وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
مهربان با دیدن چشمان غضب‌آلود و به خون‌نشسته‌ی متین بند دلش در دم پاره شد؛ اما نخ بریده‌ی آن را به دست گرفت و پیش از آنکه شروع به بازخواست او کند، چشم از متین و نگاه به خون نشسته‌اش برداشت و روبه یوسف گفت:
- آقای‌مهندس تا اونجایی که من اطلاع دارم، شما در جریان مشکل خانم‌عظیمی هستید. ایشون مرخصی‌هاشون تموم شده و باید به ملاقات شوهر مریضش بره و براش پول ببره؛ ولی مهندس‌شمشیری بهشون مرخصی نمیده و میگه می‌تونه غیبت کنه؛ ولی از حقوقش کسر میشه. می‌دونم کارخونه قوانین خودش رو داره؛ ولی کارگرهای کارخونه هم آدم هستن و ممکنه براشون مشکلی پیش بیاد. برای زنی که نان‌آور خونه‌ست، سخته از حقوق یه روز کاریش بگذره.
مهربان مسلسل‌وار حرفش را زد و از خانم‌عظیمی دفاع کرد و آخر جمله‌هایش هم یک نقطه گذاشت. سپس خیلی محتاط زیرچشمی نگاهی به متین انداخت. صدای نفس‌های او را در یک قدمی‌اش می‌شنید که بر روی موجی از عصبانیت از حفره‌های بینی‌اش در رفت‌وآمد بود. با صدای فریادگونه‌ی او که چیزی از نعره‌ی اژده‌ها کم نداشت، بی‌اراده هردو چشمش بسته شد و شانه‌هایش یک پله بالاتر رفت.
- کی به شما اجازه داد سرتون رو جای پاتون بذارید و محل کارتون رو ترک کنید؟ مگه اون سالن، مهندس ارشد نداره؟ هنوز یه ماه هم نشده که استخدام شدی، دوبار که دیر اومدی سرکار و برات غیبت رد کردم، قوانین رو هم که رعایت نمی‌کنی و انگار اومدی پیکنیک و هرجا میلتون می‌کشه ناهار می‌خوری.
خب حرف حساب جواب نداشت. حس شاگرد دبستانی را داشت که در دفتر مدیر مدرسه توسط ناظم، شماطت می‌شود.
برای دوبار دیر آمدنش دلیل منطقی نداشت، جزء اینکه هنوز به صبح زود بیدار شدن عادت نکرده و خواب مانده بود. با قوانین کارخانه هم چندان آشنایی نداشت وگرنه مثل یویو در حیاط دلباز و پردارودرخت کارخانه به راه نمی‌افتاد.
پنجه‌هایش را درهم تاب داد. زیرچشمی به یوسف نگاه کرد که در سکوت به تماشای او ایستاده بود و شاید هم منتظر توضیحی قانع‌کننده از جانب اوبود.
رزومه‌ی هفده-هجده روز کاریش، برای اولین آشنایی به عنوان یک کارگرساده چندان چنگی به دل نمی‌زد. آمده بود ثواب کند، خودش کباب شد.
یوسف نگاهش را از چهره‌ی معذب او که پلک‌های فرو افتاده‌اش آن را نشان می‌داد، برداشت و به پشت میزش برگشت و به محض نشستن، به متین خیره شد و یقین داشت که او منتظر است تا بر سر این کارگر تازه‌وارد دوتا توپ‌وتشر هوار کند و با یک اردنگی هم او را به بیرون شوت کند.
حس مدیریتی متین آن‌چنان بالا زده بود که جفت‌پا بیخ گلویش ایستاده و در حال خفه کردنش بود. متین، این روزها زیادی شاخ‌وشونه می‌کشید.
خانم‌عظیمی و دو دختر بچه‌ی مدرسه‌ای او را به‌خاطر آورد. تلاش‌های خودش را هم به یاد آورد تا بلکه بتواند رضایت ولی دم را بگیرد؛ ولی ثمری نداشت و بعد از دو سال شوهر خانم‌عظیمی همچنان بلاتکلیف در زندان به سر می‌برد. متین جاه‌طلب را خوب می‌شناخت و می‌دانست برای کارگر جماعت هم تره خورد نمی‌کند و اولدورم‌وبلدروم‌هایش برای این قشر زحمت‌کش، همیشه به راه است.
خم شد و خودکارش را از روی میز برداشت. آن را میان انگشتانش گرفت و درحالی‌که دایره‌وار آن را می‌چرخاند، بی‌توجه به متین و نگاه خیره و منتظرش، روبه مهربان گفت:
- خانوم دلشاد، به خانم‌عظیمی بگید با مرخصی ایشون موافقت شد. می‌تونن برگه‌ی مرخصیشون رو به مهندس شمشیری بدن تا امضا کنن. لطفاً از این به بعد کارهاتون رو با مهندس‌شمشیری هماهنگ کنید.
آرامش به یک‌باره به قلبش سرازیر شد. کارگرها حق داشتند تا یک مهندس بگویند و چند صد مهندس‌روشن از لب‌ولوچه‌شان بریزد. پیروز میدان، در دلش سوروساتی به پا شد که آن سرش ناپیدا بود. برای این جوجه مهندس که هنوز قوقولی کردن را هم یاد نگرفته بود، این تو دهنی لازم و واجب بود.
گردنش مانند پرچمی افراشته شد و چانه‌اش هم قدری بالاتر ایستاد.
- ممنونم آقای‌مهندس اگه امری نیست مرخص بشم.
یوسف کوتاه سری جنباند.
- به‌سلامت.
مهربان بااجازه‌ای زیرلب گفت و از در خارج شد. وقتی در را پشت‌سرش بست، نگاهش به‌سمت صندلی همچنان خالی اولیایی برگشت. اثری از خانم‌عظیمی هم نبود و یقین داشت از ترس متین به سرکارش برگشته. خوشحال از این پیروزی کوچک، بشکن ریزی زد. با یک تیر، دو نشان را هدف گرفته بود. خانم‌عظیمی به مرخصی و وصال شوهرش می‌رسید و دماغ این جوجه مهندس هم به خاک مالیده شده بود.
عزم رفتن داشت که ناگهان اولیایی با چهره‌ای درهم درحالی‌که دستش بر روی شکم برآمده‌اش بود، از سرویس‌بهداشتی خارج شد .
بدون توضیح از حضورش، برایش دستی تکان داد و از پله‌ها سرازیر شد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    متین چشم از رفتن مهربان برداشت و با بسته شدن در پشت‌سرش، گدازه‌های خشمش را همراه نفس‌های داغش، مثل کوه‌آتشفشانی که فواره می‌کند، از حفره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد.
    با دو گام بلند به‌سمت میز یوسف رفت. کف دو دستش را مثل ستونی روی میز گذاشت و قدری روی آن به‌سمت جلو خم شد. به چشمان یوسف در آن‌سوی میز زل زد و با خشمی که میان دندان‌های سفیدش گیر کرده بود و اصوات، سفت‌وسخت از آن بیرون می‌آمد، گفت:
    - یوسف، این کار تو چه معنی میده؟ هشتادوپنج درصد کارخونه به نام توعه درست، مدیرعامل و رییس هیئت‌مدیر هستی اونم درست، ولی چرا دیگه توی حیطه‌ی وظایفی که خودت برعهده‌ی من گذاشتی دخالت می‌کنی؟ من به اندازه‌ی پونزده درصد که اجازه‌ی اظهارنظر دارم.
    متین دست‌هایش را از روی میز برداشت و تمام قد ایستاد. نفسی عمیق و جاندار، سـ*ـینه‌اش را بالاوپایین داد.
    -
    مگه قرار نشد من سرپرست کارگرهای سالن کارخونه باشم و تمام مرخصی‌ها و مسائل مربوط به اون‌ها با موافقت من باشه؟
    گردن‌کشی‌ها و خیره‌سری‌های متین برایش تازگی نداشت. دلش می‌خواست با یک مشت جانانه و البته پروپیمان از خجالت پسرعمه و برادر همسر مرحومش در‌می‌آمد؛ اما به حرمت مریم‌بانویش، انگشتانش را مثل کلافی درهم پیچ داد تا بی‌اراده پی فرمان دلش نرود.
    صدای میتن، همچنان بر روی اعصابش مثل موج‌مکزیکی بالا‌وپایین می‌رفت.
    - پسردایی عزیز، داماد محترم، مادر من آزمایشگاه پدرم رو فروخت و توی دست‌و‌بال تو ریخت. خودش هم شد فلورانس نایتینگل و یه مشت زن مشکل‌دار رو دور هم جمع کرد و توی این کارخونه آورد که هرروز خدا یه جای روزگارشون می‌لنگه.
    متین از سکوت یوسف و نگاه خیره و درهمش شیر شد و باد به غبغبش انداخت و گفت:
    - چند بار بهت بگم برادر من، این راه و رسم کارخونه‌داری نیست. کارخونه‌های رقیب که بعد از تو شروع کردن، هر روز پروارتر و کلفت‌تر میشن و کار خونه‌ی ما به لطف دلسوزی‌های تو همین‌طور درجا می‌زنه.
    متین به اینجای حرفش که رسید، نفسی چاق کرد و زل‌زل به چشمان او خیره شد تا تأثیر حرف‌هایش را در مردمک‌های قهوه‌ای یوسف ببیند و با صدایی که از در صلح درآمده بود، قدری ملایم‌تر از دقایقی پیش ادامه داد:
    - یوسف این کارگرهای به درد نخور رو بریز بیرون. بذار من چند کارگر حسابی استخدام کنم. یه کم سفت بگیری، پول روی پولمون می‌خوابه. از اون گذشته، نفع اصلی رو تو می‌بری که سهام بیشتری داری.
    چشمانش را قدری باریک کرد و با دقت بیشتری به چشمان او زل زد. این روی متین جاه‌طلب را که چشمانش پی اسکناس‌های درشت می‌دوید را ندیده بود. متین از گرد راه‌ نرسیده، می‌خواست یک شبه راه صد ساله را مثل برق و باد طی کند. دستی به پلک‌های خسته‌اش کشید و خیره به چشمان او گفت:
    - کارگرهای به درد نخوری که تو ازشون این‌قدر بی‌خیال حرف می‌زنی، زنان آسیب‌پذیر جامع هستن که با یه تلنگر می‌شکنن. بعضی‌هاشون هم نان‌آور خونه هستن و چندتا بچه‌ی قد و نیم‌قد دارن. از این گذشته، تو نگران چی هستی؟ سود سالانه‌ی همین پونزده درصد رو می‌بری تمام‌و‌کمال. مالیات هم شاملش نمیشه و فکر می‌کنم سودش خیلی بیشتر از آزمایشگاه پدر خدابیامرزت باشه.
    حالا نوبت یکه تازی یوسف بود و چهار نعل می‌تاخت.
    - نظافت‌چی کارخونه که تو عارت میاد حتی به دست‌های پینه‌بسته و زبر و خشنش نگاه کنی، دو تا بچه داره و شوهرش به‌خاطر یه بی‌احتیاطی و تصادف توی زندانه و مریض احوال و معلوم نیست چقدر دیگه عمر کنه. خودش هم جایی زندگی می‌کنه که تابلوی خداحافظ تهران کنار خونه‌ش نصب شده و شرط می‌بندم تو حتی یه بار هم عکس این منطقه رو ندیدی چه برسه به اینکه بری اونجا.
    جمله آخر یوسف، طعنه‌ای آشکار بود و متین آن را گرفت. دستش را بالا بر دو به معنی برو بابا، به‌سوی او پرتاب کرد و بادی در غبغبش جای داد و با صدایی که غرور در آن استوار می‌درخشید، دست‌به‌سـ*ـینه گفت:
    - خب بگو بنگاه خیریه باز کردی و ما هم بساطمون رو جمع کنیم و بریم رد کارمون. مامان‌پوران اشتباه کرد پول بی‌زبون رو توی دست‌وبال تو ریخت. اگه همین پول رو به خودم می‌داد، توی این یه ساله که درسم تموم شده، بارم رو بسته بودم.
    یوسف چشم‌هایش و دندان‌هایش را برهم فشرد. برای اینکه حرف نامربوطی نزند، خشم زیر دندان‌هایش را جوید و آن را در دم قورت داد.
    از جایش برخاست و به پشت پنجره رفت و روبه حیاط کارخانه ایستاد. پنجره را باز کرد تا هوای تازه، خشم غلیظ شده‌اش را قدری رقیق‌تر کند. با صدایی گرفته اما آرام و شمرده گفت:
    - حواست باشه حرفی نزنی که بعدها بابتش احساس شرمندگی کنی. تو هنوز اول راهی و برای پرواز خیلی وقت داری...
    جمله‌ی یوسف به انتها نرسیده بود که صدای قیل‌و‌قال مبهمی از جلوی در نگهبانی، توجه‌اش را جلب کرد. مردی را دید با چهره‌ای آفتاب‌سوخته به‌سمت نگهبانی رفت و بعد از چند کلمه حرف زدن با قاپوچی نگهبان کارخانه، گلاویز شد و ثانیه‌های بعد، هردو مثل خروس لاری پیشانی‌هایشان را به هم چسبانده و هر آن آماده‌ی جنگی تن‌به‌تن بودند. متین با دیدن نزاع آن دو، بی‌درنگ و شتابان با گام‌هایی بلند، دوان‌دوان به‌سمت حیاط سرازیر شد. یوسف هم بلافاصله گوشی‌تلفن روی میزش را برداشت و با اتاقک نگهبانی تماس گرفت و بعد از چند بوق ممتد، آقای‌طوطی جواب داد:
    - بله آقای مهندس؟
    - طوطی اون پایین چه خبره؟ این قیل‌وقال برای چیه؟
    - آقای‌مهندس، یکی از کشاور های صیفی‌کاره میگه پول دوتا کامیون گوجه رو بهش ندادن و سراغ مهندس‌شمشیری رو می‌گرفت. قاپوچی اجازه نداد بیاد داخل و دعوا بالا گرفت.
    از حرص پنجه‌هایش را میان موهایش برد. گویا خرابکاری‌های متین تمامی نداشت و پس‌وپشت این ماجرا هم ردپای متین به چشم می‌خورد.
    صدای دادوقال بالا گرفت و حالا فریادهای متین هم به آن اضافه شده بود. دیگر تأمل جایز نبود و شتاب‌زده گفت:
    - طوطی نذار دعوا کنن تا من بیام پایین ببینم چه خبره.
    سپس بی‌درنگ از اتاقش خارج و پیش چشمان متعجب و قامت به احترام ایستاده‌ی اولیایی، از پله‌ها سرازیرشد به‌سمت حیاط دوید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    روزگارش خوش بود و حال خودش خوش‌تر، حالا با وجود سختی‌های کارکردن، طعم خوش استقلال شیرین‌تر از عسل زیر زبانش نشسته بود. هرچند کارگر ساده‌ی یک کارخانه بودن با آرمان‌های ذهنی‌اش فرسنگ‌ها که هیچ، از زمین تا آسمان فاصله داشت؛ اما همین کار ساده‌ی بی‌دردسر هم دوست داشت.
    برای او که دوست صمیمی نداشت و در هر فصل از زندگی‌اش دوستانش را همان‌جا جا می‌گذاشت، پیدا کردن دوستانی این‌چنین صمیمی و بی‌ریا نعمتی بود. زنانی که مثل کوه، سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه‌ی غم‌ها ایستاده و خم به ابرو نمی‌آوردند و با وجود تمام سختی‌های سنجاق‌شده به روزگارشان، باز هم راه و‌ رسم شاد بودن و لبخند زدن را می‌دانستند.
    بله روزگارش خوش بود و خوش‌تر هم می‌شد اگر یک دشمن بالقوه به نام متین‌شمشیری مدام آزارش نمی‌داد و راه و بی‌راه ژست مدیریتی نمی‌گرفت و کارهای سنگین و خارج از توانش را به او محول نمی‌کرد.
    مهربان، متین را مثل زن تناردیه در رمان بی‌نوایان می‌دید که پس و پنهانی پیوسته از او نیشگون‌های ریز می‌گرفت و او جرأت اعتراض نداشت. این نیشگون آخر برایش درد عجیبی داشت که باعث شد تمام خستگی‌‌های روز بر روی شانه‌هایش به جا بماند.
    بعدازظهر یک روز داغ و تب‌‌دار هفته‌ی اول مرداد ماه، از همان روزهایی که عرق چکه‌چکه از تمام سوراخ‌سنبه‌های بدن به بیرون شره می‌کند. زمانی که همه‌ی کارگرها عزم رفتن به خانه‌هایشان را داشتند، به دستور متین مجبور به ماندن شد.
    ***
    نیره‌خانم چست‌وچابک پیش‌بند سفیدش را گله چوب لباسی کمد فلزی‌اش آویزان کرد. کلید را در قفل کوچک چرخاند و آن را روانه‌ی جیب مانتو‌اش کرد. سپس درحالی‌که چادرش را روی سرش می‌انداخت، روبه مهربان که گوشه‌ای ایستاده و او را تماشا می‌کرد گفت:
    - مهربان، بجنب دختر تو که هنوز آماده نیستی. همه سوار شدن الی ما دوتا. طوطی منتظره‌ها.
    مهربان دستی به پیش‌بند سفیدش کشید. هردو دستش را داخل جیب‌های بزرگش فرو برد و به کمد آهنی پشت‌سرش تکیه داد:
    - شما برید به‌سلامت. مهندس‌شمشیری گفته حالا که این‌قدر دلسوز خانم‌عظیمی هستم، بمونم و وظایف ایشون رو انجام بدم تا خودشون برگردن.
    نیره‌خانم قدمی پیش‌تر گذاشت و ابروهای نازکش را درهم پیچ‌وتابی داد. چشمانش را درحدقه چرخاند و گفت:
    - وا! چه گوشت تلخ ! چرا این چند وقت همش به تو گیر داده؟ حالا دو روز عظیمی بدبخت، گیر و گرفت پیدا کرده و دو فردای دیگه برمی‌گرده.
    اعصاب نیره‌خانم خوش‌رو و خوش‌خنده به جوش آمده بود و در حال قل‌قل کردن بود و هر دم صدایش بر روی موجی از عصبانیت اوج می‌گرفت و روبه بالا می‌رفت.
    - مهندس‌روشن هم چه تحفه‌ای رو سرپرست کارخونه کرده.
    نیره‌خانم انتهای جمله‌اش را گفت و پر چادرش را از دو سو روی هم آورد و آن را شلخته زیر بازویش مچاله کرد و با همان لحن عصبی‌اش اضافه کرد:
    - اصلاً بذار من همین الان برم دفتر مهندس و با خودش حرف بزنم و بهش بگم این مهندس ذلیل‌نشده مظلوم گیر آورده. دیروز هم دیدم بهت می‌گفت سبد سنگین گوجه‌ها رو ببری پای حوض سیمانی. خدا خیر بده آقای‌قاسمی رو که به دادت رسید و همین که چشم متین رو دور دید، اومد کمکت.
    مهربان چست‌وچابک خود را به نیره‌خانم که آماده‌ی بیرون رفتن بود رساند و دست بر روی بازوی او گذاشت و با لحنی ملتمس، اما شتاب‌زده گفت:
    - نیره‌خانم کجا داری میری؟ خواهش می‌کنم! درست نیست من مدام گله و شکایت کنم و دم به ساعت برم اتاق آقای‌مهندس‌روشن. اون بار هم به‌خاطر خانم‌عظیمی رفتم.
    مهربان نگاهش را از چشمان دکمه‌ای نیره‌خانم برداشت و به‌سمت پیشانی‌اش برگشت که تکه‌ای از موهای مش‌شده‌اش، کج‌ومعوج بیرون افتاده بود. بعد از نفسی کوتاه ادامه داد:
    - بالاخره هر چی باشه، مهندس‌شمشیری فامیلشه و منطقیه که قوم‌وخویش خودش رو ول نکنه و من غریبه رو بچسبه. من یه کارگر ساده‌ بدون هیچ سِمتیم. هرکاری بهم محول میشه باید انجام بدم. حتی اگه خارج از وظایفم باشه. چه بهتر که بتونم به خانم‌عظیمی توی این روزهای سخت کمک کنم.
    نیره‌خانم با لحن آرام و مهربانی خوابیده در کلام مهربان مانند کره‌ای که در دمای محیط نرم می‌شود، تسلیم خواسته‌ی او شد و درحالی‌که کیف ورنی مشکی‌اش را روی بازویش سوار می‌کرد، با دست دیگرش پر چادرش را گرفت و آن را روی پیشانی‌اش کشید. لب‌های نازکش را بر روی هم فشرد و سری به اطراف تکان داد:
    - پیف‌پیف! ذلیل‌ نشه الهی! پسر بدی نیستا فقط یه حوریه لامصب! اون وقت‌ها هم که من توی خونه‌شون کار می‌کردم، همین قدر گوشت‌تلخ و نچسب بود. اگه هفت تا دختر کور‌وکچل داشتم، یکیشو به این گنده‌دماغ نمی‌دادم.
    افکارش میان جمله‌های ضدو‌نقیض نیره‌خانم گیرکرده بود. با لبخند، دلسوزی‌های او را جواب داد و برای اینکه خیالش را راحت کند، با همان لبخند او را تا دم اتاق تعویض لباس همراهی کرد.
    نیره‌خانم رفت و با رفتن او، مهربان ماند و یک سطل قرمزرنگ آب، یک تی بزرگ و سنگین که به‌سختی آن را تکان می‌داد و سالن غذاخوری که باید آن را تی می‌کشید و برق می‌انداخت و میزهای چرب‌وچیلی که باید تمیز می‌شد.
    برای اینکه خودش را بی‌خیال نشان دهد، شانه‌ای بالا انداخت و برای مامان‌حوری پیام فرستاد:
    - مامان، امروز باید اضافه‌کار وایسم یه کم دیرتر میام.
    سپس نگاهش را در سالن وسیع غذاخوری چرخی داد که صدا در آن مثل باد می‌پیچید و با بسم‌اللهی شروع به نظافت کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    یوسف از خنکای کولر و نم پوشال‌ها رخوتی خوشایند زیر پوستش به ولوله افتاد. برای اینکه خستگی‌های یک روز کاریش را دود کند و به هوا بفرستد، فقط کافی بود قدری پلک‌های سنگین از خوابش را ببندد و بی‌خیال دنیا و قیل‌وقالش، سخاوتمندانه خودش را به یک چرت کوتاه در دفترکارش دعوت کند. البته اگر تکنولوژی همیشه مزاحم این اجازه را به او می‌داد و دینگ‌دینگ پیامک‌های تلفن‌همراهش هر دقیقه یک بار از راه نمی‌رسید.
    سرش را از تکیه‌گاه صندلی‌اش جدا کرد و درحالی‌که تلفن‌همراهش میان کف دستش جای گرفته بود، چشمان خمـار از خوابش را نیمه‌باز کرد و با دیدن پیام انیسه‌خانم که طبق‌معمول پر از غلط‌املایی فاحش بود، لبخندی روی لبش آمد.
    - آقای‌مهندس، دخترو آلا گارسون کرده می‌خواد بره بیرون و میگه از شما اجازه گرفته.
    انگشتان بلند و کشیده‌اش را روی شقیقه‌اش گذاشت و آن را قدری فشرد. پیام بعدی از صبا بود.
    - بابا یوسف، من می‌خوام با سپیده برم بیرون. انیسه‌خانم اجازه داد.
    خواب‌آلودگی‌اش در دم دود شد و به هوا رفت. صبا این روزها ناشیانه دروغ می‌گفت و به‌سرعت برق‌و‌باد دستش رو می‌شد.
    همین دیشب بود که می‌گفت رفیق فابریکش سپیده به همراه خانواده‌اش به شمال رفته‌اند و به این زودی‌ها هم برنمی‌گردند.
    دلواپس رفتارهای صبا برایش تایپ کرد:
    - شما هیچ‌جا نمیری تا من بیام خونه.
    با اوقاتی تلخ، آخرین پیام را خواند که از عمه‌پوران بود.
    - یوسف‌جان، کم پیدایی قربونت برم. امشب برای شام منتظرتون هستم. دلم برای بچه‌م صبا یه‌ذره شده. زود بیایید.
    دم و بازدمی عمیق، سـ*ـینه‌ی فراخش را بالا‌وپایین داد و بی‌خیال قیلوله رفتن شد. سپس صندلی‌اش را پس زد و از پشت‌میز برخاست. پوشه‌ی مربوط به طرح‌های پیشنهادی تبلیغاتی را بست و تصمیم درمورد آن را به وقت دیگر موکول کرد و با برداشتن کیف چرمی‌اش از اتاق خارج شد.
    ***
    ازساختمان اداری جایی که دفترکارش در طبقه‌ی دوم آن قرار داشت، بیرون آمد و در آهنی آن را با صدای سنیگن و محکمی پشت‌سرش بسته شد. نگاهش به‌سمت چراغ‌های روشن و در نیمه‌باز سالن غذاخوری برگشت و ابروهایش به پرواز درآمد. اندکی بعد، مثل دو خط اوریب درهم گره شد و با گام‌های بلند به‌سمت نگهبانی رفت.
    آقای قاپوچی با دیدن یوسف گویی مار نیشش زده باشد، جلدی ازجایش برخاست و صدای تلویزیون را از بیخ و بن قطع کرد. تروفرز دستانش را دو طرف شلوارش گذاشت و قری به کمرش داد. سپس کمربند چرم کهنه و زوار در رفته‌اش را قدری بالاتر کشاند؛ اما باز شکم گرد و قلنبه‌اش روی آن افتاد.
    با نزدیک شدن یوسف به اتاق نگهبانی، جلدی بیرون آمد و گفت:
    - سلام آقای‌مهندس، عصرتون به‌خیر خسته نباشید.
    یوسف که ذهنش درگیر چراغ‌های روشن سالن غذاخوری بود، با تکان سری جوابش را داد و پرسید:
    - قاپوچی، چند بار بگم در سالن غذاخوری باید فقط وقت ناهار باز بشه. اصلاً خانم‌عظیمی چرا تا حالا نرفته و کارش این‌قدر طول کشیده؟
    یوسف مچ دستش را بالا آورد و نیم‌نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد:
    - ساعت‌کاری یک ساعته که تموم شده. مگه قرارنبود به تمام زوایای کارخونه حواست باشه؟
    لحن توبیخی یوسف برای قاپوچی که از او جزء بزرگواری تا به‌حال چیزی ندیده بود، گران تمام شد. دستی به میان موهای تنگ‌شده‌ی سیاه و سفیدش کشید و با کف دست آن را مرتب کرد و سپس قسم‌هایش را یک‌به‌یک مثل دانه‌های تسبیح کنار هم چید و جواب داد:
    - آقای‌مهندس، به جان چهارتا بچه‌م، ارواح خاک مادرم، غیر این هم نیست. آقای‌مهندس‌شمشیری وقت تشریف می‌بردند، گفتن خانم‌دلشاد وقتی سالن غذاخوری رو تمیز کردن، چراغ‌ها رو خاموش و در سالن رو هم قفل کنن.
    لپ‌های یوسف از پوف کش‌داری پروخالی شد و نگاهش به‌سمت دو لنگه‌ی در آهنی کارخانه برگشت. این روزها هرجایی بی‌نظمی و بی‌قانونی رخ می‌داد، اسم متین هم به آن سنجاق شده بود.
    دیگر منتظر توضیح بیشتری نماند. روی پاشنه‌ی پا چرخید و با گام‌های بلند به‌سمت سالن غذاخوری به راه افتاد.
    قاپوچی جلدی در اتاقک نگهبانی را بست و درحالی‌که شکم گرد و تپلی‌اش با هرگام بالاوپایین می‌شد، به دنبال یوسف دوید.
    یوسف وقتی متوجه شد آقای قاپوچی دقیقاً پشت‌سرش می‌دود، همان‌طور که به‌سمت سالن غذاخوری گام برمی‌داشت، بی‌آنکه برگردد تا او را نگاه کند، گفت:
    - قاپوچی نمی‌خواد بیای خودم راه رو بلدم و نیازی نیست تو همراهیم کنی.
    پیام واضح بود. قاپوچی در دم پاهایش از رفتن باز ماند و رفتن یوسف را به تماشا ایستاد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    مهربان برای آرام کردن ذهن خودش و تلطیف کارهایی که علی‌رغم میلش مجبور به انجام آن بود، ترفندهای بسیاری می‌دانست و یکی از آن‌ها، زمزمه‌کردن ترانه‌های قدیمی بود که پدرش گاهی زیرلب با خود زمزمه می‌کرد.
    آقاجانش اعتقاد داشت مهربان صدای نرم و گوش‌نوازی دارد و مهرسا با بدجنسی می‌گفت:
    - البته اگه در حمام بخواند.
    بعد هم جفت ابروهایش را با لبخندی پت‌وپهن رو لبش چندبار بالاوپایین می‌کرد.
    حالا هم می‌خواند. هم برای دل خودش و هم برای تی سنگینی که مثل گونی سیمان جا‌به‌جا کردنش دشوار بود و کشاندن آن از لابه‌لای میزهای ناهارخوری دشوارتر. صدای نرمش، مثل نسیمی که از باغی می‌گذرد، در سکوت سالن می‌پیچید:
    - خدا، خدایا اگر به کام من جهان نگردانی، جهان بسوزانم، منم که در دل ز نامرادی افسانه‌ها دارم، منم که چون گل شکفته بر لب ترانه‌ها دارم.
    یوسف با شنیدن صدای نرم و مخملی او که مثل برخورد نوازش‌وار امواج ملایم دریا به ساحلی آرام بود، در دم پشت‌در سالن غذاخوری ایستاد. طبق عادت برای تمرکز بیشتر، پلک‌هایش را برهم فشرد و آرامش مثل یک سیال در ذهنش جاری شد و حس خوبی در لحظه‌هایش جان گرفت؛ اما عمر این حس آرامش به کوتاهی عمر چند نفس بود و زنگ تلفن‌همراهش مثل خروسی بی‌محل جفت پا به میان آرامشش دوید و صدایی که آرامش به رگ‌هایش تزریق می‌شد، در دم قطع شد.
    دست‌پاچه، گیج و منگ تلاش کرد به خودش مسلط شود و با دیدن اسم صبا بر روی صفحه‌ی موبایلش، بی آنکه اجازه دهد کارشان به سلام و احوال برسد، گفت:
    - صبا بعداً تماس می‌گیرم.
    سپس بی‌درنگ موبایلش را به داخل جیبش سر داد؛ اما هم‌چنان آرامش جادویی، مثل یک طلسم به تاروپود ذهنش چسبید.
    ***
    مهربان تصور نمی‌کرد به غیر از خودش شخص دیگری هم در آنجا حضور داشته باشد. ترانه خواندنش را نیمه رها کرد و نطقش در دم کور شد.
    می‌دانست که آقای‌قاپوچی محال است مقر فرماندهی‌اش که همان اتاقک نگهبانیست را رها کند. کنجکاو، مات و کمی ترسان به در ورودی سالن خیره شد و بعد از دقایقی کوتاه، به قدر چند نفس پر دلهره، مهندس‌روشن را دید که با گام‌هایی بلند به‌سمت او که وسط سالن ایستاده بود، نزدیک می‌شد.
    از همان فاصله هم می‌توانست ابروهای درهمش را ببیند که مثل دو خط اوریب درهم تاب خورده بود. خوش‌بینانه‌اش این بود که فکر کند از جنس صدای او خوشش نیامده و شاید هم اصلاً ترانه‌های قدیمی را دوست نداشت.
    ذهنش را به‌سرعت نور شخم زد تا بلکه دلیلی برای این همه اخم خوابیده در صورتش پیداکند؛ اما جزء انجام وظیفه‌ای که به او محول شده بود، کار دیگری انجام نمی‌داد.
    مذبوحانه تلاش کرد به هیجانی که نفس‌هایش را سنگین کرده بود، غلبه کند و عاقبت پیش‌دستی کرد و با لبخندی که سعی داشت کمی هم رسمی باشد، قبل از یوسف گفت:
    - سلام آقای‌مهندس عصرتون به‌خیر.
    یوسف بدون جواب روبه‌رویش ایستاد. طره‌ای از موهای نارنجی‌اش کج و قدری نامرتب روی پیشانی‌اش افتاده بود. دانه‌های درشت عرق هم بر روی کک‌ومک‌های گونه‌اش آن‌ها را براق کرده بود. چشم از دانه‌های درشت عرق پشت‌لب او برداشت و با لحن توبیخی گفت:
    - خانوم‌دلشاد فکر می‌کنم وقتی استخدام شدید شرح وظایفتون، جزء بند قراردادتون بود. درسته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    مهربان به مرد پیش‌رویش نگاه دقیق‌تر و موشکافانه‌تری انداخت. قامت رعنایی داشت با شانه‌هایی پهن. با وجود چهره‌ی معمولی‌اش، ابهت از سروکولش می‌بارید. موهای کنار هردو شقیقه‌اش به طرز چشم‌نوازی جوگندمی شده بود. دلش می‌خواست باز هم بیشتر او را نگاه کند؛ اما بیش از این کندوکاو در چهر ه‌ی مرد روبه‌رویش او را در دارودسته‌ی دخترهای دردو آپارتی«دختر بی‌شرم» قرار می‌داد.
    به ناچار نگاهش را به چشمان خیره‌ی او داد و با همان آرامش ذاتی‌اش کوتاه جواب داد:
    - بله آقای‌مهندس همین‌طوره. مشکلی به‌وجود اومده؟
    حالا نوبت یوسف بود تا دستی به سروگوش حس‌هایش بکشد و چهره‌ی دختر پیش‌رویش را رصد کند. چشمان بادامی نه چندان درشت او زیر ابروهای قهوه‌ای روشنش لم داده بود و بینی کوچک و خوش‌فرمش هم یقیناً عملی نبود. او هم دلش می‌خواست قدری بیشتر نگاه کند؛ اما به همان‌قدر بسنده کرد و درحالی‌که یک تای ابرویش بالا جسته بود، گفت:
    - تصور می‌کنم کارهای خدماتی و نظافتی به عهده‌ی خانم‌عظیمی باشه و شما وظیفه‌ی دیگه‌ای توی این کارخونه دارید. درسته؟
    مهربان دسته‌ی تی را میان دستانش جابه‌جا کرد و کوتاه‌تر از جمله‌ی قبلی‌اش جواب داد:
    - بله آقای‌مهندس درسته.
    یوسف با شنیدن این جمله، چشمانش را قدری باریک کرد و چند چین مورب کنار چشمانش نقش بست. کوتاه، طبق عادت گفت:
    - خب می‌شنوم.
    سپس سکوت کرد و منتظر توضیح بیشتر ماند. مهربان احساس می‌کرد زبانش مثل چرخ ماشین پنچر شده که کلمات و جمله در ذهنش لنگ می‌زنند و عاقبت با همان جملاتی که یک پایش لنگ می‌زد، بریده‌بریده جواب داد:
    - آقای‌مهندس، خانم‌عظیمی روزی که برای ملاقات شوهرش به زندان میره، دست دختر کوچکش بر اثر شیطنت‌های بچگانه می‌شکنه و مجبور میشه باز هم مرخصی بگیره. از اونجایی که دستور داده بودید با مرخصی‌های ایشون موافقت بشه، آقای شمشیری هم پذیرفتند؛ اما وظایف ایشون رو به من سپردند تا خانم‌عظیمی برگردن.
    مهربان می‌گفت و یوسف از خودسری‌های متین، خشم‌هایش را می‌جوید و قورت می‌داد. نفس عمیقی کشید تا گدازه‌های خشمی که عنقریب از گوش‌هایش به بیرون فوران می‌کرد، مهار کند.
    یکه‌تازی و خودسری‌های متین اگر به همین منوال ادامه پیدا می‌کرد، کنترل کارخانه یقیناً از دستش خارج می‌شد.
    مهربان، گیج به چهره‌ی برافروخته‌ی او خیره شده بود. خب آن‌قدر رشد عقلی داشت که چهره‌ی سرخ از خشم را از برافروخته شدن گونه‌ها را در اثر گرما از هم تشخیص دهد.
    حالا مهندس‌یوسف‌روشن درحال قورت‌دادن خشم‌هایش بود و این را از لب‌هایی که بر روی هم فشرده می‌شد فهمید. خشم هر چه که بود، علت آن را نمی‌دانست و برای اینکه قدری اوضاع را آرام کند گفت:
    - آقای‌مهندس به خدا کارم تموم شده. الان آژانس می‌گیرم و برمی‌گردم خونه. همه‌جا رو تمیز کردم فقط باید تی رو بشورم.
    یوسف به میان پرحرفی‌هایش آمد.
    - لازم نیس تی رو بشوری. تشریف ببرید منزل.
    سپس روی پاشنه‌ی پا چرخید و به‌سمت در ورودی سالن غذاخوری کارخانه به راه افتاد و گام‌هایش به پنج قدم نرسیده بود که به آنی برگشت و روبه مهربان که درحال کشیدن تی سنگین بود، گفت:
    - من دارم میرم تهران اگه ساکن تهران هستی، می‌تونم تا یه جایی شما رو برسونم.
    خب پیشنهاد وسوسه‌انگیزی بود. از کارخانه تا رسیدن به ایستگاه مترو حداقل می‌بایست چهار یا پنج اسکناس سبز رنگ که برای خرید کادوی تولد مهرسا کنار گذاشته بود خرج آژانس می‌کرد. از ته‌ته‌دلش می‌خواست با کمال‌میل می‌پذیرفت؛ اما جانب ادب را نگاه داشت و مؤدبانه جواب داد:
    - آقای‌مهندی ممنونم مزاحمتون نمیشم. با آژانس برمی‌گردم.
    یوسف از موهای نارنجی مهربان که زیر نور لامپ‌های مهتابی سقفی می‌درخشید، چشم گرفت و به پاس آرامشی که چند دقیقه‌ی پیش از صدای این دختر در ذهنش جان گرفته بود، پیشنهادش را با ابهت خاصی که ضمیمه‌ی رفتارش بود، به روشی دیگر بیان کرد و درحالی‌که با گام‌های بلند به‌سمت در ورودی سالن می‌رفت، با صدایی که در سالن بزرگ ناهارخوری می‌پیچید گفت:
    - دلشاد من توی ماشین منتظرت هستم. تا پنج دقیقه‌ی دیگه خودت رو برسون.
    مهربن لبخند بدجنسی روی لب‌هایش نشاند و به ابروهایش قری داد و با خودش زمزمه کرد:
    - کور از خدا چی می‌خواد؟ خب معلومه دو چشم بینا.
    دیگر تأمل جایز نبود. تی را به دیوار تکیه داد و پیش‌بندش را از گله گردنش بیرون آورد و به دسته‌ی تی آویزان کرد و بدون آنکه دست‌هایش را بشورد، کیفش را از روی میز برداشت و به دنبال یوسف از سالن غذاخوری خارج شد. وقتی به محوطه‌ی کارخانه رسیدند، صدای یوسف را شنید. در‌حالی‌که به‌سمت ماشینش می‌رفت، روبه آقای‌قاپوچی که جفت پا و دست‌به‌سـ*ـینه کنار در نگهبانی ایستاده بود گفت:
    - قاپوچی من رفتم. خانم‌دلشاد هم داره میره. برو در سالن غذاخوری رو قفل کن. یادت نره دزد گیر رو هم روشن کنی. به جای تلویزیون دیدن، حواست به دوربین‌های مداربسته باشه.
    قاپوچی با چشمی غلیظ و پروپیمانی جواب یوسف را داد و با دیدن مهربان، لبخندی روی لب‌های سیاهش که نشان از کشیدن زیاد سیگار بود، نشست.
    - دخترم برات آژانس خبر کنم؟
    حرف تا روی لب‌های مهربان آمد؛ اما یوسف مجالی نداد و درحالی‌که سوار ماشینش که گوشه‌ی حیاط کارخانه پارک بود می‌شد، به جای مهربان جواب داد:
    - لازم نیست. ایشون رو تا جایی که مسیرم باشه می‌رسونم.
    یوسف این را گفت و پیش چشمان متعجب و گرد‌شده‌ی قاپوچی، همراه مهربان از کارخانه خارج شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    ماشین مهندس یوسف روشن نه شاسی بلند چند صد میلیونی بودو نه از آن ماشین های اسپرت ژیگولی مدل بالا... بلکه یک پژوی سفید تولید وطن بود وهیچ آپسنی جز کولر دلچسبش نداشت و یوسف دست و دل باز پیچ آن را تا انتهاباز کردو مهربان از خنکای این نسیم مطبوع در خلسه ای دلخواه فرو رفته و پلک هایش ازخواب سنگین شده بود و به سختی آن ها را نیمه باز نگاه می داشت ! آن چنان که دلش می خواست دمی کوتاه چشم هایش را بر روی هم بگذارد و خودش را به قیلوله ای تابستانی دعوت کند .
    یوسف با رسیدن به ترافیک چنبره زده در اتوبان ،چراغ های احتیاط را روشن کرد و پشت قطاری از ماشین ها ایستاد و گوشه چشمی ،خرج مهربان کرد که خواب آلودگی از سر و رویش می بارید و به سختی پلک هایش را از هم باز نگه می داشت .
    دستهایش را روی فرمان جا به جا کرد و نگاهش به روبرو برگشت ، مودبانه اما آرام ،گفت:
    « خانوم دلشادفکر می کنم خیلی خسته اید ؟»
    برای اینکه خواب از چشمانش فراری شود و پلک هایش از هم فاصله بگیرد، همین شرمندگی جزیی کافی بود، دستی به گوشه ی شالش کشید و موهای فراریش را به زیر شال هول داد. اگر به جای مهندس روشن یک دوست مثل نیره خانوم این سوال را می پرسید بقچه ی درد دلش باز می شد و می گفت:« که دیروز بعد از دو ساعت ورزش بی وقفه در باشگاه وقتی به خانه برگشت ، مامان حوری با دو جعبه آلبالو به استقبالش آمد تا هسته هایش رادر آوردو شب تا طلوع آفتاب و خروس خون صبح ، حاطرات تلخ گذشته مثل مار به دور افکارش پیچید و لحظه ای پلک بر هم نگذاشته است.
    « از تمام درد دل هایش فاکتور گرفت، قدری جا به جا شد و لبهایس انحنایی نرم رو به بالا داد طرحی شبیه به لبخند، جواب داد:
    « معذرت می خوام یه کم خسته ام »
    سپس برای اینکه حرف را برگرداند ، ادامه داد:
    « آقای مهندس لطفا وقتی رسیدیم مترو نگه دارید بیشتر از این مزاحمتون نمیشم .»
    حالا نوبت یوسف بود که تعارف کند ،اما سکوت را به جای تعارف نشاند و عمر این سکوت فقط چند ثانیه طول کشید، سپس در حالی که پایش را از روی کلاج بر می داشت به حرکت لاک پشتی خودش ادامه داد و با همان لحن آرام ، بی آن که کلماتش را میان لقمه ی تعارف بپیچد ، کوتاه پرسید:
    « منزلتون کدوم قسمت تهرانه ....؟»
    مهربان در چاله ی موقعیتی که دوست نداشت، افتاد و پس و پشت این سوال این بود که می خواست او را تا مسیری برساندو مهربان این را نمی خواست..
    نگاهش را از روی شیشه ی نیسان باری و نوشته ی روی آن « مدل پایین مرام بالا» برداشت و شتاب زده جملاتش را قطار کرد:
    « آقای مهندس ،مزاحمتون نمی شم ... همون ایستگاه مترو خوبه ..»
    یوسف میانه ی خوبی با تعارف و مقوله هایی از این دست نداشت و حسابی کلافه اش می کرد ! در حالی که راهنما می زد تا داخل لاین سرعت شود، بی حوصله اما با لحنی محکم ،گفت:
    « « دلشاد ، تعارف رو بگذار کنار ، بگو خونتون کدوم سمته تهرانه ، اگه سر راهم باشه همون جا پیادت می کنم .»
    مهربان به آنی جا خورد ! انتظار این برخورد تند و تیز را از این مهندس بی اعصاب ، که وصف مهربانی اش را زیاد شنیده بود ، نداشت !
    ابهت خوابیده در صدای یوسف لبهای مهربان را مثل نخ و سوزن به هم دوخت ،کوتاه و آهسته ،جواب داد:
    « آقای مهندس ماشرق تهران زندگی می کنیم .»
    « خیلی خب ... من میرم ونک ، شما رو هم میدون ونک پیاده می کنم و از اون جا برای شرق تهران ، هم تاکسی هست هم اتوبوس و راحت می تونی بری خونتون .»
    یوسف این را گفت و دستش به سمت دکمه ی ضبط صوت رفت و آن را روشن کرد.
    موزیک شاد اما بی کلام سکوت را یک جا بلعید و دقایقی بعد گره گره نفس های مهربان باز شد.
    یوسف بی خبر از آینده و پیچ و خم روزگار ، در پیچ و خم خیابان ها می راند و نمی دانست چه روز های پر پیچ و خمی در انتظارش است .

    ***
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    یکی از تفریحات سالم مهرسا که خیلی به آن علاقه داشت، این بود که مدام زاغ سیاه بهزاد را چوب برند و تمام اخبار او را از طریق حسام، پسر هفده-هجده ساله‌ی دایی‌حشمت دریافت کند.
    حسام غلام حلقه به گوش مهرسا بود که یک دل نه، بلکه چندین دل در گروی مهرسای تندوتیز داشت و عاشق دو رشته موی همیشه بافته‌ی او بود .
    حسام برای جلب توجه‌ی مهرسا از هیچ‌کاری فروگذار نبود. وقتی از خریدن تل‌های پرنگین، گلِ‌سر‌های زرق و برقی و خوراکی‌های خوشمزه که یواشکی به مهرسا پیشکش می‌کرد جواب نگرفت، به سراغ علایق مهرسا رفت و یک خبرچین قهار شد. پس‌وپنهانی به بهانه‌ی خبررساندن با تلفن‌همراه مهرسا تماس می‌گرفت و اخبار مربوط به بهزاد را که از طریق مامان مرضیه به‌دست می‌آورد، دو دستی کف دست مهرسا می‌گذاشت. از آن جایی که حرف در دهان مهرسا بند نمی‌شد و اگر آن را به کسی نمی‌گفت حس خفگی جانش را به لب می‌رساند و البته جرأت حرف زدن در باب این مقوله به مامان‌حوری را هم نداشت، به محض ورود مهربان به خانه و بسته شدن در پشت‌سرش مجله‌ی آشپزی را به روی مبل کنار دستش پرتاب کرد و با سلامی بلند و قدری گرم‌تر از هر روز، به استقبال او رفت و تندوتیز روبه‌رویش ایستاد و با لحن چابلوسی گفت:
    - وای بمیرم برات! صورتت از گرما مثل لبو قرمز شده. بذار برم برات شربت خنک بیارم.
    مهربان با یک حرکت کفش‌های داغ و تب‌دارش را به گوشه‌ای روانه کرد و درحالی‌که مقنعه‌اش را در‌می‌آورد، کیفش را همان‌جا کنار در گذاشت. نگاهش را در خانه‌ی سوت‌وکور چرخی داد و با لحنی کش‌دار که خستگی در گوشه و کناره آن چنبره زده بود گفت:
    - شربت نمی‌خوام میرم یه دوش بگیرم. مامان‌حوری کجاست؟ آقاجون هنوز نیومده؟
    مهرسا مثل سایه به او چسبید و تا حمام او را بدرقه کرد و درحالی‌که یک رشته از موهای بافته شده‌اش را در دست گرفته بود و آن را تاب می‌داد جواب داد:
    - آقاجون هنوز نیومده. وقتی پیامک دادی که اضافه‌کار هستی و دیر میای، مامان‌حوری هم حوصله‌ی سررفته‌ش رو برداشت و شال و کلاه کرد و رفت طبقه‌ی بالا، خونه‌ی خانم‌کمالی.
    مهرسا جمله‌هایش را شتاب‌زده و جویده‌جویده گفت تا حرف‌هایی که روی زبانش سنگینی می‌کرد را بگوید.
    سپس زبانش را چنان روی لب‌هایش سر داد که گویی طعم ترشی را می‌چشد، روبه او که درگیر بازکردن دکمه‌های مانتواش بود، با آب‌وتاب گفت:
    - مهربان یه خبر دست‌اول برات دارم. بهزاد توی پاساژ سر همین خیابون با یکی شراکتی با یکی از دوستانش یه بوتیک باز کرده و یکی-دو روز دیگه افتتاحیه بوتیکشه. ستاره و حسام دایی‌حشمت هم دعوت هستن. فقط هم برندهای معروف میاره. انگاری وضع مالیش حسابی سکه شده.
    اسم بهزاد تمام خستگی یک روز کاری را بر روی شانه‌هایش هوار کرد. روزی که انتهای آن با تی‌کشیدن اجباری به اتمام رسید. بی‌حوصله که بود، بی‌حوصله‌تر هم شد.
    می‌دانست که این خبرهای دست‌اول را چه کسی به گوش مهرسای فضول می‌رساند. باید یک گوش‌مالی اساسی به این دوتا کلاغ خبرچین که پس‌وپنهونی با هم حرف می‌زدند، می‌داد.
    مانتواش را به همراه مقنعه‌اش مچاله و به داخل سبد لباس‌های چرک و کثیف که جایش دقیقاً درست کنار در حمام بود، پرتاب کرد.
    -
    مهرسا چند بار بگم دوست ندارم از بهزاد چیزی بشنوم؟
    سپس اخمی آشکار میان دو ابرویش نشاند که یک چین عمیق و عمودی آن را از هم جدا کرده بود و با لحنی آرام که بوی تهدید می‌داد گفت:
    - فکر می‌کنم اگه آقاجون بفهمه یه کلاغ سیبلو، پس‌و‌پنهونی به موبایلت زنگ می‌زنه و به بهونه‌ی بهزاد دل میده و قلو‌ه‌هاش رو می‌بره، حسابی از دستت شاکی بشه.
    مهربان بعد از انتهای جمله‌اش سکوت کرد و بعد از تأملی، به قدر یک نفس ادامه داد:
    - تو این‌طور فکر نمی‌کنی؟
    رنگ از رخسار مهرسار در دم پر زد و رفت. برای حسام یه لاقبا، تره هم خورد نمی‌کرد و حاضر نبود سر هیچ‌و‌پوچ، خط‌و‌خشی به اعتبارش وارد شود. دهان باز کرد تا عذرخواهی کند؛ اما مهربان در حمام را بست و صدای عذرخواهی و التماس‌های مهرسا میان شرشر آب محو و کم‌رنگ شد که می‌گفت:
    - اصلاً از این پسر که مثل سیریش به من می‌چسبه، خوشم نمیاد.
    مهربان دانه‌دانه خستگی‌هایش را به دست قطره‌های آب سپرد و چهره‌ی مهندس‌یوسف‌روشن و لحن قاطع و مردانه‌اش، مثل یویو در ذهنش می‌رفت و می‌آمد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    صبا در تمام طول شب، سگرمه‌هایش جور ناجوری درهم بود و تمام مدت به این فکر می‌کرد که از چه راهی می‌تواند خیلی زیرپوستی و نامحسوس حال انیسه‌خانم دهان‌لق آدم‌فروش را بگیرد.
    بعدازظهر امروز می‌بایست بیرون می‌رفت و به لطف دهن‌لقی انیسه‌خانم، تمام نقشه‌هایش دود شد و به هوا رفت.
    یوسف هم هرچند به ظاهر با عمه پوران و متین صحبت می‌کرد؛ اما شش‌دانگ حواسش پی او بود که از سرشب با اخم‌های درهم به سؤال‌های عمه‌پوران و متین، جواب‌های سرسری می‌داد.
    تجزیه و تحلیل صبا برایش مثل آب‌خوردن بود و یقین داشت حرف‌های نگفته‌ای پس‌و‌پشت آن ابروهای نازک و کم‌پشتش مخفی شده.
    عاقبت تاب نیاورد و زیتون درشتی از ظرف روی میز ناهارخوری برداشت و با چند گام بلند به‌سمت او که روی مبل نشسته و غرق در فکر بود، رفت. قدری خم شد. انگشتان بلند و کشیده‌اش را میان موهای کوتاه و بلوطی‌رنگ صبا فرو برد. آن را قدری به هم ریخت و با لبخندی کنج لبش، به نرمی پرسید:
    - حرفی هست که بخوای بهم بزنی؟
    صبا به یکباره دلش روی سرسره‌ی ترس، به پایین سر خورد و هول و دست‌پاچه جواب داد:
    - نه چیزی نشده. دوست داشتم امروز بعدازظهر برم بیرون که اجازه ندادی همین.
    یوسف هر چند قانع نشد؛ اما کوتاه آمد. سپس زیتون را میان لب‌های کوچک و خوش‌فرم او گذاشت و پیشانی‌اش را نرم بوسید.
    - اگه حرفی برای گفتن نیست، پس اون اخم‌های خوشگلت رو باز کن.
    صبا دلش برای ناز خریدن‌های خاص و یونیک بابا یوسفش غش می‌رفت که همیشه در مقابل آن بی‌دفاع بود و مثل موم، نرم می‌شد.
    لبخند مرموزی روی لبش جای گرفت و با زیرکی گفت:
    - بابایوسف، میشه این هفته بیام کارخونه و ناهار رو با هم بخوریم؟ فکر کنم خیلی بهمون خوش بگذره. خیلی دلم می‌خواد دایی‌متین رو توی سالن کارخونه با لباس‌کار ببینم.
    ابروهای یوسف به‌سمت بالا رفت و قدری از چشمانش فاصله گرفت و با لحنی رسمی جواب داد:
    - باعث افتخار منه! به شرط اینکه با انیسه‌خانم بیای و بعد از ناهار هم زود برگردی.
    لب‌ولوچه‌ی صبا در دم از حالت خنده به منحنی روبه پایین تغییر شکل داد. هرچند از انیسه‌خانم فضول که این روزها او را زیرنظر داشت چندان دلخوشی نداشت؛ اما چاره‌ای نبود. سرش را به علامت باشه‌ای کج کرد و با صدای عمه‌پوران نگاه هردو به‌سمت او برگشت که دیس برنج زعفرانی را روی میز ناهارخوری، کنار قرمه‌سبزی می‌گذاشت.
    - صباجان، قربونت‌برم، پاشو برو چند تا کاسه ماست هم بیار.
    صبا، بی‌میل چشمی زورکی گفت. سپس برخاست و سلانه‌سلانه به طرف آشپزخانه راهی شد و پوران‌خانم‌ با چشم به بدرقه‌ی او رفت و به محض اینکه صبا از تیر نگاهش دور شد، چند گام به‌سمت یوسف رفت و بازوی او را کشید و به‌سمت در ورودی تراس برد. روبه‌رویش ایستاد و پچ‌پچ‌وار و دزدکی گفت:
    - یوسف‌جان جلوی صبا نمی‌خواستم حرف بزنم برای همین فرستادمش دنبال نخودسیاه. یه دختر برات پیدا کردم مثل پنجه‌ی آفتاب! دختر سرهنگ‌نهاوندی رو میگم. از دوستای خانوادگیمونه چند سالی شهرستان بودند و دوباره برگشتن تهران.
    پوران‌خانم یک چشمش پی آشپزخانه بود تا مبادا صبا از ماجرا بویی ببرد و چشم دیگرش هم به نگاه خیره‌ی یوسف و پچ‌پچ‌کنان اما پرشتاب ادامه داد:
    - حالا فرصت نیست نمیشه پس‌‌و‌پنهونی حرف زد. بعد شام متین سر صبا رو گرم می‌کنه اون وقت برات مفصل تعریف می‌کنم.»
    متین درحالی‌که سیخ‌های جوجه‌کباب را به‌حالت عمودی بالا گرفته بود، پرده ی تور آویخته به در تراس را پس زد و به داخل آمد و با لبخندی موذیانه گفت:
    - مامان‌پوری حرف‌هاتون خیلی هم پس‌و‌پنهونی نیست، تمامش رو من شنیدم. لطفاً من رو وارد این توطئه‌ی شوم نکن.
    سپس کنار یوسف ایستاد که اخم‌هایش زیادی درهم بود و جایی زیر گوشش پچ‌پچ کرد:
    - جناب‌رئیس، دختری که مامان‌پوری برات لقمه گرفته، آفتابه هم نیست چه برسه به پنجه‌ی آفتاب! البته اگه به عتیقه‌های زیرخاکی علاقه داری، بسم‌الله.
    پوران‌خانم معترض شد و با چشمانی براق‌شده پرسید:
    - چی زیرگوشش پچ‌پچ می‌کنی؟
    متین ابرویی بالا انداخت و بی‌تفاوت جواب داد:
    - یه‌سری حرف‌های مردونه.
    متین این را گفت. یک تکه جوجه از سیخ جدا کرد و داغ‌داغ در دهان یوسف چپاند. با همان دست چرب‌و‌چیلی‌اش، سیبلش را روبه بالا تاب داد و خنده‌ی موذیانه‌ای کرد و به‌سمت میز شام رفت. یوسف که حوصله‌ی این بحث قدیمی و کهنه را نداشت، ترجیح می‌داد تا هم‌چنان یک پدر مجرد باقی بماند. پیش از آنکه عمه‌پوران دوباره به سر بحث موردعلاقه‌اش که زن‌ دادن یوسف بود برگردد، با تبحر سر حرف را به‌سمت دیگر چرخاند و روبه متین با صدای بلند سؤال کرد:
    - ببینم تو مشکلت با دلشاد چیه؟
    متین یکی از صندلی‌های میز ناهارخوری را پیش کشید و بشقابش را پروپیمان از سالاد پر کرد و با بی‌تفاوتی جواب داد:
    - یه‌طورایی باهاش حال نمی‌کنم. چیه بازم اومده چوقولی؟
    یوسف هم صندلی پیش کشید. روبه‌رویش نشست و زیتونی به دهان برد.
    - نیازی به چوقولی نیست، کافیه فقط فیلم‌های دوربین مداربسته رو چک کنم. دیدم که جعبه‌های سنگین رو جابه‌جا می‌کرد. کاری که اصلاً وظیفه‌ی اون نیست. امروز بعدازظهر هم مجبورش کردی سالن غذاخوری رو تمیز کنه که البته اون هم جزء وظایفش نیست.
    متین یک تای ابروی مشکی پروپیمانش بالا رفت.
    - آقای‌رئیس، قرار شد به قلمروی‌ فرمانروایی من کاری نداشته باشی.
    سپس چنگالش را در بشقاب رها کرد و صدای تقی بین جمله‌هایش فاصله انداخت. دو انگشت شست و اشاره‌اش را بالا آورد و به هم نزدیک کرد و آن را نشان داد.
    - ببین حیطه‌ی فرمانروایی من همین‌قدر کوچیکه. می‌بینی که همه چی هم به بهترین نحو داره انجام میشه.
    نگاه‌های سرگردان عمه‌پوران، بین آن دو می‌چرخید و عاقبت با اخم‌هایی که صورتش را جدی‌تر کرده بود، پرسید:
    - چیزی شده که من نمی‌دونم؟
    یوسف حرصش را میان مشت‌هایش فشرد. عادت به چوقولی نداشت و باید به روش خودش متین را سرجایش می‌نشاند. با صدای عمه‌پوران، چشم از بشقاب سفید و از خالی پیش‌رویش برداشت و روبه نگاه خیره‌ی او، سری به علامت نفی بالا انداخت. سپس از جایش برخاست و مؤدبانه گفت:
    - بااجازه‌تون من میرم دستام رو بشورم.
    یوسف وقتی به‌سمت سرویس‌بهداشتی می‌رفت، صدای خنده و شوخی‌های صبا و متین را می‌شنید که فضای خانه را پر کرده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    «فصل پنجم»
    آفتاب بعدازظهر تابستان، مثل شلاقی بی‌رحم بر تنش فرود می‌آمد و احساس می‌کرد تا آب‌پزشدن، راه چندانی ندارد. این را از عرقی که چک‌چک از کناره‌های شالش سرازیر بود فهمید و گونه‌هایی که از فرط گرما، ملتهب و داغ شده بودند.
    دلش می‌خواست چندتا ناسزای آبدار و تروتازه اول نثار آژانس بدقول می‌کرد که بعد از چهل دقیقه در نهایت بد قولی برایش ماشین نفرستاد و هربار که تماس می‌گرفت، می‌گفتند چشم، چشم خانم ماشین توی راهه! اما خبری از ماشین نبود. بعد هم چند تا ناسزای آبدار و دسته‌اول برای آقای طوطی کنار می‌گذاشت که در غیبت یک روزه‌ی نیره‌خانم، مهربان بی‌نوا را از بیخ و بن فراموش کرد و بدون حضور او، گاز یاقوتش را گرفت و او را در کارخانه جا گذاشته بود.
    اصلاً تقصیر آب‌خوردن‌های پی‌ در پی‌اش بود که لحظه‌ی آخر او را وادار به دستشویی رفتن کرد.
    - دخترم ماشین نیومد؟
    نخ افکار درهم و برهمش که تا جوش‌آمدن فاصله‌ای نداشت در دم پاره شد. سرش به‌سمت آقای‌قاپوچی برگشت که روی شکم گرد و تپلی‌اش خم شده و نیم‌تنه‌اش را از اتاقک نگهبانی به بیرون کشانده و پرسش‌گر نگاهش می‌کرد.
    سری بالا انداخت و با لحنی ناامید به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت.
    - نه داره دیرم میشه. آخه چطوری آقای‌طوطی متوجه نشد من هنوز سوار نشدم؟
    قاپوچی دستی به سر تاس و نخ نمایَش کشید و دست دیگرش را از روی دست‌گیره‌ی پنجره برداشت.
    - باباجان هلاک شدی از گرما. خب بیا داخل جلوی پنکه یه کم خنک بشی. من اگه می‌دونستم هنوز سوار نشدی، نمی‌ذاشتم از جاش تکون بخوره. نیره‌خانم که باشه، حواسش به همه هست. علی‌الخصوص تو که خیلی خاطرت رو می‌خواد. اگه مهندس‌روشن بفهمه دوباره طوطی یکی از کارگرها رو جا گذاشته و گاز ابوطیاره‌‌ش رو گرفته و رفته، حسابی شاکی میشه. نوبه‌ی قبل هم همین‌کار رو کرد و بنده‌ی‌خدا آقای‌قاسمی جا موند. آخه اینجا ماشین راحت پیدا نمیشه و مهندس واسه همین سرویس واسه‌ی کارگرهایی که ماشین ندارن گذاشته.
    آقای‌قاپوچی چنان پدرانه حرف می‌زد که که دلش می‌خواست دستی به موهای تنک و سیخ‌شده‌اش بکشد. به یاد نیره‌خانم و محبت‌های ریز و درشتش افتاد. اصلاً دوست نداشت آقای‌طوطی توبیخ شود.
    - دخترم بهت گفتم که آژانس اینجا روی بدقولی معروفه. از قدیم گفتن آدم خوش‌قول، شریک اعتماد مردمه. حالا هم دیر نشده، برو سر خیابون بلکه یه تاکسی راهی پیدا کنی؛ ولی حواست باشه، سوار ماشین شخصی نشیا این دوروبرها زیادی خلوته و خطرناکه و امنیت نداره باباجان.
    دلش از ترس سر خورد و هوری به پایین افتاد و نفسش جایی میان سـ*ـینه‌اش درهم گره خورد و جا ماند.
    از لای در نیمه‌باز کار خانه سرکی بیرون کشید و انتهای خیابان را برای چندمین بار نگاه کرد تا شاید معجزه‌ای شد و ماشین آژانس را که یک ساعت وعده‌اش را می‌دادند ببیند؛ ولی ناامید کمر راست کرد و از گرما کیف را روی سرش گذاشت.
    هنوز گره نفس‌هایش باز نشده بود که صدای رسا و محکم یوسف که کیف به دست به‌سمت آن‌ها می‌آمد، گره نفس‌های جامانده‌‌اش را کورتر کرد. هول و دست‌پاچه، کیف را از روی سرش برداشت. از این بدتر نمی‌شد. دو روز پشت‌سرهم با مدیرعامل کارخانه، ملاقاتی غیرمنتظره داشت.
    قاپوچی مثل همیشه حاضر و آماده از اتاقک نگهبانی بیرون آمد. دستی به سر طاسش کشید تا موهایی را که باد پنکه پخش‌و‌پلا کرده بود را قدری مرتب کند و با صدایی بلند گفت :
    - آقای‌مهندس تشریف می‌برید؟
    یوسف با دیدن مهربان به تصور اینکه باز هم متین خودسری کرده و مهربان را بی‌دلیل نگه داشته است، با اخم‌هایی که چهره‌اش را قدری ترسناک جلوه می‌داد، بدون آنکه سلام آن دو را جواب دهد پرسید:
    - امروز واسه چی با سرویس کارخونه برنگشتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا