***
صدای حرکت پاندول و تیک تاک ساعت طرح چوب روی دیوار، دلهرهم رو بیشتر میکرد. هوا به نسبت فضای بیرون سردتر بود و من از ترس نگاه شاکی صاحب اتاق، جرئت نداشتم بگم که پنکهی کنار پنجره رو خاموش کنن. همونطور که از سرما به خودم میپیچیدم، بدنم رو منقبض کردم و دستهام رو دوطرف شونهم انداختم. گویا حس من به پارسا منتقل شده بود که به سمت کمد دیواری کوچیک و قهوهای گوشهی اتاق رفت و از داخلش پتوی نیمه ضخیم گلبافت رو خارج کرد. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و با چشمهای ذوق زدهم، پارسا رو تا رسیدن به تخت همراهی کردم. پارسا با لبخند تای پتوی یاسی رنگ رو باز کرد و تا زیر سـ*ـینهم پهنش کرد. سری برای چشمهای قدردانم تکون داد و لب زد:
- میخوای بازم برات پتو بیارم؟
با همین محبت کوچیکش، انگار موجی از گرما در رگهای یخ بستهم تزریق شد. لبخند تشکرآمیزی به دیدگان مهربونش زدم و سرم رو به نشونهی نفی تکون دادم. از طرفی قلبم به سرعت نور میتپید. موقعیت جالبی نبود. بعد از اینکه داخل ماشین، مسئله رو کاملاً سانسور شده و خلاصه برای پارسا توضیح دادم، پیشنهاد داد پیش یکی از آشناهاشون بریم تا اگر مشکلی داشتم بتونم بیسر و صدا حلش کنم. من هم که چارهای نداشتم قبول کردم. بعد از رسیدن به بیمارستان، پارسا تن خستهم رو به اتاق بزرگی راهنمایی کرد که به گفتهی خودش متعلق به یکی از آشناهاشونه که از قضا جزو پرسنل اصلی بیمارستانه. بماند که به زور وادارم کرد روی تخت تک نفرهی کنار پنجره دراز بکشم و من اون لحظه از خجالت آب شدم. وقتی آشنای پارسا سررسید و من و پارسا رو داخل اتاقش دید، کاملاً جا خورد و متعجب شد. پارسا موضوع رو خلاصهتر از چیزی که براش گفته شده بود به دکتر گفت و قرار شد تا مقداری از خونم تحت یه آزمایش فوری قرار بگیره. در همین زمان که منتظر جواب آزمایش بودم، به خوبی سنگینی نگاه دکتر میانسال رو حس میکردم. کسی که پارسا عمو صداش میزد و فکر کنم عموی واقعی پارسا باشه؛ چرا که شباهت واضحی بههم دارن. هر دوقد بلند، هر دو چشم عسلی و هر دو با موهای نیمه روشن و موجدار.
دکتر کنار پارسا ایستاد. دیافراگم گوشی پزشکیش رو روی قفسه سـ*ـینهم گذاشت و حرکت داد. بدون اینکه دکتر چیزی بگه، شروع کردم به کشیدن نفسهای عمیق و نیمهعمیق که باعث نشستن پوزخند تمسخرباری روی لبهای دکتر شد که حیرتم رو بیشتر کرد.
نگاهم به پارسا افتاد که کنار دکتر ایستاده بود و با دقت به معاینه کردنش نگاه میکرد. تصویر روبهروم واقعاً شگفتآور بود. انگار نسخهی جوون و پیر یه انسان رو همزمان جلوی روم گذاشته بودن. هرچند ساختار صورت پارسا به دکتر شبیه نبود و جز رنگ چشمها خصوصیت مشترک دیگهای نداشتن؛ اما همین رنگ مشترک، شباهت عجیبی در چهرهشون ایجاد میکرد. با اینکه پدر پارسا رو فقط یه بار اون هم در مراسم خاکسپاری مهناز دیده بودم؛ اما گمان میکنم پارسا بیشتر به عموش شباهت داره نه پدرش.
تقهای به در خورد و اجازهی تحلیل بیشتر رو ازم گرفت! صدای مردونهی دکتر اجازهی ورود صادر کرد. در باز شد و پرستاری قدکوتاه و ریزنقش وارد اتاق شد. دیدم که دوان دوان به سمت میز گوشهی اتاق رفت و چند برگه رو روش قرار داد و سریع و با عجله اتاق رو ترک کرد.
دکترهمچنان که معاینهام میکرد، خطاب به پارسا گفت:
- برو درو ببند و اون برگهها رو برام بیار.
از جدیت و خشکی کلامش ماتم برد. جوری که پارسا عمو عمو راه انداخته بود، انتظار برخورد صمیمانهتری رو داشتم. شاید هم جلوی منِ غریبه اینطور رفتار میکرد!
به هرحال پارسا سری تکون داد و بیهیچ حرفی اوامر دکتر رو انجام داد.دقیقهای بعد، دوشادوش دکتر کنار تخت ایستاده بود. با ترس به انگشتهای دکتر خیره بودم که برگهها رو ورق میزد و مشخص بود که بیحوصله در حال بررسیشونه. با ورق خوردن سومین برگه، اخمهای درهم دکتر، پیوستهتر شد. ترس در جان و تنم رخنه کرد و دستهام شروع به لرزیدن کردن.آب دهانم رو به سختی قورت دادم و در حالی که نم اشک در چشمهام نشسته بود، به چهرهی عبوس دکتر چشم دوختم.
یهدفعه حس کردم دست یخ زدهم در یه کورهی آتشین فرو رفت. تکونی خوردم و هین کشیدهای از بین لبهام به بیرون راه پیدا کرد. دکتر با شنیدن صدام، نگاهش رو از برگهها گرفت و به دستهای پیوند خوردهی من و پارسا دوخت.
از عصبانیت دندونهاش رو روی هم سایید و نگاه بدی به چهرهی رنجورم انداخت که از خجالت رنگ باختم. نمیدونم چرا پارسا این کار رو کرد و چرا دکتر اینقدر روش حساسه؟!
به طور کاملاً ارادی خواستم دستم رو از میون انگشتان پارسا خارج کنم که با ممانعت پارسا روبهرو شدم. نگاهم رو کمی چرخوندم و بهتزده به پارسا دوختم. واقعاً معلوم نبود چش شده! از موقعی که به بیمارستان رسیدیم، مدام اعمال غیرعادی انجام میداد و هر بار که با حیرت نگاهش میکردم، مثل الان لبخند ملیح تحویل میداد! به قول شاعر «حیرتا»!
صدای سرفهی مصلحتی و حرصی دکتر، ارتباط بصریمون رو قطع کرد. توجهم به دکتر جلب شد که برگه به دست به سمت دیگهی اتاق رفت و اونها رو به همراه گوشی پزشکی دور گردنش، روی میز اداریش گذاشت. روی پا چرخید و این بار نگاه فوق بدی به دستهای ما انداخت. من که طاقت نگاه قضاوتگرانهی دکتر و رفتار بچگانهی پارسا رو نداشتم، دستم رو با شدت کشیدم و در مقابل نگاه مبهوت پارسا، دستهام رو در هم گره زدم و روی شکمم گذاشتم.
نگاه پارسا رنگ رنجیدگی به خود گرفت؛ ولی برای من مهم نبود. قرار نبود به خاطر حضورش در آرامستان و رسوندنم به بیمارستان، بازیچه قرارم بده و جلوی کسی که عمو خطابش میکنه، فیلم هندی بازی کنه!
صدای قدمهای دکتر روی موزاییکهای کف رو میشنیدم و کمی بعد صدای بم خودش رو:
- خوشبختانه شما مشکل حادی ندارید!
قلبم ایستاد و در یه لحظه ریههام از نفس خالی شد. هم من و هم پارسا همزمان گفتیم:
- چی؟
دکتر جلوتر اومد و کنار پارسا ایستاد. دستهاش رو روی سـ*ـینهش جمع کرد و جدی گفت:
- بدن شما پاکه، البته تقریباً!
با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
دکتر متفکرانه به چشمهای پرسوالم نگاه کرد و بعد از کمی گفت:
- چیزی که به بدن شما تزریق شده مواد مخـ ـدر نبوده، بلکه شبه مخـ ـدر بوده.
چشمهام ریز شد و ابهامم بیشتر. از طرفی هم خوشحال بودم که معتاد نشدم؛ ولی بدن درد خفیفی که داشتم، با حرفهای دکتر تناقض داشت.
پارسا کمی به چپ چرخید و در حالیکه سوی نگاهش به نیمرخ دکتر بود متفکرانه پرسید:
- عمو! میشه بیشتر توضیح بدید؟
دکتر که گویا نمیخواست از آنالیز چهرهی من نگونبخت دست برداره، در همون حال گفت:
- طبق جواب آزمایش، مادهای که خونتون رو مسموم کرده «آمفتامین» بوده که نوعی محرک اعصاب و روانه.
پارسا دستی زیر چونهش گرفت و مثل اندیشمندان هومی کشید و گفت:
- پس بدن دردش برای چی بوده؟
دکتر از کنار پارسا رد شد و تخت رو دور زد. همزمان سر من هم با قدمهاش چرخید و در کنار میلهی سرم متوقف شد. دکتر کمی با شیر آنژیوکت کلنجار رفت و بدون اینکه نگاهش رو از آنژیوکت بگیره گفت:
- این ماده مناسب همهی افراد و البته تزریق نیست. مصرف زیاد و مداومش میتونه باعث وابستگی و اعتیاد بشه.
خون در رگهام یخ بست. چه خطری از بیخ گوشم گذشت. بهنام میخواست با چند بار تزریق پیدرپی، بدنم رو آلوده کنه.
دکتر دست راستش رو در هوا چرخوند و انگشت اشارهش رو به طرفم گرفت و گفت:
- به ایشون هم مقدار بالایی تزریق شده. ساعات اول تزریق، احتمالاً گنگی و انرژی غیرعادی حس میشه که در ساعات بعد، با کم شدن اثر آمفتامین، بدن یکدفعه از حالت سرخوشی خارج و دچار کمبود میشه و بعد هم به دنبال جایگزین میگرده.
ذهنم به روز قبل پر کشید. همون موقعی که با حسی عجیب توی خونه بهنام چشم باز کردم و اون ضربهی محکمی که به شونهی بهنام وارد کردم. واقعاً چنین قدرتی در اون لحظه از من بعید بود و حالا میفهمیدم که اثرات اولیهی مادهی تزریقی بوده.
دکتر سرش رو بالا آورد و نگاه عسلیش رو در نگاه ریزشدهی پارسا دوخت و با لحن خاصی گفت:
- دوستت شانس آورده!
صدای حرکت پاندول و تیک تاک ساعت طرح چوب روی دیوار، دلهرهم رو بیشتر میکرد. هوا به نسبت فضای بیرون سردتر بود و من از ترس نگاه شاکی صاحب اتاق، جرئت نداشتم بگم که پنکهی کنار پنجره رو خاموش کنن. همونطور که از سرما به خودم میپیچیدم، بدنم رو منقبض کردم و دستهام رو دوطرف شونهم انداختم. گویا حس من به پارسا منتقل شده بود که به سمت کمد دیواری کوچیک و قهوهای گوشهی اتاق رفت و از داخلش پتوی نیمه ضخیم گلبافت رو خارج کرد. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و با چشمهای ذوق زدهم، پارسا رو تا رسیدن به تخت همراهی کردم. پارسا با لبخند تای پتوی یاسی رنگ رو باز کرد و تا زیر سـ*ـینهم پهنش کرد. سری برای چشمهای قدردانم تکون داد و لب زد:
- میخوای بازم برات پتو بیارم؟
با همین محبت کوچیکش، انگار موجی از گرما در رگهای یخ بستهم تزریق شد. لبخند تشکرآمیزی به دیدگان مهربونش زدم و سرم رو به نشونهی نفی تکون دادم. از طرفی قلبم به سرعت نور میتپید. موقعیت جالبی نبود. بعد از اینکه داخل ماشین، مسئله رو کاملاً سانسور شده و خلاصه برای پارسا توضیح دادم، پیشنهاد داد پیش یکی از آشناهاشون بریم تا اگر مشکلی داشتم بتونم بیسر و صدا حلش کنم. من هم که چارهای نداشتم قبول کردم. بعد از رسیدن به بیمارستان، پارسا تن خستهم رو به اتاق بزرگی راهنمایی کرد که به گفتهی خودش متعلق به یکی از آشناهاشونه که از قضا جزو پرسنل اصلی بیمارستانه. بماند که به زور وادارم کرد روی تخت تک نفرهی کنار پنجره دراز بکشم و من اون لحظه از خجالت آب شدم. وقتی آشنای پارسا سررسید و من و پارسا رو داخل اتاقش دید، کاملاً جا خورد و متعجب شد. پارسا موضوع رو خلاصهتر از چیزی که براش گفته شده بود به دکتر گفت و قرار شد تا مقداری از خونم تحت یه آزمایش فوری قرار بگیره. در همین زمان که منتظر جواب آزمایش بودم، به خوبی سنگینی نگاه دکتر میانسال رو حس میکردم. کسی که پارسا عمو صداش میزد و فکر کنم عموی واقعی پارسا باشه؛ چرا که شباهت واضحی بههم دارن. هر دوقد بلند، هر دو چشم عسلی و هر دو با موهای نیمه روشن و موجدار.
دکتر کنار پارسا ایستاد. دیافراگم گوشی پزشکیش رو روی قفسه سـ*ـینهم گذاشت و حرکت داد. بدون اینکه دکتر چیزی بگه، شروع کردم به کشیدن نفسهای عمیق و نیمهعمیق که باعث نشستن پوزخند تمسخرباری روی لبهای دکتر شد که حیرتم رو بیشتر کرد.
نگاهم به پارسا افتاد که کنار دکتر ایستاده بود و با دقت به معاینه کردنش نگاه میکرد. تصویر روبهروم واقعاً شگفتآور بود. انگار نسخهی جوون و پیر یه انسان رو همزمان جلوی روم گذاشته بودن. هرچند ساختار صورت پارسا به دکتر شبیه نبود و جز رنگ چشمها خصوصیت مشترک دیگهای نداشتن؛ اما همین رنگ مشترک، شباهت عجیبی در چهرهشون ایجاد میکرد. با اینکه پدر پارسا رو فقط یه بار اون هم در مراسم خاکسپاری مهناز دیده بودم؛ اما گمان میکنم پارسا بیشتر به عموش شباهت داره نه پدرش.
تقهای به در خورد و اجازهی تحلیل بیشتر رو ازم گرفت! صدای مردونهی دکتر اجازهی ورود صادر کرد. در باز شد و پرستاری قدکوتاه و ریزنقش وارد اتاق شد. دیدم که دوان دوان به سمت میز گوشهی اتاق رفت و چند برگه رو روش قرار داد و سریع و با عجله اتاق رو ترک کرد.
دکترهمچنان که معاینهام میکرد، خطاب به پارسا گفت:
- برو درو ببند و اون برگهها رو برام بیار.
از جدیت و خشکی کلامش ماتم برد. جوری که پارسا عمو عمو راه انداخته بود، انتظار برخورد صمیمانهتری رو داشتم. شاید هم جلوی منِ غریبه اینطور رفتار میکرد!
به هرحال پارسا سری تکون داد و بیهیچ حرفی اوامر دکتر رو انجام داد.دقیقهای بعد، دوشادوش دکتر کنار تخت ایستاده بود. با ترس به انگشتهای دکتر خیره بودم که برگهها رو ورق میزد و مشخص بود که بیحوصله در حال بررسیشونه. با ورق خوردن سومین برگه، اخمهای درهم دکتر، پیوستهتر شد. ترس در جان و تنم رخنه کرد و دستهام شروع به لرزیدن کردن.آب دهانم رو به سختی قورت دادم و در حالی که نم اشک در چشمهام نشسته بود، به چهرهی عبوس دکتر چشم دوختم.
یهدفعه حس کردم دست یخ زدهم در یه کورهی آتشین فرو رفت. تکونی خوردم و هین کشیدهای از بین لبهام به بیرون راه پیدا کرد. دکتر با شنیدن صدام، نگاهش رو از برگهها گرفت و به دستهای پیوند خوردهی من و پارسا دوخت.
از عصبانیت دندونهاش رو روی هم سایید و نگاه بدی به چهرهی رنجورم انداخت که از خجالت رنگ باختم. نمیدونم چرا پارسا این کار رو کرد و چرا دکتر اینقدر روش حساسه؟!
به طور کاملاً ارادی خواستم دستم رو از میون انگشتان پارسا خارج کنم که با ممانعت پارسا روبهرو شدم. نگاهم رو کمی چرخوندم و بهتزده به پارسا دوختم. واقعاً معلوم نبود چش شده! از موقعی که به بیمارستان رسیدیم، مدام اعمال غیرعادی انجام میداد و هر بار که با حیرت نگاهش میکردم، مثل الان لبخند ملیح تحویل میداد! به قول شاعر «حیرتا»!
صدای سرفهی مصلحتی و حرصی دکتر، ارتباط بصریمون رو قطع کرد. توجهم به دکتر جلب شد که برگه به دست به سمت دیگهی اتاق رفت و اونها رو به همراه گوشی پزشکی دور گردنش، روی میز اداریش گذاشت. روی پا چرخید و این بار نگاه فوق بدی به دستهای ما انداخت. من که طاقت نگاه قضاوتگرانهی دکتر و رفتار بچگانهی پارسا رو نداشتم، دستم رو با شدت کشیدم و در مقابل نگاه مبهوت پارسا، دستهام رو در هم گره زدم و روی شکمم گذاشتم.
نگاه پارسا رنگ رنجیدگی به خود گرفت؛ ولی برای من مهم نبود. قرار نبود به خاطر حضورش در آرامستان و رسوندنم به بیمارستان، بازیچه قرارم بده و جلوی کسی که عمو خطابش میکنه، فیلم هندی بازی کنه!
صدای قدمهای دکتر روی موزاییکهای کف رو میشنیدم و کمی بعد صدای بم خودش رو:
- خوشبختانه شما مشکل حادی ندارید!
قلبم ایستاد و در یه لحظه ریههام از نفس خالی شد. هم من و هم پارسا همزمان گفتیم:
- چی؟
دکتر جلوتر اومد و کنار پارسا ایستاد. دستهاش رو روی سـ*ـینهش جمع کرد و جدی گفت:
- بدن شما پاکه، البته تقریباً!
با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
دکتر متفکرانه به چشمهای پرسوالم نگاه کرد و بعد از کمی گفت:
- چیزی که به بدن شما تزریق شده مواد مخـ ـدر نبوده، بلکه شبه مخـ ـدر بوده.
چشمهام ریز شد و ابهامم بیشتر. از طرفی هم خوشحال بودم که معتاد نشدم؛ ولی بدن درد خفیفی که داشتم، با حرفهای دکتر تناقض داشت.
پارسا کمی به چپ چرخید و در حالیکه سوی نگاهش به نیمرخ دکتر بود متفکرانه پرسید:
- عمو! میشه بیشتر توضیح بدید؟
دکتر که گویا نمیخواست از آنالیز چهرهی من نگونبخت دست برداره، در همون حال گفت:
- طبق جواب آزمایش، مادهای که خونتون رو مسموم کرده «آمفتامین» بوده که نوعی محرک اعصاب و روانه.
پارسا دستی زیر چونهش گرفت و مثل اندیشمندان هومی کشید و گفت:
- پس بدن دردش برای چی بوده؟
دکتر از کنار پارسا رد شد و تخت رو دور زد. همزمان سر من هم با قدمهاش چرخید و در کنار میلهی سرم متوقف شد. دکتر کمی با شیر آنژیوکت کلنجار رفت و بدون اینکه نگاهش رو از آنژیوکت بگیره گفت:
- این ماده مناسب همهی افراد و البته تزریق نیست. مصرف زیاد و مداومش میتونه باعث وابستگی و اعتیاد بشه.
خون در رگهام یخ بست. چه خطری از بیخ گوشم گذشت. بهنام میخواست با چند بار تزریق پیدرپی، بدنم رو آلوده کنه.
دکتر دست راستش رو در هوا چرخوند و انگشت اشارهش رو به طرفم گرفت و گفت:
- به ایشون هم مقدار بالایی تزریق شده. ساعات اول تزریق، احتمالاً گنگی و انرژی غیرعادی حس میشه که در ساعات بعد، با کم شدن اثر آمفتامین، بدن یکدفعه از حالت سرخوشی خارج و دچار کمبود میشه و بعد هم به دنبال جایگزین میگرده.
ذهنم به روز قبل پر کشید. همون موقعی که با حسی عجیب توی خونه بهنام چشم باز کردم و اون ضربهی محکمی که به شونهی بهنام وارد کردم. واقعاً چنین قدرتی در اون لحظه از من بعید بود و حالا میفهمیدم که اثرات اولیهی مادهی تزریقی بوده.
دکتر سرش رو بالا آورد و نگاه عسلیش رو در نگاه ریزشدهی پارسا دوخت و با لحن خاصی گفت:
- دوستت شانس آورده!
آخرین ویرایش توسط مدیر: