کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
بی‌حوصله و عصبی گفت:
- داده که داده! فرزام! گفتم حق نداری بیای تا وقتی که سربازیت تموم بشه.
- سربازیم تا یه ماه دیگه تموم میشه. دانشگاه افسری رو هم که گذروندم. سرهنگ گفته بعد از اتمام دوره سربازیم می‌تونم اینجا شروع به کار کنم.
- خب که چی؟
- یعنی می‌تونم بیام. این عملیات هم امتحانی میام.
- نمی‌تونی.
- می‌تونم.
با عصبانیت برگشت و داد زد:
- فرزام!
اما فرزام که گویی قصد کوتاه آمدن نداشت، مصمم جواب داد:
- میام سرگرد! میام!
و بدون اینکه به امیربهادر اجازه‌ی زدن حرفی رو بده، از اتاق بیرون رفت. امیربهادر نگاه حرص‌آلودش رو از جای خالی فرزام گرفت و زیر لب احمقی نثارش کرد.
به ساعت دیواری اتاقش نگاه کرد. به‌سمت لباس‌هاش که پشت در به دیوار آویزون بود، رفت و با لباس‌های فرمش عوض کرد. از ستاد بیرون زد. سوار ماشین شد که فرزام با شیطنت نگاهی بهش انداخت و گفت:
- راستی راستی که همه‌جوره خوش‌تیپی سرگرد.
و سریع حرفش را تصحیح کرد.
- آخ ببخشید! امیربهادر! یادم رفت که دیگه تو ستاد نیستیم.
پنجره‌ی ماشین رو پایین کشید و در جواب پرحرفی‌های فرزام گفت:
- حرکت کن فرزام!
-‌‌ای به چشم سر…‌‌ ای بابا! چه بد عادت کردما. هی میگم سرگرد.
با چپ‌چپی که امیربهادر بهش رفت. صدای قهقهه‌ش تو ماشین پیچید.
***
کلید را آرام بدون اینکه صدایی ایجاد کند، در قفل چرخاند. در را که باز کرد، کیفش را محکم‌تر به سـ*ـینه‌اش چسباند و از اتاق بیرون رفت. هم‌زمان در اتاقِ مهدی باز شد. به‌سرعت داخل اتاق برگشت. پشت در ایستاد. نفس حبس شده در سـ*ـینه‌اش را به راحتی بیرون داد. چند لحظه صبرکرد که با بسته شدن در اتاق مهدی، به‌سرعت در اتاق را باز کرد و بیرون رفت. به‌سمت پذیرایی دوید و حواسش را جمع کرد تا در آن تاریکی پایش به جایی گیر نکند. گوشی پدرش را که همیشه بر روی میز بود، برداشت. با دیدن ساعت ترسی در جانش افتاد؛ اما با فکر اینکه به کسرا زنگ می‌زند و او حتماً دنبالش می‌آید، ترس را کنار گذاشت.
به آرامی از سالن بیرون زد. طبق عادت در را محکم به هم کوبید. با صدای در وحشت‌زده در جایش پرید. نگاهش سریع به‌سمت اتاق مهدی که چراغش روشن شد برگشت. وحشت‌زده زمزمه کرد:
- وای!
با شنیدن صدای دویدنی که از سالن آمد، به یک‌باره به خودش آمد و به‌سرعت به‌سمت در حیاط دوید. در را باز کرد. بدون اینکه در را ببند، به‌سمت خیابان دوید.
آن‌قدر به‌سرعت می‌دوید که صدای نفس‌های بلندش تنها صدایی بود که سکوت خوفناک شب را می‌شکست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پشت دیوار سنگی پنهان شد. نگاه وحشت زده‌اش را در تاریکی شب گرداند. آب گلویش را به زور و با ترس قورت داد. قلبش از ترس به سرعت خودش را به دیواره‌ی سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. بی‌جان با پاهای لرزان همان‌جا کنارِ دیوار نشست و کیفش را در آغـ*ـوش کشید. گوشی را از جیب مانتویش درآورد و به سختی با انگشت‌های لرزان و بی‌جانش شماره‌ی کسرا را گرفت. با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموشی گوشی می‌داد، آه از نهادش بلند شد. سرش را آرام به دیوار کوبید. هق‌هق گریه‌اش در فضای ساکت خیابان پیچید. با صدای توقف ماشینی پشت دیوار، گریه‌اش قطع شد.
    وحشت‌زده از جایش بلند شد و یک قدم عقب رفت. صدای بازوبسته‌شدن در ماشین و در آخر قدم‌های محکمی که به دیوار نزدیک می‌شد، آمد. دستش را محکم روی دهنش گذاشت. سرعت تپش قلبش بالاتر رفت. قدم‌ها هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و صدای زمخت مردی که گفت:
    - بریم! کسی این جا نیست.
    و این‌بار صدای قدم‌هایشان که دور می‌شد، آمد. لیلی آرام چشم‌هایش را بست. نفسش را به راحتی بیرون داد و بی‌رمق روی زمین نشست. صدای باز شدن در ماشین هم‌زمان با صدای زنگ خوردن گوشی‌اش شد. هر سه مرد به‌سرعت به‌سمت دیوار برگشتند و به‌سوی دیوار دویدند. وحشت‌زده جیغ بلندی زد و به‌سرعت گوشی را جواب داد. با صدای بلند و بغض‌آلودی گفت:
    - کسرا! تو رو خدا بیا!
    صدای نگران کسرا در گوشی پیچید:
    - الو؟ لیلی؟ چی شده؟
    - بی…
    با کشیده شدن گوشی از دستش، جیغ بلندتری زد و برگشت. مرد با خشم چنگی به موهای لیلی زد و غرید:
    - پاشو ببینم!
    لیلی وحشت‌زده شروع به تقلا و جیغ زدن کرد. یکی دیگر از آن سه مرد با حرص گفت:
    - قاسم! خفه‌ش کن تا ملت نریختن سرمون.
    مرد بی‌درنگ دستمال حاوی مواد بیهوشی را به بینی لیلی که در حال دست‌وپازدن و جیغ زدن بود، گذاشت. کم‌کم از تقلا افتاد و تن بی‌جانش در آغـ*ـوش مرد افتاد.
    - سریع ببریدش تو ماشین.
    مرد لیلی را در آغـ*ـوش کشید و سوار ماشین کرد و ماشین به‌سرعت به حرکت درآمد. تنها گوشی برجای ماند و صدای نگران و وحشت‌زده‌ی کسرا که نشان می‌داد هنوز پشتِ خط است.
    ***
    از ماشین پیاده شد و برای هزارمین‌بار در این یک ساعت، تماس فرزام را ریجکت کرد. دستی به کت خوش‌دوخت مشکی‌اش کشید. عینک را بر چشمانش زد. با نگاهی دقیق به اطراف نگاه کرد. نگاهش به خالد افتاد که به‌سویش می‌آمد. خالد با لحن سرخوشی گفت:
    - به! امیرجان! گفتم شاید پشیمون شدی و نمیای!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    و به اطراف نگاهی کرد و ادامه داد:
    - پس داداشت کجاست؟ اون نمیاد؟
    درحالی‌که نگاه جدی‌اش را به دخترانی که پشت سرهم هم و به‌ترتیب وارد کشتی می‌شدند، دوخته بود، جواب داد:‌
    - ن…
    - من اومدم.
    با صدای فرزام حرف در دهانش ماسید. به‌سرعت برگشت. خالد که مرد خنده‌رویی بود، قهقهه‌ای سر داد و ضربه‌ای به شانه‌ی فرزام زد و گفت:
    - خوش اومدی پسر! من برم ببینم اینا دارن چه غلطی می‌کنن
    فرزام که از ضربه‌ی دستِ خالد اخم‌هایش درهم رفته بود، با دور شدن خالد درحالی‌که آرام بازویش را نوازش می‌کرد، آرام زمزمه کرد:
    - دستت بشکنه دستم شکست!
    سرش را بالا گرفت. با دیدن اخم‌های درهم امیربهادر، انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار جلوی امیر گرفت و شاکی گفت:
    - اون‌جور نگاه نکن که حسابی از دستت شکارم! نامرد!
    امیربهادر بی‌توجه به فرزام به‌سمت کشتی رفت و نامحسوس انگشت اشاره‌اش را پشتِ گوشش کشید و ردیاب را فعال کرد. دستش را به حالت اینکه می‌خواهد سرفه کند، روی لب‌هایش گذاشت. آرام گفت:
    - جناب سرهنگ! عملیات شروع شد.
    و صدای سرهنگ در گوشش پیچید.
    - دست علی همراهت سرگرد! ان‌شاءالله که موفق بشی.
    بدون آنکه جواب سرهنگ را بدهد، وارد کشتی شد. پشت سرش فرزام بالا آمد.
    - خب، حالا جای ما کجاست.
    امیربهادر که از دستِ فرزام و لجاجتش برای آمدن عصبی بود، برگشت و غرید:
    - فرزام! تا اطلاع ثانوی دوروبر من نپلک که می‌زنم داغونت می‌کنم.
    و از کنارِ فرزام گذاشت. واردِ اتاقک کشتی شد. فرزام هم بی‌توجه به اخطار امیربهادر، پشت سرش رفت که نگاه هر دو به لیلی که روی مبل بیهوش افتاده بود، افتاد. امیربهادر اخم‌هایش را درهم کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    - هنوز نیومده شروع کردن.
    فرزام که متوجه منظورِ امیر شده بود، متعجب به لیلی که بدجور چهره‌ش برایش آشنا می‌آمد، نگاهی انداخت و گفت:
    - امیر! این دختره قیافه‌ش خیلی آشناس.
    پوزخندی زد و گفت:
    - یکی از همون دخترای احمقه که حاضر شد خودش رو بفروشه به شیخای عرب.
    فرزام دقیق به چهره‌ی لیلی خیره شد و یک آن چهره‌ی لیلی را به یاد آورد و هیجان‌زده بلند گفت:
    - نه امیر! این دختره همونیه که تو…
    - عه! بچه‌ها! شما اینجایید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    امیر سری تکان داد. به‌سمت خالد رفت.
    - بریم.
    باهم از اتاق بیرون رفتند. فرزام ماند با نگاه کنجکاو و شک‌آلودش به لیلی.
    - فرزام!
    با صدای هشدارگونه‌ی امیربهادر، نگاهش را از لیلی گرفت و بلند گفت:
    - اومدم داداش! اومدم.
    از اتاق بیرون رفت. امیربهادر که کنار لنج منتظرِ فرزام بود، چشم غره‌ای به فرزام رفت و گفت:
    - قراره تا آخرش همین‌جور مواظبت باشم فرزام؟ شاکی جواب داد:
    - امیر! چی‌کار کردم مگه؟ در ضمن، تو چرا انقدر نگرانی؟ من بیست‌وچهارسالمه.
    امیربهادر آروم جواب داد:
    - آره. فقط سنت بیست‌وچهاره.
    و از کنار فرزام رد شد. فرزام به‌سرعت برگشت و باحرص گفت:
    - وایسا امیر! منظورت چی بود؟ امیر! هوی آقا اف...
    امیربهادر به‌سرعت برگشت. جلوی دهانِ فرزام را گرفت وآروم غرید:
    - افرا و زهرمار فرزام!
    فرزام که تازه متوجه‌ی اشتباهش شده بود، دستش را به معنی تسلیم بالا برد. امیر دستش را از جلوی دهانِ فرزام برداشت. با تحکم گفت:
    - افرا نه، وادی. خراب نکن فرزام! هیچ‌کس نباید بفهمه فامیل اصلیمون رو.
    فرزام آروم گفت:
    - خالد داره میاد. باشه، حواسم هست.
    و لبخندی به روی خالد زد. خالد با آن لهجه‌ی عربی که داشت، گفت:
    - امیر داداش! کجا رفتی خب؟ قرار بود بیای کمک.
    امیربهادر برگشت و لبخندی مصنوعی به روی خالد زد. دستش را آروم پشتِ کمرِ خالد زد و گفت:
    - ببخشید! بریم.
    و همراه با خالد به‌سمت اتاقک کوچیکی که تمام دخترانِ را در آن فرستاده بودند، رفتند. خالد نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - تا ده دقیقه دیگه حرکته. فقط خدا کنه که مأمورهای از خدا بی‌خبر سر نرسن که کار میلیاردی ما رو خراب کنه.
    و با خنده گفت:
    - خدایی باورت میشه ده-بیست‌تا دختر ببریم اون‌ور آب و دویست میلیارد از شیخ‌های عرب بگیریم.
    قهقهه‌ای زد و جلوتر از امیربهادر وارد اتاق شد و نگاه پر نفرت امیربهادر را بر روی خودش ندید. وارد اتاق شد و پخ بلندی به روی دخترکی که در حالِ گریه بود، کرد که دخترک بیچاره جیغی زد و خودش را بیشتر در آغـ*ـوش کشید. خالد با لبخند کریهی به دخترک نگاهی کرد و رو به امیربهادر گفت:
    - تو کارت رو شروع کن امیر!
    امیر نگاه نگرانش را از دخترک گرفت و براساس لیستی که خالد به دستش داده بود، تک‌تک دختران را نام برد و در آخر بلند گفت:
    - تبسم حشمت؟
    خالد نگاه هیزش را از دخترک گرفت و گفت:
    - اینم تبسم ماست!
    دستش را جلو برد و انگشت اشاره‌اش را نوازش‌گونه بر روی گونه‌ی دخترک کشید که تبسم با خشم دستش را پس زد و داد زد:
    - دستت رو به من نز…
    با پشت دستی محکمی که در دهانش خورد، جیغ پر دردی کشید و صورتش را میان دستانش پنهان کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    خالد وحشیانه فکِ تبسم را میان پنجه‌هایش گرفت و با لحنی خشم‌آلود گفت:
    - این رو زدم که دیگه دستِ من رو پس نزنی. در ضمن! عادت کن به این دستمالی‌شدن‌ها که قراره…
    امیر که متوجه لرزش بدن دخترک شده بود، به‌سرعت جلو رفت. بازوی خالد را گرفت و گفت:
    - بسه خالد! داره پس میفته.
    خالد با حرص داد زد:
    - پس بیفته! به درک!
    امیربهادر چشم‌هایش را بست و جمله‌ای را که خوب می‌دانست خالد را آرام می‌کند، گفت:
    - اون‌وقت از دویست میلیاردت صدمیلیون کم میشه.
    خالد دستش را عقب کشید. حریصانه گفت:
    - آره. راست میگی. نباید به‌خاطر این دخترک بی‌ارزش از پولِ خودم بگذرم.
    این حرف را زد و به‌سرعت از اتاق بیرون رفت. امیربهادر نفس حبس‌شده در سـ*ـینه‌اش را با صدا و به سختی بیرون داد. دستی به گونه‌اش کشید. با صدای هق‌هق آرامی که شنید، به‌سمت تبسم برگشت و آروم گفت:
    - خوبی؟
    نگاه ترس‌آلودش را به امیر دوخت و تندتند سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. پوفی کرد و با قدم‌های بلند از اتاقک کشتی بیرون رفت. از پله‌ها بالا رفت. نگاهش به فرزام افتاد که به دیوارهای کشتی تکیه زده بود و درحالِ ور رفتن با موبایلش بود. خالد به ناخدا با تحکم گفت:
    - یالا راه بیفت!
    - چشم قربان!
    نگاهش را از خالد که پشت به او بود، گرفت. دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام زمزمه کرد:
    - راه افتادیم قربان.
    - دریافت شد.
    - هی! کسی اینجا نیست؟
    و ضربات ممتدی که به اتاقک گوشه‌ی کشتی خورد. خالد، امیر و فرزام، هر سه به‌سمت اتاقک برگشتند.
    خالد لبش را‌تر کرد. ضربه‌ای به شانه‌ی امیربهادر زد و گفت:
    - دستت رو می‌بـ..وسـ..ـه امیر! این دختره خیلی چموش و زبون‌درازه. من نمی‌تونم برم. یهو کار دستِ خودم میدم.
    امیربهادر نگاه جدی به خالد انداخت.
    - خیله‌خب.
    خالد اسلحه رو به‌سمت امیربهادر گرفت و گفت:
    - ساکتش کن.
    فرزام وحشت‌زده چند قدم جلو آمد. بلند گفت:
    - یعنی بکشتش؟
    خالد زد زیر خنده و گفت:
    - امیر این داداشت خیلی آی‌کیوعه‌ها! اگه به کشتن بودن که خودم راحتش می‌ک…
    امیر بی‌حوصله وسطِ حرفش پرید و گفت:
    - بحث رو کش نده خالد. من میرم.
    برگشت. با قدم‌های بلند و محکم به‌سمت اتاقک رفت.
    لیلی بی‌وقفه مشت‌های پی‌درپی به در می‌زد. با صدای چرخش کلید در قفل، به‌سرعت عقب رفت. در باز شد و هیکل ورزیده امیربهادر با آن نگاه جدی و ابروهای درهم گره خورده نمایان شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    وارد اتاق شد. در را پشت سرش بست و قفل کرد.
    لیلی به خودش آمد و با حرص گفت:
    - چرا در رو قفل می‌کنی؟ برو کنار! می‌خوام برم بیرون.
    امیربهادر برگشت. با صدای بم و پر تحکم گفت:
    - برو عقب!
    با غیظ یک قدم جلو رفت. جواب داد:
    - نمیرم. تو برو عقب! می‌خوام برم بیرون. اصلاً شما کی هستید، ها؟ چرا من رو دزدیدید و آوردید این خراب‌شده؟
    دستش را روی بازوی امیر گذاشت و سعی کرد کنارش بزند؛ اما امیر بدون آنکه ذره‌ای از جایش تکان بخورد، با همان جدیت به دخترک روبه‌رویش که تازه داشت به حرفِ فرزام می‌رسید که چهره‌اش آشناست، خیره بود.
    لیلی بی‌طاقت داد زد:
    - اه! برو کنار ببینم! چرا عین سنگی تو؟ گفتم می‌خوام برم بیرون، نمی‌فهمی؟
    امیربهادر عقب رفت. لیلی به‌سمت در خیز برداشت. دستگیره را چندباری بالاوپایین کرد. با عصبانیت برگشت و داد زد:
    - اینکه قفله!
    امیربهادر نیش‌خندی زد و گفت:
    - می‌خواستی باز باشه که از اینجا هم فرار کنی؟
    لیلی در جایش خشکش زد. آرام برگشت و با نگاهی که رنگ تردید داشت، به امیر نگاه کرد. آروم لب زد:
    - تو... تو…
    پوزخندی روی لبش رنگ گرفت و با همان لحن تمسخرآمیز قبل جواب داد:
    - من از کجا می‌دونم فرار کردی، ها؟ یا اینکه کی بهم گفته؟
    لیلی کامل برگشت. درحالی‌که قدم آرامی به‌سمت امیر برمی‌داشت گفت:
    - تو کی هستی؟
    - من؟ مگه مهمه؟
    اخم‌هایش را درهم کشید و با لحنی شاکی جواب داد:
    - حتماً مهمه که دارم می‌پرسم! تو کی هستی، ها؟ چرا فکر می‌کنی من از خونه فرار کردم؟
    امیربهادر با حرص خیز برداشت و بازوان لیلی را میان پنجه‌هایش گرفت و لیلی را محکم به در چسباند. با لحنی حرص‌آلود و تحکم آمیز گفت:
    - فکر نمی‌کنم، مطمئنم! مطمئنم که فرار کردی. دقیقاً مثل اون بیست دختر احمقی که تو اتاق کناری زندانین.
    مکثی کرد. نگاه غضب‌آلودش را در چشمان پر از جرئت لیلی گرداند. شمرده‌شمرده گفت:
    - همه‌شون فرار کردن!
    نیش‌خندی زد و عقب رفت.
    - همه‌شون عاشقِ یه آدم احمق‌تر از خودشون شدن و به‌خاطرش از خونه فرار کردن. نگو تو فرار نکردی که باورم نمیشه!
    لیلی درحالی‌که سعی می‌کرد ترسش را نشان ندهد، سرش را پایین انداخت و گفت:
    - من فرار نکردم. من رو دزدیدن.
    خودش هم نمی‌دانست که چرا به پسر روبه‌رویش دروغ گفت. چرا فرارش را انکار کرد؟ یک قدم عقب رفت و گفت:
    - هر چی که هست، دیگه مهم نیست.
    سرش را با تردید بالا گرفت. آرام لب زد:
    - چرا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    به اطرافش اشاره کرد و جواب داد:
    - چون الان تو کشتی هستیم.
    - خب به من چه!
    با حرص محکم به در زد و بلند داد زد:
    - بیا این در بی‌صاحاب رو باز کن. قول میدم ازتون شکایت نکنم.
    امیربهادر خنده‌ی عصبی‌ای کرد و رویش را از لیلی گرفت. لیلی که از حرکت امیر حرصش گرفته بود، خیز برداشت و ضربه‌ی محکمی به کمرِ امیر زد و فریاد زد:
    - چرا می‌خندی عوضی؟ گفتم بیا این درو باز کن من می‌خوام برم…
    امیر بی‌هوا برگشت و نعره زد:
    - خفه شو دیگه! انقدر زیر گوش من داد و هوار نکن.
    با نعره‌ای که زد، لیلی وحشت‌زده سر جایش ثابت ماند. با چشمانی درشت از ترس، به امیر خیره شد. امیربهادر با حرص گفت:
    - اون موقعِ که فرار می‌کردی فکر اینجاش رو نکردی، ها؟ فکر نکردی که شاید گیر بیفتی و در آخرش وارد کشتی‌ای بشی که مقصدش دبیه، ها؟
    لیلی با حرص زمزمه کرد:
    - من فرار…
    کم‌کم چشم‌هایش درشت شد. ترس در نگاهش نشست. وحشت‌زده و آرام زمزمه کرد:
    - چی؟
    پوزخند عصبی زد و گفت:
    - نگو که نمی…
    لیلی بی‌طاقت فریاد زد:
    - بسه دیگه! بسه! گفتم چی گفتی؟ این کشتی لعنتی داره کدوم قبرستونی میره؟
    امیربهادر چشم‌هایش که خشم در آن موج می‌زد را بست و آروم زمزمه کرد:
    - دبی!
    نفس در سـ*ـینه‌اش حبس شد. سرش را به معنی نه تکان داد. یک قدم عقب رفت. چندلحظه‌ای گذشت. با درک حرفِ امیربهادر بی‌طاقت برگشت و با مشت‌های بی‌جانش به جان در افتاد، جیغ زد:
    - بیا باز کن این درو! باز کنید تو رو خدا!
    به‌سمت امیربهادر برگشت با گریه و لحن ملتمسی گفت:
    - تو رو خدا درو باز کن.
    امیربهادر کلافه نگاهش را از نگاه اشک‌آلود و پر از ترس لیلی گرفت. لیلی برای رهایی از این جهنم بسوی امیربهادر قدم برداشت. دستان لرزانش را بر روی بازوی امیر گذاشت و با صدای خش‌دار و گرفته‌ای گفت:
    - من فرار نکردم! من رو دزدیدن. خواهش می‌کنم بذار برم.
    امیربهادر بی‌طاقت لیلی را پس زد و بلند با لحنی عصبی و کلافه‌ای گفت:
    - نمیشه.
    به‌سوی در رفت. در را باز کرد. با دیدن فرزام پشت در، اخم‌هایش را درهم کشید و غرید:
    - تو اینجا چه…
    با ضربه‌ی بی‌هوای لیلی به پهلویش، به‌شدت به درگاه در خورد. لیلی به‌سرعت به‌سمت در خیز برداشت که محکم به فرزام خورد. وحشت‌زده سرش را بالا گرفت؛ اما با دیدن فرزام ناباورانه لب زد:
    - تو!
    یک قدم عقب رفت. نگاهش را بین فرزام و امیربهادر چرخاند. تازه توانست امیر را بشناسد. ناباورانه لب زد:
    - سرگرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    امیربهادر چشم‌هایش را از فرط خشم روی هم نهاد. فرزام وحشت‌زده نگاهش را از لیلی به امیر انداخت.
    لیلی با نگاهی متعجب و گیج به فرزام نگاه کرد و آروم گفت:
    - شما پلی…
    - امیر! فرزام! چه خبره اونجا؟
    امیربهادر به‌سرعت جلوی دهان لیلی را گرفت. به داخل کشاندش و در را بست. لیلی را به در چسباند.
    با نگاهی غضب‌آلود و به خون نشسته به لیلی زل زد و غرید:
    - هیچ‌کس نباید بفهمه. می‌فهمی یا نه؟ هیچ‌کس!
    تقه‌ای به در خورد.
    - امیر! چی شده پسر؟ اتفاقی افتاده؟
    با اکراه نگاه جدی‌اش را از لیلی گرفت. سرش را بالا گرفت و بلند گفت:
    - چیزی نشده خالد.
    نگاه سرد جدی و عصبی‌اش را بار دیگر به نگاه متعجب و ترس‌آلود لیلی دوخت. سرش را پایین آورد و آروم دم گوشه لیلی زمزمه کرد:
    - فراموش کن که من کی هستم.
    - اما...
    ابروهایش را درهم گره زده، سرش را عقب برد و با اخمی عمیق و جدیتی کامل، به لیلی چشم دوخت.
    آب گلویش را به سختی قورت داد. دستش را به دستگیره در زد و آروم گفت:
    - فهمیدم.
    در را باز کرد. شانه به شانه‌ی امیربهادر ایستاد تا آن آدمی را که باید این راز را از او پنهان کند، ببیند. در روی پاشنه چرخید. نگاه نگران فرزام و نگاه منتظر خالد بر روی در که در نهایت باز شد. امیر بی‌درنگ یک قدم بلند به‌سوی در برداشت و گفت:
    - من میرم بالا.
    بدون اینکه اجازه‌ی حرفی به کسی دهد، از وسط ِفرزام و خالد گذشت و پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفت. خالد نگاه گیجش را از امیربهادر گرفت. به لیلی که رسید، چشم‌هایش برق زد و نگاه خریدارنه‌ای را به لیلی انداخت که لیلی با چندشی نگاهش را از نگاه هیز خالد گرفت و با غیظ زیر لب زمزمه کرد:
    - چشم‌هات از حدقه دربیاد و خوراک سگ‌های ولگرد بشه ان‌شاءالله.
    فرزام که صدای لیلی را شنید، به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت:
    - خالد! به نظرم تو برو بالا. فکر کنم این دختره یه‌کم داداشم رو اذیت کرده.
    چشمکی زد و با شیطنت گفت:
    - امیربهادر رو که می‌شناسی. یه‌کم بدقلقه. ممکنه از سر حرص تا آخر این راه یه بلایی سر این کوچولو بیاره. برو آرومش کن.
    خالد لبخند کریهی که لیلی را بدجور حرصی می‌کرد، زد و با لحنی پر هـ*ـوس گفت:
    - من بمیرمم نمی‌ذارم بلایی سر این پروانه کوچولو بیاد.
    لیلی نگاه پر نفرتی به خالد انداخت. برگشت داخل اتاق. خالد ریز خندید و رو به فرزام آرام گفت:
    - چه ناز هم می‌کنه لاکردار!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لبخند مصنوعی زد و گفت:
    - برو دیگه! ببین امیر کجاست.
    خالد نگاه پر هوسش را به لیلی که کنار پنجره ایستاده بود، انداخت و گفت:
    - چرا تو نمیری؟ برو، منم یه‌کم با این لواشک خوردنی بازی کنم.
    فرزام با حرص نگاهش را از نیم‌رخ خالد گرفت. کلافه و عصبی سرش را به اطراف گرداند. خالد با جدیت گفت:
    - برو دیگه!
    فرزام نگران به لیلی که حالا با نگرانی و ترس به فرزام نگاه می‌کرد، نگاهی انداخت و آروم لب زد:
    - اما...
    خالد ضربه‌ای به بازوی فرزام زد و با ته خنده‌ی داخل صدایش گفت:
    - می‌دونم تو هم هـ*ـوس این آلوچه…
    فرزام کلافه پرید تو حرفش و بلند گفت:
    - اه خالد! بسه دیگه! پروانه، لواشک، آلوچه! اینا رو دیگه از کجا میاری؟ این دختره کجاش شبیه ایناست؟
    لیلی که حرف‌های آخر فرزام و خالد را شنیده، با غیظ جلو آمد و گفت:
    - نه که خودش مثل قیر سیاهه، سعی داره به بقیه یه نسبت بده.
    خالد با عصبانیت نگاهی به فرزام و بعد به لیلی انداخت و گفت:
    - زبونت درازه‌ها!
    حق به جانب یک قدم جلو رفت و گفت:
    - تا چشمت درآد! زبونم درازه، حمل کردنش با منه، به تو چه ربطی داره؟
    خالد که از این زبان‌درازی لیلی کفری شده بود، بی‌هوا برگشت و بر سر فرزام داد زد:
    - برو بالا فرزام!
    سر برگرداند و با نگاهی خشم‌آلود و ترسناک به لیلی چشم دوخت.
    - من با این دختره کار دارم.
    لیلی خنده‌ی تمسخر آمیزی زد و گفت:
    - خدا رو شکر بالاخره صفت خودم رو به خودم دادی و چرت‌وپرت دیگه‌ای به هم نبافتی.
    فرزام با دهنی باز به لیلی نگاه کرد. در عجب بود که این دختر چطور جرئت کرده این‌طوری در مقابل خالد بایستد. خالد با حرص خیزی به‌سمت لیلی برداشت؛ اما قبل از آنکه به او برسد، لیلی جیغ بلندی زد به‌سرعت جا خالی داد و قبل از اینکه خالد به خودش بیاید، از پله‌ها بالا دوید. روی پله‌ی آخر وحشت‌زده به اطراف نگاه کرد. با دیدن امیربهادر بی‌درنگ به‌سویش دوید.
    خالد از پله‌ها بالا آمد و داد زد:
    - وایسا ببینم! وایسا دختره‌ی احمق! وایسا بهت میگم.
    امیربهادر متعجب از سروصداهای ایجاد شده برگشت؛ اما کامل برنگشته بود که لیلی چنگی به بازویش زد و خودش را پشت سر امیر پنهان کرد. امیربهادر متعجب سرش را به چپ کج کرد و به لیلی که پشت سرش پناه گرفته بود، نگاهی انداخت. خالد در چند قدمی امیربهادر ایستاد. صدای نفس‌های پر حرصش در فضا پیچید. با صدایی که از خشم می‌لرزید، گفت:
    - امیربهادر برو کنار.
    امیر پایش را بلند کرد تا قدم اول را بردارد که لیلی به‌سرعت چنگی به لباسش زد و بلند گفت:
    - هی! کجا؟ نرو لطفاً!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    خالد داد زد:
    - تو غلط می‌کنی که نره کنار! امیر! بیا کنار! من باید به حسابِ این دختره‌ی زبون‌دراز برسم. اگه راشد این دختره رو با این زبون گزنده ببینه گردن من رو بیخ تا بیخ می‌بره که...
    لیلی که از بودن امیربهادر جرئتش بیشتر شده بود، با غیظ گفت:
    - مار بگزه زبونت رو مرتیکه‌ی احمق! به من چه که اون شیخ‌های نجـ*ـس با توی نجـ*ـس‌تر از خودشون چی‌کار می‌کنن. حرف زدی، جواب شنیدی، چته رم می‌کنی؟
    فرزام با خنده رو برگرداند و خلاف خالد ایستاد تا خنده‌اش را نبیند. خالد که همچون ماری زخمی از خشم بر خودش می‌پیچید، نعره زد:
    - خفه شو دختره‌ی احمق!
    و به‌سمت لیلی خیز برداشت که لیلی جیغ کرکننده‌ای زد و خودش را بیشتر پشت امیربهادر پنهان کرد. امیر با عصبانیت یک قدم جلو رفت و بازوی خالد را گرفت.
    - بسه خالد! کافیه! به خودت بیا.
    خالد درحالی‌که حرص به لیلی نگاه می‌کرد، گفت:
    - ول کن امیر! بذار برم دخل این دخترک رو بیارم.
    امیربهادر عصبی چشم‌هایش را بست و با یک حرکت خالد را به عقب هول داد. داد زد:
    - گفتم بسه خالد! می‌خوای چه بلایی سر این دختره بیاری، ها؟ می‌خوای بکشیش که راشد هم تو رو بکشه؟ اون به تو پول نداده که جنازه تحویلش بدی.
    خالد که با شنیدن حرف‌های امیربهادر تا حدودی آرام شده بود، چنگی میان موهای به‌هم‌ریخته‌اش زد و گفت:
    - چه فایده داره؟ من این دختره‌ی چموش رو با این وضع ببرم پیش راشد مرگم حتمیه. اون از دخترهای زبون‌دراز خوشش نمیاد.
    لیلی که تصمیم نداشت لحظه‌ای ساکت بماند، با تمسخر گفت:
    - خب خواهر خودت رو می‌بردی آرومش می‌کردی. راستی خواهر داری؟
    خالد با نگاهی به خون نشسته یک قدم برداشت که امیر جلویش ایستاد. فرزام با نگاهی خندان و لبی که می‌گزید تا خنده‌اش را پنهان کند، به لیلی و بعد به امیر که او هم رد خنده‌ای در چشمانش بود، نگریست. خالد با خشم غرید:
    - دهنت رو ببند دختره‌ی هرجایی!
    لیلی با غیظ جلو آمد و داد زد:
    - هرجایی اول تا آخرته! چیه؟ برای دخترای مردم کافری، برای خواهر خودت حضرت والا؟
    خالد نگاه عصبی‌اش را به امیر دوخت و گفت:
    - امیر! بگو خفه شه تا خودم تو همین دریا خفه‌ش نکردم.
    امیربهادر به‌سمت لیلی برگشت. نگاه جدی‌ای به او انداخت و آروم گفت:
    - بسه!
    لیلی حق‌به‌جانب به راشد فرضی اشاره کرد و گفت:
    - من پیشِ این خری که این میگه نمیرما.
    خالد با تمسخر گفت:
    - باشه مادمازل! برای تو یه کاخ جدا می‌سازیم.
    چپ‌چپی به خالد رفت و گفت:
    - هر وقت گفتم خر، بپر وسط بگو ع...
    نگاهش به چشم‌های گشاد شده‌ی امیربهادر افتاد و حرف در دهانش ماسید. هم‌زمان صدای قهقهه‌ی فرزام در فضا پیچید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا