- عضویت
- 2019/08/28
- ارسالی ها
- 557
- امتیاز واکنش
- 4,767
- امتیاز
- 532
قدم هایش را روی زمین می کشید. از پدرش دلخور بود، از هادی عصبی بود و از آن دختر بی عقل کفری. بدون شک احمق بود که آن همه اشاره را ندید. وارد خانه شد. خانه ای که دیگر به او تعلق نداشت. تخلیه می کرد؟ گذشتن از خانه آرامَش مگر می شد؟! خانه پناه خستگی ها و دردهایش. به طرف اتاق رفت. با تردید به دستگیره نگاه کرد و بعد دودلی را کنار گذاشت و وارد شد. این اتاق که شباهت زیادی به کارگاه کوچک داشت، تنها امید زندگی او بود. آرام از کنار ماکت های چیده شده توی قفسه گذشت. با سر انگشت یکی یکی آنها را لمس کرد. کشتی ها، هلیکوپترها، چرخ و فلک و خانه محبوبش! برای هر کدام از آنها بیشتر از یک ماه وقت گذاشته بود. به طرف میز رفت و نگاهش روی بالن نیمه کاره، ثابت ماند. با این اوضاع می توانست آن را به پایان برساند؟ شک داشت، شکی که نزدیک به یقین بود. جواب مانند روشنایی روز بود. نه! تک تک آنها او را از بحران دور کرده بودند؛ اما حالا می توانست بدون ذره ای پول باز هم بسازد؟! کیف پولش را از جیب پشتی شلوار بیرون کشید. فقط چند اسکناس آن هم به اندازه یک وعده غذایی. لزومی به حمل پول بیشتر نداشت، وقتی دستگاه کارت خوان همه جا وجود داشت. اگر می دانست، تمام پول هایش را مانند قدیمی ها زیر بالش می گذاشت. نفسش را با حرص بیرون فرستاد. با یک چشم برهم زدن همه چیز نابود شد. حمایت پدرش، محبت و اعتمادش. لعنت به هادی! باید سر فرصت حسابش را با او صاف می کرد و آن دختر؟! نمی دانست با دیدنش چه کار کند تا دلش آرام بگیرد؛ اما چه فایده داشت؟ آب ریخته هرگز جمع نمی شد. آبروی حاجی در برابر رحیمی رفت و آبروی خودش پیش هر دو. کلافه دست به صورتش کشید. از امروز به بعد چه کار باید می کرد؟ محال بود سراغ حاجی رود، محال بود قرض بگیرد و محال بود، کار کند. کار کردن مساوی بود با حضور در اجتماع و او از آن فراری بود. دلش فقط آن کارگاه کوچکش را می خواست و آرامش موجود در آن. چطور پس می گرفت؟چطور بی گناهی اش را ثابت می کرد، وقتی نمی خواست حرفی از هادی بزند؟ از این کلافگی سرش تیر کشید. فشار عصبی برایش سم بود! از کارگاه بیرون رفت و از جعبه بالای یخچال مسکنی برداشت. بدون آب آن را ته حلق فرستاد و به سمت اتاق خواب رفت. باید کمی می خوابید بلکه آرام می گرفت. روی تخت مچاله شد. دلش ماندن می خواست؛ اما چطور؟ پلک هایش گرم شد و به خواب رفت.
صداهایی از اطراف می آمد. دور و نزدیک می شدند. مردی فریاد می زد و دنبال همسرش می گشت. خشک شده بود. فضای تنگ و تاریک او را تا سر حد مرگ ترسانده بود. وحشت کرده بود. مرگ یک قدمی اش بود. ترس بود، درد بود، اضطراب. صدای اشهد خواندن کسی می آمد. اشهد ان لا الله اله الله، وصیت می کرد، اشهد ان محمد رسول الله، اشک ریخت، فریاد کشید. اتفاق برایش قابل باور نبود. نوری از بالا تابید. سرش را بلند کرد و دستی به طرفش دراز شد. باید انتخاب می کرد. خودش یا او؟! وحشتناک ترین تصمیم زندگی اش بود. نفس در برابر مرگ کس دیگر. زیر پایش تکان سختی خورد و فریاد بلند کشید. از داد بلندش از خواب پرید و بی اختیار روی تخت نشست. عرق از سر و رویش می چکید. مدتها کابوس ندیده بود و حالا؟! خیسی صورتش را با پشت دست گرفت. تپش قلبش اما، آرام نمی گرفت. چه بد که باز کابوس دیده بود. صدای زنگ گوشی بلند شد و نگاهش به اطراف چرخید. موبایل را کنار بالش روی تخت دید و چشمش به اسم هادی افتاد. با اخم مردتیکه گفت و تماس را بر قرار کرد.
- الو.
الو گفتنش پر از حرص و خشم بود.
- سلام بر اعلی حضرت جاوید خان مردانی!
باید سر این کبک خروس خان را می برید. او را در مهلکه انداخته بود و خودش بی خیال عالم و آدم بود. قبل از آن که جاوید حرفی بزند، گفت:
- امشب چه کاره ای؟
با آن که می دانست هیچ کاره است؛ اما هر بار می پرسید. چقدر از کنه بودن هادی حرصی بود. هادی با دیدن سکوت جاوید ادامه داد:
- میایی بریم بیرون؟!
و باز هم اجازه حرفی به جاوید نداد و گفت:
- نگران نباش یه جای دنج و خلوت فقط من و تو یه حوری.
دندان هایش را روی هم فشار داد. بارها به او گفته بود، او را در گند و کثافتش نکشد؛ اما هادی دست بردار نبود و بالاخره او را به دردسر انداخته بود. حیف که مرامش اجازه نمی داد، او را پیش رحیمی خراب کند و اگر نه می توانست با یک حرف دودمانش را به باد دهد.
با تحکم گفت:
- هادی دستم بهت برسه چنان می زنمت که نتونی از جات پا شی!
- اوه، یا حضرت فیل چه مرگت شده؟
- بدبختم کردی احمق!
نیش هادی باز شد. بوهای خوبی به مشامش رسید. ممکن بود به خواسته اش رسیده باشد؟
با تعجب ساختگی گفت:
- چرا مگه چی شده؟!
- هیچی، فقط دیگه هیچ وقت تاکید می کنم، هیچ وقت ریختتو نبینم!
- چی شده داداش، بگو شاید بشه حلش کرد؟
و با سرخوشی ادامه داد:
- مشکلی که با حرف حل می شه چرا دعوا؟
جاوید پوزخند زد. حل کرد؟! مگر حل شدنی بود؟! غرورش هیچ وقت اجازه افتادن به پای حاجی و معذرت خواهی برای کار نکرده را نمی داد. حاجی زود قضاوت کرده و بد حکم داده بود. در جوابش فقط «گم شو» گفت و تماس را قطع کرد. هادی با خوشحالی فریاد زد و هو کشید.
- کیش و مات جاوید خان!
***
صداهایی از اطراف می آمد. دور و نزدیک می شدند. مردی فریاد می زد و دنبال همسرش می گشت. خشک شده بود. فضای تنگ و تاریک او را تا سر حد مرگ ترسانده بود. وحشت کرده بود. مرگ یک قدمی اش بود. ترس بود، درد بود، اضطراب. صدای اشهد خواندن کسی می آمد. اشهد ان لا الله اله الله، وصیت می کرد، اشهد ان محمد رسول الله، اشک ریخت، فریاد کشید. اتفاق برایش قابل باور نبود. نوری از بالا تابید. سرش را بلند کرد و دستی به طرفش دراز شد. باید انتخاب می کرد. خودش یا او؟! وحشتناک ترین تصمیم زندگی اش بود. نفس در برابر مرگ کس دیگر. زیر پایش تکان سختی خورد و فریاد بلند کشید. از داد بلندش از خواب پرید و بی اختیار روی تخت نشست. عرق از سر و رویش می چکید. مدتها کابوس ندیده بود و حالا؟! خیسی صورتش را با پشت دست گرفت. تپش قلبش اما، آرام نمی گرفت. چه بد که باز کابوس دیده بود. صدای زنگ گوشی بلند شد و نگاهش به اطراف چرخید. موبایل را کنار بالش روی تخت دید و چشمش به اسم هادی افتاد. با اخم مردتیکه گفت و تماس را بر قرار کرد.
- الو.
الو گفتنش پر از حرص و خشم بود.
- سلام بر اعلی حضرت جاوید خان مردانی!
باید سر این کبک خروس خان را می برید. او را در مهلکه انداخته بود و خودش بی خیال عالم و آدم بود. قبل از آن که جاوید حرفی بزند، گفت:
- امشب چه کاره ای؟
با آن که می دانست هیچ کاره است؛ اما هر بار می پرسید. چقدر از کنه بودن هادی حرصی بود. هادی با دیدن سکوت جاوید ادامه داد:
- میایی بریم بیرون؟!
و باز هم اجازه حرفی به جاوید نداد و گفت:
- نگران نباش یه جای دنج و خلوت فقط من و تو یه حوری.
دندان هایش را روی هم فشار داد. بارها به او گفته بود، او را در گند و کثافتش نکشد؛ اما هادی دست بردار نبود و بالاخره او را به دردسر انداخته بود. حیف که مرامش اجازه نمی داد، او را پیش رحیمی خراب کند و اگر نه می توانست با یک حرف دودمانش را به باد دهد.
با تحکم گفت:
- هادی دستم بهت برسه چنان می زنمت که نتونی از جات پا شی!
- اوه، یا حضرت فیل چه مرگت شده؟
- بدبختم کردی احمق!
نیش هادی باز شد. بوهای خوبی به مشامش رسید. ممکن بود به خواسته اش رسیده باشد؟
با تعجب ساختگی گفت:
- چرا مگه چی شده؟!
- هیچی، فقط دیگه هیچ وقت تاکید می کنم، هیچ وقت ریختتو نبینم!
- چی شده داداش، بگو شاید بشه حلش کرد؟
و با سرخوشی ادامه داد:
- مشکلی که با حرف حل می شه چرا دعوا؟
جاوید پوزخند زد. حل کرد؟! مگر حل شدنی بود؟! غرورش هیچ وقت اجازه افتادن به پای حاجی و معذرت خواهی برای کار نکرده را نمی داد. حاجی زود قضاوت کرده و بد حکم داده بود. در جوابش فقط «گم شو» گفت و تماس را قطع کرد. هادی با خوشحالی فریاد زد و هو کشید.
- کیش و مات جاوید خان!
***
آخرین ویرایش: