***
صبح با صدای پرنوش بیدار شدم چشمام رو باز کردم روی زمین کنارتشکم نشسته بود
-بیداری دلنازجون؟؟!
منگ این ور اون ورو نگاه کردم دستی به موهام کشیدم ساعتو نگاه کردم با دیدن ساعت ۱۰:۳۰ با تعجب سر جام نشستم
-چرا کسی منو بیدار نکرد؟؟
پرنوش شونه ای بالا انداخت..صدای در اومد اجازه ورود دادم که شوکت جون تو استانه در ظاهر شد رو به من گفت:بیدار شدی؟؟آماده شو با آقا و پرنوش قراره برین بیرون...
دیگه بیشتر از این قرار نبود حیرت زده بشم...خوابم؟؟!!با دادمهر برم بیرون؟؟!!دستمو بلند کردم یه سیلی به خودم زدم پرنوش بیچاره گرخید فرار کرد رفت پیش شوکت جون!!!شوکت جونم به صورت خودش چنگ انداخت
-خدا مرگم بده...این چه کاریه؟!
نه انگار بیدارم
-شوکت جون بیدارم یا خواب؟!!
شوکت جون خندش رو خورد و گفت
-نه مادر بیداری...اتفاقا منم تعجب کردم..
چی شد؟!!اون حتی روز سیزده بدر هم که اونقدر بهش التماس کردم اجازه نداد برم بیرون حالا خودش گفته؟؟!!نکنه میخواد منو ببره جایی بلایی سرم بیاره؟؟!!شاید هم باز قراره تنبیه بشم؟؟!!چرا باید بلایی به سرم بیاره؟؟!!مگه مریضه؟؟!!خب اگرم بخواد تنبیه کنه همینجا مثل همیشه یا کار میریزه سرم یا اجازه نمیده یه مدت برم بیرون...
-پرنوش بابات چیزی خورده سرش؟؟
شوکت جون لبش رو گاز گرفت
-نگو نازی..یوقت از زبون این بچه درمیره ها...
چیزی نگفتم...که باز شوکت جون گفت
-زود باش الاناس پیداشون بشه...من خودم پرنوش رو حاضر میکنم
سریع برخاستم رفتم سرویس بهداشتی...بیرون که اومدم رفتم عمارت چون شب قبل طبق این چندوقت خونه مش رحمت و شوکت جون بودم...
یه مانتو آبی نفتی،شلوار جین مشکی و یه جفت کتونی ابی نفتی برداشتم نگاهی به صورت رنگ و رو رفتم انداختم دلم خواست کمی آرایش کنم...وقتی کارم تموم شد به خودم نگاه انداختم خوب شده بودم...شالم رو پوشیدم رفتم بیرون پرنوش رو شوکت جون آماده کرده بود یه شلوارک جین،تاپ آبی نفتی روشم نیم کت جین آبی، موهاش رو هم از دو طرف بافت و با ربان ابی پایینشون رو پاپیونی گره زده بود...خوبه با هم تقریبا ست شدیم!!لبخندی بهش زدم دستش رو گرفتم..
-به به این خانم خوشگله کیه؟؟!!
خندید ولی برخلاف همیشه شیرین زبونی نکرد...باهم رفتیم پایین..چشمای آبیش برق میزدن بچم سکته نکنه از خوشحالی؟؟لبم رو گاز گرفتم بخاطر فکر مضخرفم...آخه این چه حرفیه خدا نکنه...ولی معلوم بود از خوشحالیشه که چیزی نمیگه و دائم این پا اون پا میکنه!!چی باعث شد دادامهر چنین تصمیمی بگیره؟!!یکی از خدمتکارا اومد گفت که دادمهر جلو در بیرونی منتظرمونه...با پرنوش رفتیم بیرون سکوتش عجیب بود
-پرنوش؟؟!!
-هوم؟
-چرا چیزی نمیگی؟؟!!
کمی مکث کرد بعد پرسید!!
-بیرون چیکار کنیم؟!!
ابروهام رو بالا بردم..پاسخ دادم
-باید از پدرت بپرسیم؟!
سرش رو تکون داد دیگه تا رسیدن به در خروجی چیزی نگفت...رفتیم جلو در دادمهر تکیه به اتومبیلش داشت با گوشیش صحبت میکرد وقتی ما رو دید یه لحظه مکث کرد بعد به مخاطبش گفت:
-بعدا باهات تماس میگیرم
اومد طرف ما من زودتر گفتم
-سلام
سرش رو تکون داد
-سلام زود سوار شید کلی کار داریم
با تعجب نگاهش کردم رفت طرف در جلو بازش کرد اشاره کرد به من سوار شم"از این جنتلمن بازیا هم بلدی؟!"..رفتم جلو نشستم نگاهی به عقب انداختم پرنوش رو گذاشت روی صندلی عقب کمربندش رو بست بعدم اومد سوار شد..منم کمربندم رو بستم راه افتادیم...تو سکوت همگی نشسته بودیم که پرنوش گفت
-بابا قراره چیکار کنیم؟؟!!
نگاهی از آیینه به پرنوش انداخت
-کجا دوس داری بریم؟!
پرنوش گیج بهش نگاه کرد خواستم بگم مگه این بچه جایی رو هم بلده... که فک کنم خودش متوجه شد زود حرفش رو اصلاح کرد
-میریم خرید...
دیگه تا رسیدن به مقصد کسی حرفی نزد...توی پارکینگ یه مرکز خرید بزرگ پارک کرد همگی پیاده شدیم با آسانسور رفتیم بالا منکه تا پامو گذاشتم بیرون از زیبایی و بزرگی اونجا حیرت زده شدم...تأسف خوردم من توی این شهر بزرگ شدم حتی یبارم اونجا نرفته بودم...اول از همه رفتیم داخل یه اسباب بازی فروشی تمام حواسم به ذوق پرنوش بود ولی خیلی خانم وار رفتار میکرد تمام ذوقش از چشماش معلوم بود..البته اون رفتار خانمانه فقط تا جلو قفسه عروسکا دوام داشت از اونجا به بعد هرچیزی رو میدید برمیداشت...یا میپرید این ور اونور...دادمهر با تأسف سرش رو تکون داد..
-تمام این رفتاراش رو از تو یاد گرفته..
با حیرت برگشتم سمتش انگشت اشارم رو گرفتم طرف خودم...با حرص گفتم
-من؟!!!!همه بچه ها ورجه وورجه میکنن چه انتظاری دارین شما؟؟!!!
یه نگاه به سر تا پام انداخت به آرومی گفت
-واقعا؟؟!!خب چندسالته خانم کوچولو انگار رشد سریعی داشتی؟!
با حرص نگاهش کردم دلم میخواست جیغ بکشم.. دندون قروچه ای کردم پام رو زمین کوبیدم بعدم رفتم طرف پرنوش...اونم پشتم اومد یه عروسک برداشت رو به پرنوش گفت
-نظرت چیه اینو برای دلنازجون بخریم؟؟!!
باز اسمم رو گفت و ضربان قلبم رفت رو هزار این دیگه چه ربطی به اون داره؟؟!!...نگاهی به عروسک انداختم یه نی نی بود...وقتی نگاهمو دید زد روی دکمه ای که روی سـ*ـینه عروسک بود بعدم صدای ونگ ونگ عروسک بلند شد.. داشتم منفجر میشدم نگاهی به اطرافم انداختم یه گوریل سیاه دیدم برداشتمش...
-پرنوش نظرت چیه اینو به پدرت هدیه بدیم؟؟!!
پرنوش بیچاره با حیرت به ما نگاه میکرد پیش خودم گفتم الانه که پرنوش سرش رو به تأسف برامون تکون بده ولی چیزی نگفت و رفت منم به دادمهر که در مرز ترکیدن بود نگاه کردم یه لبخند ژکوند زدم دکمه گوریل رو فشار دادم که صدای نعره ای وحشتناک ازش خارج شد از ترس انداختمش،جیغ خفیف و کوتاهی کشیدم خوشبختانه افتاد توی سبد کنار پام...به دادمهر نگاه کردم یه نیشخند روی لباش بود وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد طرفم سرش رو به گوشم نزدیک کرد و نجوا گونه گفت:
-وقتی از آقا گوریله میترسی چرا عصبانیش میکنی؟؟!!
نفسش رو فوت کرد تو صورتم و گفت
-خانم کوچولوی ترسو...
ضربان قلبم کلا رو هزار مونده بود شایدم رد کرده بود هزارو!! باید حتما برم دکتر فک کنم تپش قلبام غیر عادی شدن!!!وقتی ازم دور شد دستمو گذاشتم رو قلبم که داشت وحشیانه خودش رو به دیواره سینم میکوبید...یه ربطی بین دادمهر و تپش قلبام هست!!!رفته بود جلو صندوق و داشت اسباب بازی هایی رو که پرنوش برداشته بود حساب میکرد...بعدم باهم رفتیم بیرون...
پرنوش-بابا چرا نیاوردیشون؟!
نگاهی به پرنوش انداخت پاسخ داد
-چون زیاد بودن...با پیک میفرسته برات...
پرنوش-پیک؟؟
دادمهر بی حوصله به من نگاه کرد..این از الان حوصله نداره خدا بخیر کنه!!خودم جواب دادم
-منظور پدرت یه چیزی شبیه پست چیه که نامه میاره!!
باز پرنوش گفت
-نامه نبودن عروسک بودن...
سعی کردم ساده تر توضیح بدم
-خب پیک کارش اینه چیزایی که برا خودمون میخریم رو برامون میاره!!
-چرا خودمون نبریم؟؟!!
-چون سنگین و زیاد بودن نمیشد!!
سرش رو تکون داد...دیگه چیزی نگفت... رفتیم داخل یه مغازه که همش لباس بچگونه بود پرنوشم تا تونست لباس انتخاب کرد خدا رحم کنه به شوهر پرنوش!!!داشتیم از جلو یه مغازه رد میشدیم که دادمهر بازوم رو کشید برد جلو ویترین مغازه بازوم رو کشیدم از دستش خواستم چیزی بگم که چشماش رو تابی داد و بی حوصله گفت
-باشه میدونم حساسی..
اشاره ای به لباس داخل ویترین کرد
-نظرت چیه؟!!
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم فکم در مزر افتادن بود..سعی کردم زیاد عکس العمل نشون ندم... یه لباس صدفی دکلته بلند جنس پارچش طوری بود که چشم رو به خاطر برق زدنش زیادیش خیره میکرد...خیلی ساده ولی زیبا...
-خوبه!
برگشت سمتم چپ چپ نگاهم کرد
-همین؟؟!!
نفسم رو دادم بیرون
-خیلی خب محشره!!
باز بازوم رو کشید برد داخل منم همش در تلاش بودم خودمو آزاد کنم من آدم زیاد مذهبی ای نبودم ولی خب خط قرمزای خودمو داشتم توی رابـ ـطه هام و دادمهر خیلی وقت بود که پا گذاشته بود روی همه اونا!!عجیب اونجا بود منم زیاد اعتراض نمیکردم..مطمئن بودم اگه شخص دیگه بود تا الان با زمین صافش میکردم... بالاخره خودش ولم کرد...از بس این قلب صاحب مرده کم خودشو به در و دیوار میکوبه و با جنبس تو هم هی بهم دست بزن!!!....خیلی جدی رو به فروشنده که خانم جوونی بود گفت
-ببخشید خانم..لطفا از اون لباس صدفی سایز ایشونو بیارید...
خانمه یه نگاه به من انداخت و سریع رفت از همون لباس آورد کلی از جنس و طرح فوق العادش تعریف کرد به آرومی گفتم
-این لباس به چه درد من میخوره؟؟!
با اخم برگشت سمتم لباس رو برداشت...
-برو بپوش
با حیرت گفتم
-من کی لباس به این بازی پوشیدم آخه؟!
این دفعه صدای پرنوش اومد
-دلنازجون بپوشش خب!!
نگاهش کردم بهم لبخند زد...کلا خلع سلاحم کرد"آره جون خودم فقط داشتم ناز میکردم"...رفتم داخل اتاق پرو دادمهر لباسو بهم داد درو بستم شروع کردم به در آوردن لباسای خودم بعدم اون لباس صدفی رو پوشیدم وقتی به خودم نگاه کردم دلم میخواستم غش کنم به خوبی روی تنم نشسته بود و به پوست سفیدم جلوه ای دیگه داده بود...موهای بلندم که پایین کمرم بودن رو یطرف جمع کردم ریختم جلوم گوشیم رو در آوردم چندتا عکس تو آیینه از خودم گرفتم صدای دادمهر اومد
-داری چیکار میکنی پوشیدی؟؟
گوشی رو برداشتم با هول گفتم
-آره...آره
-درو باز کن ببینم
جیغ کشیدم
-چی؟؟!!
-هیس آروم چخبرته؟!گفتم دور باز کن!!
نگاهی به خودم انداختم میتونستم شالمو بندازم رو شونه هام ولی با اون چاک بلند که تا رونم ادامه داشت چیکار میکردم!!
-نمیشه خیلی بازه
چند لحظه صدایی ازش نیامد ولی بعد گفت
-خیلی خب زود بیا بیرون
-باشه
زیپ لباس از بغـ*ـل بود بازش کردم لباسای خودم رو پوشیدم رفتم بیرون دادمهر باز پرسید
-مطمئنی اندازت بود
-بله مطمئنم
رفت سمت فروشنده گفت
-همینو میبریم
لبم رو گاز گرفتم استین کتش رو گرفتم تکون دادم
-آخه این لباس به چه درد من میخوره؟
برگشت سمتم با اخم گفت
-چرا پروش کردی پس؟؟!!
دستمو مشت کردم گرفتم جلو دهانم با تعجب گفتم
-شما منو مجبور کردین
یه چشم غره بهم رفت نزدیک بود خودمو (آره همون)!!صدای فروشنده بهش نگاه کردیم
-این لباس کیف دستی و کفش ستش رو هم داره بیارمشون؟؟
باز دادمهر گفت
-بله لطفا
اصلا نمیزاره من حرف بزنم...کیف دستی رو گذاشت توی باکس لباس کفشا رو جلوم گرفت
-بپوش عزیزم ببین اندازته؟؟!!
نگاه زارمو به کفشا انداختم پاشنه بلند!!!به دادمهر نگاه کردم دستی به لبش کشید روش رو برگردوند پسره تخس!!با هزار زحمت کفشا رو پوشیدم همونطور نشسته رو صندلی گفتم
-اندازس
زنه فروشنده گفت
-یه چرخ بزن ببین توی پات راحته؟؟!
دلم میخواست با همون پاشنه کفش بزنم توی صورتش..دستمو تکیه دادم از رو صندلی برخاستم قدم اول و دوم خوب برداشتم تا اومدم قدم بعدی رو بردارم پام لیز خورد ولی باز دادمهر به دادم رسید دستشو انداخت کمرم
-انگار توش راحتی نه؟؟!!
مجبوری سرمو تکون دادم درشون آوردم کفشای خودمو پوشیدم
فروشنده کفشا رو گذاشت کنار لباس و باکس رو داد دستم.. دادمهرم دست پرنوش رو گرفت باهم رفتن بیرون منم پشت سرشون مثل جوجه اردک راه افتادم...اونقدر بالا پایین و اینور اونور رفتیم که دیگه نای راه رفتن نداشتم تازه از گشنگی درحال تلف شدن بودم...بالاخره صدای پرنوش دراومد متعجب بودم تا اون موقع چطور اعتراض نکرد واقعا عجیب بود
-بابا من خیلی گشنمه!!
دادمهر بهش نگاه کرد بعد به من نگاه کرد وقتی چهره بی رمق مارو دید گفت
-یه رستوران طبقه آخر اینجا هست رفتیم توی آسانسور شیشه ای سعی میکردم بیرون رو نگاه نکنم ولی امان از روح خبیث دادمهر که اونروز قصد جونم رو کرده بود...رو به پرنوش گفت
-ببین از این بالا چقدر اینجا قشنگه!!
پرنوشم با ذوق به بیرون نگاه کرد منم فضولیم گل کرد نگاه به بیرون انداختم که با دیدن ارتفاع پاهام سست شدن سرم گیج رفت دستمو گرفتم به دیواره شیشه ای تا نیوفتم دادمهر وقتی حال بدم رو دید با نگرانی گفت
-حالت خوبه؟؟!!
پرنوش-دلنازجون خوبی؟؟!!
خوشبختانه همون موقع آسانسور به مقصدش رسید و من خودم رو انداختم بیرون..دادمهر آب معدنی رو باز کرد داد دستم
-نمیدونستم اینقدر ترس از ارتفاع داری.
راستش خودمم نمیدونستم تا حالا پیش نیامده بود خودم رو امتحان کنم ولی همیشه وقتی به شهربازی میرفتیم از رفتن به وسایلی که توی ارتفاع بودن امتناع میکردم برعکس مانی و آرام عاشق هیجان بودن چیزی که من همیشه ازش فراری بودم... بطری رو گرفتم یکم خوردم بعد دادم دستش
-ممنون
نگاهم کرد...بعد گفت
-اگه بهتری بریم غذا بخوریم
سرمو تکون دادم همراه هم راه افتادیم سمت رستوران نهارمون رو بین شیرین زبونی های پرنوش صرف کردیم البته نباید اخم تخم های دادمهرو هم نادیده میگرفتم همش بخاطر رفتار پرنوش منو چپ چپ نگاه میکرد حقم داشت آخه پرنوش تا ینفرو با ظاهر غیرمعقول میدید اداش رو درمیاورد و مسخرش میکرد منم فقط آب میشدم روی صندلی فقط خدا خدا میکردم دادمهر از خیر این موضوع بگذره..بالاخره بعد از نهار با کلی خستگی رفتیم سمت خونه!!روی هم رفته روز خوبی بود:)البته من همیشه سعی میکنم نیمه پر رو ببینم مثل همیشه...
صبح با صدای پرنوش بیدار شدم چشمام رو باز کردم روی زمین کنارتشکم نشسته بود
-بیداری دلنازجون؟؟!
منگ این ور اون ورو نگاه کردم دستی به موهام کشیدم ساعتو نگاه کردم با دیدن ساعت ۱۰:۳۰ با تعجب سر جام نشستم
-چرا کسی منو بیدار نکرد؟؟
پرنوش شونه ای بالا انداخت..صدای در اومد اجازه ورود دادم که شوکت جون تو استانه در ظاهر شد رو به من گفت:بیدار شدی؟؟آماده شو با آقا و پرنوش قراره برین بیرون...
دیگه بیشتر از این قرار نبود حیرت زده بشم...خوابم؟؟!!با دادمهر برم بیرون؟؟!!دستمو بلند کردم یه سیلی به خودم زدم پرنوش بیچاره گرخید فرار کرد رفت پیش شوکت جون!!!شوکت جونم به صورت خودش چنگ انداخت
-خدا مرگم بده...این چه کاریه؟!
نه انگار بیدارم
-شوکت جون بیدارم یا خواب؟!!
شوکت جون خندش رو خورد و گفت
-نه مادر بیداری...اتفاقا منم تعجب کردم..
چی شد؟!!اون حتی روز سیزده بدر هم که اونقدر بهش التماس کردم اجازه نداد برم بیرون حالا خودش گفته؟؟!!نکنه میخواد منو ببره جایی بلایی سرم بیاره؟؟!!شاید هم باز قراره تنبیه بشم؟؟!!چرا باید بلایی به سرم بیاره؟؟!!مگه مریضه؟؟!!خب اگرم بخواد تنبیه کنه همینجا مثل همیشه یا کار میریزه سرم یا اجازه نمیده یه مدت برم بیرون...
-پرنوش بابات چیزی خورده سرش؟؟
شوکت جون لبش رو گاز گرفت
-نگو نازی..یوقت از زبون این بچه درمیره ها...
چیزی نگفتم...که باز شوکت جون گفت
-زود باش الاناس پیداشون بشه...من خودم پرنوش رو حاضر میکنم
سریع برخاستم رفتم سرویس بهداشتی...بیرون که اومدم رفتم عمارت چون شب قبل طبق این چندوقت خونه مش رحمت و شوکت جون بودم...
یه مانتو آبی نفتی،شلوار جین مشکی و یه جفت کتونی ابی نفتی برداشتم نگاهی به صورت رنگ و رو رفتم انداختم دلم خواست کمی آرایش کنم...وقتی کارم تموم شد به خودم نگاه انداختم خوب شده بودم...شالم رو پوشیدم رفتم بیرون پرنوش رو شوکت جون آماده کرده بود یه شلوارک جین،تاپ آبی نفتی روشم نیم کت جین آبی، موهاش رو هم از دو طرف بافت و با ربان ابی پایینشون رو پاپیونی گره زده بود...خوبه با هم تقریبا ست شدیم!!لبخندی بهش زدم دستش رو گرفتم..
-به به این خانم خوشگله کیه؟؟!!
خندید ولی برخلاف همیشه شیرین زبونی نکرد...باهم رفتیم پایین..چشمای آبیش برق میزدن بچم سکته نکنه از خوشحالی؟؟لبم رو گاز گرفتم بخاطر فکر مضخرفم...آخه این چه حرفیه خدا نکنه...ولی معلوم بود از خوشحالیشه که چیزی نمیگه و دائم این پا اون پا میکنه!!چی باعث شد دادامهر چنین تصمیمی بگیره؟!!یکی از خدمتکارا اومد گفت که دادمهر جلو در بیرونی منتظرمونه...با پرنوش رفتیم بیرون سکوتش عجیب بود
-پرنوش؟؟!!
-هوم؟
-چرا چیزی نمیگی؟؟!!
کمی مکث کرد بعد پرسید!!
-بیرون چیکار کنیم؟!!
ابروهام رو بالا بردم..پاسخ دادم
-باید از پدرت بپرسیم؟!
سرش رو تکون داد دیگه تا رسیدن به در خروجی چیزی نگفت...رفتیم جلو در دادمهر تکیه به اتومبیلش داشت با گوشیش صحبت میکرد وقتی ما رو دید یه لحظه مکث کرد بعد به مخاطبش گفت:
-بعدا باهات تماس میگیرم
اومد طرف ما من زودتر گفتم
-سلام
سرش رو تکون داد
-سلام زود سوار شید کلی کار داریم
با تعجب نگاهش کردم رفت طرف در جلو بازش کرد اشاره کرد به من سوار شم"از این جنتلمن بازیا هم بلدی؟!"..رفتم جلو نشستم نگاهی به عقب انداختم پرنوش رو گذاشت روی صندلی عقب کمربندش رو بست بعدم اومد سوار شد..منم کمربندم رو بستم راه افتادیم...تو سکوت همگی نشسته بودیم که پرنوش گفت
-بابا قراره چیکار کنیم؟؟!!
نگاهی از آیینه به پرنوش انداخت
-کجا دوس داری بریم؟!
پرنوش گیج بهش نگاه کرد خواستم بگم مگه این بچه جایی رو هم بلده... که فک کنم خودش متوجه شد زود حرفش رو اصلاح کرد
-میریم خرید...
دیگه تا رسیدن به مقصد کسی حرفی نزد...توی پارکینگ یه مرکز خرید بزرگ پارک کرد همگی پیاده شدیم با آسانسور رفتیم بالا منکه تا پامو گذاشتم بیرون از زیبایی و بزرگی اونجا حیرت زده شدم...تأسف خوردم من توی این شهر بزرگ شدم حتی یبارم اونجا نرفته بودم...اول از همه رفتیم داخل یه اسباب بازی فروشی تمام حواسم به ذوق پرنوش بود ولی خیلی خانم وار رفتار میکرد تمام ذوقش از چشماش معلوم بود..البته اون رفتار خانمانه فقط تا جلو قفسه عروسکا دوام داشت از اونجا به بعد هرچیزی رو میدید برمیداشت...یا میپرید این ور اونور...دادمهر با تأسف سرش رو تکون داد..
-تمام این رفتاراش رو از تو یاد گرفته..
با حیرت برگشتم سمتش انگشت اشارم رو گرفتم طرف خودم...با حرص گفتم
-من؟!!!!همه بچه ها ورجه وورجه میکنن چه انتظاری دارین شما؟؟!!!
یه نگاه به سر تا پام انداخت به آرومی گفت
-واقعا؟؟!!خب چندسالته خانم کوچولو انگار رشد سریعی داشتی؟!
با حرص نگاهش کردم دلم میخواست جیغ بکشم.. دندون قروچه ای کردم پام رو زمین کوبیدم بعدم رفتم طرف پرنوش...اونم پشتم اومد یه عروسک برداشت رو به پرنوش گفت
-نظرت چیه اینو برای دلنازجون بخریم؟؟!!
باز اسمم رو گفت و ضربان قلبم رفت رو هزار این دیگه چه ربطی به اون داره؟؟!!...نگاهی به عروسک انداختم یه نی نی بود...وقتی نگاهمو دید زد روی دکمه ای که روی سـ*ـینه عروسک بود بعدم صدای ونگ ونگ عروسک بلند شد.. داشتم منفجر میشدم نگاهی به اطرافم انداختم یه گوریل سیاه دیدم برداشتمش...
-پرنوش نظرت چیه اینو به پدرت هدیه بدیم؟؟!!
پرنوش بیچاره با حیرت به ما نگاه میکرد پیش خودم گفتم الانه که پرنوش سرش رو به تأسف برامون تکون بده ولی چیزی نگفت و رفت منم به دادمهر که در مرز ترکیدن بود نگاه کردم یه لبخند ژکوند زدم دکمه گوریل رو فشار دادم که صدای نعره ای وحشتناک ازش خارج شد از ترس انداختمش،جیغ خفیف و کوتاهی کشیدم خوشبختانه افتاد توی سبد کنار پام...به دادمهر نگاه کردم یه نیشخند روی لباش بود وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد طرفم سرش رو به گوشم نزدیک کرد و نجوا گونه گفت:
-وقتی از آقا گوریله میترسی چرا عصبانیش میکنی؟؟!!
نفسش رو فوت کرد تو صورتم و گفت
-خانم کوچولوی ترسو...
ضربان قلبم کلا رو هزار مونده بود شایدم رد کرده بود هزارو!! باید حتما برم دکتر فک کنم تپش قلبام غیر عادی شدن!!!وقتی ازم دور شد دستمو گذاشتم رو قلبم که داشت وحشیانه خودش رو به دیواره سینم میکوبید...یه ربطی بین دادمهر و تپش قلبام هست!!!رفته بود جلو صندوق و داشت اسباب بازی هایی رو که پرنوش برداشته بود حساب میکرد...بعدم باهم رفتیم بیرون...
پرنوش-بابا چرا نیاوردیشون؟!
نگاهی به پرنوش انداخت پاسخ داد
-چون زیاد بودن...با پیک میفرسته برات...
پرنوش-پیک؟؟
دادمهر بی حوصله به من نگاه کرد..این از الان حوصله نداره خدا بخیر کنه!!خودم جواب دادم
-منظور پدرت یه چیزی شبیه پست چیه که نامه میاره!!
باز پرنوش گفت
-نامه نبودن عروسک بودن...
سعی کردم ساده تر توضیح بدم
-خب پیک کارش اینه چیزایی که برا خودمون میخریم رو برامون میاره!!
-چرا خودمون نبریم؟؟!!
-چون سنگین و زیاد بودن نمیشد!!
سرش رو تکون داد...دیگه چیزی نگفت... رفتیم داخل یه مغازه که همش لباس بچگونه بود پرنوشم تا تونست لباس انتخاب کرد خدا رحم کنه به شوهر پرنوش!!!داشتیم از جلو یه مغازه رد میشدیم که دادمهر بازوم رو کشید برد جلو ویترین مغازه بازوم رو کشیدم از دستش خواستم چیزی بگم که چشماش رو تابی داد و بی حوصله گفت
-باشه میدونم حساسی..
اشاره ای به لباس داخل ویترین کرد
-نظرت چیه؟!!
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم فکم در مزر افتادن بود..سعی کردم زیاد عکس العمل نشون ندم... یه لباس صدفی دکلته بلند جنس پارچش طوری بود که چشم رو به خاطر برق زدنش زیادیش خیره میکرد...خیلی ساده ولی زیبا...
-خوبه!
برگشت سمتم چپ چپ نگاهم کرد
-همین؟؟!!
نفسم رو دادم بیرون
-خیلی خب محشره!!
باز بازوم رو کشید برد داخل منم همش در تلاش بودم خودمو آزاد کنم من آدم زیاد مذهبی ای نبودم ولی خب خط قرمزای خودمو داشتم توی رابـ ـطه هام و دادمهر خیلی وقت بود که پا گذاشته بود روی همه اونا!!عجیب اونجا بود منم زیاد اعتراض نمیکردم..مطمئن بودم اگه شخص دیگه بود تا الان با زمین صافش میکردم... بالاخره خودش ولم کرد...از بس این قلب صاحب مرده کم خودشو به در و دیوار میکوبه و با جنبس تو هم هی بهم دست بزن!!!....خیلی جدی رو به فروشنده که خانم جوونی بود گفت
-ببخشید خانم..لطفا از اون لباس صدفی سایز ایشونو بیارید...
خانمه یه نگاه به من انداخت و سریع رفت از همون لباس آورد کلی از جنس و طرح فوق العادش تعریف کرد به آرومی گفتم
-این لباس به چه درد من میخوره؟؟!
با اخم برگشت سمتم لباس رو برداشت...
-برو بپوش
با حیرت گفتم
-من کی لباس به این بازی پوشیدم آخه؟!
این دفعه صدای پرنوش اومد
-دلنازجون بپوشش خب!!
نگاهش کردم بهم لبخند زد...کلا خلع سلاحم کرد"آره جون خودم فقط داشتم ناز میکردم"...رفتم داخل اتاق پرو دادمهر لباسو بهم داد درو بستم شروع کردم به در آوردن لباسای خودم بعدم اون لباس صدفی رو پوشیدم وقتی به خودم نگاه کردم دلم میخواستم غش کنم به خوبی روی تنم نشسته بود و به پوست سفیدم جلوه ای دیگه داده بود...موهای بلندم که پایین کمرم بودن رو یطرف جمع کردم ریختم جلوم گوشیم رو در آوردم چندتا عکس تو آیینه از خودم گرفتم صدای دادمهر اومد
-داری چیکار میکنی پوشیدی؟؟
گوشی رو برداشتم با هول گفتم
-آره...آره
-درو باز کن ببینم
جیغ کشیدم
-چی؟؟!!
-هیس آروم چخبرته؟!گفتم دور باز کن!!
نگاهی به خودم انداختم میتونستم شالمو بندازم رو شونه هام ولی با اون چاک بلند که تا رونم ادامه داشت چیکار میکردم!!
-نمیشه خیلی بازه
چند لحظه صدایی ازش نیامد ولی بعد گفت
-خیلی خب زود بیا بیرون
-باشه
زیپ لباس از بغـ*ـل بود بازش کردم لباسای خودم رو پوشیدم رفتم بیرون دادمهر باز پرسید
-مطمئنی اندازت بود
-بله مطمئنم
رفت سمت فروشنده گفت
-همینو میبریم
لبم رو گاز گرفتم استین کتش رو گرفتم تکون دادم
-آخه این لباس به چه درد من میخوره؟
برگشت سمتم با اخم گفت
-چرا پروش کردی پس؟؟!!
دستمو مشت کردم گرفتم جلو دهانم با تعجب گفتم
-شما منو مجبور کردین
یه چشم غره بهم رفت نزدیک بود خودمو (آره همون)!!صدای فروشنده بهش نگاه کردیم
-این لباس کیف دستی و کفش ستش رو هم داره بیارمشون؟؟
باز دادمهر گفت
-بله لطفا
اصلا نمیزاره من حرف بزنم...کیف دستی رو گذاشت توی باکس لباس کفشا رو جلوم گرفت
-بپوش عزیزم ببین اندازته؟؟!!
نگاه زارمو به کفشا انداختم پاشنه بلند!!!به دادمهر نگاه کردم دستی به لبش کشید روش رو برگردوند پسره تخس!!با هزار زحمت کفشا رو پوشیدم همونطور نشسته رو صندلی گفتم
-اندازس
زنه فروشنده گفت
-یه چرخ بزن ببین توی پات راحته؟؟!
دلم میخواست با همون پاشنه کفش بزنم توی صورتش..دستمو تکیه دادم از رو صندلی برخاستم قدم اول و دوم خوب برداشتم تا اومدم قدم بعدی رو بردارم پام لیز خورد ولی باز دادمهر به دادم رسید دستشو انداخت کمرم
-انگار توش راحتی نه؟؟!!
مجبوری سرمو تکون دادم درشون آوردم کفشای خودمو پوشیدم
فروشنده کفشا رو گذاشت کنار لباس و باکس رو داد دستم.. دادمهرم دست پرنوش رو گرفت باهم رفتن بیرون منم پشت سرشون مثل جوجه اردک راه افتادم...اونقدر بالا پایین و اینور اونور رفتیم که دیگه نای راه رفتن نداشتم تازه از گشنگی درحال تلف شدن بودم...بالاخره صدای پرنوش دراومد متعجب بودم تا اون موقع چطور اعتراض نکرد واقعا عجیب بود
-بابا من خیلی گشنمه!!
دادمهر بهش نگاه کرد بعد به من نگاه کرد وقتی چهره بی رمق مارو دید گفت
-یه رستوران طبقه آخر اینجا هست رفتیم توی آسانسور شیشه ای سعی میکردم بیرون رو نگاه نکنم ولی امان از روح خبیث دادمهر که اونروز قصد جونم رو کرده بود...رو به پرنوش گفت
-ببین از این بالا چقدر اینجا قشنگه!!
پرنوشم با ذوق به بیرون نگاه کرد منم فضولیم گل کرد نگاه به بیرون انداختم که با دیدن ارتفاع پاهام سست شدن سرم گیج رفت دستمو گرفتم به دیواره شیشه ای تا نیوفتم دادمهر وقتی حال بدم رو دید با نگرانی گفت
-حالت خوبه؟؟!!
پرنوش-دلنازجون خوبی؟؟!!
خوشبختانه همون موقع آسانسور به مقصدش رسید و من خودم رو انداختم بیرون..دادمهر آب معدنی رو باز کرد داد دستم
-نمیدونستم اینقدر ترس از ارتفاع داری.
راستش خودمم نمیدونستم تا حالا پیش نیامده بود خودم رو امتحان کنم ولی همیشه وقتی به شهربازی میرفتیم از رفتن به وسایلی که توی ارتفاع بودن امتناع میکردم برعکس مانی و آرام عاشق هیجان بودن چیزی که من همیشه ازش فراری بودم... بطری رو گرفتم یکم خوردم بعد دادم دستش
-ممنون
نگاهم کرد...بعد گفت
-اگه بهتری بریم غذا بخوریم
سرمو تکون دادم همراه هم راه افتادیم سمت رستوران نهارمون رو بین شیرین زبونی های پرنوش صرف کردیم البته نباید اخم تخم های دادمهرو هم نادیده میگرفتم همش بخاطر رفتار پرنوش منو چپ چپ نگاه میکرد حقم داشت آخه پرنوش تا ینفرو با ظاهر غیرمعقول میدید اداش رو درمیاورد و مسخرش میکرد منم فقط آب میشدم روی صندلی فقط خدا خدا میکردم دادمهر از خیر این موضوع بگذره..بالاخره بعد از نهار با کلی خستگی رفتیم سمت خونه!!روی هم رفته روز خوبی بود:)البته من همیشه سعی میکنم نیمه پر رو ببینم مثل همیشه...