گاز دادم و جلوی در اورژانس پارک کردم. جایجای ساختمان چندطبقهی این بیمارستان را از بر بودم؛ زمانی که هفتماهه میخواستم فارغ شوم.
سعی کردم در خاطرات مهرومومشدهام غرق نشوم. به سیما گفتم در ماشین بماند و خودم پرستاری را خبر کردم. بهسرعت برانکارد سفیدی آوردند و دخترک را رویش خواباندند. سیما منتظری را هم با تاکسی تلفنی همان بیمارستان به مدرسه فرستادم. وجودش لازم نبود. ممکن بود فردا پدرومادرش شاکی شوند، اسفندیاری هم یقهی من را بگیرد.
خیلی خسته بودم، خیلی زیاد! بستریاش کردند. گفتند که خوب است. در همان اورژانس بستری شد. مچش را بخیه کردند و گفتند خون زیادی از بدنش رفته. کاری جز تأسفخوردن نداشتم و این حس تأسف زمانی به اوج رسید که از پرستار بخش، زمانی که فرم همراه بیمار را پر میکردم، پرسیدم:
- خودکشیا چرا اینقدر زیاد شده؟
و پرستار که چهرهی ناز و آرامی داشت، با سرتکاندادن گفت:
- ما روزی ده-پونزدهتا مورد خودکشی داریم.
خودکار کنگو میان دستهایم ماند. من هم ممکن بود روزی به این تعداد بپیوندم!
بههرصورت، حالا خسته و ازپاافتاده روی صندلی سرد و فلزی بیمارستان نشسته بودم و نگاهم، دیوارهای بیرنگ و روح بیمارستان را هدف گرفته بود. از حدود ساعت هشت یا نه دیشب، تماسهای رادمهر به طرز معجزهآسایی کمتر شده بودند. البته که اینگونه راضیتر بودم؛ ولی دوست داشتم بدانم این کارش چه دلیلی دارد؟ یعنی کنارم گذاشته است؟ به همین آسانی؟
درحالیکه Cut the rope بازی میکردم، صدای فریاد مردانهای را شنیدم.
- سارا؟!
با تعجب، گوشی را در کیف کرمرنگم گذاشتم و کیفم را روی صندلی کناریام قرار دادم. این حجم از خشم و ترسناکی، چطور در صدای یک مرد جا میشود؟! صدایش از راهروهای ورودی و صدای جیغ زنانهای در پسش میآمد.
- سارا؟ کجایی مامان؟!
انگار که پرستاران به اورژانس راهنماییشان کردند. در آبیرنگ منتهی به راهروها بهشدت باز شد و من ناخودآگاه ایستادم. برخلاف تصورم، پسرک جوانی بود که خودش را میکشت. بیستوپنج ساله میزد. با پیراهن چهارخانهی قرمزی که دکمههایش تا سـینهاش باز بود و فلز سفید گردنبندش برق میزد. صدایم در آمد:
- آقای قربانی؟
درحالیکه با چشمهای مشکی بیقرارش میان تختها و پردههای سبزرنگ میانشان دنبال ردی از سارا میگشت، نگاهش به من افتاد و اخمش را درهم کشید.
- شما؟
مادرش همانطور گریهکنان با چشمهایی سیاه از آرایش وارد شد و تا من را دید، شناخت.
- خانوم طاهری؟
بیشتر تعجب کرده بودم. کاری نداشتم که این پسر بیستساله نمیتواند پدرش باشد و برادر هم که ندارد. تعجب من از این بود که سارا قربانی با تمام شیطنتهایی که دارد، نماز میخواند و باحجاب است. زن روبهرویم که موهایش را بلوند و افشان کرده و شال گلبهی سر کرده است، با این حجم غلیظ آرایش نمیتواند مادرش باشد! اول صبحی کجا بوده است؟ نمیتوانم تصور کنم برای آمدن به بیمارستان اینطور آرایش کرده باشد!
سعی کردم در خاطرات مهرومومشدهام غرق نشوم. به سیما گفتم در ماشین بماند و خودم پرستاری را خبر کردم. بهسرعت برانکارد سفیدی آوردند و دخترک را رویش خواباندند. سیما منتظری را هم با تاکسی تلفنی همان بیمارستان به مدرسه فرستادم. وجودش لازم نبود. ممکن بود فردا پدرومادرش شاکی شوند، اسفندیاری هم یقهی من را بگیرد.
خیلی خسته بودم، خیلی زیاد! بستریاش کردند. گفتند که خوب است. در همان اورژانس بستری شد. مچش را بخیه کردند و گفتند خون زیادی از بدنش رفته. کاری جز تأسفخوردن نداشتم و این حس تأسف زمانی به اوج رسید که از پرستار بخش، زمانی که فرم همراه بیمار را پر میکردم، پرسیدم:
- خودکشیا چرا اینقدر زیاد شده؟
و پرستار که چهرهی ناز و آرامی داشت، با سرتکاندادن گفت:
- ما روزی ده-پونزدهتا مورد خودکشی داریم.
خودکار کنگو میان دستهایم ماند. من هم ممکن بود روزی به این تعداد بپیوندم!
بههرصورت، حالا خسته و ازپاافتاده روی صندلی سرد و فلزی بیمارستان نشسته بودم و نگاهم، دیوارهای بیرنگ و روح بیمارستان را هدف گرفته بود. از حدود ساعت هشت یا نه دیشب، تماسهای رادمهر به طرز معجزهآسایی کمتر شده بودند. البته که اینگونه راضیتر بودم؛ ولی دوست داشتم بدانم این کارش چه دلیلی دارد؟ یعنی کنارم گذاشته است؟ به همین آسانی؟
درحالیکه Cut the rope بازی میکردم، صدای فریاد مردانهای را شنیدم.
- سارا؟!
با تعجب، گوشی را در کیف کرمرنگم گذاشتم و کیفم را روی صندلی کناریام قرار دادم. این حجم از خشم و ترسناکی، چطور در صدای یک مرد جا میشود؟! صدایش از راهروهای ورودی و صدای جیغ زنانهای در پسش میآمد.
- سارا؟ کجایی مامان؟!
انگار که پرستاران به اورژانس راهنماییشان کردند. در آبیرنگ منتهی به راهروها بهشدت باز شد و من ناخودآگاه ایستادم. برخلاف تصورم، پسرک جوانی بود که خودش را میکشت. بیستوپنج ساله میزد. با پیراهن چهارخانهی قرمزی که دکمههایش تا سـینهاش باز بود و فلز سفید گردنبندش برق میزد. صدایم در آمد:
- آقای قربانی؟
درحالیکه با چشمهای مشکی بیقرارش میان تختها و پردههای سبزرنگ میانشان دنبال ردی از سارا میگشت، نگاهش به من افتاد و اخمش را درهم کشید.
- شما؟
مادرش همانطور گریهکنان با چشمهایی سیاه از آرایش وارد شد و تا من را دید، شناخت.
- خانوم طاهری؟
بیشتر تعجب کرده بودم. کاری نداشتم که این پسر بیستساله نمیتواند پدرش باشد و برادر هم که ندارد. تعجب من از این بود که سارا قربانی با تمام شیطنتهایی که دارد، نماز میخواند و باحجاب است. زن روبهرویم که موهایش را بلوند و افشان کرده و شال گلبهی سر کرده است، با این حجم غلیظ آرایش نمیتواند مادرش باشد! اول صبحی کجا بوده است؟ نمیتوانم تصور کنم برای آمدن به بیمارستان اینطور آرایش کرده باشد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: