کامل شده رمان یار سست وفا | Kiarash70 کاربر انجمن نگاه دانلود

محتوا و نثر داستان از نظر شما

  • عالی

    رای: 119 65.4%
  • خوب

    رای: 45 24.7%
  • متوسط

    رای: 11 6.0%
  • ضعیف

    رای: 7 3.8%

  • مجموع رای دهندگان
    182
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kiarash70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/02
ارسالی ها
574
امتیاز واکنش
58,708
امتیاز
901
سن
29
محل سکونت
تهران
هیچ‌وقت به چشم‌زخم اعتقاد نداشتم؛ ولی حالا با تمام وجود اعتراف می‌کنم که خودم روحیه‌ی شاد خودم رو چشم زدم!
اصلا نمی‌تونستم درک کنم که چرا باید باهام تماس بگیره؟ وای! با این‌که یه بار دیده بودم؛ ولی هنوز اون چهره‌ی مضحکش یادم بود! اون روز چه روزی بود! مثلا با پارسا قرار داشتم؛ ولی در کمال تعجب یه همراه داشت، اون هم چه همراهی! تیپ سرتا پا سفید و صورتی که اگه بهش انگشت می‌کشیدم، حداقل دوسه سانت انگشتم فرو می‌رفت لابه‌لای پودرآرایشی! یه جوری هم نگاه می‌کرد انگار ازم طلب داره! بعدها پارسا گفت که اون دختر صمیمی‌ترین دوست خانوادگیشونه و برای این‌که اون روز با پارسا بیاد کلی پاپیچش شده بود! آخرش هم که با کلی ترفند بی‌ربط، شماره‌م رو تو گوشیش ذخیره کرد و به قول خودش میس(miss) انداخت!
نمی‌خواستم جواب بدم؛ ولی چاره‌ای نداشتم. حداقل شاید اون از حال پارسا خبر داشت و دل بی‌تاب من رو آروم می‌کرد.
با کشیدن نفس کلافه‌ای تماس رو برقرار کردم:
- بله؟!
خنده‌ی مسخره‌ای پشت گوشی به صدا دراومد:
- ‌های مهی! (Hi Mahi)
صورتم جمع شد و از لهجه و بیان مسخره‌ش حالت تهوع بهم دست داد. مهی؟ مهی و...! لااله الاا...! اگه الان این‌جا بود بی‌شک از سقف حلق آویزش می‌کردم به خاطر مخفف کردن خودسرانه‌ش.
حس بیزاری رو با تمام وجود حس می‌کردم. دوباره اون صدای نحسش رو شنیدم:
- الو؟ مهناز؟ زبونتو گربه خورده؟ (توضیح: در اصطلاح انگلیسی، به جای« زبونتو موش خورده»، جمله‌ی «زبونتو گربه خورده» رو به‌کار می‌برن)
شنیدن صدای نچسبش برام حکم سر کشیدن جام زهر رو داشت. خدایا! کدوم کودنی به این بشر گفته که لهجه‌ی مسخره‌ای که به صداش میده انگلیسیه؟! اوف!
دستم رو روی سرم فشار دادم و با خودم گفتم «آروم باش مهناز! الان فقط به این فکر کن که یه جوری وضعیت پارسا رو از زیر زبونش بکشی بیرون! فقط همین مهمه!»
چشم‌هام رو با مکث باز و بسته کردم و تارهای صوتیم رو به کار انداختم:
- سلام یسنا جان! خوبی؟
یسنا دوباره خنده‌ی بی‌نمکی کرد و با سرخوشی گفت:
- اوه. تنکس(Thanks)! وری(very) لیت late)) جواب دادی! دیگه می‌خواستم تماسو آف(off) کنم.
می‌خواستم از حرص سرم رو بکوبم به دیوار! وای خدا! من نمی‌دونم این‌طور حرف زدن چه ارزشی داره؟ نصف فارسی، نصف انگلیسی اون هم با یه تلفظ داغون؟!
می‌دونستم این کارهاش همه ادا در آوردنه. فقط نمی‌دونم من چه گناهی کردم که باید این ادا اطوارهاش رو تحمل کنم؟
عمداً نفس کلافه‌ای پشت گوشی کشیدم:
- یسنا جان کاری داشتی؟
دوباره یه خنده‌ی مسخره:
- اوه! خیلی ایمپیشن(impatient) شدی!
پوزخند رنگینی روی لبم شکوفه زد. چه دلیلی داره یه دختر پونزده ساله که می‌دونم فارسی رو هم درست حرف نمی‌زنه، خطاب به من این‌قدر مسخره خودنمایی کنه و بخواد مثلاً بگه من هم بلدم انگلیسی حرف بزنم؟! غیر از اینه که هم خودش و هم خواهرش یلدا به من به چشم یه رقیب نگاه می‌کنن؟! اون هم رقابت سر تصاحب قلب پارسا!
احمقانه‌ست؛ ولی از این‌که پارسا قبل از خواستگاری بهم ابراز علاقه کرده بود، یه غرور خاص پیدا کرده بودم! هر چند دیگه تماسی از طرف پارسا صورت نگرفت برای گرفتن جواب و این‌طوری موضوع ازدواج منتفیه! ولی من باز خوش‌بینانه با خودم می‌گفتم که پارسا بعد از تصادف وقتی برای گرفتن جواب نداشته. هر چند با طولانی شدن این وقفه، کم کم داشتم ناامید می‌شدم و دلم نمی‌خواست که ابراز علاقه‌ی پارسا رو غیرواقعی فرض کنم. به هرحال الان من یک- هیچ از یسنا و خواهرش جلوتر بودم. به همین خاطر با بی‌خیالی گفتم:
- آخه عزیزم از هر پنج تا کلمه‌ت، شش تاش نامفهومه!
لبم رو گاز گرفتم! این چه جمله‌ی نسنجیده‌ای بود؟ خودم آتو دستش دادم!
یسنا که انگار به هدفش رسیده بود با کنایه گفت:
- اوه! یادم رفته بود تو انگلیسی نمی‌دونی!
پوزخندم عمیق‌تر شد. دختره‌ی عقده‌ای بدبخت! هنوز من رو نشناختی! یه حالی ازت بگیرم اون سرش ناپیدا!
- انگلیسی حرف زدن بین دوتا ایرانی تو ایران ضرورتی نداره. مهم‌تر این‌که من عقده‌ی خودنمایی ندارم متاسفانه!
صدای نفس‌های عصبیش واقعاً گوش‌نواز بود! انگار نه انگار که هدفم از جواب دادن به این تماس جویا شدن از حال پارساست. راستش دلم خنک شده بود از کل کل با این بچه‌ی بی‌ادب! هه! انگار بچه‌ی ناف لندنه که واسه من فاز خارجکی میاد!
حالا نوبت من بود که از اون خنده‌های بی‌نمک اجرا کنم:
- خب چه خبرا؟ یلدا جون خوبن؟ از طرف من به خانواده‌ی محترم سلام گرم برسون!
می‌تونستم تصور کنم که چه‌قدر سعی داره خودش رو کنترل کنه. چند ثانیه گذشت تا بالاخره لب وا کرد:
- تشکر،یلدا هم سلام می‌رسونه...
پناه بر خدا! چه زود فارسیش تقویت شد!
- اتفاقاً الان سراغتو می‌گرفت!
یکی از ابروهام بالا پرید. گوشی به دست به طرف تخت نامرتبم رفتم و روش نشستم:
- جدا؟
سوال تک کلمه‌ایم رو کشیده به جا آوردم و مسلماً یسنا طعنه‌ی کلامم رو گرفت؛ ولی برخلاف تصورم، با حرف بعدی یسنا من کنف شدم!
- بله جدی! میگه چرا این همه وقت یه سر به پارسای طفلک نزدی؟!
علاوه بر ضایع شدن، قلبم به تکاپو افتاد؛ یعنی حالش چه‌طوره؟
ذهنیاتم خودش رو در قالب کلام نشون داد:
- حالش خوبه؟!
پوزخند یسنا اون‌قدر صدادار بود که قلبم بعد از شنیدنش به آتیش کشیده شد.
- یعنی تو از حال پارسا خبر نداری؟ عجب!
مقابله به مثل کرد اساسی! لغت «عجب» بسی طولانی بیان شد! انگار یسنا روبه‌روم نشسته بود و داشت با پوزخند نگاهم می‌کرد که سرم رو پایین انداختم و عرق شرم روی شقیقه‌هام نشست! چی جواب می‌دادم؟ البته من کاری جز تماس گرفتن ازم بر نمی‌اومد! که اون هم تا به حال صدبار انجامش دادم؛ ولی دیگه ناامید شدم که این دوسه روزه تماس نگرفتم. احساس می‌کردم پارسا از بیمارستان مرخص شده و از قصد تماس‌هام رو بی‌پاسخ می‌ذاره! می‌دونم استدلالم مسخره‌ست؛ ولی نمی‌تونستم جلوی افکار منفیم رو بگیرم!
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت و یسنا چی گفت. فقط وقتی به خودم اومدم که گوشی از فریاد زدنِ بوقِ قطعِ تماس در حال خودکشی بود!
گوشی رو از کنار گوشم کنار کشیدم و رها کردم روی تشک تخت. از طرفی مامانم و نظر منفیش نسبت به پارسا و از طرفی بی‌خبری این ده روز از پارسا، منطقم رو با احساسم به جون هم انداخته بود. منطقم می‌گفت که نباید بدون اجازه‌ی مامان کاری انجام بدم؛ ولی احساسم پاش رو کرده بود تو یه کفش که به ندای قلبت گوش بده! مامانت هیچ‌وقت به اون چیزی که تو نظرته رضایت نمیده!
و منِ سردرگمی که منتظر بودم ببینم کدوم احساس پیروز میشه!
***
مهلا
صدای قدم‌های سراسیمه و سریعش رو از پشت سر می‌شنیدم. نفسم گرفت. چه‌قدر پله‌ها زیاده! از شانسی که امروز نصیبم شد بود، آسانسور خراب بود و من ناگزیر بودم از استفاده از پلکان طولانی آموزشگاه. بدتر از همه پاشنه‌های بلند چکمه‌هام بود که باعث شده بود چند بار تعادلم رو از دست بدم و تا مرز سقوط پیش برم. با صدای بلند صدام زد؛ ولی من بی‌توجه به صاحب صدا، همچنان به طرف مقصد رَه طی می‌کردم. انگار از دست قاتل فرار می‌کردم که با عجله پله‌ها رو دوتا یکی به سمت پارکینگ پایین می‌رفتم.
بالاخره صف پله‌ها به آخر رسید و من مثل مرغ از قفس پریده، به طرف اتومبیلم به پرواز دراومدم که ناگهان به شدت از پشت کشیده شدم و نزدیک بود که روی زمین پرت بشم. قلبم از ترس سریع‌تر خون پمپاژ می‌کرد و نفس‌هام نامنظم‌تر شد. خدایا! این بشر چی از جونم می‌خواد؟! چرا از دستش خلاص نمیشم.
اجازه نداد که نفسم منظم بشه و شوک بعدی زمانی بهم دست داد که از پشت در آغوشم گرفت و دست‌هاش رو دور کمرم محکم گره زد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    دوستان عزیز، لایک داستان(آیکون تشکر زیر هر پست) و هم چنین نظر در پروفایل شخصی بنده فراموش نشه:aiwan_light_blumf:

    چشم‌هام درشت شد و بدنم به لرزه افتاد. سرش رو کنار گوشم خم کرد و با صدای خماری گفت:
    - کجا غزال تیزپای من؟!
    حتی با وجود مانعی مثل پارچه‌ی کرپ مقنعه هم، هرم داغ نفس‌هاش، لاله گوش و پوست گردنم رو می‌سوزوند.
    ترس از بی‌آبرویی و انگشت‌نما شدن مثل خوره به جونم افتاده بود. از طرفی خدا خدا می‌کردم که یکی از راه برسه و من بتونم از این طریق خودم رو نجات بدم؛ اما ناامیدی بدجور به روح و جسمم حاکم شده بود. امروز پنج شنبه بود و کیانی (مدیر آموزشگاه) جلسه‌ی جمع‌بندی دبیران گذاشته بود و آخرین نفراتی که تا لحظه‌ی آخردر جلسه حضور داشتن، من و بهنام و کیانی بودیم. از طرفی کیانی اتومبیلش رو به تازگی فروخته بود و مسلماً دلیلی نداشت که به طبقه‌ی پارکینگ بیاد! و البته بی‌شک تا الان از آموزشگاه خارج شده بود. در واقع به جز من و بهنام کس دیگه‌ای در ساختمون وجود نداشت و حداقل دوساعت دیگه از دفتر خدماتی برای نظافت ساختمون می‌اومدن! و این برای منِ تنها و وحشت‌زده یعنی عمق فاجعه!
    احساس سرما می‌کردم و بدنم از ترس حالت نیمه‌فلج به خود گرفته بود. صحنه‌های گذشته‌ی تاریکم دوباره پیش روم قد علم کرده بودن. می‌دونستم اگه تا چند دقیقه دیگه از این مهلکه فرار نکنم دوباره حالات عصبی و هیستریکم شروع میشه. برای رهایی کمی تقلا کردم که به هر چیز شباهت داشت جز تقلا! لب‌های چفت شده‌م رو به سختی از هم فاصله دادم و ملتمس زمزمه کردم:
    - ولم کن!
    این‌قدر شوکه شده بودم که نفهمیدم چه‌طور من رو با خودش از جلوی راه پله کنار کشید و چه موقع کنار درِ فلزی یکی از انباری‌های داخل پارکینگ، به دیوار بدنم رو تکیه داد؟! موقعی به خودم اومدم که کمرم با شدت به دیوار سیمانی کوبیده شد و صدای آخم به وسیله‌ی فشار دستش روی دهانم، در گلو خفه شد.
    اشک‌هام مظلومانه از چشمه‌ی چشمان ترسیده‌م به بیرون می‌جوشید. پوزخندی به حال زارم زد و با نگاهش رد اشک رو روی گونه‌م دنبال کرد. با پشت دست آزادش صورت رنگ‌پریده‌م رو نوازش کرد و با صدای خمـار گفت:
    - مهلا! نمی‌دونی چه لذتی داره وقتی می‌بینم در مقابل من این‌قدر رام و اهلی میشی؟!
    کره‌ی چشمانم از حالت ترسیده به حالت براق شده دراومد و دود از سرم بلند شد! این مردک پست فطرت چه‌طور جرئت می‌کنه این‌طور به شخصیت من توهین کنه؟! انگار ورق برگشته بود و مهلای بی‌باک جای مهلای وحشت‌زده رو گرفته بود. با نفرت نگاهی به چهره مضحکش کردم و گاز محکمی از کف دستش برداشتم و سرم رو به چپ کمی مایل کردم تا نتیجه‌ی عملم پررنگ‌تر بشه!
    انگار اون هم از تغییر رویه‌م باخبر شد که دستش رو از میون دندان‌هام بیرون کشید و با خشم غرید:
    - وحشی!
    دستمال سفیدی که همیشه توی جیبش کتش بود رو بیرون آورد و دور دست مجروحش پیچید. دوباره خشمگین نگاهی کلی بهم انداخت و تحقیرگونه گفت:
    - وحشی نادون!
    ولی حتی لحن توهین‌آمیز و خشنش هم نتونست دوباره ترس به دلم راه بده. انگار توهین بهنام یه تلنگر بود تا شجاعتم رو بهم برگردونه. من نباید ازش بترسم. پیروز این بازی منم! بازی‌ای که بعد از دوسال خود بهنام دوباره شروعش کرده و من به هیچ‌عنوان نمی‌خوام بازنده باشم.
    با لگد سعی کردم که به زانوش ضربه بزنم تا فاصله بگیره؛ ولی انگار اون، حرکتم رو حدس زده بود که سریع‌تر دست به کار شد و مشت نیمه‌محکمی به شکمم وارد کرد و زمانی که من از درد به خود می‌پیچیدم، با کفش‌های یخ‌شکن سنگینش روی چکمه‌های چرمیم ایستاد. درد پاشنه‌ی پام بیش از حد تصور بود و احساس می‌کردم هر لحظه امکان داره که پاشنه‌های باریک چکمه‌هام، توی کف پام فرو بره.
    با عجز و ناتوانی نالیدم:
    - بهنام!
    خنده‌ی مسـ*ـتانه ولی آرومی کرد:
    - جان بهنام! یادته دوسال پیشم همین‌جوری صدام می‌کردی؟ یادته مهلا؟
    هم‌زمان با جمله‌ی آخرش، فشار پنجه‌های پاش رو بیشتر کرد، جوری‌که پاشنه‌ی چکمه‌ی پای چپم شکست و زیر پای چپم خالی شد و تعادل بهنام به‌هم ریخت. من هم از فرصت استفاده کردم و با تمام توان اندکم به عقب هُلش دادم. وقتی فشار کفش‌های غول‌پیکر و سنگینش از روی پام برداشته شد، نفس راحتی کشیدم؛ ولی قبل از این‌که فرصت کنم حتی یه متر از دیوار فاصله بگیرم و از دستش فرار کنم، بهنام باز هم در همون پرستیژ اولش، از پشت در آغوشش محکم نگهم داشت.
    دست‌هاش نوازش‌وار از دور کمرم به پایین حرکت کرد که با وحشت به دست‌هاش چنگ زدم و بلندتر گفتم:
    - ولم کن!
    دوباره صدای نحسش رو از کنار گوشم شنیدم:
    - دوساله پدرم از ارث محرومم کرده و همه‌ش تقصیر بی‌عرضگی و بی‌جنبه بودن توئه!
    در حالی که هنوز از درد شکم و پاهام عذاب می‌کشیدم، با گستاخی پوزخند صداداری زدم و با صدای خش‌دار و آکنده از حرص گفتم:
    - بی‌عرضگی من یا هـ*ـوس‌بازی خود عوضیت؟
    اون هم متقابلاً پوزخند زد و گفت:
    - آره من هـ*ـوس‌بازم! منتهی اون سال بدشانس بودم که مادر تو و پدر من به موقع رسیدن و من نتونستم به هـ*ـوس دلم برسم! شدم ‌آش نخورده و دهان سوخته!
    صداش رو هشدارگونه و ترسناک کرد و ادامه داد:
    - ولی الان فرق داره! بعد از دوسال پیدات کردم و امروز و همین‌جا جوری آبروتو می‌برم که مثل دوسال پیش، مادرت نخواد با مهاجرت به یه شهر دیگه، رسوایی دخترشو بپوشونه!
    همون‌لحظه صدای گام‌های پرشتاب شخصی روی راه پله توجه هردومون رو جلب کرد. میزان صدا کم بود و مشخص بود که حداقل یه طبقه فاصله وجود داره؛ ولی همین هم برای من می‌تونست حکم راه نجات باشه.
    بهنام دست‌هاش رو از زیر دست‌های لرزونم خارج کرد و با یه دستش جلوی دهانم رو گرفت و با دست دیگه‌ش شدیداً به جلو هُل داد. با جیغ خفیفی روی زمین پرت شدم و چشمم به دوربین مدار بسته‌ی گوشه‌ی پارکینگ خشک شد و کمی دلم آروم گرفت؛ ولی این دلخوشی زیاد دوام نیاورد! دستم رو کشید و از روی زمین بلندم کرد و دوباره تو پرستیژ قبلی از پشت در آغوشم گرفت و کنار گوشم با خباثت گفت:
    - من همه‌ی کارام حساب شده‌ست، الان اون دوربین دکوریه! پس دلتو بهش خوش نکن!
    نفسم‌هام منقطع و کوتاه شده بود و قلب ترسیده‌م با ضرباتش قصد شکافتن سـ*ـینه‌م رو داشت.
    این بار محکم بدن رعشه‌دارم رو و دهان چفت‌شده‌م رو با یه دستش نگه داشت و کشون کشون با خودش کشید به گوشه‌ترین نقطه‌ی پارکینگ، که به خاطر تاریکی و وجود کارتن‌های کوچک و بزرگ، کاملاً خارج از دید بود.
    همون لحظه صدای نوید بخشی به گوشم رسید که نفس‌نفس زنون صدا زد:
    - خانم توکلی؟
    سعی کردم جیغ بکشم و با صدام کیانی رو متوجه خودم کنم؛ ولی بهنام خیلی محکم جلوی دهانم رو گرفته بود، به خصوص که پارچه دور دستش هم بیشتر مانع خروج صدا می‌شد. لحظه به لحظه بدنم رو بیشتر پشت تاریکی دیوار ساخته شده از کارتن‌ها کشید و با گوشه‌ی کفشش ضربه‌ی محکمی به ساق پام زد تا مبادا از پاهام علیه‌ش استفاده کنم. از شدت درد پارچه جلوی دهانم رو گاز گرفتم و چشمانم رو بستم.
    دوباره صدای کیانی به گوش رسید که با نگرانی و سوءظن گفت:
    - خانم توکلی؟ گوشیتون رو تو دفتر جا گذاشته بودید! خانم توکلی؟
    بهنام بدنم رو بیشتر به خودش فشرد و زیر لب غرید:
    - لعنتی!
    چشم‌هام از حس دلگرمی توام با رضایت برق می‌زد. کیانی دید که من چه‌طور با عجله از پله‌ها پایین رفتم و حتی دید که بهنام هم پشت سرم اومد؛ ولی حالا وجود اتومبیل من و اتومبیل لوکس بهنام بدون سرنشین، یقیناً دچار شک و تردیدش کرده و این از صدای پرظن و مشکوکش مشخص بود.
    کمی گذشت تا متوجه صدای فوق‌العاده خفیف ویبره‌ی گوشی بهنام و لرزش جیب شلوار کتانش که دقیقاً به پهلوم چسبیده بود بشم. یه حسی بهم می‌گفت این تماس از طرف کیانیه و به بهنام لعنت فرستادم بابت بی‌صدا کردن زنگ موبایلش!
    دوباره صدای کیانی این بار با خشم به گوشم رسید:
    - جواب بده لعنتی!
    شروع کردم به تقلا کردن و تلاش برای رهایی. بهنام بدنم رو با خودش یه قدم عقب‌تر کشید و تو همون حالتی که من رو نگه داشته بود، به دیوار کنار کارتون یخچال تکیه داد. سرم رو با دستی که جلوی دهانم رو گرفته بود به عقب کشید و با نفرت کنار گوشم گفت:
    - اگه جیکت دربیاد همین‌جا دخلتو میارم!
    حس شجاعتم هر لحظه بیشتر می‌شد، مخصوصاً به خاطر صدای بهنام که حالا از ترس، بی‌ثبات و دچار لرزه شده بود!
    ویبره‌ی موبایل چند بار تکرار شد و من هم همچنان سعی در رها کردن خودم داشتم. بهنام که دید تهدیدش ناکارآمد دراومده، این بار سعی کرد با لحن مهربونی خامم کنه و جلوی حرکت و ضربه‌هایی که با دست بی‌جونم به دستش می‌زدم رو بگیره:
    - مهلا! عزیزم آروم باش تا این مزاحم گورشو از این‌جا گم کنه!
    با صدایی خمـار کنار گوشم ادامه داد:
    - آروم عشقم!
    از لحن مسخره‌ش حالت تهوع بهم دست داد. مردک آشغال! فکر کرده احمقم که با چهارتا «عزیزم و عشقم گفتن» فریبش رو بخورم؟!
    حیف که دستمال محافظ دستش بود وگرنه دوباره دندان‌هام رو توی دستش فرو می‌کردم تا بلکه راه گفتارم باز بشه!
    انگار کیانی از زنگ زدن بی‌ثمر ناامید شده بود که صدای قدم‌هاش لحظه به لحظه دورتر می‌شد و نور امید قلب من، لحظه به لحظه کم سوتر.
    بهنام نفس راحتی کشید و دوباره خباثتش رو توی صدای سرشار از تمسخرش نشون داد:
    - حالا من موندم و تو عزیزم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    دوباره به نفس نفس زدن افتاده بودم و دست جلوی دهانم هم تنگی نفسم رو تشدید می‌کرد. بهنام که متوجه ناامیدی و خودباختگیم شده بود، ریز خندید و زهر کلامش رو به حال زارم ریخت:
    - دوسال تمومه که انتظار این لحظه رو می‌کشم! کاری می‌کنم که هیچ احدی توی صورتت نگاه نکنه و مهر بی‌آبرویی تا ابد روی پیشونیت حک بشه!
    درجه هراس‌انگیزی کلامش رو بالا برد و لب‌هاش رو مماس گوشم نگه داشت:
    - جوری که حتی به یه سیاره‌ی دیگه هم مهاجرت کنی، باز هم گند رسواییت هوا رو آلوده کنه!
    می‌لرزیدم و اشک‌هام برای چندمین بار صورتم رو خیس کرد. نفس‌هام تنگ‌تر شده بود و چشم‌هام سیاهی می‌رفت. بهنام که خیالش از کیانی راحت شده بود، فشار دستش رو روی دهانم کمتر کرده بود و منتظر بود که خطر کیانی کاملاً برطرف بشه و بعد نیت شومش رو اجرا کنه.
    از ترس در حال جون دادن بودم و انگار آخر عمرم رسیده بود که از گذشته تا به امروز جلوی چشم‌هام رژه می‌رفت. توقف ذهنم روی تصویر مهربون و درعین حال پرجذبه‌ی پدر مرحومم، به اشک‌هام شدت بیشتری داد. اسطوره‌ای که در نوجوانی دین و دنیای من بود. قهرمانی که مرگش باعث مرگ روح و آرزوهام شد. لحظات قبل از مرگش رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. روزی که من و مهناز رو به مامان سپرد و مامان رو به ما! پدر پاک‌سرشت من دوازده سال پیش از دنیا رفت و جسم پاک و مطهرش به دستان سرد خاک سپرده شد. و من چه‌طور می‌تونم با سری افتاده و رسواییِ قلب و جسمم مقابل پدرم بایستم؟! چه‌طور می‌تونم با بی‌آبرویی دوباره سرم رو بالا بگیرم؟ وای خدا! مادرم! مادرم و ننگی که از من نصیبش میشه. خواهر مظلومم که به‌واسطه من سیه‌رو، انگشت‌نما و شهره میشه. وای! وای! وای!
    خدایا! غلط کردم! غلط کردم به خاطر هوسی که دوسال پیش اعتقاداتم رو به انزوا کشوند، به خاطر نافرمانی از ندای وجدانم، به خاطر پیروی از نفس امّاره! خدایا! نذار بی‌حیثیت بشم! نذار کمر مادرم دوباره به خاطر من خم بشه! نذار آینده‌ی خواهر پاک و مظلومم به‌خاطر من گناهکار خراب بشه! نذار!
    التماس‌های ذهنیم ثمری نداشت و بهنام عمداً با نفس‌های عمیقی که می‌کشید، ترسم رو صدبرابر می‌کرد. قلبم به پرکارترین حالت خودش رسید و ناقوس مغزم به صدا دراومد! وقت حساب پس دادن بابت گناهان بود! عاقبتی که مسببش خودم بودم و بس!
    می‌دونستم که این رسوایی رو تاب نمیارم. پس قسم خوردم که بعد از این فاجعه، دیگه مهلایی نباشه که مایه‌ی شرم و بی‌آبرویی خانواده‌ش بشه. قسم خوردم که با دست‌های خودم، خودم رو از صحنه‌ی روزگار حذف کنم! قسم خوردم که عذاب ناشی از خودکشی رو به جون بخرم و در ازاش آرامش خانواده‌م رو تضمین کنم.
    چشم‌هام رو با درد بستم و برای آخرین بار، چهره‌ی عزیزانم رو به خاطر آوردم؛ ولی ذهنم نافرمانی کرد و به زمانی پر کشید که در ناپیداترین بخش ذهنم ذخیره شده بود. جوری که انگار برای اولین باره به خاطر می‌آوردمش!
    هوای سرد پاییزی، شهر بارونی و خیابون‌های خلوت، زنی چادرپوش و غرق خون که دخترک لرزونش رو در آغـ*ـوش گرفته بود و نفس‌های آخر عمرش رو از هوای مرطوب شهر طلب می‌کرد. دل آسمون از بی‌رحمی آدمیان گرفته بود و تلفیق قطرات بارون و خون گرم زن، جوی باریک سرخ رنگی رو روی آسفالت ترک خورده‌ی خیابون ایجاد کرده بود. دخترک گریه می‌کرد و مظلومانه مادرش رو صدا می‌زد و زن پر درد و زخمی، سعی داشت با بی‌جونیش دخترک ترسیده و شوک‌زده‌ش رو آروم کنه. با دست‌های لاجونش موهای کوتاه و پریشون دخترک رو نوازش کرد و با آخرین توانش از میون لب‌های خشک و لرزونش گفت:
    - مهلای من! مواظب خودت...
    جمله‌ی مادر ناتموم موند و دستش از سر دخترک به کف زمین سقوط کرد. دخترک به چادر غرق به خون مادرش چنگ زد. سرش رو روی قلب بی‌صدای زن گذاشت و جیغ کشید:
    - مامان!
    قطره‌ی درشت اشک از چشم راستم افتاد. باورش سخت بود؛ ولی حالا بعد از گذشت 23سال، دوباره اون تصویر در خاطرم نقش بست. تصویری که هر بار که برای به یاد آوردنش تلاش می‌کردم، دچار لرزش‌های هیستریک می‌شدم و تلاشم برای به خاطر آوردن به بن بست می‌رسید. ولی چه حکمتیه که درست الان که قراره دنیا برام به آخر برسه این یادآوری تحقق پیدا کنه؟! خدایا! چرا حالا؟
    بهنام با وقاحت می‌خندید؛ ولی من مات صدایی بودم که اکووار در ذهنم تکرار می‌شد: «مهلای من! مواظب پاکیت باش»!
    دوباره نور امید به قلب ناامیدم تابید. مثل یه حس فراطبیعی به وجودم الهام گشته و حاکم جسم و روح مفلوکم شد. با نیرویی که از من بعید بود، با چکمه محکم به عقب ضربه زدم و شل شدن دست‌های بهنام و آخی که گفت، مطمئنم کرد که ضربه‌م کاری بوده! وقت رو تلف نکردم و با سرعت به سمت جلو حرکت کردم؛ ولی بهنام در حالی که از خشم فریاد می‌زد به طرفم خیز برداشت و در نتیجه من و بهنام با هم به کارتن‌ها خوردیم و کارتن‌های پر و خالی، با صدای نیمه بلندی یکی بعد از دیگری روی زمین افتادن و من و بهنام با هم روی کارتن‌ها پرت شدیم.
    دیگه می‌خواستم بمیرم از این همه بدشانسی و تقدیر نحس که یک دفعه فریاد خشمگین کیانی، قلب ناسپاسم رو به توبه واداشت! چیزی نگذشت که سنگینی هیکل بهنام از روم برداشته شد و صدای فحاشی و کتک زدن در فضای وسیع پارکینگ منعکس شد!
    فوراً از جام بلند شدم و با وحشت به کیانی و بهنام خیره شدم. کیانی بهنام رو روی زمین انداخته بود و با ضربات محکم پاش، به کمر بهنام می‌زد و بهنامی که از درد به خودش می‌پیچید. دست‌هام رو جلوی دهانم گرفته بودم و با ترس به صحنه‌ی روبه‌رو خیره بودم. درسته که به خاطر رهایی از دست بهنام احساس خرسندی داشتم و عمیقاً شاکر خداوند بودم؛ ولی ترس از قضاوت کیانی و حرف‌هایی که ممکن بود در آینده پشت سرم بزنه، مثل طناب محکمی به دور گردنم آویخته شده بود و راه نفسم رو می‌بست.
    صدای فریاد دلخراش کیانی من رو به خود آورد. بهنام از جاش بلند شده بود و با کفش‌های یخ‌شکنش به شکم کیانی ضربه زده بود. کیانی از درد روی زانوهاش خم بود و ناله می‌کرد. بهنام نامردی رو به حداکثر رسوند و ضربه‌ی محکم‌تری نسبت به قبل به شکم کیانی زد. سپس فرصت رو غنیمت شمرد و با سر و صورت زخمی به سمت اتومبیلش دوید و وقتی که از کنار من رد می‌شد، نگاه وحشتناکی نثارم کرد و با عصبانیت غرید:
    - منتظرم بمون مهلا!
    ولی سوی نگاه مبهوت من به سمت کیانی بود که از درد روی زمین به زانو افتاده بود. سعی کردم به خودم مسلط بشم. با قدم‌های لرزون به سمت کیانی رفتم. صدای ناله‌های ترحم برانگیزش دل سنگ رو آب می‌کرد. مشخص بود که ضربه‌ی لگد بهنام فوق‌العاده شدید بوده که این‌طوری کیانی رو به عجز درآورده. البته ضربه اون کفش‌های محکم و ثقیل، نتیجه‌ای بهتر از این نداشت!
    مردد بودم برای اجرای تصمیمم؛ ولی با یادآوری این‌که کیانی نجاتم داده از تردیدم خجالت کشیدم. زیر بازوش رو گرفتم و به سختی بلندش کردم. کیانی با سستی روی پاهاش ایستاد و شروع کرد به سرفه و چند قطره خون غلیظ از دهانش خارج شد و روی زمین پارکینگ ریخت. وحشت کردم و فوراً دستش رو دور گردنم انداختم و وزنش رو روی بدن بی‌جونم انداختم. به سختی راه می‌رفتم و هیکل نسبتاً تنومند کیانی رو با خودم همراه کردم. پاشنه‌ی شکسته‌ی چکمه پای چپم هم، مزید بر علت شده بود و با هر قدم عملاً می‌لنگیدم. عرق از سر و صورتم می‌ریخت و ناله‌های کیانی با هر قدم شدیدتر می‌شد. بالاخره به اتومبیل رسیدم و با هزار ریاضت و سختی، قفل در رو باز کردم و جسم پردرد کیانی رو روی صندلی عقب خودرو به حالت درازکش درآوردم. فوراً پشت فرمون نشستم و از پارکینگ خارج شدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    حسام
    سردرگمی واقعاً حس بدیه. این‌که ندونی دقیقاً چی از زندگی می‌خوای؟ از چی خوشت میاد و از چی متنفری؟ ندونی دوستان و دشمنانت کیا هستن؟ و هر چه‌قدر دو دوتا چهارتا کنی، باز هم چیزی از مصلحت تقدیر دستگیرت نشه. حسی که الان وصف حال خراب منه. حسی که گذشته رو بی‌ثمرتر از همیشه جلوه میده و آینده رو برام عاری از هرگونه امید پیش‌بینی می‌کنه.
    آهی کشیدم و درِ قابلمه‌ی تفلون رو برداشتم و نگاهی به آب جوشان و پرخروش درونش انداختم. ظرف برنجی که از ساعتی پیش خیس کرده بودم رو داخل آب روی حرارت خالی کردم و شعله‌ی گاز رو بالا کشیدم.
    از داخل آشپزخونه نگاهی به سالن پذیرایی انداختم. تخت چوبی پارسا گوشه‌ی سالن، وصله‌ی ناجوری برای چیدمان پذیرایی بود؛ ولی از وقتی که تصادف کرده بود، تختش رو از اتاق خواب خارج کردم تا هم راحت‌تر مراقبش باشم و هم برای دستشویی و حمام رفتن راه کمتری رو طی کنه.
    پارسا سرش رو به تاج تختش تکیه داده بود و غرق ناکجاآباد بود. می‌دونستم که چیزی آزارش میده و دلم نمی‌خواست که این شکلی ببینمش؛ ولی حیف که پارسا تا وقتی که خودش نمی‌خواست، نمی‌شد ذره‌ای از حالش باخبر شد.
    چشم از پارسا گرفتم و به سراغ یخچال رفتم. نگاهی کلی به محتوایاتش انداختم و آخرسر پرتقال نسبتاً درشتی رو ازش خارج کردم. بعد از شستن پرتقال، پشتِ میز کانتر، روی صندلی پایه‌دار نشستم و شروع کردم به پوست گرفتن و جداکردن پره‌های پرتقال و چیدنشون تو ظرف گل‌دارِ چینی! در همون حال لبخند تلخی روی لبم نشست و ذهن خسته‌م دوباره گذشته رو به خاطر آورد. لیلا همیشه میوه‌ها رو با حوصله و تمیز پوست می‌کرد و تو سه تا بشقاب میوه‌خوری و به صورت سالاد میوه درمی‌آورد. هر چند که بشقاب خودش همیشه مقدار میوه‌ی کمتری رو شامل می‌شد و همه‌ی دغدغه‌ش مراقبت از سلامتی من و پارسا بود.
    آه سوزناک‌تری کشیدم و لعنت فرستادم به حسامی که قدر لحظات ناب زندگیش رو ندونست. حالا لیلا رفته و کسی نیست که نگران کم شدن قوت شوهر عصبی و پسر مظلومش باشه.
    گوشه‌ی لبم بالا رفت و زیر لب زمزمه کردم:
    - پسر لیلا!
    پسری که من در به وجود اومدنش نقشی نداشتم؛ اما نمی‌دونم چه‌طور باز هم نمی‌تونم ازش متنفر باشم.
    پسری که تا همین چند روز پیش تمام دلخوشی من بود و حالا به چشم می‌بینم که سرابی بیش نبوده.
    بعد از مرگ لیلا تازه فهمیدم چه گوهر ارزشمندی رو از دست دادم؛ ولی دلم خوش بود که حداقل پارسا رو دارم! پارسایی که از گوشت و خون منه؛ ولی زهی خیال باطل!
    خدایا! تو بگو، دیگه به چه چیز دلخوش باشم؟
    به ناصری که رفیق نبود و نامردی کرد؟ به لیلایی که تنهام گذاشت و تو رو به من ترجیح داد؟ یا به معصومه‌ای که ازم کینه به دل داره؟! یا به گناهانی که راه نفسم رو بسته؟ به کدوم؟
    گفتم بودم سردرگمی درد بدیه؟ این‌که نمی‌دونم چرا کل این 25سال چیزی نفهمیدم؟ یا چرا ناصر چیزی بروز نداده، یا حتی لیلا! اگر اون شب من مـسـ*ـت بودم، لیلا که هوشیار بود! لیلا که دید چه کسی...
    لبم رو گاز گرفتم و دست‌هام رو داخل موهای کوتاهم فرو بردم. حتی فکر کردن بهش هم آزارم میده. می‌دونم احمقانه‌ست، ولی ای کاش توی ذهنم همچنان همون متجاوز قبل باقی می‌موندم و حقیقت هیچ‌وقت روشن نمی‌شد! گاهی با خودم میگم، مگه من نهایتاً چند سال دیگه زنده می‌مونم که بخوام با روشن شدن واقعیات تلخ زندگیم بیشتر از این بشکنم؟ بیشتر از اینه که تنهاتر و بی‌کس‌تر از گذشته بشم؟ بیشتر از اینه که ناامیدتر و ناتوان‌تر از قبل فقط نفس بکشم؟ بیشتر از اینه که چندین برابر قبل آرزوی مرگ و ترک این دنیای بی‌وفا رو داشته باشم؟
    قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم رها شد و روی سنگ مشکی کانتر افتاد. تصویر مات چهره‌م درون سنگ تیره و براق کانتر افتاده بود. پوزخند غلیظی روی لبم جا خوش کرد. کجای چهره‌ی این مرد در هم شکسته، به یه فرد 45ساله شباهت داره؟ مردی که توی تمام عمرش زندگی نکرد! مردی که کل زندگیش توی حسرت و افسوس خلاصه شد. مردی که هیچ ثمره‌ای از گذشته نداره...
    به گونه‌ی خیسم دست کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. بشقاب رو از روی کانتر برداشتم و همین که خواستم از آشپزخونه خارج بشم و به سمت پارسا برم، صدای زنگ آیفون در فضای ساکت خونه منعکس شد. بشقاب رو سرِ جاش گذاشتم و به طرف در رفتم. به آیفون قرار گرفته روی دیوار کنار درِ ورودی نگاهی انداختم و با حیرت محو تصویر نقش بسته روی صفحه‌ی نمایشگرش شدم.
    کمی دقیق‌تر نگاه کردم؛ ولی انگار خودش بود! باورم نمی‌شد! دختر کوچیک معصومه این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ این وقت روز، اون هم تنها؟ یعنی مادرش می‌دونه؟! با دست به پیشونیم ضربه‌ی آرومی زدم، معلومه که نمی‌دونه!
    شاید برای یه لحظه‌ی کوتاه نظر بدی نسبت به دختر معصومه پیدا کردم. منطقی به‌نظر نمی‌اومد که دختری تنها بره خونه‌ی خواستگارش، حتی شده برای احوالپرسی و عیادت! در واقع بیشتر مسخره بود تا غیرمنطقی. البته حتی ممکنه که مهناز چیزی درمورد سانحه پیش اومده در مورد پارسا ندونه و این امر، وضعیت رو ناخوشایندتر می‌کنه. بدتر از همه اگه معصومه از این پنهان‌کاری دخترش بویی ببره، نمیشه انتظار آینده‌ی مثبتی رو کشید.
    زنگ دوباره‌ی آیفون و صدای پارسا که می‌پرسید« کیه بابا؟» باعث شد تردیدم رو کنار بذارم و در رو باز کنم. هر چند می‌تونستم اون‌قدر معطلش کنم تا بره؛ ولی نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست بیاد و پارسا رو ببینه. شاید دلیلش این بود که پارسا این چند روز حتی کوچک‌ترین سراغی هم از این دختر نگرفته بود. این در حالیه که قبلِ خواستگاری به راحتی می‌تونستم علاقه رو توی چشم‌هاش ببینم.
    شاید برای پارسا هم بهتر بود تا یه بار برای همیشه با دلش یک‌رنگ بشه و تکلیف آینده‌ی بین خودش و این دختر رو مشخص کنه! البته اگر معصومه رضایت بده!
    دوباره صدای پارسا رو شنیدم:
    - کی بود بابا؟
    برگشتم و به سمت آشپزخونه رفتم و در همون حال خونسرد گفتم:
    - مهناز!
    اما خونسردی ظاهریم مانع از گوشه‌ی چشم دیدنم نشد. قیافه‌ی مبهوت و حیرت‌زده پارسا، تبدیل شد به یه دلیل دیگه واسه روشن شدن شرایط.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    22سال قبل
    معصومه
    چادرم رو سرم کردم و بعد از خداحافظی با فاطمه، کیف دستیم رو برداشتم و به سمت درِ خروج راه افتادم. طول سالنِ کارگاه زیاد بود و از اون‌جایی که جای کار من تقریباً ته سالن بود، برای خروج از کارگاه باید کل مسافت طول سالن رو طی می‌کردم و همین سبب می‌شد که از دید کارگران زیادی عبور کنم. می‌دونستم که نباید توی این مسیر به هیچ‌عنوان سر بلند کنم؛ وگرنه با نگاه سرزنش‌بار یا حتی کثیف و پرمنظور عده‌ی کثیری از کارکنان مواجه میشم. به همین خاطر، هربار سربه‌زیر و با قدم‌های پی‌درپی و پرشتاب، زیرِ فشار نگاه‌های آزاردهنده و قضاوت‌کننده، از درِ کارگاه خارج می‌شدم و بالاخره با ورود به راهروی کوتاهی که خط واصل بین کارگاه و مغازه بود، می‌تونستم نفس راحتی بکشم. امروز هم مثل همه‌ی روزهای دیگه بود، منتهی با این تفاوت که من یه ساعت آخر رو مرخصی گرفته بودم. آخه طلعت خانم همسایه‌ی دیوار به دیوارمون، می‌خواست برای سفارش لباس مجلسی به خونه‌مون بیاد و گفته بود که نمی‌تونه ساعت دیگه‌ای سر بزنه. به همین خاطر من امروز رو یه ساعتی مرخصی گرفته بودم تا بتونم به کار طلعت خانم هم برسم. به هرحال زندگی یه زن مطلقه‌ای که همه بهش نگاه سوء دارن سخته و به قول معروف یه مشتری هم خودش یه مشتریه!
    خدا به حاجی رسولی عمر با عزت بده! وقتی متوجه معذب بودن و ناراحتیم شد، اجازه داد تا هر روز یه ربع زودتر از باقی کارکنان کارگاه رو ترک کنم و من ممنونش بودم که اجازه نمی‌داد بعد از کار، مزاحمت‌هایی که برام پیش میاد زیادتر از قبل بشه.
    اما امروز علاوه بر اون یه ربع کذایی به خاطر یه ساعت مرخصیم، زودتر از موعد همیشگی کارم رو تموم کردم و عازم رفتن شدم. تقریباً دیگه به درِ خروجی کارگاه رسیده بودم که یکی از کارگرها که فوق‌العاده بددهن و عیاش بود با صدای بلند و لحن تمسخرآمیزی گفت:
    - آروم خانم خانوما! چه‌قدر عجله داری واسه سرویس‌دهی!
    صدای آزاردهنده‌ی قهقهه‌ی مردان و زنان، در فضای وسیع سالن پیچید. پاهام به زمین چسبید و دلم مچاله شد از این همه حقارت و از خشم بند بلند کیفم رو در دست فشردم. برای هزارمین بار حسام رو لعنت کردم که با طلاق بی‌توضیح و تجدیدِ فراش کردن سریعش، آبرو تو این شهرکوچیک برام نذاشته بود.
    چشم‌هام رو با درد بستم و قطره اشک سمجی از گوشه‌ی چشم راستم سرازیر شد. خدایا! گـ ـناه من چیه که تاوانش این همه حقارت و بدبختیه؟ چرا این زندگی پردرد و زجر تموم نمیشه؟ چرا باید بابت گـ ـناه نکرده از عالم و آدم تهمت بشنوم؟ خدایا تو که می‌دونی من تقصیری ندارم، پس چرا عذابم میدی؟ چرا تاوان سنگ‌دلی و بی‌وفایی حسام رو من باید پس بدم؟ چرا سه ساله از دست مردم بددل و ظاهربین این شهر باید تو آتش افترا بسوزم؟
    کارم به جایی رسیده که از معتاد و علاف گرفته تا همین موجود بددهن که به «مسعود لجن» شهرت داره، همه و همه جوری نگاهم می‌کنن که انگار تنها زن مطلقه‌ی شهر منم! انگار گـ ـناه کبیره انجام دادم که همه به چشم یه فرد نجـ*ـس نگاهم می‌کنن و حرف‌های به دور از انصاف و ناجوانمردانه‌شون، قلب زخمیم رو به صلیب می‌کشه. اعتقاد همه‌شون هم اینه که حسام به‌خاطر ناپاکی و فاسد بودنم، در همون دوران عقد طلاقم داده و اون‌قدر از دستم ذله شده بوده که به یه هفته نکشیده دوباره زن گرفته!
    به سرنوشت تلخ خودم هق زدم و اشک‌هام تمام صورتم رو خیس کرد. خدا لعنتت کنه حسام! نامرد بی‌غیرت! چه‌طور تونستی این‌جوری زندگیم رو به خاک سیاه بشونی؟ چه‌طور تونستی چوب حراج به آبرو و اعتبار خانواده‌م بزنی؟ چه‌طور تونستی میون این همه چشم‌های ناپاک ولم کنی و خوش و خرم بری دنبال تجدیدِ فراش کوفتیت؟ چه‌طور تونستی ای از خدا بی‌خبر؟
    آخ حسام! کاش بدونی که درد حقارت کشیدن یعنی چی؟ کاش بدونی که ازت نمی‌گذرم! کاش بدونی که هیچ‌وقت به خاطر حقارتی که کشیدم نمی‌بخشمت! سپردمت به خدا، امیدوارم که حداقل خدا، تاوان دل زجرکشیده‌م رو ازت بگیره!
    دستی زیر بازوم رو گرفت و کشیده شدم به آغـ*ـوش گرمی که این روزها تنها آرامش من در زندگی بود. فاطمه جسم نحیفم رو سخت در بر گرفته بود و من سر به سـ*ـینه‌ش گذاشتم و زار زدم به بخت و اقبال منحوسم.
    صدای خنده‌های کریه این مردم رذل، حسابی قلبم رو می‌سوزوند. نگاه کثیف مردان و ذهن کثیف زنان، ظرفیت تحملم رو خیلی وقت پیش تکمیل کرده بود و من دیگه جونی برای مقابله با این همه پستی نداشتم. کفر نیست اگر بگم که خدا من رو از یاد بـرده؟ که تقاص بی‌وفایی و بی‌مرامی حسام شده خوشبختی و تاوان مظلومیت و بیچارگی من، شده حقارت و پستی!
    فاطمه سعی داشت آرومم کنه و با زمزمه‌های آکنده از مهرش کنار گوشم دلداریم بده؛ ولی تا کی؟ تا کی باید بهتان بشنوم و دم نزنم که روزی درست میشه؟! که یه روز همه‌شون از شرمندگی به پام می‌افتن! که خدا بابت دل شکسته‌ی مظلومم ازشون تقاص پس می‌گیره! پس چرا توی این سه سال لعنتی هیچ اتفاقی نیفتاده؟ چرا خدا نمی‌خواد عدالتش رو نشونم بده؟ چرا هیچ‌کدوم از این آشغال‌ها بابت لکه‌دارکردن آبروی من مظلوم، مواخذه و مجازات نشدن؟ چرا باید حسام نامرد با خوشی به زندگیش برسه و من عاجز این‌طور به فلاکت و خواری بیفتم؟ چرا؟!
    صدای فریاد بلند و خشمگینی که در فضای شلوغ کارگاه طنین انداخت، سبب شد تا خنده‌های شیطانی این مردم فرومایه خاتمه پیدا کنه.
    - این‌جا چه خبره؟!
    سر بلند نکردم و همچنان در آغـ*ـوش فاطمه اشک می‌ریختم. روح آزرده‌خاطرم بیشتر از قبل در هم شکست و کمر خمیده‌م خمیده‌تر شد. توی این کارگاه فقط و فقط فاطمه بین همکاران باهام خوب بود و به نوعی هوام رو داشت. در واقع خود فاطمه بود که وساطت کرد و تونست دست من رو هم توی کارگاه به کاری بند کنه. از طرفی شانس بالاخره کمی روی خوشش رو نشونم داد و از قضا صاحب کارگاه و مغازه یعنی حاجی رسولی،انسان شریفی بود و بی‌توجه به شایعاتی که درموردم پیچیده بود، در کارگاهش استخدامم کرد. همیشه بابت لطفی که در حقم کرده بود مدیونش بودم و همیشه سعی می‌کردم بی‌سر و صدا به کارم برسم تا حاجی رسولی از بزرگواریش در حق من پشیمون نشه؛ ولی امروز انگار قضا و قدر با من سر نزاع داشت که با سری افتاده جلوی حاجی رسولی خوار و ذلیل شدم.
    بعد از فریاد خشمگین حاجی رسولی، سکوت عجیبی فضای کارگاه رو دربرگرفت و هر چند ثانیه یه بار، صدای هق هق مظلومانه من این سکوت محض رو مختل می‌کرد.
    صدای توبیخ گر و هشداردهنده حاجی رسولی رو شنیدم:
    - جلالی! (فامیل مسعود لجن). یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه ببینم نظم این کارگاه رو به‌هم زدی؛ به خدای احد و واحد قسم که اخراجت می‌کنم! دیگه هم برام فرقی نمی‌کنه که زنت بیاد دم خونه‌م گریه و زاری کنه که مسعود دفعه‌ی آخرش بود و سر به راه شده!
    کمی مکث کرد و سپس با جدیت بیشتری ادامه داد:
    - این آخرین باریه که بهت اخطار میدم! پس حواستو جمع کن!
    مسعود لجن که انگار پیش حاجی موش شده بود، با صدای مظلوم و لحن ریاکارانه‌ش که مثلاً دلخور بود گفت:
    - حاجی شما از کجا می‌دونی کار...
    حاجی رسولی اجازه نداد که مسعود لجن حرفش رو تکمیل کنه و با تحکم گفت:
    - مطمئنم که این بی‌نظمی کار خودته. خوب می‌شناسمت؛ اولین بارت نیست که کار رو به مسخره‌بازی می‌گیری و همهمه درست می‌کنی! ولی برای اطمینان از تک تک کارکنان می‌پرسم و وای به حال کسی که دروغ بگه!
    جمله‌ی آخر حاجی با لحن متفاوت‌تری بیان شد و ندیده می‌تونستم بگم که منظور حرف حاجی دقیقاً کیه! «هاشم حیاتی» که به خاطر چشم‌های درشت و شدیداً ناپاکش به «هاشم خرچشم» مشهوره، رفیق گرمابه و گلستان مسعود لجن بود که هر بار برای طرفداری از رفیقش، چیزی می‌گفت و الکی برای حاجی دلیل می‌تراشید؛ ولی این بار انگار با حرف حاجی و لحن قاطع و صریحش، حتی ‌هاشم خرچشم هم ماستش رو کیسه کرده بود و جیک نزد!
    چند ثانیه گذشت تا حاجی با ملایمت بگه:
    - گریه نکن دخترم!
    بعد خطاب به فاطمه گفت:
    - خانم عطایی! لطفا کمکشون کنید، بیان تو مغازه بشینن، کمی حالشون بهتر بشه.
    فاطمه زیر لب چشمی گفت و جسم لرزون و بی‌حال من رو با خودش همراه کرد و از سالن کارگاه خارج شدیم. حاجی توی اتاق کوچکی که حکم مغازه رو داشت، پشت میز فلزی و ساده‌ش نشسته بود و با اخم‌های در هم فرو رفته سر به زیر انداخته بود و فکر می‌کرد. فاطمه کمکم کرد و روی صندلی روبه‌روی میزحاجی نشستم. حاجی متوجه‌م شد و با لبخند پدرانه‌ای جعبه‌ی دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت.
    دستمالی از جعبه بیرون کشیدم و با صدای خش‌دارم تشکر کردم. حاجی سرش رو بلند کرد و به فاطمه که بالای سرم ایستاده بود گفت که می‌تونه بره و به کارش برسه. فاطمه شونه‌م رو فشرد و به طرف کارگاه برگشت. حاجی کمی نگاهم کرد و کلافه سر به زیر انداخت. انگار برای زدن حرفی مردد بود. چند لحظه به فین‌فین کردن‌های من و سکوت حاجی گذشت تا بالاخره حاجی رضایت داد به شکستن سکوت:
    - ببین دخترم! توی این یه سال و نیمی که این‌جا کار می‌کنی، به پاکی و صداقتت ایمان آوردم و می‌دونم که شایعاتی که درموردت پیچیده حقیقت نداره.
    دلم گرم شد و لبخند محوی روی لب‌هام شکوفه زد. انگار با همین حرف حاجی، نور امیدی به دلم تابید که هنوز لطف و توجه خداوند شامل حالم هست و همین می‌تونه انگیزه‌ای برای ادامه‌ی این زندگی بی‌رحم باشه.
    حاجی سرفه‌ای مصلحتی به جا آورد تا صداش رو صاف کنه و نهایتاً گفت:
    - خدا شاهده که وقتی می‌بینم این‌طوری گریه می‌کنی و عذاب می‌کشی، پیش وجدانم شرمنده میشم که نمی‌تونم کمکی بهت کنم.
    سرم رو با شرم زیر انداختم و بغض تازه‌ای راه گلوم رو بست. حتی حاجی رسولی خیرخواه هم دلش به حال من بدبخت می‌سوزه! امان از بی‌رحمی روزگار!
    - ولی امروز می‌خوام درمورد مسئله‌ی مهمی باهات حرف بزنم...که هم مشکلات تو کمتر میشه، هم گره از زندگی یه بنده خدا باز میشه!
    با کنجکاوی و اندکی ترس به دهان حاجی خیره شدم. راستش وحشت داشتم از این‌که شخصیت مثبت حاجی رسولی هم در ذهنم خراب بشه و حاجی هم مثل افرادی همچون مسعود لجن، به جرگه‌ی نامردان روزگار ملحق بشه! با این حال به احترام فداکاری و اعتمادی که در حقم پیشه کرده بود، سکوت کردم تا حرفش رو ادامه بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    ***
    مهلا
    دکتر نگاهی به نتایج آزمایش انداخت و متفکرانه گفت:
    - خدا رو شکر آسیب جدی ندیدید. دو سه روز از خوردن غذاهای سنگین خودداری کنید و راه رفتن و تحرکتون رو به حداقل برسونید. ان‌شاءالله به زودی خوب میشید.
    کیانی سری تکون داد و زیر لب تشکری کرد. دکتر سرش رو بالا آورد و به منی که با چشم‌های نگرانم نگاهش می‌کردم گفت:
    - خانم محترم! شما تو خونه کشتی می‌گیری؟
    چشم‌هام گِرد شد و با گیجی پرسیدم:
    - کشتی؟ منظورتون چیه؟
    دکتر نیشخندی زد و طعنه‌وار گفت:
    - هیچی، فقط حواستون باشه هر بار بعدِ دعوای زن و شوهری، یکیتون راهی بیمارستان نشه!
    دهانم باز موند و با حیرت به دکتر نگاه کردم. چه راحت برید و دوخت و به زور تنِ من بیچاره کرد! لبخند کج و تمسخرآمیز کیانی اعصاب متشنجم رو به طور کامل فلج کرد. من از نگرانی رو به موت بودم و کیانی به حرف بی‌مزه‌ی دکتر می‌خندید؟! فشار روحی و عاطفی‌ای که امروز به جسم مفلوکم وارد شده بود و حالا هم این حرف مسخره، انگار شیشه‌ی صبرم رو شکست و یه دفعه زیر گریه زدم.
    تغییر موضع ناگهانیم، نه تنها کیانی بلکه حتی دکتر بی‌مزه رو هم دچار شوک کرد. کیانی انگار زودتر از دکتر به خودش اومد. به سختی از روی تخت بیمارستان بلند شد و با قدم‌هایی سُست به طرفم اومد:
    - خانم توکلی؟ حالتون خوبه؟
    دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم و با زاری هق زدم. چهار ساعتِ تموم از اضطراب روی صندلی زوار در رفته‌ی بیمارستان در حال جون دادن بودم و حالا که کیانی به هوش اومده بود و بعد از حرف‌های مسخره‌ی دکتر، یک دفعه سَد شجاعتم خراب شد و ترس و استرس دل درمونده‌م، به‌صورت اشک‌های پی‌درپی، به بیرون از روح خسته‌م رسوخ کرد.
    کیانی آخی گفت و من وحشت‌زده سر بالا گرفتم. به سختی روی پاهاش ایستاده بود و دستش که روی شکمش بود، نشون می‌داد که درد زیادی می‌کشه. هول‌زده از جا پریدم و سریع زیر بازوش رو گرفتم و دستش رو روی شونه‌م گذاشتم. سریع رو به دکتر کردم و گفتم:
    - لطفاً داروهاشون رو بنویسید، الان برمی‌گردم و نسخه رو ازتون می‌گیرم!
    دکتر با حیرت نگاهی به وضعیت ما انداخت و فقط سری تکون داد. کیانی که درد زیادی داشت، لبش رو گاز گرفت و به سختی گفت:
    - من خوبم خانم توکلی! نگران نباشید.
    به سمت تخت بردمش و کمک کردم تا روی تخت بشینه. کیانی می‌خواست دستم رو پس بزنه؛ ولی من با فشار دستم روی شونه‌ش، مجبورش کردم دراز بکشه و در مقابل اعتراضش آروم گفتم:
    - این‌طوری نمی‌تونید تا بیرونِ بیمارستان بیاید، باید براتون ویلچر بگیرم.
    کیانی باز قصد مخالفت داشت که توجهی بهش نکردم و سریع وارد راهروی بیمارستان شدم و بالاخره تونستم یه ویلچر گیر بیارم. از اون‌جایی که ویلچر رو به خودم تحویل ندادن، جلو افتادم و پشت سرِ من یه پرستار مرد با ویلچری که هدایتش می‌کرد، وارد اتاقکی شد که به‌وسیله پرده‌های آبی بدرنگ از اتاقک‌های مجاورش جدا شده بود.
    به تخت اشاره کردم و رو به پرستار گفتم:
    - لطفاً کمکشون کنید روی ویلچر بشینن.
    پرستار سری تکون داد و با ویلچر به سمت تخت رفت. من هم به طرف دکتر رفتم که در حال یادداشت مطلبی در کارتابل پزشکی بود. کمی گذشت تا دکتر سرش رو بلند کنه. نسخه‌ی داروها رو به دستم داد و با لحنی شرمنده گفت:
    - عذر می‌خوام خانم!
    به سردی نگاهش کردم و پشت سر پرستار که از اتاقک خارج می‌شد رفتم. می‌دونستم که دکتر به اشتباه و احمقانه بودنش حرفش پی بـرده و صددرصد فهمیده بود که من و کیانی هر نسبتی باهم داریم الاّ نسبت زن و شوهری. قدم‌هام رو تندتر کردم و به دنبال پرستار که انگار می‌خواست زودتر از دست ویلچر و کیانی خلاص بشه دویدم. بالاخره ویلچر دمِ درِ ورودی بیمارستان متوفق شد و آه از نهاد منِ بیچاره برخاست! پرستار گفت اجازه نداره ویلچر رو جلوتر از این ببره و کیانی هم با ریاضت روی پاهاش ایستاد. دلم به حال کیانی سوخت و پرستار بی‌تفاوت راهش رو گرفت و ویلچر به دست رفت! پوفی کشیدم و به سمت کیانی رفتم. نمی‌دونم چرا میزان رسیدگی این بیمارستان این‌قدر افتضاح بود؟ شاید چون دولتی بود و بعضی از کارکنانش با اکراه به بیمار نگاه می‌کردن، جوری که انگار طلبکارن! البته نمی‌شد از حق گذشت، بعضی‌هاشون هم واقعاً باوجدان کاری و دلسوزانه کار می‌کردن؛ ولی متاسفانه گروه طلبکار تعدادشون بیشتر بود! دوباره آهی کشیدم! برای سطح متوسط و ضعیف جامعه که اکثریت رو تشکیل میدن، نمیشه انتظار خدمات‌رسانی بیشتری کشید. آخرش هم نود درصدمون روی یکی از این تخت‌های غیراستاندارد و بی‌خاصیتِ بیمارستان‌های دولتی، جان به جان آفرین تسلیم می‌کنیم!
    دوباره زیر بازوی کیانی رو گرفتم و هیکل نسبتاً سنگینش رو روی دوشم انداختم. کیانی از درد نای نفس کشیدن نداشت و برای همین نتونست اعتراضی کنه؛ ولی شک ندارم که حتما توی ذهنش میگه: «این دختره هم انگار بدش نمیاد هِی بهم می‌چسبه!»
    به ذهنیات ابلهانه‌م پوزخند رنگینی زدم و کیانیِ بیچاره رو لنگون لنگون تا اتومبیلم بردم و با هزار مصیبت دوباره روی صندلی عقب ماشین به حالت درازکش درآوردمش. ناله‌های کیانی شدیدتر شده بودم و من می‌ترسیدم که نکنه واقعاً چیزیش شده باشه و دکتر بی‌خودی مرخصش کرده! با این حال پشت فرمون نشستم و ماشین رو به حرکت درآوردم. با این‌که از آینه‌ی وسط خودرو نمی‌تونستم کیانی رو ببینم؛ ولی باز هم ناخودآگاه به آینه نگاه می‌کردم و هر بار با صحنه شلوغ پشت ماشین روبه‌رو می‌شدم. کیانی به پشت روی صندلی خوابیده بود و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود تا توی اتاقک ماشین جا بشه. می‌دونستم این‌طوری فشار زیادی به شکمش میاد؛ ولی متاسفانه چاره‌ی دیگه‌ای نبود.
    چند لحظه گذشت و صدای ناله‌های کیانی قطع شد. می‌ترسیدم که نکنه دوباره مثل زمانی که می‌خواستم به بیمارستان برسونمش از هوش رفته باشه. وحشت کردم و ناخودآگاه با ترس به آینه‌ی وسط خودرو نگاه کردم و پرهراس صدا زدم:
    - آقای کیانی؟
    کیانی بی‌جون جواب داد:
    - بله؟
    نفس آسوده‌ای کشیدم و پرسیدم:
    - منزلتون کدوم طرفه؟
    کیانی که انگار جونی برای تعارف کردن نداشت، به آرومی آدرس رو داد و من هم ماشین رو به همون مسیر هدایت کردم. خیلی نگران حالش بودم. اون به خاطر نجات من به چنین روزی افتاده بود و همین موضوع باعث شده بود تا به عذاب وجدان دچار بشم. با این‌که دکتر گفته بود مشکل خاصی نیست؛ ولی کیانی بعد از به هوش اومدنش، تو بیمارستان چند بار حالش به‌هم خورد. مدام حواسم بود که اگه حالش دوباره بد شد سریعاً به یه بیمارستان دیگه ببرمش. اون‌قدر حواسم پرتِ وضعیت کیانی بود که نفهمیدم چه‌طور یه ماشین از خیابون فرعی جلوم پیچید و من با شنیدن بوق ممتد ماشین شاکی، فقط تونستم ناگهانی بزنم رو ترمز! از توقف ناگهانی من، ماشین زبون بسته تکون شدیدی خورد و ناله‌ی بلند کیانی روی سرم آوار شد. لبم رو گزیدم و توی ذهنم به خودم تشر زدم: «اگه بهنام نکُشتش، تو می‌کُشیش صددرصد!»
    ماشین‌های پشت سرم وحشتناک و مداوم بوق می‌زدن. یه سری که با فحش‌های فوق‌العاده رکیکشون مستفیضم کردن و یه سری دیگه کنجکاو بودن که بدونن کدوم افسر نگون‌بختی به من گواهینامه داده؟!
    شیشه‌ی کنارم رو بالا کشیدم و بی‌خیال هوای تازه برای تنفس کیانی شدم. سعی کردم به خودم مسلط شم و به فحاشی و کنجکاوی هموطنان غیرتمندم پایان بدم!
    ***
    22سال قبل
    معصومه
    ذهنم مدام درگیر نیم ساعت قبل و حرف‌های حاجی بود. حاجی می‌گفت صلاحم رو می‌خواد و من می‌خواستم از خشم فریاد بزنم که نمی‌خوام کسی درمورد صلاح زندگی من تصمیم بگیره؛ ولی چه فایده که حاجی به قول خودش جای پدر خدابیامرزم بود و منِ بیچاره به کار توی اون کارگاه کوفتی نیاز داشتم!
    صدای جیغ طلعت‌خانم از فکر و خیال بیرونم کشید. طلعت‌خانم با ترشرویی تشر زد:
    - حواست کجاست معصومه؟ اصلاً به حرفام گوش دادی؟ من روی مدل حساسما!
    سرم رو پایین انداختم و به سردی گفتم:
    - حواسم هست،خیالتون راحت!
    طلعت‌خانم پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت. سعی کردم تمام حواسم رو بذارم روی کارم. متر خیاطی رو روی سرشونه‌ش گرفتم و بعد از اطمینان، اندازه‌ی رﺅیت شده از روی متر رو تو دفتر کاهیم یادداشت کردم. چشمی موارد یادداشت شده رو چک کرد و گفتم:
    - تموم شد طلعت‌خانم. فقط اینو بگم که از اون گیپور طلایی که نشون دادید چیز جالبی درنمیاد.
    طلعت خانم با لحن بدی که معنیش «خفه شو» بود گفت:
    - تو کارتو انجام بده معصومه‌خانم! نمی‌خواد به بقیه‌ش کاری داشته باشی!
    لب‌هام رو از حرص روی هم فشار دادم و زیر لب گفتم:
    - به درک!
    صدای شاد مادرم اومد که خطاب به طلعت‎خانم گفت:
    - وا! کجا طلعت‌جون؟ چایی و شیرینی آوردم با هم بخوریم.
    ابروم از تعجب بالا پرید! طلعت‌جون؟ چایی و شیرینی؟ تا جایی که یادمه مادرم سایه‌ی طلعت‌خانم رو با تیر می‌زد. حالا چی شده که این‌قدر صمیمی شده؟
    به چهره‌ی خندونش نگاه کردم. یه حسی بهم می‌گفت که عاقبت این صمیمیتِ یهویی خوشایند نیست.
    طلعت‌خانم که در حال سر کردن چادر گل‌دار و سفیدش بود، زد تو جاده‌ی تعارف‌های خاله‌زنکی:
    - توران‌جون ان‌شاءالله یه موقع دیگه!
    بعد یه لبخند مسخره زد و اشاره‌ای به من کرد:
    - امروز به حد کافی به معصومه‌جون زحمت دادم، بیشتر از این نمی‌خوام مزاحم بشم!
    مادرم نمایشی یکی زد روی گونه‌ش و با عجله گفت:
    - وا! خدا مرگم بده! این چه حرفیه؟!
    طلعت‌خانم و مادر در حال رد و بدل کردن تعارف‌های بی‌خود بود ومن شستم خبردار شد که طلعت‌خانم رفتنی نیست، وگرنه یه چادر سر کردنِ ساده این همه تکون خوردن و مسخره‌بازی نداشت! حرصم گرفته بود که من به خاطر طلعت‌خانم یه ساعت مرخصی گرفتم و امروز به هزار و یک مصیبت دچار شدم؛ اون‌وقت طلعت‌خانم چترش رو خونه‌ی ما باز کرد! کاش سرش داد می‌کشیدم تویی که می‌خوای بمونی می‌مردی بعد از ساعت کاریم بیای؟ ولی حیف، صدحیف که همسایه بود و واجب‌تر از همسایگی، یه مشتری بود!
    وسایلم رو از روی زمین جمع کردم و می‌خواستم به اتاقم که با خواهرهام مشترک بود برم که طلعت‌خانم صدام زد:
    - معصومه‌جون؟ چرا نمیای پیش ما؟
    نفس کلافه‌ای کشیدم و با مکث برگشتم و سعی کردم لحنم عادی باشه:
    - خواستم برم که راحت باشین شما و مامان!
    طلعت‌خانم به طرز مضحکی خندید و به کنارش اشاره کرد:
    - بیا عزیزم این‌جا! من راحتم نگران نباش!
    می‌خواستم جیغ بکشم اونی که راحت نیست منم! ولی مگه می‌شد به خواسته‌های دلم گوش بدم؟ وسایلم رو گوشه‌ی اتاق گذاشتم و بی‌میل و با یه لبخند مصنوعی کنار مادر و طلعت‌خانم نشستم. طلعت‌خانم قُلُپی از چای خوش‌رنگ مادر نوشید و در همون حال نگاه عمیقی بهم انداخت! نوع نگاهش آزارم می‌داد. بدتر از خیرگی طلعت‌خانم، لبخند پررنگ نقش بسته روی لب مادر بود. حس بدم نسبت به رابـ ـطه‌ی صمیمی بین مادر و طلعت خانم تشدید شد و یکی از کورسوی ذهنم می‌گفت: «بدبخت شدی معصومه بانو!»
    طلعت‌خانم که دید زدنش تموم شد، لبخند پرتحسینی زد و رو به مادرم گفت:
    - ماشاالله هزار ماشاالله معصومه‌جون روز به روز خوشگل‌تر و با کمالات‌تر میشه! بزنم به تخته هم خوشگل، هم محجوب، هم هنرمند! اصلاً یه کدبانوی کامله!
    با پشت دستش چند ضربه به کمد چوبی کنارش زد و با خنده گفت:
    - چشمش نزنم! ماشاالله!
    لبخند مادر عریض‌تر شد و قلب مضطرب من شدیدتر تپید. شنیدن این تعاریف از زبون طلعت‌خانم اصلاً خوب نبود، اصلا! طلعت‌خانم سردسته‌ی خاله‌زنک‌های محله بود و نصف شایعاتی که درمورد من پخش شده بود از زحمات طلعت‌خانم و غیبت‌هاش نشأت می‌گرفت. حالا چی شده که این‌طور از اون زن فاسدی که آبروی خانواده‌ش رو بـرده با آب و تاب تعریف می‌کنه؟!
    چشم‌هام رو با مکث باز و بسته کردم و تو دل نالیدم: «خداکنه اون چیزی که تو فکرمه اشتباه باشه!»
    مادر ظرف شیرینی نخودچی رو تعارف کرد؛ ولی طلعت‌خانم بی‌توجه به مادر و تعارف کردن‌های بی‌پایانش رو به من گفت:
    - ان‌شاءالله بتونی پنج شش تا بچه‌ی تپل مُپُل واسه شوهرت بیاری که خوشبخت بشی!
    شاخک‌هام تکون خورد. منظورش چی بود؟ پنج شش تا بچه؟ شوهر؟ خوشبختی؟ در دلم قهقهه زدم؛ طلعت‌خانم و خیرخواهی؟ پناه بر خدا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    طلعت‌خانم نذاشت بیشتر توی مجهولات دست و پا بزنم و رو به مادرم گفت:
    - توران‌جون خواهرم طوبی رو یادته؟
    مادر سریع سر تکون داد و طلعت‌خانم هم که انگار فقط منتظر تایید مادر بود با هیجان گفت:
    - یه پسر داره یه پارچه آقا! هر چی ازش بگم کمه!
    بعد حالت محزونی به خودش گرفت و با لحنی که مصنوعی بودنش کاملاً مشخص بود ادامه داد:
    - ولی حیف که شانس نیاورد از زندگی!
    مادرم هم مشتاقانه و مثلاً ناراحت، همدردی کرد:
    - بمیرم براش! چرا؟
    طلعت خانم هم که از اشتیاق کلامِ مادر انرژی گرفته بود با صدای بلند گفت:
    - آخه بچه‌ش نمیشه! سه تا زن گرفته تا حالا؛ ولی همه‌شون اجاق کور از آب دراومدن!
    پوزخند بزرگی زدم. پس بگو چی شده خانم هِی قربون صدقه من میره! نگو یه ماشین جوجه‌کشی می‌خواد واسه خواهرزاده‌ی گلش!
    دندون‌هام رو از خشم روی هم ساییدم و طلعت خانم که فهمیده بود منظورش رو گرفتم لبخند خبیثی به چهره درهمم انداخت و گفت:
    - خدا رو چه دیدی؟ شاید طالع خواهرزاده‌م با معصومه‌جون نوشته شده باشه!
    این‌قدر عصبانی بودم که ندیدم کِی و چه‌طور طلعت خانم شرش رو کم کرد و رفت. وقتی به خودم اومدم که مادرم دست‌هاش رو به‌هم کوبید و با ذوق گفت:
    - خدایا شکرت!
    با خشم از جام پریدم و با غضب گفتم:
    - فکر بی‌خود نکن مامان! من بمیرمم زنِ خواهرزاده‌ی طلعت‌خانم نمیشم!
    مادر که انگار حسابی توپش پر بود به طرفم اومد و منی که قصد خروج از اتاق رو داشتم نگه داشت و خشن گفت:
    - تو بیجا می‌کنی!
    چشم‌هام رو ریز کردم و با گستاخی گفتم:
    - من هرکاری دلم بخواد می‌کنم!
    به محض خروج آخرین کلمه از حنجره‌م، سیلی سوزناک مادر روی گونه‌م فرود اومد.
    - تو غلط می‌کنی سرخود عمل می‌کنی!
    دیگه برام هیچی مهم نبود، حتی حرمتی که سعی داشتم این سه ساله بین من و مادرم حفظ بشه و مادر هر بار با حرف‌های نیش‌دار و مستبدانه‌ش این حرمت رو تا مرز قتلگاه پیش می‌برد. این بار پای آینده‌ای وسط بود که می‌تونست با خودخواهی مادر به نابودی کشیده بشه. بعد از سه سال، خواهرزاده‌ی طلعت‌خانم می‌شد اولین خواستگار من بعد از طلاق و مادر هیچ‌رقمه نمی‌خواست این فرصت رو برای دَک کردن دختر بی‌آبروش از دست بده!
    ولی من نمی‌ذارم! یه بار با صلاح‌دید مادر با حسامی عقد کردم که هیچی ازش نمی‌دونستم و تاوان بی‌خبریم رو سه ساله که دارم پس میدم؛ ولی دیگه اوضاع فرق کرده! من اون معصومه‌ی بی‌دست و پایی نیستم که سکوتش نشونه نجابت تعبیر می‌شد و تبدیل می‌شد به ابزاری واسه زورگویی‌های مادر! نه! دیگه نمی‌ذارم!
    سرم رو بالا گرفتم و با جدیت توی صورت مادر که از خشم سرخ شده بود گفتم:
    - هیچ‌کس نمی‌تونه منو مجبور به کاری کنه! من یه زن مستقلم و دارم خرج خودمو میدم! پس خودم هم واسه آینده‌ی خودم تصمیم می‌گیرم!
    مادر بُراق شد:
    - خُبه خُبه! واسه من چیز یاد گرفته!
    لحنش رو تمسخرآمیز کرد و دست‌هاش رو توی هوا تکون داد و ادای حرف زدن من رو درآورد:
    - خرج خودمو میدم!
    انگشت اشاره‌ش رو گرفت طرفم و با قاطعیت گفت:
    - اون که وظیفه‌ته! پس سر من منت نذار! حالا هم چاک دهنتو می‌بندی و وقتی اومدن خواستگاریت حرف اضافه نمی‌زنی!
    مادر چی فکر می‌کرد؟ واقعاً انتظار داشت بگم چشم هر چی شما بگید؟ یا انتظار داشت با طناب پوسیده‌ی اعتقاداتش، خودم رو پرت کنم تو چاه ضلالت؟ یا شاید فکر می‌کرد که با صورت گرفتن این وصلت مسخره، دهان یاوه‌گوی مردم بسته میشه؟
    می‌دونستم که با حرفی که می‌خوام بزنم تمام حرمت‌های من و مادرم در هم شکسته میشه. می‌دونستم به خاطر این بی‌احترامی شاید مورد لعن و نفرین ابدی مادر قرار بگیرم! ولی چکار کنم که قلب سوخته‌م بیشتر تابِ این همه خودخواهی رو نداشت. شاید مادر حق داشت. یه زن تنها با سه تا دختر قد و نیم قد و یه حقوق بازنشستگی محدود و بخور نمیر پدر خدابیامرزم. فکر می‌کرد با ازدواج دختر بزرگش می‌تونه کمی از دغدغه‌هاش رو کمتر کنه؛ ولی طلاق غیرمنتظره‌ی من و حسام و رسوایی و شایعات بعدش، باعث شد که مادر احساس خواری و حقارت کنه و زندگی آبرومندانه‌ای که این‌همه سال حفظش کرده بود رو ناگهانی از دست بده! ولی من هم به خدا حق داشتم! حسام با بی‌وفایی و نامردیش به حد کافی عذابم داده بود. حالا که تونسته بودم کمی روی پای خودم بایستم اجازه نمی‌دادم که دوباره آینده‌م به هم بریزه. نفس عمیقی کشیدم و در دل از خدا به‌خاطر این حرفم طلب آمرزش کردم و در نهایت محکم گفتم:
    - انگار یادتون رفته که بخشی از حقوق بازنشستگی بابا به من می‌رسه!
    پوزخند رنگینی زدم. صورت مات و مبهوت مادر دلم رو سوزوند؛ ولی حرفم رو باید می‌زدم:
    - پس وظیفه‌ای برای کار کردن ندارم! با مهریه‌ای که از حسام گرفتم هم می‌تونم یه خونه اجاره کنم و برم برای خودم با حقوق بازنشستگی بابا زندگی کنم.
    رنگ از رخ مادر پرید و با لرزش گفت:
    - تو...تو چی گفتی؟!
    قطره اشکی که از گوشه چشمش افتاد قلبم رو آتیش زد. مادر می‌دونست که اگه برم و خونه‌ی جدا بگیرم یه آبروریزی جدید پیش میاد که هیچ‌رقمه نمیشه جمعش کرد. مهریه‌ای که از حسام گرفته بودم زیاد نبود؛ ولی اون‌قدری بود که بتونم باهاش خونه اجاره کنم. خیلی عجیب بود؛ ولی کسی به‌غیر از خودم از وجود مهریه خبر نداشت و این موضوع مثل یه راز پیش خودم محفوظ باقی موند. دلیلش هم این بود که مطمئن بودم مادر پول رو ازم می‌گیره و میره یه سری وسایل غیرضروری زندگی برام می‌خره تا بلکه یه مرد طماع پیدا بشه و به‌خاطر وسایل پرزرق و برقم، بیاد و باهام ازدواج کنه! ولی حالا انگار لازم بود که موضوع مهریه رو بگم تا مادر فکر نکنه هر تصمیمی که گرفت می‌تونه بهم تحمیل کنه.
    حرف‌هام تاثیرش رو روی مادر گذاشته بود. این از چهره‌ی مات و رنگ‌پریده و لب‌های لرزونش مشخص بود. از شرم روی سر بلند کردن نداشتم. توی این بیست سالی که از خدا عمر گرفتم سعی می‌کردم احترام مادر رو نگه دارم و امروز پشت پا زدم به تلاش بیست ساله‌م. حرف‌های بی‌شرمانه‌ی من حق مادرم نبود که تنهایی این همه سال سه تا بچه‌ی بی‌پدر رو به دندون کشید و بزرگ کرد. دلم می‌خواست سر به سـ*ـینه‌ش بزنم و زار بزنم که غلط کردم! ولی افسوس که نمی‌تونستم...
    زبونم رو گاز گرفتم و با صدای لرزونی تیر آخر رو به قلب شکسته‌ی مادر زدم:
    - اگه دوباره بخوای حرفی از طلعت‌خانم و خواهرزاده‌ی آشغالش بزنی، مطمئن باش حرفمو عملی می‌کنم!
    پشت کردم و ندیدم کمر خمیده‌ی مادرم رو. اشک‌هام راه خودشون رو سر گرفتن و چونه‌ی چفت شده‌م شروع به لرزیدن کرد. امروز دلِ همه کسم رو شکستم. امروز پاداش مادرانه‌ها و محبت‌هاش رو با بی‌شرمی دادم. به اتاقم رسیدم و کنار تختم زانوی غم بغـ*ـل گرفتم. رویداد‌های کل روز از پیش چشم‌هام گذشت؛ مسعود لجن و حرف‌های تحقیرآمیزش، قهقهه‌ی زجرآور کارکنان کارگاه، حاجی و حرف‌هاش، طلعت‌خانم و خواهرزاده‌ی احمقش و دلشکستگی مادر بیچاره‌م!
    آه سوزناکی کشیدم. امروز چه روز نحسی بود...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    مهناز
    توی حال خودم نبودم. قدم‌هام نااستوار و بی‌هدف بود. مثل مـسـ*ـتی بودم که از جهت لَخت بودن مدام تلو تلو می‌خورد. محکم به یه دیوار بدنی اصابت کردم و قبل از این‌که فرصتی برای عقب کشیدن پیدا کنم، دستی مثل یه شیء نجـ*ـس با شدت به کنار هُلم داد. با گیجی نگاهی به صورت خشمگین پسر جوونی انداختم که دست دختری رو در دست داشت و با حرص غرید:
    - مثل آدم راه برو! دختره‌ی کور!
    دختری که همراهش بود، خنده‌ی پرنازی سر داد و دستش رو کشید:
    - بریم عزیزم! ولش کن! از قیافه‌ش معلومه کلاً شوته!
    پسر دوباره نگاهی پرخشم نثارم کرد و عاقبت دست در دست دختر از من دور شدن. به دست‌های قفل شده‌شون نگاه کردم و قلبم به درد اومد. خوب می‌دونستم که این زوج جوون، هیچ نسبت رسمی و شرعی با هم ندارن. موهای عجیب غریب پسر و پیراهن تنگی که سه دکمه‌ی بالاییش باز بود و شلوار جین یخی که از همه طرف پاره بود، نمی‌تونست متعلق به یه مرد متاهل باشه. قیافه‌ی نقاشی شده و بی‌خیال دختر هم نشونی از چهره‌ی یه زن متاهل نداشت. حدس زدن رابـ ـطه‌ی بینشون کار سختی نبود و با دیدنشون ذهنِ کاوش‌گرِ من، به گذشته‌های نزدیک سفر می‌کرد. از خودم‌ پرسیدم آخرین باری که با پارسا در کنار هم قدم زدیم کِی بود!
    مهنازِ پرانرژیِ وجودم با هیجان فریاد کشید: «آها! روز قبل از خواستگاری! همون موقع که با هم رفتیم و توی سرما به اصرار من بستنی میوه‌ای خوردیم!»
    لبخند تلخی روی لبم نشست. این بار مهنازِ غمگین وجودم عنان افکارم رو به دست گرفت: «ولی افسوس که با حرف امروزش، شادی اون روز پرخاطره و زیبا رو به کامم تلخ کرد!»
    آهی کشیدم و به بخاری که از دهانم در هوای یخ‌زده‌ی شهر ساطع شد نگاه کردم. باد سردی وزید که باعث شد بینی سرمازده‌م رو بیشتر در لابه‌لای پرزهای شال گردن کرم قهوه‌ایم فرو بِبَرَم.
    راست گفتن که مردها اُسوه‌ی بی‌احساس بودنَن! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که بخوام تمام قضاوت‌های ممکن و خطرات احتمالی رو به جون بخرم و به دیدن پارسا برم؛ اما این ریسک رو پذیرفتم و برای اثبات عشقم، چشم روی تمام احتمالات منفی بستم. اون‌وقت پارسا این‌طور سنگدلانه، پَرِ پروازِ پرستوی عاشقِ قلبم رو شکست!
    با یادآوری حرف‌های بی‌رحمانه‌ی پارسا، نفسم تنگ شد و بغض بزرگی به گلوم چنگ انداخت. پارسا امروز غرور من رو جلوی پدرش شکست. تمام مدت آشنایی و علاقه‌ی شکل گرفته‌ی بینمون رو زیر سوال برد و با تهمت‌های بی‌انصافانه‌ش خطِ بُطلان کشید بر پاکی من!
    قطره اشکی از چشمم افتاد و صداش اکووار در گوشم پیچید: «اصلاً از کجا معلوم قبلِ آرش با کسی نبودی؟ تا حالا کدوم دختریو دیدی که به پسر موردعلاقه‌ش با افتخار اعتراف کنه قبل از تو با یه آرش نامی دوست بودم؟!»
    دومین قطره‌ی اشک روی گونه‌م سُر خورد و دلم شکست از قساوت نهفته در حرف‌هاش. علناً بهم بهتانِ ناپاکی زد. شاید هم راست می‌گفت! کدوم دختر احمقی پیدا میشه که برای برقراری صداقت بین خودش و مرد موردعلاقه‌ش، همه‌ی گذشته‌ش رو بدون نقص تعریف کنه؟!
    مهنازِ مغموم وجودم به خشم اومد و توی ذهنم نعره کشید: «احمق! احمق! احمق!»
    سومین و چهارمین قطره‌ی اشک، هم‌زمان از چشم‌های بی‌فروغم جوشیدن و موازی هم در دوطرف صورت زرد و رنگ‌پریده‌م، به جریان دراومدن. آره من احمق بودم! یه زودباورِ ساده‌لوح که فکر می‌کرد عشق رو تنها خودش می‌فهمه و بس! چی پیش خودم فکر کردم که ابلهانه به پارسا و رفتارش دل بستم و تمام راز‌های پیدا و پنهان زندگیم رو، مثل نقل و نبات بهش ارزونی کردم!
    بی هدف راه می‌رفتم و از همه تنه می‌خوردم. بعضی‌ها ناسزا بارم می‌کردن و بعضی با تاسف سر تکون می‌دادن؛ ولی مگه به حال پریشون من فرقی هم داشت؟ منی که انگار حالا از خواب غفلت بیدار شدم و پرده‌های ابهام و بی‌خبری از پیش روم کنار رفته. اما افسوس که دیگه فایده‌ای نداره!
    چه‌قدر دیر فهمیدم که حق با نیایش بود! زنی که با این‌که باهم هم‌‌ترمی بودیم، چهارسال باهم اختلاف سن داشتیم؛ ولی با این تفاوت سنی، بهترین و صمیمی‌ترین دوست من در محیط دانشگاه بود. وقتی با پارسا دوست شدم، راز دلم رو نه به خانواده‌م، بلکه به نیایش گفتم! از خوش‌شانسی یا بدشانسیم، نیایش به هیچ‌وجه کارم رو تایید نکرد و کلی بابت این موضوع باهام بحث کرد! مدام بهم گوشزد می‌کرد که این رابـ ـطه از بنیان اشتباه رو خاتمه بدم؛ ولی گوش من بدهکار نبود! اکثر روزها کلاس‌های مختلف رو به اصطلاح «می پیچوندم» و ساعت‌ها توی آموزگاه رانندگی محلِ کار پارسا کشیک می‌دادم؛ تا بلکه زمان استراحش، به اندازه‌ی یه ربع تا نیم‌ساعت باهم باشیم! هر بار هم با دلی عاشق و چشمانی که آگاهانه کور شده بود، از شدت علاقه‌م به پارسا و حرف‌هایی که بهش می‌زدم برای نیایش می‌گفتم. نیایش کلی سرزنشم می‌کرد و با نگرانی همیشه می‌گفت «منی که الان یه بچه دارم، هنوزم که هنوزه یه سری مسائل شخصی و خانوادگی قبل از ازدواجم هست که شوهرم نمی‌دونه! چون دونستنش کمکی نمی‌کنه و حتی باعث میشه یه سری حرمت‌ها بین طرفین بشکنه.»
    ولی حرف‌های نیایش روی من تاثیری نداشت. از نظر من بین زن و مرد نباید هیچ راز نگفته‌ای وجود داشته باشه. برای همین با صداقت به پارسا گفتم که قبل از اون، با پسری به نام آرش دوست بودم. هرچند رابـ ـطه‌ی من و آرش حتی به یه هفته هم نکشید و به چند بار کافی‌شاپ و رستوران رفتن محدود شده بود و وقتی که ذات پلید آرش رو شناختم، سریعاً باهاش تموم کردم. به هرحال از نظر من، دونستن این موضوع حق مردی بود که می‌خواست در آینده کنارم باشه! من به معنای واقعی کلمه، عاشق و شیدای پارسا بودم. بر عکس پارسا، آرش حتی اسم واقعیم رو هم نمی‌دونست. روز تموم کردن رابـ ـطه‌م با آرش، وقتی که تو خیابون از دست مزاحمت‌هاش می‌دویدم و گریه می‌کردم، خودم رو جلوی ماشین پارسا انداختم و سریع سوار شدم. پارسا شوکه بود؛ ولی با التماس‌های من ماشین رو به راه انداخت و آرشِ عصبی رو پشت سر گذاشت. خوب یادمه که اون‌قدر حالم زار بود که پارسای بیچاره یه جا توقف کرد و برام آب معدنی گرفت تا بلکه حالم بهتر بشه. پارسا در مورد هویت فردی که دنبالم کرده بود پرسید و من به دروغ گفتم که مزاحم شده بود و قصد اذیت کردن داشت. به هرحال اون‌روز پارسا من رو تا جایی رسوند و من عمیقا بابت این فداکاریش ازش تشکرکردم. اون روز گذشت و دقیقا یه هفته بعد، من و پارسا دوباره هم رو در محوطه درندشت دانشگاه دیدیم ومن تازه فهمیدم که پارسا دانشجوی رشته کامپیوتر همین دانشگاه‌ست و همین شد اول آشنایی ما. از اون به بعد، روز به روز میزان علاقه‌ی من به پارسا بیشتر می‌شد و به همین خاطر نمی‌خواستم چیز پنهونی بین من و مرد رویاهام بمونه! اما حالا به مفهوم‌های حرف‌های نیایش پِی بردم!
    دیگه کاملاً صورتم خیس از اشک شد بود و قلب شکسته‌م ناموزون به حصار سـ*ـینه‌م کوبیده می‌شد. هق زدم و دوباره صدای پارسا توی ذهنم پیچید «از کجا معلوم؛ شایدی وقتی از آرش دل‌زده شدی اومده باشی طرف من؟! من نمی‌تونم یه عمر با ترس زندگی کنم که مبادا تو بهم خــ ـیانـت کنی!»
    صداش مدام تکرار می‌شد «بهم خــ ـیانـت کنی!»
    لب‌های لرزونم رو به داخل دهانم کشیدم و چشم‌هام رو هم بستم. آره! من خائن بودم! به اعتقادات خانوادگیم خــ ـیانـت کردم. به اعتماد پدر مرحوم و مادرم خــ ـیانـت کردم. به قلب ساده و پاکم خــ ـیانـت کردم!
    کاش اون روز پام می‌شکست و به تحـریـ*ک یکی از به اصطلاح «شاخ‌های دانشگاه» با یه جمع مختلط راهی رستوران نمی‌شدم تا دوستی کوتاه مدتم با آرش کلید بخوره! من عقده داشتم! عقده‌ی دیده شدن! عقده‌ی شناخته شدن! عقده‌ی محبت از جنس مخالف! عقده‌ی این‌که کسی نگه مهناز بی‌عرضه و بی‌دست و پاست! آره از عقده‌هام بود که درخواست دوستی آرش رو قبول کردم.
    حق داشتم، مگه نه؟ محبت از دست‌های یه مرد، برای من دنیای ناشناخته و آرمان گرایانه‌ای بود. مگه وقتی پدر عزیزم به رحمت خدا رفت چند سالم بود؟ قهرمان زندگیم در دوران کودکی تنهام گذاشت و من موندم و جای خالی پدری که چیز زیادی از گرمی دست نوازشگرش به خاطر ندارم. مادر من یه فرشته‌ست! ولی یه فرشته هم می‌شکنه مگه نه؟ یه فرشته هم به زانو درمیاد! یه فرشته هرکاری کنه نمی‌تونه هم‌زمان دونقش ایفا کنه. اگر فرشته‌ها توان ایفای هم‌زمان نقش مادر و پدر رو داشتن، شک نداشتم خداوند فرشته‌ها رو مسئول سرپرستی آدم‌ها می‌کرد.
    مادرِفرشته‌سیرتِ من، تمام محبتش رو نثار من و خواهرم کرد؛ ولی انگار تاوان فرشته‌ی مهربون زندگیم، ناسپاسی دخترهاش بود!
    وقتی اون اتفاق برای مهلا افتاد، مجبور شدیم به مرکز استان مهاجرت کنیم تا بلکه از حرف‌های پرنیش و کنایه‌ی مردم در امان بمونیم. اون روزها فکر می‌کردم که مهلا چه‌طور تونست این‌طوری چوب حراج بزنه به آبرو و اعتبار خانواده‌مون؟! در دلم مهلای مظلوم رو بابت کارهاش سرزنش می‌کردم و تا مدت‌ها با نگاه منظوردارم آزارش می‌دادم! خوشحال بودم که مثل مهلا نیستم و یقین داشتم که هیچ‌وقت فریب نمی‌خورم و به سرنوشت مهلا دچار نمیشم! ولی امان از چوبِ بی‌صدای خدا! امروز به روشنی بهم ثابت شد که زمین گِردتر از اونیه که تصور می‌کردم! وقتی مهلا رو ملامت می‌کردم و به پاکی و زرنگی خودم می‌بالیدم، اصلاً انتظار چنین روزی رو داشتم؟ صددرصد نه!
    مهنازِ غم‌زده‌ی وجودم در کورسوی ذهنم زمزمه کرد «توبه‌ فرمایان چرا خود توبه کم‌تر می‌کنند؟!»
    لبخند تلخ وسیعی که روی صورتم حک شده بود با اشک‌های مداومم، جلوه‌ی جالبی به چهره‌ی رنگ‌پریده و زارم بخشیده بود. وقتی خواهر بزرگ‌ترت لیسانس ادبیات داشته باشه، طبیعیه که از این مصرع‌ها و اشعار پندآموز به دفعات شنیده باشی؛ ولی دریغا که شنیدن هیچ‌وقت لزومی بر آویزه‌ی گوش کردن نیست!
    دوباره آهی از ته دل کشیدم و بغضم رو به سختی فرو دادم. تصویر چهره‌ی دوست‌داشتنی پارسا در خاطرم نقش بست. اشک‌هام شدت بیشتری گرفت و زبان بیچاره‌م شکنجه شد از فشار دندون‌هام!
    مهنازِ پرانرژی و مهنازِ مغموم وجودم با هم یکی شدن و در نهایت مهنازِ دل شکسته سر بیرون آورد و نالید «آره! تو راست میگی پارسا! باید از من بترسی؛ چون من یه خائنم! خائنی که در حق پاکی احساس و عواطفش خــ ـیانـت کرد. خائنی که یه سال تموم به ندای وجدانش خــ ـیانـت کرد، خائنی که به اعتماد مادرش خــ ـیانـت کرد و گفت که تو فقط هم دانشگاهیش هستی!»
    می‌دونی پارسا؟ شاید بزرگترین شانس من توی این رابـ ـطه‌ی شکست خورده همین بود. نمی‌دونم چرا خدا بهم رحم کرد و خیانتم به مادرم راست از آب دراومد! آره خدا خیلی بهم رحم کرد! شاید هم دلش به خاطر مظلومیت مادرم به رحم اومد. شاید خدا نمی‌خواست برای یه بار دیگه، کمر مادرم از خطاهای دخترهاش خم بشه!
    آره من خائنم! منِ احمق خائنم! تو بگو، تاوان خــ ـیانـت چیه؟
    جوی اشک سریع‌تر از چشمان بی‌روحم به بیرون می‌جوشید. شیطان رو می‌دیدم که قهقهه می‌زد و با هر قدمم به سمت خیابون، صدای هلهله و شادیش بیشتر می‌شد. مهنازِ دل شکسته وجودم التماس می‌کرد که جلوتر نرم؛ ولی مگه اون نمی‌دونست تاوان خــ ـیانـت مرگه؟!
    مهناز دلشکسته ضجه می‌زد و چشم‌های نگران مادر رو برام تداعی می‌کرد، خنده‌ی ملیح و آغـ*ـوش خواهرانه‌ی مهلا رو به خاطرم می‌آورد؛ ولی من دلتنگ پدرم بودم!
    یادمه مهلا یه بار یه دوبیتی خوند که من شیفته‌ی کلمه به کلمه‌ش شدم و حفظش کردم. دلم می‌خواست برای احساس ترک خورده‌ی قلبم، حالا این دوبیتی از دهان من گفته بشه. پس به آرومی زمزمه کردم:
    - «از دیده زِ رفتن تو خون می‌آید
    برچهره سرشک لاله‌گون می‌آید
    بشتاب که بی‌تو جان زِ غمخانه‌ی تن
    اینک به وداع تو برون می‌آید»
    صدای جیغ لاستیک‌ها روی آسفالت و گرمی خونی که از شقیقه‌ی شکافته شده‌م رو حس کردم و دنیایی که پیش چشم‌هام هر لحظه تارتر می‌شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    حسام
    به هیچ‌عنوان نمی‌تونستم درک کنم. پارسا جلوی چشمان من، قلب دختر معصومه رو با بی‌رحمی شکست. اگه بهم خبر بدن که فیل‌ها پرواز می‌کن، برام باورپذیرتر بود تا هضم رفتار امروز پارسا!
    پارسای امروز با پارسای تمام این سال‌ها فرق داشت. سنگدلی و بی‌رحمی چه رابـ ـطه‌ای می‌تونست با پارسای مهربون و سربه‌زیر لیلا داشته باشه؟ نه! یه چیزی سر جاش نیست! یه چیزی که باعث شده امروز، پارسا تیشه به دست بگیره و نهال آرزوهای یه دختر رو به زمین بزنه!
    با این‌که من از حرف‌هایی که پارسا زد خبر نداشتم و فکر می‌کردم آشنایی و رابـ ـطه‌شون فقط در حد دو هم‌دانشگاهیه؛ ولی نتونستم چشم ببندم روی صورت بهت‌زده و اشک‌های مهناز. پارسا یکه‌تاز میدان تهمت و افترا بود. بی‌وقفه مهنازِ شوکه رو به پای میز محاکمه می‌کشید و محکوم می‌کرد. نمی‌دونم چرا دلم به حال مهناز سوخت! مهنازی که نسبت به اومدنش بدگمان شدم. مهنازی که احساسات رنگارنگش امروز به صلیب کشیده شد و من عجیب دلم به حالش سوخت.
    با این حال سعی کردم خونسرد عمل کنم، جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده! پارسا خودش این دختر رو انتخاب کرده بود و خودش هم پسش زد که یقینا بی‌هدف نبوده. دیگه مداخله من می‌شد یه کار احمقانه و بی‌ثمر. البته اگر بخوام با خودم رو راست باشم، زیاد هم بد نشد! پیوند عاطفی بین پارسا و مهناز از اول هم اشتباه بود. پس چه بهتر که این اتصال عاطفی از ریشه قطع بشه!
    صدای پرغم پارسا توجهم رو به خود جلب کرد:
    - بابا؟! میشه برید دنبال مهناز؟!
    ابروهام بالا پرید. انگار واقعاً امروز یه چیزیش شده! حرف‌های چند دقیقه پیشش رو باور می‌کردم یا التماس و عجز الانش رو؟ این کار یعنی چی؟ با دست پس می‌زد با پا پیش می‌کشید؟ اون هم کی، پارسایی که اصلاً اهل این کارها نبود. طعنه‌وار پرسیدم:
    - پشیمون شدی می‌خوای برش گردونی؟
    پارسا سرش رو بالا آورد و با قاطعیت گفت:
    - نه! فقط می‌خوام مطمئن شم سالم می‌رسه خونه!
    پوزخندی زدم و نیش‌دار گفتم:
    - باید وقتی اون حرفا رو می‌زدی فکر این‌جاشو می‌کردی!
    چشم‌هاش ریز شد و پوست کنار شقیقه‌هاش چین خورد:
    - من از حرفام پشیمون نیستم!
    سینی دست نخورده‌ی چای رو از روی میز برداشتم و راه آشپزخونه رو پیش گرفتم. درکش نمی‌کردم و همین اعصابم رو به‌هم می‌ریخت؛ ولی باز هم نتونستم خوددار باشم و مثل زمان نوجوونی‌هاش با تمسخر و کشیده گفتم:
    - آ باریکلا پسر!
    می‌دونستم الان دست‌هاش مشت شده و فکش از عصبانیت می‌لرزه. نمی‌دونستم چرا بی‌خود جبهه گرفتم و برای شکستن شخصیت و غرور مهناز عصبی شدم؟ شاید چون پارسا نباید این حرف‌ها رو جلوی من می‌زد و یا شاید به این خاطر که مهناز دختر معصومه‌ست.
    داشتم دیوونه می‌شدم! اول معصومه و حالا دخترش! اول من و حالا پارسا! انگار دنیا خیال تغییر رویه نداشت!
    نیشخندی به افکارم زدم و با حرص سینی رو روی سینک ظرفشویی کوبیدم. فنجون و نعلبکی‌های گل قرمز به رعشه دراومدن و از ترس جیغ کشیدن! سر فنجون‌ها از چای خالی شده بود و قطرات زرد رنگ چای، کف سینی مسی رو کدر و غیرشفاف کرده بود. شیر آب رو باز کردم و چای فنجون‌ها رو توی سینک خالی کردم و سرسری شستمشون. آخرین فنجون رو خواستم بردارم که از دستم توی سینک رها و به دونیم تقسیم شد. کلافه زیر لب لعنتی‌ای نثار فنجون بیچاره کردم و آب رو بستم و سینک و فنجون شکسته رو همون‌طور به امان خدا ول کردم!
    با دست‌های خیسم موهام رو چنگ زدم و چشم‌هام رو بستم تا از مرور خاطرات جلوگیری کنم.
    اسمِ «حسام» رو پدرم انتخاب کرد تا یگانه پسرش همواره قدرتمند و پرجذبه باشه! مادرم هیچ‌وقت از انتخاب اسمم راضی نبود. می‌گفت خوبیت نداره اسم آدم «تیر و تیشه» باشه! هر چند «حسام» به معنای تیر و تیشه نیست؛ ولی انگار درمورد من حق با مادر بود! انگار واقعاً اسم هر شخص روی آینده‌ش تاثیر می‌گذاره. منی که درست طبق اسمم، مثل یه «شمشیر برنده»، پرده‌ی احساسات و عواطف و از همه مهم‌تر آبروی معصومه رو دریدم و نابود کردم!
    ولی چرا تاریخ دوباره تکرار شد؟ چرا پیش‌گویی مادر برای پارسا صدق نکرد؟ مگر نه این‌که معنای پارسا یعنی زاهد و پاک‌دامن؟! پس فرمول مادر چرا با مثال نقض روبه‌رو شد؟
    از یادآوری مادرم لبخند تلخی به لبم نشست. یقیناً اگر الان این‌جا بود، باز هم برای اعتقاداتش دلایل غیرمنطقی می‌تراشید. مثلاً ممکن بود که بگه، حرف «پ» چون جزو حروف عربی و مثلاً مذهبی نیست، پس مورد تایید حق تعالی قرار نمی‌گیره و وجودش در اسم هر شخص می‌تونه باعث بدشگونی و بدسرشتی بشه! پارسا هم دقیقاً از همون اسامیه!
    صدای ملتمس و نگران پارسا از افکار خارجم کرد:
    - بابا! تو رو خدا برید دنبالش!
    سرم رو با شدت بلند کردم و حیرت‌زده به پارسا نگاه کردم. با دوعصای زیر بغـ*ـل و دست و پای شکسته، به سختی جلوی ورودی آشپزخونه ایستاده بود. عرق از سر و صورتش راه افتاده بود و رنگ صورتش به سرخی می‌زد. سعی می‌کرد چشم‌هاش رو از شدت درد نبنده؛ ولی من می‌دونستم چه فشاری روی بدنش حاکمه. فوراً به سمتش رفتم و زیر بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:
    - کی به تو گفت روی پاهات راه بری؟
    برای خارج کردنش از آشپزخونه تلاش کردم؛ ولی پارسا انگار خیال همکاری نداشت. مثل سنگ سرِ جاش ایستاده بود. البته وقتی ثلث بدنت گچ گرفته باشه، فرق چندانی با سنگ نداری!
    - بابا! به ارواح خاک مامان قسمتون میدم، برید دنبالش!
    دندون قروچه‌ای کردم و به زور پارسا رو تا تختش کشون کشون بردم و روی تخت خوابوندمش.
    دوباره می‌خواست خواهشش رو تکرار کنه که دستم رو جلوی صورتش نگه داشتم و جدی گفتم:
    - باشه! می‌رم دنبالش! ولی...
    منتظر و نگران نگاهم کرد. خدایا! این چشم‌های نگران چه مفهومی دارن؟ این همه عجز و لابه برای چیه؟ چی تو ذهن این بچه می‌گذره؟!
    - ولی بعداً باید بابت حرفات توضیح بدی!
    سریع سر تکون داد. نفس کلافه‌ای کشیدم و به سمت اتاقم رفتم و فوراً لباس عوض کردم. شال گردن مشکیم رو دور گردنم انداختم. عزم خروج از خونه رو داشتم که پارسا با صدای بلند گفت:
    - بهم زنگ بزنید! منتظرم!
    جوابی ندادم و زیر لب «پسره‌ی بی‌عقلی» نثارش کردم و از خونه خارج شدم. انگار نگرانی پارسا به من هم سرایت کرده بود. پله‌ها رو با عجله به سمت پایین رفتم و از درِ ساختمون بیرون زدم. نفسم گرفت و زانوهام تیر کشید. بلافاصله باد سردی بدنم رو لرزوند. با نگاهم سرتاسر کوچه رو از نظر گذروندم و نگاهم قفل شد روی دختری که سلانه سلانه در انتهای کوچه راه می‌رفت. تعجب کردم، یعنی از اون وقت تا حالا فقط این‌قدر از خونه دور شده بود؟ شاید انتظار داشت پارسا بیاد دنبالش برای دلجویی!
    برای خودم شونه‌ای بالا انداختم و قدم تند کردم تا فاصله‌م باهاش کم بشه. به دوسه متریش که رسیدم سرعتم رو کم کردم.
    مهناز با قدم‌های نامنظم و حالتی وارفته گام برمی‌داشت. اگر امروز در حالت عادی ندیده بودمش، بی‌شک می‌گفتم مـسـ*ـت کرده! دست‌هاش رو فرو بـرده بود داخل جیب‌های بغـ*ـل پالتوی یشمیش و پاهای لاغرش موقع راه رفتن، مدام در هم پیچ می‌خورد.
    پوفی کشیدم و زیر لب به پارسا و کردارش بد و بیراه گفتم. آخه یکی نیست بگه پارسا هندی‌بازیش گل کرده، تو چرا خام شدی و مثل ولگردها افتادی دنبال دختر معصومه؟!
    دوباره نفس کلافه‌ای کشیدم و سعی کردم دیگه به علت کار بی‌منطقم فکر نکنم و تمام توجهم رو به دختر روبه‌روم معطوف کنم. حالا کل حواسم بهش بود. مثل بادیگاردهای فیلم‌های دهه پنجاه، با فاصله مراقبش بودم. مهناز بی‌دقت و نسنجیده راه می‌رفت و مدام به عابرین برخورد می‌کرد. یه سری افراد با حرف‌هاشون مورد فیض قرارش می‌دادن؛ ولی انگار مهناز گیج‌تر از اونی بود که بخواد واکنشی نشون بده.
    چشم‌هام میخ قدم‌های ناپیوسته‌ش بود که یهو بازوم کشیده شد و کسی با لحن مستاصل گفت:
    - حسام!
    سرم رو برگردوندم و بهت‌زده به فرد مقابلم نگاه کردم. اون این‌جا چکار می‌کرد؟ واقعا دیوونه‌ست اگر مدام کشیک می‌داده تا از خونه خارج بشم! البته زیاد هم دور از انتظار نیست، وقتی فقط دو تا ساختمون فاصله داریم و مثلاً هم محله‌ای هستیم! کمی که گذشت به خودم اومدم و با خشم بازوم رو از دستش بیرون کشیدم:
    - چی می‌خوای؟
    سوالم مسخره بود، مگه نه؟ جواب سوال، از خود سوال هم مسخره‌تر بود! مشخصه چی می‌خواد! ثمره‌ی 25سال از عمر و جوونی من رو!
    نفس عمیقی کشید و با نگاهی که التماس درش موج می‌زد گفت:
    - حسام! بذار باهم حرف بزنیم!
    نگاهم رو دوختم به پشت سرش. دختر معصومه هم هماهنگ با من گوشه‌ی پیاده‌رو متوقف شده بود. نگران شدم، انگار با یه دختر و پسر درگیر شده بود. بی‌توجه به فرد مقابلم راهم رو کج کردم و به سمت دختر معصومه رفتم. دوباره بازوم رو کشید و من با خشم به عقب هلش دادم و توی صورتش فریاد زدم:
    - من با نامردی مثل تو حرفی ندارم!
    انگشتم رو تهدیدوار جلوی صورتش گرفتم و از میان دندون‌های کلید شده‌م غریدم:
    - پاتو از زندگی من بکش بیرون ناصر! وگرنه روزگارتو سیاه می‌کنم!
    چند قدم بیشتر برنداشته بودم که دوباره با شتاب خودش رو بهم رسوند و جلوم ایستاد:
    - حسام! تو رو به خاک لیلا قسم بذار ببینمش!
    دندون‌هام رو از حرص روی هم ساییدم و انگشت‌هام درهم مشت شد. امروز دو نفر من رو به خاک لیلا قسم دادن. دو نفری که عجیب به هم ربط‌دار به‌نظر می‌اومدن!
    دست چپم رو بالا آوردم و با انگشت اشاره‌م به سـ*ـینه‌ش ضربه زدم:
    - فقط کافیه بفهمم به دو فرسخیش نزدیک شدی!
    چشم‌هام رو ریز کردم و سرم رو جلوتر بردم و دقیقاً کنار گوشش گفتم:
    - اون وقته که نمی‌ذارم آب خوش از گلوت پایین بره!
    یه قدم یه عقب برداشتم و با لـ*ـذت به صورت درمونده‌ش نگاه کردم. می‌دونستم دردش چیه، درست از روزی که پارسا از بیمارستان مرخص شده بود، دیگه اجازه نداده بودم ببینتش و خودش هم خوب می‌دونست اگر از خواسته‌م سرپیچی کنه، کاری می‌کنم مرغ‌های آسمون به حالش زار بزنن! الان هم حتماً کلی با خودش برنامه چیده که وقتی حسام سرش رو گذاشت زمین، دست شاه پسرم رو می‌گیرم و می‌برمش پیش خودم! ولی کور خوندی ناصرخان! این آرزو رو با خودت به گور می‌بری!
    با دست کنارش زدم و طول مسیر رو با چشم جستجو کردم. دختر معصومه کمی دورتر از مکان قبلی، لبِ خیابون ایستاده بود و با نگاه ماتش به ماشین‌ها خیره شده بود. خیالم راحت شد که می‌خواد تاکسی بگیره و بره خونه. اون‌وقت من هم از این تعقیب و گریز و علی‌الخصوص از ناصر و حرف‌های مسخره‌ش خلاص می‌شدم و برمی‌گشتم خونه!
    دوباره جلوم قرار گرفت و شونه‌هام رو در دست گرفت:
    - حسام! تو رو خدا این‌قدر بی‌رحم نباش!
    پوزخندی به قیافه‌ی درهم و نالونش زدم. بی‌رحم! آره! من بی‌رحمم که 25ساله بازیم دادی و تو از اون دلرحم‌های روزگاری، که بعد از 25سال یادت اومده که چه غلطی کردی؟! 25سال به ریشم خندیدی و خوش گذروندی و گفتی گور بابای حسام و زندگیش! اما نمی‌دونستی که موقع خندیدن من هم سر می‌رسه!
    پوزخندم رو دید و رنگ از رخش پرید! حاصل 25سال رفاقت با یه نارفیق همینه! این که بدونه معنای پوزخندم چیه! این‌که بفهمه منظورم رو از این لبخند کج.
    خواست دوباره با عجز و التماس متقاعدم کنه که بذارم پارسا رو ببینه که یه دفعه صدای ناجور ترمز ناگهانی یه ماشین، هردومون رو در جا خشک کرد! نگاهم منبع صدا رو کاوید و قلب مضطربم شروع به خوندن آیه‌ی یاس کرد. بی‌توجه به صدا زدن‌های ناصر، به سمت خیابون رفتم. خیابونی که حسابی شلوغ شده و همهمه‌ای به راه افتاده بود.
    پاهام از جلو رفتن ممانعت می‌کرد؛ ولی من مستبدانه روی زمین می‌کشوندمشون و نگاهم گره خورد به تجمعی که هر لحظه حجیم‌تر می‌شد. صداها واضح‌تر شد. یکی گفت «زنگ بزنیم پلیس!» دیگری با گریه مدام تکرار می‌کرد «به خدا خودش پرید وسط خیابون!» دو تا جوون از مرکز جمعیت با خنده گوشی‌هاشون رو بالا آوردن و عکس انداختن «ما دوتا و یه دختر دیوونه یهویی!»
    خون در رگ‌هام منجمد شد. صداشون تو مغزم تکرار شد: «دختر! دختر! دختر!»
    با دست‌هام جمعیت رو کنار می‌زدم. یکی با تمسخر گفت:
    - داداش مگه میری سینما که این‌قدر هول ورت داشته؟!
    نفس کشیدن برام سخت شده بود و این ملت مزاحم هم مثل باکتری لحظه به لحظه تکثیر می‌شدن.
    جوان قدبلند جلوم رو کنار زدم و اون هم بالطبع یکی محکم به شونه‌م زد و با لحن بی‌ادبانه‌ای گفت:
    - چه خبرته یابو؟!
    چندقدم روی زمین تلوتلو خوردم و با ناباوری کنار جسم غرق به خون به زانو افتادم. دست لرزونم رو به طرفش دراز کردم که یکی سریع دستم رو کشید و هشدارگونه گفت:
    - آقا بهش دست نزن! خونش می‌افته گردنت، شر میشه واسه‌ت!
    چشم‌های معصومه یه لحظه هم از خاطرم کنار نمی‌رفت. خدایا! نه! نذار دوباره من بشم عامل بدبختی معصومه! نذار به بار گـ ـناه‌هام اضافه شه! نذار بیشتر از این سرشکسته و شرمنده بشم! نذار!
    یکی شونه‌م رو فشرد و با ترحم گفت:
    - دخترته حاج آقا؟
    با ابهام نگاهش کردم و کمی بعد فهمیدم که ناخودآگاه جسم لاجون مهناز رو در آغـ*ـوش گرفتم.
    یکی سراسیمه به طرفم دوید و جلوم روی آسفالت زانو زد و با گریه گفت:
    - آقا به خدا قسم دخترتون پرید وسط خیابون! به خدا تقصیر من نبود.
    به صورتش نگاه کردم. خیلی کم‌سن و سال بود، شاید به زور بیست سالش می‌شد. با اون موها و قیافه‌ی عجیب غریب و اون لباس‌های رنگارنگ و به اصطلاح مد روز، به شدت اشک می‌ریخت و التماس می‌کرد و براش مهم نبود یه سری در حال عکس و فیلم گرفتنن!
    یکی از جمعیت گفت:
    - بیچاره پدرش شوکه‌ست! همین‌جوری روی زمین خشکش زده!
    انگار تازه به خودم اومدم. سعی کردم از جام بلند شم؛ ولی توانی در خودم حس نمی‌کردم. نمی‌دونم قوای من تحلیل رفته بود یا هیکل نحیف مهناز سنگین‌تر شده بود؟!
    مستاصل به جمعیت ناظری چشم دوختم که هیچ‌کدومشون برای کمک قدمی برنمی‌داشتن. عاقبت دست مددگری به کمکم اومد و صدای ناصر رو شنیدم:
    - بجنب حسام! باید برسونیمش بیمارستان!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    برای بار هزارم تماس پارسا رو رد کردم. نگرانش بودم و می‌ترسیدم که اگه از سانحه‌ی پیش اومده براش بگم، کار نسنجیده‌ای انجام بده؛ مثلا ممکنه با همون دست و پای شکسته‌ش، خودش رو به بیمارستان برسونه! ولی از طرفی بی‌پاسخ گذاشتن تماسش هم نمی‌تونست نتیجه‌ی جالبی به همراه داشته باشه.
    با درماندگی نفس کلافه‌ای کشیدم و دست‌هامو داخل موهام فرو بردم.
    سوی نگاه ناصر به صفحه‌ی گوشیم بود. لب‌هاش رو با زبون ‌تر کرد و بعد از مزه مزه کردن سوالش گفت:
    - چرا جواب پارسا رو نمیدی؟
    ابروهام بالا پرید. کمی مکث کرد و در نهایت گفت:
    - می‌خوای الهه رو بفرستم پیشش تا مراقبش باشه؟!
    نیشخند درخشانی زدم. نگران شاه‌پسرش بود، نه؟ دست‌هام مشت شد و یکی با کینه در قلبم گفت «داغ دیدنشو روی دلت می‌ذارم!»
    ناصر کاملاً معنای سکوت و لبخند کجم رو گرفت و سر به زیر انداخت.
    چشم‌هام رو بستم و سعی کردم آرامش نداشته‌م رو تجدید کنم! بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، سینوزیت‌هام رو تحـریـ*ک می‌کرد. بدنم کرختی خاصی داشت و مغزم از افکار منفی در حال منفجر شدن بود.
    به ساعت مچی بند چرمیم نگاه کردم. دقیقاً سه ساعت و چهل و دو دقیقه از زمانی که به بیمارستان رسیدیم می‌گذشت. مامور پلیس به تازگی رفته بود و جوانی که با مهناز تصادف کرده بود، طبق شکایت خانواده‌ی فرد مصدوم راهی پاسگاه شده بود.
    ناصر امروز واقعاً عجیب بود. انگار نه انگار باید بابت غلطی که مرتکب شده شرمسار باشه. جوری رفتار می‌کرد که گویا مثل سابق یار شفیق و مورد اعتماد منه! معلوم نیست دیگه چی می‌خواد از زندگیم؟ البته حدسش زیاد هم سخت نیست.
    متوجه نگاه خیره‌ش شدم. مردد نگاهم می‌کرد و عاقبت طاقت نیاورد و گفت:
    - می‌خوای برات کمپرس سرد بگیرم بذاری رو صورتت؟
    دستی به گونه‌ی سوزناکم کشیدم. همچنان می‌سوخت؛ اما نه به غلظت دوساعت پیش!
    نگاه دوستانه‌ش رو نمی‌خواستم. این مرد قاتل زندگی من بود! ولی چه کنم که توانی برای مقابله باهاش نداشتم! سری تکون دادم و به آرومی گفتم:
    - نیازی نیست!
    نگاهم به صندلی‌های زردرنگ ته راهروی بیمارستان افتاد. معصومه مثل یه کودک بی‌پناه، گوشه‌ی صندلی مچاله شده بود و دختر بزرگش نمی‌دونست چه‌طور آرومش کنه. مدام گریه می‌کرد و گاهی صداش رو می‌شنیدم که می‌گفت:
    - خدایا! بچه‌مو نجات بده!
    قلبم به درد می‌اومد از سوز صداش. می‌دونستم مهناز بعد از شنیدن حرف‌های پارسا، اون‌قدر از نظر روحی ضعیف شده بوده که با بی‌حواسی نتونسته درست از خیابون رد بشه و اون اتفاق براش افتاده. دستی روی شونه‌م قرار گرفت و به دنبال اون صدای ناصر بود که حواسم رو از معصومه و دخترش پرت کرد:
    - حسام! منظور این زنه چی بود؟ اصلاً تو دخترشو از کجا می‌شناختی؟!
    پوزخندی روی لبم جاخوش کرد. دیدی گفتم نگاهش دوستانه نیست! همه‌ش تظاهر و مقدمه‌چینی برای سوالش بود و بس. برای ناصر هم جالب شده بود که چرا من شماره‌ی خونه این زن رو داشتم و بهش خبر دادم؟ شاید کنجکاو بود که بدونه، چرا وقتی که معصومه به بیمارستان رسید، یکی محکم توی گوشم زد و فریاد کشید «چی از جونم می‌خوای لعنتی؟!»
    ناصر همچنان پرسش‌گرانه نگاهم می‌کرد و من از خودم می‌پرسیدم که چرا باید جوابش رو بدم؟
    پوزخند روی لبم غلیظ‌تر شد. دست‌هام رو روی سـ*ـینه‌م چفت کردم و به دیوار بیمارستان تکیه دادم و خونسرد پرسیدم:
    - نشناختیش؟
    لحظه‌ای گرد حیرت صورت ناصر رو پوشوند؛ ولی به خودش مسلط شد و بی‌تفاوت پاسخ داد:
    - نه! از کجا بشناسم؟
    آره! حق داره! وقتی من هم اون اول نشناختمش چه انتظاری از ناصر میره؟ وقتی ناصر فقط یه بار اون هم از دور معصومه رو دیده بود. با این حال زهرکلامم خودش رو نشون داد:
    - زنی که 25سال پیش ولش کردم تا تاوان کار نکرده‌مو پس بدم!
    نگاه مات ناصر برام لـ*ـذت‌بخش بود. سرش به سرعت چرخید و سوی چشمانش روی زن بیچاره‌ای قفل شد که مظلومانه در آغـ*ـوش دخترش می‌گریست. ناصر چند بار بی‌هدف لب زد و در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی من زمزمه کرد:
    - معصومه!
    ***
    22 سال قبل
    معصومه
    زندگی من خلاصه شده بود تو روزهای تکراری و مایوس کننده. کار خیاطی کارگاه، مسیر برگشت به خونه و مزاحمت‌ها، مادر و کم محلی‌هاش به من و حرف‌های پرکنایه‌ی در و همسایه.
    اون‌قدر بدبخت شده بودم که حتی رفیق‌های حسام هم مزاحمم می‌شدن! نمونه‌ش یکی به نام ناصر که الان دوهفته‌ست سر راهم سبز میشه و قسم می‌خوره رفیق گرمابه و گلستان حسامه و می‌خواد به جبران بی‌لیاقتی رفیق نامردش کمکم کنه. هه! کمک؟
    حتی از به یاد آوردنش هم دچار خشم می‌شدم! مرتیکه‌ی آشغال می‌گفت بیا صیغه کنیم و بعد یه مدت خانوادم رو برای عقد راضی می‌کنم! می‌گفت وقتی اسمش حتی موقت روم باشه، دیگه کسی جرئت چرت و پرت گفتن نمی‌کنه!
    خدایا! آخه وقاحت تا چه حد؟ الحق که رفیق همون حسام بی‌همه چیزه!
    دیگه واقعاً بریده بودم. حاجی هم مدام روی پیشنهادش تاکید می‌کرد و قسم خدا و پیغمبر می‌خورد که صلاح من و یه بنده خدایی رو می‌خواد؛ ولی انگار این وسط چیزی که من دلم می‌خواست مهم نبود!
    پوفی کشیدم و سینی به دست وارد سالن کوچک پذیرایی شدم. همه‌ی حاضرین دورتادور اتاق تکیه بر پشتی‌های خاکستری رنگ، چهارزانو نشسته بودن. چشمان مادر از خوشحالی برق می‌زد و انگارنه انگار که این چند روز حتی جواب سلامم رو هم نمی‌داده.
    سعی کردم مسلط رفتار کنم و پا بذارم روی خواسته‌ی دلم. من دوباره قربانی می‌شدم برای حفظ آبروی مادر و تمام زحمات سه ساله‌م برای مستقل بودن به باد فنا می‌رفت!
    اگر تنها بودم آه سوزناکی به حال تاسف‌برانگیزم می‌زدم؛ ولی حیف که تنها نیستم!
    زدگی‌های فراوون فرش بهم دهن کجی می‌کرد. پشتی‌های زوار در رفته، دیوار پر ترک، سقف کوتاه، تلویزیون قدیمی و سیاه سفید و...و زندگی بخور و نمیر! دلم گرفت. اگه من هم یه زن مطلقه‌ی مرفه بودم، این‌طور به فلاکت دچار می‌شدم؟ خدایا! عدالتت رو شکر!
    با چشم‌هام سعی کردم مسن‌ترین فرد حاضر رو شناسایی کنم و از اون فرد پذیرایی رو شروع کنم، تا مبادا بعد‌ها برام حرف دربیارن که دختره احترام به بزرگتر حالیش نمی‌شد! یا این‌که بگن این‌قدر هول بود که نمی‌دونست باید سنت‌ها رو به جا بیاره یا...
    از بخت بد من، تمام اعضای حاضر به استثنای یه نفر، همگی مسن بودن و من از بیچارگی نمی‌دونستم چه کار کنم!
    انگار ندای قلب مسکینم به گوش یکی از حاضرین رسید، که با صدای پرانرژی و نویدبخشش سعی داشت کمی بهم قوت قلب بده:
    - به به ! عروس خانم گل هم تشریف آوردن! اونم دست پر!
    نمی‌دونم چرا دستپاچه شدم از پنج جفت نگاهی که به یه باره روم قفل شد.
    ناچار تعلل رو کنار گذاشتم و به طرف همون فرد نویدبخش رفتم که از قضا سر مجلس هم نشسته بود و من اعتماد کردم به لبخند دلگرم کننده‌ای که به لب داشت.
    استکان و نعلبکی و قند رو پشت سرهم برداشت و زیر لب با تحسین گفت:
    - هزار ماشاالله!
    از شرم سر به زیر انداختم و قدمی به سمت چپ برداشتم. سرم پایین بود؛ ولی صدای پدرانه‌ای گوشم را نوازش داد:
    - ماشاالله دخترم!
    دوباره قدمی به چپ برداشتم و وقتی صدای به‌هم خوردن نعلبکی‌ها رو نشنیدم، متعجب نگاه بالا آوردم. با جدیت صورت هول‌زده‌م رو کاوید و محکم گفت:
    - ممنون نمی‌خورم!
    قلبم از کار افتاد و ناقوس ناامیدی در مغزم به صدا دراومد. ذهنم شروع به کاوش کرد، چنین رسمی در شهر ما وجود نداشت؛ ولی قلبم به این عمل بازخورد منفی نشون می‌داد. دانه‌های بی‌رنگ عرق از زیر روسری روی گردنم سرازیر شد و قلب شکسته‌م از قبل هم درهم شکسته‌تر شد. نکنه، نکنه وقتی داماد در خواستگاری چای برنداره یعنی...
    با صدای نگران مادر به خودم اومدم:
    - دخترم؟
    صدای مادر بیشتر هشداردهنده بود تا نگران و من نفهمیدم چه‌طور به دو نفر دیگه چای تعارف کردم و چه‌طور گوشه‌ی مجلس سربه‌زیر و بغض‌دار نشستم.
    وقتی به خود اومدم که پدر شاه‌داماد اجازه خواست، تا پسرش با نازنین عروس مجلس چند دقیقه‌ای تنها حرف بزنه. پوزخند نامحسوسی روی لبم نشست. شاه‌داماد و نازنین عروس؟!
    قلبم مچاله شد از بی‌عاطفگی مادرم که بی‌توجه به غرور من گفت:
    - معصومه هر چی شما بگید قبول داره!
    انگار شاه‌داماد هم دل خوشی از سر گرفتن این مجلس نداشت که اظهارنظر کرد و در مقابل گفت:
    - ولی از نظر من این کار لازمه!
    سرم رو بالا گرفتم و به صورت کنف شده‌ی مادر نگاه کردم. لبخند مصنوعی و پرحرصی زد و گفت:
    - هرجور خودتون صلاح می‌دونید!
    بعد سرش رو به سمت من چرخوند و با یه لحن خاص گفت:
    - دخترم! راهنماییشون کن به اتاق بزرگه!
    معنی حرف مادر رو شاید فقط من می‌دونستم؛ ولی مادر نمی‌دونست من داغون‌تر از چیزی‌ام که قوایی برای مخالف داشته باشم. مادر بیچاره من نمی‌دونست که شاه‌داماد با چای برنداشتنش همون اول کار پسم زد و خیلی راحت غرورم رو شکست.
    می‌خواستم فریاد بکشم که گورتون رو گم کنید و برید. چه لذتی داره درهم شکستن عزت نفس یه دختر مفلوک و بیچاره؟ ولی حیف، حیف که من قربانی حفظ آبروی خانواده‌م بودم.
    درِ اتاق پشت سرم بسته شد و من باز نفهمیدم چه‌طور راهی اتاق شدم. ترس‌ها از همه طرف احاطه‌م کرده بودن که نکنه بگن چرا اول خودش وارد اتاق شد؟ یا چرا در رو بستن؟ یا چرا...
    آهی کشیدم و با دست به گوشه‌ی تخت اشاره کردم. لاجون و بغض‌دار گفتم:
    - بفرمایید.
    تشک تخت پایین رفت و سرافتاده‌ی من بالا نیومد. صدای جدیش رو شنیدم:
    - لطفا شما هم بشینید!
    صداش عادی بود. برخلاف انتظار من طلبکارانه و قضاوت‌گرانه نبود و همین جای امید داشت که بدون آبروریزی ردم می‌کنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا