از بین دندونهای کلید شدهم، درحالیکه خیرهی چشمهای کنجکاوش شده بودم غریدم:
- اسمم تیاراناست، ملکه، تیارانا.
جدیت نگاهم و استایل ایستادنم باعث شد قدمی عقب بره. سرم رو تیک مانند کمی خم کردم و گفتم:
- اومدم اینجا تا بدونم مرز چهار سرزمین کجاست؛ چون فکر میکنم تو بدونی.
نگاهش کمی هراسون شد و مردمک چشمهاش مدام بین من و افراد پشتسرم که همگی دورتادور ورودی کلبه ایستاده بودن، در گردش بود. با تردید لب به حاشا باز کرد:
- من نمیدونم درمورد چی حرف میزنین؛ اصلاً، اصلاً شما چطور اومدین اینجا؟
پوزخندی زدم و با سر به عصای توی دستم اشاره کردم و گفتم:
- با این عصا، مثل تو، از بالای دره به اینجا دروازهی انتقال باز کردم.
سرش رو تکون داد و دست دیگرش رو که کنارش افتاده بود بالا آورد و روی چهارچوب در گذاشت تا مانع از ورود من بشه و گفت:
- تو کی هستی؟ خیلی برام آشنایی. عصای من دست تو چیکار میکنه؟
خشم درونم غلیان کرد، نه برای حرفهاش؛ بلکه بهخاطر این بود که من رو به یاد نمیآورد، درسته که چهرهم کاملاً تغییر کرده بود و هیچ شباهتی به چهرهی ملوری نداشت؛ اما اونقدرها هم تغییر نکرده بودم که من رو حتی از روی صدام هم نشناسه. توی صورتش براق شدم و درحالیکه با کف دستم به داخل کلبه هولش میدادم گفتم:
- من همونیم که بچهش سقط شده بود و تو بااینکه میدونستی متأهلم، به دروغ گفتی همسرتم.
کنار رفت و من به داخل کلبه رفتم. نگاه کلی به محتویات کلبه انداختم و چشمهام روی صندوقچه و آینه که کنار هم قرار داشتند ثابت موند. جای صندوقچه رو تغییر داده بود و در کنار هم بودن اون دوتا، خاطرات اون روز رو برام نمایان کرد. بیتوجه به صدای اعتراضآمیز ویلیام که میخواست مانع از ورود دوستانم به داخل کلبه بشه، بهسمت آینه رفتم و جلوش ایستادم.
قبلازاینکه نگاهی به چهرهی خودم کنم، قاب نقرهای دورتادورش رو از نظر گذروندم و بعد به چهرهی خودم توی آینه زل زدم. موهای سفیدم رو از دو طرف بافته بودم و با گیرههایی پشتسرهم بسته بودمش. چشمهای آبیرنگم در قالب مژههای مشکیم بیشتر خودش رو نشون میدادن. نگاهی به جای خالی تاج، روی موهام انداختم. هنوز وقتش نشده بود اون تاج رو به سر بذارم، هنوز وقتش نرسیده بود.
بند کیفم رو توی دستم فشردم و نگاهم رو که تهمایهای از استرس داشت رو به کیف دوختم. اون تاج نشونهای بود که باید تو زمان مشخصی ازش استفاده میکردم.
- ببین من نمیتونم حرفات رو باور کنم. بهم بگو اینجا چهخبره؟ برای چی با این همه آدم اومدی توی درهی من؟
صدای اعتراضآمیز ویلیام باعث شد بهسمتش برگردم. دستش رو بهسمت دوستانم که پشتسرش ایستاده بودن نشونه گرفته بود. چهرهم رو عادی کردم تا نگرانیم رو از تو چشمهام نخونه و گفتم:
- ببین ویلیام، من و تو خوب میدونیم که من دارم از چی حرف میزنم. من همون زنیم که چند هفته پیش توی دره پیدا کردی. همونی که موهای خرمایی با رگههای سفید داشت. من همونم، همون زنی که بهش گفتی اسمش ملوریه، بهش گفتی زنته، من همونم.
ناباور عقب رفت و اینبار با دستش من رو نشون داد. سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- دروغ میگی، دروغ میگی. ملوری من اصلاً شبیه تو نبود. حتماً یه بلایی سرش آوردی. من...
خسته و آشفته از رفتارش صبرم تموم شد و دستم بالا رفت. صدای سیلی محکمم که روی صورت ویلیام نشسته بود باعث شد همه سکوت کنن و به جدال لفظی بین ما دو نفر خیره بشن. با صدای بلندی گفتم:
- تمومش کن ویلیام. میخولی بهت بگم برای ملوری چه رنگ لباسی خریده بودی؟ هان؟ یه لباس سبزرنگ حریر که اون لباس رو جلوی تو نپوشید. اونجا پوشید...
و با دستم به آشپزخونه اشاره کردم. چشمهای اشکیش رو بهم دوخت. میخواست دلم رو به رحم بیاره؟ ولی من اونقدر از دستش عصبی بودم که جایی برای دلرحمی توی وجودم باقی نگذاشته بودم. لب زد:
- من هزاران سال صبر کردم تا یکی شبیه به ملوری پیدا کنم؛ اما وقتی پیداش کردم زخمی و خونی توی دره افتاده بود. من مداواش کردم و همسرم مدام بهم میگفت ممکنه زنده نمونی؛ اما برعکس اتفاق افتاد. اون موقع زایمان مرد و تو که جنینت رو از دست داده بودی زنده موندی. وقتی بهوش اومدی، حافظهت رو از دست داده بودی و من فکر کردم،فکر کردم...
روی زمین زانو زد و با صدای بلند هق زد. سرم رو بالا گرفتم و به چهرهی دوستانم نگاه کردم. ریتا با دلسوزی نگاهش میکرد، جیک با چشمهای گرد شده نگاهش رو بین من و ویلیام میگردوند، رایمون هم با خونسردی ذاتی خودش، دستبهسـ*ـینه به من زل زده بود.
با بیرحمی قدمی بهسمت ویلیام رفتم و گفتم:
- دلیلت برام مهم نیست؛ فقط بگو مرز چهارسرزمین کجاست؟
- اسمم تیاراناست، ملکه، تیارانا.
جدیت نگاهم و استایل ایستادنم باعث شد قدمی عقب بره. سرم رو تیک مانند کمی خم کردم و گفتم:
- اومدم اینجا تا بدونم مرز چهار سرزمین کجاست؛ چون فکر میکنم تو بدونی.
نگاهش کمی هراسون شد و مردمک چشمهاش مدام بین من و افراد پشتسرم که همگی دورتادور ورودی کلبه ایستاده بودن، در گردش بود. با تردید لب به حاشا باز کرد:
- من نمیدونم درمورد چی حرف میزنین؛ اصلاً، اصلاً شما چطور اومدین اینجا؟
پوزخندی زدم و با سر به عصای توی دستم اشاره کردم و گفتم:
- با این عصا، مثل تو، از بالای دره به اینجا دروازهی انتقال باز کردم.
سرش رو تکون داد و دست دیگرش رو که کنارش افتاده بود بالا آورد و روی چهارچوب در گذاشت تا مانع از ورود من بشه و گفت:
- تو کی هستی؟ خیلی برام آشنایی. عصای من دست تو چیکار میکنه؟
خشم درونم غلیان کرد، نه برای حرفهاش؛ بلکه بهخاطر این بود که من رو به یاد نمیآورد، درسته که چهرهم کاملاً تغییر کرده بود و هیچ شباهتی به چهرهی ملوری نداشت؛ اما اونقدرها هم تغییر نکرده بودم که من رو حتی از روی صدام هم نشناسه. توی صورتش براق شدم و درحالیکه با کف دستم به داخل کلبه هولش میدادم گفتم:
- من همونیم که بچهش سقط شده بود و تو بااینکه میدونستی متأهلم، به دروغ گفتی همسرتم.
کنار رفت و من به داخل کلبه رفتم. نگاه کلی به محتویات کلبه انداختم و چشمهام روی صندوقچه و آینه که کنار هم قرار داشتند ثابت موند. جای صندوقچه رو تغییر داده بود و در کنار هم بودن اون دوتا، خاطرات اون روز رو برام نمایان کرد. بیتوجه به صدای اعتراضآمیز ویلیام که میخواست مانع از ورود دوستانم به داخل کلبه بشه، بهسمت آینه رفتم و جلوش ایستادم.
قبلازاینکه نگاهی به چهرهی خودم کنم، قاب نقرهای دورتادورش رو از نظر گذروندم و بعد به چهرهی خودم توی آینه زل زدم. موهای سفیدم رو از دو طرف بافته بودم و با گیرههایی پشتسرهم بسته بودمش. چشمهای آبیرنگم در قالب مژههای مشکیم بیشتر خودش رو نشون میدادن. نگاهی به جای خالی تاج، روی موهام انداختم. هنوز وقتش نشده بود اون تاج رو به سر بذارم، هنوز وقتش نرسیده بود.
بند کیفم رو توی دستم فشردم و نگاهم رو که تهمایهای از استرس داشت رو به کیف دوختم. اون تاج نشونهای بود که باید تو زمان مشخصی ازش استفاده میکردم.
- ببین من نمیتونم حرفات رو باور کنم. بهم بگو اینجا چهخبره؟ برای چی با این همه آدم اومدی توی درهی من؟
صدای اعتراضآمیز ویلیام باعث شد بهسمتش برگردم. دستش رو بهسمت دوستانم که پشتسرش ایستاده بودن نشونه گرفته بود. چهرهم رو عادی کردم تا نگرانیم رو از تو چشمهام نخونه و گفتم:
- ببین ویلیام، من و تو خوب میدونیم که من دارم از چی حرف میزنم. من همون زنیم که چند هفته پیش توی دره پیدا کردی. همونی که موهای خرمایی با رگههای سفید داشت. من همونم، همون زنی که بهش گفتی اسمش ملوریه، بهش گفتی زنته، من همونم.
ناباور عقب رفت و اینبار با دستش من رو نشون داد. سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- دروغ میگی، دروغ میگی. ملوری من اصلاً شبیه تو نبود. حتماً یه بلایی سرش آوردی. من...
خسته و آشفته از رفتارش صبرم تموم شد و دستم بالا رفت. صدای سیلی محکمم که روی صورت ویلیام نشسته بود باعث شد همه سکوت کنن و به جدال لفظی بین ما دو نفر خیره بشن. با صدای بلندی گفتم:
- تمومش کن ویلیام. میخولی بهت بگم برای ملوری چه رنگ لباسی خریده بودی؟ هان؟ یه لباس سبزرنگ حریر که اون لباس رو جلوی تو نپوشید. اونجا پوشید...
و با دستم به آشپزخونه اشاره کردم. چشمهای اشکیش رو بهم دوخت. میخواست دلم رو به رحم بیاره؟ ولی من اونقدر از دستش عصبی بودم که جایی برای دلرحمی توی وجودم باقی نگذاشته بودم. لب زد:
- من هزاران سال صبر کردم تا یکی شبیه به ملوری پیدا کنم؛ اما وقتی پیداش کردم زخمی و خونی توی دره افتاده بود. من مداواش کردم و همسرم مدام بهم میگفت ممکنه زنده نمونی؛ اما برعکس اتفاق افتاد. اون موقع زایمان مرد و تو که جنینت رو از دست داده بودی زنده موندی. وقتی بهوش اومدی، حافظهت رو از دست داده بودی و من فکر کردم،فکر کردم...
روی زمین زانو زد و با صدای بلند هق زد. سرم رو بالا گرفتم و به چهرهی دوستانم نگاه کردم. ریتا با دلسوزی نگاهش میکرد، جیک با چشمهای گرد شده نگاهش رو بین من و ویلیام میگردوند، رایمون هم با خونسردی ذاتی خودش، دستبهسـ*ـینه به من زل زده بود.
با بیرحمی قدمی بهسمت ویلیام رفتم و گفتم:
- دلیلت برام مهم نیست؛ فقط بگو مرز چهارسرزمین کجاست؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: