کامل شده رمان طلوعی از پس فراموشی (جلد سوم بازمانده‌ای از طبیعت) | الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان راضی بودین؟

  • بله

    رای: 75 92.6%
  • نخیر

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونست بهتر از این باشه

    رای: 6 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    81
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
487
امتیاز واکنش
56,051
امتیاز
948
محل سکونت
سرزمین خیال
از بین دندون‌های کلید شده‌م، درحالی‌که خیره‌ی چشم‌های کنجکاوش شده بودم غریدم:
- اسمم تیاراناست، ملکه، تیارانا.
جدیت نگاهم و استایل ایستادنم باعث شد قدمی عقب بره. سرم رو تیک ‌مانند کمی خم کردم و گفتم:
- اومدم اینجا تا بدونم مرز‌ چهار ‌سرزمین کجاست؛ چون فکر می‌کنم تو بدونی.
نگاهش کمی هراسون شد و مردمک چشم‌هاش مدام بین من و افراد پشت‌سرم که همگی دورتادور ورودی کلبه ایستاده بودن، در گردش بود. با تردید لب به حاشا باز کرد:
- من نمی‌دونم درمورد چی حرف می‌زنین؛ اصلاً، اصلاً شما چطور اومدین اینجا؟
پوزخندی زدم و با سر به عصای توی دستم اشاره کردم و گفتم:
- با این عصا، مثل تو، از بالای دره به اینجا دروازه‌ی انتقال باز کردم.
سرش رو تکون داد و دست دیگرش رو که کنارش افتاده بود بالا آورد و روی چهارچوب در گذاشت تا مانع از ورود من بشه و گفت:
- تو کی هستی؟ خیلی برام آشنایی. عصای من دست تو چی‌کار می‌کنه؟
خشم درونم غلیان کرد، نه برای حرف‌هاش؛ بلکه به‌خاطر این بود که من رو به یاد نمی‌آورد، درسته که چهره‌م کاملاً تغییر کرده بود و هیچ شباهتی به چهره‌ی ملوری نداشت؛ اما اونقدرها هم تغییر نکرده بودم که من رو حتی از روی صدام هم نشناسه. توی صورتش براق شدم و درحالی‌که با کف دستم به داخل کلبه هولش می‌دادم گفتم:
- من همونیم که بچه‌ش سقط شده بود و تو بااینکه می‌دونستی متأهلم، به دروغ گفتی همسرتم.
کنار رفت و من به داخل کلبه رفتم. نگاه کلی به محتویات کلبه انداختم و چشم‌هام روی صندوقچه و آینه‌ که کنار هم قرار داشتند ثابت موند. جای صندوقچه رو تغییر داده بود و در کنار هم بودن اون دوتا، خاطرات اون روز رو برام نمایان کرد. بی‌توجه به صدای اعتراض‌آمیز ویلیام که می‌خواست مانع از ورود دوستانم به داخل کلبه بشه، به‌سمت آینه رفتم و جلوش ایستادم.
قبل‌ازاینکه نگاهی به چهره‌ی خودم کنم، قاب نقره‌ای دورتادورش رو از نظر گذروندم و بعد به چهره‌ی خودم توی آینه زل زدم. موهای سفیدم رو از دو طرف بافته بودم و با گیره‌هایی پشت‌سرهم بسته بودمش. چشم‌های آبی‌رنگم در قالب مژه‌های مشکیم بیش‌تر خودش رو نشون می‌دادن. نگاهی به جای خالی تاج، روی موهام انداختم. هنوز وقتش نشده بود اون تاج رو به سر بذارم، هنوز وقتش نرسیده بود.
بند کیفم رو توی دستم فشردم و نگاهم رو که ته‌مایه‌ای از استرس داشت رو به کیف دوختم. اون تاج نشونه‌ای بود که باید تو زمان مشخصی ازش استفاده می‌کردم.
- ببین من نمی‌تونم حرفات رو باور کنم. بهم بگو اینجا چه‌خبره؟ برای چی با این همه آدم اومدی توی دره‌ی من؟
صدای اعتراض‌آمیز ویلیام باعث شد به‌سمتش برگردم. دستش رو به‌سمت دوستانم که پشت‌سرش ایستاده بودن نشونه گرفته بود. چهره‌م رو عادی کردم تا نگرانیم رو از تو چشم‌هام نخونه و گفتم:
- ببین ویلیام، من و تو خوب می‌دونیم که من دارم از چی حرف می‌زنم. من همون زنیم که چند هفته پیش توی دره پیدا کردی. همونی که موهای خرمایی با رگه‌های سفید داشت. من همونم، همون زنی که بهش گفتی اسمش ملوریه، بهش گفتی زنته، من همونم.
ناباور عقب رفت و این‌بار با دستش من رو نشون داد. سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- دروغ میگی، دروغ میگی. ملوری من اصلاً شبیه تو نبود. حتماً یه بلایی سرش آوردی. من...
خسته و آشفته از رفتارش صبرم تموم شد و دستم بالا رفت. صدای سیلی محکمم که روی صورت ویلیام نشسته بود باعث شد همه سکوت کنن و به جدال لفظی بین ما دو نفر خیره بشن. با صدای بلندی گفتم:
- تمومش کن ویلیام. می‌خولی بهت بگم برای ملوری چه رنگ لباسی خریده بودی؟ هان؟ یه لباس سبز‌رنگ حریر که اون لباس رو جلوی تو نپوشید. اون‌جا پوشید...
و با دستم به آشپزخونه اشاره کردم. چشم‌های اشکیش رو بهم دوخت. می‌خواست دلم رو به رحم بیاره؟ ولی من اونقدر از دستش عصبی بودم که جایی برای دل‌رحمی توی وجودم باقی نگذاشته بودم. لب زد:
- من هزاران سال صبر کردم تا یکی شبیه به ملوری پیدا کنم؛ اما وقتی پیداش کردم زخمی و خونی توی دره افتاده بود. من مداواش کردم و همسرم مدام بهم می‌گفت ممکنه زنده نمونی؛ اما برعکس اتفاق افتاد. اون موقع زایمان مرد و تو که جنینت رو از دست داده بودی زنده موندی. وقتی بهوش اومدی، حافظه‌ت رو از دست داده بودی و من فکر کردم،فکر کردم...
روی زمین زانو زد و با صدای بلند هق زد. سرم رو بالا گرفتم و به چهره‌ی دوستانم نگاه کردم. ریتا با دل‌سوزی نگاهش می‌کرد، جیک با چشم‌های گرد شده نگاهش رو بین من و ویلیام می‌گردوند، رایمون هم با خونسردی ذاتی خودش، دست‌به‌سـ*ـینه به من زل زده بود.
با بی‌رحمی قدمی به‌سمت ویلیام رفتم و گفتم:
- دلیلت برام مهم نیست؛ فقط بگو مرز چهار‌سرزمین کجاست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    با صدای بلندی که دورگه شده بود فریاد زد:
    - باید برات مهم باشه لعنتی. من ملوری رو تقریباً فراموش کرده بودم؛ اما تو با اومدنت دوباره عشقش رو توی قلبم زنده کردی، تو به من مدیونی.
    خنده‌ی تمسخرآمیزی کردم، مقابلش چمباتمه زدم و درحالی‌که دستم رو روی حکاکی عصا می‌کشیدم با همون خنده‌ی روی لبم گفتم:
    - اگه بخوای پای حق و حقوقت رو وسط بکشی، باید بگم کم‌ترین مجازاتی که می‌تونم به‌خاطر کار اشتباهت درنظر بگیرم، مرگه. تو از فراموشی من سوءاستفاده کردی و قصد داشتی به من نزدیک بشی و خدا می‌دونه که اگه من ازت دوری نمی‌کردم، چه نتیجه‌ای روی روح و روان من می‌ذاشت؛ پس بهتره اصلاً درمورد احساساتت حرف نزنی.
    ویلیام سرش رو به زیر انداخت و سکوت کرد. کاملاً فهمیده بود که حق با منه و زبون من پیش اون درازتره، بنابراین گفت:
    - بذار از اول همه چی رو توضیح بدم. تو اگه همون‌طور که من فکر می‌کنم آخرین بازمانده از نسل من باشی، باید یه چیزهایی رو بدونی تا درست حدس بزنی.
    اخمی کردم و با دقت نگاهش کردم. ظاهراً قصد نداشت من رو دست‌به‌سر کنه و می‌خواست کمکم کنه. نگاه کلی به بقیه انداختم. همه ساکت بودن و هیچ واکنشی توی صورتشون مشخص نبود. دوباره به ویلیام نگاه کردم. با دستش موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد و دستی به گردنش کشید، با عجز و التماس گفت:
    - بهم فرصت بده، من می‌تونم چیزایی بهت بگم که خیلی کمکت کنه.
    چند لحظه‌ای توی همون حالت موندم، نفس عمیقی کشیدم و باجدیت سرم رو تکون دادم، از جا بلند شدم، روبه سربازهایی که پشت بچه‌ها ایستاده بودن گفتم:
    - شماها بیرون منتظر باشین، ما اینجا کار داریم.
    باشه‌ای گفتند و پشت‌‌سرهم از کلبه بیرون رفتن. ویلیام از جا بلند شد، دستی به زانوی شلوارش کشید و گرد و خاکی رو که در نبود من، روی زمین نشسته بود رو پاک کرد، چشم‌های ملتمسش رو بهم دوخت؛ اما کاری که اون کرده بود کاملاً نابخشودنی بود.
    نگاهم رو با بی‌تفاوتی ازش گرفتم و به‌سمت پنجره رفتم، به دیوار چوبی تکیه دادم و از پشت پنجره به بیرون خیره شدم. سربازها کنار همدیگه نشسته بودن و با کنجکاوی مشغول حرف زدن با یکدیگه بودن. بدون‌اینکه تکیه‌م رو از دیوار بگیرم رو به ویلیام که پشت میز در کنار رایمون و رایان نشسته بود نگاه کردم. بقیه هم یا روی تخت نشسته بودن یا مثل من به دیوار تکیه داده بود. با صدای رسایی گفتم:
    - نمی‌خوای شروع کنی ویلیام؟ همه‌ی ما منتظریم تا تو حرف بزنی.
    دو دستش رو روی میز گذاشته بود و خیره به انگشت‌هاش، با اون‌ها بازی می‌کرد، بغض توی گلوش رو بلعید و با همون صدای گرفته گفت:
    - من و ملوری تصمیم داشتیم باهم ازدواج کنیم. من اون زمان پادشاه تاراگاسیلوس بودم و مردم مرفه بودن. ادوارد مردی بود که از ملوری درخواست ازدواج کرده بود؛ اما ملوری بهش گفته بود که با من قراره ازدواج کنه و ادوارد با نارضایتی عقب کشیده بود. اون با سیلوانا ازدواج کرد و من با ملوری. من و ملوری بچه‌دار شدیم، یه دختر و پسر که قرار بود بعد از ما سلطنت تاراگاسیلوس رو به عهده بگیرن؛ ولی ادوارد ملوری رو کشت. توی حیاط قصر، پشت بوته‌های تمشک، جسد غرق در خونش رو پیدا کردم. خدمتکارها ادوارد رو درحال کشتن ملوری دیده بودن؛ اما تا به خودشون بجنبن، ملوری من مرده بود. من خیلی دنبال ادوارد گشتم تا انتقام بگیرم ولی نشد. اون‌قدر غمگین و افسرده بودم که خیلی زود کناره‌گیری کردم و پسرم رو به جای خودم به تخت نشوندم. اون که می‌دونست مادرش چطور به قتل رسیده سربازانی رو مأمور کرد تا ادوارد رو پیدا کنن و درنهایت ادوارد رو کشت و انتقام خون مادرش رو گرفت. سیلوانا که کینه‌ی عمیقی به دل گرفته بود به کوه تاریکی رفت تا قدرتش رو چندبرابر کنه و از ما انتقام بگیره. اون‌جا تبدیل به جادوگر پر قدرتی شد و قسم خورد تا آخرین بازماندن‌ی نسل من رو در زمان مناسبی از بین ببره تا سلطنت ما از هم بپاشه. ولی من، منِ احمق، به جای اینکه جلوش رو بگیرم، از وظیفه‌م شونه خالی کردم و بدون‌اینکه عصای ارواح رو به شخص بعدی انتقال بدم، خودم رو جاودانه کردم و به آینده، به این زمان اومدم و منتظر موندم تا شخصی شبیه به ملوری پیدا کنم؛ اما وقتی اومدم اینجا دیدم که سیلوانا قدرت مطلق اینجا شده و من مثل ابله‌ها به این دره فرار کردم و طلسمی روی دره ایجاد کردم تا اون‌هایی که می‌خوان به دره نفوذ کنن، نتونن و با قدرتم مرزها رو مخفی کرد تا بدبختی و بی‌چارگی به سه سرزمین دیگه نرسه. با اینکه کسی جای مرز‌ها رو نمی‌دونه؛ ولی من می‌دونم، مرزها همین‌جا هستن. رودی که پایین کلبه جریان داره، مرز چهار سرزمینه.
    می‌دونستم، می‌دونستم ویلیلم از همه چیز خبر داره؛ اما باورم نمی‌شد اون هم روزی پادشاه تاراگاسیلوس بوده باشه؛ یعنی یه‌جورایی اون جد من بود. خدایا باورم نمی‌شد بعد از چندین سال این‌طور همدیگه رو ملاقات کنیم.
    از پشت میز بلند شد و خیره به صورتم، بهم نزدیک شد. تکیه‌م رو از دیوار گرفتم و به‌سمتش چرخیدم. با لبخند محوی نگاهم کرد و گفت:
    - خوش‌حالم که نواده‌ی من اون‌قدر قوی شده که می‌خواد جلوی سیلوانا رو بگیره، کاری رو که من نتونستم انجام بدم رو تو انجام بده، تیارانا، تو موفق میشی، برق توی چشمات این رو بهم میگه.
    نگاهی به عصای توی دستم کرد و ادامه داد:
    - حتماً اون‌قدری روحت قدرتمند هست که اجازه دادن این عصا رو توی دستت بگیری، عصایی که من به‌سختی تونستم لیاقت داشتنش رو به‌دست بیارم.
    اخم‌آلود نگاهی به عصا کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
    - تو درمورد این عصا چی می‌دونی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    عکس تیارانا روی جلد رمانه. جلد جدید
    لبخندش عمیق‌تر شد. دستش رو روی شونه‌م گذاشت که با اخم ازش فاصله گرفتم. اگرچه اون جد من بود، یا می‌خواست بهم کمک کنه؛ اما کاری که کرده بود، گناهی که انجام داده بود اجازه نمی‌داد من با دید مثبتی بهش نگاه کنم. لبخند از روی لبش پاک شد و با نارضایتی دستش رو عقب کشید، سرش رو پایین انداخت و آروم، به‌گونه‌ای که بقیه نشنون شروع کرد به گفتن حقایقی که من تابه‌امروز از اون‌ها خبر نداشتم.
    - وقتی تاراگاسیلوس پایه‌گذاری شد، بزرگان سرزمین که همگی جادوگرانی قدرتمند و رانده شده از سرزمین دورافتُن (dorafton) بودند تصمیم گرفتن برای بقاء و ماندگاری سرزمین تازه تأسیس شده عصایی که توی دستت هست رو درست کنن. ماه‌ها و حتی سال‌ها طول کشید تا عصایی که حتی نمی‌دونی چقدر قدرتمنده درست بشه. اون‌ها تصمیم داشتند تا هر هزارسال یک‌بار، شخصی رو که قدرتمند ترین روح رو در تاراگاسیلوس داره رو انتخاب کنن و با آزمونی، عصای خودشون رو به اون بسپارن. این عصا نسل‌به‌نسل چرخیده و حالا به‌دست تو رسیده؛ اما چیزی که باعث میشه من تعجب کنم اینه که ارواح محافظ، چطور این عصا رو به تو سپردن و هیچ اطلاعی از اون به تو ندادن.
    ابروهام با شنیدن تک‌تک جملاتش بالا پریدن و حس نامفهومی بهم دست داد. این عصا حالا توی دست من بود و چه معنی می‌تونست بده؟ یعنی من هم باید محافظ می‌بودم یا چی؟ چرا این‌قدر این مسئله برام گنگ و نامفهوم بود؟
    با انگشت اشاره و شستم چونه‌م رو محصور کردم و بدون‌اینکه به ویلیام نگاه کنم، خیره به نقطه‌ی نامعلومی به این فکر کردم که ممکنه اون کتاب هم از جانب همین ارواح بلشه یا نه؟ پس اون نگهبانی که من دیدم، یکی از همون ارواح بود.
    چشم‌هام رو ریز کردم و سرم رو ‌90درجه چرخوندم، خطاب به ویلیام گفتم:
    - چه بلایی سر نگهبان‌های قبلی اومده؟ همشون مردن یا پیش اون ارواح هستن؟
    مردمک چشم‌هاش از این سمت صورتم به‌سمت دیگه‌ی صورتم دوید و با صدایی که هیچ حسی توش نداشت گفت:
    - همه‌شون بعد از مرگ، به ارواح جادوگرهای دورافتن می‌پیوندن. اون‌ها همگی ارواح محافظ تاراگاسیلوس هستن و از هیچکاری برای محافظت از تاراگاسیلوس چشم‌پوشی نمی‌کنن.
    قدمی به جلو گذاشتم، از روی شونه‌ش نگاهی به بقیه انداختم که سخت مشغول صحبت با هم‌دیگه بودن و اصلاً حواسشون به من نبود و بعد به ویلیام چشم دوختم، پرسیدم:
    - اون‌ها که این همه قدرت‌مند هستن، برای چی حالا که سیلوانا داره تاراگاسیلوس رو نابود می‌کنه، البته نابود شده، چرا جلوش رو نگرفتن؟
    چرخید و به‌سمت در رفت، در رو باز کرد و قبل از بیرون رفتن گفت:
    - اون‌ها نیروهاشون رو توسط عصا‌ی ارواح، به‌دست تو سپردن. پس تو اونی هستی که باید جلوی سیلوانا رو بگیره.
    و بعد بدون‌اینکه منتظر من باشه از کلبه بیرون رفت. گیج و گنگ به دیوار تکیه دادم و پوست لبم رو به دندون گرفتم. چرا همچین مسئولیت بزرگی رو به من سپرده بودن؟ مگه من چی داشتم که اون‌ها ازم همچین خواسته‌‌ی بزرگی داشتن؟ خدای من خودت کمکم کن. جون هزاران نفر توی دست‌های منه و به واکنش‌های من بستگی داره، کمکم کن تا درست تصمیم بگیرم. عصا رو بالا گرفتم و به جای خالی که آهن‌گر درموردش حرف میزد چشم دوختم. حالا که مسئولیت سنگینی روی دوشم بود، باید اون الماسی رو که آهن‌گر ازش حرف میزد رو پیدا می‌کردم و سرجای خودش می‌گذاشتم. به‌سختی چشم از عصا گرفتم و به بقیه که با صدای بلندی مشغول بحث بودن نزدیک شدم، جدی و با تحکم گفتم:
    - بلندشین، باید راه بیفتیم، همین‌طوری هم کمبود وقت داریم، چه برسه به اینکه یکم خودمون هم وقت‌کشی کنیم.
    بدون‌اینکه منتظرشون باشم به طرف در رفتم که رایمون گفت:
    - صبر کن، تو از کجا فهمیدی ویلیام از جای مرزها خبر داره؟
    خسته بودم و همین‌طور کلافه، دوست نداشتم به کسی جواب بدم؛ مخصوصاً اگر اون شخص رایمون بود. درحالی‌که با دست آزادم سر دردناکم رو می‌گرفتم گفتم:
    - رایمون واقعاً حالم خوب نیست. من بهت گفتم که می‌تونی همراهم نیای، الان هم من دارم میرم تا جای مرزها رو پیدا کنم، هرکی می‌خواد با من بیاد راه بیفته.
    و بعد از در بیرون رفتم. سربازها از روی زمین بلند شده بودن و بدون نظم و قاعده‌ی خاصی کنار هم ایستاده بودن. ویلیام گفت:
    - باید از طریق رودخونه شنا کنین و بعدازاینکه از غار قندیل عبور کردین، از اون‌سمت سرزمین خورشید، یعنی منطقه‌ی بی‌طرف بیرون میاین. اونجا می‌تونین با کمک تابلو‌ها و وردهای جادویی مکانی رو که می‌خواین بهش برسین انتخاب کنین و به همون سمت برید.
    خودش جلوتر راه افتاد و من هم بدون‌اینکه منتظر بقیه باشم افسار الماس رو که توسط یکی از سربازها آورده شده بود گرفتم و جلوتر راه افتادم. دلم می‌خواست بخوابم و مدت طولانی رو توی خواب به‌سر ببرم و وقتی که بیدار میشم همه‌چی تموم شده باشه.

    ببخشید اگه بد شد. عکس تیارانا روی جلد رمانه. جلد جدید زدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    دلم می‌خواست تنها به این سفر می‌اومدم و خودم به تنهایی توی این راه جلو می‌رفتم؛ اما مجبور بودم بقیه رو هم با خودم بیارم چون بهشون قول داده بودم تا کمکشون کنم انتقام سختی‌های گذشته‌شون رو بگیرن.
    گوشه‌ی چشمام به‌خاطر درد توی سرم جمع شده بود و پوست بدنم به‌خاطر این درد مرطوب شده بود. سعی کردم با نفس‌های عمیق که فواصل زمانی مرتبی داشت خودم رو آروم کنم ولی... با مشغول کردن خودم دست از فکر کردن به سرم برداشتم و به ویلیام که حالا توسط اعضای گروه محاصره شده بود نگاه کردم. رایان و سایمون و بقیه با کنجکاوی از اون سؤال می‌پرسیدن و ویلیام با اخمی که روی صورتش نشسته بود به همه‌شون جواب می‌داد. باور اینکه اون یکی از اجداد منه، برای من کاملاً مضحک و غیرقابل باور بود؛ شاید اگه جور دیگه‌ای باهاش آشنا می‌شدم و رفتار مناسبی داشت، حس بهتری نسبت بهش داشتم؛ اما رفتار زننده و کار غیرقابل بخششش اجازه نمی‌داد به اخلاق دیگه‌ش فکر کنم. با رخوت و بی‌حوصلگی راه می‌رفتم و به تراکم درخت‌ها که درحال کم شدن بود نگاه می‌کردم. کم‌کم از تراکم اولیه‌ی درخت‌ها کم شد و دیواره‌های دره که به صورت صخره‌های برجسته و تیز بودن، به رودخونه نزدیک می‌شدن. چشم‌هام رو تیز کردم و به انتهای رود که به داخل یک کوه بزرگ می‌رفت نگاه کردم. همه با ایستادن ویلیام ایستادن و در سکوت بهش خیره شدن. خودم رو بهش رسوندم و گفتم:
    - خب حالا باید چی‌کار کنیم؟ مطمئن باشم نمی‌خوای دست‌به‌سرم کنی؟
    با اخم نگاهم کرد؛ اما من از موضعم عقب ننشستم. اون نمی‌تونست به‌خیال خودش با اخم کردن من رو محکوم به سکوت کنه؛ چون من دیگه بهش اعتماد نداشتم. من هم متقابلاً اخم کردم و با جدیت گفتم:
    - کاری کردی که حس بدی نسبت بهت داشته باشم، پس انتظار یه رفتار خوب و شاد رو از من نداشته باش.
    با گرفتگی سرش رو تکون داد و بعد گفت:
    - من نمی‌خوام شمارو گول بزنم و برای اینکه حرف‌هام رو ثابت کنم باهاتون میام. ما از طریق این رودخونه...
    با دستش به رودخونه اشاره کرد و خیره به آب ادامه داد:
    - به یه دشت می‌رسیم و از اون‌جا می‌تونیم به سرزمینی که می‌خواین، بریم. عمق آب اون‌قدری نیست که لازم باشه شنا کنیم؛ پس می‌تونیم با راه رفتن هم خودمون رو به اون‌طرف برسونیم.
    سری تکون دادیم و بعد ویلیام وارد آب شد. قدوقواره‌ی ویلیام اون‌قدر بلند بود که آب رودخونه از کمرش بود. نگاهی به بقبه انداخت و گفت:
    - بیاین توی آب، نگران نباشین اتفاقی نمیفته.
    همگی با نارضایتی و کمی تردید وارد آب شدن. جیک با گرفتن دست خواهرش و ریتا با کمک رایان وارد آب شد. هر دو از کمر خواهرشون گرفته بودن چون آب از گلوی هردوتاشون بود.
    سایمون دستش رو به‌سمتم دراز کرد و گفت:
    - دستم رو بگیر تا کمکت کنم. عمق آب واسه ما کمه؛ ولی برای شما زیاده.
    و با سر به ریتا و جولیا که با ترس از غرق شدن، دست برادرهاشون رو گرفته بودن اشاره کرد. چشمام رو توی حدقه چرخوندم و با تردید دستم رو توی دستش قرار دادم که محکم دستم رو گرفت. پاهام رو با احتیاط توی آب گذاشتم که به یک‌باره توی آب فرو رفت و به‌خاطر ناگهانی بودن این اتفاق، هین بلندی کشیدم و دست سایمون رو چنگ انداختم. پاهام روی سنگ‌ ریزه‌های کف رودخونه سر می‌خورد و اگه سایمون من رو نگرفته بود، کاملاً توی آب فرو می‌رفتم. متأسفانه شنا هم بلد نبودم.
    با اخم به ویلیام گفتم:
    - من می‌تونم با آب‌افزاری آب رو کنترل کنم و دیگه نیازی نیست این‌طور به همراهانمون بچسبیم.
    ویلیام خنده‌ی تو گلویی کرد و نگاه معناداری به سایمون انداخت. دندون قروچه‌ای کردم و چشم‌غره‌ای نثارش کردم که با لحنی که ته‌مایه‌ای از خنده داشت گفت:
    - اینجا عنصرافزاری بی‌نتیجه‌ست؛ چون مرز ورودی چهار سرزمینه و هرگونه جادو و کار جادویی توش بی‌اثره.
    ناراضی و با اخم سرم رو تکون دادم و با کمک سایمون که حالا دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود، توی آب به جلو رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    هرچی جلوتر می‌رفتیم عمق آب بیش‌تر میشد و از میزان نور اولیه خیلی کم میشد، اون‌قدر کم که داخل غار توی تاریکی فرو رفته بود و به‌سختی میشد اطراف رو دید. آب رودخونه از زیر گردنم بود و سرم رو بالا گرفته بودم تا صورتم توی آب فرو نره، عصا رو محکم گرفته بودم تا مبادا از دستم رها بشه و توی آب گم بشه. صورتم به‌خاطر رطوبت بیش‌ازاندازه‌ی داخل غار، مرطوب شده بود. با پشت دستم صورتم رو پاک کردم؛ اما وجود موهای کنار شقیقه‌م که به‌خاطر خیسی زیاد، به پوستم چسبیده بود، آزارم می‌داد. با قیافه‌ی درهم اطرافم رو آنالیز می‌کردم تا حداقل منبع ضعیفی از نور رو پیدا کنم؛ اما دریغ از یه ذره روشنایی.
    سایمون زیر گوشم زمزمه‌وار گفت:
    - به‌نظرت چطور تونسته مرزها رو مخفی کنه؟ ما چندسال دنبال مرزها گشتیم؛ ولی به نتیجه‌ای نرسیدیم.
    سرم رو تکون دادم و با صدایی که به‌خاطر کشیدگی گلوم، به طرز عجیبی تغییر کرده بود گفتم:
    - نمی‌دونم، ویلیام خیلی عجیبه، اصلاً تو مدتی که پیشش بودم سرازکارهاش در نیاوردم. همیشه خیلی عجیب و مرموز رفتار می‌کرد.
    مکثی کردم و با تأمل اضافه کردم:
    - ولی داستان از چیزی که فکرش رو می‌کردم پیچیده تره. فکر کنم الان می‌فهمم چرا گیج و سرگردون بودم. یکی پشت این ماجرا ایستاده و گاهی توی اتفاقاتی که میفته دست می‌بره و همه چی رو به هم می‌ریزه، خنده داره؛ ولی اصلاً نمی‌دونستم گروهی به نام ارواح نگهبان وجود داره که من هم جزوشونم.
    تک خنده‌ای کرد. لباسم به‌خاطر خیسی بیش‌ازحدش به تنم چسبیده بود و این نزدیکی بیش‌ازحد آزارم می‌داد.
    - واقعاً نمی‌دونم تو چرا باید این‌قدر قدرت‌مند باشی؛ اصلاً چرا به جای تو یه پسر به دنیا نیومد؟
    با اعتراض گفتم:
    - فکر کردی چون دخترم، از پس هیچ کاری برنمیام؟ چرا فکر می‌کنی اگه به جای من یه پسر بود، بهتر عمل می‌کرد؟
    - چون پسرها قوی‌تر هستن، تو دختری، ضعیغی و این به‌نظرم اصلاً خوب نیست.
    سـ*ـینه‌ی ستبرش به پشتم چسبید که حرفم رو فراموش کردم. با گونه‌هایی که سرخ شده بود، لب گزیدم و پرسیدم:
    - به‌نظرت چقدر دیگه باید راه بریم؟ هرچی جلوتر می‌ریم عمق آب بیش‌تر میشه.
    - نمی‌دونم، چیه؟ از چی می‌ترسی؟
    توی تاریکی اخم کردم؛ ولی چون پشتم بود و هوای داخل غار تاریک بود، اخم غلیظم رو ندید. با حرص گفتم:
    - از چی باید بترسم؟ مگه اینجا چیزی برای ترس وجود داره؟ فقط میگم کی می‌رسیم.
    خنده‌ی تو گلویی کرد و با صدایی که ته‌مایه‌ای از شیطنت داشت گفت:
    - نترس ولت نمی‌کنم بیفتی تو آب، درسته که پدرم رو کشتی؛ اما دوست ندارم این‌طوری و ناعادلانه انتقام بگیرم.
    چشم‌هام گرد شد و خواسته یا ناخواسته دستش رو محکم‌تر چسبیدم. چرا به این فکر نکردم که سایمون می‌تونه با یه لحظه ول کردنم من رو خفه کنه؟ از اون گذشته داخل آب هم کاملا تاریک بود و هیچ چیزی دیده نمی‌شد. غرق در افکارم جلو می‌رفتم که جیغ نازک و دلهره‌آوری با صدای فریاد مردونه‌ای قاطی شد و با هول پرسیدم:
    - چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
    فقط می‌تونستم مثل سایه، شکل کلیشون رو ببینم؛ ولی نمی‌تونستم تشخیص بدم که اسمشون چیه. صدای ویلیام بلند شد:
    - یکی از دخترها توی آب افتاده. جایی رو نمی‌بینیم تا نجاتش بدیم.
    وحشت‌زده و آشفته از وضعیت پیش اومده، با هول پرسیدم:
    - کدومشون؟ ریتا؟ جولیا؟ کدومتون بیرونین؟
    خودم رو جلو کشیدم و به سیاهی‌های روبه‌روم خیره شدم. صدای گریه‌ی ریتا بلند شد:
    - جولیا افتاد توی آب. توروخدا نجاتش بده تیارانا، الان میمیره!
    سایمون رو رها کردم و خودم رو جلوتر کشیدم که ناگهان زیر پای من هم خالی شد و توی آب فرو رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    صدای جیغ بلندم توی آب پیچید و حجم زیادی از آب وارد ریه‌هام شد. سرفه‌ای کردم و برای نجات خودم توی آب تقلا کردم؛ اما مشکلی که من داشتم این بود که جایی رو نمی‌دیدم و شنا بلد نبودم. نفس‌هام به شمارش افتاده بود و آبی که توی ریه‌هام جمع شده بود تو قفسه‌ی سـ*ـینه‌م سنگینی می‌کرد. نمی‌دونستم اون‌ها اون بالا دارن چی‌کار می‌کنن؛ اما چشم‌های من میل عجیبی به خواب داشت. کم‌کم بدنم سرد شد و سستی بدنم رو فرا گرفت. دستم از دور عصا شل شد و قبل‌ازاینکه چشم‌هام بسته بشه، نورهای نقطه‌ای و زیادی رو دیدم که توی آب حرکت می‌کردن و بعد چشم‌هام بسته شد.
    ***
    مشت،مشت...
    ضربه‌های محکمی که به قفسه‌ی سـ*ـینه‌م وارد میشد درد عمیقی رو به وجودم منتقل می‌کرد. ضربه‌ی بعدی که سنگین‌تر از قبلی‌ها بود مثل شوکی تنم رو لرزوند و با هین بلندی سرم رو بالا آوردم و آب زیادی رو که توی ریه‌م جمع شدم بود بیرون ریختم. نیم‌خیز شدم و با چشم‌هایی که از شدت سرفه گرد شده بود، دستم رو روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌م مشت کردم و ضربه‌های نسبتاً محکمی بهش زدم تا آروم بشم.
    کم‌کم ریتم نفس‌هام منظم شد و به خودم اومدم. متعجب و گیج به افرادی که دورم رو گرفته بودند خیره شدم. سایمون روی پاهاش چمباتمه زده بود و با دستمالی، آب روی صورتش رو که حاصل شاهکار من بود، پاک می‌کرد. ریتا با نگرانی و چشم‌هایی که توش اشک جمع شده بود به برادرش تکیه داده بود و رایمون با تأسف و پوزخند گوشه‌ی لبش برام سری تکون داد. چشم گردوندم و روی جسم مچاله شده‌ای که پارچه‌ی ضخیم و قهوه‌ای رنگی خودش رو پوشونده بود ایستادم.
    جیک با محبت جولیا رو در آغـ*ـوش گرفته بود و با دستش موهای خیسش رو نوازش می‌کرد. دیدن سلامتی جولیا باعث شد لبخندی بزنم. صدای ویلیام از پشت‌سرم بلند شد:
    - حالت خوبه؟ دردی احساس نمی‌کنی؟ کارت واقعاً احمقانه بود.
    اخمی کردم و سرم رو به جانبش برگردوندم، با همون اخم و صورت خیس بهش زل زدم و گفتم:
    - شماها باید این کار رو می‌کردین؛ اگه می‌تونستم زیر آب رو ببینم هرگز به کمک شماها برای نجات خودم نیاز نداشتم.
    حرفی نزد و در سکوت بهم خیره شد. رو به سایمون که روبه‌روم نشسته بود انداختم و با صدای خفه‌ای گفتم:
    - ممنون که نجاتم دادی. لطفت رو جبران می‌کنم سایمون.
    لبخند محوی زد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد و گفت:
    - ولی من نجاتت ندادم.
    اخم محوی از روی ندونستن روی پیشونیم نشست و با گیجی پرسیدم:
    - پس کی من رو نجات داد؟ اگه تو نبودی پس کی بود؟
    از جا بلند شد و خاک روی لباسش رو تکوند و به‌سمت جمعیت پشت‌سرش رفت و چیزی بهشون گفت که نشنیدم. نگاهم رو با گیجی ازش گرفتم و با کمک دستم از روی زمین بلند شدم. به‌خاطر اتفاقی که واسم افتاده بود کمی گیج بودم؛ اما قبل‌ازاینکه روی زمین بیفتم ویلیام کمکم کرد و دستم رو گرفت. آروم و زیر لب «ممنونی» گفتم و به اطراف نگاه کردم. پشت‌سرمون تونلی از قندیل‌های سنگی قرار داشت که لبه‌های تیز و برنده‌ش باعث شد تنم مورمور بشه. ما روی زمین سنگی ایستاده بودیم؛ اما رطوبتی که باعث میشد به‌سختی نفس بکشم بهم اثبات می‌کرد که رودخونه همین نزدیکی‌هاست.
    - این‌ها نجاتت دادن. ظاهراً تورو می‌شناسن.
    با کنجکاوی، به کمک ویلیام جلوتر رفتم و به موجودات کوچولوی توی آب نگاه کردم. یکی از اون‌ها با دیدن من جیغی زد و گفت:
    - ملکه تیارانا. خوش‌حالم که دوباره می‌بینمتون و همین‌طور خوش‌حالم که حالتون خوبه.
    من این صدای ظریف رو می‌شناختم. نگاهم روی جسم کوچولوش توی آب ثابت موند. اون ماریا کوچولویی بود که من توی قلمرو سلطنتیم دیده بودم؛ اما اینبار وضعیتش آراسته‌تر بود، موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود و با صدف بسیار ریزی تزئینش کرده بود. بلوز طلایی با گل‌های نقره‌ای به تن داشت و باله‌ی زیباش توی آب می‌رقصید. روی زمین نشستم و دستم رو توی آب فرو بردم که سریع وارد دستم شد. پس اون جسم‌های روشن، ماریا و همراهانش بودن. قدرشناس و با مهربونی گفتم:
    - ممنونم ماریای عزیز که نجاتم دادی.
    لبخندی زد و توی فضای کوچیک دستم دایره‌وار شنا کرد و بعد گفت:
    - وظیفه‌ بود سرورم. بعدازاینکه اون روز نجاتم دادین من با گروهی از مردم شهر زیرآب آشنا شدم که من رو می‌شناختن و بهم کمک کردن. با اون‌ها به این رودخونه اومدیم و زندگی کردیم. امروز یه حسی بهم گفت به کمکمون احتیاج دارین،برای همین به‌‌سمتی که قلبم می‌گفت شنا کردم و بهتون کمک کردم. خوش‌حالم که حالتون خوبه.
    لبخندی زدم و با سپاس اون رو توی آب رها کردم که با دسته‌ی پری‌دریایی‌ها شنا کرد و توی دل آب گم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    نگاهم رو از آب رودخونه گرفتم و به صورت ویلیام که به لطف نور اندک توی غار، قابل تشخیص بود خیره شدم. لباس‌هام نم داشتن؛ اما اون‌قدری خیس نبودن که نشه ازشون استفاده کرد؛ بنابراین تصمیم گرفتم بدون تعویض لباس، روزم رو تموم کنم. خیرگی نگاه ویلیام روی من باعث چشم‌غره‌ای نثارش کنم که به خودش اومد و کوله‌ی لوازمم رو بهم داد. خیلی سریع از دستش کشیدم و به محتویات داخرش نگاه کردم. انتظار داشتم به‌خاطر آب زیاد رودخونه، لوازمم خیس شده باشه؛ اما همه‌چی کاملاً خشک بود و این جای تعجب داشت. دستی به لبه‌ی بیرونی ورقه‌های کتاب عجیب کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:
    - کاملاً خشکه، انگار که اصلاً توی آب فرو نرفته.
    سرم رو تکون دادم. وقت فکر کردن به این ماجرا رو نداشتم، می‌تونستم بعداً از ویلیام سؤال بپرسم و حس کنجکاویم رو سرکوب کنم.
    - حالا باید چی‌کار کنیم؟ از اینجا کجا قراره بریم؟
    با سؤال رایان سرم رو بلند کردم و نگاه می‌خکوبم رو از کیف گرفتم و به ویلیام دوختم. درحالی‌که به‌سمت حفره‌ی درون غار می‌رفت گفت:
    - اینجا راه خروجیه. می‌تونیم به نزدیک‌ترین سرزمین؛ یعنی سرزمین قبیله‌ی ماه برسیم و ازشون کمک بخوایم. افراد اون قبیله کاملاً مخالف رفتارهای سیلوانا هستن؛ ولی متأسفانه نیروی کافی برای مقابله با اون رو نداشتن. شاید با اومدن تیارانا به ما بپیوندن و کمکمون کنن تا توی این مبارزه پیروز بشیم.
    اون حرف میزد و ما هم پشت‌سرش راه می‌رفتیم. ته حفره، روشنایی دیده میشد و بی‌شک راه خروجی از این غار، همون‌جا بود.
    نزدیک جولیا که به‌تنهایی راه می‌رفت شدم. با احساس حضور من سرش رو به‌سمتم چرخوند و با لبخند خسته‌ای گفت:
    - ممنونم که به‌خاطر من خودت رو به دردسر انداختی.
    خجالت‌زده لب گزیدم و با صدایی که کمی غمگین بود گفتم:
    - چه فایده؟ من که نتونستم نجاتت بدم، بدتر خودم هم کمک لازم شدم.
    خنده‌ی تو گلویی کرد و سرش رو به زیر انداخت، سرش رو به طرفین تکون داد و درحالی‌که لبه‌ی پارچه‌ی روی شونه‌ش رو محکم‌تر می‌چسبید با همون خنده گفت:
    - فکرش رو بکن؟ اومدی من رو نجات بدی؛ اما یکی باید خودت رو نجات می‌داد، نمی‌اومدی بهتر بود.
    طرز بیان و شیطنت کلامش باعث شد من هم همراهش بخندم. مشت دوستانه‌ای به شونه‌ش زدم و گفتم:
    - کم ملکه‌ی سرزمینت رو مسخره کن، این‌کار تو اصلاً عاقبت خوبی نداره جولیا خانوم.
    صدای سایمون باعث شد دست از مکالمه‌ی کوتاهمون برداریم.
    - فکر می‌کنم رسیدیم. اینجا باید همون خروجی مرز چهار سرزمین باشه؛ مگه نه ویلیام؟
    ویلیام سرش رو تکون داد و بدون‌اینکه به‌سمتمون برگرده جلو رفت و گفت:
    - درسته، اینجا خروجی مرزهاست. از اینجا می‌تونین به‌سمت سرزمین‌هایی که مدنظرتونه حرکت کنین، قبیله‌ی ماه، یک روز از اینجا فاصله داره و غالباً نزدیک‌ترین سرزمین به مرزهاست؛ البته بعداز سرزمین خورشید.
    نگاهم رو به انتهای حفره دوختم که به‌خاطر نور زیادی که وجود داشت، توسط پرده‌ای از نور پوشیده شده بود، دستم رو سایه‌بون چشم‌هام کردم و با چشم‌هایی که به‌خاطر نور بیش‌ازحد، ریز شده بودن، به حفره خیره شدم و از اونجا بیرون رفتم. همگی روی سکوی سنگی ایستاده بودیم و به راه خاکی که دو طرفش رو درخت‌های میوه دربرگرفته بود نگاه می‌کردیم. باورش برام سخت بود، باور اینکه اینجا بهار بود و سرزمین خورشید مثل پاییز، سرد و بی‌روح شده بود برام سخت بود. شکوفه‌های صورتی رنگ درختان به‌آرومی توسط نسیم خنک بهاری از درخت جدا می‌شدن و توی هوا می‌چرخیدن، چمن‌های کوتاه سبز‌رنگ اطراف جاده با هر وزش نسیم، به حرکت در می‌اومدن. نفس عمیقی کشیدم و عطر گل‌هایی رو که توی هوا پیچیده بود به مشام کشیدم، سرم رو چرخوندم و به خروجی غار که کاملاً توسط سنگ‌های منظم و یه اندازه احاطه شده بود خیره شدم. بالای خروجی تصویر ناواضحی از یه جنگ بود و هرچی بیش‌تر دقت می‌کردم، کم‌تر نتیجه می‌گرفتم. با بی‌میلی نگاهم رو از چهارچوب غار گرفتم و آروم‌آروم پله‌هایی که نیم‌دایره‌ای‌ ‌شکل و کم ارتفاع بودن رو طی کردم و پایین رفتم.
    رایان گفت:
    - بهتر نیست استراحت کنیم؟ وقت ناهاره، همگی خسته هستیم.
    به ویلیام گفتم:
    - چقدر مونده تا وارد راه قبیله‌ی ماه بشیم؟
    با دستش به انتهای راه خاکی اشاره کرد و گفت:
    - تقریباً چند دقیقه‌ی دیگه می‌تونیم راه سرزمین‌ها رو ببینیم. بعداز اون باید راه مورد نظرمون رو انتخاب کنیم و همون راه رو طی کنیم.
    - باشه پس کمی پیاده‌روی کنیم و بعد استراحت می‌کنیم. می‌دونم که همه خسته شدیم، ولی بهتره از این دروازه دور بشیم.
    دست خودم نبود. توی دلم آشوبی به پا شده بود که نتیجه‌ش بالا رفتن ضربان قلبم بود. چندتا نفس عمیق کشیدم و به راه افتادم؛ اما هرچی جلوتر می‌رفتیم، قلبم بی‌قراری می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    بعداز دقایق طولانی از حرکت ایستادیم و با نگاه کنجکاوم سه راه خاکی و مارپیچی شکل رو که ابتدای هر کدومشون یه مجسمه‌ی سنگی عجیب و غریب قرار داشت رو بررسی کردم. ویلیام که یه جورایی راهنمای ما بود جلوتر رفت و با دستش به راهی که مجسمه‌ی بزرگی قرار داشت اشاره کرد و گفت:
    - این راه مستقیم به قبیله‌ی ماه می‌رسه، نزدیک‌ترین سرزمین قبیله‌ی ماهه.
    نگاه خیره‌م رو از مجسمه‌ی زنی که یه هلال ماه رو توی دستش نگه داشته بود و به‌سمت جهتی که به قبیله‌ی ماه منتهی می‌شد نگاه می‌کرد، گرفتم و به راه دوم که مجسمه‌ی یه درخت پر برگ ابتداش قرار داشت خیره شدم. دو طرف درخت بال‌های زیبا و بزرگی سنگ‌تراشی شده بود و حدس می‌زدم که به جنگل پری برسن. ویلیام دوباره گفت:
    - این راه به جنگل پری می‌رسه. این جنگل نه زیاد دوره، نه زیاد نزدیک، حد وسط تمام سرزمین‌هاست. و این یکی...
    راه سوم مجسمه‌ای از کوه قرار داشت که به زیبایی تراشیده شده بود. سنگ اون‌قدر با دقت و ظریف تراش خورده بود که به‌راحتی میشد برجستگی‌های لبه‌ی کوه رو تشخیص داد.
    - این یکی راه هم به کوهستان برفی می‌رسه. اینجا خیلی دوره و سردترین سرزمین این دنیاست.
    سرم رو براش تکون دادم و با نگاه اجمالی به اطراف، درنهایت به فضای بین تخته‌سنگ بزرگ و درخت‌هایی که کمی از ما فاصله داشتن اشاره کردم و گفتم:
    - اونجا بهترین جا برای استراحته. به‌خاطر وجود درخت‌ها و تخته‌سنگ‌ کاملاً سایه و خنکه. همون‌جا استراحت می‌کنیم و بعداز ناهار دوباره راه میفتیم.
    همگی باشه‌ای گفتن و با خستگی و شونه‌هایی افتاده به همون سمت رفتن. لبخندی به این خستگی زدم و پشت‌سرشون راه افتادم. رایمون که همراه من بود گفت:
    - واقعاً تعجب می‌کنم که ملکه‌ی سرزمینی به اون بزرگی نتونست خودش رو از اون رودخونه‌ی کم عمق نجات بده.
    پوزخند تحقیرآمیزی بهش زدم و چشم‌هام رو تو حدقه گردوندم. با همون پوزخند گوشه‌ی لبم بهش نگاه کردم که از این واکنشم جا خورد. حدس می‌زدم که این مسئله رو وسط می‌کشه تا من رو اذیت کنه و به‌نوعی تحقیرم کنه؛ اما کاملاً بیخیال گفتم:
    - همه‌ی افراد به کمک نیاز دارن، از کوچک‌ترین موجود تا عظیم‌الجثه‌ترین حیوانات به کمک نیاز دارن. تنها موجودی که به کمک هیچکس احتیاج نداره خداوند بزرگه. حالا هم به جای این که سعی کنی من رو تحقیر کنی، بهتره بری استراحت کنی. چون بعدش قراره به قبیله‌ی ماه بریم؛ اگه استراحت نکنی و انرژیت رو برای دست انداختن من صرف کنی...
    نگاهی از بالا تا پایین بهش انداختم، روی صورتش خم شدم و با چشم‌های براقی که تحقیر و تأسف توش بی‌داد می‌کرد ادامه دادم:
    - نمی‌تونی به قبیله‌ی ماه برسی؛ چون هیچ قابلیت خاصی، به جز زبون تند و تیزت نداری.
    اون همون‌جا ایستاد؛ اما من با لبخند پررنگی که روی لبم نشسته بود، بند کیفم رو محکم گرفتم و ازش دور شدم. باید رایمون رو سر جاش می‌نشوندم؛ وگرنه قابلیت این رو داشت که شورش کنه و من رو کنار بزنه.
    دیگه علاقه‌ای بهش نداشتم، علاقه‌ی پوچ و واهی که به‌خاطر شباهت بیش‌از‌حدش به کارل، من رو به اشتباه انداخته بود. اون فقط ظاهری شبیه کارل بود؛ اما در باطن...
    - بیا اینجا تیارانا.
    صدای ریتا باعث شد به همون سمت نگاه کنم و افکارم رو از رایمون پرت کنم. روی سبزه‌های کوتاهی نشسته بود و درحالی‌که پشتش به تخته سنگ بود، روی زانوهاش نشسته بود و لوازم توی کیفش رو بیرون می‌کشید. به‌سمتش پا تند کردم و کنارش ایستادم. درحالی‌که بسته‌ی مربعی شکلی رو که گوشه‌های ناهمواری داشت و توی پارچه‌ی سفید رنگی پیچیده شده بود رو بیرون می‌کشید گفت:
    - چی بهش گفتی که همچنان اون‌جا خشکش زده و داره بهت نگاه می‌کنه؟
    نگاهش رو به پشت‌سرم دوخت و با تک خنده‌ای اضافه کرد:
    - فکر کنم حرفت اونقدر براش سنگین بوده که نمی‌تونه از جاش حرکت کنه. مثل مجسمه‌ها همون جا خشکش زده.
    می‌فهمیدم داره درمورد کی حرف می‌زنه؛ اما ترجیح دادم مسیر نگاهش رو دنبال کنم تا از دیدن قیافه‌ی عصبی رایمون بی‌نصیب نمونم. با چشم‌های دریده‌ای بهم خیره شده بود و پره‌های بینیش با هر دم و بازدمش باز و بسته میشدن. گوشه‌ی لبم بالا رفت و با تکون دادن سرم نگاهم رو ازش گرفتم، روی زمین نشستم و گفتم:
    - خیلی داره پاش رو از گیلمیش درازتر می‌کنه. اون حق نداره این‌طور من رو دست بندازه؛ باید بهش حالی می‌کردم که با کی طرفه.
    بسته‌ی سبز دیگه‌ای رو که پایینش نسبتا گرد بود رو روی زمین گذاشت و دوتا قاشق رو کنارشون گذاشت. گفت:
    - زیاد بهش اهمیت نده، اون هر کاری می‌کنه تا خودش رو نسبت به بقیه برتر جلوه بده.
    خیره به چشم‌هام با لب‌های کم‌حجم و صورتی رنگش ادامه داد:
    - اما مشکلی که داره اینه که؛ اون هیچوقت نسبت به بقیه برتر نبوده.
    سرم رو تکون دادم و با حرص آشکاری گفتم:
    - واقعاً متأسفم که اون رو با همسر عزیزم اشتباه گرفته بودم. اون هیچ شباهتی به کارل نداره.
    پاهاش رو دراز کرد و همون‌طور که زانوهاش رو نوازش می‌کرد، با اخم محوی گفت:
    - وقتی اون رو از قصر آوردی باعث شدی تا بیش‌تر خودش رو بالا بگیره و اجازه‌ی هرگونه بی‌احترامی رو به خودش بده.
    - کار اشتباهی کردم؛ اگه الان می‌تونستم اون رو به قصر و پیش سیلوانا برگردونم، حتماً این‌کار رو می‌کردم.
    و بعد با لبخند شیطنت آمیزی بهش خیره شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ابروهاش رو با بدجنسی بالا انداخت، آهانی گفت و نوارهای دور بسته‌ها رو باز کرد. یکی از بسته‌ها حاوی کاسه‌ای بود که داخلش برنج پخته شده قرار داشت و اون یکی بسته گوشت نمک‌سود شده بود. با دیدن اون غذا تازه یادم افتاد که چقدر گشنمه. عصای توی دستم رو که سایمون برام از توی آب پیدا کرده بود رو کنارم گذاشتم و با خیال راحت قاشق رو برداشتم و کاسه‌ی برنج رو توی دستم گرفتم.
    ریتا با لبخند نگاهم می‌کرد. ابرویی بالا انداختم و قاشق رو توی برنج رها کردم و پرسیدم:
    - پس خودت چی؟ تو چی می‌خوری؟
    پلک‌هاش رو آروم روی هم گذاشت و دستی به موهای رنگین کمانی‌اش کشید. با همون لبخند محو که صورتش رو خیلی زیبا می‌کرد گفت:
    - این سهمیه‌ی غذای توئه، واسه من هم توی کوله‌ پشتیمه. تو بخور تا من هم غذام رو آماده کنم.
    سرم رو تندتند تکون دادم و با میـ*ـل مشغول خوردن شدم. گرسنگی اون‌قدر آزارم داده بود که تا دونه‌ی آخر برنج رو خوردم و تکه‌های گوشت نمک‌سود رو جویدم و بعد گفتم:
    - دستت درد نکنه، چسبید. به آدم خسته و گرسنه سنگ هم بدی می‌چسبه، چه برسه به برنج و گوشت.
    آروم سرش رو تکون داد و قاشق دیگه‌ای از غذای توی کاسه‌ش رو توی دهنش گذاشت. پاهام رو توی شکمم جمع کردم و گردنم رو به چپ و راست تکون دادم تا خستگیم در بره و در نهایت کیفم رو باز کردم و کتاب اسرارآمیز رو بیرون کشیدم.
    نگاه کنجکاو و خیره‌ی ریتا روی کتاب ثابت شد؛ اما خودش رو مشغول خوردن کرد و زیرزیرکی حرکات من رو زیر نظر گرفت. این دختر با کنجکاوی بیش‌ازحدش نمک اتفاقات اخیر بود. کتاب رو باز کردم و طبق معمول به آخرین صفحه‌ی نوشته‌دار رفتم و با نگاهم دنبال نوشته‌ی جدیدی گشتم. به‌محض اینکه نوشته‌های ناآشنا و جدید رو پیدا کردم با لبخند محوی لب‌های سرخم رو از هم باز کردم و آروم زمزمه کردم:
    - تیارانا در یک قدمی معشـ*ـوقه‌ش قرار دارد. معشـ*ـوقه‌ای که تمام مدت زنده بود و خود را از دید عاشق پنهان کرده؛ اما این دیدار چندان دوستانه نخواهد بود و...
    سرمای جسمی روی گردنم باعث شد چشمم رو با بهت از کتاب بگیرم. گردنم رو کمی خم کردم که صدای جدی و مردونه‌ای غرید:
    - اگه جونت رو دوست داری بهتره هیچ حرکت اشتباهی نکنی. (با مکث کوتاهی ادامه داد) شماها کی هستین؟
    برق تیغه‌ی شمشیر چشمم رو زد، نفس کشیدن یادم رفته بود. تعجب و بهت توی حرکاتم بی‌داد می‌کرد و با همون حالت به ریتا چشم دوختم. قاشق از دستش افتاد و چشمش به پشت‌سرم خیره مونده بود. مردمک چشم‌هاش مدام روی اشخاص پشت‌سرم می‌گشت و من از این مسئله آگاه می‌شدم که تعداد افراد چقدره. سربازها و بقیه شمشیرشون رو چنگ انداختن که مرد شمشیر رو بیش‌تر روی گردنم فشار داد و سوزش سطحی و ناگهانی توی گردنم ایجاد شد که باعث شد چهره‌م از درد مچاله بشه. سعی کردم خونسرد باشم و با حرف زدن مسئله رو حل کنم. خیلی راحت می‌تونستم اون‌ها رو با قدرتم از پا در بیارم، پس جای نگرانی وجود نداشت؛ بنابراین گفتم:
    - بهتره اون شمشیرو بذاری کنار. ما هیچ خطری واستون نداریم و برای کار مهمی به اینجا اومدیم.
    - به‌نظرت میشه به کسی که همراه تعداد زیادی سرباز و از طریق دروازه‌ی سرزمین خورشید وارد منطقه‌ی بی‌طرف شده اعتماد کرد؟ هان؟
    چشم‌هام رو توی حدقه گردوندم و با بی‌حوصلگی جواب دادم:
    - ما برای ملاقات ملکه‌ی قبیله‌ی ماه اومدیم و هیچ خطری برای هیچ‌کس نداریم.
    - چطور باید بهتون اعتماد کنیم؟ افراد سرزمین خورشید سال‌هاست که به این منطقه نیمده بودن، سال‌هاست که با مردم سه سرزمین دیگه سر جنگ دارن؛ پس حتماً شما هم برای اعلام جنگ اومدین.
    دستم رو با خونسردی روی لبه‌ی شمشیر گذاشتم تا از گردنم دور کنم که چشم ریتا گرد شد. مرد ناشناس با سماجت شمشیر رو فشار داد؛ اما من گفتم:
    - اسم من تیاراناست و به قصد صلح پا به این مکان گذاشتم. می‌خوام برای شکست سیلوانای جادوگر از مردم سه سرزمین کمک جمع کنم و مطمئن باش که هیچ خطری براتون نداریم.
    دستش شل شد؛ چون تیغه‌ی شمشیر شل و واررفته روی زمین افتاد. با تعجب به شمشیر که روی زمین افتاده بود نگاه کردم. صدای خش‌خشی از پشت‌سرم بلند شد و سرفه‌ی ناگهانی ریتا من رو گیج کرد. نگاهش می‌خکوب پشت‌سرم بود و مات و مبهوت نگاهش رو بین فرد پشت‌سرم و رایمون می‌چرخوند. اخمی کردم و سرم رو با احتیاط به عقب گردوندم تا صورت فرد مورد نظر رو ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ابروهای مردونه‌ش که از شدت بهت بالا رفته بودن و چشم‌های مشکیش که تو میون مژه‌های بلند و پرپشتش محبوس شده بود، ضربان قلبم رو بالا برد.
    نگاهم...
    نگاهم مدام بین اجزای صورتش در گردش بود و جزءبه‌جزءشون رو رصد می‌کرد. موهای صاف و سیاهش رو یه‌دست بالا داده بود و لب‌های قلوه‌ای مردونه‌ش از شدت حیرت باز مونده بود، انگشت‌های سبزه‌ش همچنان روی کلاه شنلش خشک مونده بود و سکوتی که توی محیط حاکم شده بود، بهمون اجازه می‌داد تا دقایق طولانی هم‌دیگه رو نگاه کنیم و دل‌تنگی زیاد و ملال‌آور این مدت رو از خودمون دور کنیم. قلبم با شدت زیادی خودش رو به قفسه‌ی سـ*ـینه‌م می‌کوبید و صدای پرقدرت و پرش پر شتابش رو توی گوشم می‌شنیدم.
    حلقه‌ی نازکی از اشک چشمم رو پوشوند و باعث تاری دیدم شد. تندتند و پشت‌سرهم پلک زدم و قد بلندش رو توی اون لباس مشکی که جذب تنش بود، رصد کردم. نگاهم رو تند و با شتاب بین جمعیت چرخوندم تا رایمون رو بینشون پیدا کنم. می‌خواستم مطمئن بشم اون رایمون نیست که جلوی من وابستاده و کارله منه. نگاهم جزءجزء صورت افراد رو از نظر گذروند و روی نگاه متعجب رایمون توقف کرد. دوباره به مردی که روبه‌روم ایستاده بود نگاه کردم. اون‌قدر نگاهم بین کارل و رایمون ردوبدل شد که در نهایت با صدای بلندی سد اشک‌هام فرو ریخت و هق بلندی زدم، با گریه اسمش رو صدا زدم:
    - کارل؟
    زانوهام تحمل وزن من رو نداشتم و از وسط تا شدن. بدن سست و لرزونم قبل‌ازاینکه روی زمین فرو بریزه، توسط دست‌های قوی و مردونه‌ای احاطه شد. سرم رو روی سـ*ـینه‌ی ستبرش گذاشتم و از ته دل هق زدم. باورم نمی‌شد بعدازاین‌همه مدت بالآخره کارل عزیزم رو صحیح و سالم پیدا کردم، باورم نمی‌شد بعداز مدت‌ها من رو توی آغوشش گرفته و عطر وجودش رو ازم دریغ نمی‌کنه. دست‌های لرزونم رو بالا بردم و دور کمرش حلقه کردم. یه دستش رو روی سرم و دست دیگه‌ش رو دور کمرم سفت کرد و آروم نجواگونه گفت:
    - جانم تیای من؟ کجا بودی توی این مدت؟ می‌دونی چقدر منتظر دیدنت بودم؟
    با ناخن‌های بلندم لباسش رو توی چنگ گرفتم و صدای خش‌دارم رو به گوشش رسوندم.
    - من دنبالت گشتم؛ اما پیدات نمردم. فکر می‌کردم،فکر می‌کردم تو مردی. کارل من بدون تو خیلی ضعیفم، من بدون تو نمی‌تونم ادامه بدم. خواهش می‌کنم دیگه تنهام نذار.
    بـوسـ*ـه‌ای روی موهام زد و من رو بیش‌تر به آغـ*ـوش گرمش فشرد. ضربان قلبش که توی گوشم اکو میشد بهم آرامش و امنیت می‌داد. بهم یادآوری می‌کرد که این چهارچوب کوچیک که به اندازه‌ی یه دنیاست برای منه، فقط من. آروم نجواگونه با ارتعاش صدایی که دلم رو لرزوند گفت:
    - می‌دونم عزیزم. خیلی منتظرت بودم، روزها رو می‌شمردم تا بتونم صورتت رو یه‌بار دیگه ببینم. خیلی خوش‌حالم که دوباره وجودت رو تو آغـ*ـوش گرفتم ملکه‌ی قلب من.
    چشم‌هام رو بستم و بی‌توجه به زمزمه‌های بقیه، آروم گرفتم و اجازه دادم توی شونه‌های مردونه‌ش حل بشم. من مدت‌ها بود که بوی تنش رو به مشامم نکشیده بودم. عمیق و با مکث عطر تنش رو می‌بوییدم، نمی‌دونم چقدر تو اون حالت موندم؛ ولی بدنم کم‌کم سرد شد و دست سستم از دور کمرش باز شد. کارل با نگرانی من رو از خودش جدا کرد و شونه‌های بی‌حالم رو تکون داد. لب‌هاش به هم می‌خوردن؛ ولی من فقط صدای عبور باد رو توی گوشم می‌شنیدم. احساس کردم مایع گرمی از توی گوشم سرازیر شد و سرم بی‌حال و بی‌جون روی بازوش رها شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا