سرمو بلند کردم و با تعجب پرسیدم: اینجا چی کار می کنی؟!
-همراه صفا اومدم. دیروز که پسرداییت بهش زنگ زد خونه اشون بودم.
:زحمت کشیدی.
-زحمتی نبود. می تونم به بابک هم سر بزنم. می تونم بشینم یا می خوای تنها باشی؟
یه خرده خودمو جا به جا کردم و کنارم نشست و گفت: وقتی بابک رفت، روم نمی شد برم و جنازه اشو ببینم! روم نمی شد تو مراسماش شرکت کنم! راضی به ازدواج من و سهیل نبود! خیلی سعی کرده بود بهم بفهمونه که سهیل مرد زندگی نیست! خیلی سعی کرده بود راضیم کنه که دست از اون عشق اشتباه بردارم! هیچ وقت نتونستم میونه اشونو درست کنم! آخرش هم عشق مسخره ام بابکو ازم گرفت!
-متأسفم!
:نه بیشتر از من! اندازه ی همه ی دنیا از خودم بدم می یاد! از اون عشق تنفرانگیز! از سهیل! از اینکه هستم و دارم نفس می کشم!
- می تونم بفهمم که چقدر تحملش سخته!
: فکر نمی کردم یه روزی برسه که بابک نباشه و عشق سهیل رو هم نداشته باشم! ... سهیل دست روم بلند کرده بود، یه سمت صورتم کبود بود و وقتی بابک دید نتونستم حاشا کنم. دعواشون شد! مثل همیشه! یکی این گفت و یکی اون و دعوا بالا گرفت! سهیل با چاقو زدش! چاقویی که خودم گذاشته بودم تو پیش دستی کنار قاچهای پرتقالی که واسه اش پوست گرفته بودم! سه ساله گذشته. فقط منتظرم طناب دارو دور گردنش ببینم!
دستم ناخودآگاه رفت سمت گردنم! حس خفگی وقتی رو داشتم که با طناب به لوستر اتاقم آویزون بودم!
پاکت سیگارمو در آوردم و پرسید: ایرادی نداره؟!
سری به علامت منفی تکون داد و در همون حال گفت: صفا دیروز یه چیزایی از شما بهم گفت! می دونم که یه غم بزرگ تو دلته! جالبه آدمای شبیه به هم همدیگه رو پیدا می کنن!
- من و شما شبیه همیم؟
:نیستیم؟! هر دو پر از کینه، هر دو خسته از این همه کینه، هر دو سرخورده از عشق، هر دو منتظر انتقام!
- من دنبال انتقام نیستم!
:پس خیلی با گذشتی!
-گذشتی در کار نیست! اونقدر تو عذاب هستن که جایی واسه انتقام من نمونه! بیشتر دنبال یه راه فرارم! دلم می خواد چشمامو ببندم و همه چی تموم شه! حتی دوست دارم حافظه امو پاک کنم! دلم می خواد به جایی برسم که ذهنم فکر کردن به گذشته رو پس بزنه! اما انگار نمی شه! انگار نمی تونم!
- مادرم گفته اگه من رضایت بدم اون هم رضایت می ده! نمی خوام رضایت بدم! می خوام بمیره!
:مردنش کمکی به از بین بردن عذاب وجدانت نمی کنه!
-می دونم! اما آرومم می کنه!
:مطمئنی صحنه ی آویزون بودن عشق سابقت روی طناب دار نمی شه یه کابوس دیگه واسه ات؟
- نه! نباید بشه!
:امیدوارم همین...
صدای زنگ موبایلم باعث شد سکوت کنم. ونداد بود و گفت می خوان آقاجونو ببرن سمت قبرش! از جام پاشدم و گفتم: بریم امروزو هم تموم کنیم که این کابوس هم به کابوسای دیگه ام اضافه بشه!
از جاش پاشد و گفت: رفتنشون یه کابوسه، نبودنشون یه کابوس دیگه!
وقتی رسیدیم به جمعیت ترجیح دادم کنار بایستم و نگاه کنم. دلم می خواست چهره آقاجون تو آخرین باری که دیده بودمش بشه آخرین تصویر ذهنم ازش! نمی خواستم جنازه اشو ببینم. وایسادم و زل زدم به مامان که از ته دل پدرشو صدا می کرد و آتنا و آفاق که زیر بازوهاشو گرفته بودن و خودشون هم گریه می کردن. نگاه کردم به دایی که بدون توجه به مرد بودنش نشسته بود و گریه می کرد! به خاله پروینی که زار می زد. حتی بابا هم داشت گریه می کرد! نگاهم افتاد به ونداد! پشتش بهم بود و شونه هاش می لرزید! کنارش یه پسر کوچولو وایساده و محکم دستشو گرفته بود! نگاهم چرخید و چشمم روی کسی زوم شد که یه روزی همه ی وجودم بود! نگاهش خیره به من و بهار بود که کنار هم ایستاده بودیم! وقتی دید چشمم روش ثابت مونده سرش رو انداخت پایین و برگشت سمت جمعیت! نمی تونستم اون همه تغییر رو تو چهره اش باور کنم! نمی تونستم باور کنم که اون همه شکسته شده باشه! نمی تونستم بفهمم زندگی با آرمان اونقدر پیرش کرده یا زندگی تو تنهایی و طرد شدنش از خونواده یا عذاب شکستن دل من!
تحمل وایسادن رو نداشتم. نمی خواستم بمونم. یه قدم برگشتم عقب و به بهار که نگاهم می کرد گفتم: نمی خوام اینجا باشم! به ونداد بگو می رم خونه باغ.
راه افتادم سمت خونه باغ و ذهنم آشفته تر از هر وقتی دنبالم کشیده شد.
-همراه صفا اومدم. دیروز که پسرداییت بهش زنگ زد خونه اشون بودم.
:زحمت کشیدی.
-زحمتی نبود. می تونم به بابک هم سر بزنم. می تونم بشینم یا می خوای تنها باشی؟
یه خرده خودمو جا به جا کردم و کنارم نشست و گفت: وقتی بابک رفت، روم نمی شد برم و جنازه اشو ببینم! روم نمی شد تو مراسماش شرکت کنم! راضی به ازدواج من و سهیل نبود! خیلی سعی کرده بود بهم بفهمونه که سهیل مرد زندگی نیست! خیلی سعی کرده بود راضیم کنه که دست از اون عشق اشتباه بردارم! هیچ وقت نتونستم میونه اشونو درست کنم! آخرش هم عشق مسخره ام بابکو ازم گرفت!
-متأسفم!
:نه بیشتر از من! اندازه ی همه ی دنیا از خودم بدم می یاد! از اون عشق تنفرانگیز! از سهیل! از اینکه هستم و دارم نفس می کشم!
- می تونم بفهمم که چقدر تحملش سخته!
: فکر نمی کردم یه روزی برسه که بابک نباشه و عشق سهیل رو هم نداشته باشم! ... سهیل دست روم بلند کرده بود، یه سمت صورتم کبود بود و وقتی بابک دید نتونستم حاشا کنم. دعواشون شد! مثل همیشه! یکی این گفت و یکی اون و دعوا بالا گرفت! سهیل با چاقو زدش! چاقویی که خودم گذاشته بودم تو پیش دستی کنار قاچهای پرتقالی که واسه اش پوست گرفته بودم! سه ساله گذشته. فقط منتظرم طناب دارو دور گردنش ببینم!
دستم ناخودآگاه رفت سمت گردنم! حس خفگی وقتی رو داشتم که با طناب به لوستر اتاقم آویزون بودم!
پاکت سیگارمو در آوردم و پرسید: ایرادی نداره؟!
سری به علامت منفی تکون داد و در همون حال گفت: صفا دیروز یه چیزایی از شما بهم گفت! می دونم که یه غم بزرگ تو دلته! جالبه آدمای شبیه به هم همدیگه رو پیدا می کنن!
- من و شما شبیه همیم؟
:نیستیم؟! هر دو پر از کینه، هر دو خسته از این همه کینه، هر دو سرخورده از عشق، هر دو منتظر انتقام!
- من دنبال انتقام نیستم!
:پس خیلی با گذشتی!
-گذشتی در کار نیست! اونقدر تو عذاب هستن که جایی واسه انتقام من نمونه! بیشتر دنبال یه راه فرارم! دلم می خواد چشمامو ببندم و همه چی تموم شه! حتی دوست دارم حافظه امو پاک کنم! دلم می خواد به جایی برسم که ذهنم فکر کردن به گذشته رو پس بزنه! اما انگار نمی شه! انگار نمی تونم!
- مادرم گفته اگه من رضایت بدم اون هم رضایت می ده! نمی خوام رضایت بدم! می خوام بمیره!
:مردنش کمکی به از بین بردن عذاب وجدانت نمی کنه!
-می دونم! اما آرومم می کنه!
:مطمئنی صحنه ی آویزون بودن عشق سابقت روی طناب دار نمی شه یه کابوس دیگه واسه ات؟
- نه! نباید بشه!
:امیدوارم همین...
صدای زنگ موبایلم باعث شد سکوت کنم. ونداد بود و گفت می خوان آقاجونو ببرن سمت قبرش! از جام پاشدم و گفتم: بریم امروزو هم تموم کنیم که این کابوس هم به کابوسای دیگه ام اضافه بشه!
از جاش پاشد و گفت: رفتنشون یه کابوسه، نبودنشون یه کابوس دیگه!
وقتی رسیدیم به جمعیت ترجیح دادم کنار بایستم و نگاه کنم. دلم می خواست چهره آقاجون تو آخرین باری که دیده بودمش بشه آخرین تصویر ذهنم ازش! نمی خواستم جنازه اشو ببینم. وایسادم و زل زدم به مامان که از ته دل پدرشو صدا می کرد و آتنا و آفاق که زیر بازوهاشو گرفته بودن و خودشون هم گریه می کردن. نگاه کردم به دایی که بدون توجه به مرد بودنش نشسته بود و گریه می کرد! به خاله پروینی که زار می زد. حتی بابا هم داشت گریه می کرد! نگاهم افتاد به ونداد! پشتش بهم بود و شونه هاش می لرزید! کنارش یه پسر کوچولو وایساده و محکم دستشو گرفته بود! نگاهم چرخید و چشمم روی کسی زوم شد که یه روزی همه ی وجودم بود! نگاهش خیره به من و بهار بود که کنار هم ایستاده بودیم! وقتی دید چشمم روش ثابت مونده سرش رو انداخت پایین و برگشت سمت جمعیت! نمی تونستم اون همه تغییر رو تو چهره اش باور کنم! نمی تونستم باور کنم که اون همه شکسته شده باشه! نمی تونستم بفهمم زندگی با آرمان اونقدر پیرش کرده یا زندگی تو تنهایی و طرد شدنش از خونواده یا عذاب شکستن دل من!
تحمل وایسادن رو نداشتم. نمی خواستم بمونم. یه قدم برگشتم عقب و به بهار که نگاهم می کرد گفتم: نمی خوام اینجا باشم! به ونداد بگو می رم خونه باغ.
راه افتادم سمت خونه باغ و ذهنم آشفته تر از هر وقتی دنبالم کشیده شد.
دانلود رمان های عاشقانه