مهربان با دیدن چشمان غضبآلود و به خوننشستهی متین بند دلش در دم پاره شد؛ اما نخ بریدهی آن را به دست گرفت و پیش از آنکه شروع به بازخواست او کند، چشم از متین و نگاه به خون نشستهاش برداشت و روبه یوسف گفت:
- آقایمهندس تا اونجایی که من اطلاع دارم، شما در جریان مشکل خانمعظیمی هستید. ایشون مرخصیهاشون تموم شده و باید به ملاقات شوهر مریضش بره و براش پول ببره؛ ولی مهندسشمشیری بهشون مرخصی نمیده و میگه میتونه غیبت کنه؛ ولی از حقوقش کسر میشه. میدونم کارخونه قوانین خودش رو داره؛ ولی کارگرهای کارخونه هم آدم هستن و ممکنه براشون مشکلی پیش بیاد. برای زنی که نانآور خونهست، سخته از حقوق یه روز کاریش بگذره.
مهربان مسلسلوار حرفش را زد و از خانمعظیمی دفاع کرد و آخر جملههایش هم یک نقطه گذاشت. سپس خیلی محتاط زیرچشمی نگاهی به متین انداخت. صدای نفسهای او را در یک قدمیاش میشنید که بر روی موجی از عصبانیت از حفرههای بینیاش در رفتوآمد بود. با صدای فریادگونهی او که چیزی از نعرهی اژدهها کم نداشت، بیاراده هردو چشمش بسته شد و شانههایش یک پله بالاتر رفت.
- کی به شما اجازه داد سرتون رو جای پاتون بذارید و محل کارتون رو ترک کنید؟ مگه اون سالن، مهندس ارشد نداره؟ هنوز یه ماه هم نشده که استخدام شدی، دوبار که دیر اومدی سرکار و برات غیبت رد کردم، قوانین رو هم که رعایت نمیکنی و انگار اومدی پیکنیک و هرجا میلتون میکشه ناهار میخوری.
خب حرف حساب جواب نداشت. حس شاگرد دبستانی را داشت که در دفتر مدیر مدرسه توسط ناظم، شماطت میشود.
برای دوبار دیر آمدنش دلیل منطقی نداشت، جزء اینکه هنوز به صبح زود بیدار شدن عادت نکرده و خواب مانده بود. با قوانین کارخانه هم چندان آشنایی نداشت وگرنه مثل یویو در حیاط دلباز و پردارودرخت کارخانه به راه نمیافتاد.
پنجههایش را درهم تاب داد. زیرچشمی به یوسف نگاه کرد که در سکوت به تماشای او ایستاده بود و شاید هم منتظر توضیحی قانعکننده از جانب اوبود.
رزومهی هفده-هجده روز کاریش، برای اولین آشنایی به عنوان یک کارگرساده چندان چنگی به دل نمیزد. آمده بود ثواب کند، خودش کباب شد.
یوسف نگاهش را از چهرهی معذب او که پلکهای فرو افتادهاش آن را نشان میداد، برداشت و به پشت میزش برگشت و به محض نشستن، به متین خیره شد و یقین داشت که او منتظر است تا بر سر این کارگر تازهوارد دوتا توپوتشر هوار کند و با یک اردنگی هم او را به بیرون شوت کند.
حس مدیریتی متین آنچنان بالا زده بود که جفتپا بیخ گلویش ایستاده و در حال خفه کردنش بود. متین، این روزها زیادی شاخوشونه میکشید.
خانمعظیمی و دو دختر بچهی مدرسهای او را بهخاطر آورد. تلاشهای خودش را هم به یاد آورد تا بلکه بتواند رضایت ولی دم را بگیرد؛ ولی ثمری نداشت و بعد از دو سال شوهر خانمعظیمی همچنان بلاتکلیف در زندان به سر میبرد. متین جاهطلب را خوب میشناخت و میدانست برای کارگر جماعت هم تره خورد نمیکند و اولدورموبلدرومهایش برای این قشر زحمتکش، همیشه به راه است.
خم شد و خودکارش را از روی میز برداشت. آن را میان انگشتانش گرفت و درحالیکه دایرهوار آن را میچرخاند، بیتوجه به متین و نگاه خیره و منتظرش، روبه مهربان گفت:
- خانوم دلشاد، به خانمعظیمی بگید با مرخصی ایشون موافقت شد. میتونن برگهی مرخصیشون رو به مهندس شمشیری بدن تا امضا کنن. لطفاً از این به بعد کارهاتون رو با مهندسشمشیری هماهنگ کنید.
آرامش به یکباره به قلبش سرازیر شد. کارگرها حق داشتند تا یک مهندس بگویند و چند صد مهندسروشن از لبولوچهشان بریزد. پیروز میدان، در دلش سوروساتی به پا شد که آن سرش ناپیدا بود. برای این جوجه مهندس که هنوز قوقولی کردن را هم یاد نگرفته بود، این تو دهنی لازم و واجب بود.
گردنش مانند پرچمی افراشته شد و چانهاش هم قدری بالاتر ایستاد.
- ممنونم آقایمهندس اگه امری نیست مرخص بشم.
یوسف کوتاه سری جنباند.
- بهسلامت.
مهربان بااجازهای زیرلب گفت و از در خارج شد. وقتی در را پشتسرش بست، نگاهش بهسمت صندلی همچنان خالی اولیایی برگشت. اثری از خانمعظیمی هم نبود و یقین داشت از ترس متین به سرکارش برگشته. خوشحال از این پیروزی کوچک، بشکن ریزی زد. با یک تیر، دو نشان را هدف گرفته بود. خانمعظیمی به مرخصی و وصال شوهرش میرسید و دماغ این جوجه مهندس هم به خاک مالیده شده بود.
عزم رفتن داشت که ناگهان اولیایی با چهرهای درهم درحالیکه دستش بر روی شکم برآمدهاش بود، از سرویسبهداشتی خارج شد .
بدون توضیح از حضورش، برایش دستی تکان داد و از پلهها سرازیر شد.
***
- آقایمهندس تا اونجایی که من اطلاع دارم، شما در جریان مشکل خانمعظیمی هستید. ایشون مرخصیهاشون تموم شده و باید به ملاقات شوهر مریضش بره و براش پول ببره؛ ولی مهندسشمشیری بهشون مرخصی نمیده و میگه میتونه غیبت کنه؛ ولی از حقوقش کسر میشه. میدونم کارخونه قوانین خودش رو داره؛ ولی کارگرهای کارخونه هم آدم هستن و ممکنه براشون مشکلی پیش بیاد. برای زنی که نانآور خونهست، سخته از حقوق یه روز کاریش بگذره.
مهربان مسلسلوار حرفش را زد و از خانمعظیمی دفاع کرد و آخر جملههایش هم یک نقطه گذاشت. سپس خیلی محتاط زیرچشمی نگاهی به متین انداخت. صدای نفسهای او را در یک قدمیاش میشنید که بر روی موجی از عصبانیت از حفرههای بینیاش در رفتوآمد بود. با صدای فریادگونهی او که چیزی از نعرهی اژدهها کم نداشت، بیاراده هردو چشمش بسته شد و شانههایش یک پله بالاتر رفت.
- کی به شما اجازه داد سرتون رو جای پاتون بذارید و محل کارتون رو ترک کنید؟ مگه اون سالن، مهندس ارشد نداره؟ هنوز یه ماه هم نشده که استخدام شدی، دوبار که دیر اومدی سرکار و برات غیبت رد کردم، قوانین رو هم که رعایت نمیکنی و انگار اومدی پیکنیک و هرجا میلتون میکشه ناهار میخوری.
خب حرف حساب جواب نداشت. حس شاگرد دبستانی را داشت که در دفتر مدیر مدرسه توسط ناظم، شماطت میشود.
برای دوبار دیر آمدنش دلیل منطقی نداشت، جزء اینکه هنوز به صبح زود بیدار شدن عادت نکرده و خواب مانده بود. با قوانین کارخانه هم چندان آشنایی نداشت وگرنه مثل یویو در حیاط دلباز و پردارودرخت کارخانه به راه نمیافتاد.
پنجههایش را درهم تاب داد. زیرچشمی به یوسف نگاه کرد که در سکوت به تماشای او ایستاده بود و شاید هم منتظر توضیحی قانعکننده از جانب اوبود.
رزومهی هفده-هجده روز کاریش، برای اولین آشنایی به عنوان یک کارگرساده چندان چنگی به دل نمیزد. آمده بود ثواب کند، خودش کباب شد.
یوسف نگاهش را از چهرهی معذب او که پلکهای فرو افتادهاش آن را نشان میداد، برداشت و به پشت میزش برگشت و به محض نشستن، به متین خیره شد و یقین داشت که او منتظر است تا بر سر این کارگر تازهوارد دوتا توپوتشر هوار کند و با یک اردنگی هم او را به بیرون شوت کند.
حس مدیریتی متین آنچنان بالا زده بود که جفتپا بیخ گلویش ایستاده و در حال خفه کردنش بود. متین، این روزها زیادی شاخوشونه میکشید.
خانمعظیمی و دو دختر بچهی مدرسهای او را بهخاطر آورد. تلاشهای خودش را هم به یاد آورد تا بلکه بتواند رضایت ولی دم را بگیرد؛ ولی ثمری نداشت و بعد از دو سال شوهر خانمعظیمی همچنان بلاتکلیف در زندان به سر میبرد. متین جاهطلب را خوب میشناخت و میدانست برای کارگر جماعت هم تره خورد نمیکند و اولدورموبلدرومهایش برای این قشر زحمتکش، همیشه به راه است.
خم شد و خودکارش را از روی میز برداشت. آن را میان انگشتانش گرفت و درحالیکه دایرهوار آن را میچرخاند، بیتوجه به متین و نگاه خیره و منتظرش، روبه مهربان گفت:
- خانوم دلشاد، به خانمعظیمی بگید با مرخصی ایشون موافقت شد. میتونن برگهی مرخصیشون رو به مهندس شمشیری بدن تا امضا کنن. لطفاً از این به بعد کارهاتون رو با مهندسشمشیری هماهنگ کنید.
آرامش به یکباره به قلبش سرازیر شد. کارگرها حق داشتند تا یک مهندس بگویند و چند صد مهندسروشن از لبولوچهشان بریزد. پیروز میدان، در دلش سوروساتی به پا شد که آن سرش ناپیدا بود. برای این جوجه مهندس که هنوز قوقولی کردن را هم یاد نگرفته بود، این تو دهنی لازم و واجب بود.
گردنش مانند پرچمی افراشته شد و چانهاش هم قدری بالاتر ایستاد.
- ممنونم آقایمهندس اگه امری نیست مرخص بشم.
یوسف کوتاه سری جنباند.
- بهسلامت.
مهربان بااجازهای زیرلب گفت و از در خارج شد. وقتی در را پشتسرش بست، نگاهش بهسمت صندلی همچنان خالی اولیایی برگشت. اثری از خانمعظیمی هم نبود و یقین داشت از ترس متین به سرکارش برگشته. خوشحال از این پیروزی کوچک، بشکن ریزی زد. با یک تیر، دو نشان را هدف گرفته بود. خانمعظیمی به مرخصی و وصال شوهرش میرسید و دماغ این جوجه مهندس هم به خاک مالیده شده بود.
عزم رفتن داشت که ناگهان اولیایی با چهرهای درهم درحالیکه دستش بر روی شکم برآمدهاش بود، از سرویسبهداشتی خارج شد .
بدون توضیح از حضورش، برایش دستی تکان داد و از پلهها سرازیر شد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: