کامل شده رمان یار سست وفا | Kiarash70 کاربر انجمن نگاه دانلود

محتوا و نثر داستان از نظر شما

  • عالی

    رای: 119 65.4%
  • خوب

    رای: 45 24.7%
  • متوسط

    رای: 11 6.0%
  • ضعیف

    رای: 7 3.8%

  • مجموع رای دهندگان
    182
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kiarash70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/02
ارسالی ها
574
امتیاز واکنش
58,708
امتیاز
901
سن
29
محل سکونت
تهران
مهلا
دنده عقب گرفتم و بعد از کمی چپ و راست کردن فرمون، وقتی به فاصله‌ی دلخواهم از دیوار رسیدم، دنده رو عوض کردم و کمی به جلو اومدم. ترمز دستی رو کشیدم و خودرو رو خاموش کردم. از اتومبیلم که پیاده شدم، صدای موتور قوی ماشین دیگه‌ای رو شنیدم که ظاهراً تازه وارد پارکینگ شده بود. سرم رو که برگردوندم، چشمم به ویتارای مشکی بهنام افتاد که در فاصله کمی از پژوی آلبالویی من متوقف شد. پوفی کشیدم! روزی که بخواد با دیدن این آدم بی‌شخصیت شروع بشه، مسلماً روز جالبی نخواهد شد! سعی کردم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم و جوری وانمود کنم که انگار اصلاً ندیدمش! بنابراین قدم تند کردم و فورا به سمت آسانسور واقع در وسط پارکینگ رفتم. دکمه‌ی روش رو فشار دادم و به انتظار موندم. صدای باز و بسته شدن درِ ماشین بهنام رو شنیدم و به نمایشگر آسانسور چشم دوختم. به هیچ عنوان نمی‌خواستم با بهنام تنها بشم و دعا می‌کردم قبل از رسیدن بهنام، آسانسور به پارکینگ برسه؛ ولی انگار آسانسور بی‌توجه به دعای دل من، خرامان خرامان طبقه‌ها رو طی می‌کرد!
صدای گام‌های محکمش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و من از حرص ناخن‌هام رو به کف دست‌هام می‌فشردم. نگاهم دوباره به نمایشگر افتاد! لعنتی! هنوز دو طبقه‌ی دیگه فاصله داره! توقف بیشتر از این دیگه جایز نبود. تصمیم گرفتم مسیرم رو به طرف راه پله تغییر بدم و سختی چهار طبقه بالا رفتن از پله رو به زیارت روی مبارک بهنام ترجیح بدم! هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که با شنیدن صدای نکره‌ش صورتم جمع شد و ناخودآگاه اخم کردم.
-مهلا؟!
دست‌هام رو مشت کردم و با خشم چشم‌هام رو بستم. لعنتی!
نفس کلافه‌ای کشیدم و بعد از یه مکث چندثانیه‌ای روی پا چرخیدم. بهنام با تیپ اسپرت، درحالی که کیف چرمی قهوه‌ای رنگی در دست داشت، روبه‌روی آسانسور ایستاده بود و با لبخند کجی به من نگاه می‌کرد. سعی کردم به خودم مسلط باشم و کاملاً نسبت بهش بی‌تفاوت رفتار کنم. برای همین اخم‌هام رو بیشتر در هم کشیدم و کاملاً جدی در چشمان قهوه‌ای رنگش خیره شدم و محکم گفتم:
- خانم توکلی! لطفاً من رو به اسم کوچیک خطاب نکنید آقای سلطانی!
«آقای سلطانی» رو با لحن متفاوت و پرتاکیدی گفتم. جوری که بفهمه حق نداره حتی در گفتارش هم پاش رو از حد خودش فراتر بذاره.
به انگشت اشاره‌م که ناخواسته و به نشانه‌ی تاکید به طرفش گرفته بودم، نگاهی انداخت و پوزخند واضحی زد. بعد همچنان که سوی نگاهش روی دست راستم بود، با تمسخر و کشیده گفت:
- البته! هر چی شما بگید استاد!
انگار نوبت اون بود که حالا با نیش و کنایه حرف بزنه. مقابله به مثل کرده بود و مثل من بخش آخر کلامش رو متفاوت به زبون آورده بود؛ ولی تنها تفاوت لحن ما این بود که من تاکیدی و اون با تمسخر حرفش رو ادا کرده بود.
شاید واقعاً قصد بهنام ریشخند کردنم باشه؛ ولی حرفش بیشتر موجب شعف و خرسندی من شد تا ناراحتی!
«استاد» در واقع لقبی بود که طی این دوسه روز، از طرف شاگردهام که همگی زیرگروه ریاضی فیزیک بودن به من اعطا شده بود! در حقیقت از همون روزی که نتایج آزمون‌های آزمایشی و موفقیت دانش‌آموزان ریاضی موسسه در درس «ادبیات»، تو کل مدارس و موسسات آموزشی پیچید؛ من در نظر شاگردانم، از «خانم» به «استاد» ترفیع درجه پیدا کردم! و چه چیزی بیشتر از حس رضایت شاگردانم می‌تونه باعث خوشحالی من بشه؟ اون هم وقتی که معلم ادبیات رشته انسانی که به خاطر تعریف از دانش بی‌پایان و تیپ دلرباش از زبون شاگردانش، تو کل موسسه شهره شده بود؛ نتونست میانگین کلاسش رو حتی به پنجاه درصد برسونه!
سرم رو با افتخار بالا گرفتم. پیروز این ماجرا بی‌شک من بودم، پس برای چی به‌خاطر مسائل پیش پا افتاده‌ای مثل لحن بهنام ناراحت بشم؟! بنابراین با اعتماد به نفس افزون‌تر نگاهش کردم و متقابلاً پوزخندی به چهره‌ش زدم:
- امیدوارم سر حرفتون بمونید آقا!
چشم‌هاش رو ریز کرد و درحالی که مشخص بود از عصبانیت در حال انفجاره، با خیرگی نگاهم کرد. لب باز کرد که چیزی بگه؛ ولی مهلتی بهش ندادم و با خونسردی سوار آسانسوری که بالاخره بعد از گذشت یه قرن، به پارکینگ رسیده بود شدم. همین که خواستم در آسانسور رو ببندم، در با فشار کشیده شد و بهنام با چشمانی به خون نشسته و پرخشم وارد اتاقک آسانسور شد. بی‌توجه به نگاه خیره و صورت در همش، دکمه‌ی طبقه موردِنظر رو فشار دادم و با خونسردی به دیوارِ اتاقک تکیه زدم. با این‌که سعی می‌کرد خشمش رو بپوشونه؛ ولی صدای نفس‌های بلند و عصبیش چیزی نبود که بشه در اتاقک کوچک آسانسور پنهانش کرد! از صدای گامی که برداشت فهمیدم که قصد داره به طرفم بیاد. سرم رو فوراً بالا گرفتم و نگاه تیزی بهش انداختم. سرِ جاش خشک شد و از میون دندون‌های کلید شده‌ش غرید:
- مهلا! پا روی دم من نذار! کاری نکن که دمار از روزگارت دربیارم!
همون لحظه آسانسور در طبقه چهار متوقف شد و من بی‌توجه به تهدید بهنام و بدون این‌که واکنشی نشون بدم، در رو به جلو هل دادم و از اتاقک آسانسور خارج شدم. بهنام هم با قدم‌های پرحرص پشت سرم وارد سالن شد.
شاهرودی با دیدنمون از پشت میزش بلند شد و با رویی گشاده ازمون استقبال کرد:
- سلام استاد توکلی! سلام آقای سلطانی!
نیم‌نگاهی به بهنام انداختم که از شدت خشم در حال انفجار بود. راستش خودم هم شوکه شدم. درسته موفقیت در یک آزمون معتبر باعث شهرت موسسه شده؛ ولی این رو نباید هرگز فراموش کرد که فقط چهارماه از سال تحصیلی گذشته و تا رسیدن به زمان کنکور، راه زیادی در پیشه. به علاوه این لقب«استاد»، کم کم داره برام دردسرساز میشه! جوری که گمان کنم در آینده به خاطر تنها یه لقب پوشالی، انتظارات همه از من بالا بره و از من لیسانسه‌ای که اولین سال تدریسمه، مثل یه دکترای ادبیات انتظار بره! به خصوص که فقط یک بار به موفقیت رسیدم.
همون لحظه صدای سلام و احوالپرسی بلند شد و من تازه فهمیدم وقتی در عالم هپروت بودم، کیانی اومده و با بهنام در حال خوش و بش کردنه.
صدای پرانرژی و با صلابت کیانی در خطاب به من بلند شد:
- سلام استاد عزیز! صبحتون بخیر!
بهنام پوزخند مسخره‌ای زد و با حالت بدی نگاهم کرد. انگار این مسئله استادی به جای «خیریت» برام «شر» شده! خدایا خودت به خیر بگذرون!
لبخند دست و پا شکسته‌ای زدم و سعی کردم در کلامم نهایت تواضع رو نشون دارم:
- سلام جناب کیانی! صبح شما هم بخیر!
کیانی لبخند جذابی زد و سری تکون داد. شاهرودی از محوطه‌ی پشت میز خارج شد و پوشه‌ای رو به دستم داد:
- استاد! این پوشه شامل سرفصل‌های آینده‌ی آزمونه!
دندون‌هام رو از حرص روی هم فشردم؛ ولی در ظاهر لبخند زدم و سعی کردم این موضوع رو همین جا تموم کنم. برای همین، جوری که انگار به در میگم تا دیوار بشنوه، با صدای جدی گفتم:
- خانم شاهرودی عزیز! من فقط و فقط توکلی هستم. لطفا دیگه من رو استاد صدا نزنید. نمی‌خوام به واسطه‌ی یک بار موفقیت و یک لقب اعطایی، بچه‌ها مغرور بشن و فکر کنن همیشه برترن!
یه جورهایی یکی به نعل زدم یکی به میخ! با این‌که مخاطب حرف‌هام کیانی و شاهرودی بودن؛ ولی در کنارش به بهنام هم تیکه انداختم. بهنامی که از اول سال با القاب و تعاریف آبکی حسابی بالا رفته بود و همین موضوع باعث غرور کاذب شاگردانش شده بود.
کمی مکث کردم که واکنش اطرافیانم رو ببینم. بهنام همچنان با پوزخند نگاهم می‌کرد؛ ولی لبخند روی لب کیانی عریض‌تر شده بود و انگار در چشم‌هاش چهل چراغ روشن کرده بودن. شاهرودی هم سری از تحسین تکون داد و با لحن شادی گفت:
- چشم! هرچی شما بفرمایید!
بهنام هم این وسط ساکت نموند و با لحن پرکنایه‌ و ژست مسخره‌ای که به گفته‌ی دختران محصل جذاب بود، رو به شاهرودی گفت:
- البته خاتم توکلی همیشه متواضعانه برخورد می‌کنن! مطمئنم دوران تحصیلشون هم آدم بی‌حاشیه و فروتنی بودن!
خون در رگ‌هام یخ زد و با چشم‌های ترسیده به بهنام نگاه کرد. بهنام که متوجه ضعفم شد، نگاه عمیقی بهم انداخت و با همون لبخند کج گفت:
- بفرمایید لطفا! شاگردانتون منتظرن!
سپس بدون ذره‌ای تعلل از کنارم گذشت و من رو تو شوک کلامش قرار داد. کلامی که حکم یک هشدار رو داشت. هشداری که با تهدید همراه بود. هشداری با یادآوری گذشته‌ی ناخوشایندی که انگار نمی‌خواست در گذشته باقی بمونه!
به سختی نفس کشیدم و بعد از مکالمه‌ای با کیانی که هیچی ازش نفهمیدم، به سمت کلاس گام برداشتم. خدایا! بهم رحم کن! نمی‌خوام دوباره کمر مادرم زیر بار اعمال احمقانه‌ی من خم بشه. خدایا! به عظمتت قسم، نذار بهنام آرامش زندگیم رو ازم بگیره. خدایا! از گناهم بگذر و نگذار آبروم بریزه! نگذار!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    فصل سوم
    حسام
    پرستار لبخندی به روم زد و با خوشحالی گفت:
    - واقعا شانس باهاتون یار بود که گروه خونی آقای دکتر و پسرتون با هم یکسانه و همین باعث شده با انتقال خون به بدن پسرتون، هوشیاری نسبیش رو به دست بیاره و فوراً به اتاق عمل منتقل بشه!
    از گوشه‌ی چشم نگاهی به ناصر انداخت و گفت:
    - قدر دوستی با آقای دکتر رو بدونید!
    چند ثانیه منتظر واکنش من بود. شاید انتظار داشت در مقابل لحن چاپلوسانه‌ش، من هم اظهارِنظری کنم و بگم بله! دوستی با جناب دکتر موجب فخر و مباهاته!
    ولی صورت درهم من و سر افتاده‌ی ناصر، لبخند احمقانه‌ی پرستار رو محو کرد و پرستار کنف شده، بدون هیچ حرف دیگه‌ای از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. چند ثانیه سکوت شد؛ ولی من دوست نداشتم این سکوت رو. این سکوتی که مظلومیت لیلا رو پنهان می‌کنه، این سکوتی که زندگی ویران شده‌ی من رو یدک می‌کشه. این سکوتی که حتی روی زندگی معصومه هم اثر گذاشته. این سکوتی که باعث شده ناصر همیشه یه فرشته خیرخواه به نظر بیاد و من یه موجود بدذات و کثیف! نه! دیگه وقت سکوت نبود. چرا سکوت کنم وقتی حتی پرستار بیمارستان هم فکر می‌کنه ناصر با خون دادن به پارسا در حقم لطف کرده؟ من رو مدیون خودش کرده! دوستی رو در حقم تمام کرده! پوزخند صداداری زدم و با حالتی تمسخرگونه گفتم:
    - دوست! هم خونِ پسرمن!
    «پسرِ من» رو با نهایت خشم گفتم و دست‌هام ناخواسته روی ملافه‌ی تخت مشت شد. نمی‌دونم دوباره چند ثانیه در سکوت گذشت که صدای هق هق مردونه‌ش، تنها نوای حاکم بر فضای بی‌روح اتاق شد. هر بار که صداش اوج می‌گرفت زخم قلب من تازه می‌شد. اون هق می‌زد و من درد می‌کشیدم از یادآوری ضجه‌های لیلا. اون گریه می‌کرد و صدای التماس‌های لیلا تو سرم کوبیده می‌شد. اون تقاضای بخشش می‌کرد و من غرق رویای لیلایی بودم که هیچ وقت فرصت نشد ازش بخوام حلالم کنه. اون با عجز صدام می‌زد و من رعشه می‌گرفتم از بیچارگی‌ای که تو قیامت گریبانگیرم میشه!
    این بار صداش رو بالاتر بـرده بود و بی‌هیچ مانعی؛ مثل یه کودک خطاکار، بلند و پرصدا گریه می‌کرد و از من طلب بخشش می‌کرد. شاید دلیل این‌که وقتی به هوش اومدم و دیدم توی اتاق، فقط من و اون حضور داریم، همین باشه. اتاق خصوصی گرفته بود تا راحت گریه کنه و کسی التماس و لابه‌هاش رو برای آمرزش نبینه. شاید می‌خواست کسی خرد شدن شخصیتش رو نبینه. کسی نبینه که دکتر زبردست ارتوپد بیمارستان، چه‌طور 25ساله من و زندگیم رو به بازی گرفته. کسی نبینه که رفیق چندین ساله‌م، رفیق نبوده و در پوشش رفیق از پشت بهم خنجر زده. کسی که فکر می‌کردم در حقم برادری کنه، یه بی‌شرف واقعیه که این همه سال من رو بازیچه‌ی خودش کرد. من سپر بلای اون و غلطی که کرده بود شدم! چوب کاری رو خوردم که انجامش نداده بودم! تاوان چیزی رو پس دادم که نقشی درش نداشتم.
    ناصر! چه‌طور تونستی چنین جفایی در حق من بکنی؟ چه‌طور تونستی آینده‌ی من رو به بازی بگیری؟ چه‌طور تونستی آینده‌ی لیلای مظلوم رو خراب کنی؟ چه‌طور تونستی؟
    تو چی هستی نامرد؟ یه نارفیق؟ یه خائن؟ یه روباه مکار و حیله‌گر؟ یا شاید هم یه گرگ گرسنه که به جون آبرو وشرف من و لیلا افتاده بود و تمام آمال و آرزوهامون رو دریده و از بین بـرده بود.
    یه دفعه به یاد خواب شب قبل افتادم. من، معصومه، لیلا و گرگ درنده! پوزخند عمیقی روی لبم نشست. از کی تا حالا خواب‌های من به رویای صادقه شبیه شده بود؟ اون هم رویای صادقه‌ای که واقعیت 25سال پیش رو، تحت تشبیهات و استعاره‌ها به تصویر بکشه؟! حالا می‌فهمم که خواب من بی‌تعبیر نبود. تمام تشبیهات نهفته در کابوس شب قبل، به طور کامل برام معنا شد. انگار پرده‌های ابهام کنار رفته بود و مجهول دیگه‌ای باقی نمی‌موند. همه چیز روشن شده بود، با دلایل محکم و آشکار! چه دلیلی محکم‌تر از گریه و التماس‌های ناصر؟ چه دلیلی محکم‌تر از این‌که ناصر همه‌ی این سال‌ها مثل یه سایه توی زندگی من حضور داشت؟! چه دلیلی محکم‌تر از این‌که ناصر این همه سال بدون کوچک‌ترین چشم داشتی همیشه و همه جا مراقب و حامی لیلا و پارسا بوده؟ مراقب لیلایی که شوهر داشت! ناصر مراقب زن من بود؛ حتی بیشتر از الهه زن خودش! چه خوش خیال بودم که کارهای ناصر رو برادرانه فرض می‌کردم...چه خوش بین بودم که نگاه‌های عمیق و معنادار ناصر به لیلا رو، حاکی از توهمات و تعصبات بی‌جای خودم می‌دونستم!
    آخ خدا! آخ! آخ که قلبم امروز به بدترین شکل ممکن شکافته شد.
    حس فریب خوردن و قربانی شدن رو به خوبی در تک تک سلول‌های بدنم حس می‌کردم. دوباره همون دردها، دردهایی که حاصل کتک خوردن‌های سرسام آور بود. دوباره همون حالات. سرم تیر می‌کشید و استخوان‌هام جمیعاً فغانی از درد کشیدن! با دست‌های لرزونم سرم رو گرفتم و شقیقه‌هام رو فشار دادم.
    ***
    25 سال پیش
    لیوان آب رو گرفتم و به سختی جرعه‌ای ازش نوشیدم. گلوم می‌سوخت و هر نفسی که می‌کشیدم، سـ*ـینه‌م حسابی تیر می‌کشید. می‌دونم این دردها آثار مشت و لگدهاییه که تمام بدنم رو گل بارون کرده! و این صدای گرفته و حلق‌سوزان، پاداش فریادهاییه که از ته دل می‌کشیدم. یه لحظه صورت نه چندان واضح اون دختر به یادم اومد. هنوز هم صدای جیغ و التماس‌هاش تو گوشمه! با کلافگی دستی روی موهای فوق کوتاهم کشیدم. باورم نمیشه! باورم نمیشه که همچین غلطی کرده باشم. یه بار به خیال خودم از همه‌ی مشکلات دنیا بریدم و خودم رو غرق خوشی‌ها کردم. فقط همین یه باری که چوب خوشی زودگذرم رو خیلی زود چشیدم! هیچ چیز یادم نمی‌اومد جز صحنه‌های مات و نامفهوم و صدای گریه و ضجه و از طرفی خنده‌های مسـ*ـتانه. اون‌قدر از خود بی‌خود شده بودم که نفهمیدم چه‌طور، حیثیت و شرف خود خاک برسرم و یه دختر بی‌گـ ـناه و معصوم رو به لجن کشیدم.
    با صدای ناگهانی ناصر از هپروت خارج شدم:
    - حسام؟
    صورتم رو بالا آوردم و با شرم به ناصر نگاه کردم. نمی‌دونم چرا از ناصر خجالت می‌کشیدم. ناصر هم اون شب مـسـ*ـت بود؛ ولی نه اون‌قدری که کار دست خودش بده. اگر اون شب ناصر نبود، من لاجون و نیمه هوشیار، زیر دست و پای مردهای روستا جون می‌دادم. ناصر زودتر به خودش اومد و تونست بدن عریانم رو که زیر حملات چوب و چماق‌های مردان تنومند روستا بود نجات بده. کاش ناصر اون‌قدر هوشیار بود که نمی‌گذاشت سرخود کنار رودخونه برم و دختری که در حال شستن لباس‌هاش تو آب بود رو غافلگیر کنم. راستش اصلاً ناصر رو یادم نمیاد. فقط یادمه که زیر مشت و لگدهای قدرتمند و خشمگین چندین مرد، از عالم مـسـ*ـتی خارج شدم و تازه اون موقع بود که متوجه تن نیمه عـریـان خودم و دختر بیهوش کنارم شدم. و خیلی زود حقیقت روی سرم خراب شد. ناصر! کاش اون شب نمی‌ذاشتی از کله شقیم اون‌قدر مـسـ*ـت کنم. کاش حداقل تو هوشیار بودی! کاش!
    ناصر دستم رو فشرد و با تحکم گفت:
    - توکلت به خدا باشه!
    قلبم تیر کشید. اگر با خدا بودم که خام حرف‌های بهرام نمی‌شدم که بخوام مثلاً خوش باشم! اگر با خدا بودم که تا خرخره مـسـ*ـت نمی‌کردم! اگر با خدا بودم که یه دختر مظلوم رو خونه خراب نمی‌کردم!
    به سختی روی پاهام ایستاد. ماهیچه‌های پام از درد زُق‌ زُق می‌کرد. درد کبودی‌های بدنم دوباره شدت گرفت. جسم و روحم تاوان یه شب مـسـ*ـتی رو به نحو احسن پس دادن! حالم خراب بود، خیلی خراب! نزدیک بود روی زمین سقوط کنم که ناصر متوجه شد و زیر بازوم رو گرفت و بدنم رو به خودش تکیه داد.
    همون لحظه صدای پرنفرت مردی بلند شد که رعشه به تنم انداخت:
    - تن لَشِت رو تکون بده و بیا تو اتاق! عاقد رسیده!
    نفسم حبس شد و قلبم با شدت بیشتری تپید! انگار تازه به عمق فاجعه پی بـرده بودم. فاجعه‌ای که باعث و بانیش خود لَعینم بودم و بس!
    ناصر محکم‌تر نگهم داشت و به سختی من رو به سمت در خروج اتاقک می‌کشوند. مثل یه حیوون قربونی که می‌دونه به قتلگاه می‌برنش، پاهام رو روی زمین می‌کشیدم و از رفتن به اون اتاق لعنتی امتناع می‌کردم. ناصر با قدرت بیشتری بدنم رو وادار به حرکت کرد و با صدایی آکنده از خشم گفت:
    - بسه حسام! چرا این‌قدر تقلا می‌کنی؟ نمی‌خوان که بکشنت!
    با زاری نگاهش کردم. پارچه‌ی پیراهنش رو چنگ زدم و ملتمسانه گفتم:
    - ناصر! تو رو خدا فراریم بده! من نمی‌تونم بشینم پای سفره‌ی عقد! تو که می‌دونی من زن دارم! معصومه! تو رو خدا نجاتم بده!
    ناصر اخم‌هاش رو درهم کشید و از میون دندون‌های کلید شده‌ش غرید:
    - وقتی داشتی چنین غلطی می‌کردی فکر معصومه بودی؟
    زدم زیر گریه و از عجز روی زمین زانو زدم. با دست‌هام کوبیدم تو سرم:
    - غلط کردم! گ*ه خوردم!
    فریاد زدم:
    - خدا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    سلام
    نظر و تشکر فراموش نشه!
    ممنون از درک زیباتون



    ***
    مهلا
    گاهی وقت‌ها به یاد اون برنامه تلویزیونی می‌افتم که زمان نوجوانیم می‌دیدم. «ساعت کِوین»!
    گاهی با خودم میگم کاش من هم مثل کِوین یه ساعت داشتم که باهاش زمان رو کنترل کنم. یه ساعت همه فن حریف، که باهاش زمان رو به جلو ببرم و آینده‌ی کاری که در حال انجامه رو ببینم و بتونم از اتفاقات بد و ناخوشایند جلوگیری کنم! یا این‌که زمان رو به عقب ببرم و اشتباهاتم رو از ریشه درست کنم تا در آینده مشکلی پیش نیاد. و یا حتی زمان حال رو متوقف کنم و به مدت نامحدود، به کاری که می‌خوام انجامش بدم فکر کنم. شاید اون موقع می‌تونستم از خیلی اتفاقات جلوگیری کنم. شاید اون موقع آدم موفق‌تری می‌شدم. شاید اون موقع کاری نمی‌کردم که هربار با یادآوریش ترس و اضطراب به جونم بیفته؛ ولی افسوس که این آرزوهای محال در حد «کاش» باقی می‌مونن!
    آه خدای من! چه‌قدر حول برانگیزه اندیشیدن به عواقب کارهات و چه‌قدر سخته که به خودت امیدواری بدی که اتفاقی نخواهد افتاد!
    صدای مامان از هپروت بیرونم کشید:
    - لااقل اون تلویزیون رو روشن کن، بعد به صفحه‌ش زل بزن!
    اون‌قدر توی دنیای خودم غرق بودم که تا چند ثانیه نفهمیدم منظورش چیه؟! با گیجی نگاهش کردم. صورتش تلفیقی از خشم و نگرانی داشت. بشقاب میوه رو جلوم گذاشت و با لحن مهربونی که انگار 180درجه چرخیده بود گفت:
    - بخور دخترم !
    و منی که هنوز درگیر اوهام و حسرت‌های ذهنیم بودم، همین‌طور گنگ و مثل مجسمه بی‌حرکت و ایستا موندم.
    مامان نفس کلافه‌ش رو رها کرد و دوباره با خشم گفت:
    - شما دوتا چتونه؟ یکیتون این‌جا به صفحه‌ی تاریک تلویزیون زل می‌زنه، اون یکیتون سه روزه خودش رو حبس کرده تو اون اتاق کوفتی و لام تا کام هم حرف نمی‌زنه!
    انگار همین حرف، یه تلنگر بود تا به خودم بیام. سرم در آنی از زمان به بالا پرید و با تعجب نگاهش کردم. اون یکی؟ یعنی مهناز؟! آخه چرا؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟
    قیافه‌م به حدی حیرت‌زده و شوکه بود که مامان با تاسف سری برام تکون داد و به طرف اتاق مهناز رفت و در همون حال با صدای نه چندان آرومی گفت:
    - معلوم نیست کجا سیر می‌کنه که حتی نمی‌دونه مهناز الان کجاست؟!
    با دهان باز به رفتن مامان نگاه می‌کردم. راست می‌گفت! واقعاً این‌قدر از مرحله پرت بودم که توجهی به حال خراب مهناز نکردم. تو این دوسه روز، به زور مامان می‌اومد سرمیز غذا و باز به زور مامان، کمی غذا می‌کشید؛ ولی من که حسابی غرق فکر بهنام و تهدیدش بودم، به‌هم ریختگی مهناز رو جدی نگرفتم و به حساب رفتار بچگانه‌ش گذاشتم! مهناز به خاطر ته‌تغاری بودنش، اصولاً یکم لوس بود و قهرکردن‌هاش زیاد هم دور از انتظار و عجیب نبود. البته قهری که حداکثر نیم روز طول می‌کشید و مهناز دوباره تبدیل می‌شد به دختر پرانرژی و شیطون همیشه؛ ولی رفتار فوق عصبی مامان و سکوت سه روزه مهناز، هیچ توجیهی نداشت.
    دلم به حال خواهر کوچولوم سوخت. منی که فکر می‌کردم همیشه محرم اسرار مهنازم، تو این چند روزه توجهی بهش نکردم. با کف دست روی پیشونیم زدم و با حرص گفتم:
    - خدا لعنت کنه بهنام که آرامش برام نذاشتی!
    طولی نکشید که مثل دیوونه‌ها برای خودم پوزخند زدم و طعنه‌وار در ذهنم پرسیدم «آرامش؟ اگر بهنام بخواد تهدیدش رو عملی کنه، می‌فهمی نداشتن آرامش یعنی چی!»
    دست‌هام رو دور بازوهام گرفتم و شدیداً به خود لرزیدم. یاد عکسی افتادم که دیشب بهنام تو تلگرام برام فرستاده بود. خدایا! چه‌طوری شماره‌م رو گیر آورده؟ اون عکس؟وای خدای من!
    صدای قهقهه‌ها و تحسین‌های مسـ*ـتانه‌ی بهنام تو گوشم اکووار تکرار می‌شد. چشم‌هام رو با درد بستم و چشمه‌ی اشکی از گوشه چشم‌هام سرازیر شد. مغزم شروع به واکاوی گذشته کرده بود و بی‌توجه به التماس‌های من، همچنان حماقت‌هام رو به یادم می‌آورد و نفسم رو تنگ‌تر می‌کرد. بـ..وسـ..ـه‌های پرگناه، نوازش‌های معصیت بار، «بهنام»هایی که با صدای خمـار می‌گفتم، «جان» و «عزیزم»هایی که بهنام کشیده جواب می‌داد، شکسته شدن در اتاق، وحشت‌زده شدن بهنام، صدای جیغ بلند و فریادها، سیلی کوبنده‌ای که نصیبم شد و...
    چشم‌هام رو به سختی باز کردم بلکه از مرور اون گذشته‌ی نحس نجات پیدا کنم. چند بار پلک زدم؛ ولی تصویر روبه‌روم همچنان مات و نامفهوم بود. به نفس نفس افتاده بودم. احساس کردم دیگه هوایی برای تنفس وجود نداره. گلوم خشک شده بود و دهانم مثل ماهی از آب بیرون افتاده، مدام باز و بسته می‌شد. اشکی از عجز روی گونه‌م سرازیر شد. حتی توان صدا زدن مامان و مهناز رو نداشتم. چشم‌هام هر لحظه تار و تارتر می‌دید و نفسم هر لحظه تنگ‌تر می‌شد. لحظه‌ی آخر، قبل از سقوط، دستم رو به لبه‌ی میز جلوی مبل گرفتم و یه دفعه همه چیز مقابل دیدگانم تاریک شد.
    ***
    مهناز
    دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. نگران پارسا بودم و دستم به هیچ جا بند نبود. پارسا از دار دنیا یه پدر داشت که اون هم مسلماً بیمارستان بود.در نتیجه تماس‌های من به خونه‌شون، همه بی‌پاسخ موند! دلشوره و اضطراب یه لحظه هم ولم نمی‌کرد. سرم از شدت ازدحام افکار نگران کننده، در حال منفجر شدن بود.
    دستی مقابلم تکون خورد. سرم رو از روی زانوهای جمع شده در شکمم بلند کردم و با تعجب نگاهی بی‌جون به فرد نگران روبه‌روم چشم دوختم. چه‌طور متوجه اومدنش به اتاق نشدم؟!
    مامان بشقاب حاوی میوه‌های پوست کنده رو جلوم گرفت و با لبخند دلگرم کننده‌ای گفت:
    - بخور عزیزم!
    نزدیک بود دوتا شاخ بزرگ از شدت تعجب دربیارم. نمی‌دونم چه‌طور شده بود که از بعدِ خواستگاری، مامان نسبت به من و رفتارهام سرد شده بود و حالا بعدِ سه روز، دوباره همه چیز به حالت سابق برگشته بود. مامان دوباره مهربون شده بود و می‌دونستم حال آشفته‌ی من واز طرفی سکوتم نگرانش کرده. شاید انتظار داشت من بیشتر روی دونستن دلیلش برای رد کردن پارسا تاکید کنم؛ ولی بعد از تماس با آموزشگاه رانندگی و شنیدن اتفاقی که برای پارسا افتاده بود، دونستن دلیل مامان، تبدیل شد به آخرین و کم‌ارزش‌ترین چیزی که می‌خواستم بدونم. الان فقط می‌خواستم به نحوی بفهمم که حال پارسا خوبه. اون‌وقته که این نگرانی لعنتی ولم می‌کنه و می‌تونم نفس راحتی بکشم؛ ولی حیف و صد حیف که دستم از همه جا کوتاه بود و حتی منشی آموزشگاه رانندگی هم، درمقابل التماس‌هام برای فهمیدن اسم بیمارستانی که پارسا رو بـرده بودن، بی‌تفاوت و با سنگدلی برخورد کرد. و این طور شد منی که به گفته‌ی مامان همیشه شاد و شنگول بودم و صدای خنده‌های بلندم تو خونه می‌پیچید، به یک باره منزوی و ساکت شدم.
    مامان که دید همچنان زانوی غم بغـ*ـل گرفتم و هیچ رقمه خیال خارج شدن از این حالت رو ندارم، پوفی کشید و بشقاب میوه رو روی میز کنار تخت گذاشت. صندلی کامپیوتر رو حرکت داد و به تخت چسبوند و روش نشست. انگار برای حرفی که می‌خواست بزنه کمی دودل بود که گاه دهان باز می‌کرد و بی‌ثمر دوباره لب فرو می‌بست؛ ولی عاقبت تصمیمش رو گرفت و با لحن پرمهری صدام زد:
    - مهنازجان؟
    آه جانسوزی کشیدم و بی‌حال جواب دادم:
    - بله؟
    مامان دستش رو دراز کرد و یکی از دست‌هام رو که دور زانوهام پیچیده بودم گرفت و درحالی که سعی داشت ملایم و نرم صحبت کنه گفت:
    - ببین عزیزم! به خدا من صلاح تو رو می‌خوام.
    با گیجی به صورت مامان نگاه کردم. صلاح؟ منظورش چی بود؟
    مامان که انگار متوجه شده بود که منظورش رو نفهمیدم، پشت دستم رو نوازش کرد و با لبخند عریض‌تری که حالا مصنوعی بودنش رو حس می‌کنم ادامه داد:
    - من هم مثل هر مادری آرزوی خوشبختی بچه‌هام رو دارم؛ ولی به خدا قسم، تو و پارسا نمی‌تونید باهم به جایی برسید.
    بغض بدی به گلوم چنگ انداخت. پارسا! خدایا یعنی الان حالش چه‌طوره؟
    مامان با ناراحتی دستش رو به سمت صورتم دراز کرد و ملایم روی گونه‌م کشید. پخش شدن قطره اشک روی صورتم، دل بی‌تابم رو بی‌تاب‌تر کرد. مامان مظلوم من چه خوش‌خیال بود! فکر می‌کرد من به خاطر تصمیمش ناراحتم؛ ولی نمی‌دونست که درد این دل لامصب، چیز دیگه‌ایه! نمی‌دونم اگه به مامان بگم پارسا تصادف کرده چه واکنشی نشون بده؟ شاید ناراحت بشه و بگه ان‌شاءالله خدا شفاش بده! شاید هم بگه به ما ربطی نداره! شاید هم بازخواستم کنه که من از کجا این موضوع رو می‌دونم؟!
    اشک‌هام شدت بیشتری گرفت و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. دلم آتیش گرفت برای پارسا. خدایا؟ یعنی الان کجاست؟
    مامان سرم رو بلند کرد و در آغوشم کشید. در همون حال موهام رو نوازش می‌کرد و زیر لب زمزمه می‌کرد تا آروم بشم. من هم که همیشه تشنه‌ی گرما و محبت آغـ*ـوش مادرانه‌ش هستم، با شدت بیشتری گریه کردم. مامان با صبوری در آغـ*ـوش نگهم داشته بود. با یه دست شونه‌هام رو نرم ماساژ می‌داد و با دست دیگه، موهای بلندم رو نوازش می‌کرد. غرق گرمای آغـ*ـوش پرمهرش بود که ناگهان صدای برخورد چیزی با زمین، هردومون رو در جا خشک کرد. مامان رهام کرد و سریع از جاش بلند شد و به سمت پذیرایی دوید. صدای جیغ خفه‌اش رو شنیدم:
    - یاحسین!
    بعد هم صدای قدم‌های سراسیمه‌ش!
    با هول و وحشت از جا بلند شدم که مامان با گریه صدام زد:
    - مهناز! بیا کمک!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    حسام
    به سختی سرش رو خم کرد و پیشونیش رو روی مهر گذاشت. با این‌که مهر روی میز بود، می‌دونستم باز هم سجده کردن براش سخت و دردناکه؛ ولی انگار چیزی نبود که مانعش بشه برای ارتباط با معبودش!
    به راستی چه چیز بین انسان‌ها ملاک برتریه؟ اعمال؟ افکار؟ یا حلال و حرام بودنی که درش دست نداریم؟ اصلا میشه به پارسای پاک من، وصله‌ی حرام بودن زد؟
    چیزی مثل بانگ ناقوس در مغزم به صدا دراومد. پارسای من؟ پسر من؟ هاله‌ی اشک دیدگانم رو دربرگرفت. خدایا؟ این چه مصیبتی بود که به سرم نازل شد؟
    نگاهم همچنان به پارسا بود. مسخ صدای آهنگینش، محو خم و راست شدن‌هایی که از درد اخم‌هاش رو در هم می‌کشید و مات آرامشی بودم که با خروج هر کلمه از زبانش، بیشتر در صورتش نمایان می‌شد.
    تکبیر سه گانه‌ای که سر داد، نشانی بود برای اتمام عبادت یومیه. نم چشم‌هام رو با دست کنار زدم و نفس نصفه نیمه‌ای کشیدم. با قدم‌های کوتاه به سمتش رفتم و آرام شونه‌ش رو نوازش کردم.
    - قبول باشه!
    مهر کم قطر و مستطیلی که نقش کعبه روش حکاکی شده بود رو از روی میز برداشت و به پیشونی و لب‌هاش تماس داد. سرش رو به طرفم برگردوند و با لبخند دلنشین همیشگیش گفت:
    - قبول حق!
    بغض گلوم بزرگ‌تر شد و دوباره چشم‌هام در محاصره‌ی اشک دراومدند. قبول بود! کسی که «حق‌دار مطلق» نامیده میشه، مگه می‌تونست چنین عبادت خالصانه‌ای رو رد کنه! می‌تونست؟!
    رد اشک‌های جاری روی گونه‌م رو دنبال کرد. لبخندش محو شد و با نگرانی پرسید:
    - چیزی شده بابا؟
    قلبم تیر کشید و بغض لعنتی در هر لحظه، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد.
    بابا؟ آخ خدا! آخ! کاش این حقیقت رو هیچ وقت نمی‌فهمیدم. کاش این دلخوشی برای من تا ابد باقی می‌موند. کاش همه‌چیز از یادم بره و دوباره همون پدری بشم که پارسا برای نوازش دست‌هاش، همیشه چشم انتظار بود!
    با غم به چشم‌های عسلی رنگش نگاه کردم. چشم‌هایی که حالا، بعد از 25سال، فهمیدم که از چه کسی به ارث بـرده.
    لبخند لرزونی زدم و خش‌دار گفتم:
    - چیزی نیست.
    زیر بازوش رو گرفتم تا بتونه از روی صندلی بلند شه؛ ولی با دست و پای شکسته و اسیر گچ، دشواری کار بیشتر می‌شد.
    دست مدد دیگه‌ای به میون اومد و زیر بازوی راست پارسا رو گرفت. چشم‌هام رو لحظه‌ای با خشم به هم فشردم و باز کردم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و با مشت و لگد، این مرد بی‌شرف رو از خونه‌م نندازم بیرون!
    پارسا با درد از جاش بلند شد و لنگان لنگان به کمک نیروی دستان ما، به سمت تخت گوشه‌ی سالن رفت. با هر قدمی که برمی‌داشت و درد می‌کشید، اخم‌های من درهم‌تر و پیوسته‌تر می‌شد. انگار حضور ناصر رو از یاد بـرده بودم که با حرص به پارسا غریدم:
    - اگه تو تخت نماز می‌خوندی چه اشکالی داشت؟ حتماً باید پات رو ‌آش و لاش کنی؟!
    پارسا که به سختی روی تخت می‌نشست، لبخند دلگرم کننده‌ای زد و گفت:
    - اون‌جوری حس بدی بهم دست میده.
    چشم‌غره‌ای به لحن پرآرامشش رفتم و متکای پشت کمرش رو به میله تخت تکیه دادم. پارسا دستم رو در دست سالمش فشرد و با لحن مهرانگیزی که تمام سلول‌های بدنم رو سرشار از رضایت کرد، ادامه داد:
    - من خوبم، نگران نباشید بابا!
    ناصر که همچنان از کمر خم بود و درحال مرتب کردن پتو روی پاهای پارسا بود، یک دفعه در همون حالت خشکش زد. بی‌رحمیه اگه بگم از سوختن دل این نامرد لـ*ـذت بردم؟
    صدای شرمنده‌ی پارسا به گوش رسید:
    - عمو! تو رو خدا زحمت نکشید!
    چرا حس می‌کردم کمر خمیده‌ی ناصر، خمیده‌تر شد؟ چی می‌تونست بدتر از این باشه که فرزندت بهت «عمو» بگه؟!
    ناصر به سختی کمر خم شده‌ش رو راست کرد. در اولین نگاه به من، با پوزخند رنگینم مواجه شد. این پوزخند پرمعنا حقش بود، یه حق 25ساله! نگاه شرمنده و پرحسرت ناصر هم حق من بود؛ اما حقی که چیزی رو تغییر نمی‌داد!
    صدای پرناز و ادای یلدا، دختر بزرگ ناصر، باعث خاتمه‌ی جنگ نگاه بین من و ناصر شد!
    - خیلی درد داری پارسا؟!
    پارسا لبخند ملیحی زد و در حالی‌که سعی داشت به صورت مشتاق یلدا نگاه نکنه، با صدایی آروم زمزمه کرد:
    - نه خیلی.
    یلدا دستی به موهای بی‌حجاب و بلندش کشید و بی‌اجازه کنار تشک تخت نشست. به خوبی تلاش پارسا رو برای فاصله گرفتن دیدم! ولی پارسای مسکین، با وضعیتی که داشت نمی‌تونست حتی ذره‌ای تکون بخوره! تلاش بی‌ثمر پارسا، لبخند خبیثی رو به صورت یلدا هدیه داد. انگار حالا پارسای همیشه گریزان رو، اسیر پیدا کرده بود!
    یلدا دستش رو نوازش‌وار روی گچ دست پارسا کشید. نوازش رو از بازو تا انگشتان پارسا ادامه داد. به محض لمس انگشتان بیرون مونده از گچ، لرز خفیفی در تن پارسا پیچید و چشمان ملتمسش به من دوخته شد. حرکتی نکردم. چه کار می‌تونستم بکنم؟ مانع یه نوازش حلال بشم؟! پوزخند روی لبم رنگین‌تر شد و چی می‌تونست بهتر ازاین باشه که معنای لبخند کجم رو فقط ناصر می‌فهمید؟
    یلدا و پارسا دو سال باهم تفاوت سن داشتن. رفتار و کردار یلدا، به خصوص در پنج شش سال اخیر، همگی بیانگر علاقه و عشقش به پارسا و تلاش برای جلب توجهش بود. حالا اگه یلدا می‌فهمید عشق نوجوانی و جوانیش، در واقع برادرشه چه حسی می‌شد؟
    یلدا دوباره و سه‌باره انگشتان دست پارسا رو نوازش کرد و پارسا معذب با چشمان بسته نالید:
    - یلدا خانم! دستتون رو لطفاً بردا...
    حرفش با حرکت بعدی یلدا ناتموم موند. نه فقط پارسا، بلکه من و ناصر هم شوکه با دهان باز نگاهش می‌کردیم. یلدا دست به دور گردن پارسا انداخته بود و در حالی‌که سرش روی سـ*ـینه پارسا بود، پرصدا اشک می‌ریخت.
    الهه همسر ناصر، با شنیدن صدای بلند دخترش به طرف ما اومد. انگار اون از ما هوشیار‌تر بود که سعی داشت یلدای گریان رو از پارسا جدا کنه:
    - یلدا! پاشو ببینم!
    یلدا محکم به گردن پارسا آویزون بود و پارسای مات و مبهوت، حتی توان پلک زدن هم نداشت!
    دلم به حال پارسا سوخت و قلبم از بی‌رحمی خودم به درد اومد. من نباید برای زجر دادن ناصر از پارسای بی‌گـ ـناه استفاده کنم. پارسا یادگار لیلا بود. لیلای پاکی که جز حیا و متانت چیزی ازش ندیده بودم. حق پارسای همیشه متین، سنگدلی من نبود.
    به کمک الهه رفتم و عاقبت یلدا رو از پارسا جدا کردیم. البته که کمی خشونت هم چاشنی حرکت من بود! و همین سببی برای چشمان به خون نشسته‌ی ناصر شد. یلدا هم با حیرت نگاهم کرد؛ ولی برای من مهم نبود! یلدا الان در مقابل چشمان من، یکی بود مثل پدرش! و پارسای ناتوان از اعتراض، چه فرقی با مادر مظلومش داشت؟
    دیگه نفهمیدم چی شد و الهه چه‌طور و چه‌قدر به‌خاطر رفتار بچگانه‌ی دخترش، از پارسا عذر خواست. حتی نمی‌دونم پارسا چی جواب داد و چه موقع، ناصر و همسر و دو دخترش از خونه خارج شدن. ذهن من فقط درگیر یه صحنه بود، صحنه‌ای که در خواب دیده بودم. گرگ درنده و لیلای بی‌پناه!
    نمی تونم درک کنم چرا من باید تاوان کار ناصر رو پس بدم؟ اون هم به مدت 25سال؟ و چرا با این حال باز هم حس می‌کنم یه چیزی این وسط درست نیست! یه چیزی فراتر از افکار درهم من!
    باید الان خوشحال باشم. خوشحال باشم که نقشی در این گـ ـناه نداشتم؛ ولی نیستم! احساس گناهکار و معصیت‌کار بودن، مثل یوغ اسارت همچنان بر گردنم آویخته شده. می‌دونستم ناصر چیزی می‌دونه ولی برای گفتنش تردید داره. لعنت، لعنت به مـسـ*ـتی و بی‌خبری یه شب که 25ساله به خاطرش در دنیای مجهولات سرگردون شدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    مهناز
    سه ساعتی می‌شد که مهلا با کمک قرص آرام‌بخش به خواب رفته بود. تن نحیف و صورت رنگ پریده‌ش، حالم رو پریشون‌تر می‌کرد. مامان چند دقیقه‌ست که از خونه خارج شده تا داروهای مورد نیاز رو تهیه کنه. مسافت داروخونه تا محل سکونت ما نسبتاً طولانی بود. همین مسئله‌ای بود که مامان رو برای رفتن دل‌نگرون و دچار تردید می‌کرد. از طرفی نمی‌شد نسبت به داروهای تموم شده‌ی مهلا بی‌تفاوت موند. برای همین من برای خرید داروها داوطلب شدم؛ اما مامان هیچ رقمه راضی نشد که تنها و حوالی غروب راهی خیابون‌های به‌قول خودش ناامن شهر بشم. عاقبت هم علی‌رغم نگرانی و اضطرابش، مهلا رو به من سپرد و با هزار دعا و نذر و نیاز از خونه خارج شد. من هم از اون لحظه، روی زمین جلوی تخت مهلا زانو زده بودم و با چشم‌های خیس از اشک، موهای پریشون و خرماییش رو که روی بالشت یاسی رنگ پخش شده بود، آروم نوازش می‌کردم.
    روی صورت رنجورش خم شدم و گونه‌ی رنگ پریده‌اش رو به آرومی بوسیدم. قطره اشک مزاحمی از چشمم رها شد و روی پیشونی مهلا افتاد. پلک‌های بسته‌ش تکونی خورد و ناله کرد:
    - مامان!
    لبم رو به دندون گرفتم تا صدایی از حنجره‌م به بیرون رسوخ نکنه. صورت مهلا یه دفعه درهم شد و در خواب شروع کرد به نفس نفس زدن! با وحشت نگاهش می‌کردم و مثل یه آدم دست و پاچلفتی به «چه کنم؟ چه کنم؟» ‌افتادم. صورت مهلا از گریه خیس شد و تو خواب شروع کرد به بریده بریده هذیون گفتن:
    - مامان! غلط کردم! مامان! تو رو خدا!
    نفس‌هاش کوتاه‌تر می‌شد و قلب من از ترس و ناتوانی پرطپش‌تر. بدنش شروع به لرزیدن کرد و هرلحظه هذیون‌هاش، کم جون‌تر و ناواضح‌تر شنیده می‌شد. شبح هراس به جونم افتاده و کل بدنم رو فلج کرده بود. لرزش تن مهلا بیشتر و بیشتر می‌شد و من بی‌دست و پا، ناتوان‌تر و عاجزتر. نمی‌دونم چه‌طور و با چه قدرتی، دست‌های خشک شده‌م رو به حرکت درآوردم و شونه‌هاش رو تو حصار انگشت‌هام گرفتم. سعی کردم ثابت نگهش دارم؛ ولی هیچ اثری نداشت. چند بار با صدای بلند و لرزونم صداش زدم؛ اما دریغ از ذره‌ای واکنش. مهلا بی‌وقفه می‌لرزید و قلب ترسیده و نگرانم رو به آتیش اضطراب می‌کشید. نمی‌دونستم برای خلاصی مهلا از این وضع چکار کنم؟ دوسال پیش که من و مهلا تو خونه تنها بودیم، مشابه این حالت پیش اومده بود. اون تجربه بهم ثابت کرده بود که اگر این رعشه‌های زلزله‌وار متوقف نشه، آینده‌ی خوبی نداره! اما بعد از اون بار، دیگه اتفاقی نیفتاده بود و به همین خاطر، من هیچ‌گونه استراتژی‌ای برای مقابله باهاش نداشتم. در یه تصمیم آنی و احمقانه، به طرف آشپزخونه دویدم وسراسیمه لیوانی رو از شیر آب پر کردم. می‌دونستم کارم درست نیست و ممکنه عوارض زیادی داشته باشه؛ ولی نمی‌تونستم منتظر بمونم تا مهلا در عرض دو یا نهایتاً سه دقیقه دیگه، شروع به تشنج کنه! به اتاق مهلا برگشتم و بدون مکث تمام آب رو روی صورت مهلا خالی کردم! مهلا جیغ گوش‌خراشی کشید و سپس تا چند ثانیه مثل مجسمه خشک شد. با دیدن وضعیتی که بدتر شده بود، لیوان سفالی از دستم رها شد و با صدای بدی روی موزاییک‌های کف اتاق شکست. دست‌هام رو به جلوی دهانم گرفتم و با ترس به نتیجه‌ی کار ابلهانه‌م چشم دوختم. حس بدی داشتم، یه حس بی‌نهایت بد. به خودم لعنت فرستادم و با التماس شروع کردم به صدا زدنش. جلوی تخت زانو زدم و انگشت لرزونم رو جلوی بینیش گرفتم. نفس نمی‌کشید! با وحشت اسمش رو فریاد زدم و شروع کردم به تکون دادن شونه‌هاش. همون‌طور در حالی که گریه می‌کردم زیر لب می‌گفتم:
    - خدایا! غلط کردم! خدایا! گ*ه خوردم! خدایا! خواهرم رو نجات بده!
    نیم‌تنه‌ی لَخت و بی‌جون مهلا رو از روی تشک بلند کردم و در آغـ*ـوش گرفتم. بدن سردش رو به خودم فشردم و با تمام وجود ضجه زدم:
    - خدا!
    دست‌هام رو دور شونه‌هاش محکم‌تر کردم و از سر خشم، هم‌زمان که با زاری صداش می‌زدم، بی‌اراده دستم رو چند بار با قدرت به کمرش کوبیدم. نمی‌دونم چند ثانیه گذشت که با صدای سرفه‌ی کم‌جون مهلا، با چشمانی گردشده و ناباور در جا یخ زدم؛ ولی سکوت دوباره‌ش من رو به شک انداخت که نکنه دچار توهم شدم و در حقیقت از دستش دادم؟! ولی گویا خدا دوستم داشت که دوباره سرفه‌های مهلا، این بار شدیدتر و پرصداتر شروع شد. و منی که اشک می‌ریختم از خوشحالی و از صمیم قلب شاکر خداوند بودم که نگذاشت یه عمر جلوی خودش و خلقش روسیاه بشم. صدای خفیف مهلا به قلبم حیات دوباره داد:
    - مهـ...مهنا..
    قلبم تیر کشید. می‌خواست صدام بزنه و نفس‌های منقطعش این فرصت رو ازش می‌گرفت. لبم رو گاز گرفتم و دستم رو نوازش‌وار روی کمرش کشیدم و با نهایت عشق خواهرانه‌م، کنار گوشش زمزمه کردم:
    - هیس!آروم باش عزیزم!
    حس منبسط و منقبض شدن قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش، زیباترین حسی بود که تا به حال تجربه کرده بودم.
    ***
    25 سال پیش
    حسام
    کی فکرش رو می‌کرد که کارم به چشیدن ضرب دست برادرها و پسرعموهای لیلا کشیده بشه؟ هنوز هم باورش برام سخته. خدمت سربازیم دو روز پیش تموم شد و من و ناصر مسرور بودیم از این‌که یه هفته زودتر از حد معمول به این مرحله رسیدیم. به حدی بابت این تشویق خدمتی خوشحال بودیم که سر از پا نمی‌شناختیم. همین باعث شد که خام حرف بهرام، یکی از هم دوره‌هامون شدیم و به خیال خودمون تصمیم گرفتیم به مناسبت پایان خدمتمون، شده برای یه شب جوونی کنیم و از دنیا و امکاناتش فیض ببریم! من هم که انگار عقده‌ی خوشی کردن در وجودم نهادینه شده بود، تا خرخره خوردم. اون‌قدر از خود بی‌خود شدم که حتی دیگه دست راست و چپم رو از هم تشخیص نمی‌دادم! فکر می‌کردم طبق وعده‌ی بهرام، یه شب جوونی می‌کنم و قید مشکلات دنیا رو می‌زنم؛ اما زهی خیال باطل! که همین یه شب جوونی کردن، باقی عمر من رو به باد فنا داد!
    نمی‌دونستم باید یقه‌ی کی رو بچسبم؟ یقه‌ی بهرام که چنین پیشنهاد مسخره‌ای داد؟ یا یقه‌ی ناصر که به‌عنوان فرد مشتاق قبول کرد و من رو هم به انجام این کار تحـریـ*ک کرد؟ یا شاید یقه‌ی خود بی‌جنبه‌م رو که برای خوشی یه شب، به تمام عقاید و ارزش‌های خانوادگیم پشت پا زدم؟
    الان این‌جام، بدون هیچ تصوری از آینده. نمی‌دونستم ناصر کجاست؟نمی دونستم قراره چه‌قدر این‌جا بمونم؟ نمی‌دونستم چه‌طور و با چه رویی به شهرم برگردم؟ وای خدای من! معصومه! جواب معصومه رو چی بدهم؟ جواب دختر عقد کرده‌ای که انتظار شوهر سفر رفته‌ش رو می‌کشه رو چی بگم؟ اصلا چیزی برای گفتن دارم؟ اگه طبل رسواییم تو شهر بپیچه چی؟ اگه پدرم از شرمندگی سکته کنه چی؟ اگر مادرم نفرینم کنه چی؟ از پیش‌بینی آینده لرزیدم و برای بار ده هزارم در دل نالیدم «غلط کردم خدا!»
    از پنجره به بیرون نگاه کردم. تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود و ظلمت شب. تنها نوری که تو اتاق وجود داشت، از فانوس کم‌جون گوشه‌ی طاقچه بود.دستی کلافه میون موهای کوتاهم کشیدم. روی پا چرخیدم و برای بار هزارم به محیط اتاق نگاه کردم. اتاقی که با دوتا پشتی کهنه و یه فرش نخ‌نما و یه فانوس زنگ‌زده، تبدیل شده بود به حجله‌گاه من و همسرم!
    پوزخندی روی لبم نقش بست! همسر! چه واژه‌ی غریبی!
    صحنه‌های شب قبل، با تمام قوا جلوی دیدگانم صف کشیده بودن. شب قبل، داماد شدم! اما چه دامادی که با سر و صورت کبود و به اجبار پای سفره‌ی عقد نشستم؟!چه عقدی که لحظه به لحظه‌ش، سنگینی نگاه پرتنفر برداران عروسم رو حس می‌کردم؟ چه عروسی که بدون عقد رسمی و تنها به‌ وسیله خطبه‌ی شرعی به همسریم دراومد؟ و چه شرعیتی، وقتی حتی روح معصومه از ازدواج مجدد من خبر نداره؟
    بالاخره اون عقد نمایشی به پایان رسید و به رسم روستا، عروس و داماد رو راهی حجله‌گاه کردن. مهمانان با شادی و هلهله، دو نوگل دمغ رو بدرقه می‌کردن و بعد از بسته شدن درِ اتاق، با سکوتی تقریبی و گوش‌هایی تیز، انتظاری برای شنیدن نوایی نوید بخش می‌کشیدن! و منی که غرق دنیای تاریک خودم و غافل از همه جا، وارد اتاق نیمه تاریک شدم. دخترک لرزونی که امشب ایفاگر نقش عروس مجلس بود، با گام‌های لرزون شونه به شونه‌م قدم برداشت. هنوز هوای اتاق از بازدمم خارج نشده بود که ناگهان دستی از پشت نگهم داشت و جلوی دهانم رو گرفت و شخص دیگه‌ای به زور دست راستم رو بالا آورد و با چاقوی تو دستش، شکاف عمیقی کف دستم ایجاد کرد. از شوک و دردی که در دستم پیچید، نفسم تنگ شد. عروس نگون‌بختم که از مورد تهاجم گرفتن داماد وحشت کرده بود، جیغ نیمه بلندی کشید. به محض شنیده شدن صدای جیغ، دوباره صدای شادی و کف زدن‌های مهمانان به پا خواست. صدای پوزخند فردی که از پشت نگهم داشته بود رو شنیدم. کف دستم بی‌نهایت می‌سوخت و خون فواره مانند از جای بریدگی بیرون زد. فرد ضارب دستمال سفیدرنگی رو زیر دست مصدومم گرفت. به فاصله‌ی چند ثانیه، دستمال سفید به خون آغشته شد. فرد ضارب عاقبت رضایت داد و دست‌ آش و لاشم رو رها کرد. سپس درز در اتاق رو باز کرد و دستمال خونی رو به بیرون برد. صدای هیاهوی مهمانان شدت گرفت و شروع کردن به خوندن آهنگ‌های دسته جمعی و هلهله کردن؛ اما نگاه من معطوف به عروس بیچاره‌ایه که از ترس درحال سکته کردن بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    از طرفی نگران حال عروس مسکین بودم و از طرف دیگه، کار این دو فرد مهاجم رو درک نمی‌کردم. اگر من عفت این دختر رو لکه‌دار کردم، پس دیگه این جریانات چه معنایی داشت؟ بدرقه به حجله‌گاه و شـب زفــ*ـاف و دستمال خونی؟! واقعاً گیج شده بودم. انگار با اتفاقی که رخ داده بود توان هرگونه تخیل و درکی رو از دست داده بودم.
    فرد ضارب در رو بست و به طرفم برگشت. تازه تونستم ببینمش. مرد قد بلندی که لباس‌های محلی طوسی رنگ به تن داشت. کمی که دقیق‌تر شدم، فهمیدم برادر بزرگ لیلاست! پهلوم تیر کشید و با درد چشم‌هام رو بستم. کبودی روی پهلوم به خوبی ضرب لگدهای پی‌درپی این برادر خشن رو به یادگار داشت. دشنام زشتی نثارم کرد که موجب شد چشم‌هام به آنی باز بشه. خون جلوی چشم‌هام رو گرفته بود و نفس کشیدنم با حرص همراه شد؛ ولی حیف که نمی‌تونستم جواب اهانت بزرگ برادر لیلا رو بدم!
    چاقوی بزرگی که به خونم آغشته بود رو جلوی صورتم تکون داد و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    - فقط کافیه دستت به لیلا بخوره!
    سرمای نوک تیز چاقو رو روی گردنم حس کردم و به سختی آب دهانم رو قورت دادم.
    صورتش رو جلوتر آورد و با نفرت زیادی ادامه داد:
    - اون‌وقته که شاهرگت رو پاره می‌کنم!
    چاقو رو کمی با گردنم فاصله داد. نفس آسوده‌ای که کشیدم پوزخند رنگینی به لب‌هاش هدیه داد.
    لیلا التماس‌گونه و با هق‌هقی که سعی داشت کم صدا باشه گفت:
    - عماد!
    برادر طوسی‌پوش که حالا نامش مشخص شده بود، نگاه خشمگین و پرمعنایی نثار لیلا کرد و در همون حال، مردی که نگهم داشته بود رو مورد خطاب قرار داد و با زبونی که من چیزی ازش نمی‌فهمیدم، باهاش صحبت کرد. لیلا که بابت سکوت و رفتار سرد برادرش حسابی دل شکسته شده بود، به کنج اتاق رفت و بی‌صدا روی زمین نشست و مثل یه کودک بی‌پناه، زانوهاش رو بغـ*ـل گرفت و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. مرد دوم که احتمال می‌دادم یکی دیگه از برادرهای لیلا باشه، بدنم رو رها کرد و دو برادر متعصب، از راه پنجره‌ی طویل اتاق به بیرون رفتن! البته که برادر کوچک‌تر قبل از رفتن مشت جانانه‌ای نثار شکمم کرد و من تا دوساعت از درد به خودم می‌پیچیدم!
    و حالا تقریبا نیم روز از جریان مجلس عقد گذشته و از سر و صدای مهمان‌ها، مشخص بود خیال رفتن ندارن وگویا تا از این اتاق بچه به بغـ*ـل خارج نشیم، رضایت نمی‌دن!
    دستم رو بالا آوردم و به رد خون حاصل از بریدگی نگاه کردم. روسری فیروزه‌ای که لیلا با کلی ترس و لرز دور دستم پیچیده بود، حالا خون‌آلود شده بود. صدای هق‌هق معصومانه‌ای از کنج اتاق توجهم رو جلب کرد. پوف کلافه‌ای کشیدم و با بی‌حوصلگی نگاهش کردم. از دیشب تا حالا یه لحظه خواب به چشم‌هامون نیومده بود. دخترک گوشه‌ی اتاق واقعاً ترحم برانگیز بود. لباس‌های محلی و هزار رنگ توی تنش زار می‌زد. از دیشب تا حالا گوشه اتاق کز کرده و آروم و تا حد امکان بی‌صدا گریه می‌کرد. حس عصبانیت توام با عذاب وجدان بدجور آزارم می‌داد. یه لحظه دلم به حالش سوخت! مقصر بلایی که به سرش اومده بود من بودم. نمی‌دونم چرا؛ ولی به سمتش رفتم تا شاید بتونم آرومش کنم. لیلا که متوجه قدم برداشتنم شد، سرش رو بلند کرد و با چشمان ورم‌کرده و گشادشده نگاهم کرد. انگار حسابی وحشت کرده بود که کشون کشون، به‌صورت نشسته خودش رو به گوشه‌ترین نقطه‌ی اتاق رسوند. دندون‌هام رو از عصبانیت به‌هم ساییدم و زیر لب لعنتی به خودم گفتم. یه لحظه، فقط یه لحظه لیلا رو به جای معصومه تصور کردم. همین تصور لحظه‌ای، حال خرابم رو پریشون‌تر شدم. اگر کسی سر معصومه چنین بلایی می‌آورد من چکار می‌کردم؟ خدایا! دارم جون میدم! چرا این کابوس لعنتی تموم نمیشه؟
    دوباره به سمتش گام برداشتم. نمی‌تونستم بذارم این‌طور بی‌پناه و مظلوم به خودش بلرزه. عامل ترس و وحشتش من بودم و خودم هم باید آرومش می‌کردم.
    لیلا دوباره مثل جن‌زده‌ها نگاهم کرد و بیشتر لرزید. هر قدمی که برمی‌داشتم، شدت لرزشش بیشتر می‌شد و عضلات بدنش منقبض‌تر. فقط یه قدم کوتاه فاصله بود و لیلا حالا به التماس افتاده بود و زیر لب مدام «نه» می‌گفت.
    دیگه معطل نکردم و کنارش نشستم. فرصتی برای واکنش بهش ندادم و با قدرت در آغـ*ـوش کشیدمش. لیلا جیغ خفه‌ای کشید که فوراً سرش رو به پیراهنم چسبوندم و صداش رو مهار کردم. همچنان می‌لرزید و تقلاهای بی‌جونش برای رهایی، دوباره بهم حس یه متجاوز بی‌شرف رو می‌داد!
    سعی کردم ملایم‌تر رفتار کنم. با یه دستم پشت کمرش رو محکم گرفته بودم و با دست دیگه‌م، شروع کردم به نوازش موهاش از زیر روسری پر زرق و برقش. نمی‌دونم چه‌قدر در اون حالت موندیم که دیگه رعشه‌های بدن لیلا قطع شد و نفس‌های ترسیده‌ش، ریتم عادی به خودش گرفت. تنها چیزی که به قوت خودش باقی بود، اشک‌های پیوسته‌ش بود که پیراهنم رو کاملاً مرطوب کرده بود.
    من هم گریه می‌کردم. به حال زار خودم، به معصومیت از دست رفته‌ی لیلا، به آینده‌ی مبهم و سیاهم، به عذاب وجدان و ترس از جهنمی که از الان حرارت آتشش رو حس می‌کنم!
    ***
    لیلا با ترس به بازوم چسبیده بود و دوشادوشم به جلو حرکت می‌کرد. بالاخره مهمون‌ها رفتن. از اون به اصطلاح حجله‌گاه خارج شدیم و عماد به همراه سه نفر دیگه به سراغمون اومد. دست‌های من رو از پشت با طناب محکمی بستن و با جبر به کوچه‌های ناآشنای روستا راهیم کردن. دونفر جلوم قدم برمی‌داشتن و دونفر از پشت، که ناغافل فرار نکنم. می‌دونستم واقعه‌ی خوبی انتظارم رو نمی‌کشه. انگار حالا پرده‌های ابهام کنار رفته بود و من به اصل ماجرا پی بردم. اون عقد و شـب زفــ*ـاف ساختگی، همه نمایشی بود که خانواده‌ی لیلا به راه انداخته بودن بلکه رسوایی تجـ*ـاوز به دخترشون پنهان بمونه. و حالا که همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود، تاریخ مصرف داماد متجاوز تموم شده بود و باید برای تعـ*رض به حریم دختر خانواده مجازات می‌شدم. و من بهتر از هر کسی می‌دونستم که مجازات تعدی به عفت یه دختر بی‌دفاع و معصوم، چیزی جز مرگ نیست! ولی باز هم یه نکته مبهم باقی می‌موند! چرا لیلا هم همراه ما داشت به قتل‌گاه می‌اومد؟ چرا با ترس و لرز به بازوی من چنگ انداخته بود؟ جالب بود! قربانی مظلوم داستان، به متجاوز سنگ‌دلش پناه آورده بود و از ترس هم‌خون‌های خودش، دست به دامان من خاک برسر شده بود! طولی نکشید که متوجه شدم به سمت رودخونه میریم. همون مکانی که قرارگاه اون واقعه‌ی نحس بود. می‌دونستم که دقایق آخر عمرم رو سپری می‌کنم. استرس و اضطراب به قلبم چنگ انداخت و برای بار چندم به درگاه خدا برای بخشش التماس کردم. ذهن بی‌تابم به همه جا سر می‌کشید و همه‌ی افرادی که در طول عمرم دیده بودم رو به خاطر می‌آورد. دلم گرفت از دلتنگی برای مادر و پدرم. کاش می‌شد برای آخرین بار ببینمشون. اشک تو چشم‌هام حلقه زد از شرمندگیم در برابر معصومه. زخم‌های سرم تیر کشید از بی‌وفایی و نارفیقی ناصر که رفت و دیگه پشت سرش رو نگاه نکرد!
    به سر رودخونه رسیدیم. صدای آرامش‌دهنده‌ی جاری شدن آب، ملودی زیبایی رو ایجاد کرده بود. هوا نسبتاً سرد بود و نوای رعب‌انگیز گرگ‌ها از دوردست، هراس نیمه خفیفی رو ایجاد می‌کرد.
    درد عمیقی روی مهره‌های کمرم حس کردم و با آخ بلندی که کشیدم، به اجبار دستان سنگین روی شونه‌هام، کنار رود زانو زدم.
    صدای جیغ لیلا به هوا خواست:
    - نه! تو رو خدا داداش! عماد بهم رحم کن! عماد!
    با وحشت به سمت صدا نگاه کردم. درست سمت چپم، عماد لیلا رو روی زمین مثل من نشونده بود و موهاش رو با دست گرفته بود و خشونت‌وار می‌کشید. جوری که سرش بالا اومده بود و پوست سفید گردنش مثل مروارید در تاریکی شب می‌درخشید. چاقو رو که به سمت گلوش برد، به خودم اومدم و با وحشت فریاد زدم:
    - چکار می‌کنی؟!
    عماد نگاه پرنفرتی نثارم کرد و با خشم غرید:
    - زن و مرد بدکاره هر دو باید بمیرن!
    با نگاهش اشاره‌ای به لیلای بی‌دفاع کرد:
    - اول زن هـ*ـر*زه به درک واصل میشه!
    لیلا جیغ کشید و ملتمسانه نام برادرش رو صدا زد. من هم که حسابی ترسیده و هول کرده بودم، تنها چیزی که به فکرم رسید رو به زبون آوردم:
    - اون پاکه! همه چیز گردن منه! اون رو ولش کن!
    ولی انگار این مرد خشن ناشنوا شده بود که چاقو رو همچنان به سمتی که نباید می‌برد.
    نه! نمی‌تونستم بذارم لیلا یه بار دیگه قربانی حماقت و گـ ـناه من بشه! عذاب این معصیت به اندازه‌ی کافی گریبانم رو گرفته بود. نمی‌تونستم یه عذاب دیگه رو تاب بیارم! نمی‌تونستم!
    خواستم از جام بلند شم؛ ولی کسی که نشسته نگهم داشته بود، دوباره لگد محکمی به مهره‌های کمرم وارد کرد.
    آه پردردی کشیدم و چشم‌هام رو برای چند لحظه بستم.
    صدای جیغ لیلا هوشیارم کرد و به سختی و با التماس فریاد زدم:
    - اون خواهرته! ناموسته! تو رو خدا ولش کن!
    عماد با خشم نوک چاقو رو روی گلوی لیلا کشید و با خشم گفت:
    - یه بـدکـاره خواهر من نیست!
    خون با فشار از گلوی لیلا بیرون زد و من با ناباوری داد کشیدم:
    - نه!
    عماد سر لیلا رو با انزجار رها کرد و با ضربه‌ی پاش به کمر لیلا، روی زمین پرتش کرد و رو به چشمان خیس و مبهوت من پوزخند زد:
    - نگران نباش! زخمش یه دفعه نمی‌کشتش! دوسه ساعتی طول می‌کشه، باید این‌قدر زجر بکشه تا بالاخره بمیره!
    قدمی به سمتم برداشت:
    - حالا نوبت توئه!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    مهلا
    بازوم رو گرفت و با نگرانی پرسید:
    - نمیشه چند روز مرخصی بگیری و بمونی خونه؟
    دلم پرنور شد از لطافت و عشقی که در تک تک کلماتش موج می‌زد. من چه‌طور تونستم مهر این زن رو نادیده بگیرم و خودم رو بسپرم دست وسوسه‌های بهنام؟ چه‌طور تونستم مادرانه‌هاش رو فراموش کنم و به چرندیاتی دل ببندم که همه پوچ و بیهوده بودن؟ چه‌طور تونستم پا روی قلب مهربانش بگذارم که با هر بار بد شدن حالم به بی‌تابی می‌افتاد؟ چه‌طور؟
    دست روی شونه‌ش گذاشتم و زیباترین لبخند زندگیم رو بهش هدیه دادم و با لحنی که اطمینان خاطر درش موج می‌زد گفتم:
    - نه مامان مهربونم. نمیشه! باید حتما برم. بچه‌های مردم چه گناهی کردن که به خاطر من از درس و کنکورشون جا بمونن؟
    پوفی کرد و با حالت پرحرصی که صورت سفیدش رو با مزه می‌کرد گفت:
    - درس اونا مهم‌تره یا سلامتی تو؟ اصلاً مگه فقط تو اون‌جا ادبیات درس میدی؟ به مدیر آموزشگاه بگو یه مدت، اون یکی دبیر ادبیات به جات درس بده! چیزی که ازش کم نمیشه؟!
    قلبم به یک باره تیر کشید و شادی چند لحظه پیش، از صورتم محو شد. اون یکی دبیر ادبیات؟!
    آب دهانم رو به سختی قورت دادم. اگه مامان می‌فهمید اون دبیر ادبیات بهنامه، حتما سکته می‌کرد!
    مامان تکونم داد و با نگرانی بیشتر گفت:
    - مهلا؟ چرا یهو رنگت پرید؟!
    لرزیدم! رنگم پرید؟! ای وای من!
    سریع گونه‌ی مامان رو بوسیدم و سرسری خداحافظی کردم و در مقابل «وایسا ببینم» گفتن‌های مامان، عجله داشتن رو بهونه کردم و مثل برق از خونه خارج شدم.
    باید هر چه زودتر از این برزخ خلاص می‌شدم. اون عکس برهنه‌ای که بهنام باهاش تهدیدم کرده بود، یه عکس جعلی حاصل از یه فوتوشاپ حرفه‌ای بود؛ ولی همون هم برای از بین بردن آبروی من کافیه! مردم به صحت و درستی یه خبر یا یه عکس کاری ندارن. اون‌ها شیفته‌ی اینن که دیگران رو به خاطر نقص‌ها و اشتباهاتی که درست و نادرست بهشون نسبت داده میشه، سرزنش یا مسخره کنن. بهنام خوب می‌دونست من رو از چه راهی تهدید کنه؛ ولی دلیل تهدیدش رو هنوز که هنوزه درک نکردم. من برای بهنام خطری نداشتم. سرم گرم کارهای خودم بود و از بدشانسیم دوباره بعد از دوسال، بهنام رو دیدم. اون هم در مقام یه همکار مغرور و پرادعا. با این حال سعی کردم جوری رفتار کنم که گویا هیچ آشنایی قبلی بین ما وجود نداره.
    ولی حالا انگار بهنام نمی‌خواد بگذاره که گذشته تو همون گذشته باقی بمونه.حس می‌کنم دلش سرگرمی جدید می‌خواد. یه چیز لـ*ـذت بخش! درست مثل آزار دادن روح و روان آشفته‌ی من!
    واقعاً درک نمی‌کنم. چه چیز باعث شده که بهنام رو به تکاپو بندازه برای دوباره زجر دادن من؟ منی که همیشه بی‌صدا و بی‌آزار برخورد کردم و جز در رابـ ـطه با جریان آزمون آزمایشی قبل، تقریباً ناشناخته بودم! اعتراف می‌کنم موفقیت من تو آموزشگاه واقعاً ناچیزه. درصدهای بالایی که کسب شد، مربوط به آزمون اصلی نبود و هر بار موفقیت در آزمون‌های آزمایشی، دارای هزار و یک شک و شبهه برای آینده بود؛ اما همین موفقیت ناچیز، در آموزشگاهی که هنوز یه سال هم از تاسیسش نمی‌گذشت، کلی صدا کرد و نظرات زیادی رو به طرف خودش کشید. به ویژه این‌که اون آزمون به عنوان آزمونی سخت و سنگین تحلیل شده بود.
    در این مورد که بهنام عقده‌ی توجه و تحسین داشت که شکی نیست! ولی جداً مسخره میشه اگر بخوام تهدید بهنام رو علتی برای حسادتش در این مورد کوچیک بدونم.
    بهنام شخصیت مبهمی داشت. شیفته‌ی تعریف و تمجید شنیدن بود. با این‌که پدرش یکی از کارخونه دارهای اصیل شهر بود؛ ولی جالب بود که بهنام زیردست پدرش کار نمی‌کرد. صد درصد این‌طوری هم جای پای خودش رو برای مالکیت کارخونه بعد از پدرش سفت می‌کرد و هم مورد مدح و ثنای کارکنان و خدمه کارخونه قرار می‌گرفت؛ ولی انگار دل بهنام با این اقتدار تصنعی آروم نمی‌گرفت. خودش هم خوب می‌دونست که رشته‌ی ادبیات وجه اشتراکی با مدیریت و فنون مربوط به اون نداره. مسلماً نمی‌شد برای اپراتوری که در حال کار با دستگاهه، شاهنامه بخونی و انتظار داشته باشی که بهره‌وری بالا بره! شاید به همین خاطر بود که بهنام، به حقوق اندک معلمی اون هم از نوع قراردادیش رضایت داده بود! البته درنظر گرفتن یه نکته خالی از لطف نیست. کم پیش میاد کسی که یه عمر در ناز و نعمت بزرگ شده، به حقوق بخور و نمیر و از صفر شروع کردن رضایت بده! چه مدرک بهتری از ماشین شاسی بلند و خونه‌ای بود که تحت تملک بهنام قرار داشت؟ یا حتی لباس‌های مارک و گرون‌قیمتش که دل و دین دختران داوطلب کنکور رو به بازی می‌گرفت؟ شرط می‌بندم که حداقل نصفشون حتی برای یه بار، خودشون رو با بهنام سر سفره‌ی عقد تصور کردن! البته حق دارن! کیه که از یه مرد پولدار که صبح تا شب اشعار عاشقونه خیام و حافظ بخونه و تظاهر به رمانتیک بودن کنه بدش بیاد؟!
    مگه خود من چه‌طور چند سال پیش به بهنام دل بستم؟ چه‌طور شد که روی تمام ارزش‌هام چشم بستم و خام حرف‌هاش شدم؟ واقعاً اگه بهنام یه پسر آس و پاس و به اصطلاح هشتش گروی نهش بود، اون‌قدر مورد توجه من قرار می‌گرفت؟!
    الان که به اون دوران فکر می‌کنم، می‌بینم که چه‌قدر احمق و ساده لوح بودم! چه‌قدر خوش‌خیال بودم که فکر می‌کردم وقتی دوشادوش بهنام تو سالن دانشکده قدم برمی‌دارم یعنی آخر خوشبختی! بهنامی که با بقیه‌ی دخترهای دانشکده سرد بود و لبخندهای کج و نامرغوبش فقط سهم من بود، شده بود دین و دنیای من. دیگه به همه چیز حساس شده بودم. حتی حرف زدن رسمی بهنام با اساتید زن هم اعصابم رو به‌هم می‌ریخت! دنیا برام تغییر هویت داده بود! گویا یه طرف من و بهنام بودیم و طرف دیگه دختران و زنانی که می‌خواستن بهنام رو از من بدزدن! البته این طرز فکر کودکانه همچین بی‌سبب هم نبود. بودن دخترانی که حسادت می‌کردن و با حرص می‌گفتن «خدا شانس بده!» و من چه‌قدر از این بابت غرق نشاط می‌شدم و در خصوص همه‌ی افراد چنین حسی رو داشتم. همین باعث شد که در طول دوران تحصیل در مقطع کارشناسی، جز ترم اول دیگه با هیچ احدی به‌غیر بهنام رابـ ـطه نداشته باشم. خوب یادمه که صبح‌های سرد و برفی، روی صندلی فلزی و یخ بسته‌ی حیاط دانشکده می‌نشستم و انتظار شازده‌ی سوار بر سانتافه رو می‌کشیدم! قلبم به تپش می‌افتاد وقتی بهنام با اون تیپ فوق‌العاده جذاب و دلرباش از در دانشکده وارد می‌شد و وجود من همه چشم می‌شد و غرق قدم‌های باصلابتش! بعد از این‌که بی‌تفاوت نسبت به همه‌کس و همه‌چیز به سمت درِ سالن قدم برمی داشت، نیم‌نگاهی هم به منِ منجمدشده روی صندلی می‌انداخت. و منِ بی‌فکر و رویایی، مثل کودکی که به همبازی محبوبش رسیده به طرف بهنام پرواز می‌کردم!
    واقعاً چه‌قدر احمق بودم؟! بهنام حتی یه بار هم من رو با ماشینش به دانشکده نرسوند. حتی یه بار هم به خاطر این‌که منتظرش موندم و دیر کرده بود، ازم دلجویی نکرد.
    من مجنون بودم! دیوانه‌تر و بی‌منطق‌تر از مجنون! منتهی عشق مجنون حقیقی بود و عشق من پوشالی! مجنون عاشق و شیدای لیلی بود و من بازیچه‌ای برای خوش‌گذرونی‌های بهنام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    درست به خاطر ندارم؛ ولی فکر کنم از ترم دوم بود که متوجه نگاه‌های بهنام شدم. نگاه که چه عرض کنم، بهتره بگم خیرگی‌های سرد و بی‌احساس! خیرگی و نگاه‌های طولانی، جزئی از ذات بهنام و امثال بهنام بود؛ ولی ذهن خیال‌باف و رویایی دخترانی مثل من، این موضوع رو درک نمی‌کرد! و همین خوش‌خیالی بود که بهم امید می‌داد که الانه بهنام بهم ابراز علاقه کنه! بعد هم سیل افکار رنگی عروسی و ماه عسل و بچه و... و نهایتا لحظه‌ای که با عشق در کنار هم بمیریم!
    هربار که به طرفم می‌اومد و جزوه‌ی هزار رنگم رو برای کپی کردن می‌گرفت، قلبم شروع به بی‌قراری می‌کرد و خیال بافی‌های خوش‌بینانه، من رو از زمین جدا می‌کرد و پرتاب می‌شدم به اغمای جهالت.
    مرور گذشته انگار تلنگری بود تا ذهن پرکارم دوباره پر بکشه به همون روزها. روزهایی که حالا حسرت می‌خورم چرا بیهوده و با اتکا به فکر و خیال سپریشون کردم.
    ***
    صدای «خسته نباشید» گفتنِ استاد، برام مثل آب حیاتی بود که اگه دو دقیقه دیرتر بهم می‌رسید، از تشنگی تلف می‌شدم!
    با خستگی خودکارهای هفت رنگم رو داخل جامدادی ریختم. کتاب قطور آرایه شناسی رو از روی دسته‌ی صندلی بلند کردم و درون کوله‌ی طوسیم گذاشتم. استاد هم در حال جمع کردن لپ‌تاپ و متعلقاتش بود. احساس کردم برای رفتن کمی تردید داره! حتماً مثل همیشه انتظار داره که بعدِ کلاس برم پیشش و یکی از اون سوال‌های فضاییم رو بپرسم! ولی نمی‌دونه که دانشجوی خرخون و به قول بچه‌ها «روی مخ» کلاسش، اصلاً حال و حوصله سوال پرسیدن و بحث کردن رو نداره!
    شاید براش عجیب بود. منی که تا دفتر اساتید دنبالش راه می‌رفتم و از فلسفه فرزندکشی رستم تا ابهام موجود در اشعار نیما یوشیج می‌پرسیدم، چه‌طور شده که این بار سر به زیر و ساکت بی‌تفاوت ایستادم و برای سوال کردن اقدامی نمی‌کنم!
    حتی استاد هم به حال غریب من پی برد که عاقبت طاقت نیاورد و پرسید«سوالی نداری؟» و وقتی که با جواب منفی من روبه‌رو شد، با شک نگاهی به قیافه‌ی زارم انداخت و بالاخره رفت!
    گوشی ساده و دکمه‌دارم رو از جیبم خارج کردم و با غم به صفحه‌ی بدون هشدارش نگاه کردم. دلم نمی‌خواست دوباره شماره‌ی بهنام رو بگیرم و با فهمیدن خاموش بودن گوشیش، دل شکسته‌تر از قبل بشم. چه‌قدر دیشب برای دوباره دیدنش ذوق داشتم. و چه‌قدر با حوصله از روی جزوه‌ای که سر کلاس نوشته بودم، یه نسخه پربارتر و زیباتر و خوش‌خط و نگارتر برای بهنام نوشته بودم! بهنام هیچ‌وقت از کلاس آرایه شناسی خوشش نمی‌اومد. از طرفی استاد به حضور سر کلاس حساس نبود و به همین خاطر، بهنام به ندرت پیش می‌اومد سر کلاس حاضر بشه. هربار منِ دل‌باخته، سر کلاس حاضر می‌شدم و گوش می‌سپردم به کلمه به کلمه‌ی استاد، تا بعداً بتونم جزوه‌ی کامل و تمیزی بنویسم و تقدیم عشقم کنم! ولی این اواخر حتی این کار هم دیگه شور و حال سابق رو نداشت! با این‌که هر ترم بهنام با جزوات و نوشته‌های من پاس می‌شد؛ ولی یه بار هم نشد ازم تشکر کنه. روند عدم قدردانی بهنام تا جایی پیش رفت که اگه کمی دیرتر از موقع جزوه رو تحویلش می‌دادم، بهم کم محلی می‌کرد و تماس‌های شبانه‌م رو ریجکت! انگار این کار تبدیل به یه وظیفه شده بود! وظیفه‌ای که من در قبال بهنامی داشتم که حتی برای دلتنگی‌هام، تره هم خرد نمی‌کرد!
    با ناراحتی گوشی صورتیم رو تو جیب مانتوی مشکی رنگم هل دادم و کوله‌ی سنگینم رو به دوش کشیدم. همون موقع یکی از دخترهای فوق‌العاده افاده‌ای دانشکده جلوم ظاهر شد و با لحن طعنه‌وار گفت:
    - چی شده عزیزم؟! نکنه بهنام جون پیچوندتت؟!
    بعد هم خودش و اطرافیانش با صدای بلند شروع به خندیدن کردن.
    سرم رو پایین انداختم و در حالی‌که بغض بدی در گلوم گیر کرده بود، با حالی پریشون و بدون جواب دادن از کلاس خارج شدم.
    راست می‌گفت؟! آره! راست می‌گفت! من فقط یه وسیله بودم برای پاس شدن بهنام! یه وسیله مثل کامپیوتر پیشرفته که مسائلی رو که سر کلاس درس داده میشه رو بنویسه و تازه تحلیل و معنی هم کنه! وگرنه چه معنایی داشت که بهنام از بین اون همه دختر رنگ و وارنگ به سراغ من ساده‌پوشِ خرخون بیاد؟! چه‌قدر دیر به این مسئله پی بردم! درست اواخر ترم هشت! وقتی که خر بهنام از پل رد شده بود!
    قدم زدن تو مسیر نه چندان کوتاه دانشکده تا خوابگاه، این فرصت رو بهم می‌داد که با ذهن بازتری به چهارسال تحصیلم فکر کنم.
    هوای زمستانی سرمای دلچسبی داشت و می‌تونست قلب آتش گرفته‌ی من رو آروم‌تر کنه.
    خیلی دیرتر از انتظار فهمیدم که برای بهنام فقط حکم یه دستاویز جهت نمره گرفتن رو داشتم. این اواخر هم رفتار سرد بهنام، بهم حالی کرد که تاریخ مصرفم به سر اومده!
    دست‌هام رو داخل جیب پالتوی کرم‌رنگم فرو بردم و سرم رو توی یقه‌م خم کردم. هوا واقعاً سرد بود و گویا به سرم زده بود برای قدم زدن تو خیابون‌های یخ زده! مطمئنم یه سرمای حسابی می‌خورم و من بدمریض، تا دوسه هفته درگیر و آواره‌ی درمانگاه و قرص و دارو میشم.
    همین‌طور که راه می‌رفتم و به حال مهلای شکست خورده و مغموم افسوس می‌خوردم، متوجه لرزش موبایلم شدم! دروغ نیست اگر بگم تمام افکار ملامت‌گری که داشتم، همه دود شد و به هوا رفت! به خصوص وقتی که گوشی رو از جیبم خارج کردم و درکمال مسرت، اسم بهنام رو روی صفحه‌ی موبایل دیدم. روحیه‌م 180درجه چرخید و مثل دیوونه‌ها و فارغ از نگاه متعجب عابران، شروع کردم به خندیدن!
    برای شنیدن صداش بی‌تاب بودم و می‌خواستم فوراً تماس رو برقرار کنم؛ ولی یه لحظه، فقط یه لحظه جدالی بین غرور و احساسم ایجاد شد و در کمال حیرت، برای اولین بار غرورم پیروز شد! با خودم گفتم کم نبوده دفعاتی که من زنگ می‌زدم و اون بی‌جواب می‌گذاشت! حالا هم نوبتی باشه نوبت منه! به خصوص که اواخر ترم هشته و می‌دونم که بهنام اصلاً خوشش نمیاد نُه ترمه بشه!
    برای همین با خونسردی کم‌نظیری گوشی رو داخل جیبم گذاشتم و سعی کردم به ویبره رفتن‌هاش بی‌تفاوت باشم! البته کمی روی اعصاب بود؛ ولی متاسفانه وقتی زنگ می‌خورد نمی‌تونستم از حالت لرزش خارجش کنم!
    بهنام هم که انگار بی‌خیال بشو نبود و یه سره زنگ می‌زد. عاقبت بعد از پنج دقیقه که گوشی بی‌وقفه زنگ خورد و شک ندارم که تعداد تماس‌های بی‌پاسخ از ده تا هم بیشتر شد، بهنام از تلاش دست برداشت و گوشی زبون بسته بالاخره از تشنج نجات پیدا کرد!
    تقریباً به ساختمون خوابگاه رسیده بودم و با انرژی زیادی که از کنف شدن بهنام نصیبم شده بود و در حالی که توی دریای خوشی‌ها غرق بودم، خواستم به طرف دیگه‌ی خیابون که محل خوابگاه بود برم که یه دفعه بازوم به شدت کشیده شد و منی که از ترس در حال سکته کردن بودم، جیغ خفه‌ای کشیدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    دستی به سرعت بدنم رو به پشت چرخوند. با چشم‌های گشادشده به صاحب دست نگاه کردم. همون ژست همیشه طلبکارش رو داشت. قلب بی‌منطقم باز سر ناسازگاری گرفت و دوباره احساس و عاطفه، عنان مغزم رو به دست گرفت! با خودم که تعارف نداشتم، علی‌رغم بی‌معرفتی‌ها و کم‌محلی‌هایی که در حقم کرده بود، بدجور دلتنگش بودم!
    با این حال سعی کردم در ظاهر غرورم رو حفظ کنم. برای همین بازوم رو با شدت از دستش بیرون کشیدم و درحالیکه اخم‌هام رو در هم گره می‌زدم با خشم گفتم:
    - چه خبرته؟
    دستم‌هام رو به کمر گرفتم و شاکی ادامه دادم:
    - داشتم از ترس سکته می‌کردم!
    باز هم سکوت، همون لبخند ناصاف و صورت بی‌روحی که اعصابم رو بیشتر تحـریـ*ک می‌کرد.
    دست‌هام مشت شد و دندون‌هام رو روی هم ساییدم. من چه‌طور واله‌ی این عصا قورت‌داده‌ی بی‌شعور شدم؟! خدایا! صبر بده!
    سعی کردم به خودم مسلط باشم. عجیب بود که این بار حتی کودک لوس و ننر احساساتم هم، دست از لجبازی برداشته بود. حالا عقل و قلبم هر دو متحد و یک صدا، شعار واحدی رو فریاد می‌زدن «غفلت بسه»!
    سه سال و نیمی که با فکر بهنام سپری شد زمان کمی نبود. حداقل وقتی که امکان نداشت یه روزش هم بی‌یاد بهنام شب بشه! ولی گویا الان وقت بیداری بود. بیداری از خواب غفلت. شاید اگر هرکس دیگه جای من بود، تا حالا صدبار از این خواب بیرون اومده بود. سرد بودن و کم‌توجهی‌های بهنام و نرم شدن رفتارش موقع امتحان‌ها، کردار متکبرانه و عامرانه‌ش، همه و همه کافی بود برای بیدار شدن از خواب خوش‌خیالی؛ ولی در من اثری نمی‌گذاشت، چون خواب نبودم! واقعیت این بود که من خودم رو به خواب زده بودم، کاملاً هوشیارانه و داوطلبانه. کسی که خودش رو به خواب زده رو نمیشه بیدار کرد! میشه؟
    شاید فقط چند ثانیه‌ی دیگه فرصت لازم بود که به ندای عقل و قلبم گوش بدم و یک بار برای همیشه، روح مجنون و شیدام رو به بند بکشم و از دست بهنام و هرچی که به بهنام مربوطه نجاتش بدم! ولی حیف، حیف که بهنام سریع‌تر از من بود!
    ***
    اشک‌هام رو از صورتم پاک کردم و سرم رو روی فرمون اتومبیلم گذاشتم. گاهی یه جایی از گذشته وجود داره که حتی از به یادآوردنش هم واهمه داریم. حسی که دقیقاً شرح حال الان منه. بارها سعی کردم که تا آخر این ماجرا رو توی ذهنم صحنه‌سازی کنم؛ ولی نتیجه‌ش چیزی جز شکست نبود. مثل فیلمی می‌مونه که یه بار دیدمش و حالا حتی واسه یه دفعه هم حاضر نیستم حتی یه صحنه‌ش رو، شده توی خوابم ببینم!
    اگر اون روز می‌تونستم بر خواسته‌ی دلم حاکم بشم، شاید هیچ وقت اتفاق‌های گذشته نمی‌افتاد. با این حال هرگز نمیشه راجع به آینده نظر قطعی داد. شاید من بتونم این بار پیروز این میدان باشم!
    با صدای ضربه به شیشه‌ی ماشین، سرم رو از روی فرمون بلند کردم و به بیرون شیشه نگاه کردم. نگاهم گنگ بود. کمی گذشت که درک کنم الان تو پارکینگ آموزشگاهم و فردی که داره با پوزخند نگاهم می‌کنه بهنامه!
    متقابلاً پوزخندی روی لبم نقش بست. نه به این خاطر که مقابله به مثل کنم، نه! پوزخند من ناشی از درد قلبم بود! قلبی که با دیدن بهنام دیگه بی‌قرار نمی‌شد و حس پرشورش به نفرت تبدیل شده بود. لعنت به حماقت‌هایی که تا ابد روی قلب حک می‌شن.
    ***
    حسام
    یقه‌ی کتم رو طبق تصویر توی آینه مرتب کردم و در حالی‌که یه چشمم متوجه پارسا بود، گفتم:
    - کی باید بری دنبال کارای بیمه؟
    صورت درهم رفتنش از توی آینه هم مشخص بود. پشیمون شدم از سوالی که پرسیدم. پارسا اون پراید رو با کلی قرض و وام خریده بود و حالا...
    پارسا علی‌رغم ساکت بودن و مظلومیت ظاهریش، غرور خاصی داشت و همیشه متکی به نفس بود. این ویژگی از زمان بلوغ درش جوونه زد و به مرور از پارسا فردی خودساخته ساخت. به همین دلیل پارسا حاضر نشد از من پولی رو به عنوان کمک برای خرید خودروش بگیره؛ چون می‌دونست من هیچ‌وقت حاضر به پس گرفتنش نم‌شم. هرچند وضع اقتصادی من هم عالی نبود؛ ولی می‌تونستم تا حدودی پارسا رو ساپورت کنم. اما پارسا مرغش یه پا داشت و هیچ رقمه زیر بار نمی‌رفت.
    نگاه از آینه گرفتم. آهی کشیدم و به پشت چرخیدم. سر افتاده‌ی پارسا اصلاً جالب نبود. افکار منفی یه باره ذهنم رو احاطه کرد. اگر پارسا زیر دست ناصر بزرگ می‌شد، باز هم چنین سرنوشتی پیدا می‌کرد که بخواد برای درب و داغون شدن یه پراید زپرتی، زانوی غم بغـ*ـل بگیره؟! تصویر دختر بزرگ ناصر تو خاطرم نقش بست. یلدایی که از بچگی واقعاً لای پرقو بزرگ شده بود و بماند که بیش از حد گستاخ و بی‌حیا بوده و هست. با این‌که دوسال از پارسا کوچک‌تره و تنها دغدشه‌ش پاس کردن واحدهای دانشگاهیه؛ ولی یه ماشین دویست میلیونی زیرپاشه و به هیچ عنوان نگران کمبود بودجه برای خوش‌گذرونی‌هاش نیست و اون‌وقت پارسا...
    لعنتی! کلافه دستی به موهام کشیدم و با حرص به خودم توپیدم «پارسا پسر منه! من!»
    نمی‌دونم چرا هنوزم که هنوزه حس پدرانه‌م نسبت به پارسا تغییری نکرده. شاید چون امیدوارم که گفته‌های اون پزشک جوون درست نباشه و پارسا مثل تمام این بیست و چندسال پسر من باشه!
    سعی کردم خوش‌بین باشم و یه بازه زمانی رو به کلی فراموش کنم؛ ولی خیلی تفاوته بین تصمیم‌گیری و انجام دادنش.
    قدمی به سمتش برداشتم. شونه‌ش رو فشردم و با اطمینان گفتم:
    - نگران نباش! خدا بزرگه!
    پارسا سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و زیر لب گفت:
    - می‌دونم.
    بیشتر از این موندن جایز نبود. شاید برای بهتر شدن حالش، کمی تنهایی هم لازمه. از خونه خارج شدم و پارسا رو برای چند ساعت تنها گذاشتم. هر چند که وضعیت جسمیش نگران‌کننده بود؛ ولی با شناختی که من از پارسا داشتم، ترجیح می‌داد بیشتر با خودش خلوت کنه.
    دیدن ناراحتیش برای من سخت بود. از وقتی که خودم رو در مقام یه پدر دیدم، دلم نمی‌خواست غم پسر ساکت و مغرورم رو ببینم. در واقع یه بار تجربه باعث شده بود که تحول بزرگی در من اتفاق بیفته و دیگه نخوام که پارسا رو مغموم و سرشکسته ببینم.
    درست یادمه، وقتی پارسا دوازده سالش بود، اولین سالی بود که در مقطع راهنمایی وارد شده بود. تا قبل از اون، هر سال لیلا یا ناصر به عنوان ولی برای گرفتن کارنامه یا کارهای تحصیلیش به مدرسه می‌رفتن؛ اما اون سال پارسا پاش رو کرد توی یه کفش که الّا و بلّا پدرم باید برای گرفتن کارنامه بیاد!
    بیچاره لیلا خیلی سعی کرد که پارسا رو از خر شیطون پیاده کنه؛ ولی گوش پارسا به هیچ پندی بدهکار نبود! لیلای مظلوم هم از واکنش من می‌ترسید، سعی داشت تا از لجبازی پارسا چیزی نفهمم و مثل هر سال، این مسئله رو رفع و رجوع کنه؛ ولی اون هم انگار خبر نداشت که پارسای همیشه سربه‌زیر و ساکتش، خیلی وقته از بی‌مهری من به تنگ اومده و دیگه ساکت نمی‌مونه! هیچ‌وقت اون روز سرنوشت ساز از ذهنم پاک نمیشه. روزی که پارسا به‌صورت علنی و جلوی چشمان ترسیده‌ی لیلا، برگه‌ی دعوتنامه به مدرسه رو جلوم گرفت. خوب یادمه که نگاه سرسری و بی‌حوصله‌ای به برگه انداختم و بی‌تفاوت گفتم:
    - مادرت میاد کارنامه رو می‌گیره!
    برام عجیب بود که پارسا برای اولین بار مقابل رفتارم سرد و بی‌احساسم وایساد و محکم گفت:
    - همه پدراشون میان برای گرفتن کارنامه. من دیگه بچه نیستم که مامان بیاد مدرسه‌م!
    ابرویی بالا انداختم و با نیشخند به استایل لاغر پارسا نگاه کلی انداختم و با تمسخر گفتم:
    - هزار ماشاالله! چه‌قدر بزرگ شدی!
    طفلک لیلا که از خشم من می‌ترسید با صدایی ملتمسانه به پارسا گفت:
    - باشه پسرم! میگم ناصرخان بیاد مدرسه‌ت.
    بی‌توجه به نگاه عصبانی پارسا، از جا بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم بلکه خستگی کار مداوم با دستگاه پرس از از تنم دربیاد؛ ولی صدای در ظاهر محکم پارسا که از استرس می‌لرزید، مانع راه رفتنم شد:
    - من خودم بابا دارم! نیازی به اومدن عموناصر نیست!
    در همون حال که دوباره قدم برمی‌داشتم گفتم:
    - من و ناصر فرقی باهم نداریم.
    با حرف بعدی پارسا پاهام به زمین میخ شد و به قول ناصر آمپر چسبوندم!
    - چرا همیشه باید عموناصر جور بابای منو بکشه!؟
    نفسم قطع شد. ناصر جور من رو می‌کشه؟! هه! این بچه چی می‌فهمه؟ منی که صبح تا شب توی اون کارخونه کوفتی مثل چی کار می‌کنم، واسه یه قرون دوزار که کف دستم بذارن کجا و ناصری که دانشجوی پزشکیه و با وجود داشتن زن و بچه، پول توجیبیش رو از عموش می‌گیره کجا؟ حالا من شدم بده و ناصر شده خیرخواه و جورکش؟! آره خب، عاقبت خرحمالی کردن همینه که آخرش بچه‌ی خودت با پررویی جلوت درآد و حرف اضافه بزنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    این پست هم تقدیم به akbn ارجمند ،به پاس قدردانی از نگاه زیبا و نظرات فوق العاده و دلگرم کننده ایشون:aiwan_light_blumf:امیدوارم مورد پسند قرار بگیره:aiwan_light_blumf:


    سردردی که همیشه بعد از کار گریبان‌گیرم می‌شد، مشغله‌های ذهن نابه‌سامانم راجع به اجاره خونه و خرج و هزینه‌های زندگی، درگیری لفظی امروزم با مهندس کنترل کیفیت کارخونه، اضطراب این‌که ممکنه اخراج بشم، حالا هم بچه‌بازی‌های پارسا که شده بود قوزِ بالا قوز!
    انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که از کوره در برم و تمام خشمم رو با یه سیلی برق‌آسا روی گونه‌ی استخوانی پارسا خالی کنم! گویا زمان برای چند ثانیه ایستاد و وقتی به خودم اومدم که لیلا جیغ نیمه‌بلندی کشید و با گریه سعی داشت پارسا رو راهی اتاقش کنه و جلوی وقایع بدتر رو بگیره!
    ولی پارسا ذره‌ای تغییر در حالتش نداد و همچنان با اخم‌هایی درهم و حق به جانب نگاهم می‌کرد. می‌دونستم یه طرف صورتش از سیلی محکم من دچار درد و سوزش شده. این رو از تکون خفیف چانه و اشک‌هایی که پشت نگاه غمگینش حبس شده بودن فهمیدم.
    منتظر ایستاده بودم که اشک‌هاش فرو بریزه، تا لااقل از این طریق کمی دلم رو نرم کنه؛ ولی تمام ذهنیاتم به بن بست رسید وقتی پارسا با گستاخی برگه‌ی دعوتنامه رو به سمتم دراز کرد و با صدای خراشیده و پربغضش گفت:
    - فردا، ساعت ده صبح!
    کم مونده بود که دوتا شاخ از سرم بزنه بیرون! این پسر واقعاً می‌خواست چی رو ثابت کنه؟! شاید هم می‌خواست اعصاب نداشته‌ی من رو محک بزنه!
    بالاخره لیلا تونست با کلی التماس و لابه پارسا رو از جلوی چشم‌های به خون نشسته‌م دور کنه؛ ولی باز هم تلاش لیلا نتونست پارسا رو از تصمیمش منصرف کنه و لحظه‌ی آخر، پارسا به زور برگه رو داخل انگشت‌های نیمه بازم گذاشت. همون انگشت‌هایی که اثر سرخ رنگش روی صورت لاغر پارسا به خوبی مشهود بود.
    نمی‌دونم اون شب چه چیزی در من اثر کرد که فردا بی‌توجه به تهدید‌های مهندس کیفیت کارخونه، مرخصی روزانه‌ی بی‌حقوق گرفتم و فارغ از احتمال اخراج شدنم، راهی مدرسه شدم. نمی‌دونستم مشابه من آیا فرد دیگه‌ای هم وجود داره یا نه؛ ولی یه حس جدید درونم به وجود اومد. حسی مثل پدر بودن! پدر بودنی که در این دوازده سال خبری ازش نبود.
    ساعت نه و نیم بود که در مدرسه حاضر شدم. والدین انگشت‌شماری مثل من زودتر از ساعت مقرر اون‌جا بودن. وقتی که خودم رو ولیِ پارسا معرفی کردم و کارنامه‌ی نمراتش رو به دست گرفتم، انگار خستگی یه عمر ناامیدی از تنم پرکشید. نمرات بلااستثنا بالای پارسا و تعریف و تمجید‌های معاون مدرسه از رفتار و کردار متین و بزرگ‌منشانه‌ی پارسا، انگار به حس پدرانه‌م جلوه‌ی بیشتری می‌داد. شاید بی‌دلیل خوشحال بودم. مقطع تحصیلی پارسا به هیچ عنوان بالا و حساس نبود که بخوام بابت ممتاز شدنش، به داشتن چنین پسری افتخار کنم؛ ولی وقتی این حس و حال برای اولین بار تجربه بشه، شیرینی غیرقابل وصفی داره!
    نمی‌دونم چه‌طور شد یه دفعه بدون هیچ منطقی، از معاون خواستم تا پارسا رو به دفتر معاونت احضار کنه. خودم هم هیجان داشتم! چه لذتی می‌تونست اون زمان بیشتر از دیدن چشمان پرخنده‌ی پارسا باشه؟
    بعد از دو یا سه دقیقه توجهم به پسر سربه‌زیر کنار درِ دفتر جلب شد. سرخی مشخصِ گونه‌ش قلبم رو آتش زد و عرق شرم رو به روی پیشونیم نشوند.
    نگاهش رو از موزائیک‌های کف اتاق بالا آورد و با حیرت به سمتم نگاه کرد. برای اولین بار در عمرم، لبخند پرمهری به صورت بهت‌زده‌ش زدم. جالب بود، امروز احساس مختلفی رو برای اولین بار حس کردم و عجیب که این اولین‌ها شیرینی دلنشینی داشت.
    بی‌توجه به معاون و شرایط حاکم، به طرفم دوید و خودش رو پرت کرد در آغوشم. با محبت دست‌هام رو دور شونه‌های کم‌عرض و لاغرش حلقه کردم و برای اولین بار با تمام وجودم در آغوشش کشیدم. بغضی که از دیشب به یادگار مونده بود، حالا آزاد شده بود و پسر مغرور و ساکت من، بی‌توجه به پیرامونش پرصدا گریه می‌کرد. شاید اگه موعد این گریه‌ی معصومانه دیشب بود، هرگز راضی به اومدن به مدرسه نمی‌شدم؛ ولی عزم راسخ و تحکمی که دیشب پارسا به نمایش گذاشت، همه جوره دست و پای بی‌مهری و بی‌رحمی‌هام رو بسته بود. و حالا پسرک محکمم، از شادی توام با غم، اشک می‌ریخت و با تمام وجودش بدنم رو در برگرفته بود. کمی خم شدم و صورت خیس از اشکش رو از روی سـ*ـینه‌م برداشتم و بـ..وسـ..ـه‌ی کوتاه؛ ولی عمیقی روی پیشانی بلندش کاشتم. با دست کم و بیش اشک‌هاش رو کنار زدم و گونه‌ی سرخش رو با پشت دست نوازش کردم.
    اشک‌هاش باز در حال جوشیدن بودن که کنار گوشش به آرومی گفتم:
    - گریه نکن ! مرد که گریه نمی‌کنه!
    هر چند به این جمله بی‌معنی هرگز اعتقاد نداشتم و ندارم؛ ولی برای خاتمه دادن به اوضاع موجود، تنها راه ممکن، گفتن همین جمله بود. پارسا سری تکون داد و اشک‌هاش رو با آستینش پاک کرد و نفس عمیقی کشید. سپس قدمی عقب گذاشت و سعی کرد مردانه بایسته و مرد بودنش رو به رخ پدر نامردش بکشه!
    اون روز گذشت و حسی که درون من متولد شد، شروع به رشد و بالندگی کرد. همین حس نوپا بود که باعث شد نگاهم نسبت به همه چیز دچار تحول بشه. این‌قدر تغییر رفتارم مشهود بود که حتی ناصر هم حیرت‌زده شد. البته این تغییر یک دفعه‌ای و وسیع اتفاق نیفتاد؛ ولی نرم‌تر و دوستانه‌تر شدن رفتار من با پارسا و لیلا، به حدی عجیب و غیرممکن به‌نظر می‌رسید که با اندکی تغییر رفتار هم جلب توجه و شگفتی کنه.
    حالا سال‌هاست که از اون زمان می‌گذره. پروسه‌ی تغییر نگرش من به دنیا، مدت زمان زیادی طول کشید. شاید فقط چند سال تونستم از زندگی لـ*ـذت ببرم و قبل از این‌که در دریای خوشی‌ها غرق بشم، لیلا رو از دست دادم.
    انگار خوشی‌ها محدوده! چرا که بعد از کنار اومدن با غم فقدان لیلا و درمان افسردگی شدید پارسا، این بار حقیقتی به نام ناصر بود که برای نابود کردن حس پدرانه‌م تیشه به دست گرفته بود!
    ***
    مهناز
    با صدای جیغ و تند آهنگ موبایلم از خواب پریدم. چشم‌هام به زور باز می‌شد. خمیازه‌ای کشیدم. نگاهم اول از همه به ساعت روی دیوار افتاد. دهانی که به خاطر خمیازه باز شده بود، این بار از تعجب در همون حالت باز موند! یازده صبح بود! اگر مهلا این‌جا بود، حتماً با تمسخر و مثلاً لحن ادبیش می‌گفت:
    - «انسان و جنیان حیاتشان را بازیافته‌اند و تو هنوز اسیر دامان گرم رخت خوابی»!
    این جمله ورد زبونش بود وقتی روزهای بیکاریش با روزهایی که من کلاس نداشتم یکی بود و با همین جمله مسخره نمی‌گذاشت خواب شیرین صبحگاهی رو تا پاسی از ظهر ادامه بدم!
    ولی از خوش‌شانسی من، نه مامان و نه مهلا، هیچ‌کدوم در خونه حضور نداشتن و بنده هم با خیال راحت، باز به قول مهلا «آرمیده بودم»! البته نه اون‌قدر راحت و بی‌خیال، حداقل نه تا زمانی که از حال پارسا خبری نداشتم و فاز غمگین و حزن‌آلود مهلا هم به دلنگرانی‌هام اضافه شده بود؛ ولی خب خوابیدن یه نیاز حیاتیه برای بدن و دلنگرانی هم تا یه جایی می‌تونه مانعش بشه!
    آهی از ته قلب کشیدم و لبخند تلخی زدم. روحیه‌ی من شاید به‌نظر بقیه شاد باشه ولی فقط خدا می‌دونه که پشت این کردار شاد و سرزنده چی می‌گذره؟! گاهی حس می‌کنم که حتی با افکارم هم سعی در گول زدن خودم دارم و یه جورهایی پیش خودم نقش بازی می‌کنم!
    صدای جیغ آهنگ فرصت تعلل رو ازم گرفت. کلافه موهای وز شده‌م رو از صورتم کنار زدم و با بی‌حالی به سمت میز مطالعه گوشه اتاق رفتم. نمی‌دونم چه حکمتیه که هر شب گوشیم رو روی میز کوچیک کنار تختم می‌گذارم؛ ولی صبح‌ها به پرواز درمیاد و روی میز مطالعه جلوس می‌کنه!
    پوف! از دست مامان! آخه یکی نیست بگه مادرِ من همه‌ی ما روزی می‌میریم! حالا چه در اوج سلامت چه با سرطان‌های ناشی از امواج مضر موبایل!
    سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم و دلم سوخت به خاطر حنجره‌ی پاره شده‌ی موبایلم!
    بی‌حوصله موبایل رو از روی میز برداشتم تا ببینم کدوم خروس بی‌محلیه که این وقت صبح مزاحم شده! ولی با دیدن نام و شماره‌ی نقش بسته روی صفحه‌ی موبایل، چشم‌هام از تعجب به اندازه‌ی توپ گلف دراومد و مثل ماهی از آب بیرون افتاده، شروع کردم به لب زدن!
    زیرلب نالیدم:
    - خدایا! نه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا