البرز بعداز ملاقات نه چندان دلچسبش با پریوشی که همیشه ی خدا به جای تفکر وتحلیل فقط طوطی وار خواسته اش را تکرار می کرد! گیج و قدری هم سر درگم سوار ماشین اش شد وبه هیاهوی خیابان ولیعصر پناه برد و عاقبت زیر سایه ی بی برگ و بار درخت چناری که برگهایش را پاییز به یغما بـرده بود متوقف شدو ناگزیر ازافکار در هم و برهمی که چون الاغی چموش مدام بر ذهنش لگد می انداخت، پیشانی اش رابر روی فرمان تکه داد، البته فقط تا زمانی که پلیس راهنما و رانندگی آمد و با یک جسم آهنی مثل کلیدبه شیشه ی اتومبیل او کوبید و صدای تق تق آن سبب شد تا از جزیره ی افکار بی سر و سامانش بیرون بیاید.
مامور وظیفه شناس فاتحانه برگه ی جریمه را همچون پرچمی پیش چشمان او تاب داد و آن را زیر برف پاکن گذاشت و مردمک های ثابت البرز او را تا رسیدن به ماشین بعدی که انتظار برگ جریمه را می کشید، بدرقه کرد.
با تصور اینکه در خانه اندکی آرامش بیابد به سمت خانه به راه افتاد، اما وقتی قاصد خوش خبر، آیدا تماس گرفت و از دعوای مفصل بین پدر و مادرشان خبر داد. عطای رفاه خانه را به لقایش بخشید و خیلی غریبانه به رختخوابش که درسوییت بالای تعمیر گاه بود پناه برد ،درحالی که سرش از درد چون طبل می کوبید و عضلاتش با آن همخوانی می کرد.
البته خیلی هم غریب نبود و سیروان با دیدن رنگ و رخ پریده ی البرز که همچون میت ، از گور دررفته شده بود، دست پاچه، جویای حالش شد :
« مهندس خوبی !؟ اوستا رفته خونه ،می خوای ببرمت دکتر؟»
نای جواب دادن نداشت و سری بالا انداخت.
« لازم نیست فقط یه مسکن بده، می خوام یکم بخوابم.»
سیروان مثل باد فی الفور چای داغ لیوانی برایش مهیا کرد و مسکنی هم کنارش گذاشت.
البرز پیش چشمان منتظرسیروان که همچون سربازی وفادار به فرمانده اش،گوش به فرمان بالای سرش ایستاده بود بی آن که به چای دست بزند قرص را با لیوانی آب فرو داد ودر حالی که چشمانش از درد پیلی پیلی می رفت به خیال آن که شاید پریوش تماس گرفته باشد، به موبایلش نگاه کوتاه و گذرایی انداخت.هرچند خبری از پریوش نبود اما پیامک های سحر که همگی از دم با عزیزم شروع می شد مثل واگن قطاری روی ریل متصل به هم پیش چشمش ردیف شد.
حوصله قر و قنبیله هایی که با عزیزم شروع می شد، نداشت. بی آن که آنها را بخواند، موبایلش را از بیخ و بن خاموش کرد.نباید اجازه می داد پریوش دیگری قد علم کرده خودخواهانه حس مالکیت به او پیدا می کرد.
سرش به روی بالشت رسیدوفارغ از دنیا یک یا دو ساعت به خواب عمیقی فرو رفت و با پچ و واپچی ریز که آوایی چون و پیس پیس داشت، پلک های سنگین از خوابش نیمه باز شد و به یکباره روحش از عالم خواب و رویا باز گشت وبه دنیا پرتاب شد.
گیج و گنگ زمان ومکان راگم کرده بود. بی رمق آرنجش را ستون بدنش کرد وبا چشمانی ریز شده نیم خیز شدو با دیدن قامت گلی که قابلمه به دست در آستانه ی درایستاده بود و کمی آن سو تر عمه الی که به عصایش تکه زده بود ، گیج و بی حواس، بی حرف وکلامی،بی درنگ و مجالی، شتاب زده نشست .
عمه الی با دیدن هراس او دستش را بالا آورد و نرم و آهسته ،گفت:
« شاه پسر ،قربون قد و بالات برم. خوف نکن. موبایلت خاموش بود. زنگ زدم تعمیر گاه ،سیروان گفت که اومدی این جاو حالت خوب نیست .نگرانت شدم، اومدم ببیمنت.»
عمه الی این را گفت و سپس عصا زنان به سمت او رفت و روبرویش ایستاد.
بی دلیل شرمنده شد. شرمنده ی پیرزنی که حتی عمه ی واقعی اش نبود، اما دلسوز تر از مادرش همیشه ی خدا حواسش به او بود. سلام کوتاهی گفت و پتو را پس زدو لبه ی تخت نشست و انگشتانش را لای موهای پرش فرو برد.
« ببخشید عمه الی نگرانتون کردم. حوصله ی خونه رو نداشتم و اومدم این جا . »
عمه الی به علامت تایید سری جنباند .
« می دونم حرف دلت چیه. صدای دعواشون تا اون حیاط هم می اومد. راستش دل من هم آشوب شد و طاقت نیاوردم. به گلی گفتم ماشین محمود رو بگیره و من رو برسونه خونه ی خودم و یه سر هم بیاره تعمیرگاه تورو ببینم.»
نگاه قدرشناسانه اش میان خطوط پر چین و شکن عمه الی جای گرفت. دست به زانو شد تا از جایش بلند شود که دست عمه الی بر روی شانه اش نشست.
« بلند نشو شاه پسر. به گلی گفتم یه آش برای البرز بار بگذار تا براش ببریم. ولی فکر کنم آش هر دَم جوش شد چون دیدم هرچی دم دستش بود ریخت توی آش زبون بسته که هی قل می زد.»
عمه الی سری بالا انداخت و با لحنی جدی ادامه داد:
«با خیال راحت نوش جان کن ، این آش اگه سرماخوردگی رو علاج نکنه، باعث مرگت هم نمیشه. تضمینش با من.»
نگاه بی رمق و داغش که با اشتیاقی وصف ناپذیر همراه بود با لبخندی بی رمق تر به سمت گلی برگشت که قابلمه را روی پیشخوان کوچک آشپزخانه گذاشته و مردمک هایش بر روی او میخکوب شده بود. ته مانده آب دهانش را فرو داد. صدایش مثل امواج سرگردان رادیو پر از خط و خش بود.
« دستتون درد نکنه . توی زحمت افتادید.»
عمه الی درحالی که عصا زنان به سمت در نیمه باز می رفت ، رو به گلی که منتظر ایستاده بود ، گفت:
« گلی،یه کاسه آش برای البرز بریز ، من هم یه سر میرم پایین ، می خوام سیروان رو ببینم و حال مادرش رو بپرسم .»
عمه الی رفت و البرز و گلی را برای دمی تنها گذاشت.
***
روزخوش
مامور وظیفه شناس فاتحانه برگه ی جریمه را همچون پرچمی پیش چشمان او تاب داد و آن را زیر برف پاکن گذاشت و مردمک های ثابت البرز او را تا رسیدن به ماشین بعدی که انتظار برگ جریمه را می کشید، بدرقه کرد.
با تصور اینکه در خانه اندکی آرامش بیابد به سمت خانه به راه افتاد، اما وقتی قاصد خوش خبر، آیدا تماس گرفت و از دعوای مفصل بین پدر و مادرشان خبر داد. عطای رفاه خانه را به لقایش بخشید و خیلی غریبانه به رختخوابش که درسوییت بالای تعمیر گاه بود پناه برد ،درحالی که سرش از درد چون طبل می کوبید و عضلاتش با آن همخوانی می کرد.
البته خیلی هم غریب نبود و سیروان با دیدن رنگ و رخ پریده ی البرز که همچون میت ، از گور دررفته شده بود، دست پاچه، جویای حالش شد :
« مهندس خوبی !؟ اوستا رفته خونه ،می خوای ببرمت دکتر؟»
نای جواب دادن نداشت و سری بالا انداخت.
« لازم نیست فقط یه مسکن بده، می خوام یکم بخوابم.»
سیروان مثل باد فی الفور چای داغ لیوانی برایش مهیا کرد و مسکنی هم کنارش گذاشت.
البرز پیش چشمان منتظرسیروان که همچون سربازی وفادار به فرمانده اش،گوش به فرمان بالای سرش ایستاده بود بی آن که به چای دست بزند قرص را با لیوانی آب فرو داد ودر حالی که چشمانش از درد پیلی پیلی می رفت به خیال آن که شاید پریوش تماس گرفته باشد، به موبایلش نگاه کوتاه و گذرایی انداخت.هرچند خبری از پریوش نبود اما پیامک های سحر که همگی از دم با عزیزم شروع می شد مثل واگن قطاری روی ریل متصل به هم پیش چشمش ردیف شد.
حوصله قر و قنبیله هایی که با عزیزم شروع می شد، نداشت. بی آن که آنها را بخواند، موبایلش را از بیخ و بن خاموش کرد.نباید اجازه می داد پریوش دیگری قد علم کرده خودخواهانه حس مالکیت به او پیدا می کرد.
سرش به روی بالشت رسیدوفارغ از دنیا یک یا دو ساعت به خواب عمیقی فرو رفت و با پچ و واپچی ریز که آوایی چون و پیس پیس داشت، پلک های سنگین از خوابش نیمه باز شد و به یکباره روحش از عالم خواب و رویا باز گشت وبه دنیا پرتاب شد.
گیج و گنگ زمان ومکان راگم کرده بود. بی رمق آرنجش را ستون بدنش کرد وبا چشمانی ریز شده نیم خیز شدو با دیدن قامت گلی که قابلمه به دست در آستانه ی درایستاده بود و کمی آن سو تر عمه الی که به عصایش تکه زده بود ، گیج و بی حواس، بی حرف وکلامی،بی درنگ و مجالی، شتاب زده نشست .
عمه الی با دیدن هراس او دستش را بالا آورد و نرم و آهسته ،گفت:
« شاه پسر ،قربون قد و بالات برم. خوف نکن. موبایلت خاموش بود. زنگ زدم تعمیر گاه ،سیروان گفت که اومدی این جاو حالت خوب نیست .نگرانت شدم، اومدم ببیمنت.»
عمه الی این را گفت و سپس عصا زنان به سمت او رفت و روبرویش ایستاد.
بی دلیل شرمنده شد. شرمنده ی پیرزنی که حتی عمه ی واقعی اش نبود، اما دلسوز تر از مادرش همیشه ی خدا حواسش به او بود. سلام کوتاهی گفت و پتو را پس زدو لبه ی تخت نشست و انگشتانش را لای موهای پرش فرو برد.
« ببخشید عمه الی نگرانتون کردم. حوصله ی خونه رو نداشتم و اومدم این جا . »
عمه الی به علامت تایید سری جنباند .
« می دونم حرف دلت چیه. صدای دعواشون تا اون حیاط هم می اومد. راستش دل من هم آشوب شد و طاقت نیاوردم. به گلی گفتم ماشین محمود رو بگیره و من رو برسونه خونه ی خودم و یه سر هم بیاره تعمیرگاه تورو ببینم.»
نگاه قدرشناسانه اش میان خطوط پر چین و شکن عمه الی جای گرفت. دست به زانو شد تا از جایش بلند شود که دست عمه الی بر روی شانه اش نشست.
« بلند نشو شاه پسر. به گلی گفتم یه آش برای البرز بار بگذار تا براش ببریم. ولی فکر کنم آش هر دَم جوش شد چون دیدم هرچی دم دستش بود ریخت توی آش زبون بسته که هی قل می زد.»
عمه الی سری بالا انداخت و با لحنی جدی ادامه داد:
«با خیال راحت نوش جان کن ، این آش اگه سرماخوردگی رو علاج نکنه، باعث مرگت هم نمیشه. تضمینش با من.»
نگاه بی رمق و داغش که با اشتیاقی وصف ناپذیر همراه بود با لبخندی بی رمق تر به سمت گلی برگشت که قابلمه را روی پیشخوان کوچک آشپزخانه گذاشته و مردمک هایش بر روی او میخکوب شده بود. ته مانده آب دهانش را فرو داد. صدایش مثل امواج سرگردان رادیو پر از خط و خش بود.
« دستتون درد نکنه . توی زحمت افتادید.»
عمه الی درحالی که عصا زنان به سمت در نیمه باز می رفت ، رو به گلی که منتظر ایستاده بود ، گفت:
« گلی،یه کاسه آش برای البرز بریز ، من هم یه سر میرم پایین ، می خوام سیروان رو ببینم و حال مادرش رو بپرسم .»
عمه الی رفت و البرز و گلی را برای دمی تنها گذاشت.
***
روزخوش
آخرین ویرایش: