- عضویت
- 2016/08/02
- ارسالی ها
- 5,042
- امتیاز واکنش
- 53,626
- امتیاز
- 1,121
- محل سکونت
- کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
***
فاطمه
توی اتاق راه میرفتم و متنی رو که آماده کرده بودم، بهش بگم با خودم تکرار میکردم. کاغذی که روش شماره بود تو دستم مچاله شده بود. بالاخره تصمیمم رو گرفتم. گوشی رو گذاشتم دم گوشم و شمارهای رو که مهدی بهم داده بود گرفتم. الان شیفتم نبود و داشتم استراحت میکردم؛ برای همین این بهترین فرصت برای زنگزدن بود. بعد از چند ثانیه صدای الوگفتن یه دختر تو گوشی پیچید. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- سلام. آیداخانم؟
- بله خودم هستم. بفرمایید.
- من خواهر محدثه هستم.
- بله شناختم. خوب هستین؟
- ممنون. شما خوبین؟
- به لطف شما.
- راستش زنگ زدم دربارهی مهدی، برادرم، باهاتون حرف بزنم.
صدای آرومش رو شنیدم که گفت:
- میکشمت محدثه!
- چیزی گفتین؟
- نه نه، خب میشنوم.
- خب میخواستم برای امر خیر خدمت برسیم.
- ببینید شما لطف دارین؛ اما من حرفهای لازم رو به محدثه زدم.
- درسته؛ اما یه جلسهی سادهی خواستگاری مگه ضرری داره؟
- آخه وقتی قرار نیست اتفاقی بیفته...
تو حرفش پریدم و گفتم:
- شما دلایلتون رو برام بگین.
- ببینید برادر شما پسر خیلی خوبی هستن؛ اما مشکل اینجاست که خب... راستش...
- راحت باشین.
- من علاقهای به ایشون ندارم.
- خب اگر باهاش آشنا بشین چی؟
- ببینید من مشکلاتی دارم...
- مثلاً چه مشکلی؟
وقتی قضیهی رادمان رو بهم گفت، کم مونده بود مخم سوت بکشه. با صدایی آروم گفتم:
- محدثه در این باره بهم چیزی نگفته بود.
قبل از اینکه چیزی بگه از اونور خط صدایی اومد که انگار داشت آیدا رو صدا میکرد.
- ببخشید من باید برم.
- باشه پس من بعداً تماس میگیرم.
بعد از قطعکردن سریع یه پیام برای محدثه فرستادم:
«محدثه من نصفت میکنم! دعا کن نبینمت!»
گوشی رو انداختم تو جیبم و از اتاق زدم بیرون. داشتم از پلهها پایین میاومدم که مریم رو دیدم. یه دختر ریزهمیزه و فرز که همه کارهاش خندهدار و بانمکه. موهای مشکی پَرکلاغی با چشمهای درشت مشکی داره.
- مگه نرفتی استراحت کنی؟
- خسته نیستم بابا.
مریم ژست عصبی خاص خودش رو گرفت و گفت:
- به نفعته که بری استراحت کنی؛ وگرنه این دکتر سگاخلاق پاچهت رو میگیره.
- کدوم دکتر؟ دکتر معدنی؟
- صد رحمت که جون دکتر معدنی. نه بابا منظورم دکتر رضویه.
- دکتر رضوی کیه؟ مرده؟
- خاک عالم، همهی بیمارستان دکتر رضوی رو میشناسن. مرده بابا.
- من که تازه اومدم؛ اما بدجور کنجکاوم کردی.
- بهنظرم هرچه سریعتر جون خودت رو نجات بده و از بیمارستان فرار کن.
خندیدم و در حالی که لپش رو میکشیدم گفتم:
- اگر برم قبلش تو رو هم با خودم میبرم.
راهی بخش اطلاعات شدم. یعنی این دکتر رضوی کی بود؟ اینقدر بداخلاق بود؟ مسـ*ـتانه تو بخش اطلاعات بیکار نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود. محکم کوبوندم روی میز. از ترس کتاب از دستش افتاد.
- ای بمیری چه مرگته؟
- یه موجودی به نام کرم تو وجودم داره بندری میره.
با صدایی که از پشتم بلند شد بقیهی حرفم رو خوردم:
- اون که صد البته.
با چشمهای گردشده به سمت صدا برگشتم. یه مرد حدوداً سی و خردهای ساله با ابروهای بالارفته و خنده داشت نگاهم میکرد. چهرهی عادی داشت. خیلی خوشگل نبود؛ اما زشت هم نبود.
- بله؟
قبل از اینکه بخواد چیزی بگه مسـ*ـتانه سریع گفت:
- اِوا سلام دکتر رضوی.
فاطمه
توی اتاق راه میرفتم و متنی رو که آماده کرده بودم، بهش بگم با خودم تکرار میکردم. کاغذی که روش شماره بود تو دستم مچاله شده بود. بالاخره تصمیمم رو گرفتم. گوشی رو گذاشتم دم گوشم و شمارهای رو که مهدی بهم داده بود گرفتم. الان شیفتم نبود و داشتم استراحت میکردم؛ برای همین این بهترین فرصت برای زنگزدن بود. بعد از چند ثانیه صدای الوگفتن یه دختر تو گوشی پیچید. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- سلام. آیداخانم؟
- بله خودم هستم. بفرمایید.
- من خواهر محدثه هستم.
- بله شناختم. خوب هستین؟
- ممنون. شما خوبین؟
- به لطف شما.
- راستش زنگ زدم دربارهی مهدی، برادرم، باهاتون حرف بزنم.
صدای آرومش رو شنیدم که گفت:
- میکشمت محدثه!
- چیزی گفتین؟
- نه نه، خب میشنوم.
- خب میخواستم برای امر خیر خدمت برسیم.
- ببینید شما لطف دارین؛ اما من حرفهای لازم رو به محدثه زدم.
- درسته؛ اما یه جلسهی سادهی خواستگاری مگه ضرری داره؟
- آخه وقتی قرار نیست اتفاقی بیفته...
تو حرفش پریدم و گفتم:
- شما دلایلتون رو برام بگین.
- ببینید برادر شما پسر خیلی خوبی هستن؛ اما مشکل اینجاست که خب... راستش...
- راحت باشین.
- من علاقهای به ایشون ندارم.
- خب اگر باهاش آشنا بشین چی؟
- ببینید من مشکلاتی دارم...
- مثلاً چه مشکلی؟
وقتی قضیهی رادمان رو بهم گفت، کم مونده بود مخم سوت بکشه. با صدایی آروم گفتم:
- محدثه در این باره بهم چیزی نگفته بود.
قبل از اینکه چیزی بگه از اونور خط صدایی اومد که انگار داشت آیدا رو صدا میکرد.
- ببخشید من باید برم.
- باشه پس من بعداً تماس میگیرم.
بعد از قطعکردن سریع یه پیام برای محدثه فرستادم:
«محدثه من نصفت میکنم! دعا کن نبینمت!»
گوشی رو انداختم تو جیبم و از اتاق زدم بیرون. داشتم از پلهها پایین میاومدم که مریم رو دیدم. یه دختر ریزهمیزه و فرز که همه کارهاش خندهدار و بانمکه. موهای مشکی پَرکلاغی با چشمهای درشت مشکی داره.
- مگه نرفتی استراحت کنی؟
- خسته نیستم بابا.
مریم ژست عصبی خاص خودش رو گرفت و گفت:
- به نفعته که بری استراحت کنی؛ وگرنه این دکتر سگاخلاق پاچهت رو میگیره.
- کدوم دکتر؟ دکتر معدنی؟
- صد رحمت که جون دکتر معدنی. نه بابا منظورم دکتر رضویه.
- دکتر رضوی کیه؟ مرده؟
- خاک عالم، همهی بیمارستان دکتر رضوی رو میشناسن. مرده بابا.
- من که تازه اومدم؛ اما بدجور کنجکاوم کردی.
- بهنظرم هرچه سریعتر جون خودت رو نجات بده و از بیمارستان فرار کن.
خندیدم و در حالی که لپش رو میکشیدم گفتم:
- اگر برم قبلش تو رو هم با خودم میبرم.
راهی بخش اطلاعات شدم. یعنی این دکتر رضوی کی بود؟ اینقدر بداخلاق بود؟ مسـ*ـتانه تو بخش اطلاعات بیکار نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود. محکم کوبوندم روی میز. از ترس کتاب از دستش افتاد.
- ای بمیری چه مرگته؟
- یه موجودی به نام کرم تو وجودم داره بندری میره.
با صدایی که از پشتم بلند شد بقیهی حرفم رو خوردم:
- اون که صد البته.
با چشمهای گردشده به سمت صدا برگشتم. یه مرد حدوداً سی و خردهای ساله با ابروهای بالارفته و خنده داشت نگاهم میکرد. چهرهی عادی داشت. خیلی خوشگل نبود؛ اما زشت هم نبود.
- بله؟
قبل از اینکه بخواد چیزی بگه مسـ*ـتانه سریع گفت:
- اِوا سلام دکتر رضوی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: