دستهای لرزونم رو زیر چادر گلدارم پنهون کردم و با رعایت فاصله کنارش نشستم. استرس بدی به جونم افتاده بود و حسِ نخواسته شدن با تمام وجود آزارم میداد. بغض بزرگی راه نفسم رو بست. حسام من رو نخواست و حالا این مرد هم با یه دفعه دیدنم، فوری پسم زد. معلم دینی دبیرستانم میگفت بعضی آدمها اونقدر قیمتیان که خدا خریدارشونه و بعضیها اونقدر پست و خوار که حتی انسانها هم به روشون نگاه نمیکنن، چه برسه به اشتیاق واسه داشتنشون!
قلبم ناموزون میزد و من از خودم میپرسیدم چه گناهی مرتکب شدم که باید جزو گروه دوم باشم؟
از خودم پرسیدم چرا دوباره خودت رو کوچیک کردی؟ چرا گذاشتی این خواستگاری سربگیره تا با کممحلی شاهداماد سنگ روی یخ بشی؟ مگه تو نبودی که جلوی حرفهای مادرت ایستادی و نذاشتی طلعتخانم برای امر به اصطلاح خیر پا پیش بذاره؟ پس چرا این دفعه خام شدی و به احترام حرف حاجی رسولی چیزی نگفتی؟
نامحسوس آهی کشیدم. طلعت خانم این چندروزه حتی اگه یه مگس نَر کنار گوشم بال میزد، با حرفهای بیهوده و کینهتوزانهش محشر به راه میانداخت و هزار و یک تهمت و افترا نثارم میکرد. میدونستم از زمانی که خواهرزادهی عزیزش رو رد کرده بودم و با تهدیدهام علیه مامان، حتی نذاشته بودم به خواستگاری بیان، بدطینتی طلعتخانم پررنگتر شده بود. وای خدا! حالا با این خواستگاری و منتفی شدن وصلت بعدش چکار کنم؟ مادر وقتی فهمید یکی از قوم و خویشِ حاجی رسولی میخواد بیاد خواستگاریم، از خوشحالی روی پا بند نبود. به ساعت نکشیده بلندگو دستش گرفت و تو در و همسایه دادار دودور راه انداخت که واسه دخترم در عرض یک ماه دوتا خواستگار اجازه شرفیابی خواستن!
این بین طلعتخانم هم بینصیب نموند و مادر با تمام قوا بهش طعنه زد و فخر فروخت که «خواستگار معصومه از یه خانواده متشخص و سرشناسه و تازه سه بار زن طلاق داده هم نیست و خلاصه همه جوره نسبت به خواهرزادهی هوسبازِ تو سَرتره! »و من حیرون مونده بودم که مادر این سَر بودن رو چهطور ندیده و نشناخته فهمیده؟
سرم رو بالا گرفتم. برای اولین بار سعی کردم حرفهای گفته شده پشت سرم رو کنار بذارم و یک بار برای همیشه به یه مرد عمیق نگاه کنم! من که همینجوریش از آش نخورده دهانم سوخته بود، دیگه این همه خویشتنداری فایدهش چیه؟!
انگار با این خیالات کمی جرئت پیدا کردم و با چشمهایی ریزشده شروع کردم به براندازیش! حاجی میگفت 24سالشه ولی چهرهش اینطور نشون نمیداد. چون روی تخت نشسته بود نمیتونستم قدش رو حدس بزنم؛ ولی بهش میخورد قد متوسطی داشته باشه. از نظر هیکل نه چاق بود نه لاغر، البته اگر اون شکم کمی برآمدهش رو نادیده بگیرم! پیراهن نیلی ساده و کت و شلوار سرمهای بهش هیبت خاصی داده بود. نگاهم روی صورت متفکرش چرخ زد. موهای بیحالت و لَختی که به راست شونه شده بود، ابروهای پرپشت و شاید به قول دوستان دورهی دبیرستانم «پاچه بزی! »، چشمهای قهوهای، بینی متوسط، لبهای متناسب و سبیلهای یک دستی که پشت لبهاش دیده میشد و ته ریشی که سنش رو بیشتر نشون میداد. یه چهرهی کاملاً معمولی که بیشتر مردانه بود تا جذاب و دلربا! ناخودآگاه به یاد روز خواستگاری حسام افتادم. حسامی که با اون صورت سه تیغ کرده و لبخند زیباش دل و آیینِ من پسرندیده رو برد! حالت موهای موجدارش هرگز از خاطرم نمیره! مشخص بود که با کلی وسواس آب و شونه شده و کت و شلوار طوسی رنگی که به تنِ لاغرِ حسام زار میزد!
اصلاً با هم قابل قیاس نبودن، از هیچ نظر و طبق هیچ اصولی! حسام و...؟ خیلی جالب بود، من حتی اسم کوچیکش رو نمیدونستم و حاجی هم چیزی نگفت.
صدای سرفهی مصلحتی اومد و من رو از ادامهی کاوشهای گستاخهم بازداشت. شرمزده به چشمهای نافذش نگاه کردم و علیرغم افکارم باز ترسیدم که نکنه از خیرگی من برداشت اشتباهی کنه و بدبختتر از الانم بشم! ولی صورتش کاملاً خنثی بود و من به هیچعنوان نمیتونستم ازش چیزی بفهمم. سکوت کرده بود و داشت به چیزی فکر میکرد و من نمیدونستم که این گلو صاف کردن چه لزومی داشت وقتی نتیجهش پوچ و صامته!
بالاخره از ذهنیات عمیقش دل کَند و لب باز کرد:
- نمیدونم شما تا چه حد از زندگی من اطلاع دارید؟
به یاد حرفهای حاجی رسولی و تعاریفش افتادم؛ ولی چیزی نگفتم و منتظر ادامهی حرفهاش موندم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- من یه بزازی دارم و خدا رو شکر چرخ زندگیم میچرخه.
دستهاش رو در هم گره زد و با کمی مکث ادامه داد:
- لباسهایی که تو کارگاه خان دایی دوخته میشه از پارچههای مغازهی بندهست.
سری به معنای تایید تکون دادم. دست داخل جیبش برد و با دستمال سفید براقی، عرق نشسته روی پیشونیش رو پاک کرد. باورم نمیشد که اون هم اضطراب داشته باشه، آخه اون...
دوباره نفس عمیقی کشید:
- یه روز که به سفارش خان دایی پارچهها رو به کارگاه فرستاده بودم، خودمم همراه شاگردم اومدم تا خان دایی رو ببینم و همون روز شما رو دیدم که داشتید از کارگاه خارج میشدید و بعد از خداحافظی با خان دایی تشریف بردید منزل.
سعی کردم چهرهش رو به خاطر بیارم؛ ولی چیزی یادم نمیاومد. البته نباید هم چیزی یادم بیاد! منِ همیشه سربهزیر و گوشهگیر، فرصتی نداشتم برای آنالیز و شناختن افراد زیادی که هر روزه به عناوین متفاوت به مغازه و کارگاه رفت و آمد داشتن.
ابروهاش رو کمی در هم گره زد و با سری افتاده گفت:
- اون روز درموردتون از خان دایی پرسیدم و ایشون هم کلی از کمالات و نجابت شما گفتن و همین شد که مزاحمتون شدیم!
کم مونده بود که از تعجب دهانم رو باز کنم و با چشمهایی گِرد شده نگاهش کنم! چی فکر میکردم و چی شد! اصلاً انتظار این لحن مودبانه و شرمسارانه رو نداشتم. خدایا اخم و تخمش تو جمع رو باور کنم یا نزاکت و برخورد الانش رو؟ واقعاً این مرد تمام حدسیاتم رو بهم ریخت.
دست چپش را مشت کرد و نگین انگشتر زمردش رو به تاریکیهای دلم درخشید! آهی حسرتبار کشید و گفت:
- حتما خان دایی خدمتتون عرض کردن که بنده یه دختر چهارساله دارم.
پرسشگرانه نگاهم کرد و من فقط تونستم سرم رو بالا و پایین کنم.
- همسر خدابیامرزم پارسال به رحمت خدا رفت.
این جملهی آخر رو با درد گفت و احساس کردم رگهای روی شقیقهش برجستهتر شد. نگاه نافذش رو توی چشمهام قفل کرد و من وحشت کردم از سرخی دیدگانش. از میون دندونهای کلید شدهش به سختی گفت:
- دختر من تنها کسیه که شاهد مرگ مادرش بوده و دیده که...
حرفش رو ادامه نداد و دستهاش رو قنوت شکل روی صورتش گرفت. دلم به حالش سوخت و قلبم ترغیبم میکرد برای همدردی!
سعی کردم حتی شده در ظاهر درکش کنم و با صدایی آروم گفتم:
- بله! حاج آقا فرمودن!
آب دهانم رو قورت دادم و ادامه دادم:
- خدا بیامرزتشون.
سرش رو بهصورت خفیف تکون داد و زیر لب «ممنون» زمزمه کرد. دستهاش که به رعشه افتاده بود رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
- مهلای من اوضاع خوبی نداره! با اینکه سن کمی داره؛ ولی هنوز نتونسته بعد از یکسال با مرگ همسرم کنار بیاد. از طرفی خانوادهم اصرار میکنن که حضور یه زن میتونه به زندگی من و مهلا سر و سامون بده.
لبهاش رو با زبون تر کرد و گفت:
- ولی من نمیتونم قبول کنم که جوونی و آیندهی شما وقفِ زندگی نامعلومِ من و دخترم بشه!
دوباره دستهاش درهم گره خورد و عجیب بود که این بار صداش به گوشم دلچسب و رسا اومد:
- علیالخصوص که خان دایی کم و بیش از گذشتهتون برام گفتن و میدونم که شما هم آرزوهای خودتون رو دارید!
لبخندی ناخواسته روی لبم نشست و زبانم با گستاخی به کلام باز شد:
- پس چرا برای خواستگاری اومدید؟!
تازه فهمیدم چی گفتم و هولزده جلوی دهانم رو گرفتم؛ اما دریغ که این سخن بیادبانه از دهانم خارج شده بود!
نمیدونم واقعاً لبخند محوی زد یا من اینطور حس کردم؛ ولی حرف بعدش مهر تایید زد به حدسیات خوشبینانهم:
- خواستم شانسم رو امتحان کنم و گفتم شاید شما تصمیم دیگهای خلافِ فکرِ من بگیرید!
***
قلبم ناموزون میزد و من از خودم میپرسیدم چه گناهی مرتکب شدم که باید جزو گروه دوم باشم؟
از خودم پرسیدم چرا دوباره خودت رو کوچیک کردی؟ چرا گذاشتی این خواستگاری سربگیره تا با کممحلی شاهداماد سنگ روی یخ بشی؟ مگه تو نبودی که جلوی حرفهای مادرت ایستادی و نذاشتی طلعتخانم برای امر به اصطلاح خیر پا پیش بذاره؟ پس چرا این دفعه خام شدی و به احترام حرف حاجی رسولی چیزی نگفتی؟
نامحسوس آهی کشیدم. طلعت خانم این چندروزه حتی اگه یه مگس نَر کنار گوشم بال میزد، با حرفهای بیهوده و کینهتوزانهش محشر به راه میانداخت و هزار و یک تهمت و افترا نثارم میکرد. میدونستم از زمانی که خواهرزادهی عزیزش رو رد کرده بودم و با تهدیدهام علیه مامان، حتی نذاشته بودم به خواستگاری بیان، بدطینتی طلعتخانم پررنگتر شده بود. وای خدا! حالا با این خواستگاری و منتفی شدن وصلت بعدش چکار کنم؟ مادر وقتی فهمید یکی از قوم و خویشِ حاجی رسولی میخواد بیاد خواستگاریم، از خوشحالی روی پا بند نبود. به ساعت نکشیده بلندگو دستش گرفت و تو در و همسایه دادار دودور راه انداخت که واسه دخترم در عرض یک ماه دوتا خواستگار اجازه شرفیابی خواستن!
این بین طلعتخانم هم بینصیب نموند و مادر با تمام قوا بهش طعنه زد و فخر فروخت که «خواستگار معصومه از یه خانواده متشخص و سرشناسه و تازه سه بار زن طلاق داده هم نیست و خلاصه همه جوره نسبت به خواهرزادهی هوسبازِ تو سَرتره! »و من حیرون مونده بودم که مادر این سَر بودن رو چهطور ندیده و نشناخته فهمیده؟
سرم رو بالا گرفتم. برای اولین بار سعی کردم حرفهای گفته شده پشت سرم رو کنار بذارم و یک بار برای همیشه به یه مرد عمیق نگاه کنم! من که همینجوریش از آش نخورده دهانم سوخته بود، دیگه این همه خویشتنداری فایدهش چیه؟!
انگار با این خیالات کمی جرئت پیدا کردم و با چشمهایی ریزشده شروع کردم به براندازیش! حاجی میگفت 24سالشه ولی چهرهش اینطور نشون نمیداد. چون روی تخت نشسته بود نمیتونستم قدش رو حدس بزنم؛ ولی بهش میخورد قد متوسطی داشته باشه. از نظر هیکل نه چاق بود نه لاغر، البته اگر اون شکم کمی برآمدهش رو نادیده بگیرم! پیراهن نیلی ساده و کت و شلوار سرمهای بهش هیبت خاصی داده بود. نگاهم روی صورت متفکرش چرخ زد. موهای بیحالت و لَختی که به راست شونه شده بود، ابروهای پرپشت و شاید به قول دوستان دورهی دبیرستانم «پاچه بزی! »، چشمهای قهوهای، بینی متوسط، لبهای متناسب و سبیلهای یک دستی که پشت لبهاش دیده میشد و ته ریشی که سنش رو بیشتر نشون میداد. یه چهرهی کاملاً معمولی که بیشتر مردانه بود تا جذاب و دلربا! ناخودآگاه به یاد روز خواستگاری حسام افتادم. حسامی که با اون صورت سه تیغ کرده و لبخند زیباش دل و آیینِ من پسرندیده رو برد! حالت موهای موجدارش هرگز از خاطرم نمیره! مشخص بود که با کلی وسواس آب و شونه شده و کت و شلوار طوسی رنگی که به تنِ لاغرِ حسام زار میزد!
اصلاً با هم قابل قیاس نبودن، از هیچ نظر و طبق هیچ اصولی! حسام و...؟ خیلی جالب بود، من حتی اسم کوچیکش رو نمیدونستم و حاجی هم چیزی نگفت.
صدای سرفهی مصلحتی اومد و من رو از ادامهی کاوشهای گستاخهم بازداشت. شرمزده به چشمهای نافذش نگاه کردم و علیرغم افکارم باز ترسیدم که نکنه از خیرگی من برداشت اشتباهی کنه و بدبختتر از الانم بشم! ولی صورتش کاملاً خنثی بود و من به هیچعنوان نمیتونستم ازش چیزی بفهمم. سکوت کرده بود و داشت به چیزی فکر میکرد و من نمیدونستم که این گلو صاف کردن چه لزومی داشت وقتی نتیجهش پوچ و صامته!
بالاخره از ذهنیات عمیقش دل کَند و لب باز کرد:
- نمیدونم شما تا چه حد از زندگی من اطلاع دارید؟
به یاد حرفهای حاجی رسولی و تعاریفش افتادم؛ ولی چیزی نگفتم و منتظر ادامهی حرفهاش موندم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- من یه بزازی دارم و خدا رو شکر چرخ زندگیم میچرخه.
دستهاش رو در هم گره زد و با کمی مکث ادامه داد:
- لباسهایی که تو کارگاه خان دایی دوخته میشه از پارچههای مغازهی بندهست.
سری به معنای تایید تکون دادم. دست داخل جیبش برد و با دستمال سفید براقی، عرق نشسته روی پیشونیش رو پاک کرد. باورم نمیشد که اون هم اضطراب داشته باشه، آخه اون...
دوباره نفس عمیقی کشید:
- یه روز که به سفارش خان دایی پارچهها رو به کارگاه فرستاده بودم، خودمم همراه شاگردم اومدم تا خان دایی رو ببینم و همون روز شما رو دیدم که داشتید از کارگاه خارج میشدید و بعد از خداحافظی با خان دایی تشریف بردید منزل.
سعی کردم چهرهش رو به خاطر بیارم؛ ولی چیزی یادم نمیاومد. البته نباید هم چیزی یادم بیاد! منِ همیشه سربهزیر و گوشهگیر، فرصتی نداشتم برای آنالیز و شناختن افراد زیادی که هر روزه به عناوین متفاوت به مغازه و کارگاه رفت و آمد داشتن.
ابروهاش رو کمی در هم گره زد و با سری افتاده گفت:
- اون روز درموردتون از خان دایی پرسیدم و ایشون هم کلی از کمالات و نجابت شما گفتن و همین شد که مزاحمتون شدیم!
کم مونده بود که از تعجب دهانم رو باز کنم و با چشمهایی گِرد شده نگاهش کنم! چی فکر میکردم و چی شد! اصلاً انتظار این لحن مودبانه و شرمسارانه رو نداشتم. خدایا اخم و تخمش تو جمع رو باور کنم یا نزاکت و برخورد الانش رو؟ واقعاً این مرد تمام حدسیاتم رو بهم ریخت.
دست چپش را مشت کرد و نگین انگشتر زمردش رو به تاریکیهای دلم درخشید! آهی حسرتبار کشید و گفت:
- حتما خان دایی خدمتتون عرض کردن که بنده یه دختر چهارساله دارم.
پرسشگرانه نگاهم کرد و من فقط تونستم سرم رو بالا و پایین کنم.
- همسر خدابیامرزم پارسال به رحمت خدا رفت.
این جملهی آخر رو با درد گفت و احساس کردم رگهای روی شقیقهش برجستهتر شد. نگاه نافذش رو توی چشمهام قفل کرد و من وحشت کردم از سرخی دیدگانش. از میون دندونهای کلید شدهش به سختی گفت:
- دختر من تنها کسیه که شاهد مرگ مادرش بوده و دیده که...
حرفش رو ادامه نداد و دستهاش رو قنوت شکل روی صورتش گرفت. دلم به حالش سوخت و قلبم ترغیبم میکرد برای همدردی!
سعی کردم حتی شده در ظاهر درکش کنم و با صدایی آروم گفتم:
- بله! حاج آقا فرمودن!
آب دهانم رو قورت دادم و ادامه دادم:
- خدا بیامرزتشون.
سرش رو بهصورت خفیف تکون داد و زیر لب «ممنون» زمزمه کرد. دستهاش که به رعشه افتاده بود رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
- مهلای من اوضاع خوبی نداره! با اینکه سن کمی داره؛ ولی هنوز نتونسته بعد از یکسال با مرگ همسرم کنار بیاد. از طرفی خانوادهم اصرار میکنن که حضور یه زن میتونه به زندگی من و مهلا سر و سامون بده.
لبهاش رو با زبون تر کرد و گفت:
- ولی من نمیتونم قبول کنم که جوونی و آیندهی شما وقفِ زندگی نامعلومِ من و دخترم بشه!
دوباره دستهاش درهم گره خورد و عجیب بود که این بار صداش به گوشم دلچسب و رسا اومد:
- علیالخصوص که خان دایی کم و بیش از گذشتهتون برام گفتن و میدونم که شما هم آرزوهای خودتون رو دارید!
لبخندی ناخواسته روی لبم نشست و زبانم با گستاخی به کلام باز شد:
- پس چرا برای خواستگاری اومدید؟!
تازه فهمیدم چی گفتم و هولزده جلوی دهانم رو گرفتم؛ اما دریغ که این سخن بیادبانه از دهانم خارج شده بود!
نمیدونم واقعاً لبخند محوی زد یا من اینطور حس کردم؛ ولی حرف بعدش مهر تایید زد به حدسیات خوشبینانهم:
- خواستم شانسم رو امتحان کنم و گفتم شاید شما تصمیم دیگهای خلافِ فکرِ من بگیرید!
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: