کامل شده رمان یار سست وفا | Kiarash70 کاربر انجمن نگاه دانلود

محتوا و نثر داستان از نظر شما

  • عالی

    رای: 119 65.4%
  • خوب

    رای: 45 24.7%
  • متوسط

    رای: 11 6.0%
  • ضعیف

    رای: 7 3.8%

  • مجموع رای دهندگان
    182
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kiarash70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/02
ارسالی ها
574
امتیاز واکنش
58,708
امتیاز
901
سن
29
محل سکونت
تهران
666.png

به نام ایزد پاک
نام رمان: رمان یار سست وفا
نویسنده: Kiarash70 کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی – عاشقانه
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

سطح رمان: موفق
بررسی شده توسط: ^moon shadow^

خلاصه:
25سال از حادثه‌ی سرنوشت‌ساز می‌گذرد. معصومه یکی از اصلی‌ترین افرادی است که زندگی‌اش به سبب گ*ن*ا*ه 25سال پیش حسام، دچار دگرگونی شده است. قضای الهی آن چنان مقدر می‌شود که فرزندان این دو نفر به هم علاقه‌مند شده و عامل رویارویی والدینشان می‌شوند.
حسام پس از 25سال درمی‌یابد که خود نیز بازیچه‌ی دست فرد دیگری بوده است و می‌فهمد که ثمره‌ی 25سال از زندگی‌اش چیزی جز سراب نیست.

پیش‌گفتار:
تا به حال بارها شنیده‌ایم «سرنوشت هر کس به دست خودش تعیین می‌شود»؛ اما این عبارت لزوماً درست نیست!
افکار، عقاید و اعمال ما نه تنها در زندگی خود، بلکه در زندگی دیگران نیز تاثیر خواهد گذاشت. تاثیراتی عمیق که گاه پیش از تولد، سرنوشت دیگران را رقم خواهند زد.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


***
پ.ن1: شخصاً به شما عزیزان اطمینان می‌دهم که با داستان جذاب و آموزنده‌ای مواجه خواهید شد.
پ.ن2: داستان در خصوص زندگی چندین نفر می‌باشد که سرنوشتشان به‌هم گره خورده است. دو شخصیت مذکور در خلاصه، آغازگر و به نوعی عامل رخدادهای داستان هستند.
پ.ن3: هرگونه کپی برداری از اثر، پیگرد قانونی دارد. لطفاً به شخصیت والای خود احترام بگذارید.

!توجه!
مطالعه‌ی این رمان به افراد زیر شانزده سال توصیه نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    «به نام خالق یکتا»

    مقدمه:
    «آن سست‌وفا که یار دل سختِ من است
    شمع دگران و آتشِ بختِ من است
    ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف
    جرم از تو نباشد، گنه از بختِ من است»
    من از چشمان تو عشق را می‌خواندم؛ غافل از آنکه، نگاهت کالای ارزانی است که به همگان تقدیم می‌کنی.
    عیبی ندارد! خدای من برتر از بی‌وفایی توست.
    گمان می‌کنی دیگر به‌هم نخواهیم رسید؟ بِدان که زمین گِردتر از آنچه می‌پنداری است.
    ***
    فصل اول
    حسام
    نمی‌فهمیدم. یه نسخه نه چندان قدیمی از یک کتاب، چرا باید این‌طور باعث آشفتگی حالش بشه؟ چرا باید با کلی بهانه اون رو به دستم برسونه؟ اون هم دقیقاً وسط مراسم خواستگاری! مگه الان نباید درمورد موضوعات مهم‌تر حرف بزنیم؟ حداقلش این‌که اون از دخترش بگه و من هم از محاسن و امتیازات پارسا؛ ولی این‌طور نیست و او به دلخواه خودش، بحث را به دوران قدیم کشوند و آخر حرف‌هاش هم ختم شد به یه کتاب قدیمی که یادگار یکی از عزیزانشه. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. لبخند تلخی به لب داشت و نگاهش محو انگشتان من بود که روی جلد زمخت کتاب کشیده می‌شد. انگار اصلاً در این دنیا نبود و با حرکت انگشتانم، همزمان کره‌ی چشمانش می‌چرخید.
    عمیق نگاهش کردم. به یقین می‌تونم بگم حس خوبی نسبت بهش ندارم! خیلی احمقانه‌ست ؛ولی من در اولین دیدار، حس خوبی نسبت به مادرِ دخترِ مورد علاقه‌ی پارسا ندارم! از همون لحظه‌ی ورود، سنگینی و نفوذ نگاهش آزارم می‌داد. نگاهی که فقط متوجه من بود و گهگاهی محض تنوع، روی چهره‌ی شاد پارسا سرک می‌کشید و دوباره معطوف به صورت من می‌شد. نگاهش حس بدی منتشر می‌کرد، خیلی بد! انگار می‌خواست با نگاهش جانم رو بگیره! حس انتقام و کینه دَرَش موج می‌زد. جَوِ حاکم بی‌نهایت بد بود؛ جوری که اگه به خودم بود، دست پارسا رو می‌گرفتم و از این‌جا می‌رفتم! امان از پارسا، امان!
    نفس کلافه‌ای کشیدم و سرم رو نامحسوس تکون دادم تا کمی آرام‌تر بشم. بیچاره پارسا! در طول زندگیش همیشه‌ی خدا مظلوم و ساکت بود و این اولین باره که علنی برای خودش چیزی می‌خواست... و حالا من با افکار بی‌سر و تَهَ، لگد می‌زنم به اولین خواسته‌ی پسرم.
    دوباره نفس کلافه‌ای کشیدم. اَه! لعنتی! به خودت مسلط باش! چرا اِنقدر شلوغش می‌کنی؟ احتمالاً این افکار مسخره از جای دیگه آب می‌خوره؛ ولی از کجا؟ خدا عالمه!
    بی‌هدف ساعت مچی تمام استیلم رو نگاه کردم. با بی‌حوصلگی به درِ بسته‌ی اتاق خواب چشم دوختم. چه‌قدر طول کشید!
    پارسا دو ماه آزگار، دمار از روزگارم درآورده که همسر آینده‌ش رو پیدا کرده و حالا بیست دقیقه‌ست که با دختر رویاهایش، تو اتاق مشغول مذاکره و گفت‌وگوئه! مگه هر دو به قول پارسا عاشق و شیفته‌ی هم نیستن؟ دیگه حرف زیادی باقی نمی‌مونه! این همه نمایش و وقت تلف کردن برای چیه؟
    ناخودآگاه نیشخند حسرت‌باری روی لبم نشست. شک نداشتم که پارسا الان از خوشی در آسمان‌ها سیر می‌کنه. به یاد دوران جوانی خود افتادم. زخم روی قلبم تازه‌تر شد و حال پریشانم رو پریشان‌تر کرد. در حال و هوای خود بودم که صدای آهی پرافسوس رو شنیدم و با ابروهایی بالا رفته منبع صدا رو جستجو کردم. این بار با نگاهی غم‌زده محو صورتم بود. شدیداً معذب بودم و حس بدم نسبت به این زن هر لحظه بیشتر می‌شد.
    برای این‌که خشمم رو پنهان کنم شروع کردم به نظاره کردن نمای خونه. خونه‌ی نسبتاً بزرگی به نظر می‌رسید با دکوراسیون و چیدمان ساده. دیوارها و کل نمای ساختمانی به رنگ سفید بود و تنها دو در، درفاصله کمی از هم به رنگ‌های صورتی و نارنجی جلب توجه می‌کرد.
    صورتی و نارنجی! دو رنگی که در یک محیط سفیدرنگ بدجور تو ذوق می‌زد! بچه‌ها تو اتاق در صورتی بودن و احتمالاً اتاق بغلی هم، اتاق خواهر بزرگ‌تر مهناز بود که به گفته‌ی مهناز الان سرِ کاره و به خاطر نبودش عذرخواهی کرده. نگاهم رو سریع از پرده‌های زرشکی رنگ و آشپزخانه نقلی و درب‌هایی که تماما بسته بودند گرفتم و دوباره رسیدم به مجسمه صامتی که سوی نگاهش روی من قفل شده بود!
    این زن چرا این‌قدر عجیب بود؟ وقتی نگاهش هم می‌کردم ذره‌ای شرم نمی‌کرد! حتی شده در ظاهر! حدوداً چهل و یکی دو سه ساله می‌زد و این همه خیرگی از سنش بعید بود.
    کلافه از نگاه خیره‌ش، سرم رو دوباره پایین انداختم و کتاب رو از نظر گذروندم. از جلدش که چیزی مشخص نبود؛ چون با پوششی از کاغذ کادوی طوسی طرح‌دار پنهان شده بود. جلد رو باز کردم. به صفحه‌ی اول کتاب خیره شدم. جنسش از کاغذ کاهی بود و در گوشه و کنارش، اثرات مانده از قطرات اشک‌مانند، چروک‌های عمیق و سطحی ایجاد کرده بود. چشمم به عنوان درشت بالای صفحه افتاد و ناخودآگاه برای چند ثانیه نفس کشیدن از یادم رفت! سوی نگاهم از عنوان صفحه‌ی اول پا فراتر گذاشت و روی تاریخ چاپ کتاب ثابت موند. قلبم به شدت می‌زد و انگشتانم محسوس و کم‌جان می‌لرزید. بزاق دهانم بیش از حد زیاده شده و انگار راه نفسم رو بسته بود! چشمان بی‌قرارم بی‌توجه به التماس من، به پایین صفحه کشیده شدند روی دست‌خطی که به خاطر تعدد دفعات مرطوب و خشک شدن، برجسته به نظر می‌اومد.
    خدای من! امکان نداره! همون رباعی و متن معروفی که نگارش دائمی ذهن من بود. اون دست‌خط، دست‌خط لعنتی من بود! همون «ی»‌های کشیده، همون امضای نفرین شده‌ای که پای دست‌خط حک شده بود! خدایا؟ به عظمتت قسم! تحمل این یکی رو ندارم! به یگانگیت قسم طاقت ندارم!
    سرم رو با شتاب بالا گرفتم، جوری که صدای شکستن مفصل‌های گردنم رو شنیدم و بعدش دردی که در نخاعم پیچید؛ ولی من غافل از همه‌‌چیز و همه‌کس، فقط و فقط مات چشمانی بودم که گویا از پیروزی برق می‌زد. چرا همون اول نشناختمش؟
    چند ثانیه یا حتی چند دقیقه، نمی‌دونم! تنها به چشمان آزرده و حق‌طلبش خیره بودم. چشمانی که فریاد می‌زد حتی قبل از خواستگاری هم من رو شناخته و منتظر فرصتی بوده تا مثل الان غافلگیرم کنه! عاقبت کسی که طاقت نیاورد و سر پایین انداخت، من بودم. آب دهانم رو قورت دادم و برای چند ثانیه چشم‌هام رو بستم. کاش دنیا برای من در همین لحظه تمام می‌شد. لبم رو گزیدم و با دستم چنگ زدم به پیراهنم. قلبم تیر می‌کشید و نفس‌هام به شماره افتاده بود.
    خدایا! این دیگه چه امتحانیه؟ چرا باید سرنوشت این‌طور با من تا کنه؟
    من که تا الان صد بار گفتم غلط کردم.
    هزار بار به درگاهت توبه کردم.
    هر روز و هر شب «الهی العفو» ورد زبانمه و پشیمانی و شرمندگی مهر روی پیشانیم شده.
    پس چرا، چرا هنوز از گناهم چشم‌پوشی نکردی؟ مگر نگفتی بخشنده‌ترینی؟ مگر نگفتی توبه‌گران رو می‌بخشی؟ پس چرا بعد از بیست و چند سال پشیمانی و استغفار، سهم من از بخشندگیت هیچه؟
    صداش از افکار بیرونم کشید:
    - بفرمایید میوه میل کنید جناب صامتی!
    با اکراه چشم‌هام رو باز کردم و این‌بار احساس می‌کردم وزنه‌ی سنگینی روی گردنم افتاده و نمی‌تونم به هیچ‌وجه سر افتاده‌م رو بالا بیارم.
    جناب صامتی رو کشیده گفت یا من این‌طور حس کردم؟ چرا حس می‌کنم از تک تک کلماتش منظوری داره؟ چرا دلم می‌خواد دوباره نگاهش کنم و از حدسی که مثل خوره به جانم افتاده مطمئن شم؟ چرا دلم نمی‌خواد حقیقتی که مثل روز روشن بود رو کتمان کنم؟ چرا باید بعد از 25سال دوباره دلتنگش شم؟ چرا خدا؟ چرا؟!
    افکار ضد و نقیض به مغزم فشار می‌آورد. بعد از 25سال، رو در روی زنی قرار گرفتم که روزی ناجوانمردانه بهش ظلم کردم و بدون کوچک‌ترین توضیح یا ابراز پشیمونی رهاش کردم.
    چه توضیحی می‌دادم وقتی بابت غلطی که 25سال پیش مرتکب شدم، هر روز و هر شب دارم خودم رو نفرین می‌کنم؟ همون 25سال قبل باید بهش می‌گفتم این حسامی که در میان یک مشت آدم دل ناپاک و ظاهربین رهات می‌کنه، یک نامرد تمام عیاره! باید می‌گفتم که وقتی موقع جاری شدن صیغه‌ی طلاق با مظلومیت اشک می‌ریختی، قلبم از جا کنده شد. باید می‌گفتم وقتی با التماس صدام زدی و من رو برگردوندم، از شرم بود نه از روی غرور. باید می‌گفتم که چه‌قدر با خودم کلنجار رفتم تا تونستم از فکرت بیرون بیام. باید می‌گفتم خیلی چیزها رو؛ ولی صد حیف که زبانم قاصر بود از زدن حرف‌هایی که نمی‌تونست هیچ چیز رو توجیه کنه. صدای پوزخندش رو شنیدم و شرمساریم بیش از لحظه‌ی قبل شد. می‌دونستم هرگز راضی به ازدواج پارسا با دخترش نخواهد شد و این خواستگاری کاملاً فرمالیته‌ست.
    خدایا؟! چرا پارسا باید از بین این همه آدم به دختر معصومه دل ببنده؟ این چه سرنوشتیه که به خاطر عمل ناجوانمردانه من، باید قلب پسرم و دختر معصومه بشکنه؟
    صدای تق باز شدن در، سکوت حاکم رو شکست و مهناز و پارسا با چهره‌های راضی و خوشحال به سمت ما اومدن. لبخند تلخی زدم به شادی بی‌ثمرشون.
    ***

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    مهناز
    لبخند عریضی روی لبم جا خوش کرده بود و هیچ رقمه هم کنار نمی‌رفت! هنوز هم حس می‌کردم قلبم به تندی می‌زنه. ضربان تندی که برام بیش از حد خوشایند و دوست داشتنی بود! از گوشه‌ی پرده به طور نامحسوس کوچه رو نگاه می‌کردم و همین که اتومبیل سفید رنگ پارسا از دایره دیدم خارج شد، چشم از منظره‌ی بیرون پنجره گرفتم و با شادی خودم رو به مامان که در حال جمع کردن وسایل پذیرایی بود رسوندم. چند بار لب‌هام رو به دندون گرفتم، بلکه خنده‌ی نقش بسته از روی لب‌هام محو بشه؛ ولی انگار اصلاً نمی‌تونستم موفق بشم! عاقبت طاقت نیاوردم و با ذوق پریدم جلوش و پرهیجان پرسیدم:
    - نظرت چیه مامان؟
    مامان در حالی که مشغول تمیز و دسته کردن بشقاب‌های میوه‌خوری بود، جوری نگاهم کرد که یعنی به جای این هول بازیا بیا کمک کن! فِرز کنارش جا گرفتم و سریع ظرف شیرینی و میوه رو به آشپزخونه بردم. فوری شیرینی‌ها و میوه‌ها رو تو یخچال قرار دادم و برگشتم. دوباره سوالم رو تکرار کردم. خیلی خونسرد گفت:
    - درمورد چی؟
    از جواب سوالیش جا خوردم؛ ولی به روی خودم نیاوردم و پرشور و با لحن لوسی گفتم:
    - اِ! مامان؟ خب معلومه دیگه پارسا رو میگم.
    مامان در همون حالت خونسردش وارد آشپزخونه شد و من هم مطیعانه دنبالش رفتم. بشقاب‌ها رو داخل سینک ظرفشویی گذاشت و در مقابل منی که از عجله و هیجان روی پام بند نبودم، خیلی ریلکس گفت:
    - به درد هم نمی‌خورید!
    یک دفعه مثل یه بادکنکِ رهاشده، بادم خوابید و با بهت زمزمه کردم:
    - چرا؟

    مامان بدون این‌که نگاهم کنه، درحالی که یکی یکی بشقاب‌های چینی گل‌دار رو می‌شست و توی جاظرفی قرار می‌داد گفت:
    - چون سن تو برای ازدواج مناسب نیست. به علاوه، اون پسره هم کار درست حسابی نداره.
    اخم‌هام تو هم فرو رفت و از حرص مشت دستم رو روی کابینت کوبیدم. «اون پسره؟»، چرا اینجوری از پارسا می‌گفت؟ عصبانیتم دست خودم نبود و مامان انگار نه انگار که من پشت سرش در حال منفجرشدنم!
    حرف‌های مامان برام منطقی نبود. من 21سالم بود و بچه نبودم! پارسا هم هم‌زمان درس می‌خوند و تو یه آموزشگاه رانندگی آموزش می‌داد و حقوقشم بد نبود. تازه وضع مالی خانواده‌شون هم نسبتاً خوب بود و باباش همه جوره ساپورتش می‌کرد. پس چرا مامان چنین حرفی می‌زد؟ اون هم بعد از مراسم خواستگاری، در حالی که حتی چند دقیقه هم از رفتنشون بیشتر نگذشته! اصلا مگه مامان از سن من خبر نداشت؟ یا وقتی می‌خواست برای خواستگاری اجازه بده، شغل پارسا رو نمی‌دونست؟ پس چی شد که با این شرایط اجازه داد مراسم خواستگاری برگزار بشه؟! حالا چه‌طور یهو تغییر عقیده داده؟!
    عجیبه! واقعاً عجیبه! پارسا اولین خواستگار من نبود و مامان در مورد بقیه‌ی افراد، تصمیم‌گیری رو اول به عهده‌ی خودم می‌گذاشت و بعدش نظر می‌داد؛ ولی این‌بار بدون این‌که چیزی ازم بپرسه، حکم مردودی پارسا رو صادر کرد! این‌قدر حرفش برام غیرقابل توجیه بود که حتی اگه بهم می‌گفت دلیلش برای حرفش اینه که خواهر بزرگ‌ترم هنوز ازدواج نکرده، برام قابل هضم‌تر بود!
    شک نداشتم دلیل مامان برای رد کردن پارسا، اون هم به این سرعت، چیزی غیر از دلایلیه که بهونه کرده.
    با دستی که به سرشونه‌م خورد از فکر خارج شدم. مامان خیلی خنثی نگاهم کرد و باز هم در کمال آرامش گفت:
    - ظرفا رو خشک کن!
    بعد هم بی‌توجه به دهان باز من، دستمال زرد رنگ رو کف دستم گذاشت و از آشپزخونه خارج شد.
    ***
    مهلا
    با افتخار به لیست توی دستم نگاه کردم. لیستی که نشون می‌داد زحمات چهارماهه‌م به ثمر نشسته. انگار امروز تمام خستگی عمرم رفع شد! مخصوصا که می‌دونستم یه نفر هست که الان از شدت حسادت رو به موته!
    صدای بم و رسای کیانی تو فضای اتاق پیچید:
    - خانم توکلی! بهتون تبریک میگم! سوالات ادبیات این دوره از آزمون‌های آزمایشی، بین هر سه رشته یکسان بود، با این حال شاگردهای تحت آموزش شما، موفق به کسب بالاترین رتبه در ادبیات شدن!
    سرم رو با غرور بالا گرفتم و به تک تک دبیرهایی که دور میز مستطیل شکل نشسته بودن نگاه کردم. چشم‌های همه‌شون سرشار از حس تحسین و احترام بود؛ البته به جز اون یه نفر که رنگ صورتش از خشم به سرخی می‌زد!
    دوباره توجهم به کیانی جلب شد:
    - ضمناً باید بگم طبق آمار، این دوره شامل بالاترین درجه سختی سوالات بوده و موفقیت خانم توکلی، افتخار بزرگی رو نصیب موسسه‌ی آموزشی ما کرده. به افتخارشون!
    صدای کف زدن‌های مداوم در محیط، انعکاس جالبی رو ایجاد کرده بود و من سرافرازتر از همیشه، با لبخند متینی نظاره‌گر همکارانم بودم. نگاهم معطوفِ کیانی شد. انگار با تمام قدرتش برام دست می‌زد! حسابی خوشحال بود، به حدی که آبدارچی موسسه رو فرستاده بود تا به افتخار این موفقیت، دوکیلو شیرینی خامه‌ای بگیره! باید هم خوشحال می‌بود! کسب رتبه‌ی اول ادبیات، تو یه آزمون معتبر اون هم تو کل کشور، برای موسسه تازه تاسیس و کوچیکِ اون کم چیزی نبود! به خصوص که سوالات عمومی در هر سه رشته‌ی نظری یکسان طرح شده بود و طبق اخباری که به دست اومد، این بار سطح سوالات بالا بود و کسب رتبه‌ی اول حتی برای یک درس عمومی، کلی تو کشور و بین داوطلبین کلاس‌های تست، سر و صدا به راه انداخته بود.
    کیانی که نگاهم رو متوجه خودش دید لبخند جذابی زد و نامحسوس سرش رو تکون داد. برق تحسین توام با شگفتی به خوبی در چشم‌هاش مشهود بود. واقعاً هم جای شگفتی داشت. چه کسی باور می‌کرد بین من و اون بهنام عصا قورت داده، من پیروز بشم؟ وقتی که بهنام با غرور چهارتا مقاله‌ی بی‌خود ادبیش رو روُ می‌کرد و «مَن مَن» راه انداخته بود؛ کیانی هم بین دو دبیر ادبیات، بهنام رو برای تدریس رشته‌ی انسانی قرار داد، بهم بد بَرخورد! نمیگم ادبیات فقط مختص رشته‌ی انسانیه؛ ولی اون روز انتخاب بهنام به عنوان دبیر ادبیات برای بچه‌های انسانی، به هیچ‌وجه عادلانه نبود. وقتی که هر دومون اولین بارمون بود که تدریس می‌کردیم و کیانی فقط با استناد به چند تا مقاله‌ی پوشالی و این‌که دبیر مرد بهتر می‌تونه درس رو تفهیم کنه، توانایی‌های من رو کنار زد و بهنام رو مسئول تدریس ادبیات انسانی کرد. شاید اگه از قبل بهنام رو نمی‌شناختم، هیچ‌وقت این موضوع برام اون‌قدر آزاردهنده و مهم نمی‌شد، ولی فقط خدا می‌دونست که وقتی بهنام بهم پوزخند زد و زیر لب لفظ «بازنده» رو زمزمه کرد، چه‌طور از درون آتیش گرفتم! می‌دونستم گذشته رو فراموش نکرده؛ من هم فراموش نکردم! و حالا که بعد از مدت طولانی باهم همکار شدیم، این گذشته‌ی ناخوشایند دوباره قد علم کرده بود. از اون‌جایی که ادبیات فارسی درس تخصصی رشته‌ی انسانیه و از طرفی بهنام وظیفه‌ی تدریس به انسانی‌ها رو به عهده گرفته بود، همین موضوع مثل خاری شده بود که تو چشمم فرو رفت؛ ولی امروز من فارغ از تمام اون لحظات پرحرص و تنش، با اقتدار این‌جا بودم. حالا موفقیت من بود که خار چشم بهنام می‌شد!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    حسام
    پنجره رو بستم. دکمه‌ی بلندگو رو فشار دادم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. صداش از گیرنده‌ی تلفن دریافت شد:
    - چشم! چیز دیگه‌ای لازم نداریم؟
    در یخچال رو باز کردم و سرسری یه نگاه کلی بهش انداختم. بلند گفتم:
    - نه! کی میای؟
    لیوان سرامیکی حاوی چای رو روی کانتر گذاشتم و همون‌طور ایستاده منتظر جوابش موندم. کمی مکث کرد و در نهایت جواب داد:
    - تا ساعت هشت کلاس دارم، بعدش راه می‌افتم.
    کلافه دستی به موهای کوتاه و جوگندمیم کشیدم. ناخودآگاه نگران شدم. هشت شب دیر بود برای رانندگی تو این شهر شلوغ، اون هم با اون پراید زوار در رفته که هر روز صد نفر پشتش می‌نشستن و در بهترین حالت ممکن، پدال‌هاش رو‌ آش و لاش می‌کردن!
    نگرانی درونیم خودش رو تحت پوشش کلام نشون داد:
    - نمی‌تونی زودتر بیای؟ هشت شب خطرناکه!
    انگار با یکی از شاگردهاش حرف می‌زد:
    - برو اون‌جا، یه دور دوفرمون بزن!
    بعد صدای خنده‌ی کوتاهش تو گوشم پیچید و گفت:
    - بابا مگه اولین بارمه؟
    آره، راست می‌گفت! اولین بارش نبود. اولین بار هم نبود که من نگران می‌شدم. از دوسال پیش که لیلا هردومون رو تنها گذاشت، انگار نگرانی‌هاش نصیب من شده بود.
    آهی کشیدم و دست چپم رو دور لیوان حلقه کردم. گرما و بخاری که به بیرون ساطع می‌کرد، حس خوبی بهم می‌داد. نگاهم گره خورد به انگشت حلقه دارم. انگشتر ساده‌ی تیتانیوم، خاطرات تلخ و شیرینی رو به ذهنم سرازیر می‌کرد. دوباره آه حسرت‌باری کشیدم و یاد و خاطره‌ی لیلا غم رو به دلم هدیه داد. راست گفتن که تا چیزی رو از دست ندی، قدرش رو نمی‌فهمی! کاش می‌تونستم زمان رو به عقب برگردونم و از تک تک لحظات زندگیم با لیلا به نحو احسن استفاده کنم؛ ولی افسوس که کاش‌ها هیچ‌وقت جامه‌ی حقیقت نمی‌پوشن! صدای الو الو کردن‌های پارسا من رو به خودم آورد. یه کم گذشت تا به افکارم مسلط بشم. عاقبت در برابر لحن پرتشویش پارسا، با صدایی که انگار از ته چاه درآمده گفتم:
    - بله؟
    صدای نفس عمیق و آسوده‌ش رو شنیدم:
    - نگران شدم! چرا جواب نمی‌دید؟
    لبخند تلخی روی لب‌هام نشست. این که گاهی کسی دل‌نگرانت بشه لـ*ـذت بخشه! مگه نه؟
    - نگران نباش، خوبم! مراقب خودت باش.
    لحنش آسوده و نرم‌تر شد:
    - شما هم همین‌طور! فعلاً خداحافظ.
    زیر لب خداحافظ گفتم. صدای بوق منقطع ناشی از قطع تماس، به‌طور مداوم به گوش می‌رسید و من همچنان مجسمه‌وار سرجام ایستاده و غرق افکار در هم و برهم بودم. گاهی اوقات فکر می‌کنم هر چه بیشتر از زندگیم می‌گذره، دل نازک‌تر و دل تنگ‌تر از قبل میشم! مثل الان که بدجور دلتنگ پارسایی شدم که فقط چندساعت از نبودنش تو خونه می‌گذره. اعتراف می‌کنم یه مرد میانسال مثل من، تنها توی خونه و غرق شده در اوهام و خیالات رنگارنگ، می‌تونه دچار ترس و ناامیدی بشه! حسام این روزها هیچ شباهتی به حسام دودهه قبل نداره. دیگه خبری از اون حسامی نیست که با عصبانیت فریاد می‌زد و لیلای مظلوم و ساکت رو آماج خشمش قرار می‌داد. گذشت اون شب‌هایی که بعد از به راه انداختن یه دعوای مفصل، لیلا و پارسا رو تنها می‌گذاشتم و بدون ذره‌ای دلواپسی، چند روز خونه پیدام نمی‌شد و خبری ازشون نمی‌گرفتم. چه‌قدر دیر فهمیدم که لیلای همیشه معصوم و صبور تقصیری نداره و اونی که باید شرمنده و سرافکنده باشه، منم! چه‌قدر دیر فهمیدم که همسر و پسرم به جز پول، به حمایت عاطفی هم نیاز دارشتن.
    و چه‌قدر... چه‌قدر زود دیر میشه! به حدی که بعد از بیست و چند سال، تازه فهمیدم به عنوان یه پدر، انگار از شخصیت پارسا چیزی نمی‌دونم! زنگ زدنم به گوشیش و سفارش خرید چند قلم خرت و پرت برای خونه، یه بهانه بیشتر نبود تا بلکه احساسش رو از روی صدا و لحن گفتارش بفهمم؛ ولی از حرف‌هاش چیزی دستگیرم نشد و همین رفتار و گفتار عادیش سردرگمم می‌کرد. وقتی دیشب با قاطعیت بهش گفتم امیدی به جواب مثبت مهناز نداشته باش، انتظار داشتم دلیلش رو بپرسه یا حداقل تعجب کنه؛ ولی پارسا با سکوتش کاملاً غافلگیرم کرد. سکوت و تواضع جزو لاینفک زندگی پارسا بود. صفتی که به عینه از مادرش به ارث بـرده بود؛ ولی هرگز فکر نمی‌کردم درباره چنین موضوعی هم سکوت کنه. اون هم وقتی که از علاقه‌ی متقابل خودش و مهناز مطمئن بود. به جای پارسا من دلم گرفت! یعنی این‌قدر زود حرفم رو قبول کرد؟ حتی یه کلام نپرسید چرا؟!
    شاید هم اون‌قدر دلش به علاقه‌ی مهناز گرمه که حرفم رو جدی نگرفته. ولی پارسا می‌دونه من کسی نیستم که بی‌دلیل حرفی بزنم. پس یعنی از علاقه‌ش دست برداشته؟ اون هم به خاطر حرف‌های بی‌دلیل من؟
    آخ خدا! خیلی بده اگه کسی از دست خودش شاکی بشه؟! مثل منی که الان دلِ خوشی از خودم ندارم! تو تموم این سال‌ها اون‌قدر با پسرم یار و ایاغ نبودم که حالا نمی‌تونم حتی ذره‌ای بفهمم که چی تو ذهنش می‌گذره و حرف دلش چیه؟!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    دستم رو بالای چشم‌هام گرفتم و سعی کردم با وجود نور شدید آفتاب، دور و برم رو ببینم. تو همون حالت روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و دور تا دورم رو نگاه کردم. تا چشم کار می‌کرد بیابون بود و منطقه‌ی خشک و بی‌آب و علف. باد سوزاننده موسمی، دانه‌های شن رو در هوا جابه‌جا می‌کرد و فضای دیدم رو کدر و غیرشفاف کرده بود. کل وجودم از شدت گرما در حال آتش گرفتن بود. لباس آستین بلند مشکی رنگ کاملاً به تنم چسبیده بود. دمای بالای هوا پوستم رو می‌سوزوند و باد موسمی به صورت و گردن عریانم شلاق می‌زد. سردرگم و بیچاره بودم. درک زمان و مکان از دستم خارج شده بود. نمی‌دونستم این‌جا کجاست و مهم‌تر از اون، من این‌جا چکار می‌کنم؟
    ناچار به سمت جلو گام برداشتم و پس از چند گام کوتاه، با حس فرو رفتن چیز نوک‌تیزی مثل خار به پای چپم، ایستادم. نگاهی به پاهای بی‌پوشش و برهنه‌م انداختم. انگشتان پاهام به کلی لابه‌لای شن‌ها مدفون شده بود. سعی کردم پای مجروح و دردناکم رو از روی زمین بردارم که یک دفعه صدای بلند جیغ و فریاد زنانه‌ای در فضای آزاد بیابان پیچید. ناخودآگاه با همون پای مجروح به سمت صدا دویدم. قلبم گواه بد می‌داد. می‌دونستم واقعه‌ی بدی انتظارم رو می‌کشه؛ ولی با این حال نیرویی قوی، به دویدن ترغیبم می‌کرد. نفس نفس می‌زدم، عرق از سر و صورتم می‌بارید و تشنگی به شکل سرسام‌آوری بهم فشار می‌آورد؛ ولی من همچنان به دنبال صاحب صدا می‌دویدم. کمی که گذشت زنی رو دیدم که لباس محلی بنفش رنگی به تن داشت و با تمام قوا می‌دوید و فریادزنان کمک می‌خواست. چشمم به گرگ سیاه و بزرگی افتاد که به دنبال زن در حال دویدن بود. از میون دندون‌های بزرگش کف بیرون می‌زد و هر از چند ثانیه، زوزه‌های هراسناکی می‌کشید. حس عجیبی داشتم. حس می‌کردم این صحنه برام آشناست، خیلی آشنا.
    زن از کنارم رد شد و گرگ مهاجم بی‌توجه به من، همچنان زن فراری رو تعقیب می‌کرد. با حیرت مات صحنه‌ی عجیب روبه‌روم بودم که زن یه لحظه سرش رو برگردوند و با ترس به عقب نگاهی انداخت. صورتش رو که دیدم، خون در رگ‌هام منجمد شد و بدنم به رعشه افتاد. لیلا بود! لیلای من!
    انگار اون هم من رو دید که فریاد کشید:
    - حسام! کمکم کن!
    خواستم به طرفش برم؛ ولی پاهام در زمین قفل شده بود. انگار کسی محکم از دل زمین نِگـهَم داشته بود و نمی‌گذاشت قدم از قدم بردارم. صدایی از کنار گوشم شنیدم که با رضایت و خشنودی گفت:
    - عالیه!
    با حیرت سرم رو چرخوندم. معصومه با لباس سفید عروسی و دسته‌گلی در دست، کنارم ایستاده بود و دستش دیگه‌ش رو دور بازوم حلقه کرده بود.
    صدای بلند و وحشتناک غرش گرگ لرز به تنم انداخت و حواسم رو از معصومه پرت کرد. لیلا دوباره جیغ کشید و با التماس و فریاد ازم درخواست کمک کرد.
    دوباره برای رفتن به کمک لیلا خیز برداشتم؛ ولی پاهام تحت اختیارم نبود و انگار توی شن و ماسه‌ها یخ زده بود. معصومه بازوم رو کشید و درحالی که مشغول دیدن تعقیب و گریز گرگ و لیلا بود، با جدیت گفت:
    - کجا؟
    گویا جواب من براش مهم نبود؛ چرا که دسته‌گل رو به بینیش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لـ*ـذت زمزمه کرد:
    - چه رزهای خوش‌بویی!
    و خیلی آروم سرش رو روی شونه‌م گذاشت و انگار که درحال دیدن یه نمایش مفرحه، دوباره به منظره‌ی رعب‌انگیز روبه‌رو خیره شد. دوباره برای رفتن، بیشتر تقلا کردم. گره دست معصومه دور بازوم بیشتر شد و به نسبت اون، حس کردم پاهام توی شن‌ها بیشتر فرو رفت.
    لیلا همچنان می‌دوید و گرگ زوزه‌کشان به دنبالش. از ناتوانیم عصبانی شده بودم و با خشم سر معصومه داد کشیدم:
    - ولم کن! باید برم کمکش! اون زنمه!
    انگار این حرف من مثل یه جرقه بود تا آتش خوابیده زیر خاکستر رو شعله‌ور کنه. معصومه دندان‌هاش رو روی هم سایید و با تکون دادن سر، موهای آراسته‌ش رو از روی صورتش کنار زد. تازه اون زمان بود که از خودم پرسیدم نقش معصومه این‌جا چیه؟ و این لباس سفید و آرایش صورت و دسته‌گل رزهای آتشین؟ قبل از این‌که فرصتی برای جواب دادن به سوالاتم داشته باشم، معصومه با چهره‌ای برافروخته و چشمانی سرخ رنگ جیغ کشید:
    - پس من چی ام؟ پس آبروی من این وسط چی؟ پس کی من رو نجات میده؟ کی حسام ؟ کی؟
    صدای جیغ‌های لیلا این بار پی‌درپی و عاجزانه‌تر به گوش رسید. با وحشت سرم رو بالا گرفتم. چشمانم به رنگ خون نشست و با تمام وجود داد کشیدم:
    - لیلا!
    لیلا روی زمین افتاده بود و گرگ سیاه در حال تکه و پاره کردن لباس‌هاش بود. چونه‌م به حصار انگشتان معصومه در اومد و سرم به زور به طرفش گردونده شد. با خشم خیره شد تو چشم‌هام و از بین دندون‌های کلید شده‌ش گفت:
    - زن تو فقط منم! فقط حق داری من رو ببینی! زن تو، آبروی تو، ناموس تو منم! می‌فهمی؟ من!
    چونه‌م رو به عقب هل داد و با اتمام حجت گفت:
    - برای آخرین بار ببینش!
    دوباره نگاه سرد و بی‌احساسش به روبه‌رو جلب شد و من هم پیروی معصومه به سمت صدا رو کردم. لیلا جیغ می‌کشید و التماسم می‌کرد. با چشمانی مسکین و حالی زار، دریده شدن بدنش توسط گرگ‌ِ هار رو می‌دیدم. من مستاصل و ناتوان مدام صداش می‌زدم و بدنم هر لحظه بیشتر در زیر شن‌ها فرو می‌رفت. ناگهان طوفان شدیدی به پا خاست و جلوی دیدگانم رو گرفت. نمی‌تونستم به هیچ‌وجه چشم‌هام رو باز کنم. با عجز دوباره و سه‌باره لیلا رو صدا زدم؛ ولی دیگه صدایی از لیلا نشنیدم و فقط زوزه‌ی مسـ*ـتانه‌ی گرگ هم‌زمان با خنده‌ی پرشعف معصومه بود که در فضای آزاد بیابان طنین می‌انداخت.
    با وحشت از جا پریدم و فریاد کشیدم:
    - لیلا!
    کمی طول کشید تا موقعیتم رو بفهمم و درک کنم که تا چند لحظه پیش، در حال کابوس دیدن بودم. خدایا! این دیگه چه کابوسی بود؟ لیلا! معصومه! گرگ درنده! و منی که اسیر دست معصومه و شاهد نابودی لیلا بودم!
    دستم روی قلب پرتپش و دردناکم مشت شد. عرق سردی از تیره‌ی کمرم گذشت. سعی کردم نفس عمیق بکشم؛ ولی تلاشم به ثمر نمی‌نشست. تو همون اوضاع و احوال، صدای زنگ خوردن تلفن بلند شد. به بدنم تکونی دادم و سعی کردم از روی مبل ته سالن پذیرایی بلند شم؛ ولی هیچ رقمه توانش رو نداشتم. بدنم کرخت شده بود. با فشاری که برای جمع کردن خودم به بدنم آوردم، قلبم تیر کشید و نفس تو ریه‌هام حبس شد. چشم‌هام از درد بسته شد و لبم رو گزیدم. با دست سعی کردم قفسه‌ی سـ*ـینه‌م رو ماساژ بدم. به دسته‌ی چوبی مبل چنگ انداختم و دوباره برای برخاستن تلاش کردم. تلفن روی اپن همچنان زنگ می‌خورد و اعصاب آشفته‌م رو بیشتر خرد می‌کرد. بالاخره تایم انتظار به پایان رسید و تلفن روی حالت پیغام‌گیر رفت.
    صدای نگران و عصبی ناصر در فضای سالن پیچید:
    - الو؟ حسام؟ چرا جواب نمیدی؟
    نگاهم ناخودآگاه به ساعت روی دیوار افتاد. هشت و ربع بود. تعجب کردم. این وقت شب ناصر چه کاری می‌تونست داشته باشه؟ مگه الان شیفت بیمارستان نیست؟ دوباره ترس به دلم نشست و دلشوره‌ی بدی به جونم افتاد. بالاخره به هر سختی که بود بلند شدم و روی پاهام ایستادم و در همون حالی که با دست روی سـ*ـینه‌م رو ماساژ می‌دادم، با گام‌هایی کوتاه و کم‌جون به طرف اپن رفتم.
    صدای کلافه‌ش این بار خشمگین‌تر و بلندتر به گوش رسید:
    - لعنتی جواب بده! پارسا تصادف کرده!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    فصل دوم
    مهلا
    خیلی خونسرد تکیه به پشتی مبل اداری داده و با نگاه پرسُخره‌ای، شاهد جلز و ولز کردن‌هاش بودم. تنها بودن در دفتر دبیران، یه بهونه بود تا بتونم وارد سالن اصلی بشم و در جوار میز منشی جوان موسسه بشینم و با تمسخر شاهد حرکات مضحک و بچگانه‌ی این دخترک پرافاده باشم. با چکمه‌های شکلاتی رنگ پاشنه بلندش، روی موزائیک‌های کف سالن مدام رژه می‌رفت. هر از چند گاهی، نگاهی به ساعت مثلاً مارکش می‌انداخت و با صدای خفه؛ ولی فوق عصبیش می‌گفت:
    - پس این کلاس کوفتی کی تموم میشه؟
    با این‌که سعی می‌کرد مسلط رفتار کنه؛ ولی به هیچ عنوان موفق نبود. گام‌های پی‌درپی و دست‌هایی که مدام درهم گره می‌خوردن و باز می‌شدن و غمی که به وضوح تو چهره‌ش دیده می‌شد. بدتر از همه، ساعت دیدن‌هاش و غر زدن‌هاش، همه و همه شامل یه پروسه‌ی کاملاً تکراری و قابل پیش‌بینی بود! البته از حق نگذریم! گهگاهی هم که می‌خواست تو رفتارش تنوع ایجاد کنه، سرش رو به سمت من می‌چرخوند و یه پوزخند احمقانه نثارم می‌کرد. انگار که با این کار، خیال می‌کرد حالم رو گرفته و دلم رو می‌تونه به این طریق بسوزونه. غافل از این‌که من خیلی وقته این دندون لق رو از جا کندم!
    نمایش جالبی بود! نمایشی که برای من فقط یه نمایش بود و برای اون دختر آشفته، حکم دستاویزی رو داشت که بتونه باهاش حاکمیتش رو نسبت به بهنام، حداقل به من ثابت کنه! کجایی بهنام که ببینی دوست‌دختر عزیزتر از جانت چه کارها که نمی‌کنه؟! اون‌قدر کارهاش عجیب و به اصطلاح ضایعه که حتی شاهرودی، منشی موسسه که سرش همیشه تو لاک خودشه هم، داره با چشم‌های گردشده نگاهش می‌کنه!
    کم کم صدای برخورد پاشنه‌ی چکمه‌هاش با زمین، داشت به طرز فجیعی اعصاب خردکن می‌شد. جوری که سخت می‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه «بتمرگ سرِ جات » جانانه حواله‌ش نکنم!
    سرش رو به طرز خنده‌داری مدام تکون می‌داد و گوشه‌های ریش ریش شال آبی رنگش که آزادانه و تنها به‌خاطر رفع تکلیف روی سرش افتاده بود، در هوا پرواز می‌کرد! به همین خاطر سفیدی گردنش کاملاً مشخص بود. چشم‌هام برق زد و گره خورد به گردنبند نقره‌ای که دور گردنش خودنمایی می‌کرد. پوزخند صداداری زدم. شاهرودی نگاه متعجبی بهم انداخت؛ ولی من فقط مات بُتِ اعتماد به نفس روبه‌روم بودم! چه حالی می‌شد اگه می‌فهمید این گردنبند، هدیه‌ای برای تولد من از طرف بهنام بوده؟ هدیه‌ای که بعد از به‌هم خوردن رابـ ـطه‌مون بهش پس دادم! و حالا گردنبند نصیب این دختر شده بود.
    بهنام! بهنام نامرد! روز آخر گفتی تا ابد منتظرم می‌مونی و این گردنبند میشه یادگاریت از یارت، از من! اما چی شد که به یک سال نکشیده یادگار دلتنگی‌هات، شده زینتی به گردن یار دیگه‌ای؟دوباره پوزخندی به خوش باوریم زدم و جلب حرکات کلافه و از روی عمد دخترک شدم.
    -بفرمایید!
    چشم ازش گرفتم و سرم رو به سمت صدا گرفتم. سینی استیل با استکان‌های کمرباریکی که روش خودنمایی می‌کردن جلوم گرفته شد. سرم رو بالا گرفتم و لبخند زدم:
    - ممنون آقا احمد!
    آقا احمد جواب لبخندم رو داد و نوش جانی گفت.
    دستم رو دراز کردم و یکی از اون استکان‌هایی که عطر چای توش هوش از سرم می‌برد رو برداشتم. یه حبه قند نسبتاً درشت از قندون کریستال روی میز برداشتم و گذاشتم دهانم و به آرومی شروع به نوشیدن چای خوش‌عطر آقا احمد کردم.
    همون لحظه در کلاس باز شد و شازده‌ی دلربا، با اقتدار از کلاس خارج شد. چون من درست روبه‌روی در نشسته بودم همون لحظه متوجه من شد و اخم‌هاش رو درهم کشید؛ ولی من کاملاً ریلکس به‌‌صورت خیره نگاهش کردم و پوزخند واضحی زدم. گره اخم‌هاش تنگ‌تر شد؛ اما قبل از این‌که بخواد واکنشی نشون بده، تو جاش میخکوب شد. دخترک عاشق‌پیشه خودش رو توی بغلش انداخته بود و با ناز و ادا گفت:
    - عزیزم! چرا این‌قدر کارت طول کشید؟
    دست‌های بهنام کنارش خشک شده بود و چشمان ناباورش رو به دختر دوخت. پچ پچ‌های نه چندان کوتاه دانش آموزانی که هنوز تو کلاس بودن، به وضوح شنیده می‌شود و چی بهتر از این‌که خنده‌های تمسخرآمیز و پرصداشون که بهم قوت قلب می‌داد؟!
    بهنام بالاخره به خودش اومد و سعی کرد دخترک رو از خودش دور کنه:
    - خانم محترم! بفرمایید عقب! این چه کاریه!
    یکی از ابروهام به نشانه‌ی تعجب بالا پرید! خانم محترم؟ بفرمایید؟ چه‌قدر رسمی و سرد!
    پچ پچ‌ها قوت گرفت و بهنام عاقبت موفق شد کنه‌ی چسبیده رو از خودش جدا کنه! دختر با دلخوری و صدای بلندی گفت:
    - چی داری میگی بهنام؟
    بهنام نگاه نگرانی به اطراف انداخت. هر پنج دبیر طبقه دوم، از کلاس‌های خودشون خارج شده و شاهد این نمایش مسخره بودن. مشخص بود دستپاچه شده و با صدایی که سعی می‌کرد مسلط باشه گفت:
    - لطفا مزاحم نشید خانم! من شما رو نمی‌شناسم!
    دخترک زیر گریه زد و با کیف فانتزیش به شونه‌ی بهنام ضربه زد:
    - نامرد بی‌شرف! تلافیش رو سرت درمیارم!
    بهنام با عصبانیت دست دخترک رو گرفت و به طرف در خروج هلش داد:
    - برو خانم رد کارت! خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه!
    دخترک نگاه پرنفرتی به بهنام انداخت و با گام‌های صدادار از سالن خارج شد و در رو محکم به‌هم کوبید! برای چند لحظه سکوت محض فضا رو احاطه کرد و بعد دوباره پچ پچ‌ها از سر گرفته شد.
    بهنام با خشم به طرف شاگردانش برگشت و داد کشید:
    - برید تو کلاس! سریع!
    دختران ترسیده و وحشت‌زده از رفتار نامتعارف دبیر جذاب و جوونشون، با سکوت اجباری راهی کلاس شدن و در رو بستن. کم کم بقیه‌ی همکارها هم هر یک بعد از تکون دادن سری به نشانه‌ی تاسف به سرکارهاشون برگشتن. بهنام کلافه دستی به موهاش کشید و با قدم‌های بلندی به طرف دفتر دبیران گام برداشت. برای یک لحظه نگاهش در نگاه پرتمسخر و معنادار من قفل شد. نگاهی که فقط من و اون می‌دونستیم چه معنایی داره.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    حسام
    حیرون و سرگشته مدام دور خودم می‌چرخیدم. هیچ‌کس جوابم رو نمی‌داد. انگار که با یه دیوونه طرفن، بی‌تفاوت نسبت به حرف‌ها و پرسش‌هام راجع به وضعیت پارسا، از کنارم می‌گذشتن و گاهی با نگاه بدی کل هیکلم رو از نظر می‌گذروندن! نمی‌دونم چه‌طور و چه وقت خودم رو به بیمارستان رسوندم، فقط الان می‌دونم اون‌قدر وضعیت ظاهریم افتضاح و بغرنجه که هیچ‌کدوم از پرستارها، حاضر نیستن حتی بهم نگاه کنن چه برسه به دادن جواب! عصبانیت، استرس و ترس از دست دادن پارسا، کل وجودم رو احاطه کرده بود. اشک توی چشم‌هام حلقه زد و قلب ناآرومم دوباره به تکاپو افتاد. پارسا فقط پسرم نبود. پارسا یادگار لیلای مهربانم بود، پارسا انگیزه‌ای بود برای نفس کشیدنم. پارسا امید زندگی تاریک من بود. پارسا...پارسا همه‌چیز من بود!
    دستی تو موهای پریشونم کشیدم و با بیچارگی روی یکی از صندلی‌های سرمه‌ای رنگ راهروی بیمارستان نشستم. خدایا! به جلال و جبروتت قسم، به شان و بزرگیت قسم، پارسا رو سالم بهم برگردون!
    دست‌هام از آرنج روی زانوهام قرار داشت و ستونی که ایجاد کرده بود، از سقوطِ سرِ به زیرافتاده‌‌م جلوگیری می‌کرد. چشمم به صندل‌های روفرشی‌ای افتاد که به پا داشتم. شلوار طوسی ورزشی و تیشرت آبی و سفید راه راه که یقه‌ش کج و کوله شده بود. وقتی ناصر زنگ زد و بهم خبر داد، اون‌قدر هول کردم و استرس داشتم که بی‌توجه به ظاهرم، مقداری پول برداشتم و شخصا به آژانس سرکوچه رفتم و به مقصد بیمارستان رهسپار شدم. و حالا نزدیک به نیم ساعته که این‌جام و کسی پاسخگوی دلِ نگرانِ من نیست. عصبی بودم! خیلی عصبی! ناصر هم معلوم نبود کجای این بیمارستان لعنتی داره پرسه می‌زنه؟!
    چنگ زدم تو موهام و سعی کردم به خودم مسلط بشم. خدایا! خودت بهم رحم کن! به جوونی و پاکی پارسا رحم کن! من غلط کردم! من بی‌جا کردم که گفتم نمی‌خوامش! خدایا! می‌شنوی؟ من 25سال پیش غلط کردم به لیلای باردار گفتم بچه رو نمی‌خوام. مثل سگ پشیمونم که چند شب چند شب زن باردارم رو تنها ‌می‌گذاشتم و می‌زدم به رگ بی‌خیالی و بی‌عاری. خدایا! می‌شنوی؟ پشیمونم، پشیمون! التماست می‌کنم با گرفتن پارسا ازم تقاص نگیر!
    دستی روی شونه‌م قرار گرفت و تکون خفیفی بهم داد:
    - حسام؟
    سر بلند کردم و چشمان نمناکم رو به فرد سپیدپوش روبه‌روم دوختم. آهی از ته دل کشیدم و به حال زار و شرمسارم ضجه زدم. خدا می‌دونست اگه ناصر نبود چی می‌شد؟! وقتایی که می‌رفتم و لیلا و پارسا رو هفته به هفته تنها می‌گذاشتم، ناصر بود که بهشون سر می‌زد و جور بی‌مسئولیتی من رو می‌کشید. ناصر بود که لیلای حامله رو به بیمارستان رسوند. ناصر بود که به جای من، از سالم به دنیا اومدن پارسا خدا رو شکر گفت. اولین بار پرستار بخش، پارسا رو تو آغـ*ـوش ناصر گذاشت. پارسا اولین لبخند زندگیش رو به روی ناصر زد. تو تموم این سال‌ها ناصر برای پسرِ من پدری کرد و منِ نالایق، چه‌قدر دیر فهمیدم که چشم حسرت‌بار پارسا، همیشه به دنبال نوازشی از طرف من بود. چه‌قدر دیر فهمیدم که لیلای صبورم همیشه منتظر ذره‌ای توجه و علاقه از طرف من بود. چه‌قدر دیر فهمیدم که خوشبختی یعنی گذر از گذشته‌های تلخ؛ یعنی داشتن لیلا و پارسا؛ یعنی نفس کشیدن تو هوایی که عزیزانت نفس می‌کشن.
    ناصر دوباره تکونی به شونه‌م داد و صدام کرد. به سختی بلند شدم و روی پاهای لرزونم ایستادم.
    با نگرانی نگاهم کرد و با ولوم پایینی پرسید:
    - خوبی؟
    خوب؟ کجای ریخت و بار من به خوب می‌خوره؟ نیم ساعته خبردار شدم که پارسا تصادف کرده، اون وقت باید خوب باشم؟ خوب باشم وقتی حتی نمی‌دونم پارسا در چه حالیه ؟ ناصر! این سوال مسخره رو از کجا آوردی؟!
    زبونم خشک شده بود. آب دهانم رو به سختی قورت دادم. تارهای صوتیم بالاخره به کار افتادن:
    - پارسا کجاست ناصر؟ حالش چه‌طوره؟
    ناصر لبخند دل‌گرم کننده‌ای زد و دستش رو روی شونه‌م گذاشت:
    - نگران نباش! دکتر بالای سرشه، داره معاینه‌ش می‌کنه.
    قبل از این‌که چیزی بگم، دَرِ یکی از اتاق‌های بیمارستان باز شد و یه دکتر جوان و دو تا پرستار به دنبالش از اتاق خارج شدن. ناصر هم انگار متوجهش شد که قدم تند کرد و به طرف دکتر جوان رفت. من هم بالطبع دنبالش رفتم و منتظر شدم تا دکتر به حرف بیاد.
    دکتر که از قیافه‌ش غرور و عزت‌طلبی می‌بارید، همون‌طور که راه می‌رفت، خطاب به پرستارهای همراهش گفت:
    - اول باید به هوشش بیاریم و بعد عملش می‌کنیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    قلبم ایستاد! به هوشش بیارن؟ عمل جراحی؟ خدایا! نه!
    بی‌اختیار به طرف دکتر که انگار در حال دُوی ماراتن بود خیز برداشتم که ناصر دستم رو گرفت و مانع شد. پلک‌هاش رو روی هم فشرد و لب زد:
    - آروم باش!
    بعد هم‌گام با دکتر جوان به راه افتاد:
    - دکتر! چند لحظه لطفا!
    دکتر سر جاش ثابت موند و اول به ناصر و بعد با پوزخند نگاهی به من انداخت. بعد از چند لحظه سکوت بی‌جا، بالاخره زبون باز کرد و با اکراه گفت:
    - بله دکتر کریمی؟امرتون؟
    ناصر بلافاصله پرسید:
    - وضع بیمار اتاق 96 چه‌طوره؟
    دکتر دوباره نگاه پرتمسخری به من انداخت و در همون حال جواب داد:
    - خون زیادی از دست داده. هر دو دستش شکسته، دست راست از مچ و دست چپ از آرنج. استخوان زانوی پای چپش هم همین‌طور. به علاوه ضربه‌ی شدیدی به سرش وارد شده.
    نفس تو سـ*ـینه‌م حبس شد. شقیقه‌هام نبض گرفت و پلک‌هام شروع به تیک زدن کرد. پارسا! پارسا! پارسا!
    دکتر بعد از کمی مکث که برام هزارسال گذشت، عاقبت گفت:
    - ولی خوشبختانه تو جمجمه‌ش خون لخته نشده.
    صدای آسوده رها شدن نفس ناصر رو شنیدم. اون هم مثل من نگران بود و فورا پرسید:
    - الان تکلیف چیه؟
    دکتر کارتابل پزشکی رو از پرستار بغـ*ـل دستش گرفت و نگاهی بهش انداخت:
    - فعلا باید خون بهش وصل کنیم تا به هوش بیاد؛ بعد شکستگی دست و پاش رو عمل کنیم.
    از تلگرافی و تیکه تیکه حرف زدن دکتر به ستوه اومدم و با عصبانیت و صدایی که بالا رفته بود گفتم:
    - چرا همین الان عملش نمی‌کنید؟ چه نیازیه که حتما به هوش بیاد از قبل؟
    جوانک پرغرور، نیشخند تمسخرآمیزی به وضع و ظاهر پریشون من زد و با توپ پر و به صورت طلب‌کارانه‌ای گفت:
    - جنابعالی دکتری یا من؟ تشخیص و تصمیم من اینه. ناراحتید، می‌تونید مریضتون رو به بیمارستان دیگه‌ای انتقال بدید!
    انگشت‌هام مشت شد و از عصبانیت دندون‌هام رو روی هم ساییدم. پسرک بی‌شعور و بی‌نزاکت! حیف که پای سلامتی پارسا وسطه، وگرنه گردنش رو در جا می‌شکستم!
    ناصر بازوم رو گرفت و التماس‌گونه نالید:
    - حسام!
    رو به دکتر خودشیفته کرد و دلجویانه گفت:
    - دکتر جدیدی! من می‌دونم که تصمیم و تشخیص شما درسته و به درستی کارتون ایمان دارم؛ ولی خواهش می‌کنم درک کنید! من و پدر این پسر نگرانشیم.
    دکتر که انگار از تحسین ناصر کیفور شده بود، نیش نصفه باز شده‌ش رو بست و بعد از چند تا سرفه‌ی مصلحتی و صاف کردن گلوش گفت:
    - باید به هوش بیاد تا بتونم دقیق‌تر معاینه‌ش کنم؛ برای این‌که مطمئن شم مشکل جدی و حادی نداشته باشه.
    ناصر سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و باز پرسید:
    - کاری از دست ما برمیاد؟
    دکتر کمی فکر کرد و گفت:
    - متاسفانه گروه خونی مریض کمیابه و ما در مخزن بیمارستان به اندازه‌ی کافی ذخیره‌ی خون برای عمل و قبلِ عمل نداریم.
    راست می‌گفت. گروه خونی پارساB منفی بود. یک‌بار که گواهینامه‌ش رو دیدم به این موضوع پی بردم.
    دکتر رو به من کرد و سوالی گفت:
    - پدرش شمایید؟
    با تکون دادن سر جواب مثبت دادم.
    - اگر بیماری خاصی ندارید، آماده بشید برای اهدای خون!
    پشت به ما کرد و می‌خواست بره که سراسیمه گفتم:
    - ولی گروه خونی من به پارسا نمی‌خوره!
    سرجاش ایستاد و بدون این‌که برگرده پرسید:
    - مادرش چه‌طور؟
    با کلافگی نفس نیمه عمیقی کشیدم و به سختی از بین دندان‌های چفت شده‌م گفتم:
    - مادرش...مادرش فوت کرده؛ ولی گروه خونی اون هم به پارسا نمی‌خورد!
    گروه خونی لیلا A مثبت بود، از این بابت مطمئن بودم. وقتی برای عمل اهدای قلب براش، آواره‌ی راهروهای بیمارستان بودم، اولین چیزی که فهمیدم گروه خونیش بود.
    دکتر با شتاب روی پاش چرخید و با حیرت پرسید:
    - گروه خونی شما چیه؟
    با گیجی گفتم:
    - من و همسر مرحومم هردوAمثبتیم.
    شگفتی تو اجزای صورتش بیشتر شد و با حالت خاصی گفت:
    - تو هیچ جای دنیا، هیچ بچه‌ای نمی‌تونه با گروه خونی Bمنفی، از ازدواج یه جفتA مثبت به دنیا بیاد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    نگاه متعجب دکتر به لب‌های من دوخته شده بود. شاید انتظار داشت بگم شوخی کردم، یا هر واکنش دیگه‌ای نشون بدم، جز صورت پرحیرت و شوک زده‌م. شاید اون هم متوجه وخامت اوضاع شد که دلش به حال زارم سوخت و قدمی به سمتم برداشت و با ملایمت پرسید:
    - حالتون خوبه آقا؟
    بی‌توجه به حرف دکتر با نگاهم دنبال ناصر گشتم. فقط ناصر می‌تونست الان من رو از این برزخ لعنتی خارج کنه. آره! فقط ناصر می‌تونست بگه که این جوون پرادعا، یه دکتر بی‌سواده که هیچی از ارتباط گروه‌های خونی نمی‌دونه! فقط ناصر می‌تونست با حرف‌هاش دلگرمم کنه و بگه نباید حرف‌های یه دکتر بی‌سواد رو باور کنم! آره! دقیقاً همینه! ناسلامتی خود ناصر هم دکتره! حالا چه فرقی داره که تخصصش ارتوپده؟! اون‌قدر دانش داره که بتونه علم ناکافی یه جوجه دکتر رو زیر سوال ببره! مگه نه؟
    نگاه لرزونم رو حرکت دارم و قفل شدم روی چهره‌ی ناصر. رنگش حسابی پریده و چونه‌ش دچار رعشه‌ی خفیفی شده بود. نگاهم رو که دید، با درد چشم‌هاش رو بست و سر به زیر انداخت. باورم نمی‌شد، ناصر هم خط بطلان کشید به افکار خوش بینانه‌م! انگار یه سطل آب سرد روی سرم خالی کردن. آب سردی که ذهن غافلم رو بعد از 25سال، از خواب غفلت بیدار کرد. چه‌طور باور کنم که 25سال فریب خوردم؟! چه‌طور باور کنم که 25سال ساده لوح و احمق فرض شدم؟ چه‌طور باور کنم 25پنج سال تاوان اشتباه دیگری رو پس دادم؟ چه‌طور؟!
    یک دفعه تصویر صورت معصوم و همیشه سربه‌زیر پارسا در ناخودآگاهم شکل گرفت. پارسای مهربان، پارسای خنده رو و بانجابت، پارسای فداکار و متواضع! خدایا! خدایا! خدایا! چه‌طور باور کنم که پارسا...
    به محض فکر کردن به پارسا و ربطش به فاجعه‌ای که به سرم اومده، احساس خفگی شدید کردم و به نفس نفس افتادم. دست‌هام چنگ شد به گلوم، تا بلکه بتونم از خفگی نجات پیداکنم؛ ولی دریغ که تلاشم شرایط رو فقط بدتر می‌کرد. دنیای بی‌رحم با همه‌ی عظمتش دور سرم چرخید و چشم‌هام در آنی از زمان سیاهی رفت. با زانو روی زمین افتادم و فریاد ناصر که صدام کرد بلند شد.
    ***
    مهناز
    پتوی کلفتم رو روی شونه‌م کشیدم و سرم رو بیشتر به بالش فشار دادم. با تردید نگاهی به صفحه‌ی روشن گوشی موبایلم انداختم و ناخواسته آهی از ته دل کشیدم.
    دستم به سمت صفحه‌ی شماره‌گیر رفت؛ ولی دوباره به خواسته‌ی دلم پشت پا زدم و سعی کردم بر اساس عقلم عمل کنم نه احساس! اما امان از این قلب وامونده که هیچ رقمه به نصایح قلبم اعتنا نمی‌کنه! با کلافگی پوفی کشیدم و فوراً وارد گالری شدم، بلکه با دیدن عکسش، قلب بی‌قرارم آروم بگیره! وارد شدن به پوشه‌ی «my love's photo» و لمس یکی از عکس‌های جدیدش، تنها چند ثانیه طول کشید و قلب بی‌تاب من رو بی‌تاب‌تر کرد. عکسی بود که به تازگی روی پروفایل تلگرامش گذاشته بود و من جوگیر هم سریعاً ذخیره‌ش کرده بودم! عینک آفتابی‌ای که زده بود فوق‌العاده به صورتش می‌اومد. لبخند ملیح و کم‌رنگش، همیشه‌ی چهره دوست داشتنیش رو جذاب‌تر می‌کرد...و اون موهای نسبتاً کوتاهش که به طرز جالبی شونه شده بود و دل و دین من رو به بازی می‌گرفت! پیراهن آستین بلند چهارخونه زرشکی و سفید رنگی به تن داشت که آستین‌هاش رو تا روی آرنج به سمت شونه تا زده بود. به صندلی تکیه داده بود و دست چپش رو دراز کرده روی فرمون ماشینش گذاشته بود. از ژست آشنا و دست راستی که توی عکس نبود، می‌شد حدس زد که عکس سلفی باشه! لبخندی به لبخند جذابش زدم. لب‌هام رو غنچه کردم و از فاصله‌ی چند سانتی صفحه‌ی موبایل، برای عکسش بـ*ـوس فرستادم! کمی که گذشت دوباره آهی به مراتب عمیق‌تر از دفعه‌ی قبل کشیدم. دلتنگش بودم و با دیدن عکسش دلتنگیم رفع که نشد هیچ، چندین برابر هم شد! با حرص دکمه‌ی Off کنار گوشی رو فشردم و پرتش کردم به گوشه‌ی میز عسلی کنار تختم! اخم‌هام رو درهم کشیدم و با دلخوری زیر لب غر زدم:
    - پارسای نامرد!
    دو روز از خواستگاری گذشته بود و هیچ خبری از پارسا نبود. تو این دو روز حتی یه پیامک هم برام نفرستاد. حتی نپرسید نظر خانواده‌ت چیه؟ نمی‌تونم درک کنم؛ پارسایی که بلا استثنا هر روز حالم رو می‌پرسید، چه‌طور شده تو این دو روز به امون خدا رهام کرده و هیچ خبری ازم نگرفته؟! نکنه تمام حرف‌هاش مبنی بر عشق و علاقه، دروغ و پوچ بوده؟ نکنه ناخواسته کاری انجام دادم که ازم رنجیده؟ نکنه نظرش درموردم تغییر کرده؟ نکنه پدرش با ازدواجمون مخالفت کرده؟
    حس‌های ناامیدکننده از هر طرف به طرفم هجوم می‌آوردن و من هر لحظه، با سوالات بی‌جواب و گیج‌کننده‌ی بیشتری روبه‌رو می‌شدم. اگر حتی یه درصد، همه چیز از نظر پارسا منتفی شده باشه، باید شخصاً بهم خبر می‌داد! این تنها کاری بود که در قبال هشت ماه آشناییمون باید انجام می‌داد! حداقلش این بود که می‌فهمیدم پارسا پسم زده و تکلیفم روشن می‌شد! اما حالا چه کار می‌تونم بکنم وقتی تو بلاتکلیفی گیر افتادم؟
    هوف! کاش فقط مشکل من بی‌خبری از پارسا بود! انگار این دوسه روزه از طرف عالم و آدم محکوم شدم به مشکلات ریز و درشت و سوالات ناتمومی که یه لحظه هم ازشون آسایش ندارم!
    مامان! آخ مامان! چرا علی‌رغم همه‌ی روزها این‌قدر متفاوت و عجیب رفتار می‌کنی؟ واقعاً انتظار داری من دلایل غیرمنطقیت رو برای رد کردن پارسا قبول کنم؟ اصلاً چرا اجازه‌ی خواستگاری دادی که بخوای بدون درنظر گرفتن عقیده‌ی من، حکم مردودی بدی؟ چرا؟! و عجیب‌تر از اون بعدشه، وقتی گفتم دلایلت منطقی نیست، چنان دادی سرم کشیدی و مواخذه‌م کردی که روح از تنم جدا شد! گفتی که تو هنوز بچه‌ای و نمی‌تونی یه زندگی رو اداره کنی! و من در عجب موندم که چرا قبل از این خواستگاری بچه فرض نمی‌شدم؟!
    دوباره آه حسرت‌باری کشیدم و به پشت خوابیدم. اگر مهلا وضع الان و آه کشیدن‌های مداومم رو می‌دید، بی‌شک کلی مسخره‌م می‌کرد. حتماً صفت بی‌جنبه و هول‌زده بودن رو بهم نسبت می‌داد و تا دو هفته سر به سرم می‌گذاشت؛ ولی خدا رو شکر که مهلا این‌جا نیست و چیزی از بی‌قراری من برای پارسا نمی‌دونه! البته «نمی‌دونه» واژه‌ی درستی نیست، وقتی ساعت6 عصر به اتاقم اومدم و به مامان و مهلا گفتم می‌خوام بخوابم و برای شام بیدارم نکنید! یقیناً الان هر دوشون فهمیدند من یه چیزیم هست که این‌قدر بی‌موقع برای خواب عازم اتاق شدم! بدتر از همه بی‌تفاوتی مامان نسبت به خواب بی‌موقعِ من بود که بدجور حالم رو گرفت! وقتی حتی مهلا هم با تعجب و کشدار پرسید «خواب؟ اونم الان؟»، انتظار داشتم مامان هم چیزی بگه و حداقل بگه «بی‌خود!»؛ اما مامان هیچ واکنشی به حرف من نشون نداد و خیلی خونسرد به تماشای سریال تلویزیون مشغول شد!
    و منی که حسابی تو ذوقم خورده بود، دست از پا درازتر راهی اتاق خواب شدم.
    حالا هم که نیم ساعته دائم با خودم سر زنگ زدن به گوشی پارسا کلنجار میرم و هر بار به خاطر حفظ غرورم منصرف میشم. چه‌قدر سخته که بین احساس و غرورت گیر بیفتی! واقعاً با زنگ زدن به پارسا غرورم خدشه‌دار میشه؟ نمی‌دونم، شاید!
    نفس کلافه‌ای کشیدم و روی تخت به پهلو چرخیدم. چرا پارسا بی‌خبرم گذاشته؟! یعنی اون هم برای غرورشه که زنگ نمی‌زنه؟ اگه این بار من ازخودگذشتگی کنم اشکالی داره؟
    انگار فقط منتظر یه تلنگر بودم که خیز برداشتم و روی تخت نشستم. دستی به موهای نامرتبم کشیدم، انگار پارسا می‌تونست از پشت تلفن قیافه‌م رو ببینه! چندبار نفس عمیق کشیدم و تلقین‌وار چندبار زیرلب به خودم گفتم:
    - عاقل باش! تو راه عشق، جایی برای غرور وجود نداره!
    دستم رو به سمت گوشی دراز کردم و تو یه حرکت آنی از روی میز برداشتمش و مثل یه شئ باارزش بین دو دستم نگهش داشتم. هم‌زمان که پوست لبم رو می‌جویدم، با سرعت وارد صفحه‌ی تماس شدم و شماره‌ی پارسا رو لمس کردم! ولی صدای ضبط شده اپراتور، تمام امیدم رو ناامید کرد! گوشیش خاموش بود و تمام هیجانم دود شد و به هوا رفت!
    نمی‌دونم چرا نگرانی به دلم چنگ انداخت و استرس وجودم رو پر کرد. پارسا هیچ‌وقت گوشیش رو خاموش نمی‌کرد! حتی مواقعی که با هم قهر می‌کردیم یا از دستم ناراحت بود. ممکن بود زنگ نزنه یا تماسم رو بی‌پاسخ بذاره؛ ولی تا به حال سابقه نداشته که گوشی رو خاموش کنه. نگاهم به ساعت گوشه‌ی صفحه‌ی موبایل افتاد. 6 و 46 دقیقه! پس هنوز تو آموزشگاه بود و ساعت هفت آخرین کلاسش شروع می‌شد! با دست‌های لرزون شماره‌ی آموزشگاه رانندگی رو از مخاطبینم پیدا کردم و بدون هیچ گونه وقت تلف کردنی، تماس رو برقرار کردم. یک بوق! دو بوق! سه بوق! جونم به لبم رسید تا بالاخره صدای شاکی و درعین حال پرعشوه‌ی منشی تو گوشم پخش شد:
    - آموزشگاه رانندگی «ایران»، بفرمایید!
    گوشی رو به گوشم چسبوندم و با عجله پرسیدم:
    - ببخشید، آقای صامتی تشریف دارن آموزشگاه؟
    زن پاسخگو با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
    - امرتون؟!
    ابروهام بالا پرید و خواستم جواب دندون‌شکنی به لحن بی‌ادبانه‌ش بدم؛ ولی سعی کردم مسلط رفتار کنم! بالاخره اون‌جا آموزشگاه رانندگی بود و این‌که یه دختر زنگ بزنه و سراغ یکی از مربی‌های مرد رو بگیره، یکم غیرمنطقی و نامتعارف بود. البته فقط یکم!
    پوفی کشیدم وجواب دادم:
    - اگه هستن لطفا گوشی رو بهشون بدید!
    منشی بی‌نزاکت هم که از جواب بی‌ربطم حسابی کنف شده بود با حرص گفت:
    - الان تشریف ندارن!
    دندون‌هام رو روی هم ساییدم و من هم با حرص گفتم:
    - میشه بفرمایید کجا هستن؟
    منشی هم چندلحظه مکث کرد و عاقبت با اکراه گفت:
    - هنرجوی ایشون، ماشین رو کوبونده به دیوار و آقای صامتی هم به خاطر صدماتی که بهشون وارد شده به بیمارستان منتقل شدن!
    نفسم رفت و گوشی از بین انگشتان دست راستم سقوط کرد. تا چند لحظه مثل یک مجسمه خشک شدم. اشکی از گوشه‌ی چشمم به بیرون لغزید و زیر لب به سختی نالیدم:
    - پارسا!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا