گوشهایش سوتی ممتد کشید و بدنش سست شد. دهانش باز ماند و مردمک چشمهایش روی شیگان خشک شد. چقدر سریع کاخ رنگین رؤیاهایش آوار شد! بیحس لب زد:
- یعنی... یعنی اون دروغ گفت؟
شیگان با آرامش جواب داد:
- نه! اون از زاویه دید خودش برای تو تعریف کرده؛ چون با ببرها آشنا نبوده. اون با یک ببر خاص طرف نبوده. توی اون شش ماه اعضای گله به نوبت مراقب اون بودند؛ اما مادرت فکر میکنه که فقط یک ببر مراقبش بوده.
جریان خون بهآرامی به رگهایش بازگشت. یک لحظه فکر کرد روح از بدنش خارج شده است! نفس عمیقی کشید و دستش را روی پیشانیاش گذاشت. کلافه گفت:
- فکر کردم کل ماجرا رو دروغ گفته و الکی امیدوار شدم.
گینر بدنش را کش و قوسی داد و گفت:
- پدرم به پدرت قول داده بود که از همسرش مراقبت کنه؛ اما همون شب موقع برگشت مریض شد و نتونست خودش مراقب مادرت باشه. اون به تمام ما گفت فرزند انسانی باید توی جنگل به دنیا بیاد؛ اما خیلی از حیوانات نمیخوان که اون سالم متولد شه؛ بههمینخاطر تمام گله از مادرت مراقبت میکردن. اون هیچوقت متوجه درگیریهای اطرافش نشد. از زمانی که جنین بودی زبان و آلفا بودن رو آموختی تا برای امروز آماده شده باشی.
لبخند پررنگی بر لبهایش نشست. نمیتوانست هیجانش را کامل نشان دهد!
- اوه گینر! تو میدونستی که من همیشه آرزو داشتم که کاش توی قبیله به دنیا نمیومدم. این رو میدونستی که چقدر توی جنگل احساس غریبگی میکنم؛ اما هیچوقت بهم نگفتی! چرا حقیقت رو ازم پنهان کردی؟
گینر بهآرامی جواب داد:
- این راز چیزی بود که باید پدرومادرت اول اون رو فاش میکردن، تا اون زمان من اجازه نداشتم رازی از خانوادهی تو رو برملا کنم.
نفسش را بیرون فرستاد و خندید. خندهای به اندازهی تمام عمر! به اندازه تمام آن لحظاتی که رنج کشیده بود و تمام آن سؤالاتی که بیجواب مانده بود...
***
ساعد دستش را روی پیشانیاش گذاشته و از میان شاخههای درهم تنیده به آسمان آبی خیره مانده بود. گینر پایین درخت نشسته و هر از گاهی خمیازه میکشید. بالای درختی در حاشیه جنگل دراز کشیده و گینر نیز همراهش بود. پایش را آرام تاب میداد و به گریس میاندیشید. نمیدانست تا چه حدی موفق شده که او را میان مردم رسوا کند.
- رزالین؟
صدایی از خود خارج کرد و از گوشه چشم به پایین نگریست. گینر با حالتی که کلافه و عصبی بود گفت:
- دیشب متوجه شدم تولهها شبانه از جنگل خارج میشن.
چشمهایش گرد شد و حیرتزده نشست. متعجب به گینر نگریست و بلند گفت:
- چی؟ چطور متوجه شدی؟ چطور تونستن!
گینر برای گفتن حرفش تعلل کرد. منتظر به سکوت او خیره شد. بیطاقت از درخت پایین پرید و جلوی او ایستاد.
- چند شبی که تو به قبیله میری خیالشون راحته که توی دشت نیستی. میدونن که ما نمیتونیم دنبالشون بگردیم.
عصبی دستش را به کمرش زد. تولههای چموش! چند قدمی عصبی راه رفت. لعنت به قبیله، لعنت به لیام... لعنت به آنها که او را از جنگل دور کرده بودند.
- نفهمیدی اون سلاح کجا نگهداری میشه؟
با حرف گینر ایستاد و به او نگریست. سؤالی نگاهش کرد و پرسید:
- از کدوم سلاح حرف میزنی؟
گینر طوری به او نگاه کرد که انگار با آدم گیج و سربههوایی طرف است. با لحنی سرزنشآمیز گفت:
- سلاحی که لیام همراه خودش به جنوب آورد. همون سلاحی که به ما اجازه شکار رو هم نمیده.
آه حسرتباری از سـ*ـینهاش برخاست. کاملاً آن را از یاد بـرده بود! ضربهای به پیشانیاش زد و گفت:
- کاملاً اون رو فراموش کرده بودم.
گینر ایستاد و گفت:
- رزالین تو باید اون سلاح رو پیدا کنی. من دیگه نمیتونم سرکشی تولهها رو تحمل کنم.
سرش را آرام تکان داد. باید هرطور شده امشب آن سلاح را پیدا میکرد. لعنتی! چطور توانسته بود آن را از یاد ببرد؟ گوشهای گرد گینر ناگهانی بهسمت جلو تیز شد. برگشت و به خط نگاه او نگریست. نگاه خیرهای به اوگار که بهسمت جنگل میآمد انداخت. با دیدن او که بیهیچ ابایی جلو میآمد، خودش جلو رفت تا زیاد به قلمرواش نزدیک نشود. اوگار که دید رزالین بهسمتش میرود، ایستاد و به او خیره شد. در فاصله مناسبی از اوگار ایستاد و دستهایش را روی سـ*ـینه گره زد. اوگار با لحنی مواخذهگر گفت:
- کلاغها برام خبر آوردن که یکی از لایگرها دیروز اینجا به دست تو کشته شده.
سرش را تکان داد و گفت:
- درسته! کلاغهای تو خیلی تنبلن، این اتفاق دیروز افتاده.
اوگار مکثی کرد و گفت:
- متحد شدن با انسانها توی قوانین وحش ممنوعه آلفا! این رو اهالی قلمروت میدونن؟
آرام خندید. دنبال نقطهضعفی در او میگشت. او با قبیله متحد نشده بود، هیچ تعهدی به آنها نداشت و اهالی جنگل لازم نبود در جریان آن اجبار باشند!
- بله اهالی قلمروی من میدونن و برخلاف حرف تو کاملاً حمایتم کردن؛ چون اونا فکر میکنن نابود کردن دورگهها ارزش این رو داره که با انسانها متحد بشم.
اوگار خشمگین پنجه به زمین کوبید و دندان نشان داد. زخم کنار لبش، چهرهاش را ترسناک کرده بود. رزالین نگاهی به نگهبانان روی تپه انداخت که حواسشان به آن دو بود. اوگار خشمگین غرید:
- یعنی لایگر من برای کینهی قبیلهای تو کشته شد؟
سرش را مخالف تکان داد و گفت:
- نه! اون بهخاطر وارد شدن به محدوده قلمروی من و نقض قانون رعایت مرز قلمروها کشته شد.
انگشتش را بهسمت او گرفت و ادامه داد:
- اما تو باید یک روز تاوان تجـ*ـاوز به جنگل رو پس بدی و تا زمانیکه جلوی من زانو نزنی و تسلیم نشی، باید شاهد مرگ همنوعانت باشی.
اوگار از میان دندانهایش غرید:
- این آرزو به دلت خواهد موند.
سپس عصبی چرخید و بهسمت قلمرواش راه افتاد. نیشخندی کنج لب رزالین نشست. صدایش را بالا برد و با تمسخر گفت:
- حاضرم تا آخر عمرم برای اون صحنهی طلایی صبر کنم.
- یعنی... یعنی اون دروغ گفت؟
شیگان با آرامش جواب داد:
- نه! اون از زاویه دید خودش برای تو تعریف کرده؛ چون با ببرها آشنا نبوده. اون با یک ببر خاص طرف نبوده. توی اون شش ماه اعضای گله به نوبت مراقب اون بودند؛ اما مادرت فکر میکنه که فقط یک ببر مراقبش بوده.
جریان خون بهآرامی به رگهایش بازگشت. یک لحظه فکر کرد روح از بدنش خارج شده است! نفس عمیقی کشید و دستش را روی پیشانیاش گذاشت. کلافه گفت:
- فکر کردم کل ماجرا رو دروغ گفته و الکی امیدوار شدم.
گینر بدنش را کش و قوسی داد و گفت:
- پدرم به پدرت قول داده بود که از همسرش مراقبت کنه؛ اما همون شب موقع برگشت مریض شد و نتونست خودش مراقب مادرت باشه. اون به تمام ما گفت فرزند انسانی باید توی جنگل به دنیا بیاد؛ اما خیلی از حیوانات نمیخوان که اون سالم متولد شه؛ بههمینخاطر تمام گله از مادرت مراقبت میکردن. اون هیچوقت متوجه درگیریهای اطرافش نشد. از زمانی که جنین بودی زبان و آلفا بودن رو آموختی تا برای امروز آماده شده باشی.
لبخند پررنگی بر لبهایش نشست. نمیتوانست هیجانش را کامل نشان دهد!
- اوه گینر! تو میدونستی که من همیشه آرزو داشتم که کاش توی قبیله به دنیا نمیومدم. این رو میدونستی که چقدر توی جنگل احساس غریبگی میکنم؛ اما هیچوقت بهم نگفتی! چرا حقیقت رو ازم پنهان کردی؟
گینر بهآرامی جواب داد:
- این راز چیزی بود که باید پدرومادرت اول اون رو فاش میکردن، تا اون زمان من اجازه نداشتم رازی از خانوادهی تو رو برملا کنم.
نفسش را بیرون فرستاد و خندید. خندهای به اندازهی تمام عمر! به اندازه تمام آن لحظاتی که رنج کشیده بود و تمام آن سؤالاتی که بیجواب مانده بود...
***
ساعد دستش را روی پیشانیاش گذاشته و از میان شاخههای درهم تنیده به آسمان آبی خیره مانده بود. گینر پایین درخت نشسته و هر از گاهی خمیازه میکشید. بالای درختی در حاشیه جنگل دراز کشیده و گینر نیز همراهش بود. پایش را آرام تاب میداد و به گریس میاندیشید. نمیدانست تا چه حدی موفق شده که او را میان مردم رسوا کند.
- رزالین؟
صدایی از خود خارج کرد و از گوشه چشم به پایین نگریست. گینر با حالتی که کلافه و عصبی بود گفت:
- دیشب متوجه شدم تولهها شبانه از جنگل خارج میشن.
چشمهایش گرد شد و حیرتزده نشست. متعجب به گینر نگریست و بلند گفت:
- چی؟ چطور متوجه شدی؟ چطور تونستن!
گینر برای گفتن حرفش تعلل کرد. منتظر به سکوت او خیره شد. بیطاقت از درخت پایین پرید و جلوی او ایستاد.
- چند شبی که تو به قبیله میری خیالشون راحته که توی دشت نیستی. میدونن که ما نمیتونیم دنبالشون بگردیم.
عصبی دستش را به کمرش زد. تولههای چموش! چند قدمی عصبی راه رفت. لعنت به قبیله، لعنت به لیام... لعنت به آنها که او را از جنگل دور کرده بودند.
- نفهمیدی اون سلاح کجا نگهداری میشه؟
با حرف گینر ایستاد و به او نگریست. سؤالی نگاهش کرد و پرسید:
- از کدوم سلاح حرف میزنی؟
گینر طوری به او نگاه کرد که انگار با آدم گیج و سربههوایی طرف است. با لحنی سرزنشآمیز گفت:
- سلاحی که لیام همراه خودش به جنوب آورد. همون سلاحی که به ما اجازه شکار رو هم نمیده.
آه حسرتباری از سـ*ـینهاش برخاست. کاملاً آن را از یاد بـرده بود! ضربهای به پیشانیاش زد و گفت:
- کاملاً اون رو فراموش کرده بودم.
گینر ایستاد و گفت:
- رزالین تو باید اون سلاح رو پیدا کنی. من دیگه نمیتونم سرکشی تولهها رو تحمل کنم.
سرش را آرام تکان داد. باید هرطور شده امشب آن سلاح را پیدا میکرد. لعنتی! چطور توانسته بود آن را از یاد ببرد؟ گوشهای گرد گینر ناگهانی بهسمت جلو تیز شد. برگشت و به خط نگاه او نگریست. نگاه خیرهای به اوگار که بهسمت جنگل میآمد انداخت. با دیدن او که بیهیچ ابایی جلو میآمد، خودش جلو رفت تا زیاد به قلمرواش نزدیک نشود. اوگار که دید رزالین بهسمتش میرود، ایستاد و به او خیره شد. در فاصله مناسبی از اوگار ایستاد و دستهایش را روی سـ*ـینه گره زد. اوگار با لحنی مواخذهگر گفت:
- کلاغها برام خبر آوردن که یکی از لایگرها دیروز اینجا به دست تو کشته شده.
سرش را تکان داد و گفت:
- درسته! کلاغهای تو خیلی تنبلن، این اتفاق دیروز افتاده.
اوگار مکثی کرد و گفت:
- متحد شدن با انسانها توی قوانین وحش ممنوعه آلفا! این رو اهالی قلمروت میدونن؟
آرام خندید. دنبال نقطهضعفی در او میگشت. او با قبیله متحد نشده بود، هیچ تعهدی به آنها نداشت و اهالی جنگل لازم نبود در جریان آن اجبار باشند!
- بله اهالی قلمروی من میدونن و برخلاف حرف تو کاملاً حمایتم کردن؛ چون اونا فکر میکنن نابود کردن دورگهها ارزش این رو داره که با انسانها متحد بشم.
اوگار خشمگین پنجه به زمین کوبید و دندان نشان داد. زخم کنار لبش، چهرهاش را ترسناک کرده بود. رزالین نگاهی به نگهبانان روی تپه انداخت که حواسشان به آن دو بود. اوگار خشمگین غرید:
- یعنی لایگر من برای کینهی قبیلهای تو کشته شد؟
سرش را مخالف تکان داد و گفت:
- نه! اون بهخاطر وارد شدن به محدوده قلمروی من و نقض قانون رعایت مرز قلمروها کشته شد.
انگشتش را بهسمت او گرفت و ادامه داد:
- اما تو باید یک روز تاوان تجـ*ـاوز به جنگل رو پس بدی و تا زمانیکه جلوی من زانو نزنی و تسلیم نشی، باید شاهد مرگ همنوعانت باشی.
اوگار از میان دندانهایش غرید:
- این آرزو به دلت خواهد موند.
سپس عصبی چرخید و بهسمت قلمرواش راه افتاد. نیشخندی کنج لب رزالین نشست. صدایش را بالا برد و با تمسخر گفت:
- حاضرم تا آخر عمرم برای اون صحنهی طلایی صبر کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: