کامل شده رمان یار سست وفا | Kiarash70 کاربر انجمن نگاه دانلود

محتوا و نثر داستان از نظر شما

  • عالی

    رای: 119 65.4%
  • خوب

    رای: 45 24.7%
  • متوسط

    رای: 11 6.0%
  • ضعیف

    رای: 7 3.8%

  • مجموع رای دهندگان
    182
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kiarash70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/02
ارسالی ها
574
امتیاز واکنش
58,708
امتیاز
901
سن
29
محل سکونت
تهران
***
صدای حرکت پاندول و تیک تاک ساعت طرح چوب روی دیوار، دلهره‌م رو بیشتر می‌کرد. هوا به نسبت فضای بیرون سردتر بود و من از ترس نگاه شاکی صاحب اتاق، جرئت نداشتم بگم که پنکه‌ی کنار پنجره رو خاموش کنن. همون‌طور که از سرما به خودم می‌پیچیدم، بدنم رو منقبض کردم و دست‌هام رو دوطرف شونه‌م انداختم. گویا حس من به پارسا منتقل شده بود که به سمت کمد دیواری کوچیک و قهوه‌ای گوشه‌ی اتاق رفت و از داخلش پتوی نیمه ضخیم گلبافت رو خارج کرد. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و با چشم‌های ذوق زده‌م، پارسا رو تا رسیدن به تخت همراهی کردم. پارسا با لبخند تای پتوی یاسی رنگ رو باز کرد و تا زیر سـ*ـینه‌م پهنش کرد. سری برای چشم‌های قدردانم تکون داد و لب زد:
- می‌خوای بازم برات پتو بیارم؟
با همین محبت کوچیکش، انگار موجی از گرما در رگ‌های یخ بسته‌م تزریق شد. لبخند تشکرآمیزی به دیدگان مهربونش زدم و سرم رو به نشونه‌ی نفی تکون دادم. از طرفی قلبم به سرعت نور می‌تپید. موقعیت جالبی نبود. بعد از این‌که داخل ماشین، مسئله رو کاملاً سانسور شده و خلاصه برای پارسا توضیح دادم، پیشنهاد داد پیش یکی از آشناهاشون بریم تا اگر مشکلی داشتم بتونم بی‌سر و صدا حلش کنم. من هم که چاره‌ای نداشتم قبول کردم. بعد از رسیدن به بیمارستان، پارسا تن خسته‌م رو به اتاق بزرگی راهنمایی کرد که به گفته‌ی خودش متعلق به یکی از آشناهاشونه که از قضا جزو پرسنل اصلی بیمارستانه. بماند که به زور وادارم کرد روی تخت تک نفره‌ی کنار پنجره دراز بکشم و من اون لحظه از خجالت آب شدم. وقتی آشنای پارسا سررسید و من و پارسا رو داخل اتاقش دید، کاملاً جا خورد و متعجب شد. پارسا موضوع رو خلاصه‌تر از چیزی که براش گفته شده بود به دکتر گفت و قرار شد تا مقداری از خونم تحت یه آزمایش فوری قرار بگیره. در همین زمان که منتظر جواب آزمایش بودم، به خوبی سنگینی نگاه دکتر میانسال رو حس می‌کردم. کسی که پارسا عمو صداش می‌زد و فکر کنم عموی واقعی پارسا باشه؛ چرا که شباهت واضحی به‌هم دارن. هر دوقد بلند، هر دو چشم عسلی و هر دو با موهای نیمه روشن و موج‌دار.
دکتر کنار پارسا ایستاد. دیافراگم گوشی پزشکیش رو روی قفسه سـ*ـینه‌م گذاشت و حرکت داد. بدون این‌که دکتر چیزی بگه، شروع کردم به کشیدن نفس‌های عمیق و نیمه‌عمیق که باعث نشستن پوزخند تمسخرباری روی لب‌های دکتر شد که حیرتم رو بیشتر کرد.
نگاهم به پارسا افتاد که کنار دکتر ایستاده بود و با دقت به معاینه کردنش نگاه می‌کرد. تصویر روبه‌روم واقعاً شگفت‌آور بود. انگار نسخه‌ی جوون و پیر یه انسان رو هم‌زمان جلوی روم گذاشته بودن. هرچند ساختار صورت پارسا به دکتر شبیه نبود و جز رنگ چشم‌ها خصوصیت مشترک دیگه‌ای نداشتن؛ اما همین رنگ مشترک، شباهت عجیبی در چهره‌شون ایجاد می‌کرد. با این‌که پدر پارسا رو فقط یه بار اون هم در مراسم خاکسپاری مهناز دیده بودم؛ اما گمان می‌کنم پارسا بیشتر به عموش شباهت داره نه پدرش.
تقه‌ای به در خورد و اجازه‌ی تحلیل بیشتر رو ازم گرفت! صدای مردونه‌ی دکتر اجازه‌ی ورود صادر کرد. در باز شد و پرستاری قدکوتاه و ریزنقش وارد اتاق شد. دیدم که دوان دوان به سمت میز گوشه‌ی اتاق رفت و چند برگه رو روش قرار داد و سریع و با عجله اتاق رو ترک کرد.
دکترهمچنان که معاینه‌ام می‌کرد، خطاب به پارسا گفت:
- برو درو ببند و اون برگه‌ها رو برام بیار.
از جدیت و خشکی کلامش ماتم برد. جوری که پارسا عمو عمو راه انداخته بود، انتظار برخورد صمیمانه‌تری رو داشتم. شاید هم جلوی منِ غریبه این‌طور رفتار می‌کرد!
به هرحال پارسا سری تکون داد و بی‌هیچ حرفی اوامر دکتر رو انجام داد.دقیقه‌ای بعد، دوشادوش دکتر کنار تخت ایستاده بود. با ترس به انگشت‌های دکتر خیره بودم که برگه‌ها رو ورق می‌زد و مشخص بود که بی‌حوصله در حال بررسیشونه. با ورق خوردن سومین برگه، اخم‌های درهم دکتر، پیوسته‌تر شد. ترس در جان و تنم رخنه کرد و دست‌هام شروع به لرزیدن کردن.آب دهانم رو به سختی قورت دادم و در حالی که نم اشک در چشم‌هام نشسته بود، به چهره‌ی عبوس دکتر چشم دوختم.
یه‌دفعه حس کردم دست یخ زده‌م در یه کوره‌ی آتشین فرو رفت. تکونی خوردم و هین کشیده‌ای از بین لب‌هام به بیرون راه پیدا کرد. دکتر با شنیدن صدام، نگاهش رو از برگه‌ها گرفت و به دست‌های پیوند خورده‌ی من و پارسا دوخت.
از عصبانیت دندون‌هاش رو روی هم سایید و نگاه بدی به چهره‌ی رنجورم انداخت که از خجالت رنگ باختم. نمی‌دونم چرا پارسا این کار رو کرد و چرا دکتر این‌قدر روش حساسه؟!
به طور کاملاً ارادی خواستم دستم رو از میون انگشتان پارسا خارج کنم که با ممانعت پارسا روبه‌رو شدم. نگاهم رو کمی چرخوندم و بهت‌زده به پارسا دوختم. واقعاً معلوم نبود چش شده! از موقعی که به بیمارستان رسیدیم، مدام اعمال غیرعادی انجام می‌داد‌ و هر بار که با حیرت نگاهش می‌کردم، مثل الان لبخند ملیح تحویل می‌د‌اد! به قول شاعر «حیرتا»!
صدای سرفه‌ی مصلحتی و حرصی دکتر، ارتباط بصریمون رو قطع کرد. توجهم به دکتر جلب شد که برگه به دست به سمت دیگه‌ی اتاق رفت و اون‌ها رو به همراه گوشی پزشکی دور گردنش، روی میز اداریش گذاشت. روی پا چرخید و این بار نگاه فوق بدی به دست‌های ما انداخت. من که طاقت نگاه قضاوت‌گرانه‌ی دکتر و رفتار بچگانه‌ی پارسا رو نداشتم، دستم رو با شدت کشیدم و در مقابل نگاه مبهوت پارسا، دست‌هام رو در هم گره زدم و روی شکمم گذاشتم.
نگاه پارسا رنگ رنجیدگی به خود گرفت؛ ولی برای من مهم نبود. قرار نبود به خاطر حضورش در آرامستان و رسوندنم به بیمارستان، بازیچه قرارم بده و جلوی کسی که عمو خطابش می‌کنه، فیلم هندی بازی کنه!
صدای قدم‌های دکتر روی موزاییک‌های کف رو می‌شنیدم و کمی بعد صدای بم خودش رو:
- خوشبختانه شما مشکل حادی ندارید!
قلبم ایستاد و در یه لحظه ریه‌هام از نفس خالی شد. هم من و هم پارسا هم‌زمان گفتیم:
- چی؟
دکتر جلوتر اومد و کنار پارسا ایستاد. دست‌هاش رو روی سـ*ـینه‌ش جمع کرد و جدی گفت:
- بدن شما پاکه، البته تقریباً!
با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
دکتر متفکرانه به چشم‌های پرسوالم نگاه کرد و بعد از کمی گفت:
- چیزی که به بدن شما تزریق شده مواد مخـ ـدر نبوده، بلکه شبه مخـ ـدر بوده.
چشم‌هام ریز شد و ابهامم بیشتر. از طرفی هم خوشحال بودم که معتاد نشدم؛ ولی بدن درد خفیفی که داشتم، با حرف‌های دکتر تناقض داشت.
پارسا کمی به چپ چرخید و در حالیکه سوی نگاهش به نیم‌رخ دکتر بود متفکرانه پرسید:
- عمو! میشه بیشتر توضیح بدید؟
دکتر که گویا نمی‌خواست از آنالیز چهره‌ی من نگون‌بخت دست برداره، در همون حال گفت:
- طبق جواب آزمایش، ماده‌ای که خونتون رو مسموم کرده «آمفتامین» بوده که نوعی محرک اعصاب و روانه.
پارسا دستی زیر چونه‌ش گرفت و مثل اندیشمندان هومی کشید و گفت:
- پس بدن دردش برای چی بوده؟
دکتر از کنار پارسا رد شد و تخت رو دور زد. هم‌زمان سر من هم با قدم‌هاش چرخید و در کنار میله‌ی سرم متوقف شد. دکتر کمی با شیر آنژیوکت کلنجار رفت و بدون این‌که نگاهش رو از آنژیوکت بگیره گفت:
- این ماده مناسب همه‌ی افراد و البته تزریق نیست. مصرف زیاد و مداومش می‌تونه باعث وابستگی و اعتیاد بشه.
خون در رگ‌هام یخ بست. چه خطری از بیخ گوشم گذشت. بهنام می‌خواست با چند بار تزریق پی‌در‌پی، بدنم رو آلوده کنه.
دکتر دست راستش رو در هوا چرخوند و انگشت اشاره‌ش رو به طرفم گرفت و گفت:
- به ایشون هم مقدار بالایی تزریق شده. ساعات اول تزریق، احتمالاً گنگی و انرژی غیرعادی حس میشه که در ساعات بعد، با کم شدن اثر آمفتامین، بدن یک‌دفعه از حالت سرخوشی خارج و دچار کمبود میشه و بعد هم به دنبال جایگزین می‌گرده.
ذهنم به روز قبل پر کشید. همون موقعی که با حسی عجیب توی خونه بهنام چشم باز کردم و اون ضربه‌ی محکمی که به شونه‌ی بهنام وارد کردم. واقعاً چنین قدرتی در اون لحظه از من بعید بود و حالا می‌فهمیدم که اثرات اولیه‌ی ماده‌ی تزریقی بوده.
دکتر سرش رو بالا آورد و نگاه عسلیش رو در نگاه ریزشده‌ی پارسا دوخت و با لحن خاصی گفت:
- دوستت شانس آورده!


Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    دوستان عزیز
    حمایت(تشکر) و نظر فراموش نشه.
    سپاس بابت همراهی دلگرم کننده شما
    ###


    گوشه‌ی چشم‌های پارسا چین خورد و با ظن پرسید:
    - چه‌طور؟
    دکتر پوزخندی به صورت مشکوکش زد و طعنه‌وار گفت:
    - شانس آورده یکی مثل تو از آسمون سررسیده و نجاتش داده.
    دست‌هاش رو روی سـ*ـینه‌ی ستبرش قفل کرد و نگاه گذارایی به سرتا پای پارسا انداخت و با همون ژست قبلیش گفت:
    - تو میری دخترای ملت رو نجات میدی، اون وقت حسام به خاطر وحشت از نبودت دچار حمله‌ی قلبی میشه!
    یه‌دفعه رنگ از رخسار پارسا پرید و با عجله گفت:
    - الان بابام کجاست؟
    دکتر با خونسردی عذاب‌آوری به سمت میز اداریش رفت و شیک روی صندلی چرخ‌دار مشکی نشست. به پشتی طبی صندلی تکیه داد و درحالی که پوشه‌ی صورتی روی میز رو ورق می‌زد ریلکس گفت:
    - می‌خواستی کجا باشه؟ توی سی سی یو(CCU) بستری شده.
    مشت شدن دست‌های پارسا رو دیدم. نگاهم بالاتر رفت و روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش ثابت موند. بالا و پایین رفتن سـ*ـینه‌ش، به خوبی از زیر پوشش پیراهن آبیش مشخص بود. صدای خفیف نفس‌نفس زدن‌هاش دلم رو به آشوب کشید. نمی‌دونم چرا؛ ولی از تغییر حالات پارسا ترسیدم. آب دهانم رو به سختی قورت دادم و نگاهم رو به زور حرکت دادم. پلک زدم و نگاهم به عسلی غرق در آتش چشم‌هاش افتاد. رگ روی شقیقه‌هاش کاملا متورم و مشهود شده بود و رنگ صورتش به سرخی می‌زد.
    می‌ترسیدم که مبادا از شدت عصبانیت سکته کنه! از طرفی واقعاً گیج شده بودم. این‌جا چه خبر بود؟ حسام کی بود؟ یعنی پارسا ولش کرده گوشه بیمارستان و همین باعث وخامت حالش شده؟ و از اون مهم‌تر، چرا دکتری که ظاهراً نسبتی با پارسا داره، این طور طعنه‌وار خطابش می‌کنه؟
    نفهمیدم ابهامات ذهنی من چند ثانیه طول کشید! فقط زمانی به خودم اومدم که پارسا پرشتاب به سمت در خروجی اتاق خیز برداشت. در اتاق با شدت باز شد و به دیوار مجاور لولا برخورد کرد و صدای وحشتناکی آفرید. دکتر با حیرت سرش رو بالا گرفت و گفت:
    - کجا میری پارسا؟
    ولی قبل از این‌که جمله‌ش رو کامل بگه، پارسا از دیدم خارج شد و تنها صدای گام‌های سریعش بود که از داخل راهروی بیمارستان شنیده می‌شد.
    ***
    حسام
    صدای نامفهومی به گوشم می‌رسید. انگار فردی فریاد می‌کشید و کسی رو صدا می‌زد. گویا فاصله زیاد و صدای فرد برام گنگ و در عین حال آشنا بود. سرم از درد در حال منفجر شدن بود. انگار جریان برق از درون جمجمه‌م عبور می‌دادن. صدای گریه‌های مردانه به فریادها اضافه شد. گوش‌هام رو به بند ریاضت کشیدم و دقیق‌تر گوش دادم. میون همهمه‌ای که ایجاد شده بود، کسی فریاد می‌کشید:
    - تو رو خدا بذارید برم پیشش! تو رو خدا!
    صداش بی‌نهایت برام آشنا بود. تصویر مبهمی از چهره‌ی پسربچه‌ی ده دوازده ساله‌ای در خاطرم نقش بست، پسربچه‌ای با چشمان رنگی و مظلوم. چشمانی که ملتمسانه به دست‌های زمخت و خشن من دوخته شده بود. هر چه قدر تلاش کردم، تصویر ذهنیم واضح نشد.
    یک‌دفعه درد وسیعی مثل صاعقه به قلبم زد و نفسم رو برید. جریان برق عبوری از سرم یه سره شد و مخچه‌م در حال متلاشی شدن بود. صدای بوق کوتاه و بلندی رو از کنار گوشم می‌شنیدم. گویا همهمه‌ی دور، نزدیک‌تر شد و پیرامونم رو در بر گرفت. تنم لحظه به لحظه از درد بی‌حس‌تر می‌شد و قلبم هر ثانیه بیشتر تیر می‌کشید.
    سرمای جسمی رو روی پوست سـ*ـینه‌م حس کردم و بعد از اون قلبم با تمام قوا درد رو به آغـ*ـوش کشید. دیگه صدایی نمی‌شنیدم. حتی دیگه دردی حس نمی‌کردم. چشم‌هام رو که باز کردم، شدت نور سفیدی چشم‌هام رو آزرد. دستم رو بالا آوردم و حائل صورتم کردم. کمی که چشم‌هام عادت کرد، به دور و برم نگاهی انداختم. احساس مبهمی داشتم و نمی‌تونستم موقعیتم رو تشخیص بدم. ناگهان تنه‌ی محکمی بهم خورد و تلو تلو خوران چند گام به کنار رفتم. تازه توجهم به افراد سفیدپوشی جلب شد که به سمت نور می‌رفتن. نور مثل آهنربا افراد رو به سمت خودش می‌کشید، جوری که پس از اندی انگار درش غرق می‌شدن. همزمان نگاهی به پوشش خودم انداختم و دوباره به روبه‌رو نگاه کردم. من هم سفیدپوش بودم مثل افرادی که هر لحظه ازم سبقت می‌گرفتن.


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    به طرف مخالف نور چرخیدم. زنان و مردان، مسخ شده به سمت نور گام برمی‌داشتن. از هر رنگ و نژاد و سنی دیده می‌شد.تنها شباهت بینشون، لباس‌های بلند سفیدی بود که به تن داشتن.
    چشمم به مردی افتاد که ترس و اضطراب از چهره‌ش می‌بارید. به نظرم نمی‌خواست با جمعیت همراه بشه، با این حال قدم‌هاش به سمت نور کشیده می‌شد و گویا نیروی قدرتمندی، خودداریش از رفتن رو باطل می‌کرد. با این‌که چهره‌ش برام آشنا نبود؛ ولی حس می‌کردم می‌شناسمش. مرد از کنار من گذشت و هم‌زمان من هم به سمت نور چرخیدم. برام عجیب بود که چرا مثل بقیه به نور جذب نمیشم!
    نگاهم معطوف مرد مذکور بود که هر لحظه که فاصله‌ش به نور کمتر می‌شد، گویا وحشت‌زده‌تر می‌شد. پاهاش رو روی زمین می‌کشید و برای نرفتن تلاش می‌کرد. یک‌دفعه جرقه‌ای در ذهنم زده شد و تصویر جوان قدبلند و سبزه‌رویی در خاطرم نقش بست. از حیرت و وحشت دهانم باز موند و بی‌صدا زمزمه کردم:
    - عماد!
    باورم نمی‌شد این مرد میانسال که به طرف نور کشیده می‌شد و از رفتن ممانعت می‌کرد عماد باشه. عماد، برادر بزرگ لیلا، کسی که قصد داشت تا در شب عقد صوری‌مون در روستا، درست کنار چشمه، سَرِ من و لیلا رو از تنمون جدا کنه و به قول خودش زمین رو از وجود نحسمون پاک کنه!
    همچنان به تقلاهاش نگاه می‌کردم. پاهای برهنه‌ش روی زمین خاکی کشیده می‌شد. مثل همه‌ی افراد حاضر، لباس سفید برتن داشت و از پشت سر قامتش به نسبتِ قبل کوتاه‌تر و خمیده‌تر شده بود.
    احساس می‌کردم قلبم به تندی می‌زنه، چرا که بدنم به شدت می‌لرزید. باز هم بی‌صدا نالیدم:
    - خدایا! این‌جا کجاست که من و عماد هر دو درش حضور داریم؟!
    فکری مثل خوره به جونم افتاده بود و رهام نمی‌کرد. نمی‌خواستم باور کنم که چه بلایی داره به سرم میاد. من، عماد و هزاران نفری که به سمت نور بی‌پایانی کشیده می‌شدن و گذرگاهی که مثل یه تونل وسیع بود.
    چشم‌هام رو با وحشت بستم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم و در ذهنم فریاد زدم «نه!نه! امکان نداره»!
    دست لرزونم رو به طرف سـ*ـینه‌م بردم تا بلکه تپش‌های دیوانه‌وار قلبم متعادل بشه. دستم روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌م نشست و با حس سرمای زیر دستم، چشم‌هام در آنی از زمان باز شد. قلبم...قلبم نمی‌زد!
    بغض عمیقی گلوم رو فشرد. خدایا! باورم نمی‌شه. یعنی من...یعنی من مُردَم؟!
    صدای قهقه‌های رعب‌آوری در سرم پیچید و رعشه‌ی تنم رو بیشتر کرد.
    یک‌دفعه چهره‌های مختلف مثل صفحات آلبوم در ذهنم ورق خورد.
    پدرم، کسی که تمام آرزوهاش رو در وجود تک پسرش می‌دید.
    مادرم که بعد از چند دختر، بالاخره صاحب فرزند پسر شد و از زخم زبان‌های پدر نجات پیدا کرد.
    خواهرانم که هر کدوم به نوعی در حق برادر کوچک‌تر و خودخواهشون محبت کردن.
    ناصر، کسی که از خدمت سربازی و در ظاهر به بهترین رفیقم تبدیل شد؛ ولی در باطن از پشت بهم خنجر زد.
    لیلا، زنی که نمی‌دونم چه‌قدر در حقش جفا کردم و چرا نتونستم درکش کنم!
    چشم‌هام تار شد و تصویر صورت معصومِ معصومه در خاطرم به واضح‌ترین شکل نقش بست. تمام وجودم به یک باره تیر کشید و از عجز، روی زمین زانو زدم. درد جانکاهی تمام وجودم رو درهم می‌فشرد و التماس‌های معصومه لحظه به لحظه از ذهنم می‌گذشت.
    از شدت درد لب گزیدم و حس می‌کردم قلب نداشته‌م تیر می‌کشه. در همون حال، نیرویی مجبور به ایستادنم کرد. بدنم در حال منفجر شدن بود و کشیده شدنم به سمت جلو رو حس می‌کردم. با وحشت چشم گشودم و شروع کردم به دست و پا زدن. فریاد«نه» کشیده‌ای به گوش رسید. چشم‌هام میخ عمادی شد که به شدت داخل نور پرت و از نگاهم ناپدید شد.
    سعی می‌کردم خودم رو به عقب بکشم؛ ولی انگار به دست‌ها و پاهام طناب بردگی بسته شده بود و روی زمین کشیده می‌شدم. فاصله‌م تا نور کم و کم‌تر می‌شد. ترس از عذابی که در انتظارم بود، مثل جذام به جانم رخنه کرده بود. از همین حالا، هُرم داغ آتش دوزخ رو حس می‌کردم. صدای آه و ناله و گریه‌های معصومه در گوشم می‌پیچید. با هر آهی که می‌کشید، درد وجودم بیشتر و بیشتر می‌شد. اشک در چشم‌های پشیمونم حلقه بست. دیگه فاصله‌ای تا مرکز نور نداشتم. صدای جیغ و فریادهای جهنمیان، از همین حالا شنیده می‌شد. چشم‌هام رو با درد بستم و تسلیم عذاب ابدیم شدم.
    ناخودآگاه در یک آن، دوباره آلبوم گذشته‌م در ذهنم ورق خورد.
    صدای گریه لیلا رو از توی اتاق خواب می‌شنیدم. ناصر با خشم شونه‌ا رو فشرد و غرید:
    - حسام! تو چه جور آدمی هستی که حتی از دیدن بچه‌ت هم امتناع می‌کنی؟ آخه مگه تو دل نداری لامذهب؟
    حرصی و کلافه دستش رو از روی شونه‌م کنار زدم و در حالی که دستم رو در هوا می‌چرخوندم گفتم:
    - برو بابا! کدوم آش؟ کدوم کشک؟
    روی پا چرخیدم و زل زدم در چشمان روشن ولی به خون نشسته‌ش:
    - اون بچه‌ی من نیست!
    انگشت اشاره‌م رو به طرف در اتاق خواب گرفتم و فریاد زدم:
    - اون لعنتی حاصل یه شب حماقت منه!
    دستم رو مشت کردم و روی سـ*ـینه‌ام کوبیدم و نعره کشیدم:
    - حاصل حماقت من! می‌فهمی ناصر؟!
    آلبوم ذهنی بسته و هم‌زمان چشم‌های دلتنگم باز شد. درست مثل عماد، قبل از ملحق شدن به نور، به صدا دراومدم و با یاس و حسرت گفتم:
    - پارسا!
    یک‌دفعه انگار طناب‌های محکم و نامرئی از دور دست‌ها و پاهام باز شد. ضربه‌ی محکمی به سـ*ـینه‌م وارد شد و به عقب پرت شدم، بعد از اون، صدای خوشحال و ناآشنایی رو شنیدم:
    - دکتر! دکتر! ضربان قلب برگشت!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    مهلا
    پارسا توی حال خودش نبود.از بیست دقیقه قبل که مثل مجانین به‌دست چند پرستار اسیر شده بود و با کلی سر و صدا به داخل اتاق پرت شده بود، مثل یه مرغ پرکنده بالا و پایین می‌پرید و مدام به در قفل شده‌ی اتاق ضربه می‌زد و داد و فریاد می‌کرد.
    بماند که وقتی در اتاق باز و پارسا به داخل اتاق پرت شد، از ترس روح از تنم پر کشید و از روی تخت پریدم؛ اما پارسا انگار اصلاً حضور من رو درک نکرده بود؛ چرا که از اون موقع تا حالا، بی‌تفاوت به من، طول و عرض اتاق رو با قدم‌هاش متر می‌کرد و به زمین و زمان ناسزا می‌گفت. ناسزاهایی که نصفش نامفهوم بود!
    وحشت‌زده به حرکات عصبیش نگاه می‌کردم. دروغ چرا، از تنها بودن با یه پسر دیوونه در یه اتاق قفل شده می‌ترسیدم!
    دست‌های عرق کرده‌م رو مشت کردم و با احتیاط کتونی‌هام رو از پایین تخت بلند کردم. اولی رو به پا کردم؛ ولی از شانس بدم، کتونی پای راستم از دستم رها شد و روی موزاییک کف اتاق افتاد. این برخورد به زمین دقیقاً زمانی رخ داد که پارسا نفس کم آورده بود و برای چند ثانیه از فریاد کشیدن دست کشیده بود.
    صدای خفیفی از برخورد کتونی و موزاییک لَقِ کف به گوش رسید. یک‌دفعه قدم‌های کوبنده‌ی پارسا متوقف و هم‌زمان نفس من از ترس قطع شد. روی پا چرخید و با چشم‌های قرمزش بهم خیره شد. از ترس در حال جون دادن بودم. آب دهانم رو به سختی قورت دادم. بدنم در همون حالت خم شده مونده بود و دستم به طرف زمین دراز بود.
    پارسا گامی به طرفم برداشت و ضربان قلب من بالاتر رفت. چشم‌هاش کم کم درشت و وحشتم بیشتر شد. احساس می‌کردم با یه قاتل زنجیره‌ای توی یه محیط سربسته گیر افتادم. وقتی که دقیقاً در یه قدمی تخت ایستاد، از ترس چشم‌هام رو بستم. چند ثانیه گذشت و برخلاف فیلم‌ها، نه کتکی خوردم و نه با طنابی به دور گردنم خفه شدم! ابروهام از تعجب بالا رفت و نم نَمَک چشمام‌هام رو باز کردم. یهو با دیدن چشم‌های عسلی روبه‌روم جیغ خفیفی کشیدم. پارسا جلوی تخت زانو زده بود و با نگرانی نگاهم می‌کرد. ناخودآگاه از حالت خم شده رو به زمین خارج شدم و تنم رو عقب کشیدم. هم‌زمان پارسا هم ایستاد و دستش رو لبِ تخت گذاشت و با صدایی آروم پرسید:
    - خوبید مهلاخانم؟!
    با دهانی باز به صورتش نگاه می‌کردم. خدایا این بشر واقعاً دیوانه‌ست! شاید هم دو شخصیتیه! ملحفه‌ی سفید تخت رو دو طرف بدنم، در چنگ گرفته بودم. پنکه‌ی روشن هم نمی‌تونست هوای گرم اتاق رو خنک کنه. احساس گُرگرفتگی داشتم و دلم می‌خواست هر چه زودتر از این محیط خلاص بشم.
    به سختی لب‌های خشکم رو باز کردم و با صدایی نخراشیده گفتم:
    - بله! میشه درو باز کنید من برم؟
    پارسا برای چند لحظه بهت‌زده به دهانم خیره شد. از رفتار دوگانه‌ش گیج شده بودم. دوباره استرس به جونم افتاد. نکنه دوباره به اون روی دیگه‌ش برگرده؟! ای خدا!
    داشت از بیچارگیم گریه‌م می‌گرفت. پارسا هم که با چشم‌های وق‌زده همچنان بهم زل زده بود. یهو چرخید و در حالی که داخل موهای روشنش کلافه دست می‌کشید، به طرف در سفید اتاق رفت و زمزمه‌وار با خودش گفت:
    - بابام!
    اما قبل از این‌که دوباره به طرفم بچرخه، جواب التماس‌های قلبم رو گرفتم و در قفل شده با شدت باز شد. ثانیه‌ای طول نکشید که پارسا مثل عروسک در آغـ*ـوش دکتر کشیده شد. شوک‌زده به پارسایی نگاه می‌کردم که بی‌صدا در آغـ*ـوش دکتر، ایستاده نزدیک در گریه می‌کرد. خدایا! این‌جا چه‌خبره؟ عمو و برادرزاده یکی از یکی دیوانه‌تر!
    دکتر مدام کتف پارسا رو با دستش نوازش می‌داد و زیرگوشش چیزی زمزمه می‌کرد که من فقط «امیدت به خدا باشه» رو از میون حرف‌هاش فهمیدم.
    فرصت رو مغتنم شمردم و بعد از این‌که کتونی دیگه‌م رو به پا کردم، پاورچین پاورچین از کنار دو مرد مجنون گذشتم و همین که خواستم از در خارج بشم، متوجه نگاه خشمگین دکتر شدم. سر پارسا روی شونه‌ش بود و نگاه عسلی پرنفرتش به من معطوف بود. دیگه معطل نکردم و از در اتاق خارج شدم. تقریباً کل راهروی بیمارستان رو لنگان لنگان دویدم و عاقبت مثل یه پرنده‌ی اسیر، از در خروجی سالن بیمارستان بیرون پریدم! روی زانوهام خم شدم و شروع کردم به نفس‌نفس زدن. شاید از نظر خیلی‌ها کار من مسخره بود؛ ولی چه کسی می‌تونست حال من رو درک کنه؟ چه کسی می‌دونست که من از یه فوبیای وحشتناکی رنج می‌برم؟ شک نداشتم اگه چند دقیقه بیشتر تو اون اتاق می‌موندم، دوباره دچار حملات عصبی می‌شدم و از هوش می‌رفتم. اون وقت دوباره یه ماجرای دیگه شروع می‌شد و من نمی‌خواستم دوباره یکی مثل بهنام پیدا بشه که بخواد بدبختم کنه!
    هنوز حالم جا نیومده بود که صدای نازک و پرسش‌گونه رو از بغـ*ـل گوشم شنیدم:
    - مهلا تویی؟!
    سریع روی پام ایستادم و ستون فقراتم خود به خود سیخ شد. این کی بود که این‌قدر بی‌ادبانه و طلبکار حرف می‌زد!
    سرم رو که بالا آوردم، چهره‌ی اخم‌آلود دختر جوونی در نگاهم جا گرفت. دست به سـ*ـینه روبه‌روم ایستاده بود، صورت پر نقش و نگاری داشت که موهای مش شده‌ش اون رو قاب گرفته بود و شال آبی رنگی روی موهاش رها شده بود. ناخن بلند و لاک خورده‌ی انگشت اشاره‌ش رو ضربه مانند روی گونه‌ام زد و با بی‌ادبی و تند گفت:
    - با تواَم! گفتم مهلا تویی؟
    از لحن حق به جانب و بی‌نزاکتش، اخم‌هام در هم فرو رفت. دستم رو بالا آوردم و ضربه‌ای به سـ*ـینه‌ش وارد کردم و به عقب هُلِش دادم. چشم‌های جسورش رنگ باخت و با بهت به دست درازشده‌م نگاه کرد. نگاه محسوس و خشمگینی به سرتاپاش انداختم و از بین دندون‌های چفت شده‌م غریدم:
    - چی گفتی؟
    دخترک که انگار اصلاً انتظار چنین واکنشی رو نداشت، کمی خودش رو جمع و جور کرد. در حالی که مانتوی جلوباز سرمه‌ای رو تو مشتش گرفته بود به آرومی گفت:
    - شما مهلایید؟!
    پوزخند رنگینی روی لبم نشست. واقعاً چرا بعضی آدم‌ها همیشه نمی‌تونن آدم باشن؟!
    به دختر نگاه بی‌تفاوتی انداختم و بی‌حوصله گفتم:
    - نمی‌شناسمت!
    واقعاً بی‌حوصله بودم. وجودم کرخت شده بود و احساس می‌کردم تمام بدنم بوی الـ*کـل بیمارستان گرفته. از طرفی ممکن بود مامان هم نگران شده باشه! آخ گوشیم!
    هول‌زده دستم رو روی مانتو کشیدم و با لمس گوشی از روی جیب جلوی شلوار کتونم، نفسی از سر آسودگی کشیدم. هم‌زمان که دستم رو به قصد خارج کردن گوشی از جیبم به طرف شلوارم بردم، صدای دختر رو شنیدم:
    - من دوست‌دختر بهنامم!
    یک‌دفعه انگار دچار برق‌گرفتگی شدم و دستم روی جیب شلوارم خشک شد.
    سرم فنرگونه بالا پرید و با حیرت نگاهش کردم. نسیم ملایمی می‌اومد؛ ولی با اومدن اسم بهنام، برای من تبدیل به طوفان شد و تمام بدنم رو از سرما لرزوند. دوباره بهنام! خدایا! چرا از دستش خلاص نمیشم؟
    سعی کردم خونسرد باشم؛ ولی سخت بود.خیلی سخت! نفس نیمه عمیقی کشیدم و تمام تلاشم رو به کار بردم که صدام نلرزه:
    - نمی‌شناسم!
    راهم رو کج کردم؛ ولی بازوم اسیر دست‌های نحیف دختر شد:
    - نمی‌خواد بترسی!
    ضربان قلبم به اوج خودش رسید. از سرما بدنم در حال منجمد شدن بود. حرف بعدی دختر مثل آوار روی سرم ریخت:
    - ماشینم دم نگهبانیه! بهنام الان تو ماشین نشسته و داره نگاهت می‌کنه!
    گردنم اتوماتیک‌وار کمی به سمت چپ چرخید. چشم‌هام از پله‌های جلوی در بیمارستان پایین رفت. روی سنگ فرش حیاط بیمارستان حرکت کرد. جلو و جلوتر رفت تا به اتاقک نگهبانی رسید. جرئت پیشروی بیشتری نداشتم. چشم‌هام خودبه خود به اشک نشست. خدایا! کمکم کن!
    عاقبت چشم‌هام به اجبار تغییر کاوش دادن و روی پرادوی مشکی رنگ مجاور نگهبانی متمرکز شدن و جایی متوقف شدن که نباید! درست در چشم‌های خیره و مرموز بهنام...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    سلام
    طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق
    دوستانی که به تازگی مطالعه رمان رو شروع کردند، تشکر زدن پست هاعلل الخصوص پست اول فراموش نشه.
    عزیزانی که این مدت حامی و همراه رمان بودند، منتظر قسمت های هیجان انگیز و جذاب بعدی باشید.داستان به مرحله حساس و رمزآلودی رسیده!
    #####

    چیزی در دلم لرزید و بغض فرّار از راه دهانم، بالا اومد؛ اما در نیمه راه به بغض بدل شد و به گلوم چنگ انداخت. این مرد سنگ‌دل، تا کی می‌خواست به‌وسیله آبرو و احساساتم شکنجه‌م کنه؟
    چشم از نگاه نافذ لعنتیش گرفتم و در یه حرکت آنی، بازوم رو با شدت از دست دختر جدا کردم. دختر تا چند لحظه ‌هاج و واج نگاهم می‌کرد. با نفرت توی چشم‌هاش زل زدم. دندون‌هام رو روی هم فشردم و با خشم گفتم:
    - هر دوتون برید به جهنم!
    یه دور نود درجه روی کاشی طوسی رنگ جلوی در بیمارستان زدم و با قدم‌های کوبنده از دختر فاصله گرفتم. حس حقارت تمام وجودم رو پر کرده بود. باور نمی‌شد بهنام تا این حد وقیح باشه. آتیش هر بلایی که سرم اومده بود، همه از گور خودش بلند می‌شد.اون‌وقت دوست‌دخترش رو فرستاده بود سروقتم تا چی رو نشون بده؟ این که براش یه بازیچه‌ی احمق بیشتر نیستم؟ این‌که اون‌قدر بی‌شرفه که از داشتن دوست‌دخترهای رنگارنگ ابایی نداره؟ این‌که هنوز که هنوزه بی‌خیال انتقام کوفتیش نشده و می‌خواد به هر نحوی که شده، زهرش رو بهم بریزه؟
    همون‌طور که از پله‌های ورودی پایین می‌رفتم، خودم رو بابت غلطی که مرتکب شده بودم شماتت می‌کردم. بهنام امروز بی‌رحمانه قلبم رو شکست. منِ احمق روزی دوستش داشتم؛ ولی اون بهم ثابت کرد که برام پشیزی ارزش قائل نیست.
    اشک‌هام رو با خشونت از روی صورتم کنار زدم. وجدانم سرم فریاد کشید «مثل بیچاره‌ها گریه نکن! احمق نباش»!
    از کنار بوفه‌ی کوچیک داخل حیاط گذشتم که یک‌دفعه شخصی جلوم پرید. به‌طور ناگهانی ایستادم. همین باعث شد کمی تعادلم رو از دست بدم. وقتی که تعادلم با قوانین فیزیک منطبق شد، به فرد روبه‌روم با طلبکاری نگاه کردم. همون دخترک بزک دوزک کرده و پررو بود. چهره‌ش در انبوهی از لوازم آرایش گم شده بود و از اون لباس‌های چسبون و رنگارنگ، پوزخندی روی لبم نشست. چه‌قدر کودن بود که برای رضایت بهنام خودش رو به دفتر نقاشی تبدیل کرده!
    اخم‌هام در هم فرو رفت. معلوم نبود با بهنام چه نقشه‌ای کشیده که الان این‌جاست؟ سعی کردم بی‌توجه بهش، از کنارش رد بشم؛ ولی با هر قدمم، اون هم حرکتی می‌کرد و روبه‌روم قرار می‌گرفت. عاقبت کلافه شدم و در جام ایستادم. دست‌های بی‌جونم رو دوطرف بدنم مشت کردم و با عصبانیت گفتم:
    - چی می‌خوای؟
    دختر چیزی نگفت و مثل مجسمه جلوم ساکن بود. وقتی دیدم چیزی نمیگه، عصبی‌تر شدم و با دست راست شونه‌ش رو کنار زدم؛ ولی قبل از هر حرکتی، دختر دستم رو از روی شونه‌ش برداشت و محکم فشار داد. از درد ناله‌ای کردم و لبم رو گزیدم. با التماس به چشم‌های بی‌روح دختر خیره شدم و لاجون لب زدم:
    - دستمو ول کن!
    ولی دختر انگار از انسانیت بویی نبرده بود و هر لحظه فشار انگشت‌هاش بیشتر می‌شد. هیکلش خیلی شکننده و لاغر بود و چنین قدرتی واقعاً ازش بعید بود.
    دیگه از درد به گریه افتاده بودم که با شنیدن صدایی، دستم از شکنجه‌گاه انگشتان کشیده‌ی دختر نجات پیدا کرد:
    - ولش کن چیتا!
    دست دردناکم که آزاد شد، این‌قدر از درد سرشار بود که حس کردم روی شنواییم هم تاثیر گذاشته! امکان نداشت اسم یه دختر چیتا باشه.
    چند دقیقه چشم‌هام رو بستم و با دست چپم، دست مصدومم رو ماساژ دادم. دستم به حدی درد می‌کرد که حس می‌کردم استخونش شکسته. ماهیچه‌های دستم از درد جیغ می‌کشیدن.دلم به حال خودم سوخت. این چند روزه تبدیل به مادر دردهای جسمی شده بودم و همه‌ش هم زیر سر بهنام بوده و هست!
    درد دستم غیرقابل تحمل بود. حتی نمی‌تونستم انگشت‌هام رو تکون بدم. یه‌دفعه با درموندگی زیر گریه زدم. برام مهم نبود که چند نفر ممکنه تو حیاط بیمارستان با تعجب نگاهم کنن. تنها چیزی که مهم بود، درد دست ‌آش و لاش شده‌م بود که نفسم رو می‌برید.
    صدای سیلی زدن محکمی، باعث شد چشم‌هام خودبه‌خود باز بشه. با بهت به دستی مردونه خیره شدم که روی گونه‌ی دختر خشک شده بود. نگاهم به ساعت روی مچ افتاد. خیلی برام آشنا بود. چند ثانیه کافی بود تا ناقوس مغزم به صدا دربیاد. همون ساعت بند چرم مشکی، همون که ترم‌های آخر دانشگاه با تمام پس‌اندازم خریده بودم و به‌عنوان کادوی تولد به بهنام هدیه داده بودم.
    چشم‌هام به گشاد‌ترین حد خودش رسید. خدایا! همون ساعته!
    نگاهم ناخواسته از روی ساعت حرکت کرد. گردنم چرخید و تلق تلق استخون‌هاش صدا داد. نفسم رفت. بهنام کنارم ایستاده بود و دستش رو به جلو دراز کرده بود. امتداد دستش رو گرفتم و دوباره به صورت دختر رسیدم. باورم نمی‌شد. بهنام دیوانه بود؟ یعنی به خاطر من و در یه مکان عمومی، دست روی دوست‌دخترش بلند کرد؟
    چند ثانیه که گذشت، سرخی زبون دختر رو دیدم. زبونش رو کج درآورده بود و به دست بهنام که روی گونه‌ش بود، زد.
    چشم‌هام از کاسه دراومد. خدایا این‌جا چه‌خبره؟ بهنام توی گوش دختر سیلی زده بود، اون وقت دختر داشت مثل سگ دستش رو زبون می‌زد؟!
    صدای بهنام کاملاً آمرانه به گوش رسید:
    - بس کن چیتا! از تنبیه‌ت نمی‌گذرم!
    دختر مغموم چشم‌هاش رو بست. زبونش رو به داخل دهانش کشید و سر به زیر انداخت.
    باورم نمی‌شد. سرم رو ناگهانی بالا گرفتم و نگاهی به دور و بر انداختم. سمت چپم دیوار سیمانی بود و سمت راستم بهنام ایستاده بود. دخترک هم روبه‌روم بود و عملاً فقط من می‌تونستم برخورد زبونش با دست بهنام رو ببینم و از دور فقط می‌شد دست بهنام رو روی گونه‌ی دختر دید.
    این‌قدر اوضاع برام عجیب بود که حتی درد دستم هم از خاطرم رفت. حیاط بیمارستان خلوت بود؛ ولی نه اون‌طور که کسی دست درازشده‌ی بهنام رو نبینه. ولی انگار یه‌ هاله‌ی نامرئی دور ما سه نفر شکل گرفته بود و کسی بهمون توجهی نمی‌کرد.
    بهنام بالاخره رضایت داد و دستش رو از روی گونه‌ی دختر زبون بسته برداشت. دخترک همچنان سر به زیر بود و من مثل گیج‌ها مدام به چهره‌ی جدی و سر افتاده‌ی دختر نگاه می‌کردم. یه لحظه یاد پارسا و اتاق بیمارستان افتادم. دچار شَک شدم که نکنه هنوز اون‌جام و دارم خواب می‌بینم؟!
    بهنام در حالی‌که عینک آفتابیش رو به چشم می‌زد، دوباره با همون لحن آمرانه‌ش خطاب به دختر گفت:
    - چیتا! میری به بیشه و همون کاری رو می‌کنی که دلم می‌خواد!
    آب دهانم رو قورت دادم. خیلی ترسناک بود. انگار با دونفر جن‌زده‌ی روانی طرف بودم. بهنام قطعاً دیوانه بود و دختری که تا چند دقیقه پیش با بی‌ادبی خطابم می‌کرد، حالا کاملاً ساکت و مظلوم شده بود. و از همه بدتر، چیتا دیگه چه اسمی بود؟ کدوم آدمی اسمش یوزپلنگه؟! بیشه کجاست؟


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    همون‌طور که در دنیای گیجیِ خودم شناور بودم، دختر پشت به من و بهنام چرخید و دور و دورتر شد. جوری که وقتی از در آهنی حیاط خارج شد، چیزی جز یه لکه‌ی سرمه‌ای نمی‌دیدم. چند لحظه نگاهم به میله‌های در آهنی مات بود. چشم‌هام رو بستم و کلافه چند بار سرم رو به چپ و راست تکون دادم. چشم که باز کردم، هم‌زمان آه جان‌سوزی کشیدم. خواب و خیالی در کار نبود. متاسفانه همه چیز واقعی بود.
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. ضعف نشون دادن جلوی بهنام، می‌شد زمینه‌ساز مصیبت‌های بی‌پایان. دست‌هام رو روی سـ*ـینه‌م قفل کردم و سرم رو بالا گرفتم و در حالی که گردنم رو به سمت راست می‌چرخوندم، خیره شدم تو چشم‌های براق بهنام. فاصله‌ی صورت‌هامون کمتر از دو وجب بود، البته اگر زاویه فرضی‌ای رو نادیده بگیرم که باعث می‌شد به خاطر دیدن صورت بهنام، سرم رو بالاتر بگیرم.
    ناخن دست‌هام رو از روی آستین، در بازوهای مخالفم فرو بردم و با حرص خطاب به بهنام غریدم:
    - چی می‌خوای؟
    بهنام پوزخندی به چهره طلبکارم زد و بی‌ربط پرسید:
    - خوبی؟
    ابروی سمت راست صورتش رو بالا انداخت و با تمسخر ادامه داد:
    - دیگه درد نداری کوچولو؟
    علناً داشت عمل کثیفش رو به رخ می‌کشید. حتی الان هم باورم نمی‌شد بهنام می‌خواست معتادم کنه! عصبانیتم بیشتر شد و دندون‌های دو تا فک بالا و پایینم مثل تیشه روی هم ساییده شدن. تمام نفرتم رو یک جا جمع کردم و در نهایت آب دهان غلیظی روی صورت تمیز و شیو کرده‌ی بهنام انداختم.
    - آشغالِ عوضی!
    بهنام در حالی که چشم‌هاش رو ناگهانی بست، پوزخند رنگین‌تری زد. با کمال آرامش دستش رو داخل جیب شلوار جین یخیش فرو برد و یه دستمال کاغذی عطری رو ازش بیرون کشید. دستمال صورتی رنگ رو خیلی نرم روی پیشونی تا نوک بینیش کشید، درست قسمتی که با آب دهان من مزین شده بود!
    دستمال که از صورتش جدا شد، چشم‌هاش یک‌دفعه باز و بُراق شد و با خیرگی نگاهم کرد. برای چند لحظه هول شدم و دست و پام رو گم کردم. از دیدن رگه‌های خونین به وجود اومده تو قهوه‌ای چشم‌هاش وحشت کرده بود. آب دهانم رو نامحسوس قورت دادم و در حالی که سعی می‌کردم صدام نلرزه گفتم:
    - فکر کردی شهر هرته؟! میدمت دست پلیس! میدم دمار از روزگارت دربیارن!
    بهنام دست لرزونم رو که ناخودآگاه در هوا به طرفش گرفته بودم رو در دست گرفت و مُچ دستم رو به زور پایین آورد. از درد ناله‌ای کردم و تازه یادم اومدم دست مظلومم از قبل به دست اون دخترک وحشی، ‌آش و لاش شده.
    هم‌زمان هم برای رهاسازی دستم تقلا می‌کردم و هم از درد لب‌هام رو روی هم می‌فشردم. بهنام که انگار خونش به جوش اومده بود، در حالی که صداش از حرص بَم‌تر شده بود پرسید:
    - تو می‌خوای دمار از روزگار من دربیاری؟
    نیشخند صداداری زد و حرص‌زده‌تر ادامه داد:
    - کافیه دست از پا خطا کنی تا همون یه ذره آبرویی رو که داری رو به باد بدم.
    در حالی که فشار انگشت‌هاش‌ رو روی مُچ دستم بیشتر می‌کرد غرید:
    - اون عکسا رو یادته مهلا؟ نه؟ دلت می‌خواد توی سایت‌های اینترنتی پخش بشه؟!
    از درد چشم‌هام سیاهی می‌رفت و حتی قدرت ناله کردن نداشتم.
    صدای پرتهدید بهنام بار دیگه تمام بدنم رو به لرزه انداخت:
    - اون نیم‌تنه‌ی زرشکی رو یادته مهلا؟
    دست دردناکم رو به طرف خودش کشید و مجبورم کرد به سمتش برم.
    سرش رو خم کرد و کنار گوشم با صدایی خمارگونه گفت:
    - شک ندارم هر کس تو رو تو اون عکس ببینه، عاشقت میشه!
    چشم‌های بی‌فروغم به اشک نشسته بود. خدایا! مگه گـ ـناه من چه‌قدر بزرگ بوده که تاوانش اسیرشدن به دست این اهریمنه؟
    یک‌دفعه دستم رها شد و بلافاصله هر دو دست بهنام دور کمرم پیچید و به آغوشش پرت شدم. بدن بی‌جون و نحیفم به آغـ*ـوش بهنام فشرده شد و صدای پراستفهام زنی در گوشم پیچید:
    - اتفاقی افتاده آقا؟
    بهنام در حالی که دست چپش رو از کمرم به سمت شونه‌هام حرکت می‌داد و بیشتر بدنم رو در برمی‌گرفت، با جدیت گفت:
    - نه! همسرم کمی ناراحت بودن.
    صدای هق هق خفیفم روی سـ*ـینه‌ی بهنام خفه شد. چند ثانیه در سکوت گذشت و بهنام گویا برای توجیه بیشتر به زن پرسشگر گفت:
    - یکی از بستگانمون رو متاسفانه از دست دادیم و...
    آهی کشید و حرفش رو نیمه گذاشت. روی شال حریری که سرم رو پوشونده بود رو بوسید و با لحنی اغواکننده و غمناک گفت:
    - بسه خانمم! اون خدابیامرز هم راضی به این حال تو نیست!
    دوباره صدادار هق هق کردم و جریان اشک بود که پیراهن آبی و چهارخونه‌ی بهنام رو خیس می‌کرد.
    صدای متاسف زن به گوش رسید:
    - خدا رحمتشون کنه! ان‌شاءالله غم آخرتون باشه!
    بهنام زیر لب تشکر کرد.آوای تق تق پاشنه‌های کفش زنانه، هر لحظه کم قوت‌تر می‌شد و بالاخره از دایره‌ی شنوایی خارج شد.
    هُرم داغ نفس‌های بهنام رو از زیر شال حریر روی گوشم حس می‌کردم. لرزیدم و به اتمام حجت بهنام به ناچار گوش دادم:
    - با دلم راه نیای، همون کاری رو می‌کنم که‌دفعه‌ی قبل انجام دادم!
    قلبم ایستاد و نفسم بالکل قطع شد. بهنام بدن مرتعشم رو ناگهانی رها کرد و من از عجز روی زمین آسفالت حیاط زانو زدم. سرم رو به دیوار سیمانی پشت سرم تکیه دادم و چشم‌های مرطوبم رو بستم.
    ذهن شماتت‌گرم به گذشته‌ها پر کشید. به گذشته‌ای که به‌خاطرش مجبور شدیم از شهر زادگاهم مهاجرت کنیم. دو ماه بعد از اون ماجرای شرم‌آورِ من و بهنام؛ زمانی که با هزار بدبختی تونستم دل مامان رو صاف کنم تا رضایت بده امتحانات پایان ترمم رو بدم و مدرک رو بگیرم، دوباره سر و کله‌ی بهنام پیدا شد. خونه‌مون رو پیدا کرده بود و مدام سر راهم سبز می‌شد و تهدید می‌کرد که اگه دوباره باهاش نباشم، آبروم رو می‌بره؛ ولی من سعی می‌کردم بهش بی‌توجه باشم. عاقبت مادرم از تهدیدهای بهنام باخبر شد و به جرم مزاحمت از بهنام شکایت کرد؛ ولی درست زمانی که بهنام در کلانتری حاضر شد، فردی ناشناس تمام جریانات بین من و بهنام رو به همراه دروغ‌های رکیک و آلوده‌ای، در محیط کوچک شهر پخش کرد. بهنام تعهد داد که دیگه مزاحمم نشه؛ ولی ماجرای من و بهنام شده بود نقل محافل و موضوع طوری تغییر کرده بود که شایعه شده بود من از بهنام باردار بودم و جنین سِقط کردم! همون مَثَل یه کلاغ چهل کلاغ در مورد من اتفاق افتاده بود و ماجرا جوری تغییر ماهیت داده بود که من مقصر شناخته شدم و بهنام مُحِق!
    فشار شایعات به حدی زیاد بود که از ترس جرئت نداشتم از خونه بیرون برم. احدی نبود که مامان و مهناز رو از طعنه‌ها و زخم زبون زدن‌ها بی‌نصیب بذاره. بیشتر از همه مهناز تحت فشار بود؛ چرا که تو دبیرستان مدام به خاطر داشتن خواهر ناپاکی به نام مهلا، مسخره و تحقیر می‌شد.
    زانوهام رو تو سـ*ـینه‌م جمع کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و زیر گریه زدم. خورشید غروب کرده بود و من همچنان در قسمت تاریک حیاط، در پناه دیوار سیمانی و پشت درخت نسبتاً بلند کاج به حال خودم زار می‌زدم. دلم آکنده از آتش نفرت شده بود. در همون حال که گریه می‌کردم گفتم:
    - غرورت رو می‌شکنم بهنام!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    دوستان حمایت از داستان(تشکر از پست ها)کمه:(
    حداقل تعداد قابل قبول 50تاست.
    وقتی نه نظر می دید و نه تشکر می زنید من با چه انگیزه ای بنویسم؟

    پست جدید تقدیم به خانم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ####

    حسام
    صدای خنده‌های بلند و گاهاً جیغ جیغوی دختران، به خصوص یلدا از سالن پذیرایی به گوش می‌رسید. هم‌زمان صدای الهه رو هم می‌شنیدم که با وُلوم پایینی به دخترانش تذکر می‌داد و البته گوش شنوایی برای حرف‌هاش وجود نداشت!
    پارسا بالش سفید پشت کمرم رو مرتب کرد و پرسید:
    - راحتید بابا؟
    لبخند کج و کوله‌ای زدم و سرم رو خفیف تکون دادم. با دیدن فَکِ کج شده‌م، کوله‌باری از غم و اندوه در چشمان پارسا لونه کرد. دلم به حال مظلومیت پارسا سوخت. فکر می‌کرد سکته‌ای که منجر به مردن چند دقیقه‌ایم شده، تقصیر اونه؛ ولی نمی‌دونست که مسبب تمام مصیبت‌های زندگی من، فقط و فقط یه نفره.
    پتوی نازک سرمه‌ای رنگ رو روی پایین تنه‌م کشید و بـ..وسـ..ـه‌ای کوتاه روی پیشونیم زد. قلبم دوباره و دوباره دیوانه‌وار به سـ*ـینه کوبیده شد و از درد تیر کشید؛ اما این بار این درد برام شیرینی خاصی داشت.
    با صدای ناصر، پارسا ازم فاصله گرفت:
    - پارسا چند ساله ندیدیش؟
    با این‌که ناصر حداکثر تلاشش رو انجام داد تا حرفش رنگ و بوی طنز بگیره؛ ولی من به خوبی می‌تونستم خشم خفته در کلامش رو حس کنم. ناخودآگاه پوزخند رنگینی روی دهان ناصافم نشست. ناصر! هرگز فکرش رو هم نمی‌کردی زنده بمونم، مگه نه؟
    حتماً کلی نقشه ریخته بودی که وقتی حسام به درک واصل شد، پارسا رو تمام و کمال به دست میارم!
    اما حیف! حیف که اراده‌ی خداوند فراتر از افکار شیطانیِ توئه!
    پارسا کنار تخت صاف ایستاد و در حالی که به چشم‌های برزخی ناصر نگاه می‌کرد آهی کشید و مغموم گفت:
    - خدا می‌دونه که این چند روز، به اندازه چند سال به من گذشت؟!
    چشم‌های عسلی ناصر لرزید. تکون خوردن سیبک گلوش رو دیدم. چهره‌ش به یک باره رنگ باخت و سینی در بردارنده ظرف غذا که در دستش بود کمی لرزید.
    برای چند ثانیه سکوت در اتاق حکم فرما بود. یک طرف من و پارسا بودیم و طرف دیگه ناصری بود که با حسرت به ثمره‌ی ممنوعه‌ی زندگیش نگاه می‌کرد.
    کمی گذشت تا به خودش مسلط بشه. گامی به طرف پارسا برداشت و با لبخندی تصنعی گفت:
    - برو با بچه‌ها ناهار بخور، من هستم.
    نگاهم معطوف پدر و پسری بود که رودر روی هم ایستاده بودن. رنگ لباس‌هاشون دقیقاً در تضاد با همدیگه بود. گویا ارتباط مستقیمی با ذاتشون داشت، پارسا با تی‌شرت سفید و ناصر با تی‌شرت مشکی رنگ.
    پارسا سینی رو از دستش گرفت و جدی پاسخ داد:
    - شما بفرمایید. خودم به بابا می‌رسم!
    لبخند روی لب‌های ناصر ماسید. چندثانیه بی‌هدف گذشت و چیزی عاید ناصر نشد. در نهایت سری تکون داد و بی‌میل اتاق رو ترک کرد. پارسا نفس عمیقی کشید و کنار تخت زانو زد. سینی رو روی زمین گذاشت و ظرف چینی حاوی سوپ رو از داخلش برداشت. صدای الهه که ناصر رو به ناهار دعوت می‌کرد به گوش رسید. جوابی از ناصر نشنیدم. گویا با دیدن حرکت پارسا، حسابی کِنِف شده بود و میلش از غذا بریده بود.
    اولین قاشق پری که به سمت دهانم روانه شد، اشک رو مهمان چشم‌هام کرد. پارسا با دیدن دیدگان مرطوبم، با شرمندگی سر پایین انداخت. دلم از مظلومیتش گرفت. پارسا فکر می‌کرد که به‌خاطر غفلت اون ناراحتم؛ ولی نمی‌دونست چیزی که دلم رو می‌سوزونه، یه عمر بی‌مهری خودمه.
    قاشق سوپ همچنان در هوا معلق بود. نمی‌خواستم پارسا رو شرمنده ببینم. پارسا تنها کسی بود که می‌تونستم از زندگی طلب کنم و نباید از دستش می‌دادم. لب‌های چفت شده‌م رو از هم فاصله دادم و محتویات قاشق رو با دهانم مَکیدم. صدای فوق‌العاده مسخره‌ای ایجاد شد که باعث شد با این سن خجالت بکشم.
    قاشق خالی بلافاصله پر شد و جلوی دهانم قرار گرفت. نگاهم به چشم‌های خوش‌رنگ و منتظر پارسا افتاد. لبخند محوی روی لبانش بود و همین امر سبب شد تا دلگرم‌تر بشم. طی چند دقیقه پارسا تمام سوپ خوش‌طعم الهه رو به خوردم داد. ظرف رو که داخل سینی گذاشت، لیوان بلوری آب رو برداشت و کمکم کرد تا کمی بنوشم. در همون حال احساس کردم برای گفتن حرفی مردده. این رو از نگاه گرفتن‌هاش متوجه می‌شدم.
    عاقبت طاقت نیاورد و در حالی که کلافه داخل موهای روشنش دست می‌کشید گفت:
    - تو این یه هفته‌ای که شما بستری بودید، من خیلی فکر کردم.
    سرم رو کمی کج کردم. پارسا متوجه شد و لیوان نیمه پر رو از دهانم فاصله داد و داخل سینی روی زمین گذاشت. منتظر نگاهش کردم. نگاهم رو تاب نیاورد و دوباره سر به زیر انداخت. دچار اضطراب شدم. چه اتفاقی افتاده بود؟
    کف دست‌هاش رو به‌هم سایید و با مِن مِن گفت:
    - من تا آخر عمر، مدیون شما و مامان هستم که بی‌هیچ چشمداشتی بزرگم کردید.
    چشم‌های متعجبم ریز شد. حرف‌هاش برام نامفهوم بود. عرق سردی روی بدنم نشست و ناخودآگاه دچار استرس شدم.
    نفسش رو پرصدا به بیرون فرستاد:
    - ولی...
    چشم‌هاش رو بست و به سریع‌ترین شکل ممکن گفت:
    - ولی می‌خوام دنبال هویت و خانواده‌ی واقعیم بگردم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    با شنیدن حرفش،آب دهانم که در ته گلوم جا مونده بود، یهو راه نفسم رو بست و به سرفه افتادم.
    سرفه‌هام به حدی وحشتناک و پی‌درپی بود، که هر آن امکان داشت خفه بشم.
    پارسا مدام به خودش ناسزا می‌گفت و کاملاً دست و پاش رو گم کرده بود. چند ضربه‌ی نیمه محکم به کمرم زد؛ ولی هیچ افاقه‌ای نکرد.
    بدنم بر اثر سکته، حالت نیمه لمس پیدا کرده بود و تا حداقل یه ماه، توان حرکتی نداشتم. از شدت سرفه، شقیقه‌هام تیر کشید و درد عمیقی قفسه سـ*ـینه‌م رو احاطه کرد. با هر سرفه، احساس می‌کردم کسی به تارهای ماهیچه‌ای حنجره‌م، ناخن می‌کشه و زخمیش می‌کنه.
    پارسا کاملاً وحشت کرده بود. چشم‌های تارم درست نمی‌دید؛ ولی صدای قدم‌های سراسیمه‌ش رو به خوبی می‌شنیدم و همچنین صدای پراضطراب و دستپاچه‌ش:
    - عمو؟ عمو ناصر؟
    طولی نکشید که مشت سهمگین ناصر، چندین بار پشت سرهم، در فاصله دو کتفم کوبیده شد. حالا از هر دو طرف به قفسه‌ی سـ*ـینه‌م فشار و درد وارد می‌شد. قلب بیچاره‌م، دوباره و سه‌باره از درد جیغ کشید و بدن نیمه لمسم، به لرزِ خفیفی دچار شد. انگار واقعاً ناصر قصد جانم رو کرده بود!
    چشم‌هام کاملاً سیاهی رفته بود و عملاً چیزی نمی‌دیدم. بالاتنه‌م خم شده بود و سرم روی شونه‌ی پارسا قرار داشت. ناصر هم که با تمام بی‌رحمی، مشت‌هاش رو بالای کمرم شلاق‌وار می‌زد.
    یک‌دفعه حس کردم محتویات معده‌م در حال برگشته و قبل از این‌که فرصتی برای تحلیل مکانیزم بدنم داشته باشم، راه مِری‌م برای چند ثانیه بسته شد و بعد از اون، لباس سفید پارسا آغشته به مخلوط سوپ و اسید معده شد!
    به محض این‌که راه نفسم باز شد، از درد ناله‌ی بی‌جونی سر دادم. پارسا فارغ از لباس رنگ‌آمیزی شده‌ش، دستش رو سپروار دور کتفم حلقه کرد و خطاب به ناصر گفت:
    - عمو بسه! بسه!
    از فشار خفیفی که به پشتم وارد می‌شد، می‌فهمیدم که ناصر یکی دو بار، سهواً به روی دست‌های پارسا ضربه زده.
    با دهان و بینی، هم‌زمان نفس‌های منقطع می‌کشیدم. سر سنگینم همچنان روی شونه‌ی پارسا بود. بوی منزجرکننده محلول بالا اومده، تنفسم رو با اختلال روبه‌رو می‌کرد.
    ناصر نفسش رو پرصدا به بیرون فرستاد و گفت:
    - پارسا جان! شما برو لباست رو عوض کن، خودم هواش رو دارم!
    در حالی که همچنان بی‌جان نفس می‌کشیدم، تلخندی در ذهنم به حرفش زدم. کم مونده بود به کشتنم بده. آب دهان در گلوم گیر کرده بود، نه دسته‌ی جاروبرقی که این‌طور مغرضانه به کمرم می‌کوبید.
    پارسا در حالی که میان دو کتفم رو ماساژ می‌داد، با شک گفت:
    - باشه، الان برمی‌گردم.
    ناصر از پشت سر، شونه‌هام رو گرفت و به آرومی از پارسا دورم کرد. پارسا از گوشه‌ی تخت بلند شد و به خارج اتاق رفت.
    برعکس لحظات قبل، حرکات ناصر تغییر ماهیت داده و تم آرومی گرفته بودن. همون‌طور که یه دستش رو پشت شونه‌هام گرفته بود،کنارم در گوشه‌ی تخت جا گرفت. با صبر و ملایمت، بدنم رو کمی روی تشک تخت به طرف پایین تشک کشید و در نهایت آروم آروم سرم رو به عقب هدایت کرد و روی بالشت گذاشت.
    سرم که نرمی بالشت رو حس کرد، شنواییم به کار افتاد و صدای ناصری به گوش می‌رسید که بابت ضربات محکمش ابراز شرمندگی می‌کرد و اقرار می‌کرد دستپاچه شده بود؛ اما من گویا حرف‌هاش رو درک نمی‌کردم. نگاهم خیره به سقف سفید اتاق بود و ذهنم درگیر حرف‌های پارسا. جوری که کم کم صدای ناصر به فرکانس‌های خارج از محدوده‌ی شنواییم پیوست.
    باورش سخت بود؛ ولی پارسا فکر می‌کرد بچه‌ی بی‌سرپرستی بوده که من و لیلا حضانتش رو به عهده گرفتیم.
    گیج و ترسیده بودم، ترس از افشای حقیقت. هنوز واکنش پارسا رو یادم نرفته بود، وقتی که با نامه‌ی اون دکتر عقده‌ای به تداخل گروه خونیش با من و لیلا پی برد، حرف‌های رکیکش و اعمال غیرعادیش. و همون بود که باعث شد برای اولین بار سکته‌ی خفیفی رو از سر بگذرونم و راهی بیمارستان بشم.
    آهی کشیدم. عضلات سـ*ـینه‌م منقبض شد و قلبم دوباره تیر کشید. اگر پارسا می‌فهمید فرزند نامشروع ناصره، چه واکنشی نشون می‌داد؟
    ***
    مهلا
    با عصبانیت از در انتشاراتی خارج شدم. قدم‌هام روی سنگ‌فرش پیاده‌رو، کوبنده و سرشار از خشم بود. اخراج شده بودم، خیلی شیک و ساده که به هیچ‌وجه دور از انتظار نبود!
    با آبروریزی اون روز در ایستگاه اتوبوس و غیبت‌های چند روزه‌م و البته شایعاتی که در محیط انتشارات راجع بهم پیچیده بود، اصلاً بعید نبود که اخراج بشم.
    عصبی گام‌های بلند برمی‌داشتم. قیافه‌م به حدی حرص‌آلود بود که توجه هر رهگذری رو به خودش جلب می‌کرد و به دنبالش هر چند دقیقه، از طعنه‌های پسران کم‌سن و سال بهره‌مند می‌شدم!
    دست‌هام دوطرفم مشت شده بود و از بین دندون‌های کلید شده‌م زیر لب، روح پرفتوح بهنام رو به فیض می‌رسوندم. بدتر از همه، احساس حقارتی بود که نصیبم شده بود. در کمتر از شش ماه، از هردو کارم، چه در موسسه‌ی کنکور و چه در انتشاراتی اخراج شده بودم و کلی بلا سرم اومده بود.
    همچنان در حال گام برداشتن به طرف ایستگاه اتوبوس بودم که یک‌دفعه شخصی جلوی روم در فاصله سی سانتیم ایستاد. هول کردم و سریع متوقف شدم. وقتی که از هپروت بیرون اومدم، نگاهی به فرد روبه‌روم انداختم و بلافاصله چشم‌هام از تعجب به اندازه‌ی توپ گلف دراومد. باورکردنی نبود، دوباره یوزپلنگ بهنام در مقابلم ایستاده بود!
    اخم‌هام رو با دیدنش در هم کشیدم. معلوم نبود دوباره می‌خواست چه خشونتی نشون بده! سعی کردم دورش بزنم؛ ولی دوباره جلوم قرار گرفت. از حرکتش عصبی شدم و از طرفی می‌ترسیدم دوباره مثل وحشی‌ها بهم آسیب بزنه. سلول‌های خاکستری مغزم به کار افتادن و یک‌دفعه ترس وجودم رو گرفت. یعنی بهنام هم الان این‌جاست؟
    صدای منفور دختر به گوش رسید:
    - باید باهم حرف بزنیم.
    در حالی که از ترس عرق کرده بودم و مانتوی مشکیم به تنم چسبیده بود، سعی داشتم محکم به‌نظر بیام. به همین خاطر با خشم نگاهش کردم و غریدم:
    - من حرفی با تو و اون دوست‌پسر شارلاتانت ندارم.
    راهم رو کج کردم و از کنارش گذشتم. خوشبختانه دوباره جلوم سبز نشد و نفس آسوده‌م، در فضای آزاد رها شد.
    با شنیدن صداش از پشت سر، پاهام روی سنگ فرش طوسی پیاده‌رو میخکوب شد:
    - اون دوست‌پسرم نیست!
    نفسم قطع شد و حیرتم بیشتر. اگر باهم دوست نیستن، پس چرا اون روز جور دیگه‌ای وانمود می‌کرد؟
    صدای آه سوزناک دختر رو از پشت سر شنیدم:
    - اون اربـاب روح و جسممه!
    ناقوس مغزم به صدا دراومد، دینگ!دینگ!دینگ!
    اربـاب جسم و روح! دقیقاً همون لقبی که بهنام، شماره‌ی خودش رو با اون توی گوشیم ذخیره کرده بود. شک نداشتم همین بود.
    گوشیم رو هول‌زده از کیف قهوه‌ایم خارج کردم و بی‌درنگ وارد لیست مخاطبینم شدم. این‌قدر این چند وقت درگیر بودم که فرصت نکردم شماره‌ی بهنام رو حذف کنم. با اضطراب لیست رو لمس کردم و به پایین کشیدم. حرکت انگشت شستم روی صفحه گوشی متوقف شد. قلبم با دیدن اسم روی شماره‌ی رند بهنام به تکاپو افتاد. زیر لب زمزمه کردم:
    - اربـاب جسم و روح مهلا!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    با آرامش کسل کننده‌ای، مشغول هَم زدن قهوه‌ی داخل فنجون طلایی رنگ با قاشق بود. کلافه بودم و دلیلش برام مشخص نبود. از خودم عصبانی بودم؛ چرا خام حرف‌هاش شدم و باهاش اومدم! مگه اصلاً بهنام برای من مهم بود که حالا بخوام راجع بهش، با این دختر حرف بزنم؟
    از بی‌حوصلگی کف پای چپم رو مدام روی موزاییک کرم قهوه‌ای کفِ کافه می‌زدم. صدای موزیک ملایمی در فضا طنین می‌انداخت. با بی‌حوصلگی نگاهم رو از پیچش و باز شدن دستش به دور فنجون گرفتم و به صورتش چشم دوختم. الان و در شرایط عادی، چهره‌ش شدیداً مظلوم به نظر می‌اومد؛ ولی من به خاطر پیش‌زمینه‌ی بدی که از رفتارش داشتم، نمی‌تونستم آرامش شکل گرفته در صورتش رو درک کنم. با دیدن چهره‌ش پوزخند زدم و زیرلب گفتم:
    - چیتا!
    خوشبختانه دختر حواسش به من نبود و چیزی نشنید، وگرنه تضمینی وجود نداشت که مثل اون روز حرکت خشونت‌باری نشون نده! هم‌زمان که نگاهش به رومیزی زرشکی معطوف بود، به آرومی از قهوه‌ی شیرین شده‌ش می‌نوشید.
    برخلاف اون روز، هیچ‌گونه آرایشی در صورتش نداشت. حتی منی که ادعا داشتم آرایش نمی‌کنم، همیشه قبل از بیرون اومدن، از رژلب و کمی کِرِم صورت استفاده می‌کردم؛ ولی این دختر امروز، حتی همین مختصر آرایش رو هم نداشت.
    اگر بخوام با خودم روراست باشم، باید بگم واقعاً خوشگله! چشم‌های آبیش بیش از هر چیزی جلب توجه می‌کرد. ابروهای کمانی و مرتب مشکی، مُژه‌های بلند و تاب‌دار، بینی قلمی و خوش‌تراش و در آخر لب‌های کوچیکش، ازش یه الهه‌ی زیبایی ساخته بود.
    ناخودآگاه مصرعی از غزل حافظ رو آروم به زبون آوردم:
    - هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی!
    با خوندن همین یه مصرع، به یاد موسسه و روزهای شیرین تدریسم افتادم و آهی از ته دل کشیدم. خدا نبخشَدِت بهنام! چرا من رو از شغل دلخواهم جدا کردی؟
    صدای دختر، پرده‌ی افکارم رو درید: قهوه‌تون رو نمی‌خورید؟
    نفس عمیقی کشیدم و به چشم‌های خوش‌رنگش خیره شدم. دختر عجیبی بود. نه به اون روز کذایی که با بی‌شرمی خطابم کرد و نه به الان که مودب برخورد می‌کرد و افعالش، شناسه جمع به خودش گرفته بود.
    چند لحظه غرق دریای چشم‌هاش شدم و فکر کردم که واقعاً چرا این‌جام؟ فقط برای قهوه خوردن و حسد ورزیدن به قیافه‌ی پریچهرِ دختر روبه‌روم، که از قضا چیتا یا یوزپلنگ بهنامه؟!
    ناخواسته اخم‌هام رو درهم کشیدم و به پشتی صندلی چوبی تکیه دادم و در مقابل نگاه منتظر دختر، طلبکارانه گفتم:
    - هنوزم نمی‌فهمم اصرارت برای کافه اومدن چی بوده؟
    با دستم به فنجون دست نخورده‌ی قهوه‌م اشاره کردم و طعنه‌وار گفتم:
    - نکنه برای قهوه خوردن اومدیم؟
    مغموم نگاه دریاییش رو از صورتم جدا کرد و سر به پایین انداخت. از عصبانیت و کلافگی تواَم، پوفی کشیدم و خطاب بهش گفتم:
    - ببین خانمِ...
    چند لحظه موندم چی صداش کنم؟ چیتا؟ خانم پلنگه؟! حتی فکرش هم خنده‌دار بود.
    سرش رو بالا آورد. بی‌هدف داخل موهای مش شده‌ش از زیر شال سرمه‌ای رنگش دستی کشید و به آرومی گفت:
    - شادی هستم.
    دهانم تا چند لحظه از تعجب باز موند. شادی؟ پس چرا بهنام، «چیتا» صداش می‌کرد؟!
    سعی کردم مسلط رفتار کنم و در حالی که دست‌هام رو روی سـ*ـینه‌م قفل کردم گفتم:
    - خب شادی خانم! چرا اصرار داشتید باهام حرف بزنید؟
    اتوماتیک‌وار، من هم مودبانه خطابش می‌کردم و انگار نه انگار که همون دختر یاغی چند روز پیشه.
    شادی نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه چشم‌هاش رو بست. در همون فاصله، تیپش رو از نظر گذروندم. مانتوی زرد خردلی و شال سرمه‌ای. پاهاش زیر میز بود و دیدی بهشون نداشتم، ولی یادم بود که شلوار جین آبی نفتی به پا داشت. کفش‌هاش هم مطمئنا با تق تقی که از خیابون تا کافه ایجاد کرده بود، حداقل دوسه سانتی پاشنه داشت. یهو انگار غم عظیمی روی دلم آوار شد. من کجا و این پری‌رو کجا؟ یه دختر فوق‌العاده خوش‌چهره و خوش‌تیپ، که همین الان هم می‌تونستم نگاه خیره‌ی پسران درون کافه رو بهش حس کنم.
    سرم پایین افتاد و با حسرت نگاهی به خودم انداختم. کفش‌های کتونی آل استار سفید-یشمی، شلوار و مانتوی مشکی رنگ و پارچه‌ای و درنهایت مقنعه‌ی مشکی که صورتِ کاملا معمولیم رو قاب گرفته بود.
    با شنیدن صدای شادی، مجبور شدم از دنیای حسرت جدا بشم و سرم رو بالا بگیرم.
    -وقتی که نُه سالم بود، بدون در زدن و بی‌حواسی وارد اتاق خواب برادر بزرگم که اون موقع بیست سالش بود شدم.
    دست‌هاش رو روی میز کنار فنجون خالی گره زد و ادامه داد:
    - برادرم داشت توی کامپیوترش یه فیلم بد می‌دید، خیلی بد!
    لبش رو گزید و سکوت کرد. منظورش رو فهمیدم و با آرامش گفتم:
    - خب؟
    آهی کشید و ادامه داد:
    - اون‌قدر غرق فیلم بود که متوجه اومدن من نشد. توی سن نُه سالگی، دیدن حتی یه صحنه از همچین فیلمی و شنیدن آه و ناله‌های خفیف، شوک زیادی بهم وارد کرد. تا چند لحظه مات و مبهوت به صفحه‌ی مانیتور خیره بودم. دو تا آدم بالغ و برهنه و...
    حرفش رو قطع کرد و نفسش رو با آه در فضا رها کرد. دست‌های گره خورده‌ش روی میز کمی می‌لرزید. نگاهش رو از نگاهم گرفت و به چونه‌م دوخت.
    از استرس قلبم به تپش افتاد. نمی‌دونستم شادی برای چی داره گذشته و زندگی خصوصیش رو برام تعریف می‌کنه؟ و آخر این حرف‌ها چه ربطی به بهنام داره؟
    - اون شب نزدیک یک ساعت، بی‌حرکت پشت برادرم که روی صندلی نشسته بود، ایستادم. فیلم که تموم شد، برادرم از روی صندلی بلند شد و تازه اون موقع حضور من رو فهمید. کاملاً فهمیدم ترسیده که من لُوش بدم؛ برای همین سعی کرد با حرفاش ذهنم رو منحرف کنه و بالاخره ازم قول گرفت که دوسه شب به اتاقش بیام و با هم از این‌جور فیلما ببینیم و بعد اگه بد بود، موضوع رو به مامان بابا بگم.
    دوباره لبش رو گزید و با صدایی بیش از پیش تحلیل رفته‌ گفت:
    - دوسه شب، تبدیل شد به عادت همیشگی و...
    دوباره حرفش رو قطع کرد. چشم‌های دریایی مرطوب و لرزونش رو با درد بست و با غم و بیچارگی گفت:
    - بعد از چند سال، از من یه بیمار مازوخیسمی ساخت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    تا چند لحظه گیج به لب‌های صورتیش نگاه کردم. چی گفت؟!
    هنوز از بهت درنیومده بودم که شادی، دومین شوک رو بهم وارد کرد.
    - به خاطر سرعت بالام توی مسابقات دومیدانی، بین دوستام به چیتا معروف شده بودم.
    آب دهانش رو به سختی قورت داد و در ادامه‌ی حرفش گفت:
    - تو تمام این سال‌ها و از بین تمام اربـاب‌هایی که داشتم...
    لب گزید و چشم‌های دریایی مرطوبش رو باز کرد.
    - عاشق بهنام شدم!
    نفسم قطع و ذهنم به یک‌باره خالی شد. اربـاب‌ها! اربـابِ روح و جسم! عاشق بهنام بود! بهنامی که روزی براش جون می‌ دادم. خدایا باورم نمیشه! یعنی...یعنی بهنام...
    گلوم می‌سوخت و عرق سردی روی تیره‌ی کمرم راه افتاده بود. به سختی دمی از هوا گرفتم و با صدای خفه‌ای گفتم:
    - یعنی بهنام گرایشات سادیسمی داره؟
    شادی به آرومی سرش رو تکون داد. با تایید شادی، همون یه ذره هوایی که داشتم هم قطع شد. صحنه‌های مختلف مثل گردبادی در ذهنم پیچید. پسر مغرور و پولدار دانشکده‌ی ادبیات، آشنایی‌مون و محبت ناچیزی که بهنام نثارم می‌کرد، جزوات درسی که با افکاری احمقانه براش می‌نوشتم، شبی که خام حرف‌هاش شدم و به همراهش به خونه‌ش رفتم، اتفاقی که سربزنگاه رخ نداد و آبرویی که از من در زادگاهم رفت، حرف‌های مغرضانه و نیش‌دار مردم، گریه‌های مامان و نگاه گلایه‌مند مهناز، مهاجرت از شهر زادگاهم و...
    کلافه سرم رو در دستانم گرفتم. خدایا! خدایا! خدایا! چه‌طور باور کنم؟
    صدای فین فین کردن شادی گوشم رو اذیت می‌کرد. چشم‌هام رو با اکراه باز کردم و به اشک‌های روی صورتش نگاه کردم. دستمال کاغذی طرح‌داری رو از بسته‌ی فانتزی و طلایی رنگ روی میز بیرون کشید و به طرف صورتش برد. بافتِ دستمال کاغذی با عصاره‌ی چشمان شادی، مرطوب و منقبض شد. شادی دستمال نم‌گرفته رو لابه‌لای انگشت‌های لرزونش مچاله کرد و در حالی که دستمال زبون‌بسته رو داخل مشتش می‌فشرد، با حرص گفت:
    - ولی بهنام، منو نمی‌فهمه.
    سرش رو بالا آورد و به چشم‌هام خیره شد. از نفرتی که داخل نگاهش موج می‌زد، ترسیدم. از بین دندون‌های کلید شده‌ش گفت:
    - چون اون عطش داره؛ عطش به دست آوردن تو رو!
    قلبم از حرکت ایستاد و خون در رگ‌هام منجمد شد. چشم‌های نافذ و مرموز بهنام، حتی برای یه لحظه از خاطرم محو نمی‌شد. هضم کردن حرف شادی برام ممکن نبود. بهنام تا به امروز بلاهای زیادی به سرم آورده بود که آخریش به معتاد کردنم ختم شد. همیشه حس می‌کردم که بهنام از تحقیر و آزار دیگران لـ*ـذت می‌بره؛ ولی این‌که کششی به سمت من داشته باشه، نه غیرممکنه!
    با به یاد آوردن نیت بهنام و کارهاش، احساس حقارت و سرخوردگی کردم. دلم به حال شادی سوخت. چه‌قدر ساده‌ بود که فکر می‌کرد ذات فاسد و عیاش بهنام، به خاطر وجود منه.
    آهی کشیدم و مغموم گفتم:
    - اشتباه می‌کنی! اون فقط به خاطر این‌که از ارث محروم شده ازم متنفره و می‌خواد...می خواد دوباره آبروم رو ببره.
    شادی با دست مشت شده‌ش اشک‌هاش رو کنار زد. دچار تیک عصبی شد و پلک چپش شروع به پریدن کرد. عجیب بود؛ ولی با تیک عصبی هم جذاب به نظر می‌رسید! بهنام چه‌طور از عشق چنین لعبتی گذشته؟ پوزخند صداداری زد که زیبایی صورتش رو دوچندان کرد.
    -ارث؟ ارث بیشتر از کارخونه‌ای که یکی از سهام‌دارای اصلیشه و بعد از پدرش به نامش میشه؟
    چشم‌هام رو با عصبانیت بستم و دستم زیر میز روی زانوم مشت شد. لعنتی! بهم دروغ گفته!
    با شنیدن صدای بلند و خشمگینی، تمام بدنم لرزید و چشم‌هام رو با وحشت باز کردم. نگاهم به رنگ پریده و شقیقه‌های عرق کرده‌ی شادی افتاد. سرش رو به راست چرخونده بود و چشمان ترسیده‌ش معطوف به منبع صدا بود. گوشم دوباره از صدای بلندی که در فضا پیچید، سوت کشید.
    - بهت گفتم این‌جا چه غلطی می‌کنی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا