کلید رو از قفل بیرون کشیدم و نفس آسودهم رو در هوا رها کردم. چند بار دستگیره در رو بالا و پایین بردم تا از قفل بودنش مطمئن شم! دیوانه شده بودم مگه نه؟
چند ثانیه به در بسته و پلمپ شده نگاه کردم. باورم نمیشد به چنین مصیبتی دچار شده باشم. ناصر و دخترش به اندازهی کافی اعصابم رو به صلیب میکشیدن و آستانهی تحملم رو تا سقف پر میکردن؛ دیگه واقعاً ظرفیت این فاجعه رو نداشتم. نمیدونستم که اطلاعات پارسا فقط در حد همون نامهی مزخرفه یا چیز بیشتری میدونه! و همین امر عصبیترم میکرد.
دستهام رو داخل موهای کوتاه جوگندمیم کشیدم و پشت به در اتاق، به سمت مبل تک نفرهی سالن راه افتادم. نگاهم به کمربند مشکی پارسا افتاد که خودم روی مبل انداخته بودم. خشمگین کمربند رو بلند کردم و بیهدف و با تمام قدرت به سمتی پرتاب کردم.
صدای جیغ شکستن شیشه به گوش رسید. سرم رو به سمت منبع صدا چرخوندم و چشمم به ویترین بدون شیشه افتاد. نگاهم پایینتر رفت و به زمین معطوف شد. کمربند مشکی میون تکههای کوچک و بزرگ شیشه لَم داده بود و سَگَکِ نقرهای و خرابکار کمربند خشنود از شاهکارش برق میزد.
آهی کشیدم و بدن مفلوکم رو مثل یه گونی روی مبل آوار کردم. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. چشمانم رو با درد بستم و زیر لب نالیدم:
- خدایا! بهم رحم کن!
پشت چشمهای بستهم، خاطرات سیاه و سفید مرور میشدن. زمانی که به همراه لیلا فرار کردیم و به شهر زادگاهم رفتیم. دلشوره و اضطرابی که برای طلاق دادن معصومه داشتم و پیدا کردن یه مکان مخفی برای اقامت لیلا. چه روزهایی بود! دادگاه رفتنها، حیرت خانوادهم از کار ناگهانی من و بازخواستهاشون، گریهها و التماسهای معصومه، پچپچهای مردم در خصوص ناپاکی معصومه و پس زده شدنش و در نهایت عذاب وجدان خفقانآورِ من!
بالاخره با هر مصیبتی که بود معصومه رو طلاق دادم. بلافاصله بعد از جدایی از معصومه، به همراه لیلا به محضر رفتیم و عقد کردیم؛ چون عقدی که در روستا بینمون خونده شده بود مشروعیت و رسمیتی نداشت. و بعد مسیرِ زندگی من بالکل عوض شد.
با یادآوری اون روزها پوزخند رنگینی روی لبم نشست. شاید من و لیلا جزو معدود داماد و عروسهایی بودیم که به غریبانهترین شکل ممکن ازدواج کردیم. به غیر از ناصر، کسی از عقد من و لیلا و علت جداییم از معصومه خبر نداشت. روز عقد رو هرگز فراموش نمیکنم. وقتی که من و لیلا هر دو با لباسهایی تیره و چهرههایی مغموم در محضر حاضر شدیم. تنها کسی که سعی داشت جَو رو عوض کنه و با حرفهاش فضا رو شاد کنه ناصر بود. خودش و آبدارچی محضر به عنوان شاهدین عقد امضا دادن. اون روزها فکر میکردم ناصر در حقم برادری میکنه و همهی کارهاش از روی حسن نیته؛ ولی الان میفهمم که چهقدر احمق و ساده لوح بودم.
به هرحال بعد از عقد، من و لیلا از شهر متواری شدیم. بماند که چهقدر از این شهر به اون شهر رفتیم و دربهدری کشیدیم. علتش هم برادر کینهای لیلا بود که ناصر میگفت شهر به شهر و روستا به روستا داره دنبالمون میگرده تا هر دومون رو از تیغ مرگ بگذرونه.
با کوبیده شدن متوالی ضربات مشت به در اتاق، از مرور خاطرات بیرون کشیده شدم. صدای کوبشهای محکم و وحشتناک و کمی بعد نعرههای گوشخراش پارسا!
- چرا در بستهست؟ باز کن درو! باز کن این لعنتی رو!
با ترس به در سفید چشم دوختم و قلبم دوباره به تپش افتاد. احساس میکردم هر لحظه ممکنه در بشکنه و پارسای خشمگین، برای همیشه از خونه بره.
لگدهای پیدرپی به مشتها اضافه شد و نعرههای پارسا خشمگینتر.
دستهام روی دستههای چوبی مبل میلرزید. صدای بلند پارسا و کوبیده شدن در درهم ادغام شده و تبدیل به آواز مرگ من شده بود. احساس میکردم این صدا، آوای طبل توخالی زندگی منه. زندگی پوچی که هیچ ثمری نداشت؛ نه رفاقتی، نه عشقی و نه فرزندی...
قطره اشکی از چشم کم سُوم جاری شد و آتش دل پردردم رو شعلهورتر کرد. چهرهها به خاطرم میاومد و قلبم همزمان تیر میکشید. مادر و پدری که 25سال ندیدمشون و حتی نمیدونم هنوز زنده هستن یا نه؟!
به قفسهی سـ*ـینهم چنگ زدم و قلب بیقرارم دوباره تیر کشید.
چهرهی معصوم شش خواهرم که هر کدومشون برای تک برادر تهتغاریشون مادری کرده بودن.
گلوم شروع به سوزش کرد و اشکهای مداومم، صورتم رو کاملاً مرطوب کرد.
چهرهی فرد بعدی لرز به تنم انداخت. از وحشت چشمهام رو باز کردم. تیر غیبی به قلب زخمیم پرتاب شد و از درد ناله زدم.
آخ خدا! آخ! مگه میشه چهرهی معصومه از ذهنم پاک بشه؟ مگه میشه اشکها و لابههاش رو از یاد ببرم؟ مگر میشه یادم بره که به پای من سنگدل افتاد و با تمام عجز گفت: «حسام! تو رو خدا داغونم نکن! تو رو خدا!»
دست روی سـ*ـینهم مشت شد و از درد دندونهام رو روی هم ساییدم. معصومهی معصوم، اون روز قسمم داد و من با بیرحمی ازش گذشتم.
و حالا بعد از 25سال، همون خدایی که معصومه باهاش قسمم داده بود، به خاطر ظلمی که در حق معصومه کردم مجازاتم کرد.
اونقدر در فکر مظلومیت معصومه غرق بودم که نفهمیدم کِی صدای در کوفتنها قطع شد! دستهام رو روی دستههای مبل فشاردادم و با سُستی روی پاهام ایستادم. آروم آروم و با قدمهایی ناپایدار به سمت اتاق رفتم. صدای گریه و نالههای عاصی پارسا قلبم رو پاره میکرد.
-درو بازکن! میخوام برم!
مشت محکمی به در کوبید و با صدای خشدار و بغضآلودش فریاد کشید:
- میشنوی؟می خوام برم!
نفسم برید و قلبم از تپش ایستاد. میخواست بره! حاصل 25 سال عمر من، کسی که به خاطر خودش و مادرش از همه چیز و همه کَس بُریدم، کسی که برای قد کشیدنش صبح تا شب جون کندم و عرق ریختم، میخواست بره!
تکیه بر دیوار سرد کنار در، به دیوار اون سر سالن چشم دوختم. چشمم دوباره به قاب عکس روی دیوار افتاد. با غم، لبخند محزونی زدم و رو به چهرهی خندون لیلا گفتم:
- میخندی؟!
مثل مجانین قهقهه زدم:
- آره بخند! حال منِ لامصب خنده هم داره!
با مشت روی سـ*ـینهی پردردم کوبیدم و فغان کشیدم:
- حال کسی که زندگیش رو باخته خنده داره!
عجیب بود! صدای پارسا قطع شده بود و من با تمام قوا میتاختم و با گریه عقدههای دلم رو فریاد میزدم. نگاهم رو ریز کردم و با حرص به قاب عکس نگاه کردم. انگار لیلا طرف حساب من بود و میخواست حقم رو ازم بگیره. پرخشم غریدم:
- نمیذارم! نمیذارم بعد از 25سال عذاب، سهم من از زندگی تنهایی و غم باشه!
دست لزرونم رو تو هوا تکون دادم و تاکیدوار ولی بیجان نالیدم:
- نمیذارم!
نفسم بعد از این کلمه در سـ*ـینه حبس شد و چشمهام سیاهی رفت. قبل از اینکه فرصت کنم و سر سنگینم رو در دست بگیرم، روی زمین سقوط کردم. سرم محکم با پارکتهای شکلاتی کفِ زمین برخورد کرد و صدای آخم در گلو خفه شد.
گرمی خون رو از کنار شقیقهم حس کردم. بدنم لحظه به لحظه بیشتر تحلیل میرفت و درد قلبم افزونتر میشد. آخرین چیزی که شنیدم صدای نگران پارسا بود که با اضطراب گفت:
- بابا؟ بابا اونجایی؟
***
چند ثانیه به در بسته و پلمپ شده نگاه کردم. باورم نمیشد به چنین مصیبتی دچار شده باشم. ناصر و دخترش به اندازهی کافی اعصابم رو به صلیب میکشیدن و آستانهی تحملم رو تا سقف پر میکردن؛ دیگه واقعاً ظرفیت این فاجعه رو نداشتم. نمیدونستم که اطلاعات پارسا فقط در حد همون نامهی مزخرفه یا چیز بیشتری میدونه! و همین امر عصبیترم میکرد.
دستهام رو داخل موهای کوتاه جوگندمیم کشیدم و پشت به در اتاق، به سمت مبل تک نفرهی سالن راه افتادم. نگاهم به کمربند مشکی پارسا افتاد که خودم روی مبل انداخته بودم. خشمگین کمربند رو بلند کردم و بیهدف و با تمام قدرت به سمتی پرتاب کردم.
صدای جیغ شکستن شیشه به گوش رسید. سرم رو به سمت منبع صدا چرخوندم و چشمم به ویترین بدون شیشه افتاد. نگاهم پایینتر رفت و به زمین معطوف شد. کمربند مشکی میون تکههای کوچک و بزرگ شیشه لَم داده بود و سَگَکِ نقرهای و خرابکار کمربند خشنود از شاهکارش برق میزد.
آهی کشیدم و بدن مفلوکم رو مثل یه گونی روی مبل آوار کردم. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. چشمانم رو با درد بستم و زیر لب نالیدم:
- خدایا! بهم رحم کن!
پشت چشمهای بستهم، خاطرات سیاه و سفید مرور میشدن. زمانی که به همراه لیلا فرار کردیم و به شهر زادگاهم رفتیم. دلشوره و اضطرابی که برای طلاق دادن معصومه داشتم و پیدا کردن یه مکان مخفی برای اقامت لیلا. چه روزهایی بود! دادگاه رفتنها، حیرت خانوادهم از کار ناگهانی من و بازخواستهاشون، گریهها و التماسهای معصومه، پچپچهای مردم در خصوص ناپاکی معصومه و پس زده شدنش و در نهایت عذاب وجدان خفقانآورِ من!
بالاخره با هر مصیبتی که بود معصومه رو طلاق دادم. بلافاصله بعد از جدایی از معصومه، به همراه لیلا به محضر رفتیم و عقد کردیم؛ چون عقدی که در روستا بینمون خونده شده بود مشروعیت و رسمیتی نداشت. و بعد مسیرِ زندگی من بالکل عوض شد.
با یادآوری اون روزها پوزخند رنگینی روی لبم نشست. شاید من و لیلا جزو معدود داماد و عروسهایی بودیم که به غریبانهترین شکل ممکن ازدواج کردیم. به غیر از ناصر، کسی از عقد من و لیلا و علت جداییم از معصومه خبر نداشت. روز عقد رو هرگز فراموش نمیکنم. وقتی که من و لیلا هر دو با لباسهایی تیره و چهرههایی مغموم در محضر حاضر شدیم. تنها کسی که سعی داشت جَو رو عوض کنه و با حرفهاش فضا رو شاد کنه ناصر بود. خودش و آبدارچی محضر به عنوان شاهدین عقد امضا دادن. اون روزها فکر میکردم ناصر در حقم برادری میکنه و همهی کارهاش از روی حسن نیته؛ ولی الان میفهمم که چهقدر احمق و ساده لوح بودم.
به هرحال بعد از عقد، من و لیلا از شهر متواری شدیم. بماند که چهقدر از این شهر به اون شهر رفتیم و دربهدری کشیدیم. علتش هم برادر کینهای لیلا بود که ناصر میگفت شهر به شهر و روستا به روستا داره دنبالمون میگرده تا هر دومون رو از تیغ مرگ بگذرونه.
با کوبیده شدن متوالی ضربات مشت به در اتاق، از مرور خاطرات بیرون کشیده شدم. صدای کوبشهای محکم و وحشتناک و کمی بعد نعرههای گوشخراش پارسا!
- چرا در بستهست؟ باز کن درو! باز کن این لعنتی رو!
با ترس به در سفید چشم دوختم و قلبم دوباره به تپش افتاد. احساس میکردم هر لحظه ممکنه در بشکنه و پارسای خشمگین، برای همیشه از خونه بره.
لگدهای پیدرپی به مشتها اضافه شد و نعرههای پارسا خشمگینتر.
دستهام روی دستههای چوبی مبل میلرزید. صدای بلند پارسا و کوبیده شدن در درهم ادغام شده و تبدیل به آواز مرگ من شده بود. احساس میکردم این صدا، آوای طبل توخالی زندگی منه. زندگی پوچی که هیچ ثمری نداشت؛ نه رفاقتی، نه عشقی و نه فرزندی...
قطره اشکی از چشم کم سُوم جاری شد و آتش دل پردردم رو شعلهورتر کرد. چهرهها به خاطرم میاومد و قلبم همزمان تیر میکشید. مادر و پدری که 25سال ندیدمشون و حتی نمیدونم هنوز زنده هستن یا نه؟!
به قفسهی سـ*ـینهم چنگ زدم و قلب بیقرارم دوباره تیر کشید.
چهرهی معصوم شش خواهرم که هر کدومشون برای تک برادر تهتغاریشون مادری کرده بودن.
گلوم شروع به سوزش کرد و اشکهای مداومم، صورتم رو کاملاً مرطوب کرد.
چهرهی فرد بعدی لرز به تنم انداخت. از وحشت چشمهام رو باز کردم. تیر غیبی به قلب زخمیم پرتاب شد و از درد ناله زدم.
آخ خدا! آخ! مگه میشه چهرهی معصومه از ذهنم پاک بشه؟ مگه میشه اشکها و لابههاش رو از یاد ببرم؟ مگر میشه یادم بره که به پای من سنگدل افتاد و با تمام عجز گفت: «حسام! تو رو خدا داغونم نکن! تو رو خدا!»
دست روی سـ*ـینهم مشت شد و از درد دندونهام رو روی هم ساییدم. معصومهی معصوم، اون روز قسمم داد و من با بیرحمی ازش گذشتم.
و حالا بعد از 25سال، همون خدایی که معصومه باهاش قسمم داده بود، به خاطر ظلمی که در حق معصومه کردم مجازاتم کرد.
اونقدر در فکر مظلومیت معصومه غرق بودم که نفهمیدم کِی صدای در کوفتنها قطع شد! دستهام رو روی دستههای مبل فشاردادم و با سُستی روی پاهام ایستادم. آروم آروم و با قدمهایی ناپایدار به سمت اتاق رفتم. صدای گریه و نالههای عاصی پارسا قلبم رو پاره میکرد.
-درو بازکن! میخوام برم!
مشت محکمی به در کوبید و با صدای خشدار و بغضآلودش فریاد کشید:
- میشنوی؟می خوام برم!
نفسم برید و قلبم از تپش ایستاد. میخواست بره! حاصل 25 سال عمر من، کسی که به خاطر خودش و مادرش از همه چیز و همه کَس بُریدم، کسی که برای قد کشیدنش صبح تا شب جون کندم و عرق ریختم، میخواست بره!
تکیه بر دیوار سرد کنار در، به دیوار اون سر سالن چشم دوختم. چشمم دوباره به قاب عکس روی دیوار افتاد. با غم، لبخند محزونی زدم و رو به چهرهی خندون لیلا گفتم:
- میخندی؟!
مثل مجانین قهقهه زدم:
- آره بخند! حال منِ لامصب خنده هم داره!
با مشت روی سـ*ـینهی پردردم کوبیدم و فغان کشیدم:
- حال کسی که زندگیش رو باخته خنده داره!
عجیب بود! صدای پارسا قطع شده بود و من با تمام قوا میتاختم و با گریه عقدههای دلم رو فریاد میزدم. نگاهم رو ریز کردم و با حرص به قاب عکس نگاه کردم. انگار لیلا طرف حساب من بود و میخواست حقم رو ازم بگیره. پرخشم غریدم:
- نمیذارم! نمیذارم بعد از 25سال عذاب، سهم من از زندگی تنهایی و غم باشه!
دست لزرونم رو تو هوا تکون دادم و تاکیدوار ولی بیجان نالیدم:
- نمیذارم!
نفسم بعد از این کلمه در سـ*ـینه حبس شد و چشمهام سیاهی رفت. قبل از اینکه فرصت کنم و سر سنگینم رو در دست بگیرم، روی زمین سقوط کردم. سرم محکم با پارکتهای شکلاتی کفِ زمین برخورد کرد و صدای آخم در گلو خفه شد.
گرمی خون رو از کنار شقیقهم حس کردم. بدنم لحظه به لحظه بیشتر تحلیل میرفت و درد قلبم افزونتر میشد. آخرین چیزی که شنیدم صدای نگران پارسا بود که با اضطراب گفت:
- بابا؟ بابا اونجایی؟
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: