مایکل نفسی را که پشت حصار سـ*ـینهاش حبس کرده است بهآرامی آزاد میکند و زیرچشمی به سوفیا نگاه دیگری میاندازد. پریشانی و آشفتگی محض در چهرهی خستهاش جولان میدهد. مایکل روی پدال گاز میفشارد و از میان درب دوقلوی آهنی و محوطهی سرسبز ویلا عبور میکند. روندن همچین اتومبیل خوب و گرانقیمتی در کنار عشقِ حقیقیاش که چون دو سیب نصفه یکدیگر را تکمیل میکنند، طبیعتاً باید حس بسیار بهتری را در وجودش به ارمغان بیاورد. اکنون آن دختر بستهی غذای آمادهای جلوی خود دارد و به وسیلهی دو چوب بلند رشتههای اسپاگتی را داخل دهانش جای میدهد. درحالیکه مشغول جویدن غذا است، سرش را با شک و دودلی میچرخاند و به مایکل نگاه میکند. آن پسر بهقدری افکار درگیر و آشفتهای دارد که لبانش را بدون نخ و سوزن به یکدیگر دوخته است و فقط رانندگی میکند. صدای نم باران که بـ..وسـ..ـه میزند بر بیرنگی شیشه، بسیار آشکارا به گوش میرسد. مایکل دست خود را بالا میآورد که دنده را عوض کند: اما همزمان بدون دخالتش از سرعت اتومبیل کاسته میشود. مایکل چشمان کشیدهاش را نگران و مستاصل به عقربههای بنزین میدوزد که بهشکل بیرحمانهای روی پایینترین حالت ممکن قرار دارند. اتومبیل داخل جادهی باریک سنگی متوقف شده است که بسیار خلوت است و چراغهای پایهدار مشکی، با فاصلهی مناسب در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. صدای سوفیا بر این آشفتگی میافزاید:
- من یه بیمارستان رو یادم میاد که داخلش بستری بودم. اگه تو واقعاً من رو بشناسی، باید بدونی اونجا کجاست.
مایکل که در این لحظه شوکِ دو طرفهای بهش وارد شده است، سوفیا را در ارجحیت قرار میدهد. بهسمت او بر میگردد و طوری وانمود میکند که گویا از این موضوع خبر ندارد.
- نمیدونم از چی داری صحبت میکنی!
سوفیا یک عکسالعمل غیرارادی نشان میدهد که منجر به رهاشدن ظرف مقوایی پاستا و پخششدن رشتهها و گوشتها در زیر صندلی میشود. دستگیرهی درب را میفشارد و بازویش را به پنجره میکوبد که درب باز بشود، همزمان لب میزند:
- پس این در لعنتی رو باز کن که خودم راهم رو پیدا کنم.
نگاه مایکل در صدم ثانیه به حلقهی طلاییرنگی میافتد که همچنان داخل انگشت سوفیا خودنمایی میکند؛ سپس با آرامش لب میزند:
- بنزین ماشین تموم شد، تو هم که تنها نمیتونی از همچین جای خطرناکی رد بشی.
سوفیا تحت صحبت آن پسر سرش را میچرخاند که با دقت بیشتری به مسیر روبهرویش چشم بدوزد. لابهلای شاخههای درختانِ کاج نسیم سردی میپیچد که کنار یکدیگر قرار گرفتهاند و به شهر نظم و زیبایی هدیه دادهاند. مایکل ادامه میدهد:
- این جاده میتونه خیلی خطرناک باشه.
سوفیا دستش را بهآرامی از روی دستگیره پایین میآورد و همچنان نگران و مضطرب لب میزند:
- پس باهام بیا تا جایی که باید برم رو پیدا کنیم.
مایکل به سوفیا و ذهن مغتشش حق میدهد، اکنون او در شرایط بغرنجی قرار دارد. مایکل نفس عمیقش را بیرون میدهد و همینطور که دست راستش روی فرمان قرار دارد، به جادهی روبهرویش چشم میدوزد و آرام میگوید:
- من میدونم تو داخل کدوم بیمارستان بستری بودی.
سوفیا ابروانش را بهسمت بالا تبعید میکند و تحت یک واکنش غیرارادی همانند یک بمب ساعتی منفجر میشود:
- خدای من، پس چرا زودتر نگفتی! احتمالاً پدر و مادرم همون اطراف دارن دنبالم میگردن.
مایکل روی دکمهی به خصوصی فشار میدهد که قفلهای تمام دربهای اتومبیل را بهطور همزمان باز میکند؛ سپس دستگیرهی درب سمت خویش را میفشارد و خطاب به سوفیا میگوید:
- بیا دنبالم!
- من یه بیمارستان رو یادم میاد که داخلش بستری بودم. اگه تو واقعاً من رو بشناسی، باید بدونی اونجا کجاست.
مایکل که در این لحظه شوکِ دو طرفهای بهش وارد شده است، سوفیا را در ارجحیت قرار میدهد. بهسمت او بر میگردد و طوری وانمود میکند که گویا از این موضوع خبر ندارد.
- نمیدونم از چی داری صحبت میکنی!
سوفیا یک عکسالعمل غیرارادی نشان میدهد که منجر به رهاشدن ظرف مقوایی پاستا و پخششدن رشتهها و گوشتها در زیر صندلی میشود. دستگیرهی درب را میفشارد و بازویش را به پنجره میکوبد که درب باز بشود، همزمان لب میزند:
- پس این در لعنتی رو باز کن که خودم راهم رو پیدا کنم.
نگاه مایکل در صدم ثانیه به حلقهی طلاییرنگی میافتد که همچنان داخل انگشت سوفیا خودنمایی میکند؛ سپس با آرامش لب میزند:
- بنزین ماشین تموم شد، تو هم که تنها نمیتونی از همچین جای خطرناکی رد بشی.
سوفیا تحت صحبت آن پسر سرش را میچرخاند که با دقت بیشتری به مسیر روبهرویش چشم بدوزد. لابهلای شاخههای درختانِ کاج نسیم سردی میپیچد که کنار یکدیگر قرار گرفتهاند و به شهر نظم و زیبایی هدیه دادهاند. مایکل ادامه میدهد:
- این جاده میتونه خیلی خطرناک باشه.
سوفیا دستش را بهآرامی از روی دستگیره پایین میآورد و همچنان نگران و مضطرب لب میزند:
- پس باهام بیا تا جایی که باید برم رو پیدا کنیم.
مایکل به سوفیا و ذهن مغتشش حق میدهد، اکنون او در شرایط بغرنجی قرار دارد. مایکل نفس عمیقش را بیرون میدهد و همینطور که دست راستش روی فرمان قرار دارد، به جادهی روبهرویش چشم میدوزد و آرام میگوید:
- من میدونم تو داخل کدوم بیمارستان بستری بودی.
سوفیا ابروانش را بهسمت بالا تبعید میکند و تحت یک واکنش غیرارادی همانند یک بمب ساعتی منفجر میشود:
- خدای من، پس چرا زودتر نگفتی! احتمالاً پدر و مادرم همون اطراف دارن دنبالم میگردن.
مایکل روی دکمهی به خصوصی فشار میدهد که قفلهای تمام دربهای اتومبیل را بهطور همزمان باز میکند؛ سپس دستگیرهی درب سمت خویش را میفشارد و خطاب به سوفیا میگوید:
- بیا دنبالم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: