- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
برسام رفته بود و با حرف آخرش تمام معادلات ذهنیم رو بهم ریخته بود. فکرش رو هم نمیکردم به این زودی وقتش برسه، وقت عمل به قولی که حتی فکر بهش حالم رو بد میکرد و تا پای مرگ میرسوندم.
من و برسام با هم! آخه مگه ممکن بود بتونم با چنین موجودی کنار بیام؟ مگه میتونستم آرتین رو از قلبم بیرون کنم؟ نه، همهی اینها محال بود، محال...
میخواستم با سپنتا ملاقات کنم، میخواستم ببینمش و ازش بپرسم که چقدر دیگه باید مقاومت کنم؟ تا کی باید ادامه میدادم؟ چقدر طول میکشید این اتحاد؟ من دستم از بیرون قصر کوتاه بود. باید همه اینها رو ازش میپرسیدم و دلم رو آروم میکردم.
لباسهام رو پوشیدم و از در بیرون رفتم. دلم تو این اتاق داشت میترکید، باید خودم رو آروم میکردم.
نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن سربازی که کنار در کشیک میداد اخمهام تو هم رفت. مثل اینکه واقعا نمیتونستم تنها بیرون برم.
سرباز با دیدن من جلو اومد، تعظیمی کوتاه کرد و گفت:
_ شاهزاده خانم اجازه ندارند به تنهایی از اتاقشون بیرون برند.
خدایا داشتم میمردم، اینجا دیگه نفس نداشت. آهی کشیدم و گفتم:
_ خب به داریا بگید بیاد با اون برم بیرون.
سرباز سری تکون داد و رو به سرباز دیگهای که از اتاق برسام محافظت میکرد، گفت:
_ برو جناب داریا رو خبر کن.
حدود یه ربعی تو اتاق انتظار کشیدم تا بالاخره صدای تقه از در اتاق بلند شد. رفتم سمت در و با دیدن داریا با اون چهرهی اخمو، اخمهای من هم رفت تو هم. هنوزم نمیدونستم این مرد دقیقا کیه و واسه چی اینقدر با من مشکل داره؛ اما امروز ازش سر در میآوردم.
دوتایی راه افتادیم سمت حیاط قلعه، نیاز به هوای آزاد رو با تک تک سلولهای بدنم حس میکردم.
داخل حیاط کمی قدم زدم و سعی کردم طوری که داریا متوجه هدفم نشه تا جایی خلوت و خالی از سرباز پیش برم. وقتی به مکان مناسب رسیدم بالاخره دل رو به دریا زدم و سوالی رو که از مدتها قبل تو ذهنم بود و شاید کلید حل خیلی از معماهای ذهنم، عنوان کرد:
_ تو کی هستی داریا؟ کی هستی که همه جا رد پات هست و خودت نیستی؟ کی هستی که ندیده و نشناخته باهام دشمنی؟
انگار از این سوال ناگهانی من خیلی تعجب کرد؛ چون تا چند ثانیه فقط ساکت بود و بعد گفت:
_خیلی دوست داری بدونی؟ شاید اگه از هویت واقعی من باخبر بشی دیگه از خجالت نتونی سر بلند کنی.
با شنیدن اینحرف برای دونستن حقیقت تشنهتر شدم. داریا رو اولین بار تو دانشگاه دیده بودم. مدتی با الهام طرح دوستی ریخته بود و به همین خاطر زیاد ازش خوشم نمیاومد. اصلا انگار این پسر مهره مار داشت؛ چون بیشتر دخترهای دانشگاه یه جورایی شیفتهاش شده بودند. یک روز قبل از اینکه الهام ناپدید بشه هم سر داریا با هم بحث کرده بودیم، من ازش خواسته بودم از این روابط دوری کنه؛ اما اون...
صدای داریا بعد از سکوت ادامهدار من بلند شد:
_ چی شد شاهزاده خانم؟ نمیخوای حقیقت رو بدونی؟ ازش میترسی؟
مصممتر از قبل یک تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
_ من هرگز از واقعیت فرار نمیکنم و حقایقی به مراتب تلختر رو تحمل کردم. پس لطفا بگو.
به طرف تیکه سنگ بزرگی که گوشهای از قسمت پر درخت جا خوش کرده بود رفت و همزمان که مینشست، گفت:
_بسیار خوب، خوشحالم که خودت موضوعی رو که خیلی علاقه داشتم بهت بگم، پیش کشیدی. پس حالا که خودت خواستی بدون حرف اضافه فقط گوش کن.
من اون کسی هستم که همه اون دوازده تا دختر رو وارد این سرزمین کردم.
با شنیدن این حقیقت، متعجب قدمی به طرفش برداشتم و گفتم:
_ حدس میزدم یه ربطی به این قضیه داشته باشی؛ اما فکرش رو هم نمیکردم خودت عامل این اتفاقات باشی!
داریا خودش رو روی سنگ بالاتر کشید و با لحنی عصبی گفت:
_ مگه نگفتم حرف نزن تا تمام ماجرا رو تعریف کنم؟ خوشم نمیاد وسط بازگوکردن نقشههام حرفی بزنی.
با شنیدن این حرف دهنم خود به خود بسته شد؛ اگه میخواستم حقیقت رو بدونم باید به حرفش گوش میکردم.
ادامه داد:
_ من ماموریت داشتم تو رو پیدا کنم شاهزاده خانم، من تنها کسی بودم که میتونستم هاله آبی ساطع شده از جسم یک شاهزاده لاجورد رو ببینم پس به دستور سرورم برسام بزرگ به شهر شما اومدم؛ چون قبلا انرژی زیادی، مبنی بر حضور یک منبع نور لاجوردی رو در اون منطقه کشف کرده بودیم و سرورم از دهان چند پیشگو شنیده بود که دختری از خاندان لاجورد پیدا میشه و همه چیز رو تغییر میده؛ پس زودتر دست به کار و برای پیدا کردن اون دختر پیش قدم شدند. بهترین جایی که در یک شهر کوچیک میتونستم به دخترها نزدیک باشم دانشگاه بود. پس به عنوان دانشجو وارد اونجا شدم و با دخترهایی که از نظر زیبایی تک بودن طرح دوستی میریختم. اشتباهم هم همین جا بود، اینکه فکر میکردم یک شاهزاده الزاما باید زیباترین دختر باشه. در حالی که یه دختر معمولی مثل تو، اونی بود که دنبالش بودم.
اما تمام اشتباهات هم مربوط به من نمیشد. روزی که هر کدوم از این دخترها رو به وسیلهی سنگ انتقال دهنده به سرزمین اونیکس میآوردم نوری ضعیف و لاجوردی ازشون ساطع میشد و همین مساله باعث میشد فکر کنم این بار انتخابم درست بوده؛ اما افسوس که نفهمیدم منبع این نور اون دخترها نیستند، بلکه تویی که آخرین بار با اونها در ارتباط بودی!
در مورد اینکه چرا نتونستم هاله لاجوردی اطراف تو رو تشخیص بدم هنوز هم به جواب قانع کنندهای نرسیدم. دقیقا مثل این سوال که تو چطور وارد این سرزمین شدی و هنوز بیجواب مونده. در هر حال در اون زمان شانس آوردی و سرنوشتی که در انتظار تو بود، گریبان اون دخترها رو گرفت.
احساس عذاب وجدان گرفته بودم. این یعنی اون دخترهای بیچاره به پای من سوخته بودند! یعنی بیگـ ـناه بودن و تنها اشتباهشون اعتماد و دوستی با داریا بوده، چیزی که بارها بهشون تذکر داده بودم، اینکه هرگز به یه پسر اعتماد نکنند؛ اما این وسط آرزو واقعا بیگـ ـناه بود؛ چون هیچ دوستی و رابـ ـطه ای با داریا نداشت و تنها به خاطر همراهی با مریم تو اون روز آخری، پاش به این سرزمین باز شده بود.
سری رو که پایین افتاده بود کم کم بالا گرفتم و پرسیدم:
_ خب اینا چه ربطی به دشمنی ما داشت؟ بگو علت این کینه چیه؟ چرا میخواستی من رو پیدا کنی؟ چرا الان اینقدر باهام مشکل داری و همه نقشههام رو بهم میریزی؟
از روی سنگ بلند شد، دستهاش رو تو جیب شلوارش کرد و با غروری خاص گفت:
_ چون من داریا، فرزند شاهزادگان رهام و ماهزاد هستم و تو دختر دایی منی هستی که به خاطر اشتباه پدرت به این روز افتادم...
من و برسام با هم! آخه مگه ممکن بود بتونم با چنین موجودی کنار بیام؟ مگه میتونستم آرتین رو از قلبم بیرون کنم؟ نه، همهی اینها محال بود، محال...
میخواستم با سپنتا ملاقات کنم، میخواستم ببینمش و ازش بپرسم که چقدر دیگه باید مقاومت کنم؟ تا کی باید ادامه میدادم؟ چقدر طول میکشید این اتحاد؟ من دستم از بیرون قصر کوتاه بود. باید همه اینها رو ازش میپرسیدم و دلم رو آروم میکردم.
لباسهام رو پوشیدم و از در بیرون رفتم. دلم تو این اتاق داشت میترکید، باید خودم رو آروم میکردم.
نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن سربازی که کنار در کشیک میداد اخمهام تو هم رفت. مثل اینکه واقعا نمیتونستم تنها بیرون برم.
سرباز با دیدن من جلو اومد، تعظیمی کوتاه کرد و گفت:
_ شاهزاده خانم اجازه ندارند به تنهایی از اتاقشون بیرون برند.
خدایا داشتم میمردم، اینجا دیگه نفس نداشت. آهی کشیدم و گفتم:
_ خب به داریا بگید بیاد با اون برم بیرون.
سرباز سری تکون داد و رو به سرباز دیگهای که از اتاق برسام محافظت میکرد، گفت:
_ برو جناب داریا رو خبر کن.
حدود یه ربعی تو اتاق انتظار کشیدم تا بالاخره صدای تقه از در اتاق بلند شد. رفتم سمت در و با دیدن داریا با اون چهرهی اخمو، اخمهای من هم رفت تو هم. هنوزم نمیدونستم این مرد دقیقا کیه و واسه چی اینقدر با من مشکل داره؛ اما امروز ازش سر در میآوردم.
دوتایی راه افتادیم سمت حیاط قلعه، نیاز به هوای آزاد رو با تک تک سلولهای بدنم حس میکردم.
داخل حیاط کمی قدم زدم و سعی کردم طوری که داریا متوجه هدفم نشه تا جایی خلوت و خالی از سرباز پیش برم. وقتی به مکان مناسب رسیدم بالاخره دل رو به دریا زدم و سوالی رو که از مدتها قبل تو ذهنم بود و شاید کلید حل خیلی از معماهای ذهنم، عنوان کرد:
_ تو کی هستی داریا؟ کی هستی که همه جا رد پات هست و خودت نیستی؟ کی هستی که ندیده و نشناخته باهام دشمنی؟
انگار از این سوال ناگهانی من خیلی تعجب کرد؛ چون تا چند ثانیه فقط ساکت بود و بعد گفت:
_خیلی دوست داری بدونی؟ شاید اگه از هویت واقعی من باخبر بشی دیگه از خجالت نتونی سر بلند کنی.
با شنیدن اینحرف برای دونستن حقیقت تشنهتر شدم. داریا رو اولین بار تو دانشگاه دیده بودم. مدتی با الهام طرح دوستی ریخته بود و به همین خاطر زیاد ازش خوشم نمیاومد. اصلا انگار این پسر مهره مار داشت؛ چون بیشتر دخترهای دانشگاه یه جورایی شیفتهاش شده بودند. یک روز قبل از اینکه الهام ناپدید بشه هم سر داریا با هم بحث کرده بودیم، من ازش خواسته بودم از این روابط دوری کنه؛ اما اون...
صدای داریا بعد از سکوت ادامهدار من بلند شد:
_ چی شد شاهزاده خانم؟ نمیخوای حقیقت رو بدونی؟ ازش میترسی؟
مصممتر از قبل یک تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
_ من هرگز از واقعیت فرار نمیکنم و حقایقی به مراتب تلختر رو تحمل کردم. پس لطفا بگو.
به طرف تیکه سنگ بزرگی که گوشهای از قسمت پر درخت جا خوش کرده بود رفت و همزمان که مینشست، گفت:
_بسیار خوب، خوشحالم که خودت موضوعی رو که خیلی علاقه داشتم بهت بگم، پیش کشیدی. پس حالا که خودت خواستی بدون حرف اضافه فقط گوش کن.
من اون کسی هستم که همه اون دوازده تا دختر رو وارد این سرزمین کردم.
با شنیدن این حقیقت، متعجب قدمی به طرفش برداشتم و گفتم:
_ حدس میزدم یه ربطی به این قضیه داشته باشی؛ اما فکرش رو هم نمیکردم خودت عامل این اتفاقات باشی!
داریا خودش رو روی سنگ بالاتر کشید و با لحنی عصبی گفت:
_ مگه نگفتم حرف نزن تا تمام ماجرا رو تعریف کنم؟ خوشم نمیاد وسط بازگوکردن نقشههام حرفی بزنی.
با شنیدن این حرف دهنم خود به خود بسته شد؛ اگه میخواستم حقیقت رو بدونم باید به حرفش گوش میکردم.
ادامه داد:
_ من ماموریت داشتم تو رو پیدا کنم شاهزاده خانم، من تنها کسی بودم که میتونستم هاله آبی ساطع شده از جسم یک شاهزاده لاجورد رو ببینم پس به دستور سرورم برسام بزرگ به شهر شما اومدم؛ چون قبلا انرژی زیادی، مبنی بر حضور یک منبع نور لاجوردی رو در اون منطقه کشف کرده بودیم و سرورم از دهان چند پیشگو شنیده بود که دختری از خاندان لاجورد پیدا میشه و همه چیز رو تغییر میده؛ پس زودتر دست به کار و برای پیدا کردن اون دختر پیش قدم شدند. بهترین جایی که در یک شهر کوچیک میتونستم به دخترها نزدیک باشم دانشگاه بود. پس به عنوان دانشجو وارد اونجا شدم و با دخترهایی که از نظر زیبایی تک بودن طرح دوستی میریختم. اشتباهم هم همین جا بود، اینکه فکر میکردم یک شاهزاده الزاما باید زیباترین دختر باشه. در حالی که یه دختر معمولی مثل تو، اونی بود که دنبالش بودم.
اما تمام اشتباهات هم مربوط به من نمیشد. روزی که هر کدوم از این دخترها رو به وسیلهی سنگ انتقال دهنده به سرزمین اونیکس میآوردم نوری ضعیف و لاجوردی ازشون ساطع میشد و همین مساله باعث میشد فکر کنم این بار انتخابم درست بوده؛ اما افسوس که نفهمیدم منبع این نور اون دخترها نیستند، بلکه تویی که آخرین بار با اونها در ارتباط بودی!
در مورد اینکه چرا نتونستم هاله لاجوردی اطراف تو رو تشخیص بدم هنوز هم به جواب قانع کنندهای نرسیدم. دقیقا مثل این سوال که تو چطور وارد این سرزمین شدی و هنوز بیجواب مونده. در هر حال در اون زمان شانس آوردی و سرنوشتی که در انتظار تو بود، گریبان اون دخترها رو گرفت.
احساس عذاب وجدان گرفته بودم. این یعنی اون دخترهای بیچاره به پای من سوخته بودند! یعنی بیگـ ـناه بودن و تنها اشتباهشون اعتماد و دوستی با داریا بوده، چیزی که بارها بهشون تذکر داده بودم، اینکه هرگز به یه پسر اعتماد نکنند؛ اما این وسط آرزو واقعا بیگـ ـناه بود؛ چون هیچ دوستی و رابـ ـطه ای با داریا نداشت و تنها به خاطر همراهی با مریم تو اون روز آخری، پاش به این سرزمین باز شده بود.
سری رو که پایین افتاده بود کم کم بالا گرفتم و پرسیدم:
_ خب اینا چه ربطی به دشمنی ما داشت؟ بگو علت این کینه چیه؟ چرا میخواستی من رو پیدا کنی؟ چرا الان اینقدر باهام مشکل داری و همه نقشههام رو بهم میریزی؟
از روی سنگ بلند شد، دستهاش رو تو جیب شلوارش کرد و با غروری خاص گفت:
_ چون من داریا، فرزند شاهزادگان رهام و ماهزاد هستم و تو دختر دایی منی هستی که به خاطر اشتباه پدرت به این روز افتادم...
آخرین ویرایش توسط مدیر: