- عضویت
- 2017/07/07
- ارسالی ها
- 153
- امتیاز واکنش
- 6,034
- امتیاز
- 536
***
تانیا
قرار بود فقط کمی جلبتوجه کنم. قرار بود یه کاری کنم که نگرانیش رو نسبت به خودم توی چشماش ببینم؛ اما خب نقشهم یهکم عالی پیش رفت و واقعاً یه بلایی سر پام اومد. قرار بود فقط بیفتم. تقریباً بازوی من رو از روی پالتو گرفته بود و با احتیاط دنبال خودش میکشوند؛ جوری که فکرشم نمیکردم بخواد بغلم کنه. انگاری این نقشهم زیادی خوب بود. حالا هر بلایی هم سر پام بیاد مهم نیست. مثل یه احمق از این که الان توی بغلشم خوشحالم. حتی اگه فقط از روی دلسوزی باشه. سرم رو به سـ*ـینهاش تکیه دادم.
- ببخشین.
چند لحظه طول کشید تا جواب بده.
- برای چی؟
لب پاینم رو گزیدم و گفتم:
- انداختمتون تو دردسر.
نفسش رو با فشار بیرون فرستاد که تو صورتم خورد. آروم گفتم:
- آخه خسته بودین.
نگاهش رو به روبهرو دوخت.
- خسته نیستم. باید مراقب خودت باشی. تو باید مراقب آسا هم باشی.
سرم رو بیشتر تو سـ*ـینهاش فرو کردم و چشمام رو بستم.
- هر اتفاقی هم که برام بیفته نمیذارم آسا صدمه ببینه.
صدای قلبش میاومد. وقتی روی صندلی ماشین قرار گرفتم، چشمام رو باز کردم. هومان خیلی تند رانندگی میکرد و آسا هر چند دقیقه یه بار حالم رو میپرسید. پیشی نازم رو حسابی ترسونده بودم، همینطور پدرش رو. در ماشین که باز شد، به هومان که میخواست بغلم کنه نگاه کردم و گفتم:
- نمیخواد، خودم میتونم.
خم شد و بدون توجه بغلم کرد.
- اون موقع که خوب لم داده بودی.
از اینکه اونقدر صریح اشاره کرده بود، لبخند زدم و لبم رو گزیدم.
- بههرحال کفش نداری و نمیتونم بذارم پابرهنه روی زمین راه بری. آسا، بابا، کنار ما باش.
من رو روی تخت نشوند و آسا هم کنارم و خودش هم کنار آسا نشست. با گفتن اسم دکتری، پرستار رو راهی کرد و چند دقیقه طول کشید تا دکتر مسنی اومدش. از روی تخت بلند شد و با دکتر دست داد.
- سلام دکتر.
- سلام پسرم.
دکتر گونهی آسا رو بـ*ـوسید و مقابل من ایستاد.
- سلام دخترم، خوبی؟
- سلام دکتر. ممنون.
- خب مشکل کجاست؟ چیشده؟
قبل از اینکه حرفی بزنم، هومان جواب داد:
- از روی صندلی افتاده. مچ پای چپش.
بعد آسا رو جابهجا کرد. من هم پام رو روی تخت گذاشتم. تا دکتر تشخیص بده در رفته و عکس بگیرم و پرستار آتل ببنده، هدا هم از راه رسید. بیچارهها رو امروز خیلی تو دردسر انداختم؛ ولی واقعاً چه حس خوبی داشت که نگرانت بشن، بهت توجه کنن، براشون مهم باشی؛ اونقدری که بهخاطرت بیان بیمارستان. هدا برام کفش آورده بود؛ یه کفش راحت و بدون پاشنه. آسا رو که حسابی خسته شده بود، بغـ*ـل کرد و رفت خونه. البته قبلش کلی اصرار کرد به خونهی اون برم تا بتونه مراقبم باشه؛ اما قبول نکردم و گفتم توی خونهی خودم راحتترم. هومان برام عصا آورد. بهسختی باهاشون راه میرفتم. راستش به بغـ*ـلکردناش بدعادتم کرده بود و اینجوری، کار با عصا برام سختتر شده بود. نزدیکای خونه بودیم. چشمم به پارک افتاد. آهسته گفتم:
- میشه یهکم توی این پارک بشینیم؟
با اخم بهسمتم برگشت.
- توی پارک؟ توی این سرما؟
آروم لب زدم:
- سرما؟ سرد نیست که. الان برم توی خونه، دیگه تا فردا باید تو خونه بمونم. هنوز هشت نشده.
سری تکون داد و گفت:
- سرما برای پات خوب نیست.
- چیزی نمیشه، قول میدم.
تانیا
قرار بود فقط کمی جلبتوجه کنم. قرار بود یه کاری کنم که نگرانیش رو نسبت به خودم توی چشماش ببینم؛ اما خب نقشهم یهکم عالی پیش رفت و واقعاً یه بلایی سر پام اومد. قرار بود فقط بیفتم. تقریباً بازوی من رو از روی پالتو گرفته بود و با احتیاط دنبال خودش میکشوند؛ جوری که فکرشم نمیکردم بخواد بغلم کنه. انگاری این نقشهم زیادی خوب بود. حالا هر بلایی هم سر پام بیاد مهم نیست. مثل یه احمق از این که الان توی بغلشم خوشحالم. حتی اگه فقط از روی دلسوزی باشه. سرم رو به سـ*ـینهاش تکیه دادم.
- ببخشین.
چند لحظه طول کشید تا جواب بده.
- برای چی؟
لب پاینم رو گزیدم و گفتم:
- انداختمتون تو دردسر.
نفسش رو با فشار بیرون فرستاد که تو صورتم خورد. آروم گفتم:
- آخه خسته بودین.
نگاهش رو به روبهرو دوخت.
- خسته نیستم. باید مراقب خودت باشی. تو باید مراقب آسا هم باشی.
سرم رو بیشتر تو سـ*ـینهاش فرو کردم و چشمام رو بستم.
- هر اتفاقی هم که برام بیفته نمیذارم آسا صدمه ببینه.
صدای قلبش میاومد. وقتی روی صندلی ماشین قرار گرفتم، چشمام رو باز کردم. هومان خیلی تند رانندگی میکرد و آسا هر چند دقیقه یه بار حالم رو میپرسید. پیشی نازم رو حسابی ترسونده بودم، همینطور پدرش رو. در ماشین که باز شد، به هومان که میخواست بغلم کنه نگاه کردم و گفتم:
- نمیخواد، خودم میتونم.
خم شد و بدون توجه بغلم کرد.
- اون موقع که خوب لم داده بودی.
از اینکه اونقدر صریح اشاره کرده بود، لبخند زدم و لبم رو گزیدم.
- بههرحال کفش نداری و نمیتونم بذارم پابرهنه روی زمین راه بری. آسا، بابا، کنار ما باش.
من رو روی تخت نشوند و آسا هم کنارم و خودش هم کنار آسا نشست. با گفتن اسم دکتری، پرستار رو راهی کرد و چند دقیقه طول کشید تا دکتر مسنی اومدش. از روی تخت بلند شد و با دکتر دست داد.
- سلام دکتر.
- سلام پسرم.
دکتر گونهی آسا رو بـ*ـوسید و مقابل من ایستاد.
- سلام دخترم، خوبی؟
- سلام دکتر. ممنون.
- خب مشکل کجاست؟ چیشده؟
قبل از اینکه حرفی بزنم، هومان جواب داد:
- از روی صندلی افتاده. مچ پای چپش.
بعد آسا رو جابهجا کرد. من هم پام رو روی تخت گذاشتم. تا دکتر تشخیص بده در رفته و عکس بگیرم و پرستار آتل ببنده، هدا هم از راه رسید. بیچارهها رو امروز خیلی تو دردسر انداختم؛ ولی واقعاً چه حس خوبی داشت که نگرانت بشن، بهت توجه کنن، براشون مهم باشی؛ اونقدری که بهخاطرت بیان بیمارستان. هدا برام کفش آورده بود؛ یه کفش راحت و بدون پاشنه. آسا رو که حسابی خسته شده بود، بغـ*ـل کرد و رفت خونه. البته قبلش کلی اصرار کرد به خونهی اون برم تا بتونه مراقبم باشه؛ اما قبول نکردم و گفتم توی خونهی خودم راحتترم. هومان برام عصا آورد. بهسختی باهاشون راه میرفتم. راستش به بغـ*ـلکردناش بدعادتم کرده بود و اینجوری، کار با عصا برام سختتر شده بود. نزدیکای خونه بودیم. چشمم به پارک افتاد. آهسته گفتم:
- میشه یهکم توی این پارک بشینیم؟
با اخم بهسمتم برگشت.
- توی پارک؟ توی این سرما؟
آروم لب زدم:
- سرما؟ سرد نیست که. الان برم توی خونه، دیگه تا فردا باید تو خونه بمونم. هنوز هشت نشده.
سری تکون داد و گفت:
- سرما برای پات خوب نیست.
- چیزی نمیشه، قول میدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: