- عضویت
- 2018/06/12
- ارسالی ها
- 275
- امتیاز واکنش
- 3,685
- امتیاز
- 502
- سن
- 33
پارت نهم
جایى خوانده بودم كه اگر آدمى نتواند خود را از خشمش كنترل كند و به دیگران حتى به مورچه هاي كوچك آسیب برساند، بى شك او رواني بيمار دارد. به روى سرم خم شد و كنار گوشم فریاد كشید:
- من میرم اما بر مى گردم، بهتره خوب فكرات رو بكنى؛ چون من وحشتناك تر از اونى هستم كه حتى فكرشم نمي توني بكنى!
وحشتناك، او چه مي دانست تنها وحشت من بى آبرويي و مهمتر از آن از دست دادن هامونم بود؟ اگر بحث آبروى پدرم نبود و من تنها غمم ناراحتى و غرور زخم خورده ي هامونم بود، بى شك تمام اتفاقات را مي گفتم و با توبه كردن و ابراز پشيموني ام خیال مٓردم را راحت مى كردم كه تنها او صورت مرا لمس كرده است، اما...
روی پاهایم صاف ایستادم و با دیدن جاى خالى مازیار به در دادگاه نگاه كردم، هامون از در اصلى بیرون آمد و با چرخاندن سرش من را دید. چادرم را روى سرم مرتب كردم و آرام دستم را از زیر چادرم به سمت لبم آوردم و خون لبم را پاك كردم.
اخمى غلیظ به روى صورتش نشاند و همانطور كه مرا نگاه مى كرد، به سمتم آمد. نمى خواستم صورتم كه بى شك از ضرب دست آن از خدا بى خبر، سرخ شده بود را ببیند. از بین دو ماشین بیرون آمدم و خواستم راه مخالف او را در پیش بگیرم كه راهم را بست و به صورتم با دقت نگاه كرد.
دستش را بلند كرد تا جاى سیلى مازیار را لمس كند كه میان راه دستش را مشت كرد و پایین آورد. با كلافگى كه نشان از پریشان حالى اش را داشت،پرسید:
- چرا جاى سیلى رو صورتته؟؟
خدایا او قصد دیوانه كردن مرا داشت یا نابودیه مرا؟ به یاد ندارم در طول سال هاي ازدواجمان او اینگونه با این دقت صورتم را نگاه كند كه اگر توجه اش را اینگونه داشتم، قطعاً جنبه ام زیادتر از زمانى بود كه مازیار برایم حرف می زد...
واقعاً زن از مرد چه مى خواهد، جز محبت كه مى تواند پایه هاي زندگى را استحكام بخشد و زن را دل سیر از عشق خود كند؟! آن قدر به چشمانش خیره ماندم تا كوتاه آمد و به زمین نگاه كرد. چشمانم را بستم، نفسى عمیق كشیدم و عطرش را جایی درون قلبم برای همیشه پنهان کردم. یک بار دیگر پرسید:
-كى زده تو گوشت ؟
نگاهم را به روى زمین دوختم و گفتم:
- مهم نیست من از دنیا سیلى بدترى خوردم.
نیش خندى زد و سرش را تكان داد، گفت:
- مهم نیست، سیلى كه خوردى، از دنیا نبود. فقط از خودت به خودت بود.
با صداى مادرعقب كشید و بى حرف رفت.
اى كاش كمى بیشتر مى ماند تا حداقل دلتنگى ام رفع مى شد. مادر مقابلم ایستاد و پرسید:
ـ چرا صورتت سرخه؟هامون بهت سیلى زد؟!
بى حوصله از كنارش گذشتم و گفتم:
ـ بریم خونه،سرم درد مى كنه.
با رسیدن به خانه یكراست به اتاقم رفتم و خود را در آن چهار دیوارى كوچكش زندانى كردم. من هامون را دیوانه وار دوست داشتم و نمى خواستم او را از دست بدهم؛ اى كاش مى توانستم همه چیز را جبران كنم و زندگى ام را از نابودى نجات دهم. اى كاش فرصتى دوباره به دست مى آوردم تا اشتباهاتم را درست مى كردم.
"خدایا مي دانم دلگیرى، مي دانم دلخورى از من، ولى من چه كنم كه تنها تو را دارم؟!"
در اتاق زده شد و مادر همراه گوشى تلفن داخل اتاق آمد.
مادر- دوستت مریمه. بى اختيار از جایم بلند شدم و با تعجب گفتم:
ـ مریم !؟
تلفن را از دستش گرفتم و منتظر رفتنش شدم. با رفتن مادر تلفن را به روى گوشم گذاشتم.
ـ مریم تویى ؟
صدایش در گوشى پیچید.
ـ سلام عزیزم، آره منم. خوبى؟
بى توجه به حرفش گفتم:
ـ تو شمارهى خونه ي مامانم رو از كجا آوردى ؟
مریم- زنگ زدم خونت. شوهرت گفت رفتى خونه ي مامانت و دیگه...
با سكوتش و حدس اینكه هامون چه گفته است، بغض گلویم را گرفت. مریم با سكوتم به حرف آمد:
ـ مى خوايي حرف بزنیم؟
باز هم سكوت كردم و حرفى نزدم، اشك در چشمانم جمع شد و بى آنكه بخواهم مقاومت كنم به روى گونه هايم جاريشان كردم.
مریم- بهت خي... كرده؟
چشمانم را بستم و از ته دل بى صدا گریستم.
مریم -خودتو عذاب نده مردها ارزششو ندارن. اصلاً توقعى نمىشه ازشون داشت، همشون مثل همن.
از مردها توقعى نمى شد داشت، چرا كه نام آن ها این اعتبار بى اعتباري را به خودگرفته بود؛ اما آیا از زنان هم توقعى نمى شد داشت؟! زن هايي كه همانند خدا، موجودى را از وجود خود خلق
مى كنند، زنانى كه با مادر شدنشان بهشت به آنان وعده داده شده و زنانى كه خدا آنان را مظهر پاكى و عشق نامیده است.
راستی چطور می شود که هیچ کس حتی خود زنان هم ارزش هايي كه خداوند به آنان داده را نمی بينند یا لااقل نادیده می گيرند؟ زنان هم مى توانند در كنار مردان روى زمین، خــ ـیانـت كنند و خطا كار باشند و آن تنها براى نفهمیدن ارزش خود و ارزشیست كه خداوند به ما داده است؛ تنها از زن توقع خــ ـیانـت نمى توان داشت؛ زيرا خداوند با محبتى كه به مونثان داشته و او را همانند خود خلق كننده آفریده است، ما زنان را از این گـ ـناه بعید دانسته است.
اى كاش كمى زودتر این مسائل را مى فهميدم.
مریم – مى خوايي سكوت كنى؟
اشك هايم را پاك كردم و گفتم:
ـ حرفى ندارم ولى همیشه هم نمي شه مردها رو به خــ ـیانـت متهم كرد.
-خداحافظ.
تلفن را قطع كردم و روى تختم دراز كشیدم. روزهاى عذاب آورم به قدرى طولانى شده بود كه احساس مى كردم زمان ایستاده است، نه تنها زمان بلکه من هم ایستاده بودم و این تنها سیاه بختی من بود که در این مدت نایستاد، با تمام قوا دوید و از من جلو زد!
جایى خوانده بودم كه اگر آدمى نتواند خود را از خشمش كنترل كند و به دیگران حتى به مورچه هاي كوچك آسیب برساند، بى شك او رواني بيمار دارد. به روى سرم خم شد و كنار گوشم فریاد كشید:
- من میرم اما بر مى گردم، بهتره خوب فكرات رو بكنى؛ چون من وحشتناك تر از اونى هستم كه حتى فكرشم نمي توني بكنى!
وحشتناك، او چه مي دانست تنها وحشت من بى آبرويي و مهمتر از آن از دست دادن هامونم بود؟ اگر بحث آبروى پدرم نبود و من تنها غمم ناراحتى و غرور زخم خورده ي هامونم بود، بى شك تمام اتفاقات را مي گفتم و با توبه كردن و ابراز پشيموني ام خیال مٓردم را راحت مى كردم كه تنها او صورت مرا لمس كرده است، اما...
روی پاهایم صاف ایستادم و با دیدن جاى خالى مازیار به در دادگاه نگاه كردم، هامون از در اصلى بیرون آمد و با چرخاندن سرش من را دید. چادرم را روى سرم مرتب كردم و آرام دستم را از زیر چادرم به سمت لبم آوردم و خون لبم را پاك كردم.
اخمى غلیظ به روى صورتش نشاند و همانطور كه مرا نگاه مى كرد، به سمتم آمد. نمى خواستم صورتم كه بى شك از ضرب دست آن از خدا بى خبر، سرخ شده بود را ببیند. از بین دو ماشین بیرون آمدم و خواستم راه مخالف او را در پیش بگیرم كه راهم را بست و به صورتم با دقت نگاه كرد.
دستش را بلند كرد تا جاى سیلى مازیار را لمس كند كه میان راه دستش را مشت كرد و پایین آورد. با كلافگى كه نشان از پریشان حالى اش را داشت،پرسید:
- چرا جاى سیلى رو صورتته؟؟
خدایا او قصد دیوانه كردن مرا داشت یا نابودیه مرا؟ به یاد ندارم در طول سال هاي ازدواجمان او اینگونه با این دقت صورتم را نگاه كند كه اگر توجه اش را اینگونه داشتم، قطعاً جنبه ام زیادتر از زمانى بود كه مازیار برایم حرف می زد...
واقعاً زن از مرد چه مى خواهد، جز محبت كه مى تواند پایه هاي زندگى را استحكام بخشد و زن را دل سیر از عشق خود كند؟! آن قدر به چشمانش خیره ماندم تا كوتاه آمد و به زمین نگاه كرد. چشمانم را بستم، نفسى عمیق كشیدم و عطرش را جایی درون قلبم برای همیشه پنهان کردم. یک بار دیگر پرسید:
-كى زده تو گوشت ؟
نگاهم را به روى زمین دوختم و گفتم:
- مهم نیست من از دنیا سیلى بدترى خوردم.
نیش خندى زد و سرش را تكان داد، گفت:
- مهم نیست، سیلى كه خوردى، از دنیا نبود. فقط از خودت به خودت بود.
با صداى مادرعقب كشید و بى حرف رفت.
اى كاش كمى بیشتر مى ماند تا حداقل دلتنگى ام رفع مى شد. مادر مقابلم ایستاد و پرسید:
ـ چرا صورتت سرخه؟هامون بهت سیلى زد؟!
بى حوصله از كنارش گذشتم و گفتم:
ـ بریم خونه،سرم درد مى كنه.
با رسیدن به خانه یكراست به اتاقم رفتم و خود را در آن چهار دیوارى كوچكش زندانى كردم. من هامون را دیوانه وار دوست داشتم و نمى خواستم او را از دست بدهم؛ اى كاش مى توانستم همه چیز را جبران كنم و زندگى ام را از نابودى نجات دهم. اى كاش فرصتى دوباره به دست مى آوردم تا اشتباهاتم را درست مى كردم.
"خدایا مي دانم دلگیرى، مي دانم دلخورى از من، ولى من چه كنم كه تنها تو را دارم؟!"
در اتاق زده شد و مادر همراه گوشى تلفن داخل اتاق آمد.
مادر- دوستت مریمه. بى اختيار از جایم بلند شدم و با تعجب گفتم:
ـ مریم !؟
تلفن را از دستش گرفتم و منتظر رفتنش شدم. با رفتن مادر تلفن را به روى گوشم گذاشتم.
ـ مریم تویى ؟
صدایش در گوشى پیچید.
ـ سلام عزیزم، آره منم. خوبى؟
بى توجه به حرفش گفتم:
ـ تو شمارهى خونه ي مامانم رو از كجا آوردى ؟
مریم- زنگ زدم خونت. شوهرت گفت رفتى خونه ي مامانت و دیگه...
با سكوتش و حدس اینكه هامون چه گفته است، بغض گلویم را گرفت. مریم با سكوتم به حرف آمد:
ـ مى خوايي حرف بزنیم؟
باز هم سكوت كردم و حرفى نزدم، اشك در چشمانم جمع شد و بى آنكه بخواهم مقاومت كنم به روى گونه هايم جاريشان كردم.
مریم- بهت خي... كرده؟
چشمانم را بستم و از ته دل بى صدا گریستم.
مریم -خودتو عذاب نده مردها ارزششو ندارن. اصلاً توقعى نمىشه ازشون داشت، همشون مثل همن.
از مردها توقعى نمى شد داشت، چرا كه نام آن ها این اعتبار بى اعتباري را به خودگرفته بود؛ اما آیا از زنان هم توقعى نمى شد داشت؟! زن هايي كه همانند خدا، موجودى را از وجود خود خلق
مى كنند، زنانى كه با مادر شدنشان بهشت به آنان وعده داده شده و زنانى كه خدا آنان را مظهر پاكى و عشق نامیده است.
راستی چطور می شود که هیچ کس حتی خود زنان هم ارزش هايي كه خداوند به آنان داده را نمی بينند یا لااقل نادیده می گيرند؟ زنان هم مى توانند در كنار مردان روى زمین، خــ ـیانـت كنند و خطا كار باشند و آن تنها براى نفهمیدن ارزش خود و ارزشیست كه خداوند به ما داده است؛ تنها از زن توقع خــ ـیانـت نمى توان داشت؛ زيرا خداوند با محبتى كه به مونثان داشته و او را همانند خود خلق كننده آفریده است، ما زنان را از این گـ ـناه بعید دانسته است.
اى كاش كمى زودتر این مسائل را مى فهميدم.
مریم – مى خوايي سكوت كنى؟
اشك هايم را پاك كردم و گفتم:
ـ حرفى ندارم ولى همیشه هم نمي شه مردها رو به خــ ـیانـت متهم كرد.
-خداحافظ.
تلفن را قطع كردم و روى تختم دراز كشیدم. روزهاى عذاب آورم به قدرى طولانى شده بود كه احساس مى كردم زمان ایستاده است، نه تنها زمان بلکه من هم ایستاده بودم و این تنها سیاه بختی من بود که در این مدت نایستاد، با تمام قوا دوید و از من جلو زد!
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: