اکبرشاه و بچهها مشغول صحبت بودند که یک نفر ورود ملکه جودها را اعلام کرد. شاه با لبخند از روی تخت بلند شد و منتظر ورود ملکه محبوبش شد. ملکه جودها با متانت و لبخند وارد شد و همین که چشمش به بچهها افتاد به زبان هندی پرسید:
- آپکانام کیاهی، آپ کها سه آی هی؟ (اسم شما چیست و از کجا آمدهاید؟)
نارسیس دستوپاشکسته به زبان هندی جواب داد:
- میرانام نارسیس هی، می ایرانی هو. آپ سه میلکر خوشی هوئی. (اسم من نارسیس هست و ایرانی هستم. از دیدن شما خوشوقتم)
ملکه جودها لبخندی زد و گفت:
- آپ کا سُواگَت هی. (خوش آمدید).
- بَهوت دَهَنی واد (خیلی ممنون). مُعاف کی جِیِه ، مِه زیاده هندی نهی جان تا، کِیا یِهاکویی فارسی بولتا هی؟ (ببخشید من هندی زیاد بلد نیستم، آیا کسی اینجا میتونه فارسی صحبت کنه؟)
جودها: جی، شاهنشاه فارسی بولتا هی. (بله، شاهنشاه فارسی صحبت میکنه)
نارسیس رو به اکبرشاه گفت:
نارسیس: جناب شاهنشاه، ما چون زبان هندی زیاد بلد نیستیم ممکنه اینجا دچار مشکل بشیم. بهجز شما کسی دیگه هست که فارسی بلد باشه؟
اکبرشاه گفت:
- بله بانو، یکی از همسران من از ادیبان دربار است. او زبان فارسی را به خوبی میداند. به ایشان میگویم که شما را همراهی کند.
مجید: خیلی ممنون جناب شاهنشاه. شما لطف مضاعف در حق ما روا داشتید. لطف شما مستدام، عمر شما طولانی.
آرش گوشه آستین مجید را آهسته کشید و دم گوشش گفت:
- این چرتوپرتا چیه میگی؟!
مجید: دارم تشکر ملوکانه میکنم.
آرش: اینجوری؟
مجید: خب پس چهجوری؟
آرش: فقط بگو ممنون، همین.
مجید: نمیشه زشته.
شاهنشاه متوجه پچپچهای دو پسرخاله شد و پرسید:
- شما چه میگویید؟
مجید سریع خودش را جمعوجور کرد و گفت:
- چیزی نمیگیم جناب شاه. راستی شما هنوز با ما درست آشنا نشدین؛ اجازه میدین معرفی کنم؟
شاه: بله درست میگویید؛ هنوز با شما به درستی آشنا نشدهام. خود را معرفی کنید تا بیشتر آشنا شویم.
مجید صدایش را صاف کرد و طبق معمول اول از خودش و بعد از نارسیس شروع کرد.
مجید: اسم خودم مجیده. این خانم زیبارو و باوقار، همسر بنده نارسیسخانم هستن. اینیکی خانم که متین و آروم نشستن، اسمشون پریاخانمه و دخترعموی خانمم هستن و اینی که کنارم نشسته و هی غر به دلم میزنه، یه بچه پررو به نام غلام آرشه؛ غلام آرش!
نارسیس و پریا با تعجب به مجید نگاه کردند و آرش هم با چشمغره به مجید نگاه کرد و گفت:
- غلام آرش؟ این چه اسمیه برای من گذاشتی؟!
- آپکانام کیاهی، آپ کها سه آی هی؟ (اسم شما چیست و از کجا آمدهاید؟)
نارسیس دستوپاشکسته به زبان هندی جواب داد:
- میرانام نارسیس هی، می ایرانی هو. آپ سه میلکر خوشی هوئی. (اسم من نارسیس هست و ایرانی هستم. از دیدن شما خوشوقتم)
ملکه جودها لبخندی زد و گفت:
- آپ کا سُواگَت هی. (خوش آمدید).
- بَهوت دَهَنی واد (خیلی ممنون). مُعاف کی جِیِه ، مِه زیاده هندی نهی جان تا، کِیا یِهاکویی فارسی بولتا هی؟ (ببخشید من هندی زیاد بلد نیستم، آیا کسی اینجا میتونه فارسی صحبت کنه؟)
جودها: جی، شاهنشاه فارسی بولتا هی. (بله، شاهنشاه فارسی صحبت میکنه)
نارسیس رو به اکبرشاه گفت:
نارسیس: جناب شاهنشاه، ما چون زبان هندی زیاد بلد نیستیم ممکنه اینجا دچار مشکل بشیم. بهجز شما کسی دیگه هست که فارسی بلد باشه؟
اکبرشاه گفت:
- بله بانو، یکی از همسران من از ادیبان دربار است. او زبان فارسی را به خوبی میداند. به ایشان میگویم که شما را همراهی کند.
مجید: خیلی ممنون جناب شاهنشاه. شما لطف مضاعف در حق ما روا داشتید. لطف شما مستدام، عمر شما طولانی.
آرش گوشه آستین مجید را آهسته کشید و دم گوشش گفت:
- این چرتوپرتا چیه میگی؟!
مجید: دارم تشکر ملوکانه میکنم.
آرش: اینجوری؟
مجید: خب پس چهجوری؟
آرش: فقط بگو ممنون، همین.
مجید: نمیشه زشته.
شاهنشاه متوجه پچپچهای دو پسرخاله شد و پرسید:
- شما چه میگویید؟
مجید سریع خودش را جمعوجور کرد و گفت:
- چیزی نمیگیم جناب شاه. راستی شما هنوز با ما درست آشنا نشدین؛ اجازه میدین معرفی کنم؟
شاه: بله درست میگویید؛ هنوز با شما به درستی آشنا نشدهام. خود را معرفی کنید تا بیشتر آشنا شویم.
مجید صدایش را صاف کرد و طبق معمول اول از خودش و بعد از نارسیس شروع کرد.
مجید: اسم خودم مجیده. این خانم زیبارو و باوقار، همسر بنده نارسیسخانم هستن. اینیکی خانم که متین و آروم نشستن، اسمشون پریاخانمه و دخترعموی خانمم هستن و اینی که کنارم نشسته و هی غر به دلم میزنه، یه بچه پررو به نام غلام آرشه؛ غلام آرش!
نارسیس و پریا با تعجب به مجید نگاه کردند و آرش هم با چشمغره به مجید نگاه کرد و گفت:
- غلام آرش؟ این چه اسمیه برای من گذاشتی؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: