به معماهای توی ذهنم اضافه شد. باید از اینجا می‌رفتیم. با صدای بلندی الماس رو صدا زدم و اون که ظاهراً همین نزدیکی‌ها بود، سریع خودش رو بهم رسوند و با دیدن وضعیتم با نگرانی گفت:

- بانوی من، شما زخمی شدین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    سرم رو تکون دادم و مقابلش ایستادم. با نگرانی دورم چرخید و پشت‌سرم ایستاد. سرم رو چرخوندم و بهش نگاه کردم. بادقت شکستگی بالم رو نگاه می‌کرد.
    - چیزی نیست الماس.
    سرش رو بلند کرد.
    - چطور می‌گین چیزی نیست؟ بال بزرگتون کاملاً شکسته و چند جا هم خراش برداشته. من واقعاً در تعجبم که چطور درد رو تحمل می‌کنین. هر کی جای شما بود الان از درد زمین رو چنگ می‌زد.
    لبخند دردناکی زدم. درد داشتم؛ ولی نمی‌خواستم بهش اهمیت بدم؛ شاید خودم می‌تونستم درمانش کنم. بی‌توجه به حرف الماس پرسیدم:
    - می‌دونی شاهزاده رایان و جیک و جولیا کجا هستن؟
    شیهه‌ای کشید و گفت:
    - بله بانو، شاهزاده به‌ همراه دوستانتون پشت تخته سنگ بزرگی که پشت این درخت‌هاست مخفی شدن.
    باشه‌ای گفتم و دنبال شنلم گشتم. الماس با دیدن نگاه جست‌و‌جوگرم پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟ دنبال چی هستین بانوی من؟
    همون‌طور که با نگاهم اطراف رو می‌کاویدم گفتم:
    - دنبال شنلم می‌گردم، همین‌جا‌ها باید افتاده باشه.
    شیهه‌ای کشید و اون هم مشغول گشتن شد. بعداز چند دقیقه صداش بلند شد:
    - بانوی من، شنلتون اینجاست.
    دست از گشتن کشیدم و به الماس که پشت بوته‌ی شمشادها ایستاده بود نگاه کردم. لبخند خسته‌ای زدم و به همون سمت رفتم. شنلم پشت شمشادها، روی زمین افتاده بود و کمی خاکی شده بود. با دست آزادم شنل رو برداشتم و روی دستم انداختم و گفتم:
    - بهتره بریم. خیلی دیر کردیم، اون‌ها حتماً منتظر ما هستن.
    باشه‌ای گفت و من هم با احتیاط پشتش سوار شدم و به‌راه افتاد. نفسم رو آروم بیرون دادم و دستم رو مقابل صورتم گرفتم و به انگشت‌های کشیده‌م خیره شدم.
    کاملاً عادی بود و هیچ درخششی نداشت. نشانم مثل چراغ خاموشی بی‌نور بود و کار نمی‌کرد. آروم دستم رو مشت کردم. این نیروی جدید هرچی که بود باعث شد موجودات سیاهی از بین برن و نابود بشن. خداروشکر که تونستم اون موجودات رو از بین ببرم. خدای بزرگم درهمه‌حال حواسش به من بود و از این بابت شاکر بودم.
    نگاهی به بالم که کج‌و‌کوله شده بود کردم. باز هم جای شکر داشت که این درگیری فقط با شکستن بال من به پایان رسید؛ وگرنه ممکن بود کار به جاهای باریک بکشه و یا شاید به مرگ من ختم می‌شد. اون لحظه واقعاً ترسیده بودم، اون‌قدر ترسیده بودم که حتی همین الان هم بهش فکر می‌کردم اون ترس رو احساس می‌کردم.
    نگاهم رو از بالم گرفتم و به جلو نگاه کردم. جیک و جولیا همراه رایان، کنار تخته سنگی ایستاده بودن. جولیا با دیدن من به‌سمتم دوید و باتعجب اسمم رو صدا زد:
    - تیارانا... تو...
    نگاهی به بالم انداخت و ادامه داد:
    - مثل فرشته‌ها بال درآوردی؛ ولی... اوه خدای من، بالت شکسته و داره خون میاد.
    لبخند اطمینان‌بخشی زدم.
    - مسئله‌ی مهمی نیست جولیا، این‌قدر خودت رو ناراحت نکن.
    با احتیاط دستش رو نزدیک بالم برد، انگار که داشت به یک جسم ظریف و شکننده دست می‌زد؛ اما همین که انگشتش بالم رو لمس کرد چهره‌م تو هم رفت و با درد نالیدم:
    - دست نزن جولیا.
    با حرص نگاهم کرد و لبخند حرصی زد.
    - تو به این میگی چیزی نیست؟ همین الان داری درد می‌کشی و میگی خودم رو ناراحت نکنم؟
    سری به طرفین تکون دادم، آروم گفتم:
    - می‌تونست اتفاقی بدترازاین بیفته. حالا کمکم کن بیام پایین؛ باید درمانش کنم تا به جسم اصلیم برگردم.
    قانع شد و سر تکون داد. دستم رو با احتیاط گرفت و کمکم کرد تا از اسب پایین بیام. به‌سمت تخته سنگ رفتیم و روی زمین نشستم. جیک با هول نگاهی به بالم انداخت و گفت:
    - شکسته؛ باید پزشک بیاریم تا درمانش کنه.
    سریع گفتم:
    - نه‌نه، نیازی نیست، خودم می‌تونم این کار رو انجام بدم؛ فقط به‌مقداری آب نیاز دارم.
    جولیا با شرمندگی گفت:
    - راستش من آب‌هارو اونجا پای درخت گذاشتم. فکر کردم به‌جایی می‌ریم که آب وجود داره، نمی‌دونستم این اتفاق میوفته. متأسفم.
    کوتاه گفتم:
    - مهم نیست، اشکالی نداره.
    رایان بطری چوبی رو که دور کمرش بسته بود رو باز کرد و به‌سمتم گرفت.
    - این یکم آبه. کافیه؟
    بطری رو گرفتم و وزنش رو سبک‌-سنگین کردم و آره‌ای گفتم. بطری رو باز کردم و با آب‌افزاری مایع درون باطری رو بیرون آوردم، به‌سمت بالم هدایت کردم.
    آب باعث شد مقداری احساس درد کنم؛ اما بعداز چند دقیقه دردم آروم شد و بالم خوب شد. نفس عمیقی کشیدم و آب رو دوباره به بطری هدایت کردم و از جا بلند شدم. بال بزرگم رو باز کردم و چندبار به صورت امتحانی بال زدم و وقتی مطمئن شدم خوب شده، پشتم جمع کردم و بطری رو به رایان دادم.
    - ممنونم شاهزاده، لطف کردین.
    بی‌توجه به حرفم، پرسید:
    - چه بلایی سر اون موجودات اومد؟ اونا نامیرا هستن. چطور فرار کردی؟
    پوزخندی زدم. فرار؟ من اون‌ لحظه که می‌تونستم فرار نکردم، حالا با اون بال زخمی چطور می‌تونستم فرار کنم؟
    دوستان عزیز این هم پست جدید تقدیم نگاه‌هاتون.
    پست‌گذاری مثل قبله. هر روز یه پست داریم؛ البته روزهای تعطیل پست نداریم.

    منتظر نظر هستما. شدیداً نظر لازمم. بهم بگین چطور شده راضی هستین؟ اینجا بزنین رو گزینه‌ی مشاهده‌ی صفحه‌ی پروفایل و نظر بدین @الهه یخی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    آروم؛ اما جدی گفتم:
    - من زمانی که می‌تونستم از دستشون فرار کنم، اینکاررو نکردم؛ اون‌وقت با بال شکسته چطور می‌خواستم فرار کنم؟
    تلخندی کردم و ادامه دادم:
    - من نیومدم که فرار کنم، اومدم تا انتقام همه رو بگیرم و سیلوانا رو از بین ببرم.
    سعی کرد حرفش رو اصلاح کنه و دل‎جویانه گفت:
    - نه‌نهT من منظورم این نبود؛ آخه اون غول‌ها نامیرا هستن...
    بین حرفش پریدم و درحالی‎که از اون فاصله می‌گرفتم، گفتم:
    - دیگه نامیرا نیستن، من می‌تونم از بین ببرمشون.
    صداش هیجان‌زده شد و خودش رو سریع به من رسوند. دستی به صورت الماس کشیدم و به رایان گوش سپردم.
    - راست میگی؟ ولی چطور؟ چطور تونستی راه کشتنش رو پیدا کنی؟ باید به ما هم بگی تا توی از بین بردنشون کمک کنیم.
    از افسار گرفتم و با یک حرکت بالا رفتم و روی زین قهوه‌ای‌رنگ نشستم، کمی به‌سمت رایان خم شدم. گوشه‌ی لبم بالا رفت و گفتم:
    - متأسفم، این قدرت رو فقط من دارم شاهزاده‌ی عزیز.
    نگاهم رو ازش گرفتم و بی‌توجه به سنگینی نگاهش روبه اون دوتا کردم و گفتم:
    - بیاین راه بیفتیم قبل‌ازاینکه دوباره سروکله‌ی اون موجودات پیدا بشه.
    سری تکون دادن و سوار اسب‌هاشون شدن. رایان بعداز دقایق طولانی، نگاهش رو از چهره‌ی رنگ‌پریده و مرطوبم گرفت و سوار اسب جیک شد، مثل قبل جلوترازهمه راه افتاد. دستی به پیشونیم کشیدم. درد وحشتناکی که تحمل کرده‌بودم، باعث شد آثار درد به‌طور تعرق و رنگ‌پریدگی توی صورتم خودش رو به‌ نمایش بذاره. با این‌که ظاهر بال بزرگم کاملاً سالم و بی‌هیچ خراشی به‌نظر می‌رسید؛ اما من هنوز هم درد رو احساس می‌کردم. درد از کمرم شروع می‌شد و تا استخون شونه‌م ادامه پیدا می‌کرد. اون‌قدر این درد وحشتناک بود که اجازه نمی‌داد ذهنم رو جمع کنم و دنبال راه خروجی از این سرزمین بگردم، درنتیجه تصمیم گرفتم فعلاً این موضوع رو کنار بذارم تا در اولین فرصت به‌دست اومده بهش فکر کنم. نفس مقطوعم رو بیرون فرستادم و شونه‌هام رو جمع کردم. اگه ظاهرم رو می‌تونستم به‌خوبی حفظ کنم؛ اما در درون کاملاً شکسته بودم. غم از دست دادن کارل و فرزندم درد بزرگی بود که روی قلبم سنگینی می‌کرد. فرزند کوچکی که هنوز وجودش رو کامل حس نکرده بودم خیلی راحت و آسوده از دست دادم؛ شاید خودم هم مقصر بودم و اگه فرار نمی‌کردم هنوز بچه‌م زنده بود. بچه‌ای که از وجود من و کارل عزیزم بود؛ اما هزار افسوس که حالا هردوتاشون رو از داده بودم. من دیگه مطمئن نبودم که کارل هم زنده‌ست یا نه؛ اما قصد نداشتم تا قبل‌از نابودی سیلوانا، دنبالش بگردم؛ اگه فکرم دنبال کارل می‌رفت، دوباره شکست می‌خوردم و احساساتی برخورد می‌کردم.
    - رسیدیم. اینجا اردوگاه مخفیه که ما توش مخفی شدیم.
    از فکر بیرون اومدم و به جایی که رایان اشاره می‌کرد نگاه کردم. یه صخره‌ی بزرگ و عظیم مقابلمون بود که سرتاسرش رو پوشش سبز جنگلی دربرگرفته بود و فقط از روی شکستگی‌های سنگ‌ها می‌شد تشخیص داد یه صخره‌ست.
    با ابروهایی بالا رفته پرسیدم:
    - اینجا چطور می‌تونه اردوگاه باشه؟
    از اسب پیاده شد و به‌سمت صخره رفت، مشغول گشتن چیزی روی سنگ‌ها شد و درهمون‌حال گفت:
    - چون ورودیش مخفیه، اسمش رو گذاشتن اردوگاه مخفی.
    با پیدا کردن چیزی که مد نظرش بود، آهانی گفت و اون جسم رو فشار داد، ادامه داد:
    - اگه مخفی نبود که تا الان مکان زندگیمون لو رفته بود.
    کم‌کم سنگ‌ بزرگ و دایره‌شکلی که نقش ورودی رو داشت، از جلوی ورودی با صدای بلندی کنار رفت و ورودی که به درون صخره منتهی می‌شد و توی تاریکی فرو رفته بود آشکار شد. نفس عمیقی کشیدم. شنلم رو باز کردم، دور شونه‌م بستمش و بعد به الماس اشاره کردم تا راه بیوفته. هر چهارنفرمون وارد غار تاریک شدیم و ورودی پشت‌سرمون بسته شد. کف دستم آتیشی روشن کردم تا محیط رو نمایان کنه و همون‌طور که اطراف رو رصد می‌کردم، به‌سمت ته تونل که به روشنایی ختم می‌شد رفتیم.

    منتظر نظراتتون هستم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    صدای چکه‌ی قطرات آب که احتمالاً از سقف می‌چکید، تو گوشه و کنار تونل به گوش می‌رسید و عبور جریان باد باعث می‌شد صدای هوهومانندی توی گوشمون نواخته بشه. رایان و جیک جلوتر از ما حرکت می‌کردند؛ اما جولیا کنارم حرکت می‌کردم. زمزمه‌وار پرسید:
    - به‌نظرت اون‌جا چطور جایی می‌تونه باشه؟
    شونه‌ای بالا انداختم و مثل خودش گفتم:
    - نمی‌دونم؛ ولی به زودی می‌فهمیم. آخر تونل روشنایی وجود داره و مشخصه که اونجا چیزی روشن کردن؛ ولی چون هوا در جریانه، احتمال میدم که اون روشنایی به‌خاطر نور خورشیده.
    آهانی گفت و سکوت کرد؛ اما این سکوت زیاد طول نکشید، چون دوباره گفت:
    - من که باورم نمیشه بالی که به اون وضع شکسته بود خیلی راحت خوب بشه؛ یعنی واقعاً هیچ دردی رو احساس نمی‌کنی؟
    - این یکی ازقدرت‌های منه که با آب درمان کنم؛ برای همین خیلی زود خوب شد، درد هم، ندارم، کاملاً خوب شدم.
    درد داشتم؛ ولی دوست نداشتم کسی بفهمه و نگران بشه، یا از من ناامید بشه؛ برای همین سعی می‌کردم سکوت کنم و دردم رو بروز ندم. نفس‌های عمیق و پی‌در‌پی کشیدم. حالا که بعداز یه مدت طولانی با دوستانم روبه‌رو می‌شدم چه واکنشی نشون می‌دادن؟ حتماً همه‌شون مثل رایان فکر می‌کردن که از قصد خودم رو مخفی کردم. چه جوابی باید بهشون می‌دادم؟ شاید بدترین واکنش برای سایمون باشه؛ چون هلن رو از دست داده و بی‌شک من رو مقصر می‌دونه. کم‌کم با نور زیادی که ته تونل وجود داشت دست از افکار پریشونم برداشتم و به روبه‌رو خیره شدم. روشنایی مثل پرده‌ای، خروجی تونل رو دربرگرفته بود و اجازه نمی‌داد اون‌ سمت تونل رو ببینم. کم‌کم از میزان نور اولیه کم‌ شد و ما از تونل خارج شدیم. اسب‌هامون روی سکوی سنگی که از سطح زمین بلند بود و چندتا پله می‌خورد و پایین می‌رفت ایستاده بودند.
    اردوگاه مخفی درون صخره‌ی بزرگی قرار داشت که از دریچه‌ی بزرگ دایره‌ای‌شکلش نور خورشید می‌تابید و اطراف رو روشن می‌کرد. دورتادور اردوگاه توسط صخره‌ها محاصره شده بود و این یعنی اینجا یه مخفی‌گاه عالی برامون بود. کلبه‌های چوبی که با فاصله‌ی نیم‌متری از زمین، روی تنه‌های بزرگ درخت‌ها ساخته شده بودن هم دورتادور اردوگاه قرار داشتن و سربازها وسط اردوگاه مشغول تمرین بودن. از اسب پایین اومدم که رایان گفت:
    - اسب‌هاتون رو به پیتر بدین تا به اسطبل ببره.
    افسار اسبم رو به مرد قد کوتاهی که خیلی شلخته لباس پوشیده بود سپردم و به‌خاطر سر پایینش نتونستم صورتش رو ببینم. نگاهم رو از اون‌ها گرفتم و جلوتر از بقیه از پله‌ها آروم‌آروم پایین رفتم. کم‌کم توجه همه به من جلب شد و از حرکت ایستادن. عده‌ای با تعجب نگاهم می‌کردن، عده‌ای بااخم؛ ولی من کاملاً عادی و خونسرد، بدون‌ اینکه استرس درونیم رو بروز بدم به‌سمت کلبه‌ی بزرگ ته اردوگاه رفتم. رایان باسرعت دوید و مقابل اون کلبه ایستاد و با صدای بلندی گفت:
    - بیاین بیرون. یکی اومده که حدس می‌زنم با دیدنش تعجب کنین.
    از حرکت ایستادم و جیک و جولیا هم پشت‌سرم ایستادن. زیر چشمی سربازها رو که جلوی کلبه‌ها ایستاده بودن و یه‌جورایی دورمون کرده بودن، نگاه کردم. نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا به خودم مسلط بشم و حرف‌هایی که توی ذهنم مرتب کرده بودم رو دوباره مرور کردم. در کلبه باز شد و دختر و پسر آشنایی از کلبه بیرون اومدن.
    پارت امروز عشقا. نظر بدین تو پروفایل خودم. بزنین روی الهه یخی و مشاهده‌ی صفحه‌ی پروفایل رو انتخاب کنین و بهم نظر بدین

    @الهه یخی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    تشخیص این که اون دختر ریتاست و پسری که جلوتر ایستاده رایمونه، کار سختی نبود؛ بنابراین چشم‌هام رو بازوبسته کردم و عصای ویلیام رو که حالا متعلق به من بود به زمین تکیه دادم و با صدای رسایی گفتم:
    - سلام، من برگشتم.
    ریتا با تعجب رایمون رو کنار زد و خودش رو بهم رسوند. لبخند کم‌رنگی زدم و به چشم‌هاش که مشغول آنالیزکردن من بود خیره شدم. درخشش سابق رو نداشت؛ اما برق چشم‌هاش با دیدن من خودشون رو نشون دادن. روی چشم‌هام توقف کرد و با تعجبی همراه با هیجان پرسید:
    - خودتی؟ واقعاً تیارانایی؟
    سرم رو تکون دادم، آروم و با طمأنینه پرسیدم:
    - این‌قدر تغییر کردم که من رو نمی‌شناسی؟
    بلآفاصله بعداز این حرف، من رو به آغـ*ـوش گرفت و محکم توی بغلش فشرد. صدای بغض‌دارش توی گوشم پیچید:
    - باورم نمیشه زنده باشی. فکر می‌کردم مردی؛ یعنی همه همین فکر رو می‌کردیم؛ آخه هیچ‌خبری از تو نبود و ما هم نمی‌تونستیم پیدات کنیم. چرا تو این مدت پیشمون نیومدی؟
    از خودم جداش کردم و با دستم شونه‌هاش رو گرفتم. موهاش از شدت هیجان زیاد، مدام تغییر رنگ می‌داد و مثل فانوس نور می‌داد. آروم تکونش دادم و شمرده‌شمرده گفتم:
    - متأسفم از این بابت. من فراموشی گرفته بودم و هیچی رو به یاد نمی‌آوردم؛ اما حالا اینجام.
    لبخند عریضی زد.
    - خوش‌حالم که اینجایی. اون راست می‌گفت که تو ملکه‌ی مرگی، ملکه‌ای که مرگ هم جلودارش نیست.
    باتعجب و در سکوت نگاهش کردم. از کی داشت حرف می‌زد؟ کی من رو ملکه‌ی مرگ خطاب کرده بود؟ لبخند از روی صورتش پاک شد و با سری افتاده گفت:
    - هلن این حرف رو بهم گفت؛ ولی الان دیگه پیشمون نیست.
    لبخند تلخی زدم و این‌بار من اون رو به آغوشم دعوت کردم و درحالی‌که کمرش رو نوازش می‌کردم، سعی کردم آرومش کنم تا گریه نکنه.
    - ریتای عزیزم، می‌دونم چه اتفاق دردناکی برای هلن افتاده و از این بابت خیلی ناراحتم. این یه غم بزرگه که روی قلب ما نشسته و از همه بیش‌تر سایمون رو آزار میده. ما باید قوی باشیم و انتقام مرگ عزیزانمون رو از سیلوانا بگیریم. بهم قول بده که قوی می‌ایستی و در کنار من انتقام می‌گیری.
    فین‌فین کرد و دستش رو بیش‌تر دورم حلقه کرد، با صدای بغض‌دار و دورگه‌ش گفت:
    - من هرروز و هر شبم رو با رویای انتقام سپری می‌کنم، من باید انتقام بگیرم.
    از من جدا شد، دستی به چشمش که توی حاله‌ی سرخی فرو رفته بود کشید، خیسی چشمش رو پاک کرد. گفتم:
    - دیگه رویا نیست ریتا، ما این رویا رو به واقعیت تبدیل می‌کنیم، خیلی زود.
    لبخندی از سر شوق زد و کنار رفت. رایمون با اخمی که جدیش کرده بود به من نگاه می‌کرد. آب دهنم رو به سختی بلعیدم و به صورت بی‌نقصش خیره شدم.
    ضربان قلبم بالا رفت و وجودم برای به آغـ*ـوش کشیدنش له‌له زد؛ اما به خودم نهیب زدم که باز اشتباه گرفتی، اون کارل نیست و یکی دیگه‌ست. قلب من باید می‌فهمید که کارل رو از دست داده و با این موضوع کنار میومد. فشار دستم رو روی عصا بیش‌تر کردم تا به خودم مسلط باشم. جلوتر اومد و با پوزخندی گفت:
    - تغییر کردی، ظاهرت تغییر کرده؛ اما آیا تصمیم‌های احمقانه‌ت رو هم کنار گذاشتی؟
    جا خوردم و فقط به چشم‌هاش خیره شدم. ریتا با تشر اسمش رو صدا زد تا اون رو وادار به سکوت کنه؛ اما اون ادامه داد:
    - آخرین‌بار با تصمیم اشتباهی که گرفتی، همه‌ی ما رو به دردسر انداختی؛ اما حالا که برگشتی باید بهت بگم اگه می‌خوای خودت رو به کشتن بدی، لازم نیست خودت رو تحویل سیلوانا بدی؛ کافیه خودت بهم بگی، اون‌وقت خودم می‌کشمت تا دیگه هیچ‌کس رو به دردسر نندازی.
    عقب‌گرد کرد تا به کلبه برگرده؛ اما من قدمی به جلو رفتم و جدی گفتم:
    - حرفات رو زدی؛ اما باید بفهمی که من برای مردن برنگشتم.
    ایستاد؛ اما به‌سمت من برنگشت. جدی و با اطمینان ادامه دادم:
    - اومدم تا انتقام اتفاقاتی رو که افتاده بگیرم. من دوباره ملکه‌ای شدم که قوی‌تر و مقتدرترازقبل برگشته و قصد نداره عقب بکشه. حالا تو، خوب گوش بده. ازاین‌به‌بعد اجازه نداری بهم بی‌احترامی کنی؛ حتی اگه در گذشته مرتکب اشتباهی شده باشم، من دوباره قدرت و ظاهرم رو به‌دست آوردم تا با قدرت پیش برم. حالا که حرفم رو گفتم، می‌تونی بری.
    سرجاش ایستاده بود و حرکتی نمی‌کرد. نگاه‌های بسیاری روی من سنگینی می‌کرد؛ اما من قصد نداشتم عقب‌نشینی کنم. رایمون با صدای بلندی گفت:
    - امیدوارم به حرفت پایبند باشی.
    و بعداز این حرف به‌سمت کلبه‌ی بزرگ رفت و از پله‌هاش بالا رفت.
    نظر نظر نظرHapydancsmilHapydancsmil

    راستی تو کل رمان، از کدوم حرف تیارانا خوشتون اومده؟ تو پروفایلم بهم بگین @الهه یخی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    نفس آسوده‌ای کشیدم و به‌سمت بقیه برگشتم. جیک و جولیا که به من چشم دوخته بودن و منتظر بودن تا حرفی بزنم؛ اما ریتا نزدیک شد و با صدایی که رگه‌هایی از شرمندگی توش مشخص بود گفت:
    - ببخشید، نمی‌دونم رایمون چرا همچین اخلاقی داره؛ انگار پادشاه چهار سرزمینه که با تو این‌طوری حرف می‌زنه.
    سری به‌طرفین تکون دادم، نیم نگاهی به کلبه انداختم و بعد به ریتا نگاه کردم و گفتم:
    - مهم نیست، هرچی کم‌تر به رایمون محل بدم، کم‌تر وقت می‌کنه بهم دستور بده. حالا می‌خوام دوتا دوست رو به تو معرفی کنم که قراره پیش ما بمونن.
    با شوق به جیک و جولیا چشم دوخت. موهای رنگین‌کمانیش موج‌مانند توی هوا پیچ و تاب می‌خورد و تغییر رنگ می‌داد.
    دستم رو پشت کمرش گذاشتم و اون هم مثل دخترهای متین و آروم، دستش رو توی هم قفل کرد و با چشم‌های پر اشتیاقی به جولیا چشم دوخت. جولیا هم دست کمی از ریتا نداشت. با شگفتی موهای ریتا رو نگاه می‌کرد و برق چشم‌هاش اون‌قدر زیاد بود که من هم می‌تونستم تشخیص بدم، چه برسه به ریتا. می‌تونستم از الان حدس بزنم که این دوتا منتظرن تا تنها بشن و کلی سؤال از هم‌دیگه بپرسن؛ بنابراین با لبخند روی لبم گفتم:
    - این شاهزاده ریتاست، خواهر شاهزاده رایان. این دوتا هم جیک و جولیا هستن که خواهر و برادرن و ازاین به بعد قراره پیش ما باشن.
    هردو طرف سری برای هم تکون دادن و سپس به ریتا گفتم:
    - ریتا لطفاً جولیا رو با خودت به کلبه ببر تا کمی استراحت کنه.
    باشه‌ای گفت و زیرچشمی نگاهی به جولیا انداخت. دستم رو از کمرش برداشتم و خودم رو به رایان نزدیک کردم:
    - شاهزاده شما هم لطف کنید و جیک رو با خودتون ببرید تا استراحت کنه.
    سرش رو تکون داد و بی‌توجه به حرفم گفت:
    - همون رایان کافیه، علاقه‌ای ندارم به این‌که شاهزاده خطاب بشم. ما یه گروهیم که مثل دوست کنار هم هستیم تا هدف اصلی و دشمن واحدمون رو از بین ببریم؛ پس لقب‌ها و عناوین این‌جا اصلاً به‌درد نمی‌خورن.
    لبخندی زدم. خوب بود که متوجه اشتباهش شده بود و حالا مثل یه دوست رفتار می‌کرد، نه مثل یه رقیب. سرم رو تکون دادم و نگاهم رو از اون گرفتم. یه‌بار دیگه اردوگاه رو بررسی کردم و به بلندای دیوار صخره‌ای که دورتادور اردوگاه رو پوشونده بود نگاه کردم. بلندای صخره به‌قدری زیاد بود که کسی به وجود ما داخل صخره شک نکنه. کماندارهایی که صورتشون رو با پارچه‌ی مشکی‌رنگی پوشونده بودن، در جاهای مختلف دیواره‌ی صخره، روی سکو‌های کوچیکی ایستادن بودن و مشغول نگهبانی بودن. به دریچه‌ی بزرگ بالای سرمون که محل عبور هوا و نور بود نگاه کردم و به اتاقک‌های کوچیک چوبی که درست در دهانه‌ی صخره و همین‌طور روی دیواره ساخته شده بودن خیره شدم. خوب بود که همه‌جا نگهبان داشت. اون اتاقک‌ها دیده نمی‌شدن؛ ولی سربازهای داخل اتاقک به‌راحتی می‌تونستن با استفاده از دوربین(تلسکوپ‌های کوچیکی که دزدان دریایی واسه دیدن اجسام دور استفاده می‌کنن) بیرون صخره رو تحت نظر بگیرن. دست از بررسی برداشتم و گره شنلم رو باز کردم و سپس شنلم رو تا زدم، اون رو داخل کیف کوچیکم گذاشتم و به سربازهایی که حالا هرکدوم مشغور کار خودشون بودن نگاهی کردم و به‌راه افتادم. ریتا و جولیا همون‌طور که حرف می‌زدن به کلبه‌ای که بین دوتا کلبه‌ی بزرگ قرار داشت می‌رفتن. پا تند کردم و خودم رو بهشون رسوندم. به استراحت نیاز داشتم تا بال زخمیم خودش رو از درون ترمیم بده و بعد به فکر چاره‌ای میوفتادم. حسی بهم می‌گفت ویلیام یه چیزهایی می‌دونه و باید به دیدنش بریم. اون عوضی واقعاً وقیح‌ترین مردی بود که به چشم خودم دیدم. اون می‌دونست که من بچه‌ی خودم رو از دست دادم و همسر دارم؛ اما به دروغ بهم گفت که همسرمه تا نزدیکم بشه. خداروشکر که به‌خاطر فراموشیم بهش اجازه ندادم تا نزدیک بشه؛ وگرنه خودم با دست‌های خودم می‌کشتمش؛ هرچند که اگه دوباره ببینمش باز هم به خاطر اون خطای نابخشودنیش مجازاتش می‌کنم تا سر عقل بیاد و به هیچ‌کس چشم نداشته باشه. پشت‌سر ریتا و جولیا وارد کلبه شدم و بی‌مقدمه کیفم رو از روی شونه‌م برداشتم و روی میز گرد گذاشتم. روی تخت به روی دست راستم دراز کشیدم و عصا رو هم همراه خودم روی تخت گذاشتم. ریتا که تازه متوجه بال‌های بزرگم شده بود جیغی زد که از جا پریدم و با وحشت نگاهش کردم. دستش رو روی دهنش گذاشته بود و با چشم‌های گرد شده‌ای من رو نگاه می‌کرد.
    - وای خدای من، اون بال‌های بزرگ از کجا اومدن؟
    نگاه چپی بهش انداختم و دوباره دراز کشیدم، درحالی‌که چشم‌هام رو می‌بستم گفتم:
    - بعداً میگم، لطفاً سروصدا نکنین چون واقعاً خسته‌م و می‌خوام استراحت کنم.
    صدایی نشنیدم و خودم رو به‌دست خواب سپردم تا کمی از خستگیم دربره.
    پست امروز تقدیم نگاهتون

    ❤عزیزان فردا وقت دکتر گرفتم. شاید نرسم پست بذارم؛ ولی اگه تونستم پست جدید می‌ذارم❤
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    کش‌وقوسی به تنم دادم و روی تخت نیم‌خیز شدم. نگاه سرسری به اتاقک چوبی انداختم و با یادآوری مکانی که توش هستم، لحافی که روی تنم بود رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم. هیچ اثری از ریتا و جولیا نبود و مشخص بود تا الان مشغول حرف زدن هستن. توی اتاق قدم زدم و به‌سمت سطل بزرگی که کنار صندوقچه‌ی چوبی قرار داشت رفتم. با هر قدمی که برمی‌داشتم صدای جیرجیرمانند تخته‌های چوبی زیر پام بلند می‌شد و ناخواسته باعث می‌شد قدم بعدی رو با احتیاط بردارم. صدا اون‌قدر روی اعصابم بود که درنهایت چشم‌غره‌ای به تخته‌ها رفتم و بی‌خیال این شدم که ممکنه تخته‌ها بشکنن و من روی زمین بیفتم، با قدم تند و بلندی خودم رو به سطل رسوندم. آب زلال و پاکی توی سطل بود که با برخورد خنکی‌ دل‌چسبش به صورتم، مطمئن شدم که آب تازه‌ست. دست و صورتم رو با مقداری از آب شستم و اون آب رو از پنجره‌ی نیمه باز کلبه به بیرون هدایت کردم و از جا بلند شدم. موهام رو باز کردم و بی‌توجه به آبشار بلندش که تا نزدیکی زانوهام بود، انگشت‌هام رو بینشون کشیدم و تکونشون دادم تا کمی هوا بخورن. دنبال کیفم گشتم و درنهایت اون رو روی میز، همون‌جا که گذاشته بودمش، پیدا کردم و به‌سمتش رفتم. قفلش رو باز کردم و لباس ارغوانی‌رنگی که پارچه‌ی نرمی داشت رو برداشتم و لباس رو پوشیدم. دامن پفی مانندی داشت که بلندیش تا روی پاهام بود و یقه‌ی دالبری و آستین حلقه‌ای سنگ‌دوزی‌شده داشت. بعدازاینکه لباس رو پوشیدم دوباره رفتم سراغ کیف و گردنبند یادگاری کارل رو برداشتم و نگاه حسرت‌باری بهش انداختم. کجایی کارل؟ کاش اینجا بودی و پشتم می‌ایستادی تا جلوی سیلوانا بایستم. نبودنت واقعاً اذیتم می‌کنه و غم بزرگیه که سنگینیش روی قلبم آزارم میده. درسته که قرار بود خودم رو قوی نشون بدم و احساساتی نباشم؛ اما وقتی که تنها می‌شدم... نفسم رو صدادار بیرون فرستادم و قفل گردنبند رو باز کردم و به گردنم انداختم. حس سردی گردنبند با پوست گردنم باعث شد لبخندی هرچند محو روی لب‌هام بشینه. تاج رو کنار زدم و شونه‌ی بنفش کوچیک رو برداشتم و مشغول شونه زدن موهام شدم و دوباره ذهنم پر کشید به گذشته‌های دور، اون موقع‌ها که کارل با یه شونه‌ی طلایی‌رنگ میومد و موهای بلندم رو آروم‌آروم شونه می‌زد و اون‌قدر اینکار رو خوب انجام می‌داد که خوابم می‌گرفت. همیشه بهش می‌گفتم« بذار وقت خواب اینکار رو انجام بده تا من راحت بخوابم» و اون هم با خنده و شیطنت «باشه‌ای» می‌گفت و صورتم رو مهمون بوسـ*ـه‌ها و نـ*ـوازش‌های عاشقانه‌ش می‌کرد. دلم براش تنگ شده، کاش زنده باشه و من بتونم پیداش کنم. موهام رو بالای سرم بستم و آبشار بلندش رو آزادانه رها کردم. قفل کیف رو بستم و اون رو روی تخت گذاشتم. فکر نکنم حالا وقتش رسیده باشه که اون تاج رو روی موهام بذارم، هنوز زود بود. باید کیفم رو که موقع فرار از قصر خورشید با خودم آورده بودم رو پیدا می‌کردم. یادمه وقتی بچه‌ها رو ترک کردم، اون کیف توی غار موند؛ پس حتماً یکیشون خبر داره که اون کیف کجاست و پیش کیه. عصا رو برداشتم و از کلبه بیرون رفتم. عصا دیگه نمی‌درخشید و احساس می‌کردم این یعنی همه‌چیز امنه. کارآموزها مثل دیروز مشغول تمرین بودن و تعداد دیگه‌ای هم مشغول رفت و آمد به کلبه‌ها بودن. جلوی ورودی به اردوگاه، دوتا سرباز نگهبانی می‌دادن. نگاهم رو از اون‌ها گرفتم و با دیدن رایان که چند سرباز دوره‌ش کرده بودن به‌سمتش پا تند کردم و خودم رو بهش رسوندم. با دیدن من سربازها رو مرخص کرد و قدمی به‌سمتم برداشت و نزدیکم شد. لبخندی به‌صورتم پاشید و پرسید:
    - خوب استراحت کردی؟ فکر کنم خیلی خسته بودی که از دیروز خوابیدی.
    جا خوردم. خودم اصلاً متوجه نشدم که یک روز گذشته؛ ولی سرم رو تکون دادم و«آره‌ای»گفتم، پرسیدم:
    - بقیه کجان؟ با همشون باید حرف بزنم.
    - جولیا و ریتا که از دیروز یه‌بند دارن حرف می‌زنن و پشت کلبه‌ها نشستن، رایمون هم توی کلبه‌ی بزرگه، جیک مشغول آموزش دیدنه؛ باید یاد بگیره چطور از خودش مواظبت کنه و سایمون هم...
    مکثی کرد و نگاه غمگینش رو به کلبه‌ای دوخت. مسیر نگاهش رو دنبال کردم و کلبه‌ای رو که پنجره‌هاش با پارچه‌ی مشکی‌رنگی پوشیده شده بود رو نگاه کردم. پس اونجا خودش رو زندانی کرده بود. برگشتم و از گوشه‌ی چشم به رایان نگاه کردم که دستی به گردنش کشید و ادامه داد:
    - سایمون هم مثل روزهای قبل توی کلبه‌ش نشسته و قصد بیرون اومدن نداره.
    سرم رو تکون دادم. فکر کنم بهتر باشه اول برم سراغ سایمون. تا کی می‌خواد خودش رو اون‌جا مخفی کنه و بیرون نیاد؟ باید جدی باشه و احساساتش رو کنار بذاره. درسته که عشقش رو از دست داده؛ ولی باید بتونه روی پاهاش بایسته و انتقام بگیره. کوتاه گفتم:
    - میرم پیش سایمون؛ باید باهاش حرف بزنم.
    عقب‌گرد کردم تا برم که بازوم کشیده شد و من نگاه جدیم رو به رایان که دستم رو گرفته بود دوختم. دستم رو رها کرد و پرسید:
    - مطمئنی می‌خوای ببینیش؟ اون حال مناسبی نداره و قطعاً ممکنه حرف‌هایی بهت بزنه که خوشایند نیست.
    راهم رو ادامه دادم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
    - من و اون هردومون یک درد رو تجربه کردیم، اون عشقش رو از دست داده، منم همسر و فرزندم رو از دست دادم، می‌تونیم باهم کنار بیایم.
    صدای آروم «موفق باشیدش» رو شنیدم و خیلی عادی به‌سمت کلبه‌ای که مسیر نگاه رایان بود رفتم و پله‌ها رو طی کردم. جلوی در ایستادم و در زدم که صدای خش‌دار مردی بلند شد:
    - مگه نگفتم نمی‌خوام هیچ‌کدومتون رو ببینم؟ از اینجا گم بشین و تنهام بذارین.
    بدون‌ اینکه مکثی کنم در رو باز کردم و رفتم داخل.
    نظر نظر نظر

    زود باشین گلیا. تنبل نباشین نظر بدین
    @الهه یخی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    کلبه کاملاً توی تاریکی فرو رفته بود. چند دقیقه‌ای رو جلوی در نیمه‌باز ایستادم و اطراف رو آنالیز کردم. به‌لطف نور هرچند اندکی که از میون در به کلبه اومده بود تونستم تخت چوبی و کمد و میز مربعی شکل رو ببینم. چشم گردوندم تا سایمون رو توی کلبه پیدا کنم و نگاهم اول روی تخت رفت؛ اما با دیدن جای خالیش دوباره اطراف رو نگاه کردم که جسم مچاله‌شده‌ی سیاه پوشی رو گوشه‌ی اتاق دیدم. آب دهنم رو بلعیدم و سرم رو کمی پایین آوردم. خواستم در رو باز بذارم و به‌سمتش برم که صدای عصبیش بلند شد:
    - دیگه چی می‌خواین از جون من؟ عزیزترین کس زندگیم رو به کشتن دادین؛ حالا نمی‌خواین دست از سرم بردارین؟
    خش و بغض توی صداش باعث شد سرفه‌ی خفیفی کنه. شونه‌هام بالا پریدن و دست چپم رو بالا آوردم و مابین گردن و قفسه‌ی سـ*ـینه‌م مشت کردم. مردمک لرزون چشم‌هام رو بهش دوختم که با صدای بلندی ادامه داد:
    - هرکی هستی گمشو بیرون، حالم از همتون بهم می‌خوره، از همتون متنفرم.
    گریه‌های بلندش توی کلبه پیچید. با تمام وجود، غم بزرگی که روی شونه‌های لرزونش سنگینی می‌کرد رو درک می‌کردم. در رو پشت سرم بستم و سایمون به خیال این‌که من رفتم فین‌فینی کرد و حرص‌آلود با خودش حرف زد:
    - عوضیا. حالم از همشون بهم می‌خوره؛ وقتی ازشون خواستم برای نجات هلن بهم کمک کنن، همه‌شون رو برگردوندن و حالا که تنها فرد زندگیم مرده، میان سراغم. انتقام می‌گیرم، انتقام مرگ پدرم، مادرم، هلن عزیزم. نمی‌ذارم یک روز در آسایش زندگی کنن.
    لحن پر از نفرتش وجودم رو لرزوند. اون پسر آلاریس بود و کاملاً آشکار بود که اخلاقیات اون رو به ارث بـرده. فکرش مثل آلاریس هول این می‌گشت که چطور انتقام بگیره و چی‌کار کنه. آروم قدم برداشتم و به‌سمتش برداشتم. اون‌قدر آروم راه می‌رفتم که شک داشتم ذره‌ای صدای پام شنیده بشه؛ اما تو یک لحظه صدای جیر بلند تخته‌ی چوبی زیر پام بلند شد و سایمون سکوت کرد. حتی دیگه گریه هم نمی‌کرد. با هول به زیر پام نگاه کردم و لعنتی نثار سازنده‌ی کلبه‌ها کردم.
    سایمون با نفرت گفت:
    - مگه نگفتم برو بیرون؟ نکنه دوست داری بمیری؟
    پوزخندی زد و سرش رو از روی زانوهاش برداشت. تو تاریکی نمی‌تونستم به خوبی ببینمش؛ بنابراین کف دستم رو بالا آوردم و شعله‌ی آتیشی رو توی دستم ایجاد کردم که باعث شد فضای کلبه نسبتاً روشن بشه. بدون اینکه به اطراف خیره بشم مستقیم به صورت سایمون نگاه کردم. صورتش رو ریش بلندی در برگرفته بود و موهای آشفته و بلندش تا نزدیکی چشم‌هاش پیشروی کرده بود. مشخص بود همه‌ی این تغییرات ظاهری بعد از مرگ هلن اتفاق افتاده. صورتش رو برگردوند و دستش رو جلوی صورتش گرفت تا نور آتیش چشم‌هاش رو اذیت نکنه؛ اما بعدازچنددقیقه دستش رو پایین آورد و با چشم‌های ریز شده مشغول آنالیزم شد. چشم‌هاش یک‌دست قرمز شده بود و رگه‌های خونی داخل چشمش به‌خاطر گریه‌ی زیاد کاملاً دیده می‌شد. با شک و بدبینی پرسید:
    - تو کی هستی؟ تا حالا این‌جا ندیدمت. تو اتاق من چی‌کار داری؟
    نفسی کشیدم که بوی نا و خاک توی مشامم پیچید و باعث شد اخم ریزی بین ابروهام بشینه. آروم‌آروم بهش نزدیک شدم و گفتم:
    - یعنی من رو نمی‌شناسی؟ این‌قدر تغییر کردم که باعث شده تویی که از من متنفری، من رو نشناسی؟
    ناباور نگاهم کرد. چشم‌های گرد و از هم دریده‌ش روی من مات مونده بود. کم‌کم خشم و عصبانیت جای ناباوری رو گرفت و از جا بلند شد، با خشم به‌سمتم هجوم آورد و یقه‌ی لباسم رو گرفت:
    - می‌کشمت عوضی. هلن من به‌خاطر تو مرد، تو هم باید مثل اون بمیری.
    پارت دیروز که نشد بذارم رو امروز می‌ذارم.
    فردا تعطیل رسمیه پست نداریم عشقا

    نظر بدین
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    دستم رو روی دست‌های مشت شده‌ش گذاشتم و گفتم:
    - آروم باش سایمون، بذار باهم حرف بزنیم، این‌کار تو باعث نمیشه هلن برگرده.
    بی‌توجه به حرفم محکم تکونم داد و از بین دندون‌های جفت شده‌ش غرید:
    - تو باید به جای هلن می‌مردی، مرگ لایق شخصیت دورو و کثیف تو بود.
    دستش رو بالا آورد و خیلی ناگهانی انگشت‌های زمخت و مردونه‌ش رو دور گردنم پیچید و فشار انگشت‌های زیادش باعث شد راه نفس کشیدنم بسته بشه. دهنم برای بلعیدن هوا باز و بسته شد و چشم‌هام به‌خاطر کار سایمون گشاد شده بود. سرم رو عقب کشیدم؛ اما فشار پنجه‌های قدرتمندش روی گردنم باعث شد درد وحشتناکی توی گردنم بپیچه. بریده‌بریده گفتم:
    - سایمون... این راهش... نیست... بذار حرف... بزنیم.
    اما سایمون فقط فشار انگشت‌هاش رو زیاد می‌کرد. صورتش سرخ شده بود و رگه‌های خونی داخل سفیدی چشمش اون رو وحشتناک کرده بود، سرش به‌خاطر فشار زیاد انگشت‌هاش می‌لرزید. تپش قلبم اون‌قدر زیاد شده بود که صدای کوبنده‌ش توی گوشم زنگ می‌زد. کم‌کم هوا کم آوردم؛ اگه کاری نمی‌کردم صددرصد من رو می‌کشت؛ بنابراین عصای توی دستم رو بالا آوردم و روی دستش کوبیدم که عربده‌ای از درد کشید و دستش رو از دور گردنم باز کرد. چند قدم به عقب رفتم و تکیه به میز چوبی دادم و به‌خاطر هجوم ناگهانی هوا به ریه‌هام سرفه کردم. دستم رو با احتیاط روی گلوی دردناکم کشیدم که سوزش وحشتناکش باعث شد دستم رو سریع عقب بکشم. نگاه اخم‌آلودم رو به سایمون که به دستش خیره شده بود انداختم. دستش رو مقابل صورتش گرفته بود و به آرنج لباسش که تا مچ کاملا پاره شده بود نگاه می‌کرد. ابرویی بالا انداختم و به عصا که جرقه می‌زد نگاه کردم. حالا می‌فهمم چرا اون نگهبان روح مانند می‌خواست من این عصا رو با خودم داشته باشم؛ چون قدرت‌های زیادی داشت. سایمون نگاه خشمگینش رو حواله‌ی من کرد.
    - می‌بینم قوی‌تر شدی. لعنتی تو که این همه قدرت داشتی چرا به هلن من کمک نکردی؟ اصلاً تو این مدت کدوم گوری بودی؟
    دوباره به‌سمتم هجوم آورد که عصبی و کلافه باد قدرت‌مندی رو به‌سمتش هدایت کردم تا مانع از پیشرویش بشه و در همون حال گفتم:
    - تمومش کن دیگه، چقدر حرف می‌زنی، بذار بهت بگم کجا بودم و چه اتفاقی برام افتاد.
    اصلاً آروم نشد؛ ولی من هم عقب نکشیدم و با ناچاری باد رو به یک‌باره هول دادم که سایمون به‌عقب پرت شد و به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد.
    موی بلندش که تو این مدت بلند شده بود روی صورتش ریخت و نگاهم به‌سمت آرنجش کشیده شد. از لای آستین پاره‌ش می‌تونستم زخم‌های ریز و درشت روی آرنجش رو ببینم. مغموم و ناراحت از این‌که من باعث اون زخم‌ها شدم به‌سمتش رفتم و کنارش نشستم. دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم که با تشر دستم رو پس زد و گفت:
    - دست کثیفت رو به من نزن.
    می‌فهمیدم که همه‌ی این‌ها به‌خاطر از دست دادن هلنه؛ پس گفتم:
    - هلن مرده، درست مثل کارل، درست مثل بچه‌‌ای که از دست دادم. اون‌ها دیگه بر نمی‌گردن؛ اما ما باید انتقام نبودنشون رو بگیریم. سایمون تو یک نفر رو از دست دادی ولی من همه‌ی زندگیم رو از دست دادم، من همه چیزم رو از دست دادم و می‌خوام انتقام بگیرم. کمکم کن تا انتقام هلن رو باهم بگیریم.
    آروم‌تر شده بود و دیگه نفس‌های عصبی نمی‌کشید. همین هم خوب بود، با جرأت بیش‌تری ادامه دادم:
    - می‌دونم که نبودن عشقت چقدر داغونت کرده؛ چون خودم هم عشقم رو از دست دادم؛ اما خودم رو قوی می‌کنم تا انتقام بگیرم. تو با این کارت روح هلن رو آروم نمی‌کنی؛ اگه من رو بکشی کسی نیست که انتقام مرگ هلنت رو بگیره. سایمون تو خودت خوب می‌دونی که بی‌‌کمک من هیچ کاری از دستت برنمیاد؛ پس بهم کمک کن. ما باید در کنار هم باشیم نه مقابل هم. آروم باش و بهم کمک کن تا سیلوانا رو از بین ببریم؛ اونوقت تو هم می‌تونی انتقامت رو بگیری.
    - اما انتقام گرفتن هلن رو بهم بر نمی‌گردونه.
    سرم رو خم کردم و مصرانه ادامه دادم:
    - ولی روحش رو آروم می‌کنه.

    یه خبر بد. تلگرامم قطع شده و تمام پست‌های رمان الهه‌ی یخی رو از دست دادم :aiwan_light_cray2:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    سرش رو بالا گرفت و با تردید نگاهم کرد. لبخند اطمینان‌بخشی زدم و آروم گفتم:
    - برای یه‌بار هم که شده بهم اعتماد کن. من بهت قول میدم سیلوانا رو از بین ببرم تا هم روح هلن آروم بگیره، هم وجود ما.
    سرش رو تکون داد و سر جاش نشست. زیر چشم‌هاش گود افتاده بود و رنگ صورتش پریده بود. کمرم رو صاف کردم و قدمی به عقب رفتم. نگاهش که هم‌زمان با من بالا اومده بود روی عصا ایستاد و پرسید:
    - این رو از کجا آوردی؟ تو این مدت کجا بودی که نیومدی به ما خبر بدی؟
    دستی به تنه‌ی عصا کشیدم و درحالی‌که نگاهم روی عصا بود خطاب به سایمون گفتم:
    - اومدم تورو هم با خودم ببرم پیش بقیه، باید با همه‌تون حرف بزنم. فکر کنم بدونم مرز چهار سرزمین کجاست؛ بنابراین باید هرچه سریع‌تر آماده بشیم.
    فقط باشه‌ای گفت و از جا بلند شد، کمد رو باز کرد و لباس مشکی رنگی رو بیرون کشید. من نمی‌تونستم مانع از بروز احساساتش بشم و ازش بخوام تا لباس مشکی نپوشه. به‌سمت در کلبه رفتم و قبل از بیرون رفتن گفتم:
    - ظاهرت رو درست کن سایمون. این کارهای تو باعث نمیشه هلن برگرده، خودت رو قوی کن و مثل من فقط به انتقام فکر کن.
    منتظر حرفی از جانبش نشدم. در رو پشت‌سرم بستم و نفسم رو آسوده بیرون فرستادم. فکر می‌کردم سایمون مقاومت کنه و نخواد حرفم رو گوش کنه؛ اما اون خیلی راحت با این مسئله کنار اومده بود. کاش هلن زنده بود و به سایمون نیرو می‌داد تا اون این‌قدر دل شکسته نباشه؛ اما افسوس که...
    - تیا، تو اون‌جا چی‌کار می‌کردی؟ خدای من، سالمی؟
    ریتا یه‌بند داشت حرف می‌زد و ابراز نگرانی می‌کرد؛ اما من با لبخند ملیحی از پله‌ها پایین رفتم و مقابلش ایستادم. موهاش رو گوجه‌ای بسته بود و با گیره‌های تزئینی، اصالت سلطنتی خودش رو به نمایش گذاشته بود. موهاش از شدت هیجان مدام از طلایی به نقره‌ای و بعد دوباره به طلایی تغییر رنگ می‌داد.
    دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و با همون لبخند گفتم:
    - لازم بود باهاش حرف بزنم. اون نباید احساساتش رو توی الویت قرار می‌داد. همه‌ی ما زخم خورده‌ایم و برای انتقام اینجا جمع شدیم؛ اگه یکم احساساتی رفتار کنیم، صددرصد شکست خواهیم خورد.
    مثل شوک‎زده‌ها فقط سرش رو تکون داد. جولیا که لباس زرشکی‌رنگ کوتاهی با کت طوسی‌رنگی که با طرح‌های حاشیه‌ی لباسش ست شده بود به تن داشت، کنار ریتا ایستاد و پرسید:
    - خوب استراحت کردی؟ فکر کنم خیلی خسته بودی.
    دستم رو از شونه‌ی ریتا برداشتم و سرم رو تکون دادم. بعداز چند لحظه گفتم:
    - همه بریم به کلبه‌ی بزرگ. باید همگی بفهمید که چه اتفاقی افتاده و من این مدت کجا بودم. ریتا تو برو رایان رو بیا، جولیا تو هم برو دنبال جیک بگرد. می‌خوام تا نیم ساعت دیگه همگی توی کلبه باشین، فکر کنم دیگه وقتش رسیده از این‌جا بریم.
    هر دو باشه‌ای گفتن و از من دور شدن. من هم درحالی‎که به صدای برخورد شمشیر‌ها و نیزه‌ها به هم‌دیگه گوش سپرده بودم، راه کلبه رو در پیش گرفتم.
    ***
    دستم رو تو هم گره زدم و درحالی‌که خودم رو کمی به جلو می‌کشیدم، خیره به صورت تک‌تکشون گفتم:
    - این همه‌ی ماجرایی بود که اتفاق افتاد. ما باید از این‌جا بریم، حسی بهم میگه مرز چهار سرزمین تو دره‌ی مرگ مخفی شده. من مطمئنم ویلیام کسیه که این آشوب بزرگ رو به پا کرده و برای این که بیش‌ترازقبل، جنگ و خون‌ریزی ادامه پیدا نکنه، راه چهار سرزمین رو بسته.
    رایمون با اخم و بدبینی نگاهی به بقیه انداخت و بعد به من نگاه کرد و پرسید:
    - از کجا مطمئن باشیم که مثل قبل اشتباه نمی‌کنی؟
    خونسرد توی چشم‌هاش زل زدم و لب‌های مرطوبم رو از هم فاصله دادم و با جدیت گفتم:
    - من اشتباه نمی‌کنم شاهزاده رایمون. به‌عنوان ملکه این اجازه رو به خودم نمیدم تا اشتباه کنم و جون بقیه رو به خطر بندازم.
    نیشخندی زد و با نیش کلامش که تا عمق قلبم رو به آتیش کشید گفت:
    - اما این کار رو کردید؛ حتی اشتباهتون به مرگ فرزندتون ختم شده. باز هم می‌گید که اشتباهی نکردین؟
    موافق هستین رمان الهه‌ی یخی رو که خیلیاتون از من خواسته بودین رو بنویسم؟
    نظر تو پروفایلم یادتون نره.

    تو نظرسنجی جدید هم شرکت کنید ^-^
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا