کامل شده رمان یار سست وفا | Kiarash70 کاربر انجمن نگاه دانلود

محتوا و نثر داستان از نظر شما

  • عالی

    رای: 119 65.4%
  • خوب

    رای: 45 24.7%
  • متوسط

    رای: 11 6.0%
  • ضعیف

    رای: 7 3.8%

  • مجموع رای دهندگان
    182
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kiarash70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/02
ارسالی ها
574
امتیاز واکنش
58,708
امتیاز
901
سن
29
محل سکونت
تهران
دست‌های لرزونم رو زیر چادر گل‌دارم پنهون کردم و با رعایت فاصله کنارش نشستم. استرس بدی به جونم افتاده بود و حسِ نخواسته شدن با تمام وجود آزارم می‌داد. بغض بزرگی راه نفسم رو بست. حسام من رو نخواست و حالا این مرد هم با یه دفعه دیدنم، فوری پسم زد. معلم دینی دبیرستانم می‌گفت بعضی آدم‌ها اون‌قدر قیمتی‌ان که خدا خریدارشونه و بعضی‌ها اون‌قدر پست و خوار که حتی انسان‌ها هم به روشون نگاه نمی‌کنن، چه برسه به اشتیاق واسه داشتنشون!
قلبم ناموزون می‌زد و من از خودم می‌پرسیدم چه گناهی مرتکب شدم که باید جزو گروه دوم باشم؟
از خودم پرسیدم چرا دوباره خودت رو کوچیک کردی؟ چرا گذاشتی این خواستگاری سربگیره تا با کم‌محلی شاه‌داماد سنگ روی یخ بشی؟ مگه تو نبودی که جلوی حرف‌های مادرت ایستادی و نذاشتی طلعت‌خانم برای امر به اصطلاح خیر پا پیش بذاره؟ پس چرا این دفعه خام شدی و به احترام حرف حاجی رسولی چیزی نگفتی؟
نامحسوس آهی کشیدم. طلعت خانم این چندروزه حتی اگه یه مگس نَر کنار گوشم بال می‌زد، با حرف‌های بیهوده و کینه‌توزانه‌ش محشر به راه می‌انداخت و هزار و یک تهمت و افترا نثارم می‌کرد. می‌دونستم از زمانی که خواهرزاده‌ی عزیزش رو رد کرده بودم و با تهدیدهام علیه مامان، حتی نذاشته بودم به خواستگاری بیان، بدطینتی طلعت‌خانم پررنگ‌تر شده بود. وای خدا! حالا با این خواستگاری و منتفی شدن وصلت بعدش چکار کنم؟ مادر وقتی فهمید یکی از قوم و خویشِ حاجی رسولی می‌خواد بیاد خواستگاریم، از خوشحالی روی پا بند نبود. به ساعت نکشیده بلندگو دستش گرفت و تو در و همسایه دادار دودور راه انداخت که واسه دخترم در عرض یک ماه دوتا خواستگار اجازه شرف‌یابی خواستن!
این بین طلعت‌خانم هم بی‌نصیب نموند و مادر با تمام قوا بهش طعنه زد و فخر فروخت که «خواستگار معصومه از یه خانواده متشخص و سرشناسه و تازه سه بار زن طلاق داده هم نیست و خلاصه همه جوره نسبت به خواهرزاده‌ی هوسبازِ تو سَرتره! »و من حیرون مونده بودم که مادر این سَر بودن رو چه‌طور ندیده و نشناخته فهمیده؟
سرم رو بالا گرفتم. برای اولین بار سعی کردم حرف‌های گفته شده پشت سرم رو کنار بذارم و یک بار برای همیشه به یه مرد عمیق نگاه کنم! من که همین‌جوریش از آش نخورده دهانم سوخته بود، دیگه این همه خویشتن‌داری فایده‌ش چیه؟!
انگار با این خیالات کمی جرئت پیدا کردم و با چشم‌هایی ریزشده شروع کردم به براندازیش! حاجی می‌گفت 24سالشه ولی چهره‌ش این‌طور نشون نمی‌داد. چون روی تخت نشسته بود نمی‌تونستم قدش رو حدس بزنم؛ ولی بهش می‌خورد قد متوسطی داشته باشه. از نظر هیکل نه چاق بود نه لاغر، البته اگر اون شکم کمی برآمده‌ش رو نادیده بگیرم! پیراهن نیلی ساده و کت و شلوار سرمه‌ای بهش هیبت خاصی داده بود. نگاهم روی صورت متفکرش چرخ زد. موهای بی‌حالت و لَختی که به راست شونه شده بود، ابروهای پرپشت و شاید به قول دوستان دوره‌ی دبیرستانم «پاچه بزی! »، چشم‌های قهوه‌ای، بینی متوسط، لب‌های متناسب و سبیل‌های یک دستی که پشت لب‌هاش دیده می‌شد و ته ریشی که سنش رو بیشتر نشون می‌داد. یه چهره‌ی کاملاً معمولی که بیشتر مردانه بود تا جذاب و دلربا! ناخودآگاه به یاد روز خواستگاری حسام افتادم. حسامی که با اون صورت سه تیغ کرده و لبخند زیباش دل و آیینِ من پسرندیده رو برد! حالت موهای موج‌دارش هرگز از خاطرم نمیره! مشخص بود که با کلی وسواس آب و شونه شده و کت و شلوار طوسی رنگی که به تنِ لاغرِ حسام زار می‌زد!
اصلاً با هم قابل قیاس نبودن، از هیچ نظر و طبق هیچ اصولی! حسام و...؟ خیلی جالب بود، من حتی اسم کوچیکش رو نمی‌دونستم و حاجی هم چیزی نگفت.
صدای سرفه‌ی مصلحتی اومد و من رو از ادامه‌ی کاوش‌های گستاخه‌م بازداشت. شرم‌زده به چشم‌های نافذش نگاه کردم و علی‌رغم افکارم باز ترسیدم که نکنه از خیرگی من برداشت اشتباهی کنه و بدبخت‌تر از الانم بشم! ولی صورتش کاملاً خنثی بود و من به هیچ‌عنوان نمی‌تونستم ازش چیزی بفهمم. سکوت کرده بود و داشت به چیزی فکر می‌کرد و من نمی‌دونستم که این گلو صاف کردن چه لزومی داشت وقتی نتیجه‌ش پوچ و صامته!
بالاخره از ذهنیات عمیقش دل کَند و لب باز کرد:
- نمی‌دونم شما تا چه حد از زندگی من اطلاع دارید؟
به یاد حرف‌های حاجی رسولی و تعاریفش افتادم؛ ولی چیزی نگفتم و منتظر ادامه‌ی حرف‌هاش موندم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- من یه بزازی دارم و خدا رو شکر چرخ زندگیم می‌چرخه.
دست‌هاش رو در هم گره زد و با کمی مکث ادامه داد:
- لباس‌هایی که تو کارگاه خان دایی دوخته میشه از پارچه‌های مغازه‌ی بنده‌ست.
سری به معنای تایید تکون دادم. دست داخل جیبش برد و با دستمال سفید براقی، عرق نشسته روی پیشونیش رو پاک کرد. باورم نمی‌شد که اون هم اضطراب داشته باشه، آخه اون...
دوباره نفس عمیقی کشید:
- یه روز که به سفارش خان دایی پارچه‌ها رو به کارگاه فرستاده بودم، خودمم همراه شاگردم اومدم تا خان دایی رو ببینم و همون روز شما رو دیدم که داشتید از کارگاه خارج می‌شدید و بعد از خداحافظی با خان دایی تشریف بردید منزل.
سعی کردم چهره‌ش رو به خاطر بیارم؛ ولی چیزی یادم نمی‌اومد. البته نباید هم چیزی یادم بیاد! منِ همیشه سربه‌زیر و گوشه‌گیر، فرصتی نداشتم برای آنالیز و شناختن افراد زیادی که هر روزه به عناوین متفاوت به مغازه و کارگاه رفت و آمد داشتن.
ابروهاش رو کمی در هم گره زد و با سری افتاده گفت:
- اون روز درموردتون از خان دایی پرسیدم و ایشون هم کلی از کمالات و نجابت شما گفتن و همین شد که مزاحمتون شدیم!
کم مونده بود که از تعجب دهانم رو باز کنم و با چشم‌هایی گِرد شده نگاهش کنم! چی فکر می‌کردم و چی شد! اصلاً انتظار این لحن مودبانه و شرمسارانه رو نداشتم. خدایا اخم و تخمش تو جمع رو باور کنم یا نزاکت و برخورد الانش رو؟ واقعاً این مرد تمام حدسیاتم رو بهم ریخت.
دست چپش را مشت کرد و نگین انگشتر زمردش رو به تاریکی‌های دلم درخشید! آهی حسرت‌بار کشید و گفت:
- حتما خان دایی خدمتتون عرض کردن که بنده یه دختر چهارساله دارم.
پرسش‌گرانه نگاهم کرد و من فقط تونستم سرم رو بالا و پایین کنم.
- همسر خدابیامرزم پارسال به رحمت خدا رفت.
این جمله‌ی آخر رو با درد گفت و احساس کردم رگ‌های روی شقیقه‌ش برجسته‌تر شد. نگاه نافذش رو توی چشم‌هام قفل کرد و من وحشت کردم از سرخی دیدگانش. از میون دندون‌های کلید شده‌ش به سختی گفت:
- دختر من تنها کسیه که شاهد مرگ مادرش بوده و دیده که...
حرفش رو ادامه نداد و دست‌هاش رو قنوت شکل روی صورتش گرفت. دلم به حالش سوخت و قلبم ترغیبم می‌کرد برای همدردی!
سعی کردم حتی شده در ظاهر درکش کنم و با صدایی آروم گفتم:
- بله! حاج آقا فرمودن!
آب دهانم رو قورت دادم و ادامه دادم:
- خدا بیامرزتشون.
سرش رو به‌صورت خفیف تکون داد و زیر لب «ممنون» زمزمه کرد. دست‌هاش که به رعشه افتاده بود رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
- مهلای من اوضاع خوبی نداره! با این‌که سن کمی داره؛ ولی هنوز نتونسته بعد از یک‌سال با مرگ همسرم کنار بیاد. از طرفی خانواده‌م اصرار می‌کنن که حضور یه زن می‌تونه به زندگی من و مهلا سر و سامون بده.
لب‌هاش رو با زبون ‌تر کرد و گفت:
- ولی من نمی‌تونم قبول کنم که جوونی و آینده‌ی شما وقفِ زندگی نامعلومِ من و دخترم بشه!
دوباره دست‌هاش درهم گره خورد و عجیب بود که این بار صداش به گوشم دلچسب و رسا اومد:
- علی‌الخصوص که خان دایی کم و بیش از گذشته‌تون برام گفتن و می‌دونم که شما هم آرزوهای خودتون رو دارید!
لبخندی ناخواسته روی لبم نشست و زبانم با گستاخی به کلام باز شد:
- پس چرا برای خواستگاری اومدید؟!
تازه فهمیدم چی گفتم و هول‌زده جلوی دهانم رو گرفتم؛ اما دریغ که این سخن بی‌ادبانه از دهانم خارج شده بود!
نمی‌دونم واقعاً لبخند محوی زد یا من این‌طور حس کردم؛ ولی حرف بعدش مهر تایید زد به حدسیات خوش‌بینانه‌م:
- خواستم شانسم رو امتحان کنم و گفتم شاید شما تصمیم دیگه‌ای خلافِ فکرِ من بگیرید!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    زمان حال
    حسام
    کلید رو داخل قفل چرخوندم و پس از بلند شدن صدای تق، درِ قهوه‌ای رو به جلو هل دادم. سرم فوق‌العاده درد می‌کرد. گریه‌ها و التماس‌های معصومه تو بیمارستان، یه لحظه هم از صفحه‌ی ناخودآگاهم پاک نمی‌شد. هنوز اولین قدم رو داخل خونه نگذاشته بودم که با صدای نگران پارسا مواجه شدم:
    - چی شد بابا؟ رفتید دنبال مهناز؟
    حتی نگاهش نکردم و بی‌حرف راه اتاق خواب رو پیش گرفتم. پالتو و شال گردنم رو روی چوب‌لباسی گوشه‌ی اتاق آویزون کردم. امروز از زمین و آسمون برام باریده بود. هنوز هم نمی‌تونستم باور کنم. نفس کلافه‌ای کشیدم و بدن بی‌حالم رو روی تخت رها کردم. چشم‌هام رو با درد بستم و روی نیمه‌ی خالی تخت دونفره دست کشیدم. پرز‌های نرم پتوی خوش‌خواب بنفش رنگ، زیر دستم به حرکت درمی‌اومدن. سرم رو داخل تار و پود بالش یاسی رنگ فرو بردم و سعی کردم عطر موهای لیلا رو به ریه‌های خسته‌م برسونم؛ اما دریغ که خیلی وقت بود نه لیلایی در زندگیم حضور داشت و نه آرامشی از عطر وجودش.
    آهی کشیدم و با قدرت بالش رو میون بازوهام گرفتم. لب‌هام رو به‌هم فشردم، قطره‌ی اول اشک از چشم‌های ناامیدم بارید. به پهلو چرخیدم و بالش مثل عروسکی در دستانم با من همراه شد. گردنم رو خم کردم و صورتم رو به سطح نرم و تپل بالش فشار دادم و شروع کردم به نوازش بالش با سر انگشت‌هام! اما چه فایده که بالش احساس نداشت!
    بالش صدای مهرانگیز و گوش‌نواز نداشت.
    بالش دست‌های نوازش‌گر و لطیف نداشت.
    بالش موهای بلند و مشکی رنگ نداشت.
    بالش چشم‌های میشی و فریبنده نداشت.
    بالش لبخند جذاب و دلگرم‌کننده نداشت.
    بالش برای قلب مسکین من اکسیر حیات‌بخشی نداشت.
    روبالشی زیر صورتم خیس شد و بغضی که رها شد به یاد مدت زمان کوتاهی از شیرینی زندگیم. زمانی که می‌خندیدم، زمانی که برای یه لحظه بودن در کنار همسر و پسرم تمام هستیم رو می‌دادم! زمانی که تحت فرصتی محدود زندگی کردم!
    دلتنگی برای لیلا به نهایت خودش رسیده بود و من فقط منتظر یه تلنگر برای فریاد کشیدن و زار زدن به حال آشفته‌م بودم. احساس می‌کردم از دنیا و همه‌ی متعلقاتش خسته شدم. دلم آغـ*ـوش گرم و پرمهر لیلا رو می‌خواست و وجودم مثل کودکی خردسال برای هم‌بازی زندگیش بهانه می‌گرفت.
    حس ناخوشایندی بود وقتی هیچ انگیزه‌ای برای نفس کشیدن نداشتم. وقتی می‌فهمیدم حضورم برای زمین و زمینی‌ها مثل یه انگل تنفر برانگیزه. وقتی حس می‌کردم حتی دم و بازدمم هم فقط اتلاف اکسیژنه!
    به حدی از دل‌زدگی رسیده بودم که هر روز صبح که از خواب بلند می‌شدم، با خودم می‌گفتم چرا هنوز زنده‌م؟ به چه امیدی؟ با چه هدفی؟
    شاید عمر زیاد برای خیلی‌ها یه آرزو باشه؛ ولی برای من حکم عذاب رو داشت. من باید همون زمان که لیلا تنهام گذاشت به دنبالش راهی ابدیت می‌شدم! دنیای من همون لحظه، با رفتن تنها فردی که دوستم داشت به پایان رسید. افسردگی شدیدی که پس از مرگ لیلا گریبان‌گیر پارسا شد و گوشه‌گیر شدنش، کفایت می‌کرد برای درهم شکستنم؛ اما من می‌خواستم قوی بمونم تا پارسا حفظ بشه. پارسایی که ثمره‌ی لیلای پاک من بود. پارسایی که وجودش بعدِ پر کشیدن لیلا، تنها عامل نفس کشیدنم بود. پارسایی که...
    بالش رو با خشم به گوشه‌ای پرت کردم و صورتم رو به تشک تخت فشردم. به‌عنوان یه مرد میانسال، شدیداً احساس تنهایی می‌کردم. تنهایی‌ای که با حس ناامیدی همراه بود و این ناامیدی مثال تونل سهمگین و تاریکی بود که پایانی نداشت.
    صدای مشوش پارسا از افکار حزن‌انگیز بیرونم کشید:
    - بابا! تو رو خدا بگید چی شد؟ سالم رسید خونه؟
    بازدمم رو از دهان در تار و پود تخت رها کردم و با کمی مکث از جا بلند شدم و روی تخت نشستم. پارسا عصا به زیربغل در چارچوب اتاق ایستاده بود و رنگ زرد صورتش نشون از حال پریشونش داشت.
    سرم رو ناخودآگاه به سمت میز کنار تخت چرخوندم و نگاهم گره خورد در نگاه زیبای لیلا. لیلایی که در حصار قاب عکس با لبخند نگاهم می‌کرد. انگار با نگاه نافذش ازم می‌خواست که یادگاریش رو حفظ کنم و نذارم دوباره پژمرده شه.
    آب دهانم رو قورت دادم و تصمیم گرفتم فعلاً حرفی به پارسا نزنم. بنابراین علی‌رغم غم عظیمی که روی قلبم سنگینی می‌کرد، سعی کردم حالت خونسردی به چهره‌م بدم. دست‌هام رو روی زانوهام فشار دادم و از جا برخاستم و به طرفش رفتم. به چشمان عسلی نگرانش نگاه کردم. قدش حداقل ده سانتی‌متر از من بلندتر بود. این قد رشید، عجیب قامت بلند یه نامرد رو به خاطرم می‌آورد!
    دستم رو بالا آوردم و روی شونه‌ش گذاشتم و با لحن مطمئنی که سعی داشتم واقعی جلوه کنه گفتم:
    - نگران نباش!
    نفس آسوده‌ای کشید و عضلات شونه‌هاش حالت افتاده پیدا کرد.
    از چارچوب اتاق به طرف پذیرایی عقب گرد کرد و به سختی به سمت تخت قدم برداشت. به گام‌های نامتعارف و کوتاهش چشم دوختم. درکش نمی‌کردم، این همه نگرانی و اضطراب چه معنایی داشت؟ و چه رابـ ـطه‌ای با اون رفتار سرد و بی‌احساسش با مهناز می‌تونست داشته باشه؟
    آهی کشیدم و مغموم به آینده اندیشیدم. تا کی می‌خواستم چنین موضوعی رو ازش پنهان کنم؟
    برای نشستن روی تخت تلاش می‌کرد و نمی‌تونست با وجود عصا به سهولت این کار رو انجام بده. قدم تند کردم و زیر بازوش رو گرفتم. با کمک من روی تخت نشست. روی زمین زانو زدم و پای گچ گرفته‌ش رو بلند کردم و به آرومی روی تشک تخت گذاشتم. خودش هم پای سالمش رو موازی پای گچ گرفته‌ش قرار داد و زیر لب تشکر کرد.
    نگاهی به چهره خسته‌ش انداختم. همین چند قدم کلی ازش انرژی گرفت. به خصوص که یکی از دست‌هاش از ناحیه‌ی آرنج گچ گرفته شده و به وسیله کتف بند طبی آویزون گردنش بود. به همین خاطر تنها می‌تونست یه عصا، زیر بازوی دست دیگه‌ش که آسیب کمتری دیده بود بگیره.
    دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم:
    - می‌خوای دراز بکشی؟
    سری تکون داد. به تاج تخت تکیه داد و گفت:
    - نه ممنون.
    خیالم که ازش راحت شد، می‌خواستم سری به آشپزخونه بزنم تا چیزی برای شام درست کنم که دوباره صدام زد.
    می‌دونستم یه چیزی داره آزارش میده و می‌فهمیدم که برای زدن حرفی مردده. برای همین صندلی میز ناهارخوری رو کنار تختش آوردم و روش نشستم و منتظر نگاهش کردم.
    پارسا هم گویا متوجه شد که قصدش رو فهمیدم، بی‌مقدمه گفت:
    - چرا این‌قدر دیر کردید؟ چرا تماسامو ریجکت کردید؟
    ریزبینانه و دقیق صورتش رو کاویدم. چرا این‌قدر رفتار پارسا مرموز شده؟ یه چیزی این وسط درست نیست، شک ندارم!
    به پشتی چوبی صندلی تکیه دادم. دست‌هام رو روی سـ*ـینه‌م چفت کرده‌م و مظنونانه پرسیدم:
    - معنی کارات چیه پارسا؟
    پارسا پوزخندی زد و دقیقاً مثل خودم پرسید:
    - کدوم کارا؟
    ابروم از شگفتی بالا پرید. چشم‌های عسلیش بدجور برق می‌زد. یه حسی بهم می‌گفت تنها کسی که از همه چیز بی‌خبره خود نگون بختم هستم و بس!
    لبخند کجی زدم و با حالتی جدی گفتم:
    - خودت خوب می‌دونی!
    هنوز پوزخند روی لبش پابرجا بود! لعنتی! این پسر زیر دست من بزرگ شده بود و نیمی از خلق و خوی من رو به ارث بـرده بود. واکنش‌ها و رفتارم رو از بر بود و برای هر کدومش یه بازخورد از پیش تعیین شده در نظر گرفته بود و خوب می‌دونست چه‌طور می‌تونه ظرف طاقت من رو لبریز کنه! ولی اگر اون پارساست، پس می‌دونه طرف مقابلش منم. امروز باید هر طور شده از این ماجرای مسخره سر در بیارم. اتفاقی که امروز افتاد کم چیزی نبود و من نمی‌خواستم بازیچه‌ی دست پسری بشم که دست پرورده خودم بود!
    پا روی پا انداختم و طعنه‌وار گفتم:
    - کدوم کارت رو باور کنم؟ جلوی چشم من مثل یه مزاحم آشغال باهاش برخورد می‌کنی؛ بعد برای به سلامت رسیدنش الم شنگه راه میندازی!
    تکیه‌م رو از پشتی صندلی برداشتم و کمی به طرفش خم شدم و شماتت‌بار گفتم:
    - داری کی رو گول می‌زنی پارسا؟ خودت یا دختر موردعلاقه‌ت رو؟
    ولی بر خلاف انتظار من، با پاسخی که داد، مثل شاه مورد تهدید شطرنج کیش شدم!
    - کی گفته من به مهناز علاقه دارم؟
    با دهانی باز نگاهش کردم و با حرف بعدش علناً حکم شاه مات شده‌ی شطرنج رو پیدا کردم.
    - مهناز راهی بود تا بتونم شما رو با گذشته‌ی سیاهتون روبه‌رو کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    همراهان گرامی
    تشکر بابت نگاه زیبا و حضور دلگرم کنندتون
    این پست برام خیلی مهمه و بعد اون داستان وارد فاز دوم خواهد شد.
    به همین خاطر ممنون میشم نظراتتون رو راجع بهش عنوان بفرمایید(
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    )
    بی‌ صبرانه منتظر نظرات شما عزیزان هستم.



    با ناباوری گفتم:
    - منـ...منظورت چیه؟
    ابروهای قهوه‌ای روشنش در هم گره خورد و پیروزمندانه گفت:
    - فکر نمی‌کردین از چیزی خبر داشته باشم، نه؟
    نگاه بارونی معصومه پیش چشم‌هام قد علم کرد و جیغ و التماس‌هاش توی گوشم اکووار تکرار شد. شیطان رو می‌دیدم که به خوش‌باوریم نیشخند می‌زد، خوش‌باوری من ابله نسبت به خوش‌قلبی پارسا! دست‌هام رو دوطرف پیشونیم فشار دادم و با عجز نالیدم:
    - تو چکار کردی پارسا؟
    پارسا بی‌توجه به لحن من غرق افکارش شد و با صدای بلند ذهنیاتش رو به زبون آورد:
    - مهناز ساده بود، شاید خیلی ساده‌تر از انتظار. بعد از اولین دیدارمون و پِی بردن به هم‌دانشگاهی بودنمون، به بهانه‌های مختلف سر رام سبز می‌شد. می‌دونستم از من خوشش اومده. منم نسبت به شناختش بی‌میل نبودم. مهناز هر روز سراغم می‌اومد و جوری وانمود می‌کرد که اتفاقی به‌هم رسیدیم. توی رویاهای دخترونه‌ش سِیر می‌کرد و من به بچه‌بازی‌هاش می‌خندیدم و برام جالب بود که این خیالبافی‌ها تا کجا می‌خواد ادامه پیدا کنه!
    لبخند تلخی روی لبش نشست و در مقابل چشمان منتظر و بی‌طاقت من ادامه داد:
    - من همیشه عاشق دوبیتی‌های سعدی بودم؛ چون این اشعار مورد علاقه مامان بود. همیشه ازتون می‌خواستم که با خط خودتون اون رو برام بنویسید. به همین طریق صفحه اول تمام جزوات من، یه دوبیتی با خطّی خاص و چشم نواز داشت که حس خوبی بهم می‌داد. مهناز یه بار جزوه‌ی برنامه نویسیم رو قرض گرفت و من سهواً یادم رفت که صفحه‌ی اول رو از جزوه جدا کنم. از اون‌جایی که مهناز شدیداً احساساتی و عاطفی بود، دوبیتی اول جزوه رو به‌عنوان منظور و هدف برداشت کرد و حتماً پیش خودش فکر کرده بود که من این دوبیت رو از قصد و در خطاب بهش نوشتم!
    سرش رو بالا برد و خنده‌ی مسـ*ـتانه‌ای سر داد و ادامه داد:
    - هیچ‌وقت اون دوبیتی رو یادم نمیره.
    لبش رو‌ تر و با لحنی خاص دوبیتی مذکور رو قرائت کرد:
    - «آنان که پری رو و شِکر گفتارند
    حیف ست که روی خوب پنهان دارند
    فی الجمله نقاب نیز بی‌فایده نیست
    تا زشت بپوشند و نِکو بگذارند.»
    کمی مکث کرد و در نهایت با صدای آرومی گفت:
    - از فردای تحویل جزوه، مهناز تغییر کرد. نوع پوشش، حجاب موها و رفتار و کردار و خلاصه از این‌رو به اون‌رو شد. وقتی هم متوجه تعجب من شد، بهم گفت که منظورمو از روی دوبیتی فهمیده و قول میده که بهش عمل کنه!
    دوباره پوزخند رنگینی زد:
    - واقعا مسخره بود! مهناز هر حرکت منو روی منظور برداشت می‌کرد. بعد از دوسه ماه دیگه این مسئله داشت خسته‌م می‌کرد و می‌خواستم جوری مهنازو از خودم ناامید کنم که ازم دور بشه؛ ولی مهناز با حرف‌هایی که از روی سادگیش می‌زد، وادارم کرد تا به این رابـ ـطه‌ی بچگانه ادامه بدم.
    چند لحظه سکوت کرد و من مونده بودم که این مسائل مجهول و بی‌ربط چه وجه مشترکی باهم دارن؟ بالاخره پارسا رضایت داد و تارهای صوتیش رو به کار انداخت:
    - مهناز از اون دوبیتی عکس انداخته بود و بعد‌ها برام تعریف کرد که همین دوبیت با همین دست‌خط رو، صفحه‌ی اول یکی از کتاب‌های مادرش دیده. برام جالب شد، چرا که دست خط شما یه ساختار منحصر به فرد داشت و خیلی سخت بود که کسی از روش کپی کنه یا مثلش به روی صفحه بیاره. وقتی مهناز از روی صفحه‌ی کتاب مادرش هم عکس گرفت و بهم نشون داد، مشکوک شدم که شاید نویسنده‌ی این دوبیتیِ واحد یک نفر باشه!
    از اون موقع به بعد، به طریق مختلف از زیر زبون مهناز درمورد خانواده و خصوصاً مادرش حرف بیرون می‌کشیدم و مهناز هم با ساده لوحیِ تمام، اسرار زندگیش رو در اختیارم گذاشت. بالاخره اون‌قدر فهمیدم که مشخص شد مادر مهناز همون زنیه که مامان هرشب سر سجاده‌ش، دعا می‌کرد و اشک می‌ریخت که بلکه بتونه پیداش کنه و ازش حلالیت بطلبه!
    قلبم از تپش ایستاد و نفس کشیدن فراموشم شد. خدایا! نه!
    لیلا و عبادت‌های خالصانه‌ش توی نظرم نقش بست. لیلا کاملاً از ماجرای بین من و معصومه باخبر بود و همیشه به خاطر این‌که من معصومه رو رها کردم، شرمسار و خجل بود. جالبه، اونی که باید سرافکنده باشه من بودم و لیلای مظلوم بابت گـ ـناه و سنگ‌دلی من هرشب طلب استغفار و آمرزش می‌کرد؛ اما پارسا فقط می‌دونست که من سال‌ها پیش زنی به نام «معصومه» رو طلاق دادم و از اصل ماجرا خبر نداشت.
    صدای پربغض و خشمگین پارسا تمام وجودم رو به آتش کشید:
    - مادرِ من تا لحظه‌ی آخر عمرش امید داشت که بتونه حلالیت بگیره در صورتی که...
    حرفش رو ناتموم گذاشت و با چشم‌هایی ریزشده و لحنی فوق عصبی گفت:
    - اونی که باید شرمنده و خواستار حلالیت باشه مادر پاک من نبوده و نیست! مقصر تویی!
    نمی‌دونم چه‌طور شد که دستم رو بالا بردم و محکم روی گونه پارسا فرود آوردم. صورتش به سمت چپ چرخید و پوزخند روی لبش اعصاب متشنجم رو به صلیب کشید.
    یه طرف صورتش از اثر دستم سرخ شده بود؛ ولی حقش بود!
    حقش بود؛ ولی نه به این خاطر که با بی‌شرمی من رو «تو» خطاب کرد و خط بطلان کشید روی تربیت لیلا، که همیشه اعتقاد داشت باید با بزرگتر در همه حال با احترام صحبت کرد.
    حقش بود؛ ولی نه به‌خاطر حرف‌های گستاخانه و حق‌طلبانه‌ش.
    حقش بود؛ ولی نه به‌خاطر پنهان کاری و خودسریش.
    حقش بود؛ چرا که با عمل احمقانه‌ش بر خلاف چیزی که فکر می‌کرد، روحِ لیلای پاک من رو آزرده بود.
    حقش بود؛ چرا که تمام اعتماد من رو نسبت به خودش درهم شکست.
    حقش بود؛ چرا که به‌خاطر کینه گرفتن از من، با بچه‌بازی‌هاش احساسات دختر بی‌گـ ـناه معصومه رو به بازی گرفته بود.
    حقش بود؛ چرا که ناخواسته باعث شد...
    از جا به شدت برخاستم؛ جوری که صندلی به پشت پرت شد و روی زمین افتاد. از خشم نفس نفس می‌زدم و فریاد کشیدم:
    - آخه احمق، می‌خواستی با این کارت چی رو ثابت کنی؟ ‌ها؟
    صورتش رو برگردوند و خیره شد توی چشم‌های غرق به خونم و بالطبع صداش رو بالا برد:
    - مظلومیت مادرمو! که این همه سال هفته تا هفته ولمون می‌کردی و می‌رفتی دنبالِ زن سابقت! خواستم به خواسته‌ت برسونمت تا بفهمی چه ظلمی در حق مامان و اون زن کردی!
    دورِ صندلیِ افتاده چرخی زدم و چنگ زدم تو موهام. پارسا واقعاً احمقه! یعنی تمام این سال‌ها فکر می‌کرده من دنبال معصومه می‌گردم؟ این پسر چرا فکر نداره؟ مثلاً خواسته با این کار ابلهانه‌ش وجدان خفته‌ی من رو بیدار کنه؟ که چی بشه؟ لیلا زنده می‌شد یا معصومه از گناهم می‌گذشت؟ خدایا! خدایا! خدایا! چرا باید پارسا چنین خبطی انجام بده؟ که نتیجه‌ش بشه تباه شدن دنیا و احساسات یه دختر دل‌شکسته.
    به سمت پارسا خیز برداشتم و یقه‌ی تی‌شرت زرشکیش رو توی دست‌هام گرفتم و توی صورتش غریدم:
    - احمق می‌دونی با این کارت باعث شدی مهناز خودکشی کنه؟ می‌دونی با خودخواهیت یه دختر کم سن و سالو فرستادی زیرخاک؟ می‌دونی با کردار ابلهانه‌ت یه خانواده رو عزادار کردی؟
    یقه‌ش رو بیشتر به سمت خودم کشیدم و بلندتر فریاد زدم:
    - می‌دونی؟
    رنگ صورتش به یک باره پرید. یقه‌ی پارسای مات و مبهوت رو رها کرده و به عقب هلش دادم. سرش با میله‌ی تخت برخورد کرد؛ ولی دریغ از یه آخ گفتن.
    چشم‌هام رو با درد بستم و صورتم رو با دست‌هام پوشوندم. بالاخره گفتم! گفتم، اون هم به کسی که متهم ردیف اول این رویداد تلخ بود. خونریزی مغزی مهناز بیش از حد کنترل بود و متاسفانه مهناز طاقت نیاورد. طبق حرف‌های شاهدین عینی، مهناز کاملاً هوشیارانه پا به خیابون گذاشته و برای چند لحظه در وسط خیابون توقف کرده و مرگش خودکشی تعبیر شده.
    نمی‌خواستم با یک دفعه عنوان کردن این مسئله، حال پارسا رو پریشون‌تر و آشفته‌تر از قبل کنم. به خصوص که تجربه‌ی دوساله‌ی افسردگیِ حاد رو بعد از مرگ لیلا داشت؛ ولی حالا که فهمیدم موضوع از چه قراره، دلم به حال مهناز می‌سوزه. مهنازی که واسه یه آدم عوضی دست به خودکشی زده! الحق که پسرِ همون ناصره.
    نفس کلافه‌ای کشیدم و زیر لب استغفار گفتم. تحمل این محیط بیش از این برام میسر نبود. به همین خاطر قصد رفتن به اتاق خواب رو داشتم که یک دفعه با صدای بلند افتادن چیزی روی پارکت‌های زمین، در جا خشکم زد. وحشت‌زده به عقب چرخیدم و نگاهم قفل پارسایی شده بود که خودش رو از روی تخت پایین انداخته بود. خواستم به طرفش برم و کمکش کنم؛ ولی عصبانیت و خشم مانعم شد و برخلاف التماس قلبم، بی‌حرکت به وضع نامناسبش نگاه کردم.
    پارسا با دست و پای شکسته و گچ گرفته‌ش، به سختی مثل مار خودش رو روی زمین می‌کشید و به طرفم می‌اومد. تمام سلول‌های وجودم بابت بی‌رحمی و سنگدلیم یک صدا لعنتم می‌کردن. پارسا بهم رسید و نشسته به شلوارم چنگ انداخت و با زاری گفت:
    - بابا! جدی که نگفتی؟
    جوابی ندادم و لب‌هام رو به دندون گرفتم. صدای هق هق مظلومانه‌ی پارسا قلبم رو به درد آورد:
    - بابا! تو رو خدا بگو شوخی کردی!
    یکی از کورسوی ذهن شماتت‌گرم فریاد کشید «مگه هدفت همین نبود؟ مگه نمی‌خواستی مهناز رو از صفحه زندگیت خط بزنی؟ پس دیگه چه مرگته؟ این همه گریه و زاری واسه چیه؟» ولی در کمال حیرت، برای اولین بار دهانم به تلخیِ افکار ذهنم باز نشد و تنها سکوت پاسخ من به پارسای مسکین بود.
    پارسا محسوس و پرصدا اشک می‌ریخت و التماس می‌کرد که حرفم رو شوخی عنوان کنم.
    - بابا! غلط کردم! بابا! تو رو به خدا بگو حال مهناز خوبه! بابا!
    چشم‌هام می‌سوخت و سد اشکی که پشت چشم‌هام شکل گرفته بود با شنیدن التماس‌های پارسا شکست و صورتم به یک‌باره خیس شد. قلب بی‌قرارم طاقت نیاورد و روی زمین مقابل پارسا زانو زدم. با دست‌های لرزونم سرش رو بغـ*ـل گرفتم. پارسا مثل کودکی خردسال در آغوشم اشک می‌ریخت و گهگاه با زاری اسم مهناز رو زمزمه می‌کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    مهلا
    صدای جیغِ کشیده شدنِ سرِ ماژیک با تخته آزاردهنده بود و ماژیکِ پیر آخرین ثمره‌ی وجودش رو روی تخته پیاده می‌کرد و در حال جان دادن بود؛ ولی من مصرانه می‌خواستم از ته مانده‌ی مرکب لاجون و کم‌رنگ شده‌ش استفاده کنم. بالاخره جمله‌ی من کامل به نگارش دراومد و فریادهای ماژیک بیچاره به پایان رسید. درش رو محکم روی سرش فشار دادم و با خشم به داخل سطل زباله‌ی گوشه کلاس پرتش کردم.
    صدایی از کسی بلند نشد. نفس کلافه‌ای کشیدم. به ساعت چرمِ طلایی روی مُچَم نگاهی انداختم و سعی کردم تا چند دقیقه دیگه طاقت بیارم!
    سرم رو بالا گرفتم و متوجه چشمان درشت شده و متعجب افراد پیش روم شدم. حق داشتن و نمی‌دونستن که امروز دقیقاً چه حس و حالی دارم! با دست‌هام مقنعه‌ی مشکی رنگم رو مرتب کردم و سرسری موهای آشفته‌م رو داخل مقنعه فرستادم. صاف ایستادم و به تخته سفید اشاره کردم. انگشتم رو زیر کلمه به کلمه‌ی جمله روی تخته کشیدم و در همون حال با صدای لرزونی گفتم:
    - خاک سرد است!
    قیافه‌ی دختران بیچاره شبیه علامت سوال شده بود و نمی‌دونستن مقصود منِ دیوانه چیه!
    سعی کردم بغض گیر کرده در گلوم رو قورت بدم و با ته مونده‌ی توانم گفتم:
    - می‌خوام برداشتتون رو از این جمله برای جلسه‌ی بعد بیارید.
    وزنه‌ی سنگینی به قلبم آویخته شده بود و ضربانش رو ناموزون می‌کرد. پاهای لَخت و سُستم رو روی موزاییک‌های کف کلاس کشیدم و با هر سختی بود خودم رو به میز رسوندم و روی صندلی، بدن لاجونم رو رها کردم.
    بالاخره ساعت کلاس به پایان رسید و شاگردان یکی بعد از دیگری از کلاس خارج شدن. یه سری ازم خداحافظی می‌کردن و خسته نباشید می‌گفتن و یه سری با دلسوزی به قیافه‌ی زارم نگاه می‌کردن. عاقبت کلاس خالی شد و اشک‌های پی‌درپی بالاخره راه خودش رو روی گونه‌ی زردرنگم پیدا کرد.
    خاک سرد است! بعد از حدوداً یک ماه و نیم از گذشت مرگِ مهناز، معنی این عبارت رو درک می‌کنم. سیرِ دونده‌ی زندگی، منتظر عزاداری من برای تک خواهرم نمی‌مونه و من ناگزیرم به پذیرش واقعیت‌های تلخ حیاتم.
    درست یک ماه و هفده روز قبل، مهناز با خودخواهی من و مامان رو تنها گذاشت. راننده‌ی خاطی با اجیر کردن چند نفر به‌عنوان شاهد، قضیه رو «خودکشی» جلوه داد و بارِ مجازاتش رو به حداقل رسوند. در مقابل اعتراض ما هم مسئولین مربوطه بی‌رحم عمل کردن و نهایتاً گفتن می‌تونن تنِ نحیف مهناز رو کالبدشکافی کنن تا حقیقت کاملاً روشن بشه؛ ولی مامان دل‌شکسته‌تر از چیزی بود که به تفکیک شدن جسمِ پاره‌ی تنش رضایت بده و در مقابل اصرار‌های زیاد من برای پیگیری و مجازات فرد مقصر، فقط یه جمله گفت «این کارا به جایی نمی‌رسه و مهنازو به من برنمی‌گردونه.»
    با این‌که دردِ ناشی از غم از دست دادن مهناز با هیچ مرهمی قابل التیام نیست، ولی چاره‌ای جز سر تسلیم فرود آوردن در برابر تقدیر وجود نداره. من ماتم‌زده‌ی خواهر از دست رفته‌ی جوونم بودم؛ ولی کسی این مطلب رو درک نمی‌کرد. جوری که بعد از یک ماه، حتی صدایِ اعتراض کیانی هم بلند شد و بهم اخطار داد که یا از موسسه استعفا بدم یا این‌که مثل سابق به تدریسم برسم.
    نمی‌خواستم از پا دربیام، حداقل به خاطر مامان و غصه‌هایی که هیچ‌رقمه رهاش نمی‌کردن. کار کردن بهترین گزینه‌ای بود که می‌تونست کمی ذهنم رو از افکارِ منفی منحرف کنه. به همین ترتیب علی‌رغم ندای حزن‌انگیز قلب مغمومم، به سرکار برگشتم. تنها موضوعی که می‌تونست دلگرمم کنه شاگردانم بودن و اظهار دلتنگی‌های خالصانه و دوستانه‌شون. می‌دونستم این مدت واقعاً کم‌کاری کردم و لطف و عطوفت شاگردانم من رو بیش از پیش شرمنده می‌کرد.
    با این‌که سعی می‌کردم که با کیفیت و مطلوب درس بدم؛ ولی انگار حسی در عملکردم ایجاد نقصان می‌کرد. شاگردانم هم متوجه این موضوع شده بودن؛ ولی به خاطر این‌که کم و بیش از فوتِ خواهر دبیرشون مطلع بودن، چیزی نمی‌گفتن و اعتراضی نمی‌کردن.
    البته جایی برای اعتراض نبود؛ چرا که من دقیقاً طبق برنامه‌ریزی موسسه پیش می‌رفتم. مصرع به مصرع، اشعار کتب چهارساله‌ی دبیرستان رو معنی و تفسیر می‌کردم. آرایه‌های ادبی رو می‌شکافتم و برای بهتر تفهیم شدنشون از هزارجا مثال می‌زدم. برای نویسندگان و شاعرانی که نامشون در کتاب درسی مطرح شده بود، رمز واژه تعریف می‌کردم تا مبادا فراموش و یا اشتباه به جای یکدیگر به خاطر سپرده بشن؛ ولی با تمام این کارها، خودم خوب می‌دونستم که درس دادنم مثل قبل نیست!
    تمام وقت کلاس به مطالب کنکوری اختصاص پیدا کرده و علناً محیط کلاس سرد و رسمی شده بود.
    دیگه خبری از رباعی‌هایی نبود که اول ساعت گوشه‌ی تخته می‌نوشتم و از بچه‌ها می‌خواستم که آرایه‌های ادبیش رو پیدا کنن. اشعاری که برای شاگردانم ناآشنا بود و کلی سرِ شکافتن و آرایه یابیش غُر می‌زدن؛ ولی شیرینی خاصی به جَوِ کلاس می‌داد.
    روزهایی که صدای قهقهه‌های داوطلبان کنکور، کلاس رو منفجر می‌کرد و همگی درمورد منظور اصلی شاعر از اشعار عجیب و غریبش نظر می‌دادن.
    از شنیده‌هاشون می‌گفتن و از این‌که «شیرین»[1] هیچ علاقه‌ای به «خسرو» و «فرهاد» نداشته و صرفاً به خاطر سرگرمی، جوری رفتار می‌کرده تا بین دو دلداده نزاع ایجاد کنه! البته بماند که کسی اصل هیچ یک از داستان‌های منظوم رو نمی‌دونست و به قول معروف هنوز نمی‌دونستن لیلی [2]مَرده یا زن؟!
    یه ربع آخر کلاس بهترین زمان از نظر بچه‌ها بود. زمانی که سکوت کلاس رو در برمی‌گرفت و فقط صدای آهنگین و موزون من به گوش می‌رسید. هر هفته به انتخاب اکثریت آرای کلاس، یه منظومه‌ی عاشقانه انتخاب می‌شد و در اون یه هفته در همین پروسه‌های سه ربعی آخر کلاس، سعی می‌کردم چندین صفحه ازش رو بخونم و معنی و تفسیر کنم.
    چه روزهایی که شاگردانم به دیوانگی «مجنون» خندیدن و چه دقایقی که به رابـ ـطه‌ی «ناظر و منظور»[3] افترا بستن که چه‌طور دو هم جنس می‌تونن عاشق و شیدای همدیگه باشن؟!
    به هرحال محیط شاد و پرانرژی کلاس ادبیات، کاملاً سرد و رسمی شده بود و من تمایلی به بهبود این جَوِ خشک نداشتم.
    اما امروز یه روز عادی نبود. عادی نبود و من نمی‌تونستم ذهنم رو با رویاهای پوچ بخوابونم که مهناز الان دانشگاهه! یا خونه‌ست و داره توی شبکه‌های مجازی پرسه می‌زنه و دادِ مامان رو درآورده!
    نه! امروز نمی‌تونستم ذهنم رو فریب بدم. نمی‌تونستم روانه‌ی کوچه‌های بی‌خیالی بشم و مثل تمام این دوهفته و اندی از بازگشتم به محیط کار، شروع کنم به مولانا خوندن و بچه‌ها رو با مطالب محدود کتاب درسی قانع کنم که منظور مولانا در همه حال خداست و لاغیر!
    نه! به هیچ‌عنوان نمی‌تونستم! مگه کسی می‌تونه سالروز تولد خواهر ناکامش عادی رفتار کنه؟ به خدا نمی‌تونه!
    تا قبل از سال جاری، این روز برام خوش ‌ُمن و پرخاطره بود. روزی که مهناز از یک ماه پیشش درموردش هشدار می‌داد و بیچاره‌م می‌کرد اگر کادوی تولدش گرون و خاص نبود! ولی من علی‌رغم تمام بهانه‌گیری‌ها و اعمال بچگانه‌ی مهناز در روز میلادش، هرسال برای این روز لحظه‌شماری می‌کردم. روز تولد مهناز بهترین روز زندگی من بود. روزی که بالاخره پس از ماه‌ها انتظار فرا رسید و نوزاد سرخ و کبودی که در آغـ*ـوش مامان گریه می‌کرد، تبدیل شد به تمام دنیای من.
    هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. درست یک سال و چهارماه از ورود مامان به زندگی تاریک و بی‌هدف من و پدرم می‌گذشت و همه‌چیز انگار دچار تحول شده بود. بچه بودم؛ ولی با تمام بچگیم می‌فهمیدم که بابا یه دل نه صد دل عاشق معصومه‌ی مهربون شده. همه حیرت کرده بودن از این‌که چه‌طور مهلای افسرده و گوشه‌گیر، با همسر دوم پدرش این‌طور انس گرفته؛ ولی این معجزه رخ داد و من هرروز نسبت به مامان شیفته‌تر از قبل می‌شدم. شادی من وقتی تکمیل شد که مامان و بابا با کلی دلهره و نگرانی، مژده یه خواهر و یا یه برادر رو در ماه‌های آتی دادن و می‌ترسیدن که واکنش جالبی نشون ندم و دوباره به پیله‌ی تنهایی‌هام برگردم؛ اما برخلاف چیزی که فکر می‌کردن، من نه تنها از این موضوع ناراحت نشدم بلکه وجودم رو نوعی نشاط کودکانه دربرگرفت که یه همبازی و یار شفیق پیدا می‌کنم!
    با به دنیا اومدن مهناز، دنیای من رنگ دیگه‌ای به خودش گرفت. ساعت‌ها عاشقانه به صورت معصوم و سفید رنگش نگاه می‌کردم و هر از چند ثانیه، پوست نرم و خوش‌عطر صورتش رو می‌بوسیدم. کمی که بزرگ‌تر شد، مامان اجازه می‌داد تشک کوچیکش رو روی پاهای نحیفم پهن کنم و بعد مهناز شیرخواره رو روی پام می‌ذاشت و من آروم زانوهام رو به چپ و راست می‌چرخوندم تا خواهرکوچولوم بخوابه.
    چه‌قدر شیرین بود لحظاتی که مهنازِ تپلِ دوسه ساله رو بغـ*ـل می‌کردم و به دور خودم می‌چرخیدم. مهناز ریسه می‌رفت از خنده و مامان از ترس سکته می‌کرد که مبادا سرم گیج بره و با مهناز روی زمین پرت بشم.
    مهناز دین و دنیای من بود. کسی حق نداشت به مهناز نگاه چپ بکنه! حتی یک بار یادمه که مهناز با یکی از بچه‌های همسایه سر ِبازی دعواش شده بود و وقتی اومد و پیش من گریه کرد، چنان عصبانی شدم که یه کتک جانانه نثار اون پسربچه‌ی فلک‌زده و بیچاره کردم! بماند که بعدش به خاطر همین کار از طرف پدرم شدیداً مورد مجازات قرار گرفتم؛ ولی مهم نبود! برای من فقط مهناز مهم بود و آسایشش.
    مهناز بزرگ و بزرگتر شد و توجه و محبت من همیشه و در همه حال شامل حالش می‌شد. خیلی‌ها می‌گفتن رفتار مهناز لوس و بچگانه‌ست؛ ولی حتی در مخیله‌شون هم نمی‌گنجید که مهناز رو من لوس کردم نه مادرم!
    گاهی اون‌قدر حواسم بهش بود که خودش به ستوه می‌اومد و قهر می‌کرد که مهلا خیلی بهم گیر میده! ولی من که این حرف‌ها رو نمی‌فهمیدم! مهناز محکوم بود که تا ابد زیر چتر توجه و محبت من باشه!
    روزی که می‌خواستم برای تحصیل در مقطع کارشناسی عازم شهر دیگه‌ای بشم، مهناز به شوخی گفت:
    - خدا رو شکر میری و من از دستت نفس راحت می‌کشم!
    اما خودش هم خوب می‌دونست که برام چه‌قدر عزیزه. جوری که هر دوسه شب یک بار با خونه تماس می‌گرفتم و یه ساعت تموم با مهناز صحبت می‌کردم و از روزی که در پیش داشت می‌پرسیدم. جالب بود زمانی که به هر دلیلی نمی‌تونستم تماس بگیرم خودِ مهناز بهم زنگ می‌زد و من چه‌قدر از این ارتباط ذهنی دچار شور و شعف می‌شدم.
    اون‌قدر که من به مهناز وابسته بودم، مهناز چنین حسی به من نداشت. میزان این وابستگی تا جایی بود که مهناز رو محرم اسرارم دونستم و علی‌رغم این‌که می‌دونستم مهناز گاهی ناخواسته اصول رازنگهداری رو زیرپا می‌گذاره، فقط به اون از رابـ ـطه‌ی خودم و بهنام گفتم. مادرم که از تماس‌های یکی از هم رشته‌ای‌هام که با خونه تماس گرفته و اظهار می‌کرد که من گفتم میام خونه؛ مشکوک و دلنگران شده بود؛ بالاخره ماجرا رو از زیر زبون مهناز بیرون کشید و بالفور خودش رو به شهری که درش تحصیل می‌کردم رسوند. نمی‌دونم مامان چه‌طور یا چه وقت پدر بهنام رو پیدا می‌کنه و هر دو به خونه مجردی بهنام میان و مُچ خطاکاران رو درست قبل از وقوع فاجعه می‌گیرن.
    واقعا خداوند بهم رحم کرد. اگر به مهناز چیزی نمی‌گفتم، اگر مامان کمی دیرتر متوجه می‌شد، اگر پدر بهنام رو پیدا نمی‌کرد و هزاران اگر دیگر اتفاق می‌افتاد، شاید الان زندگی من حالت آشفته‌تری پیدا می‌کرد.
    سرم رو روی میز گذاشتم و به حال دل‌ِ سوخته و شکسته‌م هق زدم و ناخودآگاه ذهنم پرکشید به دو سال پیش.
    نمی‌دونم از لطف خداوند بود یا خوش اقبالی من؛ ولی بهنام با تمام خباثتی که داشت شدیداً مغرور و خودشیفته بود. دوست داشت تمام و کمال من رو به قول خودش «رام» کنه، جوری که داوطلبانه خودم رو در اختیارش قرار بدم. به همین خاطر بعد از این‌که حسابی من رو توی دریای توهمات و خیالات غرق کرد و با هزار وعده و وعید به خونه‌ش کشید، صبر پیشه کرد تا به هدفش در حالت مطلوب برسه.
    دومین روزی بود که به خونه‌ی بهنام اومده بودم و منزلی رو که با چندتا از دانشجوهای دختر، به خاطر ظرفیت ندادن خوابگاه به دانشجویان ترم هفت به بالا، اجاره کرده بودم رو به بهانه‌ی سر زدن به خانواده‌م ترک کردم. مامان صبحش با گوشیم تماس گرفته بود و من بهش اطمینان دادم با هم‌خونه‌های دخترم مشغول درس خوندن برای امتحانات میان ترمم! لحن مامان مشکوک بود و من بی‌خبر از همه‌کس و همه‌جا فقط به فکر شوالیه‌ی ثروتمندم بودم!
    بهنام ذاتِ تشنه‌ی محبت من رو خوش می‌شناخت. برام هیجان‌انگیز بود که دو روز توی خونه‌ی بهنام اقامت داشتم و اون هیچ انتظاری ازم نداشت! درست مثل رمان‌های «همخونه‌ای» بود که تا به حال صدها مدلش رو خونده و سطر به سطرش رو از بر بودم. پسرِ مغروری که دلباخته‌ی دختر معصوم و پاک داستان میشه و عاقبت طاقت نمیاره و به عشقش اعتراف می‌کنه! دقیقاً هم‌چیز به همون شکل بود؛ با هم تلویزیون می‌دیدیم و غذا می‌خوردیم و با آهنگ‌های شاد می‌رقصیدیم و برای آینده‌مون نقشه می‌کشیدیم و...
    سناریوی بهنام به خوبی پیش می‌رفت و هر لحظه به پایان دلخواهش نزدیک‌تر می‌شد. داستان به مرحله‌ی سرنوشت سازش رسید ولی این بار عنان از دست بهنام گرفته شد و خداوند کارگردانی این سکانس تلخ رو به عهده گرفت. « و شد آنچه شد! »(اصطلاح ترجمه شده عربی)
    با صدای هشدارگونه‌ای از اوهام خارج شدم و بدنم به شدت لرزید. سراسیمه از روی میز سر بلند کردم و با چشمانی خیس از اشک به فرد روبه‌روم چشم دوختم. بهنام با کیفی در دست وسط کلاس ایستاده بود و با حیرت و البته پوزخندی روی لب نگاهم می‌کرد.
    توضیحات:
    [1]منظومه‌ی «شیرین و خسرو» اثر«نظامی گنجوی».
    [2]منظومه‌ی «لیلی و مجنون» اثر«نظامی گنجوی».
    [3]منظومه‌ی «ناظر و منظور» اثر«وحشی بافقی».
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام و تو همین وقفه‌ی چندثانیه‌ای دوباره صدام زد، البته این بار با لحنی آمیخته به نگرانی. اخم‌هام تو هم گره خورد. لعنتی! باز هم به اسم کوچک صدام زده بود!
    از شانس خوب من، آخرین کلاس امروز دو رشته‌ی انسانی و ریاضی مربوط به درس ادبیات بود. تا ساعت دو تقریبا همه می‌رفتن و معمولا در ساعت آخر از مسئولین موسسه، فقط کیانی توی موسسه می‌موند تا از کار دبیران ساعت آخر و البته دانش‌آموزان اطمینان حاصل کنه. الان هم مطمئن بودم کسی جز من و بهنام و کیانی توی موسسه حضور نداره. نمی‌خواستم دوباره ماجرای پارکینگ و تنهاییم با بهنام تکرار بشه. بهنام تعادل روانی نداشت و می‌ترسیدم که باز هم نیت شومی داشته باشه. فکر می‌کردم بعدِ اون اتفاق، کیانی اخراجش می‌کنه؛ ولی این اتفاق نیفتاد و برعکس جایگاه بهنام در موسسه بهتر شد! البته حقش بود! تو این یه ماهی که من نبودم، بهنام علاوه بر کلاس خودش، جور کلاس من رو می‌کشید. کیانی هم براش چه ارزشی داشت که اون روز نزدیک بود یکی از دبیرهای موسسه‌ش بدبخت شه؟! اون فقط به فکر سوددهی موسسه‌ی نوپاش بود و بس!
    سنگینی نگاه بهنام رو حس می‌کردم. صدای آدامس جویدنش روی اعصاب بود. از زمان دانشجویی می‌دونست که من از کسایی که صدادار آدامس می‌جون متنفرم و حالا به همون شکل می‌خواست حرصم رو دربیاره.
    دندون‌هام رو از خشم روی هم فشردم. به ساعت روی مچم نگاه کردم. حدوداً بیست دقیقه از اتمام ساعت کلاس گذشته بود و جای تعجب داشت که بهنام چرا هنوز نرفته!
    سعی کردم نسبت بهش بی‌توجه باشم. اشک‌هام رو با دست کنار زدم. چشم‌هام می‌سوخت، درست مثل قلبم. با کرختی از روی صندلی بلند شوم و کتاب ادبیات سال سوم رو درون کیف دستی قهوه‌ایم گذاشتم. بند کیف رو روی شونه‌م کشیدم که باز صدای نحسش عیان شد:
    - چه جمله‌ای! باریکلا خانم معلم!
    به جمله‌ی سه واژه‌ای روی تخته اشاره می‌کرد. با لحن تمسخرآمیز و صدایی نازک کرده گفت:
    - خاک سرد است!
    آهی کشیدم. دوباره شروع شد! این چند وقته از هر راهی برای کنایه زدن استفاده می‌کرد و اصلاً حال داغون و آشفته‌ی من رو درک نمی‌کرد.
    با اکراه به لبخند کجش نگاه کردم. نمی‌دونم هدفش از آزار دادن من چیه؟ ولی اگر مقصود دل‌شکستگی بیشترِ منه، باید بگم راه درستی رو در پیش گرفته!
    خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو کشید و بالاجبار متوقفم کرد. نگاهش نکردم، می‌دونستم الان نیشخند زده.
    - قبلنا بلبل زبون‌تر بودی! چی شده حالا کم‌محلی می‌کنی؟
    سرم رو برگردوندم و سرد نگاهش کردم. خسته‌تر از اونی بودم که بخوام توانم رو برای کل کل با بهنام و به قول بچه‌ها «رو کم کنی» خرج کنم.
    لب‌های خشکم رو از هم فاصله دادم و جدی گفتم:
    - دستمو ول کنید آقای سلطانی!
    چشم‌هاش رو به حالت مسخره‌ای درآورد و کشیده گفت:
    - و اگه نکنم؟
    دوباره حال و هوای چشم‌هام بارونی شد. دل نازک شده بودم و با هر تلنگر کوچکی آماده گریستن و تخلیه‌ی احساسات بودم. بهنام هم انگار دلش لک زده بود برای یه بازی جانانه. یه بازی که یکی بگه و دوتا جواب بگیره؛ خونسرد بایسته و حتماً بعدش هم به ناتوانی من بخنده؛ ولی انگار نمی‌دونست هم‌بازی بیچاره‌ش از مدت‌ها قبل شکست خورده و از دور بازی‌ها حذف شده.
    بغض بزرگی دوباره در گلوی خراشیده‌م متولد شد و هر لحظه در حال رشد و نمو بود. اشک‌هام پشت سد شیشه‌ای چشمانم تجمع کردن. آب دهانم رو به سختی قورت دادم و با عجز نالیدم:
    - تو رو خدا ولم کن!
    دلم برای لحن سوزناکم سوخت! لحنی که بیشترین التماس درش موج می‌زد و تا به حال دیده نشده بود. لحنم درست مثل یه بـرده‌ی مفلوک بود، که برای رهایی از اربـاب عذاب‌هاش التماس می‌کرد.
    دوست نداشتم ضعیف جلوه کنم؛ ولی امروز به هیچ طریقی امکان حفظ ظاهر وجود نداشت. دلم می‌خواست هرچه زودتر از این محیط خارج بشم و خودم رو به آرامگاه بی‌معرفت قلبم مهناز برسونم. فقط اون‌جا بود که شاید کمی می‌تونستم آرامش بگیرم. امیدوار بودم که دل بهنام بسوزه و بی‌خیال کنف کردنم بشه و حداقل همین امروز رو بهم آوانس بده!
    فشار دست بهنام از بازوم کمتر شد و من نامحسوس نفس آسوده‌ای کشیدم. قدمی به سمت درِ کلاس برداشتم که یک دفعه دستم کشیده شد و پرت شدم به داخل حصار محکم آغـ*ـوش بهنام!
    کیف‌دستی از دستم روی زمین رها شد. از ترس هینی کشیدم و بدنم شروع کرد به لرزیدن. بهنام سرم رو به سـ*ـینه‌ش خفیف فشار می‌داد و با دست دیگرش دور کمرم رو گرفته بود.
    شوکه شده بودم و بدنم انگار قفل کرده و به حالت نیمه فلج دراومده بود. قلب به شدت نور می‌زد و نفس‌هام به شماره افتاده بود.
    بهنام گویا عهد کرده بود که هرطور شده آبروی من مسکین رو به منجلاب نابودی بکشونه.
    دست‌هام رو روی پهلوهاش فشاردادم تا ازم فاصله بگیره؛ ولی بهنام مثل کنه بهم چسبیده بود و قصد جداشدن نداشت. حلقه‌ی بازوانش تنگ‌تر شد و صدای بم و خمارش گوشم رو آزرد:
    - آروم باش!
    خدایا! نه!
    قلبم ترسیده بود و در حال جون دادن بودم.
    تقلاهام رو بیشتر کردم و بهنام کنار گوشم به تلاش بی‌ثمرم پوزخند زد.
    مغزم قفل شده بود و نمی‌دونستم چه کار کنم! نمی‌دونستم اگر جیغ و داد کنم، آیا فایده‌ای داره؟ کیانی بار اول خودش رو درگیر ماجرا کرد؛ ولی این بار چی؟ این بار هم حاضر می‌شد مثل رابین‌هود ظاهر بشه و شهبانوی ضعیف و ملول رو از دست پرنس جان بدذات نجات بده؟! معلومه که نه! کی دلش می‌خواست دوباره به خاطر یه غریبه با بهنام درگیر بشه؟ بهنامی که شدیداً خشن بود. کبودی جای ضربه‌ی کفش‌هاش هنوز بعد از دوماه روی ساق پام مونده بود. کیانی که دیگه صددرصد هنوز یادگاری بهنام رو روی شکمش داشت!
    حس درماندگی بر وجودم مسلط شد و ترس از بی‌آبرویی مثل خوره به جونم افتاد. کم کم اشک‌هام پیراهن یاسی بهنام رو نم‌دار کرد.
    با عجز صداش کردش و التماس‌گونه و آروم گفتم:
    - بهنام! تو رو خدا ولم...
    نفسم از ضعف و بیچارگیم گرفت و نتونستم جمله‌م رو تمام کنم.
    بهنام سرم رو از روی مقنعه بوسید و آروم گفت:
    - آروم باش! هردومون به این آرامش نیاز داریم!
    آرامش؟! خدایا این مرد دیوانه‌ست! از چه آرامشی حرف می‌زنه؟ اصلا من آرامش نخوام باید کی رو ببینم؟
    با صدای توبیخ‌گر و خشمگین کیانی در جام خشکم زد و چشم‌هام از حدقه بیرون اومد.
    - آقای سلطانی! این‌جا اتاق خوابتون نیست! بفرمایید بیرون!
    بهنام نیشخندی زد و کمی گره دستانش رو آزاد کرد و گفت: چشم!
    از شرم سرم رو زیر انداخته بودم و با چشم‌های خیس به موزاییک‌های بدرنگ کف کلاس نگاه می‌کردم. بهنام با دست صورتم رو بالا آورد. لبخند کثیفش لرز به تنم انداخت و حرفش مثل آب سردی بود که وجود مفلوکم رو منجمد کرد:
    - مهلاجان؟ بهتره بریم خونه عزیزم! حق با جناب کیانیه!
    لبخندش با دیدن وضعیت شوک‌زده و متحیرم وسعت گرفت و بعد از کمی مکث ادامه داد:
    - نگران نباش! آقای کیانی در جریانن که ما نامزدیم!
    با دهانی باز نگاهش می‌کردم و نفس کشیدن از یادم رفته بود.
    صدای عصبی و طعنه‌وار کیانی دنیا رو روی سرم خراب کرد:
    - آقای سلطانی با خانمتون سریع‌تر بفرمایید بیرون! می‌خوام در آپارتمانو قفل کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    بهنام دست دور شونه‌م انداخت و بدن خشک شده‌م رو با خودش همراه کرد و به بیرون از کلاس برد.
    چشمم به کیانی افتاد. توی چشمان سبز رنگش نفرت موج می‌زد. دست به سـ*ـینه جلوی در کلاس ایستاده بود و مسلماً از بیرون کلاس، شاهد همه چیز بوده.
    دلم گرفت از قضاوتش. مگه اون روز ندید که چه‌طور برای نجات از دست بهنام، خودم رو به آب و آتیش زدم؟ من و بهنامی که حتی به هم سلام هم نمی‌کردیم، چه‌طور می‌تونستیم نامزد باشیم؟ اصلاً کدوم افرادی نامزدن و سر کار همدیگه رو بغـ*ـل می‌کنن؟
    نگاه من هم رنگ خشم و نفرت گرفت. با عصبانیت از بهنام فاصله گرفتم. با پشت دست هیکلش رو کنار زدم و با صدای بلند غریدم:
    - من و تو هیچ نسبتی با هم نداریم!
    بهنام دست‌هاش رو روی سـ*ـینه‌ش قفل کرد و با همون پوزخند مسخره‌ش نگاهم کرد. برگشتم توی کلاس و کیفم رو از زمین برداشتم. امروز ماشینم تعمیرگاه بود و من نمی‌دونستم این بار چه‌طور می‌تونم از دست بهنام فرار کنم! نفس کلافه‌ای کشیدم و طبق عادتم مقنعه‌م رو مثلاً مرتب کردم. سرم رو بالا گرفتم و با چشم‌هام درِ خروج موسسه رو هدف گرفتم. از کلاس خارج شدم و به سمت هدفم قدم تند کردم که بهنام دوباره بازوم رو گرفت و متوقفم کرد. از کوره در رفتم و سعی کردم دستم رو آزاد کنم؛ ولی بهنام با خونسردی به تقلاهام نگاه می‌کرد. نبرد نابرابر من با بهنامی که هدفش مشخص نبود، همچنان ادامه داشت که حرف کیانی آوار شد روی سرم:
    - فکر می‌کنم مشکل روحیشون خیلی حاد شده!
    به سمت کیانی چرخیدم و با بهت به صورتش خیره شدم. مشکل روحی؟ از چی حرف می‌زد؟
    بهنام از توقفم استفاده کرد و دستم رو کشید و بدنم رو به زور کنارش نگه داشت. بازوی سنگینش روی شونه‌هام فشار می‌آورد و مجبورم می‌کرد مطیعش سرجام بایستم.
    صدای منفور بهنام روی شیشه ترک برداشته‌ی اعصابم خراش ایجاد کرد:
    - متاسفانه بله!
    آهی کشید و لحنش رو محزون کرد:
    - دکترش گفته شاید حالا حالاها نتونه با مرگ خواهرش کنار بیاد!
    با چشمانی درشت شده و مبهوت به چهره‌ی خونسرد بهنام نگاه کردم. مشکل روحی؟ کنار اومدن با مرگ مهناز؟ دکتر؟!
    کیانی با تاسف سری تکون داد و گفت:
    - امیدوارم زودتر حالشون بهبود پیدا کنه.
    بهنام تشکر کرد و من با دهانی باز قدرت هیچ واکنشی نداشتم.
    بهنام با کیانی خداحافظی کرد. باز هم از غفلتم استفاده کرد و دستم رو با خودش به طرف درِ خروج کشید. بالاخره به خودم اومدم و با عصبانیت سعی کردم ازش جدا بشم و حرصی گفتم:
    - ولم کن ببینم! کدوم نامزد؟ کدوم دکتر؟ معلوم نیست چه خزعبلاتی سرهم کردی؟! گفتم ولم کن!
    بهنام کاملاً به خودش مسلط بود و در برابر جلز و ولز کردن‌های من بی‌تفاوت عمل می‌کرد.
    چند پله که با اجبار بهنام پایین رفتم، صدای کیانی رو از پشت سر شنیدم:
    - آقای سلطانی، وضعیت روحی نامزدتون مناسب درس دادن نیست!
    هم من و هم بهنام توی پاگرد بی‌حرکت ایستادیم. استرس به جونم افتاد، منظور کیانی چی بود؟
    کیانی با سنگدلی حکم داد:
    - از فردا دیگه لازم نیست تشریف بیارن!
    بهنام انگشتان کشیده‌م رو در دستش فشرد و با لحنی که حسابی خوشحال بود ولی سعی داشت خونسرد باشه گفت:
    - بله! متوجهم!
    ***
    سرم به سمت شیشه مایل بود و خیره‌ی خیابون‌های شلوغ شهر بودم. آوای ملایم موسیقی بی‌کلام در اتومبیل می‌پیچید. باد گرمی که از بخاری منتشر می‌شد، بوی عطر گرون قیمت و خوش‌رایحه‌ی بهنام رو شدیدتر می‌کرد و همین اعصابم رو به‌هم می‌ریخت. سلول‌های دستگاه بویاییم، حریصانه هوای مملو از بوی عطر رو شکار می‌کردن و دل دیوونه‌ی من باز هم فیلش یاد هندوستان افتاد!
    نمی‌دونستم چه مرگم شده! نه به تقلا و رفتار ستیزه‌جویانه‌ی داخل ساختمان موسسه، نه به الان که با آرامش ظاهری در اتومبیل شاسی بلند بهنام نشستم و انگار نه انگار که بهنام شخصیتم رو جلوی کیانی زیر سوال برد و باعث شد از کارم اخراج بشم!
    از اون گذشته، بهنام همون کسیه که می‌خواست شرف و زندگیم رو لکه‌دار کنه. اگر آدم عاقل در این شرایط قرار بگیره، کمترین کاری که می‌کنه جیغ و داد و تلاش برای پیاده شدن از ماشینه؛ ولی چرا من عاقل نیستم؟!
    از سست اراده بودن و احساسات مسخره‌م عصبی شدم. دست‌هام در هم مشت شد و سرم رو به سمت بهنام برگردوندم. صورتش از نیم‌رخ فوق‌العاده جذاب بود و خطوط روی صورتش هیچ حسی رو نشون نمی‌داد و خنثی بود. با آرامش خاصی رانندگی می‌کرد و از مسیری که در پیش گرفته بود، مشخص بود که به سمت خونه‌ی ما میره. برام عجیب بود که بهنام چه‌طور آدرس منزل خانواده‌ی من رو پیدا کرده؟ البته حدس زدنش زیاد هم سخت نبود! خود من بار اول که توی موسسه دیدمش، مثل هول‌زده‌ها و با هزار بهانه پرونده‌ی کاریش رو از منشی موسسه گرفتم و فهمیدم که خونه‌ش در یکی از محله‌های مرفه شهره. بهنام هم احتمالاً همین کار رو کرده.
    صداش از افکار خارجم کرد:
    - چی شده عمیق نگاه می‌کنی خانم معلم؟
    دو واژه‌ی آخر کلامش رو با تمسخر گفت. اخم کردم و با خشم دندون‌هام رو روی هم ساییدم. مسلماً از لحنش منظوری داشت. کنایه می‌انداخت به منی که از معلمی عزل شدم و مسببش هم کسی جز بهنام نبود. اتفاقات نیم ساعت پیش توی ذهنم تداعی شد و انگار یادم اومد با کی طرفم!
    چرخ احساساتم 180درجه چرخید و نگاهم حالت کینه‌توزانه‌ای گرفت. با نهایت خشمی که داشتم گفتم:
    - نگه دار ماشینو!
    بهنام در کمال خونسردی درجه‌ی بخاری رو کم کرد. نگاهی گذرا به چهره‌ی عصبیم انداخت و لبخند کجی زد. دوباره با لحن عذاب‌آورش گفت:
    - حرص نخور عزیزم! نامزد خوشگل من که نباید به‌خاطر یه سری احمق مثل کیانی ناراحت بشه!
    از حرفش خشمگین‌تر شدم و دمای بدنم بالا رفت. تیپ اسپرت و شیکش، موهای خوش حالت و ژل خورده‌ش، صورت پرجذبه و مردونه‌ش و اون عطر لعنتی که باهاش انگار دوش گرفته بود! گویا امروز عهد کرده بود مثل دوسال پیش، عقلم را زائل کنه و به مرز دیوونگی بکشونتم! یکی توی ذهنم فریاد می‌کشید«خام احساسات زودگذر نشو! »
    سعی کردم محکم باشم و مدام توی ذهنم تکرار می‌کردم «ازش متنفرم!»
    کمی گذشت تا تلقینات ذهنیم موثر واقع بشه و بالاخره از بین دندون‌های کلید شده‌م به سختی گفتم:
    - چرا اون چرت و پرتا رو به کیانی گفتی؟
    با به یاد آوردن ظلم‌هایی که در حقم کرده بود، دوباره مهلای قوی به زانو دراومد و من باز نتونستم حفظ ظاهر کنم! درمانده صورتم رو در دست گرفتم و با عجز ادامه دادم:
    - چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
    یه دفعه ابرهای دلم هوای بارون کردن و صدای هق هقم با موسیقی بی‌کلام تناسب جالبی پیدا کرد. دستی روی شونه‌م نشست. سرم رو بالا آوردم و با چشم‌های بی‌روح بهنام روبه‌رو شدم. از اون‌جایی که نگاهش به من بود، مشخص بود که ماشین رو کنار خیابون پارک کرده. دست چپش که مزین به ساعت مارک و استیل بود رو به طرف صورتم دراز کرد. صورتم رو محسوس عقب کشیدم. بهنام دندان قروچه‌ای کرد و با دست راستش شونه‌م رو فشرد. آخی گفتم و سرم ناخودآگاه به جایگاه اولش برگشت. بهنام سوءاستفاده‌گر هم فوراً با پشت دست روی گونه‌م رو نوازش کرد. هم‌زمان لبخند کم‌رنگی روی لبانش نقش بست و گونه‌ی خیس از اشک من زیر انگشتانش گرم شد. به خودم و احساسات دوباره ظهورکرده‌م لعنت فرستادم. حس گربه‌ی لوسی رو داشتم که هر کس به خودش اجازه میده نوازشش کنه.
    احساسات ضد و نقیض، روح و روان آشفته‌م رو آزار می‌داد. از طرفی قلب بی‌تابم زمزمه‌ی جنون سر می‌داد و از طرف دیگه، احساس می‌کردم بهنام همون بهنام دروغگو و بدذات نیم ساعت پیشه! و عجیب بود که ندای عقلم این بار بهتر شنیده می‌شد!
    خسته از کلنجار رفتن با قلب و عقلم، نفس نیمه عمیقی کشیدم و سعی کردم یه بار برای همیشه این مسئله رو تموم کنم. لب‌های خشکم رو با زبون‌ تر کردم و خیره به چشمان نافذ و قهوه‌ای بهنام گفتم:
    - هدفت از آزار دادن من چیه؟
    کمی مکث کردم و به ابروهاش که کم کم به هم نزدیک می‌شدن نگاه کردم. آهی کشیدم و سر به زیر انداختم. دست‌هام رو درهم قفل کردم و ملتمسانه گفتم:
    - اگه الان بهت التماس کنم دست از سرم برمی‌داری؟!
    دوباره حس ضعف تمام وجودم رو گرفت و زار زدم:
    - به خدا دیگه تحمل ندارم!
    سنگینی هر دو دستش رو روی شونه‌هام حس کردم و صدای کلافه‌ش رو شنیدم:
    - خیلی خب! گریه نکن!
    ولی من بی‌توجه به حرفش، پرصدا و سوزناک گریه می‌کردم. بهنام زیرلب «لعنتی» گفت. صدای پرقدرت موتور ماشین بلند شد و لاستیک‌ها با صدای مهیبی روی زمین به حرکت دراومدن.
    صدای موسیقی بی‌کلام قطع شد و به دنبالش صدای نه چندان خفیف کوبیده شدن چیزی روی فرمون به گوش رسید. با وحشت سرم رو بالا گرفتم. مشت بسته‌ی بهنام روی فرمون قرار داشت. صورتش تلفیقی از خشم و کلافگی داشت و صدای نفس‌های عصبیش، دل ترسیده و مضطربم رو آشفته‌تر می‌کرد.
    یه دفعه با صدای فوق بلند بهنام، لرز به اندامم افتاد و بدنم داخل صندلی ماشین بیشتر فرو رفت:
    - لعنتی! چرا مثل یه آشغال عوضی باهام برخورد می‌کنی؟ اگر قرار بود بلایی...
    حرفش رو ناتموم گذاشت و با خشم داخل موهاش چنگ زد.
    قلبم به تندی بال زدن گنجشک می‌زد. زبونم لال شده بود و در برابر بهنامی که مدام فریاد می‌کشید«چرا جواب نمیدی؟» قاصر بود. بهنام همچنان یکه‌تاز میدانِ فریاد کشیدن بود و من از ترس در حال غش کردن بودم. لرزش‌های عصبیم برگشته بود و حالت تهوع عجیبی بهم دست داد. حال و هوام درست مثل همون مهلای سه ساله‌ای شده بود که بیست و سه سال قبل جلوی چشمانش به مادرش حمله کردن.
    نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که حس کردم بدنم میون حصار بازوان بهنام فشرده شد. قطره اشکی از چشمم جوشید و روی سرشونه‌ی پیراهن بهنام سقوط کرد. بهنام با یه دستش شونه‌هام رو گرفته بود و با دست دیگه‌ش کمرم رو نوازش می‌کرد. صدای نگرانش رو از کنار گوشم شنیدم:
    - هیش! آروم مهلا! آروم!
    گرمای آغوشش برای مهلای بی‌پناه، حکم نوش‌داروی تداوم زندگی رو داشت. و من چه‌قدر بدبختم که درد و درمان زندگیم در یه مرد خودخواه خلاصه شده، که دوسال تمامه سعی در فراموش کردنش دارم.
    و چه چیز بدتر از این‌که می‌دونم بهنام قصدی جز بازی دادن و دل‌شکسته کردنم نداره؟!
    لب‌هام رو به سختی از هم فاصله دادم و نالیدم:
    - تو رو خدا اذیتم نکن!
    گره آغـ*ـوش بهنام تنگ‌تر شد و لحن پراحساس و لطیفش، قلبم رو به بی‌قراری واداشت:
    - مگه میشه کسی رو که از صمیم قلب دوست دارم اذیت کنم؟!
    ***
    حسام
    سینی مسی روبه‌روم قرار گرفت. بخار برخاسته از دو چای لیوانی، عطر نابی از هل در فضا پخش کرده بود. ناصر روبه‌روم روی مبل تک نفره نشست و با دست به سینی چای و ظرف شیرینی روی میز اشاره کرد:
    - بفرمایید!
    پوزخندی زدم و به پشتی مبل زرشکی رنگ سه نفره تکیه دادم و طعنه‌وار گفتم:
    - با هزار ایما و اشاره منو کشوندی این‌جا که چای و شیرینی بخوریم؟!
    صورت در هم رفته‌ش رو دیدم و دوباره شدم همون حسام افسارگسیخته قدیم و ناصر رو از زهر کلامم مستفیض کردم:
    - یا نکنه به زن و بچه‌ت چیزی گفتی و خواستی با پارسا تنها بشن تا بتونن راحت‌تر با شازده‌ت کنار بیان؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    علناً به حضور زن و دخترهاش پیش پارسا اشاره کردم. ناصر بالاخره به بهونه‌ی تمرینات فیزیوتراپی پارسا، راهی برای دیدن شاه‌پسرش پیدا کرد. خودش متخصص ارتوپد بود و پارسا یقیناً مشکوک می‌شد که چه‌طور عمو ناصر مهربان و نیکوکارش، کار فیزیوتراپیش رو شخصاً به عهده نگرفته؟! به همین ترتیب الان یه هفته‌ست که خانوادگی روی سر من آوار میشن و من نمی‌دونم باید به کدوم دیوار سرم رو بکوبم!
    امروز هم تو اون بلبشوی تلاش دو خواهر برای جلب توجه و دلبری از پارسا و محبت‌های اغراق آمیز زن ناصر نسبت به پارسا، ناصر یک دفعه جن‌زده شد و ازم خواست که به خونه‌ش بیام تا راجع به مسئله‌ی مهمی حرف بزنه. اولش نامحسوس درخواستش رو مطرح کرد و وقتی که دید توجه نمی‌کنم، با صدای بلند و آشکارا به خونه‌ش برای ساعتی دعوتم کرد. این جلسات دوستانه بین من و ناصر عادی بود و من ناچار قبول کردم؛ ولی فقط من و ناصر می‌دونستیم که این جلسه‌ی مسخره اصلاً دوستانه نیست.
    حالا هم که با آوردن وسایل پذیرایی، انگار می‌خواست وانمود کنه که همه چیز مثل سابقه! ولی کور خونده؛ زبون نیش‌دار من نمی‌ذاره با خیال راحت به مقصودش برسه!
    ناصر نفس کلافه‌ای کشید و مشتش رو روی دسته‌ی چوبی مبل فرود آورد:
    - حسام! حداقل به حرمت 25سال دوستیمون، این‌قدر زخم زبون نزن!
    خونم به جوش اومد. من رو ‌هالو و احمق گیر آورده بود یا فکر می‌کرد آلزایمر گرفتم؟
    جوری حرف می‌زد که انگار نه انگار که یه عمر سرم رو شیره مالیده.
    انگار نه انگار که جوونیم رو پای تاوان اشتباهش از دست دادم.
    انگار نه انگار که همه‌ی آمال و آرزوهام به خاطر اون به باد فنا رفت.
    واقعا یه آدم چه‌قدر می‌تونست پست باشه؟
    برای یه لحظه همون حسام 25سال پیش شدم. با عصبانیت از جا پریدم و به سمت ناصر هجوم بردم. ناصر از حرکت ناگهانی من شوکه شد و قبل از این‌که واکنشی نشون بده، یقه‌ی پیراهن آبیش توی دستانم مچاله شد.
    دو طرف یقه‌ش و با خشونت به سمت بالا کشیدم و مثل یه ببر زخم خورده غریدم:
    - کدوم دوستی؟ تو در حق من مگه رفاقت کردی نامرد؟! ها؟
    به اجبار من از مبل بلند شد و روی پاهاش ایستاد. سعی کرد با دست‌هاش یقه‌ش رو آزاد کنه؛ ولی حریف من نمی‌شد.
    یقه‌ش رو بیشتر کشیدم و از بین دندون‌های چفت شده‌م با نفرت گفتم:
    - جواب منو بده عوضی!
    ناصر هم که انگار پیروی من عصبی شده بود، صداش رو بالا برد و فریاد کشید:
    - چی می‌خوای بشنوی؟ آره من یه عوضی‌ام که چند ساله واسه داشتن پسرم حسرت کشیدم!
    صورت خشمگینم به یک باره مات شد و قلبم ایستاد. حسرت؟ چند سال؟!
    دهانم مثل ماهی از آب بیرون افتاده، بی‌ثمر باز و بسته می‌شد و به راحتی تیک زدن پلک چپم رو حس می‌کردم.
    ناصر چشم‌هاش رو بست و سر به زیر انداخت. حتی با سر افتاده هم از من قد بلند‌تر بود؛ درست مثل پارسا!
    لب‌هاش رو روی هم فشرد و چونه‌ش می‌لرزید.
    دست‌هام از یقه‌ش جدا شد و به پایین سقوط کرد.
    تلوتلوخوران عقب رفتم. ساق پاهام با مانعی از پشت برخورد کرد و بدن لاجونم روی مبل ولو شد.
    ناصر همچنان ایستاده بود. شونه‌هاش می‌لرزید و قد بلندش انگار خمیده شده بود. چشم‌هاش رو باز کرد و با شرمساری به صورت مبهوت و ناباورم نگاه کرد. برق اشک در کره‌ی عسلی‌رنگ چشمانش هویدا بود.
    چشمان عسلی و قد بلندش، مثل خنجر قلبم رو می‌شکافت و یادگار لیلا رو به خاطرم می‌آورد.
    چه‌قدر بی‌فکر بودم! چرا فکر می‌کردم ناصر دقیقاً همون روزی که من حقیقت رو فهمیدم، از اون باخبر شده؟
    افکار ابلهانه‌م رو ملامت کردم. ناصر به خوبی این همه سال رو مدیریت کرده و جوری شرایط رو سازماندهی کرده بود که شاید اگر اون اتفاق نمی‌افتاد، تا آخر عمرم هم چیزی نمی‌فهمیدم.
    الحق که مدیر خوبی بود، استعدادش در زمینه پزشکی هدر رفت!
    حال خودم رو نمی‌فهمیدم. مگر حال یه شکست خورده قابل فهمه؟ در مقابل چشمان حیرت زده و مرطوب ناصر، شروع کردم به دست زدن و خندیدن. ناصر آنچنان متعجب نگاهم می‌کرد که گویا با یه دیوانه طرفه! آره دیوانه بودم!
    دیوانه بودم که این همه سال، سرم رو مثل کبک درون برف بـرده بودم.
    دیوانه بودم که ناصر رو یار شفیق و بامرامم فرض می‌کردم.
    دیوانه بودم که دل بستم به ده دوازده سالی که به لیلا علاقه‌مند شده بودم و فکر می‌کردم به خوشبختی رسیدم.
    دیوانه بودم! دیوانگی که شاخ و دم نداشت!
    ناصر گامی به طرفم برداشت. به دست‌هام که کف می‌زدن خیره شد و به آرومی گفت:
    - خوبی حسام؟
    صدای قهقهه‌ام سر به فلک کشید و دست‌هام با پشتکار بیشتری تشویق می‌کردن. می‌پرسید خوبم؟ باید چی جواب بدم؟ بگم عالی‌تر از این نمیشم؟!
    دست‌هاش شونه‌هام رو گرفت و به دنبالش صدای خنده‌های جنون‌وارم قطع شد. چشم‌هام رنگ نفرت گرفت و با جدیت به تیله‌های لرزان دیدگانش نگاه کردم. درمانده به تغییر ناگهانی حالاتم چشم دوخت، که با شدت به عقب هلش دادم. روی پارکت‌های شکلاتی کف زمین پرت شد و از درد آخی گفت. با انزجار روی سرشونه‌های لباسم رو تکوندم و از جا برخاستم.
    چشمم به سینی دست نخورده‌ی چای روی میز افتاد. چه مذاکره‌ی ثمربخشی بود! پوزخندی زدم و راهم رو به سمت درگاه خروجی سالن پذیرایی کج کردم.
    دست راستم از پشت کشیده شد. با سرعت روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و دست ناصر رو با شدت پس زدم. ناصر دوباره دستش رو جلو آورد که انگشت اشاره‌م رو رو به صورتش گرفتم و خروشیدم:
    - دستتو بکش مردک آشغال!
    ناصر دست‌هاش رو به حالت تسلیم تا نیمه بالا برد و شمرده و صلح‌طلبانه گفت:
    - خیلی خب! ولی خواهش می‌کنم به حرفام گوش بده.
    با اکراه در مقابل درخواستش گفتم:
    - زود بگو، می‌خوام برگردم خونه.
    نیشخندی زدم و طعنه‌وار و با لحن تمسخرآمیزی ادامه دادم:
    - خونه پیش پسرم!
    رنگ از رخ ناصر پرید و چشم‌هاش رگه‌هایی از ترس به خود گرفت.
    قلبم تیر کشید و حدسیاتم واقعی شد. می‌خواست حرف بزنه؟ یا می‌خواست ثمره‌ی 25سال از زندگی من رو از چنگم بیرون بیاره؟
    پوزخندم غلیظ‌تر شد. توی ذهنم گفتم «خیال عبث و بیهوده‌ایه، چون من شمشیرو از رو بستم!»
    چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد. کلافه دستی تو موهای روشنش کشید و با صدایی عاجز و کم‌قوا گفت:
    - لطفا بشین!
    التماس و لابه در خواهشش موج می‌زد. به درک! بذار حرف بزنه! فقط یه بار برای همیشه.
    به چهره‌ی پریشونش توجهی نکردم و با اکراه به سمت مبل سه نفره سلطنتی رفتم و روی ضلع شرقیش نشستم.
    زانو روی زانوی دیگه‌م انداختم و دست به سـ*ـینه، به مرد مستاصل روبه‌روم خیره شدم که مثل مرغ پرکنده، مدام روی زمین رژه می‌رفت و نفس‌های منقطع می‌کشید.
    با انگشت‌های دست راستم روی دسته‌ی چوبی مبل ضرب گرفتم. مشخص بود که آشفته‌ست و همین کمی، فقط کمی دل آتش کشیده‌ی من رو سرد می‌کرد.
    گام‌های کوتاه و بی‌قرارش که مساحت محدودی رو طی می‌کرد، حوصله‌م رو سر بـرده بود. نمایشی نفس بلند و کلافه‌ای کشیدم و بی‌حوصله گفتم:
    - من علاف تو نیستم!
    از حرکت ایستاد و نگاهم کرد. به مبل روبه‌روم اشاره کردم و با جدیت گفتم:
    - بشین و حرفتو بزن.
    انگار منتظر فرمان من بود که مطیعانه روی مبل تک نفره جا گرفت. دست‌هاش رو دو طرف دسته‌های مبل گذاشته بود. فشار دست‌هاش روی چوپ فندقی‌رنگ دسته‌ی مبل، نگاه نگران و خیره‌ش به چشم‌های قهوه‌ایم، دونه‌های عرق نشسته روی شقیقه‌هاش، نشون می‌داد که بین گفتن و نگفتن مردده؛ ولی خوشبختانه قبل از این‌که کاسه‌ی صبرم لبریز بشه، حنجره‌ی طلسم شده‌ش رو به کار انداخت و گفت:
    - مطمئناً خودت فهمیدی که پارسا نمی‌تونه یه زندگی عادی داشته باشه!
    یه لنگه از ابروهام بالا پرید و سوالی نگاهش کردم.
    دوباره نفس نیمه‌عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت و به سختی منظورش رو عنوان کرد:
    - چون...چون حاصل یه زوج محرم نیست.
    جون داد تا همین چند تا کلمه‌ی نحس رو به زبون بیاره و باعث شد ابروهام در هم گره بخوره.
    دست راستم روی دسته‌ی مبل مشت شد و عصبی از بین دندون‌های کلید شده‌م پرسیدم:
    - خب که چی؟
    دست چپش رو روی صورتش کشید و باز هم به سختی گفت:
    - منظورم اینه که اون نمی‌تونه به روش عادی ازدواج کنه!
    گره ابروهام به کورترین حدش رسید و کلافه شدم. منظورش چی بود؟
    انگار یه وزنه‌ی ثقیل روی گردنش گذاشته بودن که به سختی تونست سرش رو بالا بیاره. آب دهانش رو قورت داد، سیبک گلوش به وضوح بالا و پایین رفت. عاقبت لب‌های لعنتیش از هم فاصله گرفتن و نالید:
    - چون ازدواج با فرد...با فرد حرام‌زاده مکروهه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    تنم به یک‌باره یخ زد. دهانم از حیرت باز موند و نفس‌هام به شماره افتاد. باورم نمی‌شد!
    آب دهانم خشک شده بود و گلوم می‌سوخت. به سختی با صدای خراشیده‌ای گفتم:
    - مطمئنی؟
    سرش رو به نشونه‌ی نفی تکون داد و نفس آسوده‌ی من در فضا آزاد شد. عرق سردی از تیره‌ی کمرم گذشت و زیر لب احمقی نثارش کردم.
    حقش بود که باز هم به طرفش هجوم ببرم و سرش داد بکشم «تویی که مطمئن نیستی غلط می‌کنی سرخود فتوا بدی!»
    ولی چه فایده که توانی در بدنم حس نمی‌کردم! چه فایده که فریاد زدن مهر تاییدی بود بر غفلت 25ساله من!
    آره! برای فغان کشیدن و دعوای جانانه پیر شده بودم؛ ولی زبون نیش‌دار من تا لحظه‌ی مرگم جوون می‌موند! براق شده نگاهش کردم و تشرگونه گفتم:
    - تویی که خدا پیغمبر حالیت نیست، حالا واسه من دم از حلال و حرام و مکروه می‌زنی؟
    کره‌ی عسلی چشمانش لرزید و با حالتی محزون گفت:
    - حسام!
    با شنیدن اسمم از دهان نحسش ناخودآگاه بدنم منقبض شد و قلبم به تکاپو افتاد. چهره‌ی شکسته شده‌ی معصومه به یادم اومد و دردی مثل صاعقه به وجودم نازل شد. دیوانه شدم و نعره زدم:
    - اگه حلال و حروم سرت بود که تیشه به زندگی من نمی‌زدی!
    حالم ازش بهم می‌خورد. از حرف‌هاش، از نگاهش، از تظاهرهاش و از حس پدرانه‌ای که یادش اومده باید در حق پسرش انجام بده!
    دلم می‌خواست زودتر از این محیط خفقان‌آور دور بشم. نفس کلافه‌ای کشیدم و شماتت‌بار داد زدم:
    - دِ بگو چه مرگته که واسه گفتنش داری جون می‌کنی؟!
    چشم‌هاش رو باز و بسته کرد.
    قدرت مافوق تصوری کنترلم می‌کرد که به اعصابم مسلط باشم. مقدمه‌چینی‌ها و وانمود کردن‌هاش برای دل‌نگرانی، سیستم عصبیم رو به مرز مرگ می‌رسوند.
    بازدمش رو با شدت در هوا رها کرد و بالاخره لب باز کرد:
    - این موضوع رو من جایی شنیدم و مطمئن نیستم.
    دست‌هاش رو در هم گره زد و بی‌قرار نیم تنه‌ش رو چند بار روی مبل به جلو و عقب برد.
    - سوالی هم نیست که بتونم جایی بپرسم.
    مکث کرد و من با حرص چند بار پای راستم رو روی زمین کوبیدم.
    دوباره نفس لعنتیش رو رها کرد و ادامه داد:
    - به نظر من پارسا باید با کسی ازدواج کنه، که اگه پس فردا چیزی از واقعیت فهمید شر نشه!
    یکی از ابروهام بالا پرید. دوباره خزیدم توی جلد حسامی که سرش درد می‌کرد برای دعوا، نیشخند زدم:
    - باریکلا جناب پدر، چه‌قدر به فکر شازده‌تی!
    مشت شدن دست‌ها و فک فشرده شده‌ش واقعاً برام لـ*ـذت بخش بود! مشخص بود که منظورم رو خوب فهمیده.
    سعی کرد همون ناصر منطقی این 25سال باشه که با ظاهر دوستانه روزگار من رو سیاه کرد. سرش رو بالا گرفت و با جدیت گفت:
    - حسام خواهش می‌کنم دوباره شروع نکن!
    آهی نمایشی کشید و مثلا مظلومانه گفت:
    - الان فقط پارسا مهمه، نه گذشته‌ی من و تو!
    عصبی شدم و با حرص پوزخند زدم.
    آره! گذشته یا زندگی از دست رفته‌ی من چه ارزشی براش داره؟
    اونی که از شهر و خانواده‌ش متواری شد من بودم.
    اونی که مثل خر توی اون کارخونه جون می‌کند من بودم.
    اونی که واسه سیر کردن شکم یه زن و بچه، از صبح تا شب سگ دو می‌زد من بودم.
    ناصر رو چه به بدبختی‌های من؟
    ناصری که خیلی شیک بعد از سربازی، رفت دانشگاه بین المللی علوم پزشکی. جالب بود شهریه یه ترم دانشگاه ناصر، حتی بیشتر ازحقوق یک سال من می‌شد!
    اون با حمایت مالی خانواده‌ش، چند سال در آرامش درس خوند و من بدبخت نمی‌دونستم چه‌طور تا آخر ماه با چندرغاز درآمدم، لیلا و پارسا رو تامین کنم!
    کاش اون‌قدر توان داشتم که تا می‌خورد می‌زدمش.
    کاش اون‌قدر بزدل نبودم که دلم بلرزه که نکنه پارسا رو از دست بدم.
    کاش اون‌قدر از تنها و بی‌کس شدن نمی‌ترسیدم.
    کاش و صد کاش دیگه که اگه محقق می‌شد، الان مراسم چهلم ناصر برگزار می‌شد و من هم به جرم قتل پشت میله‌های زندان می‌افتادم و خلاص!
    پوفی کشیدم و با خشم سرم رو تکون دادم تا از افکار بیهوده خالی بشم. صدای گرفته ناصر که می‌دونستم همه‌ش تظاهره، پرده‌ی گوشم رو آزرد:
    - پارسا هم حق زندگی داره و نباید به پای گـ ـناه ما بسوزه!
    یه دفعه قهقهه زدم و تاکیدوار و عصبی پرسیدم:
    - گـ ـناه ما؟
    چشمانش رو از نگاه توبیخ‌گرم دزدید و سرش رو پایین انداخت.
    آخ خدا! آخ! یه نفر چه‌قدر می‌تونه آشغال و بی‌شرف باشه؟
    صداش توی گوشم تکرار می‌شد «گـ ـناه ما! گـ ـناه ما! گـ ـناه ما!»
    گاهی یه حسی درون مغزم فریاد می‌کشه که حسام چرا به درک واصلش نمی‌کنی؟! ولی قبل از این‌که دیوونه بشم، چهره‌ی پارسا به خاطرم میاد و پشت پا می‌زنه به تمام انتقام‌جویی‌های ذهنم.
    کاش می‌تونستم قفل ذهنم رو بشکنم و تمام خواسته‌ها و کینه‌هام رو روی سرش آوار کنم؛ ولی حیف و صد حیف که مثل یه مجسمه بی‌رگ این‌جا نشستم و ناصر با گستاخی جوری حرف می‌زنه که انگار نه انگار اتفاقی افتاده!
    خواستم دهان باز کنم و کمی از عصبانیتم رو بروز بدم که با حرف بعدی ناصر، صدام در نطفه خفه شد و مغزم فرمان ارور داد!
    - اگه پارسا با یلدا ازدواج کنه، مشکلی پیش نمیاد!
    دهانم در همون حالت بازش مونده بود. چشم‌هام به گشادترین حد ممکن رسید و نفس کشیدن برای چند لحظه از یادم رفت. کمی گذشت تا به خودم بیام. با بهت گفتم:
    - یلدا؟
    ناصر سری تکون داد و زیر لب گفت:
    - این بهترین راه حله!
    با گیجی نگاهش می‌کردم و هیچ‌رقمه نمی‌تونستم حرفش رو هضم کنم. هیچ‌کدوم از کلماتی که گفته بود برام معنا نداشت. انگار به زبون بیگانه‌ای حرف می‌زد که خارج از فهم من بود.
    کلافه دست داخل موهام کشیدم و از جا بلند شدم. دور خودم چرخیدم و سعی کردم بفهمم منظورش از این به قول خودش راه حل چیه!
    با یه دور چرخش روی زمین، مغزم به کار افتاد و سلول‌های خاکستریم با هم هشدار دادن...راه حل از این مسخره‌تر و غیرمنطقی‌تر وجود نداشت. اصلاً مگه می‌شد؟
    یک دفعه پوزیشن مبهوت بدنم تغییر وضعیت داد و خشمگین به سمت ناصر هجوم بردم. برای دومین بار یقه‌ش رو توی دست‌هام کشیدم و در حالی که از خشم می‌لرزیدم غریدم:
    - کثافت! می‌خوای دخترت رو به عقد پسرت دربیاری؟
    رنگ از رخش پرید. رگه‌های درون چشمانش به آتش کشیده شد و محکم به عقب هلم داد. چند قدم به پشت پرت شدم و روی زمین جلوی میز افتادم. ناصر با سرعت از روی مبل جست زد و بالای سرم ایستاد. نفس‌نفس می‌زد و سـ*ـینه‌ش به شدت بالا و پایین می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    برای اولین‌بار در عمرم شاهد فریاد رعدآسای ناصر بودم:
    - خفه‌شو حسام! هر کس ندونه تو خوب می‌دونی که یلدا دختر من نیست!
    عصبی بود؛ ولی نمی‌دونست که اولین کسی نیست که به سیم آخر زده!
    از روی زمین بلند شدم. کمرم درد گرفته بود و باعث شد نفرینی نثار روح گناهکار ناصر کنم. ناصر همچنان ایستاده بود و با بلند شدن من، سـ*ـینه به سـ*ـینه شدیم. هنوز هم نفس نفس می‌زد و با نفرت نگاهم می‌کرد.
    یقینا حرفم براش گرون تموم شده بود که این طور به خروش افتاده. مورد اتهام قرار گرفتن درد داره، مگه نه؟
    25سال کمر من زیر فشار این درد خمیده شد، حالا حق دارم که کمی درد کشیدن ناصر رو ببینم!
    نگاهمون در هم قفل شده بود. تصویر لرزان صورتم در کره‌ی چشمانش دیدنی بود، درست مثل یه آینه‌ی کوژ که غیرشفاف باشه. آینه‌ای که سال‌ها مسخم کرده بود و صاحبش به ساده‌لوحی و بیچارگیم خندیده بود.
    چه کسی باور می‌کرد که این موجود منفور، روزگاری بهترین رفیق و یار من بوده؟
    نفرت و رفاقت! چه هم قافیه و هم وزن! 25سال رفاقت در آتش نامردی سوخت و به خاکستر نفرت تبدیل شد. درست مثل جنگل کهنسالی که در عرض چندثانیه به نابودی کشیده میشه.
    چشم‌هام طاقت نگاه کردن و زجر کشیدن نداشتن و مغزم عاقبت حکم خلاصی از عذاب رو صادر کرد!
    رو برگردوندم و به سمت خروجی سالن رفتم و در همون حال گفتم:
    - حتی فکرش رو هم نکن!
    دستم از پشت کشیده شد و صدای ملتمس ناصر روی اعصاب نداشته‌م خط انداخت:
    - حسام! تو رو خدا منطقی باش! این بهترین تصمیمه!
    منطق؟ منطق ناصر چیه؟ این‌که ازدواج هر دختری با پارسا مکروهه الّا یلدا؟!
    حس خیلی بدی داشتم و بیش از پیش از ناصر متنفر شدم.
    پارسا کوچک‌ترین نقشی در سرنوشت از پیش تعیین شده‌ش نداشت که بخواد ازدواج باهاش کراهت داشته باشه. قلباً به پاکی پارسا ایمان داشتم و حرف‌های ناصر برام اهمیتی نداشت.
    ناصر باهوش بود و می‌خواست با این اراجیف نقش پدر دلسوزی رو دربیاره که نگران آینده‌ی فرزند دلبندشه. و حال من از این محبت مسخره به‌هم می‌خورد.
    درسته که یلدا دختر واقعی ناصر نبود؛ ولی این‌که بخواد دوباره سرنوشت رو با خودخواهیش رقم بزنه، به هیچ‌عنوان قابل بخشش نیست.
    هدف ناصر مشخصه، می‌خواد به پارسا نزدیک بشه و چه ابزاری مناسب‌تر از یلدای عاشق و شیدا؟
    ناصر که جسم متوقف شده و غرق فکرم رو دید، شونه‌م رو فشرد و با لحن نرم‌تری گفت:
    - وقتی با الهه ازدواج کردم، یلدا دوسالش بود؛ ولی به خداوندی خدا قسم که تموم این سال‌ها، مثل یسنا برام عزیز بوده و هست.
    پوزخندی روی لبم نشست و توی ذهنم گفتم «تو که راست میگی!»
    ولی در عمل چیزی به زبون نیاوردم و اجازه دادم ناصر به سخنرانی سرتاسر دروغ و خودخواهیش برسه.
    صدای نفس عمیق و مثلاً مضطرب ناصر رو از پشت سر شنیدم و قلبم آتش گرفت از این‌همه دورویی.
    - یلدا به پارسا علاقه داره. می‌تونه پارسا رو خوشبخت کنه.
    آب دهانش رو پرصدا قورت داد و ادامه داد:
    - خودتم اینو می‌دونی!
    هیچ واکنشی به حرفش نشون ندادم و همچنان ایستاده وسط سالن باقی موندم. ناصر مدام مکث‌های بی‌جا می‌کرد و من توی همین خلا‌های زمانی، به فکر می‌رفتم که چه‌قدر احمق و ساده بودم! چه‌طور نفهمیدم که پزشک مرفه جامعه، چرا باید در مرکز شهر و نزدیکی منزل من زندگی کنه؟! آخ! آخ که چه‌قدر ساده‌لوح بودم که این موضوع رو به حساب رفاقت می‌گذاشتم.
    دوباره صدای خراشیده و ناموزون ناصر وقفه انداخت بین افکار آزاردهنده‌م:
    - حسام بذار این وصلت صورت بگیره! این به نفع پارساست!
    ظرفیتم تکمیل شد و خونم به جوش اومد. با شدت چرخیدم و دستم رو روی سـ*ـینه ناصر کوبیدم. ناصر شوکه شد و چند قدم به عقب رفت.
    انگشت اشاره‌م رو بالا آوردم و به طرفش گرفتم. از بین دندون‌های چفت شده‌م غریدم:
    - به نفع پارسا یا به نفع خود لعنتیت؟
    ناصر هم مقابله به مثل کرد و متقابلاً فریاد کشید:
    - حرف دهنتو بفهم حسام! این موضوع چه نفعی به حال من داره؟
    به سمتش یورش بردم و برای سومین‌بار در روز یقه‌ش رو به دست گرفتم و تکون دادم. با نهایت خشم و کینه داد کشیدم:
    - خر خودتی! فکر کردی نفهمیدم داری سنگ خودتو به سـ*ـینه می‌زنی؟ فکر کردی نفهمیدم که می‌خوای با یه تیر دو نشون بزنی؟!
    ناصر سعی داشت به عقب هلم بده؛ ولی نمی‌دونست که وقتی طاقتم تموم بشه هیچ‌کس جلودارم نیست!
    یقه‌ش رو رها کردم و در کمتر از آنی از زمان، مشت محکمم رو روی بینیش فرود آوردم.
    ناصر از درد فریادی کشید و دست‌هاش رو روی صورتش گرفت. جریان سرخ رنگ خون از لابه‌لای انگشتانش به بیرون رسوخ کرد. صورتش از درد درهم رفته بود؛ ولی برای من کافی نبود! جوری که با زانوم محکم توی شکمش کوبیدم. از خشم نفس‌نفس می‌زدم و کمر خم شده و صورت خونین ناصر، دلم رو آروم نمی‌کرد.
    انگار تمام ظلم‌هایی که ناصر در حقم کرده، روی هم تلنبار شده بود و حالا وقتش بود که به مجازات کشیده بشه. قلب و مغزم یه صدا سرود حق‌طلبی می‌خوندن و تشویقم می‌کردن به خاطر این حرکت افتخارآمیزم!
    ناصر به سختی سرش رو بالا آورد و چشم‌هاش رو باز کرد. نیشخندی زدم و رو به صورت منزجر کننده‌ش با لودگی گفتم:
    - تا سه نشه بازی نشه!
    قبل از این‌که ناصر بتونه حرفم رو هضم کنه، ضربه‌‌ی زانوی من دوباره روی شکمش نشست. ضربه‌ای که محکم‌تر و جانانه‌تر از ضربه‌ی اول بود و باعث شد ناصر دوباره فریاد بزنه. دست‌های خونیش رو از روی صورتش برداشت و به شکمش گرفت.
    رنگ پیراهنش عالی شده بود! آبی آسمانی با لکه‌های سرخ و آتشین!
    با رضایت به شاهکارم خیره شدم. همچنان از بینیش خون می‌اومد و شک نداشتم که استخوونش شکسته. دونه‌های درشت عرق روی شقیقه‌ش نشسته بود. لب‌هاش رو به‌هم می‌فشرد. چشم‌هاش رو مدام از درد باز و بسته می‌کرد و من غرق خرسندی می‌شدم از این صحنه‌ی دل‌پذیر!
    عاقبت از روی عجز روی زمین زانو زد. کف دست‌هاش رو جلوتر زانوهاش روی زمین گذاشته بود. سرش به طرف پایین بود و قطرات خون مثل باران می‌چکید و پارکت‌های کف سالن رو آلوده می‌کرد.
    بعد از این‌که واقعیت رو فهمیدم، بارها چنین صحنه‌ای حتی به مراتب وخیم‌تر رو تصور کردم. لـ*ـذت داشت دیدن رویاهام در عالم حقیقی! دیدن ناصری که زانو زده و درد می‌کشید؛ ولی باز هم کافی نبود! درد 25ساله‌ی قلب من، با این لـ*ـذت چند ثانیه‌ای التیام پیدا نمی‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    جلو رفتم و با قساوت پا گذاشتم روی دست چپ ناصر. سر ناصر فنرگونه بالا پرید و چشم‌هاش ناگهانی باز و فوراً گشاد شد و دوباره با صدای نکره‌ش داد کشید. حلقه‌ی ضخیم ازدواج رو زیر پاشنه‌ی کفش چرم قهوه‌ایم حس کردم. فشار پام رو روی انگشت حلقه انداختم. ناصر با بیچارگی نالید:
    - حسام! تو رو خدا!
    ولی من التماس‌هاش رو نمی‌شنیدم. نمی‌شنیدم و هر لحظه با کفشم بیشتر روی دستش فشار می‌آوردم. خوبی خانواده‌ی ناصر، علی‌الخصوص زنش، این بود که با کفش داخل خونه اومدن رو کلاس و فخر می‌دونستن و به قوانین معاشرت در منزل من می‌خندیدن. بارها زن ناصر به خاطر این‌که نذاشتم با کفش وارد خونه‌م بشه، هم من و هم لیلای مهربونم رو مسخره کرده بود. همیشه بابت این موضوع عصبی می‌شدم؛ ولی حالا می‌فهمم که حق با الهه بود! چه کلاسی داره این کار! کلاسی که ناصر باید بعد از 25سال تقلب و دور زدن من بگذرونه! و منی که عجیب در خصوص گذروندن کلاسم سخت‌گیرم!
    ناصر با دست راستش به پاچه شلوارم چنگ انداخت و سعی کرد تا پام رو از روی دستش کنار بزنه.
    صورتم از بیزاری جمع شد. پارچه‌ی سرمه‌ای شلوارم به خون نجـ*ـس ناصر آغشته شده بود.
    بی‌رحمیم به اوج رسید و تمام وزنم رو روی پای شکنجه‌گرم انداختم. ناصر همچنان اسمم رو فریاد می‌زد وفحش‌های رکیکی بود که حالا نثارم می‌کرد.
    مثل بیماران سادیسمی به زجرکشیدنش خندیدم و تمسخرآمیز گفتم:
    - پدر فداکار! می‌خوای در حق نازپرورده‌ت پدری کنی؟
    دست ناصر از روی پارچه‌ی شلوارم شل شد و روی زمین سقوط کرد. مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و ترکیب نیمه غلیظ اشک و خون، از صورتش روی زمین و بالاطبع روی کفش من می‌چکید.
    بالاخره قلبم به توقف شکنجه رضایت داد و دستورش رو به پای راستم ابلاغ کرد. به محض این‌که قدمی به عقب برداشتم، ناصر از درد ناله‌ی سوزناکی کشید و لب‌هاش رو گاز گرفت. دست درد کشیده و مجروحش، به خصوص انگشت حلقه‌دارش کاملاً کبود شده بود.
    دست مصدوم رو حرکت داد و بالا آورد. رقـ*ـص دست کبود در هوا عجیب زیبا بود!
    چند ثانیه به دست مرتعشش نگاه کرد.
    سرش رو بالا آورد. نفرت نقش بسته در عسلی چشمانش رو دوست داشتم! حالا دقیقاً نگاه‌هامون هم درد شده بودن.
    قیافه‌ی مفلوک و داغون شده‌ش آرومم می‌کرد.
    دست‌هام رو روی سـ*ـینه‌م چفت کردم و با خونسردی رو به ناصری که جلوی پام روی زمین بود، گفتم:
    - خواستی با ازدواج یلدا و پارسا دوباره برد کنی، مگه نه؟
    یه قدم به جلو رفتم و ناصر از ترس خودش رو روی زمین به عقب کشید. پوزخندی زدم. جلاد 25ساله‌ی زندگی من، حالا از جلاد جسمش می‌هراسید.
    خم شدم و دست‌هام رو روی زانوهام گرفتم. صورتم دقیقاً روبه‌روی صورت خونین و نابود ناصر بود و تنها یه وجب با هم فاصله داشت.
    لب باز کردم و با جدیت و صدای نیمه‌بلندی گفتم:
    - می‌خوای هم پارسا رو به دست بیاری، هم پدر نمونه‌ی یلدا باقی بمونی و هم کسی نفهمه پارسا پسر حروم‌زاده‌ی توئه!
    عبارت «پسر حروم‌زاده» رو با ولوم بلندتر و تاکیدی‌تری ادا کردم.
    به زانوهام فشاری دادم و کمر خمیده‌م رو صاف کردم. ناصر بی‌صدا و منتظر نگاهم می‌کرد و من تیر خلاصی رو به قلبش رها کردم:
    - کور خوندی که بذارم این بار هم تو ببری!
    صدای شکستن پرصدای چیزی، توجه هر دومون رو جلب کرد. چرخیدم و نگاهم به کسی افتاد که با حیرت، کمی جلوتر از درگاه ورودی سالن ایستاده بود. چشمم به جلوی پاهاش افتاد. مجسمه سفالی روی زمین شکسته و به هزاران قطعه‌ی ناهمسان تجزیه شده بود. دست‌های خالی از مجسمه‌ی یلدا، روی هوا معلق مونده بود.
    صورت رنگ‌پریده و لب‌هایی که بی‌ثمر باز و بسته می‌شد، کاملاً نشان‌گر بهت و شگفتی یلدا بود. نمی‌دونستم از کی و چه‌قدر از حرف‌هامون رو شنیده. بین سالن پذیرایی و درِ وردی خونه ناصر، یه راهروی کوچیک و خارج از دید سالن قرار داشت. بنابراین ممکن بود که یلدا از خیلی وقت پیش شاهد سمعی حرف‌های ما بوده باشه.
    سعی کردم با دقت به حالات صورتش، عمق فاجعه رو حدس بزنم؛ ولی ممکن نبود.
    می‌دونستم که حال ناصر و یلدا بی‌نهایت افتضاحه. در کمال حیرت، خیلی جالب بود که احساس خوبی داشتم! حالا جز من، یه نفر دیگه هم از جنایت ناصر خبر داشت و این موضوع یعنی نهایت بدبیاری برای ناصر! ولی حیف و صدحیف که اون یه نفر الهه همسرش نیست!
    صدایی از ناصر نمی‌اومد و من اصلاً تمایل نداشتم برگردم و صورت عاجز و شکست خورده‌ش رو ببینم. در حال حاضر یلدای خشک شده دیدنی‌تر بود!
    از بالا تا پایین براندازش کردم.
    موهای مش‌کرده‌ش دو طرف شونه‌هاش ریخته بود و شال گلبهی آزادانه و تنها از سر تکلیف، روی کلیپس بزرگش قرار داشت.
    صورت نقاشی شده و پرنقش و نگارش غرق حیرت بود و عجیب جذابش کرده بود!
    مانتوی خردلی جلو بازی که تی‌شرت مشکی و اندامش رو به نمایش گذاشته بود. دامن مشکی‌رنگ و پرچینی که تا مچ پاهاش می‌رسید. در نهایت کفش‌های شکلاتی پاشنه بلندی که قدش رو بلندتر کرده بود.
    به طرفش گام برداشتم. نگاه مبهوت یلدا از روی ناصر برداشته و به چهره‌ی من معطوف شد.
    یک تکه از مجسمه‌ی شکسته زیر پام به صدا دراومد. نگاهی به تکه‌های ریز و درشت انداختم. سرم رو بالا آوردم و به صورت بی‌روح یلدا لبخند کجی زدم. حتماً به خونه اومده بود تا یکی از آثار هنریش رو ببره و به پارسای عزیزش نشون بده؛ اما دریغ که مجسمه‌ی زبان بسته به سرنوشت نابودی دچار شد!
    چشم‌های سبزِ خیس و لرزان یلدا، به صورت من گره خورده بود. شاید انتظار داشت چیزهایی که ممکنه شنیده باشه رو رد کنم و بگم داشتیم شوخی می‌کردیم! ولی من با خیالی آسوده چشم از چهره‌ی رنگ‌پریده‌ش گرفتم و دختر و پدر عزیزش رو تنها گذاشتم!
    از درگاه سالن که خارج شدم، صدای هق‌هق سوزناک و بلند یلدا به گوشم رسید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا