مهلا
بوی نوروز از هر طرف به مشام میرسید. نگاهم به شکوفههای سفید و صورتی درختان افتاد که با آهنگ نسیم ملایم عصرگاهی میرقصیدن.
انگار شهر هم برای اومدن بهار هیجان زده بود. عابرین کوچه و خیابونها، ترافیک سنگین ماشینها و مردی که چهره سیاه کرده بود و آواز «اربـاب خودم سامبولی بَلِیکُم» سر میداد.
صدای بوقهای مکرر و گاهی بیدلیل، چراغ قرمزی که انگار زمانش نمیگذشت و دود غلیظی که چهرهی شهر رو مثل حاجی فیروز آوازه خوانِ سر چهارراه، سیاه و کدر کرده بود. ماشینها همچنان بوق میکشیدن و حاجی فیروز از «سالی یه روزه بودنش» میخوند.
لباس و کلاه دوکیِ قرمزش با کتونیهای سفید رنگ چرک و کثیفش مطابقت نداشت. غم نهفته در چهره سیاه و ذغال اندودش هم رابـ ـطهای با مفهوم شعرهاش نداشت. ابروی شکستهاش موقع آواز خوندن مدام به بالا میپرید. با دایره زنگی نقرهای(ساز استوانهای شکل) که در دست داشت، میزد و گاهی میرقصید و چشمش به رانندههایی بود که با ابروهای درهم، انتظار گذشتن ثانیههای چراغ قرمز رو میکشیدن.
به قول اخوان ثالث، حاجی فیروز نمادی از بـردههاییه که همچنان در سال جدید بـرده میمونن. انگار روزهای آخر هر سال، حاجی فیروز کماکان در تلاشه که اربابان اخموش رو بخندونه تا بلکه در سال جدید فرجی بشه.
به شیشهی نیمه باز کنار راننده ضربه زد و صداش رو بالا برد:
- اربـاب خودم بزبزقندی
اربـاب خودم چرا نمیخندی؟
مرد میانسالِ راننده شیشه رو تا آخر بالا کشید و به غلظت اخمش افزود.
چراغ دیدگان حاجی فیروز خاموش شد؛ ولی امان از اون لبخند اجباری که باید پابرجا میموند.
امان از شعرهایی که باید خونده میشد.
امان از اربابانی که نمیخندیدن!
امان از کسانی که فرصت خندیدن رو از عزیزانشون گرفتن!
امان از مهناز! امان از خودخواهیش! امان از عشق نافرجامش!
آهی کشیدم و چشمهام رو برای چند ثانیه روی هم گذاشتم. کیف مشکیم رو باز کردم و اسکناس تقریبا نوئی رو ازش خارج کردم. دستم رو از بین صندلیهای جلوی اتاقک رد کردم و سمت شونهی راست راننده گرفتم. صدای خستهم رو به بیرون حنجرهم هدایت کردم و در نهایت گفتم:
- همینجا پیاده میشم!
راننده بیحوصله از آینهی وسط خودرو نگاهم کرد و در همون حال چشمغرهای رفت.
دستهاش رو به سمت خیابان شلوغ گرفت و گفت:
- مگه نمیبینی وسط خیابونم؟
به زمانسنج چراغ قرمز نگاه کردم و با گستاخی جواب دادم:
- هفتاد ثانیه به حرکت ماشینا مونده!
راننده ابروهای جوگندمیش رو بیشتر در هم گره زد و دوباره چشمغرهای نثار صورت جسورم کرد. دست راستش رو بالا آورد و اسکناس طلایی رنگ رو از بین انگشتانم کشید. نگاهش رو از تصویر نقش بسته روی آینه گرفت و با اکراه گفت:
- پیاده شو!
درِ سمت چپم رو به آرومی باز کردم تا مبادا به بدنهی اتومبیلها برخورد کنه و با احتیاط پیاده شدم.
با قدمهایی بلند از میون صف نامنظم خودروهای رنگارنگ گذشتم و به ناحیهی امن پیادهرو رسیدم. البته اگر موتور سوارها بگذارن که امن بمونه!
از وسط پیادهرو یک صف طولانی از سنگهای سیمانی برجسته بود که به سبب رنگ زردشون متمایز شده بودن. دنبالهی سنگهای سیمانی رو گرفتم و مثل کودکان وسواس، سعی میکردم پام رو دقیقا وسط سنگ بگذارم!
مونده بودم که این صف تک محوریِ زرد به چه عنوان قرار داده شده؟ بعضی میگفتن خط عبور نابینایانه، ولی پس چرا خط عبور نابینانِ این محل به تیر چراغ برق ختم میشه؟!
سری از تاسف تکون دادم. این هم از مدیریت ساختاری معابر شهر!
توجهم به مکعب بزرگ و شیشهای چند قدم جلوتر جلب شد. پسرک نوجوونی کنار دیوار بساط کرده بود و ماهی قرمز میفروخت. کنارش هم پارچهی نخنمایی پهن کرده بود و انواع تُنگهای کریستال در شکلهای متنوع رو در معرض نمایش گذاشته بود.
آواز «بشکن بشکنه، بشکن» حاجی فیروز از بین هیاهوی چهارراه همچنان به گوش میرسید و با هر کلامش اومدن عید رو وعده میداد. انگار دنیا خودش رو برای پذیرش سال جدید آماده و همهچیز و همهکس رو مامور نوید دادن کرده بود.
چشمانم مرطوب شد و قلبم به درد اومد. چه کسی باور میکرد که در سال نو، غصههای ما هم نو بشه؟ سال نوئی که مهناز رو نداریم. سال نویی که صدای خندههاش رو موقع تحویل سال نمیشنویم. سال نویی که...
به سمت راست چهارراه پیچیدم. درختان بلند کاج، کم کم عیان میشدن و نفس من لحظه به لحظه تنگتر میشد. هر چه به مقصد نزدیکتر میشدم، زندگی کمرنگ و کمرنگتر میشد. دیگه از عید و ماهیهای قرمز و حاجی فیروز و حراجیهای سال نو خبری نبود. حالا در هر ده قدم، کودکان کاری رو میدیدم که گلهای دستهای میفروختن. گروهی خرما و گروه دیگه بطریهای بدون برچسب گلاب رو به عزاداران عرضه میکردن.
پاهام بیش از این یاری نمیکرد و من با خشونت روی زمین میکشیدمشون. بچههای کار، هر کدوم کالاهاشون رو پیشنهاد میدادن و من گریون نمیخواستم چیزی بشنوم. مثل یک ربات برنامهریزی شده بودم که نه چیزی بگم، نه چیزی ببینم و نه چیزی بشنوم. تنها هدفم رسیدن به مقصد از پیش تعیین شده بود. میرفتم و از بین سنگ قبرهای سیاه و سفید میگذشتم. هدف من مشخص بود، میخواستم جسم بیجانم رو روی سنگ سیاه و سرد بندازم و به مهنازِ خودخواه گلایه کنم که چرا محیط خفقانآور قبرستان رو به زندگی در کنار من و مامان ترجیح داد؟
تقریباً به مقصد رسیده بودم. چنار سرافکنده و پیری که میدیدم، مژدهی وصال خواهر بیرحمم رو میداد. به گامهای سُستم سرعت بخشیدم که ناگهان با دیدن صحنهی روبهروم، پاهام روی زمین میخ شد.
سر افتاده، موهای پریشون و روشن، چشمان عسلی مرطوب و غمگین، قد رشید، پای گچ گرفته و عصای زیر بغـ*ـل؛ مگه میتونست متعلق به کسی جز غِلمانِ* زمینی مهناز باشه؟
*غلمان: پسران خوش قیافهی بهشتی، مقابل حوری بهشتی.
بوی نوروز از هر طرف به مشام میرسید. نگاهم به شکوفههای سفید و صورتی درختان افتاد که با آهنگ نسیم ملایم عصرگاهی میرقصیدن.
انگار شهر هم برای اومدن بهار هیجان زده بود. عابرین کوچه و خیابونها، ترافیک سنگین ماشینها و مردی که چهره سیاه کرده بود و آواز «اربـاب خودم سامبولی بَلِیکُم» سر میداد.
صدای بوقهای مکرر و گاهی بیدلیل، چراغ قرمزی که انگار زمانش نمیگذشت و دود غلیظی که چهرهی شهر رو مثل حاجی فیروز آوازه خوانِ سر چهارراه، سیاه و کدر کرده بود. ماشینها همچنان بوق میکشیدن و حاجی فیروز از «سالی یه روزه بودنش» میخوند.
لباس و کلاه دوکیِ قرمزش با کتونیهای سفید رنگ چرک و کثیفش مطابقت نداشت. غم نهفته در چهره سیاه و ذغال اندودش هم رابـ ـطهای با مفهوم شعرهاش نداشت. ابروی شکستهاش موقع آواز خوندن مدام به بالا میپرید. با دایره زنگی نقرهای(ساز استوانهای شکل) که در دست داشت، میزد و گاهی میرقصید و چشمش به رانندههایی بود که با ابروهای درهم، انتظار گذشتن ثانیههای چراغ قرمز رو میکشیدن.
به قول اخوان ثالث، حاجی فیروز نمادی از بـردههاییه که همچنان در سال جدید بـرده میمونن. انگار روزهای آخر هر سال، حاجی فیروز کماکان در تلاشه که اربابان اخموش رو بخندونه تا بلکه در سال جدید فرجی بشه.
به شیشهی نیمه باز کنار راننده ضربه زد و صداش رو بالا برد:
- اربـاب خودم بزبزقندی
اربـاب خودم چرا نمیخندی؟
مرد میانسالِ راننده شیشه رو تا آخر بالا کشید و به غلظت اخمش افزود.
چراغ دیدگان حاجی فیروز خاموش شد؛ ولی امان از اون لبخند اجباری که باید پابرجا میموند.
امان از شعرهایی که باید خونده میشد.
امان از اربابانی که نمیخندیدن!
امان از کسانی که فرصت خندیدن رو از عزیزانشون گرفتن!
امان از مهناز! امان از خودخواهیش! امان از عشق نافرجامش!
آهی کشیدم و چشمهام رو برای چند ثانیه روی هم گذاشتم. کیف مشکیم رو باز کردم و اسکناس تقریبا نوئی رو ازش خارج کردم. دستم رو از بین صندلیهای جلوی اتاقک رد کردم و سمت شونهی راست راننده گرفتم. صدای خستهم رو به بیرون حنجرهم هدایت کردم و در نهایت گفتم:
- همینجا پیاده میشم!
راننده بیحوصله از آینهی وسط خودرو نگاهم کرد و در همون حال چشمغرهای رفت.
دستهاش رو به سمت خیابان شلوغ گرفت و گفت:
- مگه نمیبینی وسط خیابونم؟
به زمانسنج چراغ قرمز نگاه کردم و با گستاخی جواب دادم:
- هفتاد ثانیه به حرکت ماشینا مونده!
راننده ابروهای جوگندمیش رو بیشتر در هم گره زد و دوباره چشمغرهای نثار صورت جسورم کرد. دست راستش رو بالا آورد و اسکناس طلایی رنگ رو از بین انگشتانم کشید. نگاهش رو از تصویر نقش بسته روی آینه گرفت و با اکراه گفت:
- پیاده شو!
درِ سمت چپم رو به آرومی باز کردم تا مبادا به بدنهی اتومبیلها برخورد کنه و با احتیاط پیاده شدم.
با قدمهایی بلند از میون صف نامنظم خودروهای رنگارنگ گذشتم و به ناحیهی امن پیادهرو رسیدم. البته اگر موتور سوارها بگذارن که امن بمونه!
از وسط پیادهرو یک صف طولانی از سنگهای سیمانی برجسته بود که به سبب رنگ زردشون متمایز شده بودن. دنبالهی سنگهای سیمانی رو گرفتم و مثل کودکان وسواس، سعی میکردم پام رو دقیقا وسط سنگ بگذارم!
مونده بودم که این صف تک محوریِ زرد به چه عنوان قرار داده شده؟ بعضی میگفتن خط عبور نابینایانه، ولی پس چرا خط عبور نابینانِ این محل به تیر چراغ برق ختم میشه؟!
سری از تاسف تکون دادم. این هم از مدیریت ساختاری معابر شهر!
توجهم به مکعب بزرگ و شیشهای چند قدم جلوتر جلب شد. پسرک نوجوونی کنار دیوار بساط کرده بود و ماهی قرمز میفروخت. کنارش هم پارچهی نخنمایی پهن کرده بود و انواع تُنگهای کریستال در شکلهای متنوع رو در معرض نمایش گذاشته بود.
آواز «بشکن بشکنه، بشکن» حاجی فیروز از بین هیاهوی چهارراه همچنان به گوش میرسید و با هر کلامش اومدن عید رو وعده میداد. انگار دنیا خودش رو برای پذیرش سال جدید آماده و همهچیز و همهکس رو مامور نوید دادن کرده بود.
چشمانم مرطوب شد و قلبم به درد اومد. چه کسی باور میکرد که در سال نو، غصههای ما هم نو بشه؟ سال نوئی که مهناز رو نداریم. سال نویی که صدای خندههاش رو موقع تحویل سال نمیشنویم. سال نویی که...
به سمت راست چهارراه پیچیدم. درختان بلند کاج، کم کم عیان میشدن و نفس من لحظه به لحظه تنگتر میشد. هر چه به مقصد نزدیکتر میشدم، زندگی کمرنگ و کمرنگتر میشد. دیگه از عید و ماهیهای قرمز و حاجی فیروز و حراجیهای سال نو خبری نبود. حالا در هر ده قدم، کودکان کاری رو میدیدم که گلهای دستهای میفروختن. گروهی خرما و گروه دیگه بطریهای بدون برچسب گلاب رو به عزاداران عرضه میکردن.
پاهام بیش از این یاری نمیکرد و من با خشونت روی زمین میکشیدمشون. بچههای کار، هر کدوم کالاهاشون رو پیشنهاد میدادن و من گریون نمیخواستم چیزی بشنوم. مثل یک ربات برنامهریزی شده بودم که نه چیزی بگم، نه چیزی ببینم و نه چیزی بشنوم. تنها هدفم رسیدن به مقصد از پیش تعیین شده بود. میرفتم و از بین سنگ قبرهای سیاه و سفید میگذشتم. هدف من مشخص بود، میخواستم جسم بیجانم رو روی سنگ سیاه و سرد بندازم و به مهنازِ خودخواه گلایه کنم که چرا محیط خفقانآور قبرستان رو به زندگی در کنار من و مامان ترجیح داد؟
تقریباً به مقصد رسیده بودم. چنار سرافکنده و پیری که میدیدم، مژدهی وصال خواهر بیرحمم رو میداد. به گامهای سُستم سرعت بخشیدم که ناگهان با دیدن صحنهی روبهروم، پاهام روی زمین میخ شد.
سر افتاده، موهای پریشون و روشن، چشمان عسلی مرطوب و غمگین، قد رشید، پای گچ گرفته و عصای زیر بغـ*ـل؛ مگه میتونست متعلق به کسی جز غِلمانِ* زمینی مهناز باشه؟
*غلمان: پسران خوش قیافهی بهشتی، مقابل حوری بهشتی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: