مهلا
دنده عقب گرفتم و بعد از کمی چپ و راست کردن فرمون، وقتی به فاصلهی دلخواهم از دیوار رسیدم، دنده رو عوض کردم و کمی به جلو اومدم. ترمز دستی رو کشیدم و خودرو رو خاموش کردم. از اتومبیلم که پیاده شدم، صدای موتور قوی ماشین دیگهای رو شنیدم که ظاهراً تازه وارد پارکینگ شده بود. سرم رو که برگردوندم، چشمم به ویتارای مشکی بهنام افتاد که در فاصله کمی از پژوی آلبالویی من متوقف شد. پوفی کشیدم! روزی که بخواد با دیدن این آدم بیشخصیت شروع بشه، مسلماً روز جالبی نخواهد شد! سعی کردم نسبت بهش بیتفاوت باشم و جوری وانمود کنم که انگار اصلاً ندیدمش! بنابراین قدم تند کردم و فورا به سمت آسانسور واقع در وسط پارکینگ رفتم. دکمهی روش رو فشار دادم و به انتظار موندم. صدای باز و بسته شدن درِ ماشین بهنام رو شنیدم و به نمایشگر آسانسور چشم دوختم. به هیچ عنوان نمیخواستم با بهنام تنها بشم و دعا میکردم قبل از رسیدن بهنام، آسانسور به پارکینگ برسه؛ ولی انگار آسانسور بیتوجه به دعای دل من، خرامان خرامان طبقهها رو طی میکرد!
صدای گامهای محکمش هر لحظه نزدیکتر میشد و من از حرص ناخنهام رو به کف دستهام میفشردم. نگاهم دوباره به نمایشگر افتاد! لعنتی! هنوز دو طبقهی دیگه فاصله داره! توقف بیشتر از این دیگه جایز نبود. تصمیم گرفتم مسیرم رو به طرف راه پله تغییر بدم و سختی چهار طبقه بالا رفتن از پله رو به زیارت روی مبارک بهنام ترجیح بدم! هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که با شنیدن صدای نکرهش صورتم جمع شد و ناخودآگاه اخم کردم.
-مهلا؟!
دستهام رو مشت کردم و با خشم چشمهام رو بستم. لعنتی!
نفس کلافهای کشیدم و بعد از یه مکث چندثانیهای روی پا چرخیدم. بهنام با تیپ اسپرت، درحالی که کیف چرمی قهوهای رنگی در دست داشت، روبهروی آسانسور ایستاده بود و با لبخند کجی به من نگاه میکرد. سعی کردم به خودم مسلط باشم و کاملاً نسبت بهش بیتفاوت رفتار کنم. برای همین اخمهام رو بیشتر در هم کشیدم و کاملاً جدی در چشمان قهوهای رنگش خیره شدم و محکم گفتم:
- خانم توکلی! لطفاً من رو به اسم کوچیک خطاب نکنید آقای سلطانی!
«آقای سلطانی» رو با لحن متفاوت و پرتاکیدی گفتم. جوری که بفهمه حق نداره حتی در گفتارش هم پاش رو از حد خودش فراتر بذاره.
به انگشت اشارهم که ناخواسته و به نشانهی تاکید به طرفش گرفته بودم، نگاهی انداخت و پوزخند واضحی زد. بعد همچنان که سوی نگاهش روی دست راستم بود، با تمسخر و کشیده گفت:
- البته! هر چی شما بگید استاد!
انگار نوبت اون بود که حالا با نیش و کنایه حرف بزنه. مقابله به مثل کرده بود و مثل من بخش آخر کلامش رو متفاوت به زبون آورده بود؛ ولی تنها تفاوت لحن ما این بود که من تاکیدی و اون با تمسخر حرفش رو ادا کرده بود.
شاید واقعاً قصد بهنام ریشخند کردنم باشه؛ ولی حرفش بیشتر موجب شعف و خرسندی من شد تا ناراحتی!
«استاد» در واقع لقبی بود که طی این دوسه روز، از طرف شاگردهام که همگی زیرگروه ریاضی فیزیک بودن به من اعطا شده بود! در حقیقت از همون روزی که نتایج آزمونهای آزمایشی و موفقیت دانشآموزان ریاضی موسسه در درس «ادبیات»، تو کل مدارس و موسسات آموزشی پیچید؛ من در نظر شاگردانم، از «خانم» به «استاد» ترفیع درجه پیدا کردم! و چه چیزی بیشتر از حس رضایت شاگردانم میتونه باعث خوشحالی من بشه؟ اون هم وقتی که معلم ادبیات رشته انسانی که به خاطر تعریف از دانش بیپایان و تیپ دلرباش از زبون شاگردانش، تو کل موسسه شهره شده بود؛ نتونست میانگین کلاسش رو حتی به پنجاه درصد برسونه!
سرم رو با افتخار بالا گرفتم. پیروز این ماجرا بیشک من بودم، پس برای چی بهخاطر مسائل پیش پا افتادهای مثل لحن بهنام ناراحت بشم؟! بنابراین با اعتماد به نفس افزونتر نگاهش کردم و متقابلاً پوزخندی به چهرهش زدم:
- امیدوارم سر حرفتون بمونید آقا!
چشمهاش رو ریز کرد و درحالی که مشخص بود از عصبانیت در حال انفجاره، با خیرگی نگاهم کرد. لب باز کرد که چیزی بگه؛ ولی مهلتی بهش ندادم و با خونسردی سوار آسانسوری که بالاخره بعد از گذشت یه قرن، به پارکینگ رسیده بود شدم. همین که خواستم در آسانسور رو ببندم، در با فشار کشیده شد و بهنام با چشمانی به خون نشسته و پرخشم وارد اتاقک آسانسور شد. بیتوجه به نگاه خیره و صورت در همش، دکمهی طبقه موردِنظر رو فشار دادم و با خونسردی به دیوارِ اتاقک تکیه زدم. با اینکه سعی میکرد خشمش رو بپوشونه؛ ولی صدای نفسهای بلند و عصبیش چیزی نبود که بشه در اتاقک کوچک آسانسور پنهانش کرد! از صدای گامی که برداشت فهمیدم که قصد داره به طرفم بیاد. سرم رو فوراً بالا گرفتم و نگاه تیزی بهش انداختم. سرِ جاش خشک شد و از میون دندونهای کلید شدهش غرید:
- مهلا! پا روی دم من نذار! کاری نکن که دمار از روزگارت دربیارم!
همون لحظه آسانسور در طبقه چهار متوقف شد و من بیتوجه به تهدید بهنام و بدون اینکه واکنشی نشون بدم، در رو به جلو هل دادم و از اتاقک آسانسور خارج شدم. بهنام هم با قدمهای پرحرص پشت سرم وارد سالن شد.
شاهرودی با دیدنمون از پشت میزش بلند شد و با رویی گشاده ازمون استقبال کرد:
- سلام استاد توکلی! سلام آقای سلطانی!
نیمنگاهی به بهنام انداختم که از شدت خشم در حال انفجار بود. راستش خودم هم شوکه شدم. درسته موفقیت در یک آزمون معتبر باعث شهرت موسسه شده؛ ولی این رو نباید هرگز فراموش کرد که فقط چهارماه از سال تحصیلی گذشته و تا رسیدن به زمان کنکور، راه زیادی در پیشه. به علاوه این لقب«استاد»، کم کم داره برام دردسرساز میشه! جوری که گمان کنم در آینده به خاطر تنها یه لقب پوشالی، انتظارات همه از من بالا بره و از من لیسانسهای که اولین سال تدریسمه، مثل یه دکترای ادبیات انتظار بره! به خصوص که فقط یک بار به موفقیت رسیدم.
همون لحظه صدای سلام و احوالپرسی بلند شد و من تازه فهمیدم وقتی در عالم هپروت بودم، کیانی اومده و با بهنام در حال خوش و بش کردنه.
صدای پرانرژی و با صلابت کیانی در خطاب به من بلند شد:
- سلام استاد عزیز! صبحتون بخیر!
بهنام پوزخند مسخرهای زد و با حالت بدی نگاهم کرد. انگار این مسئله استادی به جای «خیریت» برام «شر» شده! خدایا خودت به خیر بگذرون!
لبخند دست و پا شکستهای زدم و سعی کردم در کلامم نهایت تواضع رو نشون دارم:
- سلام جناب کیانی! صبح شما هم بخیر!
کیانی لبخند جذابی زد و سری تکون داد. شاهرودی از محوطهی پشت میز خارج شد و پوشهای رو به دستم داد:
- استاد! این پوشه شامل سرفصلهای آیندهی آزمونه!
دندونهام رو از حرص روی هم فشردم؛ ولی در ظاهر لبخند زدم و سعی کردم این موضوع رو همین جا تموم کنم. برای همین، جوری که انگار به در میگم تا دیوار بشنوه، با صدای جدی گفتم:
- خانم شاهرودی عزیز! من فقط و فقط توکلی هستم. لطفا دیگه من رو استاد صدا نزنید. نمیخوام به واسطهی یک بار موفقیت و یک لقب اعطایی، بچهها مغرور بشن و فکر کنن همیشه برترن!
یه جورهایی یکی به نعل زدم یکی به میخ! با اینکه مخاطب حرفهام کیانی و شاهرودی بودن؛ ولی در کنارش به بهنام هم تیکه انداختم. بهنامی که از اول سال با القاب و تعاریف آبکی حسابی بالا رفته بود و همین موضوع باعث غرور کاذب شاگردانش شده بود.
کمی مکث کردم که واکنش اطرافیانم رو ببینم. بهنام همچنان با پوزخند نگاهم میکرد؛ ولی لبخند روی لب کیانی عریضتر شده بود و انگار در چشمهاش چهل چراغ روشن کرده بودن. شاهرودی هم سری از تحسین تکون داد و با لحن شادی گفت:
- چشم! هرچی شما بفرمایید!
بهنام هم این وسط ساکت نموند و با لحن پرکنایه و ژست مسخرهای که به گفتهی دختران محصل جذاب بود، رو به شاهرودی گفت:
- البته خاتم توکلی همیشه متواضعانه برخورد میکنن! مطمئنم دوران تحصیلشون هم آدم بیحاشیه و فروتنی بودن!
خون در رگهام یخ زد و با چشمهای ترسیده به بهنام نگاه کرد. بهنام که متوجه ضعفم شد، نگاه عمیقی بهم انداخت و با همون لبخند کج گفت:
- بفرمایید لطفا! شاگردانتون منتظرن!
سپس بدون ذرهای تعلل از کنارم گذشت و من رو تو شوک کلامش قرار داد. کلامی که حکم یک هشدار رو داشت. هشداری که با تهدید همراه بود. هشداری با یادآوری گذشتهی ناخوشایندی که انگار نمیخواست در گذشته باقی بمونه!
به سختی نفس کشیدم و بعد از مکالمهای با کیانی که هیچی ازش نفهمیدم، به سمت کلاس گام برداشتم. خدایا! بهم رحم کن! نمیخوام دوباره کمر مادرم زیر بار اعمال احمقانهی من خم بشه. خدایا! به عظمتت قسم، نذار بهنام آرامش زندگیم رو ازم بگیره. خدایا! از گناهم بگذر و نگذار آبروم بریزه! نگذار!
***
دنده عقب گرفتم و بعد از کمی چپ و راست کردن فرمون، وقتی به فاصلهی دلخواهم از دیوار رسیدم، دنده رو عوض کردم و کمی به جلو اومدم. ترمز دستی رو کشیدم و خودرو رو خاموش کردم. از اتومبیلم که پیاده شدم، صدای موتور قوی ماشین دیگهای رو شنیدم که ظاهراً تازه وارد پارکینگ شده بود. سرم رو که برگردوندم، چشمم به ویتارای مشکی بهنام افتاد که در فاصله کمی از پژوی آلبالویی من متوقف شد. پوفی کشیدم! روزی که بخواد با دیدن این آدم بیشخصیت شروع بشه، مسلماً روز جالبی نخواهد شد! سعی کردم نسبت بهش بیتفاوت باشم و جوری وانمود کنم که انگار اصلاً ندیدمش! بنابراین قدم تند کردم و فورا به سمت آسانسور واقع در وسط پارکینگ رفتم. دکمهی روش رو فشار دادم و به انتظار موندم. صدای باز و بسته شدن درِ ماشین بهنام رو شنیدم و به نمایشگر آسانسور چشم دوختم. به هیچ عنوان نمیخواستم با بهنام تنها بشم و دعا میکردم قبل از رسیدن بهنام، آسانسور به پارکینگ برسه؛ ولی انگار آسانسور بیتوجه به دعای دل من، خرامان خرامان طبقهها رو طی میکرد!
صدای گامهای محکمش هر لحظه نزدیکتر میشد و من از حرص ناخنهام رو به کف دستهام میفشردم. نگاهم دوباره به نمایشگر افتاد! لعنتی! هنوز دو طبقهی دیگه فاصله داره! توقف بیشتر از این دیگه جایز نبود. تصمیم گرفتم مسیرم رو به طرف راه پله تغییر بدم و سختی چهار طبقه بالا رفتن از پله رو به زیارت روی مبارک بهنام ترجیح بدم! هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که با شنیدن صدای نکرهش صورتم جمع شد و ناخودآگاه اخم کردم.
-مهلا؟!
دستهام رو مشت کردم و با خشم چشمهام رو بستم. لعنتی!
نفس کلافهای کشیدم و بعد از یه مکث چندثانیهای روی پا چرخیدم. بهنام با تیپ اسپرت، درحالی که کیف چرمی قهوهای رنگی در دست داشت، روبهروی آسانسور ایستاده بود و با لبخند کجی به من نگاه میکرد. سعی کردم به خودم مسلط باشم و کاملاً نسبت بهش بیتفاوت رفتار کنم. برای همین اخمهام رو بیشتر در هم کشیدم و کاملاً جدی در چشمان قهوهای رنگش خیره شدم و محکم گفتم:
- خانم توکلی! لطفاً من رو به اسم کوچیک خطاب نکنید آقای سلطانی!
«آقای سلطانی» رو با لحن متفاوت و پرتاکیدی گفتم. جوری که بفهمه حق نداره حتی در گفتارش هم پاش رو از حد خودش فراتر بذاره.
به انگشت اشارهم که ناخواسته و به نشانهی تاکید به طرفش گرفته بودم، نگاهی انداخت و پوزخند واضحی زد. بعد همچنان که سوی نگاهش روی دست راستم بود، با تمسخر و کشیده گفت:
- البته! هر چی شما بگید استاد!
انگار نوبت اون بود که حالا با نیش و کنایه حرف بزنه. مقابله به مثل کرده بود و مثل من بخش آخر کلامش رو متفاوت به زبون آورده بود؛ ولی تنها تفاوت لحن ما این بود که من تاکیدی و اون با تمسخر حرفش رو ادا کرده بود.
شاید واقعاً قصد بهنام ریشخند کردنم باشه؛ ولی حرفش بیشتر موجب شعف و خرسندی من شد تا ناراحتی!
«استاد» در واقع لقبی بود که طی این دوسه روز، از طرف شاگردهام که همگی زیرگروه ریاضی فیزیک بودن به من اعطا شده بود! در حقیقت از همون روزی که نتایج آزمونهای آزمایشی و موفقیت دانشآموزان ریاضی موسسه در درس «ادبیات»، تو کل مدارس و موسسات آموزشی پیچید؛ من در نظر شاگردانم، از «خانم» به «استاد» ترفیع درجه پیدا کردم! و چه چیزی بیشتر از حس رضایت شاگردانم میتونه باعث خوشحالی من بشه؟ اون هم وقتی که معلم ادبیات رشته انسانی که به خاطر تعریف از دانش بیپایان و تیپ دلرباش از زبون شاگردانش، تو کل موسسه شهره شده بود؛ نتونست میانگین کلاسش رو حتی به پنجاه درصد برسونه!
سرم رو با افتخار بالا گرفتم. پیروز این ماجرا بیشک من بودم، پس برای چی بهخاطر مسائل پیش پا افتادهای مثل لحن بهنام ناراحت بشم؟! بنابراین با اعتماد به نفس افزونتر نگاهش کردم و متقابلاً پوزخندی به چهرهش زدم:
- امیدوارم سر حرفتون بمونید آقا!
چشمهاش رو ریز کرد و درحالی که مشخص بود از عصبانیت در حال انفجاره، با خیرگی نگاهم کرد. لب باز کرد که چیزی بگه؛ ولی مهلتی بهش ندادم و با خونسردی سوار آسانسوری که بالاخره بعد از گذشت یه قرن، به پارکینگ رسیده بود شدم. همین که خواستم در آسانسور رو ببندم، در با فشار کشیده شد و بهنام با چشمانی به خون نشسته و پرخشم وارد اتاقک آسانسور شد. بیتوجه به نگاه خیره و صورت در همش، دکمهی طبقه موردِنظر رو فشار دادم و با خونسردی به دیوارِ اتاقک تکیه زدم. با اینکه سعی میکرد خشمش رو بپوشونه؛ ولی صدای نفسهای بلند و عصبیش چیزی نبود که بشه در اتاقک کوچک آسانسور پنهانش کرد! از صدای گامی که برداشت فهمیدم که قصد داره به طرفم بیاد. سرم رو فوراً بالا گرفتم و نگاه تیزی بهش انداختم. سرِ جاش خشک شد و از میون دندونهای کلید شدهش غرید:
- مهلا! پا روی دم من نذار! کاری نکن که دمار از روزگارت دربیارم!
همون لحظه آسانسور در طبقه چهار متوقف شد و من بیتوجه به تهدید بهنام و بدون اینکه واکنشی نشون بدم، در رو به جلو هل دادم و از اتاقک آسانسور خارج شدم. بهنام هم با قدمهای پرحرص پشت سرم وارد سالن شد.
شاهرودی با دیدنمون از پشت میزش بلند شد و با رویی گشاده ازمون استقبال کرد:
- سلام استاد توکلی! سلام آقای سلطانی!
نیمنگاهی به بهنام انداختم که از شدت خشم در حال انفجار بود. راستش خودم هم شوکه شدم. درسته موفقیت در یک آزمون معتبر باعث شهرت موسسه شده؛ ولی این رو نباید هرگز فراموش کرد که فقط چهارماه از سال تحصیلی گذشته و تا رسیدن به زمان کنکور، راه زیادی در پیشه. به علاوه این لقب«استاد»، کم کم داره برام دردسرساز میشه! جوری که گمان کنم در آینده به خاطر تنها یه لقب پوشالی، انتظارات همه از من بالا بره و از من لیسانسهای که اولین سال تدریسمه، مثل یه دکترای ادبیات انتظار بره! به خصوص که فقط یک بار به موفقیت رسیدم.
همون لحظه صدای سلام و احوالپرسی بلند شد و من تازه فهمیدم وقتی در عالم هپروت بودم، کیانی اومده و با بهنام در حال خوش و بش کردنه.
صدای پرانرژی و با صلابت کیانی در خطاب به من بلند شد:
- سلام استاد عزیز! صبحتون بخیر!
بهنام پوزخند مسخرهای زد و با حالت بدی نگاهم کرد. انگار این مسئله استادی به جای «خیریت» برام «شر» شده! خدایا خودت به خیر بگذرون!
لبخند دست و پا شکستهای زدم و سعی کردم در کلامم نهایت تواضع رو نشون دارم:
- سلام جناب کیانی! صبح شما هم بخیر!
کیانی لبخند جذابی زد و سری تکون داد. شاهرودی از محوطهی پشت میز خارج شد و پوشهای رو به دستم داد:
- استاد! این پوشه شامل سرفصلهای آیندهی آزمونه!
دندونهام رو از حرص روی هم فشردم؛ ولی در ظاهر لبخند زدم و سعی کردم این موضوع رو همین جا تموم کنم. برای همین، جوری که انگار به در میگم تا دیوار بشنوه، با صدای جدی گفتم:
- خانم شاهرودی عزیز! من فقط و فقط توکلی هستم. لطفا دیگه من رو استاد صدا نزنید. نمیخوام به واسطهی یک بار موفقیت و یک لقب اعطایی، بچهها مغرور بشن و فکر کنن همیشه برترن!
یه جورهایی یکی به نعل زدم یکی به میخ! با اینکه مخاطب حرفهام کیانی و شاهرودی بودن؛ ولی در کنارش به بهنام هم تیکه انداختم. بهنامی که از اول سال با القاب و تعاریف آبکی حسابی بالا رفته بود و همین موضوع باعث غرور کاذب شاگردانش شده بود.
کمی مکث کردم که واکنش اطرافیانم رو ببینم. بهنام همچنان با پوزخند نگاهم میکرد؛ ولی لبخند روی لب کیانی عریضتر شده بود و انگار در چشمهاش چهل چراغ روشن کرده بودن. شاهرودی هم سری از تحسین تکون داد و با لحن شادی گفت:
- چشم! هرچی شما بفرمایید!
بهنام هم این وسط ساکت نموند و با لحن پرکنایه و ژست مسخرهای که به گفتهی دختران محصل جذاب بود، رو به شاهرودی گفت:
- البته خاتم توکلی همیشه متواضعانه برخورد میکنن! مطمئنم دوران تحصیلشون هم آدم بیحاشیه و فروتنی بودن!
خون در رگهام یخ زد و با چشمهای ترسیده به بهنام نگاه کرد. بهنام که متوجه ضعفم شد، نگاه عمیقی بهم انداخت و با همون لبخند کج گفت:
- بفرمایید لطفا! شاگردانتون منتظرن!
سپس بدون ذرهای تعلل از کنارم گذشت و من رو تو شوک کلامش قرار داد. کلامی که حکم یک هشدار رو داشت. هشداری که با تهدید همراه بود. هشداری با یادآوری گذشتهی ناخوشایندی که انگار نمیخواست در گذشته باقی بمونه!
به سختی نفس کشیدم و بعد از مکالمهای با کیانی که هیچی ازش نفهمیدم، به سمت کلاس گام برداشتم. خدایا! بهم رحم کن! نمیخوام دوباره کمر مادرم زیر بار اعمال احمقانهی من خم بشه. خدایا! به عظمتت قسم، نذار بهنام آرامش زندگیم رو ازم بگیره. خدایا! از گناهم بگذر و نگذار آبروم بریزه! نگذار!
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: