بیحوصله و عصبی گفت:
- داده که داده! فرزام! گفتم حق نداری بیای تا وقتی که سربازیت تموم بشه.
- سربازیم تا یه ماه دیگه تموم میشه. دانشگاه افسری رو هم که گذروندم. سرهنگ گفته بعد از اتمام دوره سربازیم میتونم اینجا شروع به کار کنم.
- خب که چی؟
- یعنی میتونم بیام. این عملیات هم امتحانی میام.
- نمیتونی.
- میتونم.
با عصبانیت برگشت و داد زد:
- فرزام!
اما فرزام که گویی قصد کوتاه آمدن نداشت، مصمم جواب داد:
- میام سرگرد! میام!
و بدون اینکه به امیربهادر اجازهی زدن حرفی رو بده، از اتاق بیرون رفت. امیربهادر نگاه حرصآلودش رو از جای خالی فرزام گرفت و زیر لب احمقی نثارش کرد.
به ساعت دیواری اتاقش نگاه کرد. بهسمت لباسهاش که پشت در به دیوار آویزون بود، رفت و با لباسهای فرمش عوض کرد. از ستاد بیرون زد. سوار ماشین شد که فرزام با شیطنت نگاهی بهش انداخت و گفت:
- راستی راستی که همهجوره خوشتیپی سرگرد.
و سریع حرفش را تصحیح کرد.
- آخ ببخشید! امیربهادر! یادم رفت که دیگه تو ستاد نیستیم.
پنجرهی ماشین رو پایین کشید و در جواب پرحرفیهای فرزام گفت:
- حرکت کن فرزام!
-ای به چشم سر… ای بابا! چه بد عادت کردما. هی میگم سرگرد.
با چپچپی که امیربهادر بهش رفت. صدای قهقههش تو ماشین پیچید.
***
کلید را آرام بدون اینکه صدایی ایجاد کند، در قفل چرخاند. در را که باز کرد، کیفش را محکمتر به سـ*ـینهاش چسباند و از اتاق بیرون رفت. همزمان در اتاقِ مهدی باز شد. بهسرعت داخل اتاق برگشت. پشت در ایستاد. نفس حبس شده در سـ*ـینهاش را به راحتی بیرون داد. چند لحظه صبرکرد که با بسته شدن در اتاق مهدی، بهسرعت در اتاق را باز کرد و بیرون رفت. بهسمت پذیرایی دوید و حواسش را جمع کرد تا در آن تاریکی پایش به جایی گیر نکند. گوشی پدرش را که همیشه بر روی میز بود، برداشت. با دیدن ساعت ترسی در جانش افتاد؛ اما با فکر اینکه به کسرا زنگ میزند و او حتماً دنبالش میآید، ترس را کنار گذاشت.
به آرامی از سالن بیرون زد. طبق عادت در را محکم به هم کوبید. با صدای در وحشتزده در جایش پرید. نگاهش سریع بهسمت اتاق مهدی که چراغش روشن شد برگشت. وحشتزده زمزمه کرد:
- وای!
با شنیدن صدای دویدنی که از سالن آمد، به یکباره به خودش آمد و بهسرعت بهسمت در حیاط دوید. در را باز کرد. بدون اینکه در را ببند، بهسمت خیابان دوید.
آنقدر بهسرعت میدوید که صدای نفسهای بلندش تنها صدایی بود که سکوت خوفناک شب را میشکست.
- داده که داده! فرزام! گفتم حق نداری بیای تا وقتی که سربازیت تموم بشه.
- سربازیم تا یه ماه دیگه تموم میشه. دانشگاه افسری رو هم که گذروندم. سرهنگ گفته بعد از اتمام دوره سربازیم میتونم اینجا شروع به کار کنم.
- خب که چی؟
- یعنی میتونم بیام. این عملیات هم امتحانی میام.
- نمیتونی.
- میتونم.
با عصبانیت برگشت و داد زد:
- فرزام!
اما فرزام که گویی قصد کوتاه آمدن نداشت، مصمم جواب داد:
- میام سرگرد! میام!
و بدون اینکه به امیربهادر اجازهی زدن حرفی رو بده، از اتاق بیرون رفت. امیربهادر نگاه حرصآلودش رو از جای خالی فرزام گرفت و زیر لب احمقی نثارش کرد.
به ساعت دیواری اتاقش نگاه کرد. بهسمت لباسهاش که پشت در به دیوار آویزون بود، رفت و با لباسهای فرمش عوض کرد. از ستاد بیرون زد. سوار ماشین شد که فرزام با شیطنت نگاهی بهش انداخت و گفت:
- راستی راستی که همهجوره خوشتیپی سرگرد.
و سریع حرفش را تصحیح کرد.
- آخ ببخشید! امیربهادر! یادم رفت که دیگه تو ستاد نیستیم.
پنجرهی ماشین رو پایین کشید و در جواب پرحرفیهای فرزام گفت:
- حرکت کن فرزام!
-ای به چشم سر… ای بابا! چه بد عادت کردما. هی میگم سرگرد.
با چپچپی که امیربهادر بهش رفت. صدای قهقههش تو ماشین پیچید.
***
کلید را آرام بدون اینکه صدایی ایجاد کند، در قفل چرخاند. در را که باز کرد، کیفش را محکمتر به سـ*ـینهاش چسباند و از اتاق بیرون رفت. همزمان در اتاقِ مهدی باز شد. بهسرعت داخل اتاق برگشت. پشت در ایستاد. نفس حبس شده در سـ*ـینهاش را به راحتی بیرون داد. چند لحظه صبرکرد که با بسته شدن در اتاق مهدی، بهسرعت در اتاق را باز کرد و بیرون رفت. بهسمت پذیرایی دوید و حواسش را جمع کرد تا در آن تاریکی پایش به جایی گیر نکند. گوشی پدرش را که همیشه بر روی میز بود، برداشت. با دیدن ساعت ترسی در جانش افتاد؛ اما با فکر اینکه به کسرا زنگ میزند و او حتماً دنبالش میآید، ترس را کنار گذاشت.
به آرامی از سالن بیرون زد. طبق عادت در را محکم به هم کوبید. با صدای در وحشتزده در جایش پرید. نگاهش سریع بهسمت اتاق مهدی که چراغش روشن شد برگشت. وحشتزده زمزمه کرد:
- وای!
با شنیدن صدای دویدنی که از سالن آمد، به یکباره به خودش آمد و بهسرعت بهسمت در حیاط دوید. در را باز کرد. بدون اینکه در را ببند، بهسمت خیابان دوید.
آنقدر بهسرعت میدوید که صدای نفسهای بلندش تنها صدایی بود که سکوت خوفناک شب را میشکست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: