کامل شده رمان یار سست وفا | Kiarash70 کاربر انجمن نگاه دانلود

محتوا و نثر داستان از نظر شما

  • عالی

    رای: 119 65.4%
  • خوب

    رای: 45 24.7%
  • متوسط

    رای: 11 6.0%
  • ضعیف

    رای: 7 3.8%

  • مجموع رای دهندگان
    182
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kiarash70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/02
ارسالی ها
574
امتیاز واکنش
58,708
امتیاز
901
سن
29
محل سکونت
تهران
مهلا
بوی نوروز از هر طرف به مشام می‌رسید. نگاهم به شکوفه‌های سفید و صورتی درختان افتاد که با آهنگ نسیم ملایم عصرگاهی می‌رقصیدن.
انگار شهر هم برای اومدن بهار هیجان زده بود. عابرین کوچه و خیابون‌ها، ترافیک سنگین ماشین‌ها و مردی که چهره سیاه کرده بود و آواز «اربـاب خودم سامبولی بَلِیکُم» سر می‌داد.
صدای بوق‌های مکرر و گاهی بی‌دلیل، چراغ قرمزی که انگار زمانش نمی‌گذشت و دود غلیظی که چهره‌ی شهر رو مثل حاجی فیروز آوازه خوانِ سر چهارراه، سیاه و کدر کرده بود. ماشین‌ها همچنان بوق می‌کشیدن و حاجی فیروز از «سالی یه روزه بودنش» می‌خوند.
لباس و کلاه دوکیِ قرمزش با کتونی‌های سفید رنگ چرک و کثیفش مطابقت نداشت. غم نهفته در چهره سیاه و ذغال اندودش هم رابـ ـطه‌ای با مفهوم شعرهاش نداشت. ابروی شکسته‌اش موقع آواز خوندن مدام به بالا می‌پرید. با دایره زنگی نقره‌ای(ساز استوانه‌ای شکل) که در دست داشت، می‌زد و گاهی می‌رقصید و چشمش به راننده‌هایی بود که با ابروهای درهم، انتظار گذشتن ثانیه‌های چراغ قرمز رو می‌کشیدن.
به قول اخوان ثالث، حاجی فیروز نمادی از بـرده‌هاییه که همچنان در سال جدید بـرده می‌مونن. انگار روزهای آخر هر سال، حاجی فیروز کماکان در تلاشه که اربابان اخموش رو بخندونه تا بلکه در سال جدید فرجی بشه.
به شیشه‌ی نیمه باز کنار راننده ضربه زد و صداش رو بالا برد:
- اربـاب خودم بزبزقندی
اربـاب خودم چرا نمی‌خندی؟
مرد میانسالِ راننده شیشه رو تا آخر بالا کشید و به غلظت اخمش افزود.
چراغ دیدگان حاجی فیروز خاموش شد؛ ولی امان از اون لبخند اجباری که باید پابرجا می‌موند.
امان از شعرهایی که باید خونده می‌شد.
امان از اربابانی که نمی‌خندیدن!
امان از کسانی که فرصت خندیدن رو از عزیزانشون گرفتن!
امان از مهناز! امان از خودخواهیش! امان از عشق نافرجامش!
آهی کشیدم و چشم‌هام رو برای چند ثانیه روی هم گذاشتم. کیف مشکیم رو باز کردم و اسکناس تقریبا نوئی رو ازش خارج کردم. دستم رو از بین صندلی‌های جلوی اتاقک رد کردم و سمت شونه‌ی راست راننده گرفتم. صدای خسته‌م رو به بیرون حنجره‌م هدایت کردم و در نهایت گفتم:
- همین‌جا پیاده میشم!
راننده بی‌حوصله از آینه‌ی وسط خودرو نگاهم کرد و در همون حال چشم‌غره‌ای رفت.
دست‌هاش رو به سمت خیابان شلوغ گرفت و گفت:
- مگه نمی‌بینی وسط خیابونم؟
به زمان‌سنج چراغ قرمز نگاه کردم و با گستاخی جواب دادم:
- هفتاد ثانیه به حرکت ماشینا مونده!
راننده ابروهای جوگندمیش رو بیشتر در هم گره زد و دوباره چشم‌غره‌ای نثار صورت جسورم کرد. دست راستش رو بالا آورد و اسکناس طلایی رنگ رو از بین انگشتانم کشید. نگاهش رو از تصویر نقش بسته روی آینه گرفت و با اکراه گفت:
- پیاده شو!
درِ سمت چپم رو به آرومی باز کردم تا مبادا به بدنه‌ی اتومبیل‌ها برخورد کنه و با احتیاط پیاده شدم.
با قدم‌هایی بلند از میون صف نامنظم خودروهای رنگارنگ گذشتم و به ناحیه‌ی امن پیاده‌رو رسیدم. البته اگر موتور سوار‌ها بگذارن که امن بمونه!
از وسط پیاده‌رو یک صف طولانی از سنگ‌های سیمانی برجسته بود که به سبب رنگ زردشون متمایز شده بودن. دنباله‌ی سنگ‌های سیمانی رو گرفتم و مثل کودکان وسواس، سعی می‌کردم پام رو دقیقا وسط سنگ بگذارم!
مونده بودم که این صف تک محوریِ زرد به چه عنوان قرار داده شده؟ بعضی می‌گفتن خط عبور نابینایانه، ولی پس چرا خط عبور نابینانِ این محل به تیر چراغ برق ختم میشه؟!
سری از تاسف تکون دادم. این هم از مدیریت ساختاری معابر شهر!
توجهم به مکعب بزرگ و شیشه‌ای چند قدم جلوتر جلب شد. پسرک نوجوونی کنار دیوار بساط کرده بود و ماهی قرمز می‌فروخت. کنارش هم پارچه‌ی نخ‌نمایی پهن کرده بود و انواع تُنگ‌های کریستال در شکل‌های متنوع رو در معرض نمایش گذاشته بود.
آواز «بشکن بشکنه، بشکن» حاجی فیروز از بین هیاهوی چهارراه همچنان به گوش می‌رسید و با هر کلامش اومدن عید رو وعده می‌داد. انگار دنیا خودش رو برای پذیرش سال جدید آماده و همه‌چیز و همه‌کس رو مامور نوید دادن کرده بود.
چشمانم مرطوب شد و قلبم به درد اومد. چه کسی باور می‌کرد که در سال نو، غصه‌های ما هم نو بشه؟ سال نوئی که مهناز رو نداریم. سال نویی که صدای خنده‌هاش رو موقع تحویل سال نمی‌شنویم. سال نویی که...
به سمت راست چهارراه پیچیدم. درختان بلند کاج، کم کم عیان می‌شدن و نفس من لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شد. هر چه به مقصد نزدیک‌تر می‌شدم، زندگی کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد. دیگه از عید و ماهی‌های قرمز و حاجی فیروز و حراجی‌های سال نو خبری نبود. حالا در هر ده قدم، کودکان کاری رو می‌دیدم که گل‌های دسته‌ای می‌فروختن. گروهی خرما و گروه دیگه بطری‌های بدون برچسب گلاب رو به عزاداران عرضه می‌کردن.
پاهام بیش از این یاری نمی‌کرد و من با خشونت روی زمین می‌کشیدمشون. بچه‌های کار، هر کدوم کالاهاشون رو پیشنهاد می‌دادن و من گریون نمی‌خواستم چیزی بشنوم. مثل یک ربات برنامه‌ریزی شده بودم که نه چیزی بگم، نه چیزی ببینم و نه چیزی بشنوم. تنها هدفم رسیدن به مقصد از پیش تعیین شده بود. می‌رفتم و از بین سنگ قبر‌های سیاه و سفید می‌گذشتم. هدف من مشخص بود، می‌خواستم جسم بی‌جانم رو روی سنگ سیاه و سرد بندازم و به مهنازِ خودخواه گلایه کنم که چرا محیط خفقان‌آور قبرستان رو به زندگی در کنار من و مامان ترجیح داد؟
تقریباً به مقصد رسیده بودم. چنار سرافکنده و پیری که می‌دیدم، مژده‌ی وصال خواهر بی‌رحمم رو می‌داد. به گام‌های سُستم سرعت بخشیدم که ناگهان با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم، پاهام روی زمین میخ شد.
سر افتاده، موهای پریشون و روشن، چشمان عسلی مرطوب و غمگین، قد رشید، پای گچ گرفته و عصای زیر بغـ*ـل؛ مگه می‌تونست متعلق به کسی جز غِلمانِ* زمینی مهناز باشه؟
*غلمان: پسران خوش قیافه‌ی بهشتی، مقابل حوری بهشتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    با اون پالتوی بلند و مشکیش، تیپش درست مثل شخصیت «شرلوک هلمز »شده بود! البته اگر پای گچ گرفته‌ش رو نادیده بگیرم.
    اگر نقاش بودم، بی‌شک صحنه‌ی روبه‌روم برای نقاشی بی‌نظیر می‌شد. یه مرد جوان با عصایی زیربغل و پایی شکسته، بالای قبر عشق ناکامش ایستاده و به سنگ مشکی رنگ سردی که نشانِ خانه‌ی ابدی عشق از دست رفته‌شه، خیره شده.
    پوزخندی روی لبم نشست و گامی به جلو برداشتم. فکر کنم امروز از اون روزهاییه که باید به بازی روزگار زیاد پوزخند بزنم!
    بی توجه به عشق بی‌وفای مهناز، کنار قبر زانو زدم و با انگشت‌هام نامِ مهناز رو روی سنگ نوازش کردم. حکاکی‌های روی سنگ دلم رو به آتش می‌کشید و قلبم رو به درد می‌آورد. عبارت «جوان ناکام» سلول‌های بدنم رو به نابودی کشوند. خواهر من ناکام از دنیا رفت به خاطر خودخواهی این پسرکِ سنگدل! پسرکی که هنوزم که هنوزه فقط فکر اهداف بیهوده‌ی خودشه و بس!
    هیچ‌وقت یادم نمیره، دقیقاً فردای مراسم چهلم مثل جن روبه‌روم ظاهر شد و ازم خواست که اجازه بدم مامان رو ببینه. هر چی پرسیدم که چرا، چیزی بروز نداد و در نهایت که این ملاقات اجباری محقق شد، کاشف به عمل اومد که شازده برای حلالیت طلبیدن به حضور رسیده!
    انگشتان بی‌رنگ و یخ زده‌م، روی تنه‌ی سنگ سیاه سُر خورد و روی عبارت «به ابدیت پیوست» مُشت شد. باد سردی که وزید، آتش خوابیده زیر خاکسترِ کینه رو شعله‌ور کرد. هنوز هم باورم نمی‌شد که مهناز به خاطر این پسر بی‌احساس خودکشی کرده باشه. هر دوشون احمق بودن؛ هم مهناز 21ساله و هم پارسای 24ساله.
    مهناز احمق بود که به خاطر یه چیز بی‌ارزش به استقبال مرگ رفت و دنیاش رو تباه کرد. پارسا از مهناز هم احمق‌تر بود که فکر می‌کرد با بازی دادن احساسات مهناز، می‌تونه به هدفش برسه و به قول خودش از پدرش انتقام بگیره.
    صدای خش‌دارش ماهیچه‌های دستگاه شنواییم رو خراشید.
    - سلام مهلا خانم!
    پوزخند روی لبم غلیظ‌تر شد و انگشتان مُشت شده‌ام در هم تنیده‌تر. چه زود پسرخاله شده بود. اون روزی که حلالیت می‌خواست، «خانم توکلی» بودم و التماسم می‌کرد بذارم بیاد توی خونه و مامان رو ببینه. حالا چی شده که تبدیل به « مهلا خانم» شدم؟ نکنه لعن و نفرین مامان رو حلالیت تفسیر کرده؟!
    سرم رو بالا نگرفتم و بدون هیچ واکنشی زیر لب شروع کردم به قرائت فاتحه برای خواهر بیچاره‌م.
    صدای ضرب عصاش رو روی زمین شنیدم و کمی بعد صدای نفس کلافه‌ای که فاصله کمی تا گوشم داشت.
    قطرات گُلاب بطور مداوم از بطری کوچکی روی سنگ خارج می‌شد و دستی مردانه با انگشتان کشیده، در حال پخش کردن مایع به تمام نقاط سنگ بود. چشمم به انگشتر نقره‌ای که در انگشتش بود افتاد و در دل زار زدم به ساده‌لوحی و حماقت خواهرم.
    این پسر واقعاً دیوانه بود! مهناز هم دیوانه بود که دور از چشم مامان، حلقه‌ی نقره‌ای به دست مینداخت و در رویاهاش غرق می‌شد که مثلاً متاهله و متعهد! یه بار که حواسش نبود مُچِش رو گرفتم و علت رو پرسیدم. اولش کتمان می‌کرد؛ ولی عاقبت اعتراف کرد حلقه‌ی نقره‌ای چیزی نیست جز انگشتری که عهد بسته به نشانه‌ی تعهد نسبت به پسر موردعلاقه‌ش، تا زمان ازدواج به دست کنه! همون موقع بود که شستم خبردار شد، مهناز رو تهدید کردم که یا این شازده‌ی دلربا تا کمتر از یه ماه آینده برای خواستگاری پا پیش می‌ذاره، یا این‌که باید قیدش رو بزنه! که‌ ای کاش چنین غلطی نمی‌کردم و با دست خودم برای عزیزِ جانم گور نمی‌کندم.
    حالا هم این پسر مجنون و نادان، ادای عاشق‌های دل‌خسته رو درمی‌آورد و جفت همون انگشتر کذایی رو به دست چپش انداخته که مثلاً بگه من به عشق احمقم پایبندم!
    عطر گلاب در فضا پیچیده و رطوبتش تمام سنگ رو در برگرفته بود. فقط جای استقرار دست من بی‌بهره مونده بود. دست مُشت شده‌م رو کنار کشیدم و دست مزین به انگشتر نقره‌ای، ناحیه‌ی خشک سنگ رو مرطوب کرد.
    دوباره صدای نکره‌ش که این بار با طعنه همراه بود به گوشم رسید:
    - از خواهر بزرگتر مهناز بیشتر انتظار داشتم!
    پوزخند صداداری زدم و پسرک بی‌نزاکت باز هم دهان به یاوه باز کرد:
    - حداقل انتظار داشتم جواب سلامم رو بدید.
    از گستاخیش خونم به جوش اومد. حداقل دوسال از من کوچکتر بود و حالا برام کلاس ادب گذاشته بود؟ انگار نه انگار که با سنگ‌دلیش خواهر ساده‌دلم رو به کام مرگ فرستاده و حالا دوقُرت و نیمش هم باقی بود! عجب موجودِ بی‌چشم و رویی!
    سرم مثل فنر بالا پرید و با چشم‌هایی آکنده از نفرت نگاهش کردم. درست اون سمت سنگ نشسته بود و پای علیل گچ گرفته‌ش رو روی زمین کنار عصاش دراز کرده بود.
    به صورت طلبکار و جسورش چشم دوختم. خوش‌قیافه بود؛ ولی نه در اون حدی که مهناز تعریف می‌کرد! چشم‌های عسلی، موهای خرمایی روشن، بینی و لب‌های متناسب و ریش لَنگَری که اصلا بهش نمی‌اومد و روز خاکسپاری روی صورتش نبود. پوزخند دیگه‌ای زدم. برای عزای عشقش مثلاً محاسن گذاشته بود؟ پسرک شیربرنجِ منفور! دلم پر بود و چه دیواری کوتاه‌تر از پارسا صامتی؟


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    مار شدم و نیش زدم به قلب مفلوک پارسا:
    - با چه رویی اومدی سر خاک مهناز؟
    صورتش رنگ بهت گرفت و بعد از چند لحظه با درک حرفم، چشم‌هاش رو با درد بست و سرش رو به زیر انداخت.
    خوبه! شرمسار بود و همین برای طعنه زدن جری‌ترم کرد. پس با عصبانیت بیشتر و صدای بلندتری گفتم:
    - منم انتظار نداشتم که خواهر جوونم به خاطر یه پسر خودخواه، زیر یه خروار خاک بخوابه.
    گردن افتاده‌ش خمیده‌تر شد و اشک لجوجی از گوشه‌ی چشم چپش به بیرون جوشید.
    چهره‌ی مغمومش دل داغ دیده‌م رو به رحم نیاورد. ناراحت بود وقتی غم و ناراحتی سودی نداشت، وقتی با خودخواهی نقشه می‌ریخت تا به مهناز ساده‌لوح نزدیک بشه، فکر چنین روزی رو می‌کرد؟
    سری از تاسف تکون دادم. اشک‌های من هم راه افتاده بود. چه کسی بابت دلتنگی‌های من برای خواهرم غمگین می‌شد؟ چه کسی حال زار مادر بدبخت من رو درک می‌کرد؟ مادری که از روزی که مهناز رو از دست دادیم تبدیل به یه مرده متحرک شده. جلوی من چیزی بروز نمی‌داد؛ ولی شب‌ها صدای مظلومانه‌ی گریه کردنش رو می‌شنیدم.
    با خشم اشک‌هام رو پس زدم و لب‌های لرزونم رو به‌هم فشردم. خم شدم و اسم حکاکی شده‌ی مهناز رو روی سنگ بوسیدم. سر که بلند کردم با خیرگی غمگین پارسا روبه‌رو شدم. برای یه لحظه دلم سوخت. کی از قلب آدم‌ها باخبره؟ شاید هم پارسا صامتی واقعاً به مهناز علاقه داشته و وقتی به علاقه‌ش پی بـرده بی‌خیال نقشه‌ش شده و...
    نفس کلافه‌ای کشیدم و سرم رو با شدت به چپ و راست تکون دادم تا از این افکار مزخرف خارج بشم. واقعا خوش‌خیالم! آخه کدوم عاشقی معشوقش رو با حرف‌هاش به کام مرگ می‌فرسته؟ قبل از این‌که دوباره دهان باز و عقده‌های دلم رو روی سر پارسا آوار کنم، دست‌هام رو روی زانوهام فشاردادم و از جا بلند شدم.
    کره چشمان پارسا همراهم بالا اومد. اعتراف می‌کنم که چهره‌اش توی این حالت واقعاً معصوم به نظر می‌رسید، مخصوصاً اون چشم‌های خوش‌رنگش که دنیای مهناز بود. مطمئنم پارسا هم باورش نمی‌شد که مهناز به چنین کار احمقانه‌ای دست بزنه.
    با لحن شرمساری صدا زد:
    - مهلا خانم؟
    واکنشی به صداش نشون ندادم. پشت پالتوی کرم رنگم رو با دست تکون دادم و عزم رفتن کردم. چشم از دو گوی عسلی پریشون گرفتم و بی‌حرف از آرامگه ابدی خواهرم دور شدم.
    ***
    حسام
    نگاهم روی عقربه‌های ساعت گره خورد. سه ساعت پیش پارسا بی‌خبر از خونه خارج شده و هنوز برنگشته بود. با این‌که سنی نبود که بخوام به رفت و آمدش ایراد بگیرم؛ ولی حس می‌کردم بعد از مرگ مهناز دیگه اون آدم سابق نیست. گوشه گیرتر و کم‌حرف‌تر از قبل شده بود؛ حتی به خودشیرینی‌های یلدا و یسنا هم عکس‌العملی نشون نمی‌داد.
    صدای نازک یلدا توی محیط کوچیک خونه انعکاس انداخت:
    - عمو من هنوزم عاشق پارسام!
    با اکراه نگاه از ساعت روی دیوار برداشتم و به صورت یلدا خیره شدم. چشم‌هاش از خوشحالی برق می‌زد. نمی‌دونم ناصر چی بهش گفته بود که حالا کبکش خروس می‌خوند.
    یلدا که نگاه عمیقم رو احساس کرد، سر به زیر انداخت و مثلاً خجالت کشید. ناصر دستی دور شونه‌ی یلدا انداخت و با خرسندی و تحسین گفت:
    - قربون دختر گلم بشم!
    پوزخند صداداری زدم که توجه هردوشون رو جلب کرد. هوای خونه از تلفیق دوعطر تند و شیرین مردونه و زنونه‌ی ناصر و یلدا مسموم شده بود. قبلاً از خودم می‌پرسیدم که چرا همیشه ناصر با عطر دوش می‌گیره؟! اما الان می‌دونم که می‌خواد به این طریق بوی تعفن روح معصیت‌کارش رو بپوشونه!
    بینی پاسمان شده‌اش قیافه‌ش رو مضحک‌تر از قبل کرده بود. مونده بودم که الهه (همسرش) چرا پیگیر شکستن دماغ شوهرش نشده!
    نگاهم در نگاه عسلی و ترسان ناصر قفل شده بود؛ ولی حرفم خطاب به یلدا بود:
    - چه تضمینی وجود داره که بعد از ازدواج اگر به مشکلی خوردید، از روی عصبانیت همه چیز رو لو ندی؟
    یلدا کمی خودش رو روی مبل دونفره جمع و جور کرد و یه نفس عمیق کشید. می‌دونستم منظورم رو فهمیده. سرش رو بالا آورد و با تحکم گفت:
    - قول میدم هرگز چنین کاری نکنم.
    ناصر لبخند بزرگی زد. روی سر یلدا رو بوسید و حلقه‌ی دستش رو دور شونه‌ی یلدا تنگ‌تر کرد.
    چشم‌غره‌ای نثار حرکت مسخره‌ی ناصر کردم. نگذاشتم این ابراز علاقه پدر دختری زیاد طول بکشه و جدی گفتم:
    - می‌دونی ازدواج خواهر برادر در اسلام حرومه؟
    رنگ ناصر به وضوح پرید و سرش به سرعت به طرفم چرخید. لبخند معناداری نثار چشم‌های درشت شده‌اش کردم. کور خونده بود، من دیگه بازیچه دستش نمی‌شدم!
    می‌دونستم که یلدا تمام حقیقت رو نمی‌دونه و هنوز هم فکر می‌کنه دختر ناصره. به خاطر همین هم ناصر با یه سری استدلال پوشالی و دروغ، ذهن شاه‌دخترش رو شستشو داده.
    یلدا سرش رو پایین انداخت و با انگشت‌هاش شروع به بازی کرد. چند بار بی‌ثمر دهانش رو باز و بسته کرد. انگار از گفتن حرفی تردید داشت. نهایتاً با همون سر افتاده گفت:
    - خب راستش من...
    مکث کرد و نفس کلافه‌ای کشید. دستی در موهای بلند و بی‌حجابش کشید و در نهایت گفت:
    - من با این قضیه مشکلی ندارم!
    در دل به نادانیش قهقهه زدم. مشکلی نداشت؟ هرچند که پارسا با یلدا نسبت خونی نداشت؛ ولی یلدا که این رو نمی‌دونست. پس چه‌طور راحت می‌گفت مشکلی ندارم؟ حتی اون‌هایی که به اصطلاح دینی ندارن هم ازدواج محارم رو عیب می‌دونستن.
    خواستم چیزی در وصف بی‌حیایی این دختر بگم که ناصر با التماس گفت:
    - حسام تو رو خدا بس کن!
    دست مشت شده‌م روی دسته‌ی چوبی مبل تک نفره فرود اومد. خدا؟ ناصر به خدا قسمم میده؟ به خدایی که توی تمام این 25سال نادیده گرفته بودش؟
    چشم‌هام رو باز و بسته کردم تا به خودم مسلط شم و دوباره صورت ناکار ناصر رو داغون‌تر نکنم.
    بی‌توجه به نگاه ملتمس ناصر رو به یلدا گفتم:
    - چرا برات مهم نیست!
    برخلاف انتظارم یلدا این بار حتی برای ظاهرسازی هم خجالت نکشید. سرش رو بالا گرفت. لب‌های رژخورده و سرخش رو کمی با زبون مرطوب کرد. جسورانه در چشمان پرخشمم نگاه کرد و گفت:
    - چرا باید مهم باشه؟ من اصلاً آدم مقیدی نیستم.
    ابروم بالا پرید و با تمسخر گفتم:
    - ربطی به اعتقادات نداره. اصلاً میشه توی دنیا یه مثال از ازدواج خواهر و برادر بزنی؟
    در کمال حیرت کسی که کیش و مات شد من بودم!
    یلدا چشم‌های آهویی و جذابش رو ریز کرد و پیروزمندانه گفت:
    - در مصر باستان خواهر‌ها و برادرها باهم ازدواج می‌کردن. می‌تونم با مدرک بهتون اثبات کنم!
    کمی مکث کرد و در مقابل چهره‌ی شوکه‌ی من با تمسخر و کشیده گفت:
    - مثالم جامع و قانع کننده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    نه تنها من بلکه دهان ناصر هم از تعجب بازمونده بود. باورم نمی‌شد یلدا با چنین وقاحتی این حرف رو بزنه. صورت ناصر مثل گچ سفید شده بود و با ناباوری به یلدا نگاه می‌کرد. یلدا توجهی به خیرگی ناصر نکرد. با عشـ*ـوه طره‌ای از موهاش رو کنار زد و رو به صورت مات و حیرت‌زده‌ی من نیشخند زد:
    - چی شد؟ توضیحاتم کامل نبود؟!
    به جای این دختره‌ی بی‌چشم و رو من خجالت کشیدم؛ ولی ظاهرم رو حفظ کردم. به پشتی مبل تکیه دادم و زانو روی زانو انداختم. با خونسردی مصنوعی نیشخندی به چهره دختر و پدر زدم:
    - جدا باید بابت داشتن چنین دختری به ناصر افتخار کرد!
    افتادن سر ناصر بهترین چیزی بود که در حال حاضر می‌دیدم؛ اما امان از نیش زبان من که هنوز هم پر از زهر کینه بود:
    - دختر و پدر جفت هم دیگه‌اید!
    دست‌هام رو روی دسته‌های چوبی مبل تک نفره فشار دادم و از جا برخاستم. نگاه سردی به چهره‌ی رنگ‌پریده و خجل ناصر انداختم.
    بی‌تفاوت از جلوی چشم‌های حرصی و پرخشم یلدا گذشتم و به سمت پنجره‌ی طویل سالن رفتم. پرده‌ی زرشکی رنگ رو کشیدم و بین روشنی سالن و تاریکی شب مانع ایجاد کردم. در همون حال که پشتم به مبلی بود که یلدا و ناصر روش نشسته بودن، با لحنی جدی گفتم:
    - دیگه چیزی برای گفتن وجود نداره. از خونه‌ی من و پسرم برید بیرون!
    واژه‌ی «پسرم» رو با تاکید و بلند گفتم. می‌خواستم به ناصر بفهمونم که هیچ رقمه قصد عقب نشینی ندارم. ناصر باید حالا حالاها به خاطر معصیتش جواب پس می‌داد و این مسخره بازی‌ها چیزی جز عذر بدتر از گـ ـناه نبود.
    صدای گام‌های ناصر و یلدا رو از پشت سر شنیدم. همچنان رو به پنجره بودم و نگاهم به تار و پود پرده‌ی زرشکی گره خورده بود. دستی روی شونه‌م نشست و صدای مغموم ناصر توی گوشم پیچید:
    - حسام! تو رو به ارواح خاک لیلا قسم، به خاطر پارسا کوتاه بیا!
    نفس در سـ*ـینه‌م حبس شد. از خشم نبض روی گردنم به شدت می‌زد. دندون‌هام رو از خشم رو هم فشردم. چی می‌شد اگه دوباره به ناصر هجوم می‌بردم و دهان یاوه‌گوش رو پر خون می‌کردم؟! کی می‌خواست جلوم رو بگیره؟ یلدای دست و پا چلفتی؟!
    صدای سرد و مصمم یلدا هوشیارم کرد و نگذاشت به ادامه‌ی رویاهای دلگرم کننده‌م برسم!
    - عمو! به نفعتونه جلوی ازدواج من و پارسا رو نگیرید!
    با سرعت روی پاشنه‌ی پا چرخیدم. اخم‌هام رو در هم گره زدم و با دست محکم روی سـ*ـینه ناصر کوبیدم. دست ناصر به پایین سقوط کرد و شوکه چند قدم به عقب برداشت. دست‌هام رو پشت کمر درهم قفل کردم و با چشم‌هایی ریز شده و غرق به خون گامی به طرف یلدا برداشتم.
    یلدا که در چند قدمی من و ناصر ایستاده بود، با ترس به صورتم خیره شد و آب دهانش رو قورت داد. مطمئنم که از خشمم می‌ترسید، خودش آثار ضرب دستم رو روی صورت و بدن ناصر به چشم دیده بود.
    دست‌های لاغرش به لرزه افتاد و چشم‌هاش رنگ وحشت گرفت. از ضعف و هراسش لـ*ـذت می‌بردم. چه‌طور جرئت می‌کرد برام خط و نشون بکشه؟ هه! به نفعتونه!
    گام دیگه‌ای به سمتش برداشتم و یلدای رنگ‌پریده با ترس قدم به عقب برداشت. مثل موش ترسیده بود؛ ولی باز هم نتونست جلوی گستاخیش رو بگیره و با صدای لرزون و آروم گفت:
    - اگه جلوی این ازدواج رو بگیرید همه چیز رو به پارسا میگم.
    پاهام به زمین چسبید و دست‌هام از وقاحتش مشت شد. قبل از این‌که به سمتش یورش بردم و خفه‌ش کنم، صدای سیلی بلندی توی گوشم پیچید.
    یلدا با چشمانی مرطوب و ناباور به صورت خشمگین ناصر نگاه می‌کرد. دستش رو به طرف صورتش برد و روی گونه‌ی سرخش گذاشت. لب‌هاش به رعشه افتاده بود و با بهت زمزمه کرد:
    - بابا!
    ناصر نفس نفس می‌زد. رگ‌های روی شقیقه‌هاش متورم شده بود. رنگ گندمی پوست صورتش کمی به کبودی می‌زد. ابروهام از حیرت آمیخته با تمسخر بالا پرید. ناصر انگار تازه به فکر تربیت گل دخترش افتاده بود!
    انگشتش رو بالا آورد و رو به صورت یلدا گرفت؛ ولی قبل از این‌که چیزی بگه، صدای چرخیدن کلید درون قفل به گوش رسید. انگشت ناصر در هوا خشک شد و نگاه‌ها روی درِ شکلاتی رنگ ورودی معطوف شد.
    پارسا با قیافه‌ای زار و سری افتاده قدم به داخل خونه گذاشت. موهاش کاملاً آشفته بود و سرشونه‌های پالتوی مشکیش به سبب گرد و خاک به رنگ خاکستری در اومده بود. نگرانی به دلم چنگ انداخت. یعنی با این حالش تا الان کجا بوده؟
    حتی سرش رو بلند نکرد. بعد از بستن در، عصای زیر بغلش رو به دیوار کنار در تکیه داد و کشون کشون پای گچ گرفته‌ش رو روی پارکت‌های کف سالن کشید.
    باورم نمی‌شد که هنوز متوجه حضور ما نشده. انگار اصلا در این دنیا نبود. از وقتی گچ دست‌هاش رو باز کرده بودیم، به اصرار خودش تختش رو دوباره به اتاقش انتقال دادیم. همچنان که به سختی پای گچ گرفته‌ش رو می‌کشید و به سمت اتاق خواب می‌رفت، از کنار آشپزخونه رد شد؛ ولی باز هم انگار متوجه اطرافش نبود. چرا که ما سه نفر در سه چهارمتری آشپزخونه ایستاده بودیم و همگی با حیرت به پارسای آشفته خیره بودیم.
    کم کم به در اتاق خواب نزدیک شده بود که یک دفعه روی زمین زانو زد و با مظلومیت و مثل طفلی خردسال زیر گریه زد. هر سه نفر با عجله به سمتش دویدیم. فکر می‌کردم که سهواً روی زمین افتاده و از شدت درد به گریه افتاده؛ ولی گویا فراموش کرده بودم که پارسا هیچ‌وقت به خاطر درد جسمی گریه نمی‌کرد.
    یلدا سریع‌تر از ما خودش رو به پارسا رسوند و جلوش زانو زد. فوراً سر پارسا رو در آغـ*ـوش گرفت و دست‌هاش رو دور شونه‌های پارسا حلقه کرد.
    صورت گریون و ماتم‌زده‌ی پارسا روی شونه‌ی نحیف یلدا جا گرفت. خواستم به طرفشون برم و این دختر نچسب رو از پارسا جدا کنم؛ ولی ناصر به بازوم چنگ انداخت و مانعم شد. با کینه نگاهی به چشمان عسلی و ملتمسش انداختم. سعی کردم دستم رو آزاد کنم؛ ولی ناصر مثل کنه به دستم چسبیده بود.
    صدای هق هق مردانه و پردرد پارسا در فضای خفقان‌آور سالن منعکس شد. ناصر با نگاهی مرطوب و التماس‌گونه لب زد:
    - تو رو خدا حسام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    ***
    مهلا
    گاهی وقت‌ها دچار حس مبهمی می‌شدم. حسی که دلم می‌خواست حقیقت داشته باشه و با افکارم سعی می‌کردم بهش پر و بال بدم. حسی که می‌دونستم نتیجه‌اش چیزی جز پشیمونی و تباهی نیست. حسی که می‌دونستم تهش می‌رسه به بن بستی که در بهترین شرایط روح و روانم رو به زوال می‌کشه.
    این روزها چنین حسی دارم. حسی که خودم به عبث بودنش واقفم؛ ولی با این حال مثل یه فرد کودن و نفهم دوستش دارم!
    روزهایی که از فاصله‌ی نه چندان دور ماشین لوکسش رو می‌بینم. روزهایی که یه طناب نامریی بین نگاه دونفرمون گره می‌خوره و قلبم از حرارت چشمان نافذش به تکاپو می‌افته. یا شاید اون روزی که احمدی بهم تعارف کرد تا با خودروش برسونتم، عبور ناگهانی ماشین بهنام از دوقدمی ما و صدای وحشتناک ساییده شدن لاستیک‌هاش روی آسفالت، تن من و احمدی رو از ترس به لرزه انداخت. احمدی مدام می‌پرسید که خوبم؛ ولی من غرق لحظه‌ای بودم که نگاهم در نگاه دلخور و خشمگین بهنام اسیر شد. شاید این ارتباط بصری به یک ثانیه هم نکشید؛ ولی در کمال حیرت، دل ناآرومم رو به تلاطم انداخت.
    تعداد کشیک دادن‌های بهنام به اندازه انگشتان یه دست هم نمی‌رسید. مسلماً اون‌قدر علاف نبود که یه سره بیفته دنبالم. من خوش‌خیال هم چه ابلهانه به همین دفعات محدود دل بسته بودم و پیش خودم خیالات رنگارنگ می‌بافتم.
    بی‌شک دیوونه شدم! دیوونه‌ی احساسی که بی‌سرانجام بودنش از همین الان مشخصه.
    -مهلاجان! خسته نباشی عزیزم!
    یک دفعه از دنیای اوهام و خیالات به عرصه‌ی واقعیت پرت شدم. باورنکردنی بود؛ ولی متاسفانه باز هم داشتم بهش فکر می‌کردم!
    چند لحظه با گیجی به خودکار مشکی درون دستم و برگه‌های روبه‌روم خیره شدم. خودکار رو روی میز رها کردم و دکمه‌ی گوشی رو فشردم. زمان نقش بسته روی صفحه نورانی گوشی، آه از نهادم بلند کرد. ساعت چهار عصر بود و تعداد صفحات بازبینی شده به ده تا هم نرسیده بود.
    کلافه ورق‌های زیردست رو مرتب کردم و گوشه‌ی میز قرار دادم. به افکار درهم و بهنام همزمان لعنت فرستادم و با بیچارگی صورتم رو با دست‌هام پوشوندم. سرم رو به پشتی خشک و ناراحت صندلی چوبی تکیه دادم و با عجز آهی از ته دل کشیدم.
    شونه‌ی چپم کمی فشرده شد و صدای خوش‌آهنگ «ترانه» به گوش رسید:
    - کار دیگه بسه عزیزم! بقیه‌ش بمونه واسه فردا!
    دست‌هام رو از روی صورتم برداشتم و دوباره آه سوزناکی کشیدم. از شرم طاقت نگاه کردن به صورت ترانه رو نداشتم. طفلک ترانه، چه دل خوشی داشت! کدوم کار با وجود این حجم از خیالات بیهوده و عبث؟!
    دست چپم کشیده شد و به اجبار از روی صندلی برخاستم. ترانه دستم رو رها کرد و به سمت چوب‌لباسی گوشه‌ی اتاق رفت. پالتوی یشمی رنگش رو برداشت و به تن کرد. کیف بند بلند و مشکیش رو روی شونه‌ش انداخت. کاپشن بهاره‌ی مشکی و کوله‌ی من رو هم در دست گرفت و در حالی‌که دکمه‌های پالتوش رو می‌بست به سمتم اومد.
    وسایلم رو از دستش گرفتم و تشکر کردم. ترانه با همون لبخند همیشگیش سری تکون داد. کاپشن رو پوشیدم و برگه‌های روی میز رو توی کوله‌ی خاکستریم گذاشتم. ترانه دستم رو گرفت و با لحن شادی گفت:
    - بریم؟
    بی‌حرف به دنبالش از اتاق خارج شدم. مثل بچه‌های دبستانی دست در دست هم به سمت جلو گام برمی‌داشتیم. از کنار میز منشی موسسه گذشتیم و بهش خسته نباشید گفتیم. درِ باقی اتاق‌ها بسته بود وگرنه ترانه من رو با خودش می‌کشید و از تمام همکارها خداحافظی می‌گرفت!
    از درِ موسسه خارج شدیم و در پیاده‌روی کم عرض و خلوت شروع به قدم زدن کردیم. ترانه با هیجان از فیلمی که تازه دیده بود تعریف می‌کرد و من به این فکر بودم که با کارهای عقب افتاده‌م چه کار کنم؟
    بازوم خفیف سوخت و ابروهام به هم پیوست. با اخم نگاهی به چهره‌ی گشاده و خندان ترانه انداختم و گفتم:
    - چرا نیشگون می‌گیری؟
    ترانه چشم‌غره‌ای به قیافه‌ی شاکیم رفت و با دلخوری پرسید:
    - اصلاً شنیدی چی گفتم؟
    کوله‌م رو روی شونه‌ی دیگه‌م انداختم. همچنان که به جلو می‌رفتم صدام رو کمی نازک کردم و با لحنی که مثلاً شبیه ترانه بود گفتم:
    - وای مهلا! نمی‌دونی که چه‌قدر این فیلم باحاله! مَرده همه جا مغرور و عصاقورت داده‌ست ولی جلوی زنش رام و مهربون میشه!وای! اصلاً عالیه!
    ایستادم و به عقب چرخیدم. ترانه دست به سـ*ـینه و با اخم ساختگی در یه متریم ایستاده بود. یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با حرص گفت:
    - ادای منو درمیاری؟
    لبخندی به حرص خوردنش زدم و با صدایی که رگه‌هایی از خنده درش موج می‌زد گفتم:
    - نه والّا!فقط خواستم حرفات رو تکرار کنم.
    دندون‌هاش رو از عصبانیت روی هم سایید و من با بی‌تفاوتی برگشتم و مسیرم رو ادامه دادم.
    صدای جیغ ترانه به گوش رسید:
    - وایسا ببینم!
    همچنان بی‌خیال راهم رو ادامه می‌دادم و در همون حال گفتم:
    - من برعکس تو به فیلمای تخیلی علاقه ندارم!
    ترانه قدم تند کرد و کنارم اومد و طلبکارانه گفت:
    - کجای این فیلم تخیلیه؟
    با لـ*ـذت به درخت‌های پرشکوفه‌ی کنار سنگفرش پیاده‌رو نگاه کردم و گفتم:
    - همه جاش تخیلیه!
    ترانه بازوم رو کشید و به زور نگهم داشت. ابروهای کماندار و زیباش در هم تنیده شده بودن و جذابیت چشمان سبزش رو چند برابر می‌کردن. به اجبار بازوم رو به سمتی کشید و کنار فروشگاه بزرگ قنادی ایستادیم. ترانه با لحنی جدی، جوری که انگار بحث مهمی مطرحه پرسید:
    - چرا این فیلم به‌نظرت تخیلیه؟
    نیشخندی به لحن محکمش زدم و کوله‌م رو از روی دوشم برداشتم و در آغـ*ـوش گرفتم. به جنگل خرم چشمانش خیره شدم و گفتم:
    - مردی که تا این حد مغروره امکان نداره در برابر کسی این‌قدر نرمش و ملایمت نشون بده.
    انگشتم رو توی هوا تکون دادم و تاکیدی گفتم:
    - حتی در برابر زنش!
    ابروهای ترانه بالا پرید و لحنش از حالت جدی بیرون اومد:
    - معلومه که امکان داره! اینا همه‌ش به خاطر عشق و علاقه‌ی بین دوطرفه.
    پوزخندی به حرفش زدم و کوله رو دوباره روی دوشم انداختم و گفتم:
    - تو فیلما آره!
    ترانه با اطمینان گفت:
    - عشقِ توی فیلما از عشق‌های واقعی نشأت می‌گیره.
    سری از تاسف تکون دادم و گفتم:
    - فیلم‌های تخیلی چیزی رو نشون میدن که توی واقعیت وجود نداره.
    - یعنی تو فکر می‌کنی عشق یه چیز تخیلی و غیرواقعیه؟
    دست ترانه رو گرفتم و گفتم:
    - نه مطمئنم!
    ترانه به اجبار باهام همگام شد و در همون حال با حرص گفت:
    - خواهشاً حرف الکی نزن! عشق وجود داره و همین عشق باعث میشه افراد از غرورشون دست بکشن. دستش رو محکم‌تر گرفتم و با چشمم‌ فاصله‌ی نسبی تا ایستگاه اتوبوس رو تخمین زدم. نفس عمیقی کشیدم و به سردی گفتم:
    - حتی اگه همچین چیزی هم وجود داشته باشه، مطمئن باش بهش نمی‌رسی توی جامعه‌ای که مردهای مغرورش خدا رو بنده نیستن!
    روی صندلی فلزی ایستگاه اتوبوس نشستم و درمقابل چشمان حق‌طلب ترانه گفتم:
    - از من به تو نصیحت، این‌جا دنبال این اراجیف عاشقانه نَگَرد!
    ترانه چشم‌هاش رو ریز کرد و با دلخوری نگاهم کرد. روی صندلی کنارم جا گرفت و دیگه لام تا کام حرفی نزد. باورم نمی‌شد به خاطر چنین مسئله‌ی پیش پا افتاده‌ای ناراحت شده باشه. جوری در مقابل چشمان متحیرم بی‌محلی می‌کرد که انگار به مقدساتش توهین کردم! نگاهم رو از قیافه‌ی اخموش گرفتم و به عرض خیابون دوختم. شک ندارم که ترانه روزی به حرف من می‌رسه. باید به ترانه می‌گفتم «تو مو می‌بینی و من پیچش مو!» ولی ترجیح دادم ساکت بمونم و حرفی نزنم.
    به لطف بهنام من حسابی در زمینه‌ی عشق و عاشقی سابقه‌دار شده بودم! بهنام درس بزرگی به من داد. اون به من یاد داد که هیچ دختری اون‌قدر قدرت نداره که بتونه ذات یه مرد رو عوض کنه.
    با صدای حاصل از توقف یه ماشین در خیابون، حواسم سرِجاش اومد. گردنم مثل فنر به بالا پرید و با حیرت به راننده‌ی ماشین مذکور نگاه کردم. اون این‌جا چه کار می‌کرد؟ حضورش این‌جا حتی یه درصد هم نمی‌تونست اتفاقی باشه.
    تعجبم زمانی اوج گرفت که سرش رو کمی از پنجره خارج کرد و با لحن دوستانه‌ای گفت:
    - بفرمایید سوار شید مهلا خانم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    درود بر دوستان خوبم:aiwan_light_blumf:نوروزتان مبارک:aiwan_light_blumf:
    دوستان گرامی، داستان از این پس وارد فاز جدیدی خواهد شد و مطمئن باشید میزان جذابیت هم بالاتر خواهد رفت.قرار هم نیست کلیشه ای باشه:|
    متاسفانه بازهم یه سری از کاربران بدون اینکه داستان رو حمایت کنند تنها متن رو می خونند.
    باید بگم که برای ادامه دادن داستان در ایام عید، نیاز به انگیزه و همراهی شما خوبان دارم:aiwan_light_blumf:

    سال خوبی در پیش داشته باشید.


    نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. مثل مجسمه در جام قفل شده بودم و به لبخند ملیحش خیره بودم. از دوماه پیش و دیدارمون در محیط سرد قبرستون، دیگه خبری ازش نشد. باورش سخت بود؛ ولی کسی که مدام خواستار بخشش و حلالیت طلبیدن بود، یه دفعه ناپدید شد.
    طی ماه اخیر هم با کلی دوندگی و جستجو، بالاخره کار نسبتاً خوبی در یه انتشاراتی پیدا کرده بودم.
    نمی‌دونم چه‌طور؛ ولی بهنام محل کارم رو پیدا کرد و مثل داستان‌های کلیشه‌ای چند بار کشیک رفت و آمدم رو داد و من هم مثل دختران نابالغ و خیالباف، غرق توهمات عاشقانه شدم؛ اما واقعاً باورش برام غیرممکن بود که پارسا، پسر موردعلاقه‌ی خواهرم بخواد سر راهم سبز بشه.
    ترانه آستین کاپشنم رو تکون داد و سوالی پرسید:
    - مهلا؟این پسره با توئه؟
    آب دهانم رو به سختی قورت دادم. با این‌که این‌جا مرکز استان و نسبتاً شهر بزرگی بود؛ ولی ذات اکتسابی چندصدساله‌ی مردم عوض نمی‌شد.
    توی روز نیمه روشن(غروب)، یه پراید درب و داغون جلوی ایستگاه اتوبوس توقف کنه و راننده‌اش با اسم کوچک دختری رو صدا بزنه؛ همین کافیه تا قضاوت‌ها شروع بشه و دهان یاوه‌گویان برای ملامت کردن به زحمت بیفته.
    جرئت سرچرخوندن نداشتم. نمی‌دونم خیالاتی شدم یا واقعی بود؛ ولی حس می‌کردم صدای پچ‌پچ کردن میاد. حداقل سه نفر از همکارهام توی ایستگاه حضور داشتن و همین موضوع نفسم رو می‌برید. تصور این‌که کسی مثل «قیاسی» که به راه رفتن مورچه هم ایراد می‌گرفت بخواد در موردم نظر بده، مو بر تنم سیخ می‌کرد.
    یه دفعه صدای بوق ممتد و گوشخراش ماشینی به گوش رسید. راننده‌ی پراید سفید، نگاه عسلیش رو از من گرفت و به آینه‌ی خودرو انداخت. پراید کمی جلوتر رفت و در کمال مسرت از ایستگاه دور شد و پس از اندی از نگاه‌ها ناپدید!
    فکر می‌کردم خطر از بیخ گوشم گذشته؛ ولی قبل از این‌که نفس راحتی بکشم ماشین دیگه‌ای روبه‌روی ایستگاه ایستاد و نفس من بیچاره دوباره به شمارش افتاد.
    بهنام در فاصله‌ چندثانیه از ماشین مشکی رنگ لوکسش که حتی اسمش رو نمی‌دونستم، پیاده شد و با قدم‌های تند به طرفم اومد. بدنم از ترس یخ زده بود و نفسم بالا نمی‌اومد. بهنام با نگاه خشمگین و صورت سرخ شده‌ش جلوم ظاهر شد و قبل از این‌که فرصت آنالیز شرایط رو پیدا کنم، دستم رو کشید و به اجبار و با شدت از روی صندلی بلندم کرد.
    صدای متحیر ترانه که صدام زد کمی هوشیارم کرد. فکر می‌کردم الان مثل فیلم‌ها میشه و بهنام کشون کشون من رو به طرف ماشین می‌بره و بعد دروازه‌ای از دهان مردم باز میشه که بستنش غیرممکنه؛
    ولی در کمال حیرت این‌جور نشد و بهنام شونه‌هام رو در دست گرفت و با لحن آرومی که هیچ رقمه با صورت عصبیش هم‌خونی نداشت گفت:
    - همون پسر سیریشه‌ست؟
    شک نداشتم که الان چشمان میشیم از تعجب به اندازه‌ی توپ گلف دراومده. پسر سیریش؟ منظورش چی بود؟ مگه اون اصلاً پارسا رو می‌شناخت؟
    بهنام بی‌توجه به قیافه‌ی مات من، لبخند مصنوعی به روم زد و گفت:
    - دیگه نگرانش نباش. از این به بعد خودم می‌رسونمت تا مزاحمت نشه!
    چشم‌هام از شدت درشتی از حدقه بیرون زده بود. خدایا این روانی چی می‌گفت؟ اصلاً چه کاره‌ی منه؟ کسی که یه مزاحم تمام عیاره چه‌طور می‌خواد مانع مزاحمت بشه؟!
    لال شده بودم و از ترسِ نگاه بد همکارانم، مثل ماهی از آب بیرون افتاده بی‌ثمر لب می‌زدم. صدای جیغ و ناهنجار «قیاسی» از کنار گوشم شنیده شد:
    - ببخشید شما؟
    قلبم فرو ریخت و در دل صدبار قیاسی رو لعنت کردم. یکی نیست بگه به تو چه؟! عرق سردی روی بدنم نشسته بود و دست‌هام دچار رعشه‌ی خفیفی شد.
    بهنام بدون این‌که نگاهش رو از چشم‌های من بگیره با جدیت گفت:
    - همسرشم!
    تپش‌های قلبم به یک باره متوقف شد و رنگ از رخ بی‌رنگم پرید. عضلات بدنم منجمد شده بود.


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    نمی‌تونستم هیچ واکنشی نشون بدم. یکی در گوشم عزای بدبختی زمزمه می‌کرد. باورم نمی‌شد. بهنام تیشه به دست گرفته بود و بی‌رحمانه به پیکره‌ی آبروی من ضربه می‌زد.
    دستم کشیده شد و صدای نگران ترانه توی گوشم پیچید:
    - مهلا؟ خوبی؟
    به خودم اومدم و متوجه شدم که خیلی وقته نگاهم در چشمان ظالم بهنام گره خورده. چشم از اون دوگوی قهوه‌ای اهریمنی برداشتم و به سمت چپم دوختم. ترانه دستش رو روی شونه‌م گذاشته بود و با اضطراب به بهنام نگاه می‌کرد.
    صدای تق تق اصابت پاشنه با زمین روی اعصابم ناخن می‌کشید. کمی گذشت تا چهره‌ی دلربا و منفور قیاسی پیش روم ظاهر شد. دوشادوش بهنام و روبه‌روم ایستاد و با لبخند کجی سرتاپام رو برانداز کرد. آتش خباثت از چشم‌های آبیش بیرون می‌زد. لب‌های سرخ و براقش رو از هم باز کرد و طعنه‌وار گفت:
    - مهلاجون! نگفته بودی متاهلی!
    هدف بهنام از این نمایش مسخره مشخص بود. تا وقتی که افرادی مثل قیاسی وجود داشتن بهنام به هدفش می‌رسید. پچ پچ کردن همکارانم به اوج خودش رسیده بود. ایستگاه اتوبوس حالا در شلوغ‌ترین حالت ممکن بود و احساس می‌کردم نگاه همه روی من و بهنامه.
    اخم‌هام در هم گره خورده بود. بهنام هیچ‌رقمه بی‌خیال آبروی من نمی‌شد. بازی بدی رو شروع کرده بود و نمی‌دونست من دیگه اون مهلای ترسوی گذشته نیستم.
    کوله‌ی خاکستریم رو به سمت بهنام پرت کردم و بی‌توجه به نگاه قیاسی و انسان‌های ظاهربینی که به ناحق قضاوت می‌کردن، به سمت خودروی بهنام رفتم.
    چشمان پر شرارت بهنام درخشید. کوله رو تو هوا گرفت و دنبال من اومد. می‌دونستم که خوشحاله من رو وارد این بازی دو سر باخت کرده؛ ولی نمی‌دونست که اگه من سقوط کنم اون رو هم با خودم به نابودی می‌کشونم.
    رو صندلی شاگرد خودرو جای گرفتم. بهنام هم پشت رول نشست و کوله‌ی فلک زده‌ی من رو مثل آشغال روی صندلی عقب ماشین انداخت. استارت زد. صدای غرش موتور ماشین به گوش رسید. چشمم از پنجره به ایستگاه خیره بود. ترانه با غم و دلخوری نگاهم می‌کرد. حق داشت! تو این مدت کمی که در انتشاراتی کار می‌کردم، ترانه بی‌منت و صمیمانه باهام رفیق شده بود. مسلماً انتظار نداشت که من موضوعی مثل تأهل رو ازش پنهان کنم. خصوصا بعد از بحث و جنجالی که هر روزه در مسیر ایستگاه اتوبوس در مورد عشق و علاقه به راه می‌انداختیم.
    ماشین با صدای مخوفی از جا کنده شد و من برای آخرین بار به ترانه‌ی عزیزم نگاه کردم. بغض نقش بسته در گلوم رو قورت دادم و به سختی لب زدم:
    - خداحافظ!
    ماشین از ایستگاه فاصله گرفت و من هر لحظه دور می‌شدم از ترانه و کسانی که انگشت اتهام به سمتم گرفته بودن. از آینه‌ی بغـ*ـل ماشین، توقف اتوبوس در ایستگاه رو دیدم. آهی کشیدم و به اقبال نحسم نفرین فرستادم. اگه اتوبوس تنها چند دقیقه زودتر می‌رسید، هیچ کدوم از این اتفاقات مسخره رقم نمی‌خورد.
    پشت دست چپم گرم شد. لرزی به تنم نشست. سرم رو با سرعت چرخوندم و هم‌زمان دستم رو عقب کشیدم؛ اما سرعت عمل بهنام بیشتر بود و دستم رو محکم نگه داشت.
    قلبم به سرعت بال زدن گنجشک می‌تپید. چشم‌های ترسیده‌م روی صورت بی‌حس بهنام چرخ می‌زد. بهنام با پرستیژی جدی، نگاهش به جلو بود. یه دستش روی فرمون بود و با دست دیگه‌ش دست من رو گرفته و نرم نوازش می‌کرد.
    گلوم خشک شده بود. ترسیده بودم. انگار حالا می‌فهمیدم که چه غلطی کردم. با همراه شدن با بهنام، علناً گور خودم رو کندم و مهر تایید زدم به خیالات این مردم ظاهربین.
    می‌تونستم یک سیلی محکم مهمون صورت بهنام کنم و تو روش تف بندازم؛ ولی چرا چنین کاری نکردم؟ بهنام گفت من همسرشم و من هم دقیقاً کاری کردم تا همه‌ی افراد حاضر، به درستی حرفش ایمان بیارن؛ ولی چرا؟ چرا خیلی راحت خودم رو انداختم داخل چاه؟
    آهی کشیدم و دیوانه‌ای نثار ذهن جنون زده‌م کردم. واقعاً چرا این‌قدر احمقانه عمل کردم؟ مقصود بهنام مشخص بود و من با دست خودم کمکش کردم. واقعاً با خودم چی فکر می‌کردم؟ که می‌تونم یه بار برای همیشه بهنام رو فریب بدم و انتقام عمر و آبرو و عشق بر باد رفته‌م رو ازش بگیرم؛ ولی برای این کار من چی داشتم؟ چه‌قدر توان در برابر بهنام بدطینت داشتم؟ وجدانم با تمسخر و کشیده گفت «هیچی!»
    قلبم از وحشت کوبنده‌تر می‌تپید. سلول‌های خاکستری مغزم تازه به تکاپو افتادن و مهلای غافل رو هوشیار کردن. بدنم به لرز نشست و صدام به رعشه افتاد و بریده بریده گفتم:
    - نگه دار! می‌خوام برم.
    بهنام بدون هیچ تغییری در چهره‌ش، دستم رو محکم فشرد و بی‌هیچ حرفی به ادامه‌ی روندن خودرو پرداخت.
    عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و لرزش بدنم شدت گرفته بود. می‌دونستم اگر تا چند دقیقه‌ی دیگه از این موقعیت خارج نشم، دوباره حملات عصبیم شروع میشه. با عجز و ته مونده‌ی نفسم نالیدم:
    - نگه دار!
    صدام اون‌قدر کم‌توان بود که بعید می‌دونستم به سمعش رسیده باشه. آب دهانم رو به سختی قورت دادم. گلوم می‌سوخت. لرزش‌های بدنم به واضح‌ترین شکل خودش رسید. انگار بهنام متوجه حالم شد و صدای نگرانش به گوش رسید:
    - مهلا؟ خوبی؟
    نفس‌هام کم‌جون و کوتاه شده بود. دمای بدنم رفته رفته تحلیل می‌رفت. حس می‌کردم توی سردخونه گیر افتادم و از برودت هوا در حال یخ زدنم. چشم‌هام سیاهی می‌رفت. صدای مهلا گفتن بهنام هر لحظه نامفهوم‌تر می‌شد. نفسم هر لحظه کم و کم‌تر می‌شد و چشم‌هام تار و تارتر. دیگه شناختی روی موقعیتم نداشتم. مغزم کاملاً تهی شده بود و احساس بی‌وزنی می‌کردم. سردم بود و هوا مداوم افت دما پیدا می‌کرد.
    بدن خشکیده‌م به سمتی کشیده شد. انگار کسی در چارچوبی محبوسم کرده بود. چارچوبی که چوبی نبود، گرمای خفیفی داشت که پاسخگوی جسم یخ زده‌م نبود. درد فجیعی در صورتم پیچید. احساس کردم فک چفت شده‌م خرد و خمیر شد. یک دفعه هجوم هوا رو به سمت شش‌هام حس کردم. ناخودآگاه به طور حریصانه هوا رو می‌بلعیدم.
    دست نوازش‌گری کمرم رو نرم نوازش می‌کرد. کم کم صدای نفس‌نفس زدن‌هام رو شنیدم. حس‌های از دست رفته دوباره در حال برگشت بودن. آوای نگران و ملایم مردونه‌ی رو از کنار گوشم شنیدم:
    - نفس بکش مهلا! نفس بکش!
    کاملاً غیرارادی به حرفش گوش کردم و صدای فرد گنگی که هیچ تصوری از هویتش نداشتم، تشویقم می‌کرد به نفس کشیدن.
    کمرم نوازش می‌شد. عضلات منقبضم کم کم داشتن به حالت اولشون برمی‌گشتن. سرم خیلی سنگین بود. می‌خواستم چشمانم رو باز کنم؛ ولی انگار دوتا وزنه‌ی ثقیل روشون افتاده بود.
    میل عجیبی به خواب داشتم. نوازش‌های روی کتف و کمرم، بدنم رو شل‌تر می‌کرد و مثل لالایی می‌موند. عضلاتم دوباره شروع به سست شدن کرد و لحظه به لحظه فلج‌تر می‌شدم. صدای مشوق مرد نگران دور و دورتر شنیده می‌شد و در نهایت دنیایی از سیاهی که وجودم رو فرا گرفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستان عزیزم
    سپاس از همراهی و حمایت شما عزیزان
    این پست جزو پست های اصلی و پایه داستانه و توصیه می کنم با دقت مطالعه بفرمایید چرا که داستان از این به بعد وارد فاز جدید و جذابی خواهد شد.
    ضمنا بهتون این مژده رو می دم که روند پست گذاری به همون روند پیش از عید باز می گرده و حداکثر یک روز در میان در خدمتتون هستم:aiwan_light_blumf:
    سوال و یا نظری داشتید در صفحه پروفایل پذیرای پیام های شما هستم.


    با حس خیسی روی صورتم، وحشت‌زده چشمانم رو باز کردم. اولین چیزی که دیدم، سقف نیلگونی بود که ازش یه لامپ پرنور کم مصرف آویزون بود. نور لامپ مهتابی چشمم رو می‌زد.چشم‌هام رو ریز کردم و دستم رو حائل صورتم گرفتم. صدای آرومی از بالای سرم شنیدم و به خاطر غیرمنتظره بودنش از ترس هینی کشیدم.
    - خوبی؟
    دستی شونه‌هام رو ثابت نگه داشت و دوباره لحن ملایمش به گوش رسید:
    - نترس مهلا! منم!
    دستم رو از روی صورتم برداشتم. بهنام بالای سرم نشسته بود و با لبخند مهربونی نگاهم می‌کرد. با دیدنش اخم‌هام در هم فرو رفت و با شتاب نیم‌خیز و از حالت درازکش خارج شدم. بهنام، بی‌حرکت در همون حالت نشسته‌ی خودش قرار داشت. به دور و برم نگاه کردم. سالن بزرگی با دکوراسیون لوکس و رنگ غالب طوسی به چشم می‌خورد. دستم رو ستون بدنم کردم و کامل نشستم و به پشتی مبل نقره‌ای تکیه دادم. با گیجی یه دور دیگه نگاهم رو دور سالن چرخوندم تا بلکه علت بودنم در این‌جا رو بفهمم.
    گرمی دستی رو روی دستم حس کردم و از جا پریدم. نگاهم میخ بهنامی شد که، پایین مبل روی پارکت‌های شکلاتی زانو زده بود. دستم رو کشیدم؛ ولی بهنام محکم نگهش داشته بود.
    عصبی بودم و حوصله‌ی مسخره بازی‌های بهنام رو نداشتم. نمی‌دونستم چند وقت و به چه دلیل این‌جام و همین موضوع کلافه‌ترم می‌کرد. با دست آزادم ضربه‌ی نسبتاً محکمی به شونه‌ی بهنام زدم و پرخشم غریدم:
    - ولم کن!
    دست بهنام از دستم جدا شد و بهنام با شدت نسبتاً زیادی، به عقب هُل داده شد. برای چند ثانیه نگاه ناباور هردومون در هم قفل و دست مهاجم من در هوا خشک شد. باورم نمی‌شد که این‌قدر شدت ضربه‌م بالا بوده که تونسته بهنام رو به عقب برونه!
    بهنام سریع‌تر از من به خودش اومد و به مبل نزدیک شد. دوباره به خاطر نزدیک شدنش، اخم‌هام در هم فرو رفت. هیچ تصوری از دلیل بودنم در کنار بهنام نداشتم. تنها چیزی که یادم می‌اومد، ترانه بود که کاپشن و کوله‌م رو به دستم داد و بعد از ساختمون انتشارات خارج شدیم و بعد...
    هر چه‌قدر فکر می‌کردم، چیز بیشتری یادم نمی‌اومد. منطقی این بود که باید سوار اتوبوس می‌شدم و به خونه می‌رفتم؛ ولی الان این‌جا و توی خونه اشرافی بهنام بودم.
    حرصی از ذهن بی‌سامانم، دستم رو روی دسته‌ی چوبی مبل فشار دادم و از روش بلند شدم. بهنام هم هم‌زمان با من از روی زمین بلند شد و دقیقاً روبه‌روم ایستاد. بی‌ثمر به دور و برم نگاه می‌کردم و نمی‌دونستم دنبال چی هستم. یه حس خیلی بد کل وجودم رو گرفته بود و یکی در نهادم فریاد می‌کشید که هر چه زودتر از این خونه جهنمی خارج بشم؛ ولی نمی‌دونستم این گیجی و تعلل بیش از حد من برای چی بود؟ حتی نمی‌دونستم این رفتار خنثی و عجیبم در برابر بهنام از کجا نشأت می‌گرفت؟
    دوباره شونه‌هام اسیر دستان زورمند بهنام شد. نگاه بی‌روحم رو به چهره‌ی مرموزش دوختم. چشمانش می‌درخشید و من لبخند نهفته در نگاهش رو حس می‌کردم.
    دست چپش رو از روی شونه‌م برداشت و به طرف صورتم آورد. با انزجار صورتم رو برگردوندم و سعی کردم دوباره با اون نیروی فوق‌العاده و ناگهانی از دستش خلاص بشم؛ ولی تلاشم بی‌ثمر بود! بهنام با یه دستش محکم شونه‌م رو نگه داشته بود و با دست دیگه‌ش به آرومی گونه‌م رو نوازش می‌کرد.
    با صدای خمـار و بم گونه‌ای گفت:
    - درد نداری؟
    سرم با سرعت چرخید و با چشم‌هایی گرد شده نگاهش کردم. درد؟ منظورش چی بود؟ ناخودآگاه دست‌هام رو به شکم و کمرم کشیدم. درد نداشتم! چرا باید درد داشته باشم؟!
    بهنام همچنان گونه‌م رو با پشت دستش نوازش می‌کرد و من گیج و بی‌حرکت به لبخند ملیحش خیره بودم.
    یک دفعه بدنم کشیده شد و جیغ خفیفی کشیدم. بهنام در آغوشم کشیده بود. از شوکی که بهم دست داد نفسم بُرید. شک نداشتم که بهنام دیوانه شده. هُرم نفس‌هاش گوش و گردنم رو می‌سوزوند و من تازه اون موقع بود که فهمیدم مقنعه‌م سرم نیست! با صدایی که به نظرم زیبا‌تر شده بود کنار گوشم زمزمه کرد:
    - هنوز وقتش نشده!
    دوباره نفسش رو روی پوست گردنم رها کرد. ناخواسته ناله‌ای سر دادم. بهنام با شنیدن صدام جانمِ کشیده‌ای گفت و شونه‌م رو بیشتر در برگرفت.
    از رفتار خودم عصبی بودم. به جای این‌که بهنام رو از خودم دور کنم و یکی محکم زیر گوشش بزنم، مثل عروسک در بغلش قرار گرفته بودم و لوس و گربه مانند در برابر آغوشش آه و ناله می‌کردم!
    بالاخره عقلم حاکم شد و با فشار دست‌هام سعی کردم بهنام رو به عقب بفرستم. بهنام چند لحظه‌ی دیگه نگهم داشت و در نهایت ازم جدا شد. لبخند جذابی زد و مقنعه‌م رو به طرفم گرفت و خونسرد گفت:
    - شماره‌م رو توی گوشیت سِیو(save) کردم. کاری داشتی باهام تماس بگیر!
    دهانم از تعجب باز موند. گوشی من رمز داشت! چه‌طور بهنام تونسته اون قفل درهم و سخت رو باز کنه و شماره‌ش رو ذخیره کنه؟
    همون‌موقع که در حیرت غرق بودم، بهنام مقنعه‌م رو به طور کج و کوله سرم کرد و کاپشنم رو بهم پوشوند و من همچنان مثل یه مجسمه ایستاده بودم. نمی‌دونم چرا علی‌رغم تنفرم نسبت به بهنام، از این کارش خوشم اومد! انگار من هم دیوونه شده بودم که مادر و نگرانیش و همه‌چیز رو فراموش کرده بودم و بیهوده برای هر حرکت بهنام خوشحال می‌شدم.
    بهنام دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت درِ خروجی سالن هدایتم کرد و در همون حین گفت:
    - تا پایین باهات میام. برات آژانس گرفتم!
    تا پایین؟پایین کجا؟ چرا آژانس؟ چرا خودش من رو نمی‌رسوند؟
    یهو چشمم به تلویزیون پنجاه و چند اینچ وسط سالن افتاد و با ذوق گفتم:
    - وای بهنام این چه‌قدر قشنگ و بزرگه!
    بهنام بی‌تفاوت سری تکون داد و درِ خروج رو باز کرد و من رو تقریباً از خونه هُل داد بیرون! قبل از این‌که به خودم بیام دوباره دستم رو گرفت و با هم وارد آسانسور شدیم. ذهن آشفته‌م مدام به همه‌جا پر می‌کشید و هر بار که به آغـ*ـوش بهنام فکر می‌کردم تمام وجودم غرق شادی می‌شد. نمی‌دونستم چرا؛ ولی ذهنم فقط لحظات شیرین رو پردازش می‌کرد و دیگه انگار اصلاً برام مهم نبود که چرا و به چه مدت توی خونه بهنام بیهوش بودم.
    وقتی به خودم اومدم که بهنام روی صندلی عقب آژانس نشوندم و کوله‌م رو روی پام گذاشت و در حالی که از در اتاقک ماشین خم شده بود، به طور تاکیدوار گفت:
    - مهلا! مستقیم میری خونه! باشه؟
    اتوماتیک‌وار سرم رو تکون دادم و بهنام در حالی که در ماشین رو می‌بست گفت:
    - یادت نره بهم زنگ بزنی!
    دوباره توی اوهام فرو رفتم و نفهمیدم که کی ماشین به راه افتاد. سوالات زیادی وجود داشت و گویا تازه یادم اومده بود که باید به جواب برسم. این‌که توی خونه بهنام چکار می‌کردم؟ دلیل رفتار عجیب بهنام و کردار غیرمعمول من چی بود؟ و مهم‌تر این‌که چرا بهنام گفت باهاش تماس بگیرم؟!
    پوفی کشیدم و کلافه از افکار نابه‌سامانم سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و چشمانم رو بستم. راننده‌ی آژانس موزیک شادی رو گذاشته بود و بی‌توجه به من در حال هم‌خوانی با خواننده بود. هم‌زمان با ریتم آهنگ سرم رو خفیف تکون می‌دادم. با انگشت‌هام روی دکمه‌های لباسم می‌کشیدم و لمسشون می‌کردم. یک دفعه چشمانم باز شد و قلبم به تپش افتاد. دستم روی جای دکمه‌ی خالی مانتوم خشک شد. با ترس و وحشت دستم رو روی ردیف دکمه‌ها حرکت دادم. دستم به انتهای مانتو و دکمه‌ی رها شده افتاد. دکمه‌های مانتوم ناموازی بسته شده بود. من همیشه صد بار قبل از خروج از خونه لباسم رو چک می‌کردم و امکان نداشت دکمه‌هام رو ناهمسان بسته باشم. ترس عجیبی به قلب بی‌تابم رسوخ کرد و دست‌هام مشت شد. حتی تصور چیزی که به خاطرم می‌اومد هم هراس انگیز بود!
    به نفس‌نفس افتادم و عرق سردی روی تنم نشست. مثل گردباد حرف‌های بهنام توی سرم پیچید. دهانم خشک شده بود. بدنم از ترس لرزید و صدای بهنام در ذهنم مداوم تکرار شد «درد نداری؟!»
    ***

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    حسام
    تلویزیون روشن بود. سریالی که شاید در طی این سال‌ها قریب بر صد دفعه نمایش داده شده بود، باز هم از یکی از شبکه‌های ملی نشون داده می‌شد. کارگردان در سکانس پیش رو، چهره‌ی پدر نگرانی رو به تصویر کشیده بود که از دست پسر جوانش کلافه شده بود.
    مرد میانسال نفسی عصبی کشید و با حرص گفت:
    - کی می‌خوای بفهمی که من صلاحتو می‌خوام؟
    دوربین از چهره‌ی مرد فاصله گرفت و به جوان تقریباً خوش سیمایی رسید. جوانک با حالتی جسور به پشتی مبل قهوه‌ای تکیه داده بود و دست‌هاش رو روی سـ*ـینه‌ش قفل کرده بود. پوزخند نقش بسته روی لبش بیش از هر چیزی جلب توجه می‌کرد. چشمان عسلی رنگش درخشید و با وقاحت رو به پدرش گفت:
    - صلاح من به خودم مربوطه، نه تویی که سابقه‌ی به اون درخشانی داری!
    دست‌های مرد میانسال مشت شد. فکش از عصبانیت می‌لرزید. دهانش رو باز کرد تا جواب گستاخی پسر ناخلفش رو بده که...
    بی‌حوصله با کنترل تلویزیون رو خاموش کردم.
    سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمانم رو بستم. نمی‌دونم این سریال کلیشه‌ای و مسخره چی داشت که هر بار پای تلویزیون می‌نشستم و وقتم رو برای سکانس‌های کسالت‌آورش حروم می‌کردم؟
    زندگیم شده بود تکرار مکررات. صبح‌ها بی‌هدف از خواب بیدار می‌شدم و سرم رو به کارهای بیهوده و کسالت‌آور گرم می‌کردم و شب‌ها دوباره به عالم بی‌خبری فرو می‌رفتم و دوباره روز از نو و روزی از نو!
    انگار واقعاً پیر شده بودم. هر بار غرق توهم می‌شدم که امشب اگه بخوابم دیگه بیدار نخواهم شد. خونه به طرز فجیعی ساکت و محزون به‌نظر می‌رسید، درست مثل زمانی که لیلا فوت کرد و من از غم نازل شده روی زندگیم و پارسا به‌خاطر افسردگی حادش حالت صامت گرفته بودیم.
    پوفی کشیدم و کلافه از روی مبل بلند شدم. به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم. یازده شب بود و هنوز از پارسا خبری نشده بود. بالغ بر صد بار با گوشیش تماس گرفتم و هر بار خاموش بود. به آشپزخونه رفتم. در یخچال فریزر نقره‌ای رنگ رو باز و بطری آب رو ازش خارج کردم. بطری رو وارونه کردم و آب داخل لیوان بلوری روی اپن ریخت. لیوانی که معلوم نبود از کی تا حالا این‌جاست و کثیفه یا تمیز؟!
    پرصدا آب سرد رو سر کشیدم. برودت آب، ماهیچه‌های حنجره‌م رو به شکنجه می‌کشید؛ ولی برای سرد شدن قلب به آتش کشیده شده‌م نیاز بود!
    صدای تیک تاک ساعت روی دیوار اعصابم رو به‌هم می‌ریخت. یه لحظه دیوانه شدم و با قدرت لیوان رو داخل سینک ظرفشویی پرت کردم! لیوان بی‌نوا جیغی از سر ترس کشید و به هزاران قطعه‌ی ریز و درشت تقسیم شد. نفس‌نفس می‌زدم. حس و حال بدی داشتم، خیلی بد.
    سرم رو برگردوندم و نگاهم قفل شد در چشمان مهربان لیلا. دستش رو زیر چونه‌ش گذاشته بود و با لبخند به لنز دوربین عکاسی خیره شده بود. موهای مشکی و لختش زیر شال یاسی حریر دلبری می‌کرد. این عکس یکی از زیباترین عکس‌های دنیا بود! عکسی که امروز یکی از دلخوشی‌های من برای نفس کشیدنه.
    به یاد دوران خوش زندگیم در کنار لیلا آه جان‌سوزی کشیدم. احساس می‌کردم لبخند لیلا در عکس روی دیوار کمرنگ‌تر شده. ابروهای کمانی و زیباش به‌هم نزدیک‌تر شده بودن و نگرانی در میشی چشمانش موج می‌زد.
    چشم از عکس لیلا گرفتم و با شرمساری سرم رو پایین انداختم. لیلا نگران بود، درست مثل منی که نگران و مضطرب بودم. پارسا این روزها واقعاً عجیب شده بود. صبح‌ها از خونه بیرون می‌زد و تا نیمه‌های شب به خونه برنمی گشت و در مقابل پرسش‌های من پرخاشگرانه عمل می‌کرد. رفتارش کاملا عوض شده بود و هیچ شباهتی به پارسای گذشته نداشت.
    ناصر هم از این بابت عصبانی بود و رفتار عجیب پارسا رو از چشم من می‌دید. دیروز هم یه دعوای مفصل راه انداخت که «تو مغز پارسا رو شستشو دادی و از منی که پدر اصلیشم دورش کردی!» و با چشم‌های عسلیش که به پارسا ارث رسیده بود، در چشمان بی‌روح من زل زد و فریاد کشید «اون مال منه!» و عجیب‌تر از اون یلدا که کلی جیغ کشید و کولی بازی درآورد که عشقش رو ازش دور کردم!
    نمی‌دونستم باید به چی بخندم! به ناصری که ادعای پدری داره یا به یلدایی که فکر می‌کنه پارسا برادرشه و به قول خودش مثل مصریان باستان می‌خواد با برادرش ازدوج کنه؟!
    اوضاع بیش از حد مسخره شده بود و بدتر از همه خود پارسا بود. می‌دونستم که الان کاری نداره. از زمان مرگ مهناز دیگه دانشگاه نرفته بود و صبح تا شب توی خیابون‌ها علاف می‌چرخید.
    دیروز وقتی پس اندازش تموم شد و کفگیرش به ته دیگ خورد، ازم پول خواست و من هم که از دستش عصبی بودم بهش پولی ندادم.
    از رفتار بی‌ادبانه و فحش‌های رکیکی که نثار من و مادرش کرد و البته سیلی جانانه‌ای که توی گوشش زدم بگذرم، واکنش بعدش غیرقابل تصور بود. وقتی دستش روی گونه‌ی سرخش بود، نگاه عمیقی بهم انداخت و بی‌هیچ حرفی از خونه بیرون زد.
    دیشب بیرون از خونه بود و تماس‌های وقت و بی‌وقتم بدون پاسخ موند. امشب هم با دلنگرانی یه گوشه نشستم و سعی می‌کردم خودم رو با سریال‌های بی‌مزه‌ی تلویزیون مشغول کنم؛ ولی زهی خیال باطل.
    نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. خدایا! خودت مراقبش باش!
    همون لحظه صدای چرخیدن کلید درون قفل به گوش رسید و درِ ورودی باز شد. چهره‌ی زار و پریشون پارسا رو دیدم و هوا رو با شدت از دهانم به بیرون فرستادم.
    موهای روشنش آشفته بود. چشم‌های عسلیش خسته بود و زیرش گود افتاده بود. لباس‌هاش خاکی بود و شلوار کتون مشکیش به خاکستری می‌زد. نگاه سردی به من انداخت و با سستی وارد خونه شد و در رو محکم بهم بست. بی‌توجه به نگاه شوکه و عصبی من از کنارم گذشت و با قدم‌های ناپیوسته و تلوتلوخوران به سمت اتاقش رفت. قدم تند کردم و با خشم شونه‌ش رو در چنگ گرفتم و غریدم:
    - تا الان کدوم گوری بودی؟


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    به سرعت روی پا چرخید و با چشم‌های بُراق شده بهم خیره شد. رگه‌های آتشین میون عسلی چشم‌هاش حجیم‌تر شد و نبض روی گردنش پرشتاب ضربه می‌زد. باز شدن لب‌هاش همانا و هُرم متعفن الـ*کـل همانا.
    - به خودم مربوطه!
    چشم‌هام رو از انزجار بستم. انگاردرست مثل همون سریال کلیشه‌ای شد!
    تنه‌ی محکمی به شونه‌م زد و دوباره به سمت اتاق رفت.
    از خشم دست‌هام مشت شد. پارسا کِی این‌قدر وقیح شده بود؟ چه‌طور منِ احمق تا حالا نفهمیده بودم چه غلطی می‌کنه؟ چی باعث شده بود که پارسای مومن و نجیبِ لیلا یک دفعه به گـ ـناه و مـسـ*ـتی پناه ببره؟
    دلم می‌خواست مثل بچگی‌هاش چنان بزنم توی دهنش که نوشیدنی خوردن تا ابد از خاطرش پاک بشه. اما دروغ چرا؛ دیگه زورم مثل قدیم‌ها بهش نمی‌رسید! همین دیروز که بهش سیلی زدم، با گستاخی تمام می‌خواست ضرب دستش رو بهم نشون بده؛ ولی نمی‌دونم چرا دستش توی هوا خشک و از عمل بی‌شرمانه‌ش منصرف شد؟
    به یاد جدال دیروز نفس کلافه‌ای کشیدم. چشم‌هام رو باز کردم و با نگاهم رد جوراب‌های کثیفش روی پارکتِ کف سالن تا دم اتاقش رو دنبال کردم. بوی شدید و منزجرکننده‌ی عرق توی فضای خونه پیچیده بود. صدای خفیف پرت کردن وسایل از اتاق به گوش می‌رسید.
    چشم از لکه‌های سیاه و آلوده‌ی کف زمین گرفتم و به سمت اتاق گام برداشتم. در چهارچوب ایستادم و نگاه متاسفم رو دور تا دور اتاق چرخوندم. تخت فلزی قهوه‌ای گوشه اتاق، بیش از هر چیز دیگه‌ای جلب توجه می‌کرد. پیراهن چرک و کثیف زرشکی و شلوار خاک‌آلودش روی تخت نامرتب رها شده بود. جوراب‌های سفیدش که از شدت تعفن به دودی می‌زد روی بالش سورمه‌ای افتاده بودن. پتوی گلبافت آبی گوشه‌ی تخت مُچاله شده بود و سنگینی شلوار کثیف پارسا رو تحمل می‌کرد.
    صدای شرشر آب کمی دلگرمم کرد. خوب بود، یه دوش آب گرم می‌تونست حالش رو جا بیاره و در همین مدت من باید پی می‌بردم که چرا پارسا یه دفعه متحول شده!
    پیراهن و شلوار فوق کثیفش رو از روی تخت برداشتم. صورتم جمع شد و سعی کردم نفسم رو برای چند ثانیه حبس کنم. بدون این‌که حتی به برداشتن اون جوراب‌های غرق کثافت فکر کنم، راه خروج از اتاق رو پیش گرفتم.
    هم‌زمان که از سالن پذیرایی به سمت آشپزخونه می‌رفتم، کمربند چرم مشکی رو از دور کمر شلوار خاکی درآوردم و از دور روی مبل تک نفره‌ی روبه‌روی تلویزیون پرتاب کردم. به نوبت دستم رو وارد جیب‌های طرفین شلوارش کردم تا مبادا چیزی داخلش باشه. محتوای جیب شلوار رو خالی کردم و با پوزخند به چند هزاری در دستم نگاه کردم. اسکناس‌های کهنه و نیمه سالم سبز رو روی اُپِن آشپزخانه گذاشتم.
    به طرف ماشین لباسشویی گام برداشتم و پیشاپیش به حال زارش تاسف خوردم. روی زمین زانو زدم و دستم رو به دستگیره‌ی ماشین لباسشویی گرفتم. چند بار دستگیره رو کشیدم؛ اما انگار خیال باز شدن نداشت! گویا ماشین لباسشویی نگون‌بخت هم از شستشوی لباس‌های بد بوی پارسا امتناع می‌کرد.
    عصبی بودم و انگار زمین و زمان خیال ناسازگاری داشت. با قدرت دستگیره رو به سمت خودم کشیدم. درِ ماشین لباسشویی باز شد و ماشین مفلوک از خود صدایی ناهنجار آزاد کرد.
    پوفی کشیدم و شلوار رو داخل ماشین انداختم. قصد داشتم پیراهن رو هم راهی پاکی کنم که یادم اومد جیب‌هاش رو خالی نکردم. با بی‌حوصلگی دستم رو داخل تنها جیبش فرو بردم و کاغذ چهارتا شده‌ی داخلش رو بیرون کشیدم و روی زمین آشپزخونه پرت کردم.
    دستم رو به سمت چپ دراز کردم و سبد لباس‌های کثیف رو از کنار یخچال به سمت خودم روی زمین کشیدم. خواستم لباس‌های دیگه رو داخل ماشین بریزم؛ ولی منصرف شدم. لباس‌های پارسا بیش از حد کثیف بود. جوری که احساس می‌کردم ممکنه اگه با باقی لباس‌ها شسته بشه، مثل یه بیماری مُسری کل البسه رو آلوده کنه! عاقبت راضی نشدم و بعد از تنظیمات ماشین لباسشویی، به تنها شسته شدن لباس‌های پارسا رضایت دادم.
    دست‌هام رو روی زانوهام فشار دادم و از جا بلند شدم. چرخیدم و ایستاده وسط آشپزخانه،دست به کمر به لکه‌های مشهود سالن چشم دوختم.
    پوفی کشیدم و با چشم به دنبال چیزی برای پاک کردن پارکت از رد سیاه بودم که چشمم به کاغذ رها شده‌ی روی زمین افتاد. چند قدم به خروجی آشپزخونه نزدیک و روی زانو خم شدم و کاغذ رو برداشتم.
    تای وسطش رو باز کردم و نگاهی اجمالی به کل برگه انداختم. انگار یه جور نامه بود و کسی با خطی خرچنگ قورباغه چند سطری نوشته بود.
    کاغذ به دست از آشپزخونه خارج شدم و پشت میز ناهارخوری چهارنفره، روی صندلی پلاستیکی نشستم. در حالی که عینک طبیم رو به چشم می‌زدم کاغذ رو بالاتر و در راستای نگاهم قرار گرفتم.
    با خوندن هر کلمه روح از تنم جدا می‌شد. عرق سردی روی تنم نشست و چشم‌هام برای چند ثانیه تار شد. برگه از دستم روی شیشه میز سقوط کرد. سقوط برگه صدایی نداشت، درست مثل شکستن روح و روان من!
    لغات جمله‌ی آخر برگه از جلوی نگاهم کنار نمی‌رفت: «با توجه به مواردی که عرض کردم، من به عنوان پزشک لازم دونستم که بهتون اطلاع بدم به احتمال نود درصد، شما پسر این خانواده نیستید!»
    چند ثانیه در اوهام غرق شدم. اسم نویسنده درست زیر متن بود، با امضایی پرپیچ و خم و مسخره. نمی‌دونم با چه حال و چه سرعت و چه‌طور دفترچه‌ بیمه‌ی پارسا رو پیدا کردم و به آخرین برگه‌ی استفاده شده‌ش رجوع کردم. در دل صدها بار دعا کردم که ذهنیتم اشتباه باشه؛ ولی با دیدن مهر پزشک روی برگه‌ی دفترچه، تمام امیدم ناامید شد.
    اسم خود لعنتیش بود! همون دکتر جوون و بی‌مغزی که اون روز در بیمارستان باهام بحث کرد! همون که بهم گفت خون من به پارسا نمی‌خوره!
    یه دفعه از جا پریدم و دوان دوان به سمت اتاق پارسا رفتم. دست و پاهام از وحشت می‌لرزید و قلب پرتلاطمم به هراس افتاده بود. عرق از سر و صورتم روان شده بود و به نفس‌نفس افتادم.جلوی در اتاق رسیدم و آب دهانم رو به سختی فرو دادم.
    خدا رو شکر که در حمام خونه از توی اتاق پارسا باز می‌شد و فقط به این اتاق راه داشت. دست‌های لرزونم رو جلو بردم و دستگیره‌ی نقره‌ای در رو در دست گرفتم و کشیدم. دستم عرق کرده بود و انگشت‌هام از روی دستگیره مدام سُر می‌خورد. نمی‌دونستم دارم چکار می‌کنم! گویا دچار جنون آنی شده بودم و ذهنم توانایی هیچ گونه تحلیلی نداشت. بالاخره در بسته شد. با رعشه کلید رو وارد قفل در بردم و سه دور چرخوندم. با هر چرخش انگار راه نفسم بازتر می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا