هیچوقت به چشمزخم اعتقاد نداشتم؛ ولی حالا با تمام وجود اعتراف میکنم که خودم روحیهی شاد خودم رو چشم زدم!
اصلا نمیتونستم درک کنم که چرا باید باهام تماس بگیره؟ وای! با اینکه یه بار دیده بودم؛ ولی هنوز اون چهرهی مضحکش یادم بود! اون روز چه روزی بود! مثلا با پارسا قرار داشتم؛ ولی در کمال تعجب یه همراه داشت، اون هم چه همراهی! تیپ سرتا پا سفید و صورتی که اگه بهش انگشت میکشیدم، حداقل دوسه سانت انگشتم فرو میرفت لابهلای پودرآرایشی! یه جوری هم نگاه میکرد انگار ازم طلب داره! بعدها پارسا گفت که اون دختر صمیمیترین دوست خانوادگیشونه و برای اینکه اون روز با پارسا بیاد کلی پاپیچش شده بود! آخرش هم که با کلی ترفند بیربط، شمارهم رو تو گوشیش ذخیره کرد و به قول خودش میس(miss) انداخت!
نمیخواستم جواب بدم؛ ولی چارهای نداشتم. حداقل شاید اون از حال پارسا خبر داشت و دل بیتاب من رو آروم میکرد.
با کشیدن نفس کلافهای تماس رو برقرار کردم:
- بله؟!
خندهی مسخرهای پشت گوشی به صدا دراومد:
- های مهی! (Hi Mahi)
صورتم جمع شد و از لهجه و بیان مسخرهش حالت تهوع بهم دست داد. مهی؟ مهی و...! لااله الاا...! اگه الان اینجا بود بیشک از سقف حلق آویزش میکردم به خاطر مخفف کردن خودسرانهش.
حس بیزاری رو با تمام وجود حس میکردم. دوباره اون صدای نحسش رو شنیدم:
- الو؟ مهناز؟ زبونتو گربه خورده؟ (توضیح: در اصطلاح انگلیسی، به جای« زبونتو موش خورده»، جملهی «زبونتو گربه خورده» رو بهکار میبرن)
شنیدن صدای نچسبش برام حکم سر کشیدن جام زهر رو داشت. خدایا! کدوم کودنی به این بشر گفته که لهجهی مسخرهای که به صداش میده انگلیسیه؟! اوف!
دستم رو روی سرم فشار دادم و با خودم گفتم «آروم باش مهناز! الان فقط به این فکر کن که یه جوری وضعیت پارسا رو از زیر زبونش بکشی بیرون! فقط همین مهمه!»
چشمهام رو با مکث باز و بسته کردم و تارهای صوتیم رو به کار انداختم:
- سلام یسنا جان! خوبی؟
یسنا دوباره خندهی بینمکی کرد و با سرخوشی گفت:
- اوه. تنکس(Thanks)! وری(very) لیت late)) جواب دادی! دیگه میخواستم تماسو آف(off) کنم.
میخواستم از حرص سرم رو بکوبم به دیوار! وای خدا! من نمیدونم اینطور حرف زدن چه ارزشی داره؟ نصف فارسی، نصف انگلیسی اون هم با یه تلفظ داغون؟!
میدونستم این کارهاش همه ادا در آوردنه. فقط نمیدونم من چه گناهی کردم که باید این ادا اطوارهاش رو تحمل کنم؟
عمداً نفس کلافهای پشت گوشی کشیدم:
- یسنا جان کاری داشتی؟
دوباره یه خندهی مسخره:
- اوه! خیلی ایمپیشن(impatient) شدی!
پوزخند رنگینی روی لبم شکوفه زد. چه دلیلی داره یه دختر پونزده ساله که میدونم فارسی رو هم درست حرف نمیزنه، خطاب به من اینقدر مسخره خودنمایی کنه و بخواد مثلاً بگه من هم بلدم انگلیسی حرف بزنم؟! غیر از اینه که هم خودش و هم خواهرش یلدا به من به چشم یه رقیب نگاه میکنن؟! اون هم رقابت سر تصاحب قلب پارسا!
احمقانهست؛ ولی از اینکه پارسا قبل از خواستگاری بهم ابراز علاقه کرده بود، یه غرور خاص پیدا کرده بودم! هر چند دیگه تماسی از طرف پارسا صورت نگرفت برای گرفتن جواب و اینطوری موضوع ازدواج منتفیه! ولی من باز خوشبینانه با خودم میگفتم که پارسا بعد از تصادف وقتی برای گرفتن جواب نداشته. هر چند با طولانی شدن این وقفه، کم کم داشتم ناامید میشدم و دلم نمیخواست که ابراز علاقهی پارسا رو غیرواقعی فرض کنم. به هرحال الان من یک- هیچ از یسنا و خواهرش جلوتر بودم. به همین خاطر با بیخیالی گفتم:
- آخه عزیزم از هر پنج تا کلمهت، شش تاش نامفهومه!
لبم رو گاز گرفتم! این چه جملهی نسنجیدهای بود؟ خودم آتو دستش دادم!
یسنا که انگار به هدفش رسیده بود با کنایه گفت:
- اوه! یادم رفته بود تو انگلیسی نمیدونی!
پوزخندم عمیقتر شد. دخترهی عقدهای بدبخت! هنوز من رو نشناختی! یه حالی ازت بگیرم اون سرش ناپیدا!
- انگلیسی حرف زدن بین دوتا ایرانی تو ایران ضرورتی نداره. مهمتر اینکه من عقدهی خودنمایی ندارم متاسفانه!
صدای نفسهای عصبیش واقعاً گوشنواز بود! انگار نه انگار که هدفم از جواب دادن به این تماس جویا شدن از حال پارساست. راستش دلم خنک شده بود از کل کل با این بچهی بیادب! هه! انگار بچهی ناف لندنه که واسه من فاز خارجکی میاد!
حالا نوبت من بود که از اون خندههای بینمک اجرا کنم:
- خب چه خبرا؟ یلدا جون خوبن؟ از طرف من به خانوادهی محترم سلام گرم برسون!
میتونستم تصور کنم که چهقدر سعی داره خودش رو کنترل کنه. چند ثانیه گذشت تا بالاخره لب وا کرد:
- تشکر،یلدا هم سلام میرسونه...
پناه بر خدا! چه زود فارسیش تقویت شد!
- اتفاقاً الان سراغتو میگرفت!
یکی از ابروهام بالا پرید. گوشی به دست به طرف تخت نامرتبم رفتم و روش نشستم:
- جدا؟
سوال تک کلمهایم رو کشیده به جا آوردم و مسلماً یسنا طعنهی کلامم رو گرفت؛ ولی برخلاف تصورم، با حرف بعدی یسنا من کنف شدم!
- بله جدی! میگه چرا این همه وقت یه سر به پارسای طفلک نزدی؟!
علاوه بر ضایع شدن، قلبم به تکاپو افتاد؛ یعنی حالش چهطوره؟
ذهنیاتم خودش رو در قالب کلام نشون داد:
- حالش خوبه؟!
پوزخند یسنا اونقدر صدادار بود که قلبم بعد از شنیدنش به آتیش کشیده شد.
- یعنی تو از حال پارسا خبر نداری؟ عجب!
مقابله به مثل کرد اساسی! لغت «عجب» بسی طولانی بیان شد! انگار یسنا روبهروم نشسته بود و داشت با پوزخند نگاهم میکرد که سرم رو پایین انداختم و عرق شرم روی شقیقههام نشست! چی جواب میدادم؟ البته من کاری جز تماس گرفتن ازم بر نمیاومد! که اون هم تا به حال صدبار انجامش دادم؛ ولی دیگه ناامید شدم که این دوسه روزه تماس نگرفتم. احساس میکردم پارسا از بیمارستان مرخص شده و از قصد تماسهام رو بیپاسخ میذاره! میدونم استدلالم مسخرهست؛ ولی نمیتونستم جلوی افکار منفیم رو بگیرم!
نمیدونم چهقدر گذشت و یسنا چی گفت. فقط وقتی به خودم اومدم که گوشی از فریاد زدنِ بوقِ قطعِ تماس در حال خودکشی بود!
گوشی رو از کنار گوشم کنار کشیدم و رها کردم روی تشک تخت. از طرفی مامانم و نظر منفیش نسبت به پارسا و از طرفی بیخبری این ده روز از پارسا، منطقم رو با احساسم به جون هم انداخته بود. منطقم میگفت که نباید بدون اجازهی مامان کاری انجام بدم؛ ولی احساسم پاش رو کرده بود تو یه کفش که به ندای قلبت گوش بده! مامانت هیچوقت به اون چیزی که تو نظرته رضایت نمیده!
و منِ سردرگمی که منتظر بودم ببینم کدوم احساس پیروز میشه!
***
مهلا
صدای قدمهای سراسیمه و سریعش رو از پشت سر میشنیدم. نفسم گرفت. چهقدر پلهها زیاده! از شانسی که امروز نصیبم شد بود، آسانسور خراب بود و من ناگزیر بودم از استفاده از پلکان طولانی آموزشگاه. بدتر از همه پاشنههای بلند چکمههام بود که باعث شده بود چند بار تعادلم رو از دست بدم و تا مرز سقوط پیش برم. با صدای بلند صدام زد؛ ولی من بیتوجه به صاحب صدا، همچنان به طرف مقصد رَه طی میکردم. انگار از دست قاتل فرار میکردم که با عجله پلهها رو دوتا یکی به سمت پارکینگ پایین میرفتم.
بالاخره صف پلهها به آخر رسید و من مثل مرغ از قفس پریده، به طرف اتومبیلم به پرواز دراومدم که ناگهان به شدت از پشت کشیده شدم و نزدیک بود که روی زمین پرت بشم. قلبم از ترس سریعتر خون پمپاژ میکرد و نفسهام نامنظمتر شد. خدایا! این بشر چی از جونم میخواد؟! چرا از دستش خلاص نمیشم.
اجازه نداد که نفسم منظم بشه و شوک بعدی زمانی بهم دست داد که از پشت در آغوشم گرفت و دستهاش رو دور کمرم محکم گره زد!
اصلا نمیتونستم درک کنم که چرا باید باهام تماس بگیره؟ وای! با اینکه یه بار دیده بودم؛ ولی هنوز اون چهرهی مضحکش یادم بود! اون روز چه روزی بود! مثلا با پارسا قرار داشتم؛ ولی در کمال تعجب یه همراه داشت، اون هم چه همراهی! تیپ سرتا پا سفید و صورتی که اگه بهش انگشت میکشیدم، حداقل دوسه سانت انگشتم فرو میرفت لابهلای پودرآرایشی! یه جوری هم نگاه میکرد انگار ازم طلب داره! بعدها پارسا گفت که اون دختر صمیمیترین دوست خانوادگیشونه و برای اینکه اون روز با پارسا بیاد کلی پاپیچش شده بود! آخرش هم که با کلی ترفند بیربط، شمارهم رو تو گوشیش ذخیره کرد و به قول خودش میس(miss) انداخت!
نمیخواستم جواب بدم؛ ولی چارهای نداشتم. حداقل شاید اون از حال پارسا خبر داشت و دل بیتاب من رو آروم میکرد.
با کشیدن نفس کلافهای تماس رو برقرار کردم:
- بله؟!
خندهی مسخرهای پشت گوشی به صدا دراومد:
- های مهی! (Hi Mahi)
صورتم جمع شد و از لهجه و بیان مسخرهش حالت تهوع بهم دست داد. مهی؟ مهی و...! لااله الاا...! اگه الان اینجا بود بیشک از سقف حلق آویزش میکردم به خاطر مخفف کردن خودسرانهش.
حس بیزاری رو با تمام وجود حس میکردم. دوباره اون صدای نحسش رو شنیدم:
- الو؟ مهناز؟ زبونتو گربه خورده؟ (توضیح: در اصطلاح انگلیسی، به جای« زبونتو موش خورده»، جملهی «زبونتو گربه خورده» رو بهکار میبرن)
شنیدن صدای نچسبش برام حکم سر کشیدن جام زهر رو داشت. خدایا! کدوم کودنی به این بشر گفته که لهجهی مسخرهای که به صداش میده انگلیسیه؟! اوف!
دستم رو روی سرم فشار دادم و با خودم گفتم «آروم باش مهناز! الان فقط به این فکر کن که یه جوری وضعیت پارسا رو از زیر زبونش بکشی بیرون! فقط همین مهمه!»
چشمهام رو با مکث باز و بسته کردم و تارهای صوتیم رو به کار انداختم:
- سلام یسنا جان! خوبی؟
یسنا دوباره خندهی بینمکی کرد و با سرخوشی گفت:
- اوه. تنکس(Thanks)! وری(very) لیت late)) جواب دادی! دیگه میخواستم تماسو آف(off) کنم.
میخواستم از حرص سرم رو بکوبم به دیوار! وای خدا! من نمیدونم اینطور حرف زدن چه ارزشی داره؟ نصف فارسی، نصف انگلیسی اون هم با یه تلفظ داغون؟!
میدونستم این کارهاش همه ادا در آوردنه. فقط نمیدونم من چه گناهی کردم که باید این ادا اطوارهاش رو تحمل کنم؟
عمداً نفس کلافهای پشت گوشی کشیدم:
- یسنا جان کاری داشتی؟
دوباره یه خندهی مسخره:
- اوه! خیلی ایمپیشن(impatient) شدی!
پوزخند رنگینی روی لبم شکوفه زد. چه دلیلی داره یه دختر پونزده ساله که میدونم فارسی رو هم درست حرف نمیزنه، خطاب به من اینقدر مسخره خودنمایی کنه و بخواد مثلاً بگه من هم بلدم انگلیسی حرف بزنم؟! غیر از اینه که هم خودش و هم خواهرش یلدا به من به چشم یه رقیب نگاه میکنن؟! اون هم رقابت سر تصاحب قلب پارسا!
احمقانهست؛ ولی از اینکه پارسا قبل از خواستگاری بهم ابراز علاقه کرده بود، یه غرور خاص پیدا کرده بودم! هر چند دیگه تماسی از طرف پارسا صورت نگرفت برای گرفتن جواب و اینطوری موضوع ازدواج منتفیه! ولی من باز خوشبینانه با خودم میگفتم که پارسا بعد از تصادف وقتی برای گرفتن جواب نداشته. هر چند با طولانی شدن این وقفه، کم کم داشتم ناامید میشدم و دلم نمیخواست که ابراز علاقهی پارسا رو غیرواقعی فرض کنم. به هرحال الان من یک- هیچ از یسنا و خواهرش جلوتر بودم. به همین خاطر با بیخیالی گفتم:
- آخه عزیزم از هر پنج تا کلمهت، شش تاش نامفهومه!
لبم رو گاز گرفتم! این چه جملهی نسنجیدهای بود؟ خودم آتو دستش دادم!
یسنا که انگار به هدفش رسیده بود با کنایه گفت:
- اوه! یادم رفته بود تو انگلیسی نمیدونی!
پوزخندم عمیقتر شد. دخترهی عقدهای بدبخت! هنوز من رو نشناختی! یه حالی ازت بگیرم اون سرش ناپیدا!
- انگلیسی حرف زدن بین دوتا ایرانی تو ایران ضرورتی نداره. مهمتر اینکه من عقدهی خودنمایی ندارم متاسفانه!
صدای نفسهای عصبیش واقعاً گوشنواز بود! انگار نه انگار که هدفم از جواب دادن به این تماس جویا شدن از حال پارساست. راستش دلم خنک شده بود از کل کل با این بچهی بیادب! هه! انگار بچهی ناف لندنه که واسه من فاز خارجکی میاد!
حالا نوبت من بود که از اون خندههای بینمک اجرا کنم:
- خب چه خبرا؟ یلدا جون خوبن؟ از طرف من به خانوادهی محترم سلام گرم برسون!
میتونستم تصور کنم که چهقدر سعی داره خودش رو کنترل کنه. چند ثانیه گذشت تا بالاخره لب وا کرد:
- تشکر،یلدا هم سلام میرسونه...
پناه بر خدا! چه زود فارسیش تقویت شد!
- اتفاقاً الان سراغتو میگرفت!
یکی از ابروهام بالا پرید. گوشی به دست به طرف تخت نامرتبم رفتم و روش نشستم:
- جدا؟
سوال تک کلمهایم رو کشیده به جا آوردم و مسلماً یسنا طعنهی کلامم رو گرفت؛ ولی برخلاف تصورم، با حرف بعدی یسنا من کنف شدم!
- بله جدی! میگه چرا این همه وقت یه سر به پارسای طفلک نزدی؟!
علاوه بر ضایع شدن، قلبم به تکاپو افتاد؛ یعنی حالش چهطوره؟
ذهنیاتم خودش رو در قالب کلام نشون داد:
- حالش خوبه؟!
پوزخند یسنا اونقدر صدادار بود که قلبم بعد از شنیدنش به آتیش کشیده شد.
- یعنی تو از حال پارسا خبر نداری؟ عجب!
مقابله به مثل کرد اساسی! لغت «عجب» بسی طولانی بیان شد! انگار یسنا روبهروم نشسته بود و داشت با پوزخند نگاهم میکرد که سرم رو پایین انداختم و عرق شرم روی شقیقههام نشست! چی جواب میدادم؟ البته من کاری جز تماس گرفتن ازم بر نمیاومد! که اون هم تا به حال صدبار انجامش دادم؛ ولی دیگه ناامید شدم که این دوسه روزه تماس نگرفتم. احساس میکردم پارسا از بیمارستان مرخص شده و از قصد تماسهام رو بیپاسخ میذاره! میدونم استدلالم مسخرهست؛ ولی نمیتونستم جلوی افکار منفیم رو بگیرم!
نمیدونم چهقدر گذشت و یسنا چی گفت. فقط وقتی به خودم اومدم که گوشی از فریاد زدنِ بوقِ قطعِ تماس در حال خودکشی بود!
گوشی رو از کنار گوشم کنار کشیدم و رها کردم روی تشک تخت. از طرفی مامانم و نظر منفیش نسبت به پارسا و از طرفی بیخبری این ده روز از پارسا، منطقم رو با احساسم به جون هم انداخته بود. منطقم میگفت که نباید بدون اجازهی مامان کاری انجام بدم؛ ولی احساسم پاش رو کرده بود تو یه کفش که به ندای قلبت گوش بده! مامانت هیچوقت به اون چیزی که تو نظرته رضایت نمیده!
و منِ سردرگمی که منتظر بودم ببینم کدوم احساس پیروز میشه!
***
مهلا
صدای قدمهای سراسیمه و سریعش رو از پشت سر میشنیدم. نفسم گرفت. چهقدر پلهها زیاده! از شانسی که امروز نصیبم شد بود، آسانسور خراب بود و من ناگزیر بودم از استفاده از پلکان طولانی آموزشگاه. بدتر از همه پاشنههای بلند چکمههام بود که باعث شده بود چند بار تعادلم رو از دست بدم و تا مرز سقوط پیش برم. با صدای بلند صدام زد؛ ولی من بیتوجه به صاحب صدا، همچنان به طرف مقصد رَه طی میکردم. انگار از دست قاتل فرار میکردم که با عجله پلهها رو دوتا یکی به سمت پارکینگ پایین میرفتم.
بالاخره صف پلهها به آخر رسید و من مثل مرغ از قفس پریده، به طرف اتومبیلم به پرواز دراومدم که ناگهان به شدت از پشت کشیده شدم و نزدیک بود که روی زمین پرت بشم. قلبم از ترس سریعتر خون پمپاژ میکرد و نفسهام نامنظمتر شد. خدایا! این بشر چی از جونم میخواد؟! چرا از دستش خلاص نمیشم.
اجازه نداد که نفسم منظم بشه و شوک بعدی زمانی بهم دست داد که از پشت در آغوشم گرفت و دستهاش رو دور کمرم محکم گره زد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: