مظاهر از باور، از ایمان، از عشق، از وفاداری، از دوستداشتن گفته بود. میگفت «بگذار دوستداشتنتان خدایی شود» از آنگونه دوستداشتنها که نه تمامی دارد و نه نفر سوم!
با گریه گفتم:
- لااقل زمانی که خودمون بودیم کمی حواست رو بهم جمع میکردی! جلوی اونا ساکت میشدی؛ ولی تو خونه یهکم باهام مدارا میکردی!
خونش بند آمد.
- رادمهر تو هیچوقت خونه نبودی!
شانههایم را گرفت. این بار دیگر صدایش آرام و زمزمهوار نبود، عادی صحبت میکرد. با اخم گفت:
- چهجوری باهات مدارا میکردم ثریا؟ اون شب خواستم آرومت کنم؛ ولی تو فقط بهم میگفتی خفه شو! هر بار خواستم نزدیکت بشم پسم میزدی! یادت رفته؟ من خواستم کمکت کنم چون خودم هم حالم با تو خوب میشد؛ ولی تو نمیخواستی. تو نمیخواستی که ادامه بدی. هنوز هم فکر میکنی پروانه رفت؛ یعنی همه رفتن! این چه...
فشار کوچکی به شانههایم داد.
- این چه فکری بود آخه؟ همه برن بمیرن! من نبودم؟ چرا من رو نمیدیدی ثریا؟
چیزی نگفتم. شانههایم را پس کشیدم. اصراری نکرد. باز همان دیالوگ طولانیاش را از سر گرفت:
- ثریا، من رو ببین.
نگاهش کردم. تری صورتم را با دست تمیزش گرفت.
- اومدم خونه. ماشینت نبود. هزار بار بهت زنگ زدم، همه جای خونه رو گشتم. مسخره بود؛ اما فکر میکردم خودت و اون دویستوشیش ایرانیت تو کابینتا قایم شدید!
هر دو خندهی تلخی زدیم. ادامه داد:
- نابود شدم ثریا، نابود شدم. نبودی و نمیدونستم کجایی. همین ندونستن داشت من رو دیوونه میکرد. وصف «دیوونگی» برای حالم کم بود.
مکث کرد. با دردی که در صدایش لانه کرده بود، گفت:
- اما هیچچیز باعث نشد اونقدر نابود بشم که پدرت به من زنگ زد و گفت میخوای...
چشمهایش را بیقرار میان دو چشمم میچرخاند و دیگر جملهاش را ادامه نداد و من از شرمندگی، نگاه گرفتم. نمیتوانستم حال جنونوار آن لحظهام را به خاطر بیاورم. یک گـناه بزرگ! یک سؤالی که ریحانه از روی آن تقلب کرده بود، همین بود. سؤالی که نزدیک بود بهخاطر تقلب ریحانه پایم برای اولین بار به دفتر باز شود؛ اما... جواب سؤالش همین میشد «یک گـناه بزرگ، در یک لحظه رخ میدهد!» یک ثانیه غفلت و یکصدم ثانیه باورنداشتن، خودش یک گـناه خیلی بزرگ است.
و من، یک لحظه از این چشمهای دلفریب غفلت کردم و سه سال تمام رادمهر را باور نداشتم!
- اون لحظه بهم زنگ میزدن، خدایی نکرده، بهم خبر فوتت رو میدادن اینقدر به هم نمیریختم که سر اون خبر! چیکار داشتی میکردی ثریا؟ چیکار میکردی؟
آن قدر دلتنگی و دلگیری در دو چشمش خوابیده بود که نمیتوانستم نگاه بگیرم، مبادا این دلخونیها از چشمهایش سرازیر شوند!
- آخرین باری که اونجور دیوونه شدم، سوم پروانه بود. نمیدونستم چیکار کنم که آروم بشم، چیکار کنم که یهکم دلم خفه بشه، آروم بگیرم، بخوابه این بیقراری. پروانه تازه داشت راهرفتن یاد میگرفت. براش کفش خریده بودیم. همون کفشایی رو به صورتم مالیدم که هنوز درست و حسابی رنگ خاک به خودشون ندیده بودن.
صدایش پربغض و لرزان بود:
- کفشای صورتی چراغداری که براشون ذوق میکرد. ثریا، من پدر پروانهم! نگاهم کن. تو خودت رو بهعنوان مادر پروانه میبینی؛ اما من رو به چشم پدر پروانه نمیبینی! من هنوز هم یه پدرم، همونجور که تو مادری! مهم نیست که بچه نداریم. پروانه تا ابد زندهست، تو هم تا ابد باید براش لالایی بخونی که بخوابه.
با گریه گفتم:
- لااقل زمانی که خودمون بودیم کمی حواست رو بهم جمع میکردی! جلوی اونا ساکت میشدی؛ ولی تو خونه یهکم باهام مدارا میکردی!
خونش بند آمد.
- رادمهر تو هیچوقت خونه نبودی!
شانههایم را گرفت. این بار دیگر صدایش آرام و زمزمهوار نبود، عادی صحبت میکرد. با اخم گفت:
- چهجوری باهات مدارا میکردم ثریا؟ اون شب خواستم آرومت کنم؛ ولی تو فقط بهم میگفتی خفه شو! هر بار خواستم نزدیکت بشم پسم میزدی! یادت رفته؟ من خواستم کمکت کنم چون خودم هم حالم با تو خوب میشد؛ ولی تو نمیخواستی. تو نمیخواستی که ادامه بدی. هنوز هم فکر میکنی پروانه رفت؛ یعنی همه رفتن! این چه...
فشار کوچکی به شانههایم داد.
- این چه فکری بود آخه؟ همه برن بمیرن! من نبودم؟ چرا من رو نمیدیدی ثریا؟
چیزی نگفتم. شانههایم را پس کشیدم. اصراری نکرد. باز همان دیالوگ طولانیاش را از سر گرفت:
- ثریا، من رو ببین.
نگاهش کردم. تری صورتم را با دست تمیزش گرفت.
- اومدم خونه. ماشینت نبود. هزار بار بهت زنگ زدم، همه جای خونه رو گشتم. مسخره بود؛ اما فکر میکردم خودت و اون دویستوشیش ایرانیت تو کابینتا قایم شدید!
هر دو خندهی تلخی زدیم. ادامه داد:
- نابود شدم ثریا، نابود شدم. نبودی و نمیدونستم کجایی. همین ندونستن داشت من رو دیوونه میکرد. وصف «دیوونگی» برای حالم کم بود.
مکث کرد. با دردی که در صدایش لانه کرده بود، گفت:
- اما هیچچیز باعث نشد اونقدر نابود بشم که پدرت به من زنگ زد و گفت میخوای...
چشمهایش را بیقرار میان دو چشمم میچرخاند و دیگر جملهاش را ادامه نداد و من از شرمندگی، نگاه گرفتم. نمیتوانستم حال جنونوار آن لحظهام را به خاطر بیاورم. یک گـناه بزرگ! یک سؤالی که ریحانه از روی آن تقلب کرده بود، همین بود. سؤالی که نزدیک بود بهخاطر تقلب ریحانه پایم برای اولین بار به دفتر باز شود؛ اما... جواب سؤالش همین میشد «یک گـناه بزرگ، در یک لحظه رخ میدهد!» یک ثانیه غفلت و یکصدم ثانیه باورنداشتن، خودش یک گـناه خیلی بزرگ است.
و من، یک لحظه از این چشمهای دلفریب غفلت کردم و سه سال تمام رادمهر را باور نداشتم!
- اون لحظه بهم زنگ میزدن، خدایی نکرده، بهم خبر فوتت رو میدادن اینقدر به هم نمیریختم که سر اون خبر! چیکار داشتی میکردی ثریا؟ چیکار میکردی؟
آن قدر دلتنگی و دلگیری در دو چشمش خوابیده بود که نمیتوانستم نگاه بگیرم، مبادا این دلخونیها از چشمهایش سرازیر شوند!
- آخرین باری که اونجور دیوونه شدم، سوم پروانه بود. نمیدونستم چیکار کنم که آروم بشم، چیکار کنم که یهکم دلم خفه بشه، آروم بگیرم، بخوابه این بیقراری. پروانه تازه داشت راهرفتن یاد میگرفت. براش کفش خریده بودیم. همون کفشایی رو به صورتم مالیدم که هنوز درست و حسابی رنگ خاک به خودشون ندیده بودن.
صدایش پربغض و لرزان بود:
- کفشای صورتی چراغداری که براشون ذوق میکرد. ثریا، من پدر پروانهم! نگاهم کن. تو خودت رو بهعنوان مادر پروانه میبینی؛ اما من رو به چشم پدر پروانه نمیبینی! من هنوز هم یه پدرم، همونجور که تو مادری! مهم نیست که بچه نداریم. پروانه تا ابد زندهست، تو هم تا ابد باید براش لالایی بخونی که بخوابه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: