کامل شده رمان بازگشت سه تفنگدار ( جلد دوم سه تفنگدار شیطون) | فاطمه موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

داستان بیشتر از زبان چه کسی باشه ؟


  • مجموع رای دهندگان
    644
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤ASAL_M❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/02
ارسالی ها
5,042
امتیاز واکنش
53,626
امتیاز
1,121
محل سکونت
کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
***
فاطمه
توی‌ اتاق راه می‌رفتم و متنی رو که آماده کرده بودم، بهش بگم با خودم تکرار می‌کردم. کاغذی که روش شماره بود تو دستم مچاله شده بود. بالاخره تصمیمم رو گرفتم. گوشی رو گذاشتم دم گوشم و شماره‌ای رو که مهدی بهم داده بود گرفتم. الان شیفتم نبود و داشتم استراحت می‌کردم؛ برای همین این بهترین فرصت برای زنگ‌زدن بود. بعد از چند ثانیه صدای الوگفتن یه دختر تو گوشی پیچید. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- سلام. آیداخانم؟
- بله خودم هستم. بفرمایید.
- من خواهر محدثه هستم.
- بله شناختم. خوب هستین؟
- ممنون. شما خوبین؟
- به لطف شما.
- راستش زنگ زدم درباره‌ی مهدی، برادرم، باهاتون حرف بزنم.
صدای آرومش رو شنیدم که گفت:
- می‌کشمت محدثه!
- چیزی گفتین؟
- نه نه، خب می‌شنوم.
- خب می‌خواستم برای امر خیر خدمت برسیم.
- ببینید شما لطف دارین؛ اما من حرف‌های لازم رو به محدثه زدم.
- درسته؛ اما یه جلسه‌ی ساده‌ی خواستگاری مگه ضرری داره؟
- آخه وقتی قرار نیست‌ اتفاقی بیفته...
تو حرفش پریدم و گفتم:
- شما دلایلتون رو برام بگین.
- ببینید برادر شما پسر خیلی خوبی هستن؛ اما مشکل اینجاست که خب... راستش...
- راحت باشین.
- من علاقه‌ای به ایشون ندارم.
- خب اگر باهاش آشنا بشین چی؟
- ببینید من مشکلاتی دارم...
- مثلاً چه مشکلی؟
وقتی قضیه‌ی رادمان رو بهم گفت، کم مونده بود مخم سوت بکشه. با صدایی آروم گفتم:
- محدثه در این باره بهم چیزی نگفته بود.
قبل از اینکه چیزی بگه از اون‌ور خط صدایی اومد که انگار داشت آیدا رو صدا می‌کرد.
- ببخشید من باید برم.
- باشه پس من بعداً تماس می‌گیرم.
بعد از قطع‌کردن سریع یه پیام برای محدثه فرستادم:

«محدثه من نصفت می‌کنم! دعا کن نبینمت!»
گوشی رو‌ انداختم تو جیبم و از‌ اتاق زدم بیرون. داشتم از پله‌ها پایین می‌اومدم که مریم رو دیدم. یه دختر ریزه‌میزه و فرز که همه کارهاش خنده‌دار و بانمکه. موهای مشکی پَرکلاغی با چشم‌های درشت مشکی داره.
- مگه نرفتی استراحت کنی؟
- خسته نیستم بابا.
مریم ژست عصبی خاص خودش رو گرفت و گفت:
- به نفعته که بری استراحت کنی؛ وگرنه این دکتر سگ‌اخلاق پاچه‌ت رو می‌گیره.
- کدوم دکتر؟ دکتر معدنی؟
- صد رحمت که جون دکتر معدنی. نه بابا منظورم دکتر رضویه.
- دکتر رضوی کیه؟ مرده؟
- خاک عالم، همه‌ی بیمارستان دکتر رضوی رو می‌شناسن. مرده بابا.
- من که تازه اومدم؛ اما بدجور کنجکاوم کردی.
- به‌نظرم هرچه سریع‌تر جون خودت رو نجات بده و از بیمارستان فرار کن.
خندیدم و در حالی که لپش رو می‌کشیدم گفتم:
- اگر برم قبلش تو رو هم با خودم می‌برم.
راهی بخش اطلاعات شدم. یعنی این دکتر رضوی کی بود؟ این‌قدر بداخلاق بود؟ مسـ*ـتانه تو بخش اطلاعات بیکار نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود. محکم کوبوندم روی میز. از ترس کتاب از دستش افتاد.
-‌ ای بمیری چه مرگته؟
- یه موجودی به نام کرم تو وجودم داره بندری میره.
با صدایی که از پشتم بلند شد بقیه‌ی حرفم رو خوردم:
- اون که صد البته.
با چشم‌های گردشده به سمت صدا برگشتم. یه مرد حدوداً سی و خرده‌ای ساله با ابرو‌های بالارفته و خنده داشت نگاهم می‌کرد. چهره‌ی عادی داشت. خیلی خوشگل نبود؛ اما زشت هم نبود.
- بله؟
قبل از اینکه بخواد چیزی بگه مسـ*ـتانه سریع گفت:
- اِوا سلام دکتر رضوی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ***
    آیدا
    به صورت رنگ‌پریده‌ش زل زده بودم. هیچ نشونی از زندگی تو صورتش پیدا نمی‌شد؛ خالیِ خالی. بدون احساس. روی بدنش ملافه‌ی سفیدرنگ کشیده شده بود. سروان اسدی کنارم و روبه‌روی ما اون طرف تخت دکتر ایستاده بود. فضای پزشکی‌قانونی برام خفه‌کننده بود. مگه میشه چنین جایی باشی و حالت بد نباشه. دکتر که پیرمردی شاد و سرزنده بود با قیافه‌ی مهربون اما جدی همیشگیش شروع به توضیح‌دادن کرد:
    - مقتول بین ساعت چهار و پنج به قتل رسیده. ظاهراً قبل از مرگ کمی مـسـ*ـت بوده و با اصابت جسم تیز با سرعت به گلوش و برخورد سر به زمین تموم کرده. هیچ اثری از دعوا و زخمی جز بریدگی گردن به چشم نمی‌خوره. انگار قاتل از مـسـ*ـت‌بودنش استفاده کرده و سریعا کارش رو ساخته.
    - درصد مستیش تا چه حد بوده؟
    - مثل اینکه تازه به حالت مـسـ*ـتی در اومده بوده. قاتل کارش رو بسیار تمیز انجام داده. این رو هم بدونید که با توجه به نوع بریدگی و نبودن نشونی از دعوا و درگیری قاتل به‌طور‌ اتفاقی مقتول رو به قتل نرسونده و به‌طور حرفه‌ای و با هماهنگی قبلی جسم تیز که شیشه بوده رو به قسمت درست گردن زده.
    - با شیشه؟
    - بله. از داخل زخم گردنش چند خرده شیشه پیدا کردم که نشون برخورد شیشه بوده؛ مثل شیشه‌ی ظروف؛ چون اون‌قدری شکننده بوده که قسمت‌های ریز شیشه با برخورد با مقتول کنده‌‌ شدن و داخل بریدگی جا موندن.
    - ولی ما اونجا خرده‌شیشه‌ای پیدا نکردیم.
    - پس در این صورت باز می‌رسیم به همون حرفم که قاتل کارش رو خیلی تمیز و حرفه‌ای انجام داده.
    - خب چیز دیگه‌ای مونده؟
    - متأسفانه خیر. اگر نکته‌ی دیگه‌ای رو پیدا کردم اطلاع میدم.
    بعد از تشکر و خداحافظی به همراه سروان اسدی از پزشکی‌قانونی بیرون زدیم. انگار دوباره نفسم برگشت.
    - با اجازه‌تون من دیگه میرم خونه.
    سروان اسدی که باز دوباره همون سروان خوش‌رو شده بود گفت:
    - باشه. خدانگهدار.
    - به شهره‌جون سلام برسونید. مانی رو هم از طرف من ببوسید.
    سوار ماشینم که درست شده بود شدم و راه افتادم. فردا باید می‌رفتم سراغ خانواده‌ش. بیچاره‌ها الان تو چه وضعیتی هستن. خداروشکر از ترافیک خبری نبود و سریع رسیدم. ماشین رو تو حیاط پارک کردم و وارد خونه شدم. صدای رادمان و مامان از تو سالن می‌اومد.
    - مامان‌جون اون سوباسا کاپیتان تیمه.
    - مگه اون کاکرو نبود؟
    - نه بابا اون که همونه که آبی پوشیده.
    -‌ ای بابا مگه اون مامان سوباسا نیست.
    - بابا مامانش که اون مو کوتاه‌ست.
    -‌ ای خدای من اون دروازه‌بان نیست؟
    بلند زدم زیر خنده. خوبه رادمان می‌دونست مامان تو این چیزها گیجه و باز هم می‌نشست براش توضیح می‌داد. با صدای خنده‌م هردو برگشتن سمتم.
    - سلام کی اومدی؟حالت خوبه؟ تیر که نخوردی یه‌وقت؟
    - آخه مادر من اگر تیر خورده باشم که این‌طوری سُر و مُر و گنده جلوتون نمی‌ایستم.
    مامان همون‌طور که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت:
    - چه‌می‌دونم والله! تکنولوژی پیشرفت کرده می‌تونی فتوشاپ کنی.
    با چشم‌های گردشده به رادمان که از شدت خنده روی مبل ولو شده بود نگاه کردم. با صدای متعجب گفتم:
    - تیر خوردن؟! تکنولوژی؟! فتوشاپ؟! مگه داریم؟! مگه میشه؟!
    رادمان میون خنده گفت:
    - راستی سلام.
    - علیک سلام گل‌پسر.
    تا اومدم به سمت‌ اتاقم برم چشمم به وسایل گوشه‌ی اتاق افتاد؛ پر از چمدون و این‌ها. داد زدم:
    - اینجا چه خبره؟
    مامان همون‌طور که لیوان آب دستش بود از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
    - داریم می‌ریم زنجان.
    - چی؟! زنجان برای چی؟
    - داریم می‌ریم پیش مستر چین و چروک.
    مامان با اعتراض اسم رادمان رو صدا کرد؛ اما من زدم زیر خنده. منظور رادمان دایی مامان بود که 98 سالش بود.
    - حالا چرا دیدن دایی؟
    - از کربلا برگشته می‌ریم دیدنش.
    - خب من فلک‌زده چی‌کار کنم؟
    صدای آرش که تازه رسیده بود خونه از پشتم بلند شد:
    - شما خونه تنها می‌مونی لولو بخوردت.
    برگشتم و با خنده سلام کردم. مامان همون‌طور که تندتند راه می‌رفت و کار‌ها رو می‌کرد رو به ما دوتا کرد و گفت:
    - آرش تو ساکت رو جمع کردی؟ آیدا همون‌طور واینستا. بیا کمکم.
    - مامان‌جون سفر قندهار که نمی‌ریم؟
    آرش همون‌طور که به سمت‌ اتاقش می‌رفت، گفت:
    - مامان‌جون برای سفر آخرت هم همین‌طور می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - آرش زبونت رو گاز بگیر!
    رو کردم سمت رادمان و گفتم:
    - تو که خونه می‌مونی نه؟
    - نه من هم میرم.
    - بیخود! شما جایی نمی‌رین.
    صدای اعتراضش بلند شد. مامان از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
    - چرا اذیتش می‌کنی؟ بذار بیاد بچه‌م.
    - نه مامان مدرسه داره نمیشه که.
    - مامان لج نکن دیگه. دلم می‌خواد برم.
    تا خواستم چیزی بگم آیهان از‌ اتاقش بیرون اومد و سلام کرد. من هم با خوش‌رویی جوابش رو دادم و رو به رادمان گفتم:
    - رادی یک بار گفتم نه یعنی نه. بحث نکن.
    دست به‌سـ*ـینه و با اخم نشست سر جاش. دلم براش می‌سوخت؛ اما به‌خاطر درس‌هاش مجبور بودم. آیهان آروم طوری که فقط خودم بشنوم دم گوشم گفت:
    - به نفعته که بذاری بره.
    - تهدید می‌کنی؟
    آیهان دستاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد و گفت:
    - مگه جرئت دارم؟ به‌خاطر اون بابای بی‌غیرتش فرشید میگم.
    با اومدن اسم فرشید سر جام خشک شدم. انگار آب یخ ریخته باشن روم. رنگم پرید. باز دوباره برگشته بود؟ برای چی؟
    - امروز اومده بود دم خونه.
    - چـ... چی می‌خواست؟
    - خودت بهتر می‌دونی.
    - غلط کرده. بیخود کرده.
    - بذار یه مدت رادی با مامان اینا بره زنجان.
    یه‌کمی فکر کردم. حق با آیهان بود. فرشید کسی نبود که بشه به سادگی از کنارش گذشت. برگشتم سمت رادمان و گفتم:
    - انگاری جا برای یه مسافر خالی شده. کسی داوطلب نیست.
    رادمان برگشت و تا نگاهم رو روی خودش دید نیشش باز شد و با شادی گفت:
    - من داوطلبم.
    - پس یالا برو وسایلت رو جمع کن. تا پنج ساعت دیگه کاروان راه می‌وفته.
    رادمان سریع دویید سمت‌ اتاقش. با بهت گفتم:
    - پنج ساعت دیگه؟! من فکر کردم فردا می‌رین.
    - نه دیگه می‌خوایم زود بریم که زود هم برگردیم.
    - آیهان تو هم میری؟
    - من مامان اینا رو می‌رسونم یه تبریک میگم و برمی‌گردم.
    - فقط من بدبخت اضافی بودم.
    - خانم‌خانما تازگی‌ها مرخصی بودی فعلاً بهت مرخصی نمیدن.
    پوفی کشیدم. راست می‌گفت. البته من هم علاقه‌ای به مستر چین و چروک نداشتم. پیرمرد بداخلاقی بود. فقط بلد بود از ظاهر و باطن و چپ و راست و شرق و غرب آدم ایراد بگیره. رفتم‌ اتاق و لباس‌هام رو با یه لباس گشاد و راحت سفید خال‌خالی و شلوارک ستش عوض کردم. از‌ اتاق که زدم بیرون با آرش رو در رو شدم. آرش با دیدنم گفت:
    - من شخصاً حرفم رو پس می‌گیرم. تو خودت یه‌پا لولویی. امشب تو لولو رو می‌خوری.
    خندیدم. به‌خاطر موهای آشفته‌م و صورت خسته و بدون آرایشم می‌گفت.
    - اگر جناب‌عالی هم مثل من پی قتل و غارت و مقتول باشی از لولو هم اون‌ور‌تر می‌زنی.
    - شکر که جای تو نیستم.
    - راستی کافی‌شاپ رو چه می‌کنی؟
    - تو این سه-چهار روزی که نیستیم رفیقم محمد می‌گردونتش.
    نیمه‌ی راه نشستن روی مبل بودم که زنگ در به صدا در اومد.
    - آرش در رو باز کن.
    - من کار دارم آیهان در رو باز کن.
    - م هنم درگیرم. رادمان دایی در رو باز کن.
    - دارم لباسام رو جمع می‌کنم. مامان در رو باز کن.
    -‌ ای بابا من تازه رسیدما خستم. به جای اینکه یـ...
    - به جای اینکه سخنرانی کنی برو در رو باز کن.
    دیدم این‌ها اهمیتی نمیدن با حال زار دکمه‌ی اف‌اف رو زدم. در باز شد و آرسام‌خان تشریف‌فرما شدن. با غرغر گفتم:
    - د آخه مگه تو کلید نداری؟
    - خواستم بیای در رو باز کنی برات ورزش بشه.
    - همه تو این خونه به فکر زجردادن منن.
    - تازه فهمیدی؟
    مشتی بهش زدم که ظاهراً دردش اومد؛ چون شروع به مالیدن جای ضربه رو دستش کرد.
    - چقدر دستت سنگینه. شدی یه‌پا رضازاده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - همسر گلت، زن‌داداش نازنینم کجاست؟
    آرسام همون‌طور که گوشم رو می‌پیچوند گفت:
    - توی جقله حالا دیگه به من تیکه می‌ندازی؟
    - آخ‌آخ ول کن گوشم رو. تیکه چیه؟ من دلم واسه عشقت تنگ شده بود.
    با خنده و حرص بیشتر گوشم رو کشید. دیگه نزدیک‌های ازدست‌دادن گوش نازنینم بودم که آرسام با یه آخ کشید کنار و گوشم آزاد شد. رادمان با پا زده بود تو زانوی آرسام. آروم همون‌طور که پاش رو می‌مالید گفت:
    - دایی‌جون چته؟ عین ننه‌ت وحشی.
    - از قدیم گفتن حلال‌زاده به داییش میره.
    آرش: حالا جدی نگفتی پرستو کجاست؟
    -‌ ای بابا! گیر دادین‌ها. هنوز قهره رفته تهران خونه‌ی مامانش این‌ها.
    - بهتر. دختره‌ی فس‌فسو.
    - تا همین دو دقیقه پیش که دل‌تنگش بودی!
    - کی؟ من؟
    رادمان، آرش و آرسام: آره تو!
    همون‌طور که به سمت مبل می‌رفتم گفتم:
    - من که چیزی یادم نمیاد.
    بقیه‌ی وقت به جمع‌کردن اثاث‌ها و غرغر‌های مامان گذشت. دم در ایستاده بودم و بارکردن اثاث‌ها توسط آرش و آرسام رو نظاره می‌کردم. وسایل رو پشت ماشین می‌ذاشتن. مامان هم داخل خونه بود. آیهان از خونه بیرون اومد و گفت:
    - من زودی برمی‌گردم.
    - باشه نگران نباش.
    همه سوار ماشین شدن. مامان و بابا و آرش تو یه ماشین، آرسام و آیهان و رادمان هم تو یه ماشین بودن. بعد از سفارش‌های لازم راه افتادن. دم در ایستادم و محوشدنشون رو تماشا کردم. به خودم که اومدم دیدم تک‌وتنها تو کوچه ایستادم. ساعت ده شب بود؛ اما تو کوچه پشه هم پر نمی‌زد. سریع پریدم تو خونه و در رو بستم و پشت در رو‌ انداختم. خانم‌جون هم چه جاهایی خونه می‌گرفت‌ها. پوف آدم هرچقدر هم شجاع باشه باز هم سکته می‌کنه. حیاط خونه که توی روز مثل بهشت قشنگ می‌شد حالا وحشتناک‌ترین فضا رو ایجاد کرده بود. می‌دونستم همه‌ش زاده‌ی تخیلمه و از تنهاییه. بی‌خیال این توهمات شدم و رفتم تو خونه. حالا می‌فهمیدم خونه بدون بروبچ چقدر خلوته. بی‌خیال روی مبل لم دادم و تلوزیون رو روشن کردم. بی‌هدف شبکه‌ها رو بالا پایین می‌کردم که به کانالی رسیدم که موزیک‌ویدئو پخش می‌کرد. با اینکه غمگین بود؛ اما گذاشتم بمونه. همون‌طور که به آهنگ گوش می‌کردم رفتم تو آشپزخونه تا خودم رو یه جوری سیر کنم. در یخچال رو که باز کردم اشک تو چشم‌هام جمع شد. پُری از خالی. کوفتم توش نبود. با حال زار نشستم رو صندلی ناهارخوری. آخه چرا برای من غذا تو یخچال نذاشتن؟! تلفن رو برداشتم تا پیتزا سفارش بدم. هنوز اولین شماره رو نگرفته بودم که گوشیم زنگ خورد. گمونم خود پیتزایی زنگ زد. از این فکر خنده‌م گرفت و رفتم سراغ گوشیم. محسن بود. این موقع محسن با من چی‌کار داشت؟
    - الو؟
    - سلام. خواب بودی؟
    - سلام. نه بابا مگه مرغم. چی شده؟
    - پاشو بیا به آدرسی که برات می‌فرستم.
    بی‌معطلی لباس‌های فرمم رو پوشیدم و راه افتادم سمت آدرسی که گفت. آدرس یه جای پرت بود. ماشین رو پارک کردم و بقیه راه رو پیاده رفتم. ویلا تو سی‌کیلومتری جنگل، کنار رودخونه بود. جلوتر که رفتم ماشین‌های پلیس و اون نوار‌های زرد کشیده‌شده دور خونه پیدا شدن. خدارو شکر مورد وسط جنگل بوده و برای همین تعداد کمی آدم جمع شدن. جلوتر که رفتم محسن رو دیدم. محسن هم من رو دید و اومد سمتم. بعد از احترام‌گذاشتن گفتم:
    - چی شده؟
    - یه قتل. یه زن جوون.
    همراه محسن وارد ویلای وسط جنگل شدیم. ویلای بزرگ و دل‌بازی بود؛ اما به‌خاطر ییلاقی‌بودن معلوم بود بیشتر از چند روز نمیشه اونجا دووم آورد. دکوراسیون سفید با وسیله‌های اشرافی. وسط سالن جسد افتاده بود و روش پارچه‌ی سفیدی کشیده شده بود.
    -پروانه نعمتی، 24 سالشه، با اصابت گلوله‌ی اسلحه‌شکاری به سـ*ـینه به قتل رسیده. جسدش پنج‌ساعت بعد از مرگش توسط جنگلبانی پیدا شده.
    - خب، داشتن اسلحه‌ شکاری اونم تو جنگل خیلی موضوع عجیبی نیست.
    - اسلحه‌ کم‌یابیه، راجر.
    - اوه این اسلحه کم پیدا میشه، گمونم مخصوص گاوچرون‌هاست.
    - حدودا ساعت هشت شب بود که جنگلبان تماس گرفت و اعلام کرد که خانم پروانه نعمتی به قتل رسیده. سریع دست به کار شدیم و وقتی به صحنه رسیدیم با پروانه که با گلوله کالیبر 223 به قتل رسیده بود روبه‌رو شدیم. طبق بررسی‌ها قبل از مرگ مورد آزار و اذیت قرار گرفته و درگیری بین اون و قاتل پیش اومده.
    - ویلا برای مقتوله؟
    - نه. برای پدر مقتوله که تو وصیت‌نامه‌ای که نوشته به زودی برای پروانه میشه. البته باید بگم می‌شد.
    - پروانه تنها بوده؟
    - پروانه، دوست‌هاش رها، سمیرا، مهدیه، نامزد سمیرا صادق و برادر پروانه پرهام قرار بود صبح بیان. ظاهراً پروانه که کلید پیش خودش بوده برای تمیزکردن ویلا زودتر میاد که این بلا به سرش میاد.
    نشستم کنار جسد و پارچه‌ی سفیدرنگ رو کنار زدم. دختر زیبایی بود. موهای مشکلی تا روی شونه و چشم‌هایی که به‌خاطر بسته‌بودن رنگش معلوم نبود؛ اما مژه‌های بلند و حالت‌داری داشت. یه تی‌شرت سرمه‌ای با شلوارجین تیره تنش بود. شکاف عمیق حاصل از برخورد گلوله روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش معلوم بود. دورش پر از خون بود.
    - شواهد نشون‌دهنده‌ی اینه که قبل از مرگ دست چپ و پای راستش شکسته شده.
    بلند شدم و اشاره کردم که پارچه رو برگردونن سرجاش.
    - این اطراف کسی متوجه‌ی چیز عجیبی نشده؟
    - حدود ساعت یک بعدازظهر مردم نزدیک جنگل پروانه رو دیدن که با ماشینش به سمت ویلا می‌اومده و بلافاصله یک موتور هم پشت سرش رفته.
    - چیزی هم سرقت شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - نه قضیه‌ی سرقت کلاً منتفیه. همه‌ی پول‌ها تو گاوصندوق دست‌نخورده‌ن.
    - پس هدف قاتل پروانه بوده.
    به سمت دوست‌هاش که گوشه‌ای با وحشت ایستاده بودن و اشک می‌ریختن رفتم. به‌طور‌ اتفاقی یکیشون رو که دختری بود قدکوتاه با پوست سبزه و موهای رنگ‌کرده انتخاب کردم. مثل بقیه گریه می‌کرد؛ اما می‌شد گفت کنترل خودش رو تو دست داشت و می‌شد ازش چندتا سؤال پرسید. هر دو روی مبل‌ها نشستیم. اشک‌هاش رو با دستمال پاک می‌کرد؛ اما دوباره اشک‌هاش پشت سر هم جاری می‌شدن. یه پالتوی سبز تیره با روسری کرم‌رنگ پوشیده بود.
    - اسمتون؟
    - سمیرا، سمیرا مشتاقی.
    - رابـ ـطه‌ی شما و پروانه در چه حد بود؟
    - مثل خواهرم دوستش داشتم. پروانه دختر آروم و خوبی بود. همیشه خیر همه رو می‌خواست.
    - دشمنی، طلبکاری چیزی نداشت؟
    - تا اونجایی که می‌دونم نه.
    - دقیقا کی تصمیم گرفتین بیاین ویلا؟
    - من و صادق برای کار‌هامون رفته بودیم شیراز. اونجا بودیم که پروانه زنگ زد و پیشنهاد داد بیایم ویلا.
    - همین‌طوری محض سرگرمی؟
    - تقریباً. به‌خاطر روحیه‌ی رها هم بود.
    - مگه دوستتون رها چه مشکلی داره؟
    - تازگی‌ها طلاق گرفته و روحیه‌ش خرابه. ما فقط خواستیم آشتیشون بدیم؛ اما...
    به اینجا که رسید بغضش ترکید و شروع کرد به گریه‌کردن. تازه موضوع جالب شده بود. با لحن جدی گفتم:
    - خانم لطفاً خودتون رو کنترل کنید. ادامه بدین.
    - ما می‌خواستیم رها و پرهام رو با هم آشتی بدیم.
    - به‌خاطر چی؟
    - رها زن‌داداش سابق پروانه، زن سابق پرهام بود. پروانه رها رو دوست داشت می‌خواست یه جوری دوباره آشتیشون بده؛ اما نمی‌دوست قراره گیر یه قاتل خون‌خوار بیفته...
    دیدم دوباره داره گریه‌ش بالا می‌زنه؛ برای همین سریع رفتم سراغ سؤال بعدی:
    - رابـ ـطه‌ی پرهام و پروانه چطور بود؟
    - خیلی هم‌دیگه رو نمی‌دیدن. پرهام کارش تهرانه.
    - به پرهام خبر دادین؟
    - بله. تو راهه.
    به مأمور کنار سمیرا نگاه کردم که تک‌تک حرف‌ها رو یادداشت کرده بود. بلند شدم و چرخی توی خونه زدم. دنبال هرچیزی به عنوان مدرک بودم. از مجسمه‌ی شکسته شده‌ی گوشه‌ی سالن و ریخت‌وپاش بودن وسایل می‌شد خیلی راحت پی به درگیری برد. عکس‌های کوچیک قاب‌شده روی دیوار نظرم رو جلب کرد. به سمتشون رفتم. تو یکی از عکس‌ها دختر جوونی حدودا شونزده‌ساله با موهای بلند روی کاناپه نشسته بود. از حالات صورتش می‌شد حدس زد شونزده‌سالگی پروانه بود. بیچاره تا چند روز دیگه می‌رفت زیر خروار‌ها خاک. توی اون لحظه که داشت این عکس رو می‌گرفت یا به این ویلا می‌اومد فکرش رو نمی‌کرد که قراره به قتل برسه. سرنوشت چه بازی‌هایی که با آدم نمی‌کنه. تو عکس بعدی پروانه و یه مرد و زن میانسال با یه پسر هم‌سن پرستو بود. گمونم پرهام بود. با صدای داد بلندی که از بیرون ویلا بود به خودم اومدم. نگاهی با محسن ردوبدل کردیم و سریع از ویلا زدیم بیرون. پسر جوونی داشت با سرباز جلوی در دعوا می‌کرد.
    - گفتم بذار برم تو.
    - آقا صدات رو بیار پایین. نمیشه بری تو.
    محسن رفت سمتشون و با اخم گفت:
    - صدات رو بیار پایین پسر. چه‌خبرته؟ چی می‌خوای؟
    - چه بلایی سر خواهرم اومده؟ کجاست؟
    پس این پسر پرهام بود. دقیقاً شکل پروانه بود؛ اما مدل پسرونه. محسن به سرباز اشاره کرد که اجازه بده پرهام وارد بشه. یه کاپشن مشکی و شلوار جین که خاکی شده بود تنش بود. بعد از پرهام وارد ویلا شدم. کنار جسد زانو زده بود و گریه می‌کرد.
    - کدوم نامردی این بلا رو سرش آورده؟ چطور دلش اومده؟
    - هنوز هیچی معلوم نیست؛ اما به زودی مشخص میشه. باید به چند تا از سؤالات ما جواب بدین.
    بلند شد و با قدم‌های لرزون روی صندلی نشست. محسن هم جلوش نشست و شروع به سؤال‌ کرد.
    - از نظر سن و سال شما بزرگ‌تر بودین یا خواهرتون؟
    - من و پروانه دوقلو بودیم. پروانه ازم چند دقیقه بزرگ‌تره.
    - رابـ ـطه‌تون با مقتول چطور بود؟
    لرزش دست‌هاش رو دیدم وقتی که محسن خواهرش رو مقتول خطاب کرد.
    - خوب بود. مثل خواهر برادر‌های معمولی. من کارم تهرانه و زیاد اینجا نمیام.
    - پس دلیل اینکه الان اینجایین چیه؟
    - به اصرار صادق و سمیرا اومدم.
    محسن به رها که گوشه‌ای با بغض نشسته بود و اشک‌هاش رو پاک می‌کرد اشاره کرد و گفت:
    - اون خانم رو می‌شناسین؟
    پرهام که انگار تازه متوجه‌ی اطرافیان شده بود با دیدن رها جا خورد. با صدای آرومی گفت:
    - همسر سابقمه. اینجا چی‌کار می‌کنه؟
    محسن بی‌توجه به سؤالش ادامه داد.
    - خواهرتون بدخواهی نداشته؟ طلبکاری، خواستگار سمجی چیزی؟
    - نه؛ اما...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - اما چی؟
    پرهام سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. انگار مردد بود که حرفش رو بزنه یا نه. محسن با لحن جدی گفت:
    - آقای نعمتی اگر می‌خواین قاتل خواهرتون پیدا بشه لطفاً همکاری کنید.
    - گمونم کار سهراب بوده.
    سهراب دیگه کیه؟ همین سؤال رو محسن از پرهام پرسید. پرهام این‌دفعه خیلی مطمئن گفت:
    - قبلاً خاطرخواه پروانه بوده.
    - چقدر وقت پیش؟
    - شاید دوسالی شده که پروانه جواب رد داده؛ اما اون مدام پاپیچ می‌شد.
    - برای چی به اون شک کردین؟
    - سهراب پسر خوبی بود؛ اما از بچگی زود عصبی می‌شد و سر همین پروانه جواب رد داد.
    - فقط به‌خاطر همین؟
    پرهام که کلافه شده بود، با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - شما گفتین به کی شک داری، من هم گفتم به سهراب.
    - خیلی‌خب آدرس این آقا و شماره تلفن خودت رو برامون بنویس.
    با محسن از ویلا زدیم بیرون. رو کردم سمتش و گفتم:
    - خب من دیگه میرم. گزارش پزشکی‌قانونی با تو. سهراب هم با من.
    - باشه. مراقب خودت باش. خونه تنهایی؟
    - آره. آیهان گفت؟
    - آره. نمی‌ترسی که؟ می‌خوای بیای خونه‌ی ما؟ مامان و مائده خونه هستن.
    لبخندی برای مهربونیش زدم و گفتم:
    - نه مرسی نمی‌ترسم. سلام برسون.
    سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه. پشت فرمون بودم؛ اما انگار تو این دنیا نبودم. فکرم همه‌جا بود جز تو ماشین. از یه طرف به پروانه و قتلش فکر می‌کردم. یعنی کی کشتتش؟ کار سهراب بوده؟ بیچاره جوون هم بود. از اون طرف فکرم درگیر محدثه و خواهرش بود که زنگ زد. اخم‌‌هام رفت تو هم. محدثه اگر گیرت بیارم روزگارت رو سیاه می‌کنم. خوبه بهش گفتم نه، اون وقت برداشته شماره‌ی من رو داده به خواهرش. مثل این بچه کوچیک‌ها که میرن زودی مامانشون رو میارن. از یه طرف هم فکرم مشغول این بود که دقیقاً الان باید چی بخورم؟ دیر وقت بود و دیگه هیچ پیتزایی یا رستورانی باز نبود. به لطف این قاتل امشب باید گشنه بخوابم. با صدای اس‌ام‌اس به خودم اومدم. گوشی رو برداشتم و پیام رو باز کردم.

    «بگذار کفتارها برای خود حکمرانی خیالی کنند! نمی‌دانند سکوت گرگ آغاز یک فاجعه است...»
    ابروهام از تعجب بالا رفتن. نگاهی به فرستنده‌ انداختم که خشک شدم. انگار نفسم قطع شد. دستم بی‌حس شد و گوشی از دستم افتاد. باورم نمی‌شد. نمی‌خواستم باور کنم. خودش بود. اسمش رو برای خودم تکرار کردم: - - فرشید...

    ***
    یاسی
    افتاده بودم روش و با تموم قدرت می‌سابیدمش. لعنتی، پاک نمی‌شد. بالاخره تسلیم شدم و سیم ظرف‌شویی و ماهیتابه رو پرت کردم تو ظرف‌شویی. نشستم رو اپن و نفس‌نفس زدم. یکی نیست بهم بگه آخه نونت کم بود، آبت کم بود؟ پیتزا درست‌کردنت چی بود؟ اصلاً مگه بلدی که زرتی برداشتی درست کردی؟ نگاهی به آشپزخونه‌ی متلاشی‌شده‌م‌ انداختم. روی در و دیوار خمیر و‌ آت‌وآشغال ریخته بود. از روی اپن پریدم پایین تا یه دستی به سر و روی خونه بکشم که تلفن زنگ خورد. تو این وضعیت فقط یه تلفن ناقابل رو کم داشتم. نگاهی به صفحه‌ انداختم، بابا بود. به اجبار جواب دادم.
    - الو؟
    - کارشناس شماره‌ی 143 بفرمایید.
    با وجود بی‌حالی و کلافگیم زدم زیر خنده. بابا هم باز دوباره شوخیش گرفته بود.
    - سلام جناب کارشناس 143. احوالات شما؟
    - اگر یه خانم بی‌مرام یه سر به ما بزنه حالمون بهتره.
    یه لحظه از خودم بدم اومد. خیلی وقت بود که به‌خاطر بی‌حوصلگی از رفتن پیشش سرباز می‌زدم.
    - باز دوباره زنگ زدی احساساتم رو قلقلک بدی؟
    - والله شما که یه تیکه سنگی.
    - بابا!
    - خب بابا یه تیکه آجری.
    - بابا گیر دادیا. خب برو سر اصل مطلب چی شده این‌قدر شوخ شدی؟
    - پاشو بیا اینجا بهت میگم.
    - باشه؛ اما فردا می‌...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که پرید تو حرفم و گفت:
    - عطیه زنگ زد گفت امشب خونه نیست. جناب‌عالی هم کاری نداری و نمی‌تونی از زیر اومدن در بری.
    - خب بابا مچ‌گیری نکن.
    - تا یک ساعت دیگه اینجایی.
    تا اومدم اعتراض کنم قطع کرد. ‌ای بابا حالا من با این آشپزخونه‌ی داغون چه کنم؟ چون می‌دونستم یه دقیقه دیرکردنم مساویه با خفه‌شدنم توسط بابا، سریع رفتم که حاضر بشم. از سر بی‌حوصلگی یه مانتو کرم‌رنگ ساده با شال زرد پوشیدم و با همون شلوار ساده‌ی مشکی راه افتادم. خداروشکر خونه‌ی بابا نزدیک بود و یه ربع مونده تا یک ساعتم تموم بشه رسیدم. ساعت هفت بود و هوا دیگه تاریک شده بود. کلید‌ انداختم و وارد شدم. خونه‌ی بابا تو یه آپارتمان پنج‌طبقه بود که خونه‌ش طبقه‌ی دو بود. آسانسور مثل همیشه خراب بود؛ به‌خاطر همین مثل یه دختر خوب از پله‌ها راهم رو کشیدم و بالا رفتم. در خونه باز بود و صدای جاروبرقی می‌اومد. با تعجب وارد شدم و به بابا که سرگرم جاروکشی بود نگاه کردم. تا نگاهش بهم افتاد برعکس همیشه اخم بزرگی کرد و جاروبرقی رو خاموش کرد.
    - این دیگه چیه؟
    - چی چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - اون‌هایی که تنت کردی؟
    - وا! بابا خوبی؟ لباسه دیگه.
    - یه دفعه گونی می‌پوشیدی می‌اومدی دیگه.
    - جانم؟ ددی‌جون خوبی؟
    - برو سریع تو‌ اتاق یه لباس نو بپوش ببینم مثل این گداهای سر چهارراه شده.
    این رو گفت و مشغول جاروکشیدن شد. همون‌طور مثل برق‌گرفته‌ها با دهن باز بهش زل زده بودم. گمونم امشب چیزیش شده بود. رفتم تو‌ اتاقی که قبلاً مال من بود. ‌اتاقی که همیشه پر از آشغال و لباس‌های به هم ریخته بود حالا از شدت تمیزی برق می‌زد. یعنی همه‌ی این‌ها کار بابا بوده؟ خنده‌م گرفت. ماشاءالله یه‌پا کدبانو شده برای خودش. از تو کمدم یه مانتو سفید با شال کرم‌رنگ و شلوار هم‌رنگ شال رو در آوردم. همون‌طور که غرغر می‌کردم مشغول پوشیدن شدم. مگه بابا نامحرمه که باید جلوش این‌طور باشم. بعد از پوشیدن لباس‌ها از‌ اتاق زدم بیرون که بابا رو آماده و با کت و شلوار دیدم. دیگه درجه‌ی برق‌گرفتگیم زده بود بالا. حواسش نبود و مشغول شونه‌کردن موهاش تو آینه بود.
    - بابا چه خبره؟ داری میری خواستگاری مگه کلک؟
    بابا همون‌طور که موذیانه می‌خندید گفت:
    - نه‌خیر. خواستگار خودش داره میاد.
    وقتی برگشت و قیافه‌ی گیج و مشنگ من رو دید پوفی کشید و گفت:
    - پسر رفیقم مازیار رو که یادته؟
    با اومدن اسم مازیار همه چی دستگیرم شد و از نقشه‌ی شوم بابا باخبر شدم. سریع کیفم رو از روی جا لباسی برداشتم و به سمت در رفتم و دستگیره‌ رو کشیدم؛ اما انگارنه‌انگار، در قفل بود. با اخم‌های درهم گفتم:
    - بابا در رو باز کن.
    - نچ.
    - بابا حرصم رو در نیار.
    - بگیر بشین سرجات ببینم.
    - اصلاً من غلط کردم اومدم اینجا در رو باز کن.
    - تا امشب تو به این مازیار جواب ندی نمی‌ذارم بری.
    - من که قبلاً جواب دادم؛ نه.
    - خب باشه اشکال نداره. من برای جوابت ارزش قائلم؛ اما باید دلیل بیاری.
    - دلیل از این واضح‌تر ازش خوشم نمیاد.
    - از این که خوشت نمیاد، از محمدجواد پسرعمه‌ت که متنفری، مسعود پسر همسایه رو که می‌بینی اوق بهت می‌شینه.
    - مگه دست خودمه؟
    - بله دست خود خودته. من حال ندارم دو روز دیگه بندازمت تو دبه ترشی.
    این رو گفت و بی‌توجه به حرص‌خوردن‌های من زد زیر خنده. امشب دیگه کاملاً گیر افتاده بودم. کیفم رو گذاشتم سرجاش و مثل یه دختر خوب رفتم تا چایی دم کنم. امشب دیگه گیر افتاده بودم. دفعه‌های قبلی با هزار جور ترفند تونسته بودم فرار کنم و بابا رو منصرف کنم؛ اما این دفعه بابا دیگه خیلی تیز شده بود و فکر همه‌جا رو کرده بود. صدای زنگ آیفون بلند شد. هم‌زمان صدای ناله‌ی من و صدای بابا هم بلند شد:
    - یاسی اومدن.
    از سر حرص داد کشیدم:
    - خودم می‌دونم.
    وقتی جوابی نیومد شروع کردم به غرغر و استکان‌های شیک و مجلسی رو پرکردن. شیطونه میگه یه چیزی تو این چایی بریزم که کله‌پا بشه؛ اما سریع این فکر رو از سرم بیرون کردم؛ چون هم بابا سریع می‌فهمید کار منه و واویلا می‌شد و هم اینکه خدا رو خوش نمی‌اومد. صدای احوال‌پرسی از توی سالن بلند شده بود. از گوشه‌ی آشپزخونه سرک کشیدم. یه زن سن و سال‌دار تپل‌مپل با یه مرد همسن بابا و یه پسر وارد خونه شدن. زنه چهره‌ی نمکی و بامزه‌ای داشت؛ ولی مرد همسن بابا چهره‌ش جدی و اخمو بود. پسرِ خوشگل نبود؛ اما زشت هم نبود. از اون دسته آدم‌ها که نه می‌شد بهشون بگی خوشگل و نه می‌شد عیبی ازشون بگیری. همه‌شون نشستن روی مبل. با حالی زار روی صندلی آشپزخونه ولو شدم. با صدای بابا به خودم اومدم.
    - یاسمن‌جان چایی رو نمیاری؟
    اوه‌اوه یاسمن‌جان. چه رسمی! حالا اگر این‌ها نبودن می‌گفت شامپانزه یا بوزینه. چایی‌ها رو برداشتم تا از آشپزخونه خارج بشم؛ اما هنوز فکرم حوالی چیزی ریختن تو چایی بود. آخر سر یه تف‌ انداختم تو یکی از چایی‌ها و راهی بیرون شدم. اون چایی تفی رو که هنوز اثرات تف روش مشخص بود سمت خودم گرفتم تا بابا و مادر و پدر اون برندارن. بالاخره جلوش گرفتم. خیلی سر به زیر و مؤدب تشکر کرد و چایی تفی رو برداشت. یه لحظه عذاب‌وجدان شدید گرفتم؛ اما به‌خاطر اینکه یه وقت از سر وجدان خودم رو لو ندم سریع روی مبل همون نزدیکی نشستم. منتظر بودم که مادرش مثل این رمان‌ها و فیلم‌ها ازم تعریف کنه و ماشاءالله ماشاءالله راه بندازه؛ اما انگارنه‌انگار. به جای اینکه از من تعریف کنه داشت از لوازم خونه تعریف می‌کرد.

    - ماشاءالله چه دکوراسیون قشنگی. همه‌چیزش عالی و شیک.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - یه دفعه بیا این‌ها رو برای پسرت بگیر نه من رو.
    انگار که بابا صدام رو شنید؛ چون با یه چشم‌غره توپ‌ی دهنم رو بست. پدرش که سکوت اضافی توی جمع رو حس کرده بود، اهمی کرد و گفت:

    - خب اگر اجازه بدین بریم سر اصل‌مطلب.
    - اختیار دارین بفرمایید.
    - همون‌طور که می‌دونید خدمت رسیدیم برای امر خیر.
    زیر لب گفتم:
    - بخوره تو اون سرتون.
    سرم رو که برگردوندم با مازیار که به زور خنده‌ش رو نگه داشته بود مواجه شدم. گمونم حرفم رو شنیده بود. همون‌طور با اخم روش زوم کردم. با دیدن اخمم خنده‌ش رو خورد و صاف نشست. با صدای بابا نگاهم رو از مازیار گرفتم:
    - یاسمن‌جان آقامازیار رو راهنمایی کن‌ اتاق.
    - برای چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    بابا که از گیجی من حرص می‌خورد با لبخندی که معناش همون حسابت رو می‌رسم بود تو جاش جابه‌جا شد و همون‌طور که به سمت‌ اتاق اشاره می‌کرد، گفت:
    - با هم صحبت کنید دیگه.
    - جانم؟ بابا مگه شما نمی‌دونید اگر یه دختر و پسر نامحرم تنها تو یه‌ اتاق باشن سومین نفر شیطونه؟
    مازیار و بابا مامانش همین‌طوری مات موندن؛ اما بابا چنان نگاهم کرد که همون لحظه عزرائیل رو دیدم.
    - دخترم حالا شما همین یه بار رو کوتاه بیا. خدا هم می‌بخشه.
    تا اومدم چیزی بگم صدای بابا بلند شد:
    - یاسی!
    صداش طوری بود که نتونستم مخالفت کنم. بلند شدم و به سمت‌ اتاق راهنماییش کردم. با یه ببخشید وارد‌ اتاق شد. اون روی صندلی نشست و من هم به ناچار روی تخت. همین‌طور ساکت بودیم. نه اون حرف می‌زد نه من. دیدم اگر بخوام ادامه بدم تا فردا می‌خواد لال بمونه برای همین گفتم:
    - خب.
    - خب؟
    - خب دیگه.
    - خب دیگه؟
    - درد. خب یه چیزی بگو دیگه.
    - خیلی عادت ندارم به حرف‌زدن‌ های تنهایی تو‌ اتاق.
    - خودتی. یعنی میگی تا حالا با هیچ دختری حرف نزدی؟
    - نه باور کن البته غیر از دوست‌هام.
    - دوست‌هات؟
    - آره، زیاد نیستن. ساناز، مهسا، سودابه، مینا، ریحانه، ...
    - استپ بابا. داداچ داری اشتب می‌زنی، اینجا مراسم خواستگاریه نه معارفه‌ی دوست‌دختر‌هات.
    - خب من هم دارم از خودم و زندگیم میگم.
    - ببین آقای خواستگار...
    - اسمم مازیاره.
    - خیلی‌خب. ببین آقای ماست خیار من به اصرار بابامه که الان اینجام؛ وگرنه عمراً با یه مرد تو‌ اتاق تنها حرف بزنم.
    - همون قضیه‌ی شیطون و نفر سوم و اینا؟
    - شما فرض کن همون.
    - خب؟
    - خب به جمال بی‌نقطه‌ت، الان می‌ریم بیرون می‌گیم به توافق نرسیدیم.
    ژست فکرکردن به خودش گرفت و بعد از چند ثانیه خیلی جدی در حالی که چشم‌هاش از شیطنت برق می‌زد گفت:
    - نچ.
    - چی؟
    - من نمیرم بگم.
    - برای چی اون‌وقت؟
    - آخه اگر من نگیرمت می‌مونی می‌ترشی.
    چشم‌هام تا حد آخر گشاد شدن. این الان به من چی گفت؟ چطور جرئت کرده؟
    - چطور جرئت می‌کنی پسره‌ی لاغر مردنی.
    - اوهوی من باشگاه نمیرم که بهم بگن لاغرمردنی‌ها!
    انگشتم رو به نشونه تهدید تکون دادم و گفتم:
    - همون کاری رو که گفتم می‌کنی؛ وگرنه خودت می‌دونی!
    - اصلاً حالا که دقت می‌کنم می‌بینم نباید زندگیم رو پای یه پیردختر زشت بدصدا حروم کنم.
    - جناب من فقط 24 سالمه و عمه‌ت زشت و بدصداست.
    این رو گفتم و از‌ اتاق زدم بیرون. از کله‌م دود می‌زد بیرون. تمام مدت که من داشتم با عصبانیت حرف می‌زدم اون با خونسردی تمام جوابم رو می‌داد و همین عصبی‌ترم می‌کرد. وقتی وارد سالن شدم همه‌ی نگاه‌ها چرخید سمتم. مونده بودم چی بگم. باید می‌ایستادم که اونم بیاد؛ اما شانس خوبم اونم پیداش شد. مادر مازیار بلند شد و گفت:
    - خب؟ شیرینی بخوریم؟
    نگاهی به بشقاب جلوش‌ انداختم. همچین میگه شیرینی بخوریم انگار تا الان نخورده. حدود پنج-شیش تا رو خورده بود.
    - نه...
    نگاهم به نگاه برزخی بابا که افتاد سریع گفتم:
    - آقای ماست خیار... نه یعنی مازیار بگن بهتره.
    مازیار خیلی خونسرد اومد جلو و همون‌طور که می‌نشست گفت:
    - بله. یاسمن‌خانم می‌خوان ما یه دوره با هم بریم بیایم تا بیشتر باهم آشنا بشیم بعد.
    صدای مبارکه گفتن همه بلند شد. نگاه برزخی بابا آروم شد؛ اما این بار نگاه من برزخی بود. دوست داشتم حمله کنم سمت اون پسرِ و تا می‌تونم ناخن‌هام رو تو چشم‌هاش فرو کنم. مادرش اومد سمتم و انگشتری رو برای نشون دستم کرد و گفت:
    - یک ماه صیغه بشین ان‌شاءالله همدیگه رو بپسندید.
    دیگه نه راه پیش داشتم نه راه پس. فقط اون لحظه نگاه‌های تهدیدآمیزم رو روانه‌ی مازیار که بی‌خیال نشسته بود و میوه می‌خورد می‌کردم. بعد از نیم‌ساعت خانواده‌شون بلند شدن که برن. قرار شد که فردا صبح صیغه کنیم. به نشونه‌ی احترام تا دم در با بابا رفتیم. سوار ماشینشون که پژو بود شدن. لحظه‌ی آخر مازیار با حالت شیطونی بای‌بای کرد. مشتم رو سفت‌تر کردم و زمزمه کردم:
    - حسابت رو می‌رسم ماست خیار...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    بابا زودتر برگشته بود بالا. در رو بستم و رفتم بالا. بابا در حال جمع‌کردن ظرف‌های میوه بود و یه لبخند هم رو لب‌‌‌‌‌هاش بود. بی‌حرف من هم مشغول جمع‌وجور شدم. اگر می‌دونستم امشب قراره این بلا رو سرم بیاد عمراً پام رو اینجا می‌ذاشتم. بازم خداروشکر ماست خیار نگفت قبوله ما با هم تفاهم داریم. باز هم فرصت برای فرار هست. بعد از شستن ظرف‌ها لباس‌هام رو عوض کردم و کیفم رو برداشتم.
    - بابا من دارم میرم.
    - امشب رو بمون خب.
    - نه دیگه امشب به‌اندازه‌ی کافی شما رو به هدفتون رسوندم.
    - یه آشنایی ساده که به جایی بر نخورد.
    - باشه اصلاً شما راست می‌گین. خداحافظ.
    از خونه خارج شدم و راه افتادم. ساعت یازده بود و کوچه خلوت و تاریک. بی‌حرف و سربه‌زیر گوشه‌ی پیاده‌رو راه می‌رفتم. گاهی یه ماشین از کنارم می‌گذشت. فارغ از همه چیز داشتن قدم می‌زدم که احساس کردم کسی پشت سرمه. سریع برگشتم؛ اما کسی نبود و کوچه خالی از هر جنبنده‌ای بود. حتما توهم زده بودم. تعجبی هم نداره با این همه درگیری ذهنی و تاریکی کوچه هرکسی باشه توهم می‌زنه. بی‌خیال این حس مزخرف شدم و به راهم ادامه دادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که صدای تق از پشت سرم بلند شد. انگار یه شیشه آب سرد روم خالی کرده بودن. مونده بودم برگردم یا به راهم ادامه بدم. خیلی آروم برگشتم. کسی نبود. دیگه مطمئن شده بودم که توهم نزدم. قدم‌هام رو تند‌تر کردم و سریع‌تر راه رفتم. فقط می‌خواستم برسم خونه. خودم رو لعنت می‌کردم که چرا خونه‌‌‌ی بابا نموندم و این موقع شب برگشتم. یا حداقل می‌تونستم با ماشین بیام. از شانس مگس هم تو کوچه پر نمی‌زد. احساس کردم صدای قدم‌هایی رو از پشت سرم می‌شنوم. دنبالم بود. نمی‌دونم زن بود یا مرد. فقط می‌دونم دنبالم بود. پیچیدم تو کوچه‌ی خونه‌م. خونه‌م رو می‌دیدم. قلبم مثل چی می‌زد. این‌قدر تند می‌زد که فکر کنم کسی که دنبالم بود هم صداش رو می‌شنید. جرئت برگشتن و به پشت سر نگاه‌کردن رو نداشتم. بالاخره رسیدم جلوی در خونه. با عجله دست کردم تو کیفم تا کلیدم رو دربیارم؛ اما هرچی دستم رو توی کیف می‌گردوندم کلید نبود. دیگه اشکم داشت در می‌اومد. دست‌هام عرق کرده بودن. لحظه‌ای که دیگه کاملاً ناامید شده بود دستم به جسم سردی برخورد کرد. خودشه، کلید بود. کشیدمش بیرون و سریع کردم تو قفل؛ اما از شدت استرس دست‌هام می‌لرزیدن. احساس می‌کردم کسی که دنبالم بود فقط چند قدم باهام فاصله داره. بالاخره کلید رفت تو و با یه چرخش باز شد. خودم رو‌ انداختم تو و در رو بستم. لحظه‌ی آخر هیکل سیاه‌پوشی رو دیدم که دقیقا جلوی در و پشت من زمانی که بیرون بودم ایستاده بود. در با صدای بلندی به هم خورد و بسته شد. هنوز پاهام می‌لرزیدن. وارد آسانسور شدم و دکمه رو با دست‌های لرزون فشار دادم. از تو آینه به خودم نگاه کردم. پیشونیم خیس عرق بود و موهام نامرتب و خیس بیرون اومده بودن. آسانسور ایستاد و در هم‌زمان با صدای زنی که می‌گفت طبقه‌ی سوم باز شد. در واحد رو باز کردم و وارد شدم. خونه تاریک بود. از تاریکی متنفر بودم. مخصوصاً بعد از‌ اتفاق امشب. سریع چراغ‌ها رو روشن کردم. با روشن‌شدن چراغ‌ها تازه تونستم احساس امنیت کنم. همون‌طور که دکمه‌های مانتوم رو باز می‌کردم پیغام‌گیر رو زدم. صدای شر گیتا بلند شد:
    - به‌به می‌بینم که امشب خبراییه. برگشتی حتما بهم بزنگ تعریف کن.
    بعدی عطیه بود:
    - عروس‌خانم برگشتی زنگ بزن بگو ببینم شیرینی بخوریم یا نه.
    اخم‌هام رفت توهم مثل اینکه تنها کسی که از این نقشه خبر نداشت من بودم. بعدی بابا بود:
    - یاسی رسیدی خونه زنگ بزن.
    از شدت لج و عصبانیت به جای زنگ بهش اس‌ام‌اس دادم: «من پول تلفن الکی نمیدم. دیگه هم به شما خــ ـیانـت‌کار‌ها نه زنگ می‌زنم نه اس میدم.»
    وقتی اس‌ام‌اس رو فرستادم خنده‌م گرفت. مثل این بچه کوچولوها قهر کرده بودم. برگشتم که برم‌ اتاق؛ اما با دیدن شخص پشت سرم جیغی کشیدم و عقب رفتم و بلافاصله با برخورد جسم سنگینی به سرم همه‌چیز پیش چشمم تار و تاریک شد.
    ***
    فاطمه
    آمپول رو تو سرم تزریق کردم و نگاهی بهش‌ انداختم. با چشم‌هایی غمگین زل زده بود به دیوار. لبخندی روی لبم نشست. نشستم کنار تختش. برگشت و نگاهش رو به من دوخت. چشم‌های درشت مشکی، موهای خرگوشی و پوست سفید. نگاهی به تخته بالای سرش‌ انداختم. هستی تقوی. دوباره بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
    - هستی‌خانم چرا ناراحته؟
    - از آمپول می‌ترسم.
    از صدای بچگونه و نازش دلم ضعف رفت. لپش رو کشیدم و گفتم:
    - بگو ببینم مامانِ چندتا عروسکی؟
    - کلی عروسک دارم.
    - خب مگه نمی‌خوای زود حالت خوب بشه برگردی پیش بچه‌هات؟
    سرش رو تکون داد. همون‌طور که پتو رو روش صاف می‌کردم و آماده‌ی رفتن می‌شدم گفتم:
    - پس باید آمپول بزنی که...
    با صدایی که از پشتم بلند شد، حرفم رو خوردم و برگشتم.
    - برگردی پیش بچه‌هات.
    با لبخند تکیه داده بود به چهارچوب در و به هستی نگاه می‌کرد. سریع مقنعه‌م رو درست کردم و جدی گفتم:
    - سلام دکتر.
    - سلام خانم. حال هستی گل ما چطوره؟
    هستی که انگار دکتر رو از قبل می‌شناخت سریع گفت:
    - به‌خاطر این آمپول‌ها بدم.
    هردومون زدیم زیر خنده. با یه با اجازه از‌ اتاق زدم بیرون و هستی و دکتر رو با هم تنها گذاشتم. تو این چند روزه که با دکتر رضوی آشنا شدم جز خوبی و تلاش در حق مریض‌ها چیزی ازش ندیدم. آدم خوبی بود؛ اما با بی‌نظمی شدیداً برخورد می‌کرد. شاید به‌خاطر همین بود که مریم می‌گفت بداخلاقه؛ چون مریم تو بی‌نظمی کم نداشت. از دیر سرکار اومدن بگیر تا خوابیدن سرکار و این‌ها. دکتر رضوی هم تا می‌تونست بهش گیر می‌داد. دیروز فهمیدم اسمش علیه. قدبلنده و چهره‌ی شیرینی داره. با صدای کسی که صدام می‌کرد برگشتم. چشم‌هام گرد شد. این اینجا چی‌کار می‌کرد. یعنی داشتم درست می‌دیدم؟ چندبار پلک زدم و دقیق نگاه کردم. خودش بود. مهراب بود. یه کت سورمه‌ای با شلوار تیره پوشیده بود. وای چه جیگری شده بود. با اینکه نیشم داشت به سوی بازشدن می‌رفت؛ اما سریع خودم رو کنترل کردم خیلی جدی گفتم:
    - سلام آقامهراب! اینجا چی‌کار می‌کنید؟
    - علیک سلام. هیچی اومدم یه سر به خانم‌پرستار بزنم.
    دیگه دیر شده بود و اختیارم از دستم در رفته بود؛ برای همین با نیش باز گفتم:
    - خوش اومدین. صفا آوردین.
    یهو فهمیدم دارم سوتی میدم. ‌ای بمیرم که دو دقیقه روی خودم کنترل ندارم. مهراب شیرینی رو به سمتم گرفت و گفت:
    - این هم شیرینی بابت تبریک. شرمنده دیر شد. سرم شلوغ بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - خواهش می‌کنم این چه‌کاریه.
    - خب بگو ببینم کاروبار چطوره؟
    - خوبه. بالاخره چیزیه که یه عمر دنبالش بودم.
    - صد البته.
    - معرفی نمی‌کنید خانم‌حسین‌پور؟
    برگشتم و به دکتر رضوی که پشتم با لبخند داشت به مهراب نگاه می‌کرد نگاه کردم و گفتم:
    - یکی از آشنایانمون هستن.
    مهراب دستش رو برد جلو و خیلی مؤدب گفت:
    - مهراب هستم.
    تا دکتر رضوی خواست جواب بده یه برانکارد که روش یه دختر با صورت خونی افتاده بود رو آوردن. دکتر شریف اشاره کرد که دنبالشون برم. با عجله رو به مهراب گفتم:
    - ببخشید آقامهراب باید برم.
    این رو گفتم و بی‌توجه به جواب مهراب دوییدم تو‌ اتاق. روی صورتش پر خون بود و نمی‌شد تشخیص داد چند سالشه. یه مانتو کرم‌رنگ چروک که روش قطره‌های خون خودنمایی می‌کردن با یه شلوار مشکی تنش بود. سریع با پنبه خون‌های روی صورتش رو پاک کردم. نبضش رو گرفتم، می‌زد؛ اما خیلی ضعیف. صدای دکتر شریف رو شنیدم که گفت:
    - چه‌ اتفاقی براش افتاده؟
    - بهش حمله شده. طبق عکس‌هایی که گرفته شده شکستگی دنده و بینی و یکی از دست‌هاش.
    دختر بیچاره رو برای‌ اتاق عمل آماده کردن. نگاهی به دست‌هام‌ انداختم. موقع آماده و احیاکردن تمام دست‌هام خونی شده بود. از‌ اتاق زدم بیرون تا دست‌هام رو بشورم. توی سرویس بهداشتی مخصوص پرسنل تو آینه به خودم نگاه کردم. وضع ظاهریم خوب بود. آرایشی جز یه کرم سفیدکننده نداشتم؛ اما خداروشکر شبیه گودزیلا نشده بودم. یهو یاد مهراب افتادم. گمونم تا الان رفته باشه. لبم رو گاز گرفتم. خیلی زشت شد که یهو رفتم. مثلاً اومده بود بیچاره تبریک بگه. اخم‌‌هام رفت تو هم. خب اومده که اومده! باید از خودش بفهمه که من وظایفی دارم. پسره‌ی نفهم. یهو به خودم اومدم. اون بیچاره که چیزی نگفته بود. به تصویر خودم تو آینه دهن‌کجی کردم و از سرویس بهداشتی خارج شدم. همون موقع چشمم به مهراب افتاد که نشسته بود و با دکتر رضوی گپ می‌زد. چشم‌هام از دفعه‌ی اول دیدنش گرد‌تر شد. این تا الان اینجا بود؟ مهراب با دیدن من حرفی رو که داشت به دکتر رضوی می‌زد رو قطع کرد و بلند شد.
    - شما هنوز اینجایین؟ ببخشید تو رو خدا مجبور شدم برم.
    - خواهش می‌کنم. من می‌دونم وقت کاری اومدم و بالاخره شما هم وظایفی دارین.
    - خواهش می‌کنم. خانواده خوب هستن؟
    - سلام دارن خدمتتون.
    - خب گمونم بنده تو جمع خانوادگی جای ندارم.
    - اختیار دارین علی‌جان. من هم دیگه باید برم.
    اهوع! علی‌جان؟ تو دو دقیقه چه پسرخاله شدن این‌ها؛ اما از اینکه مهراب داشت می‌رفت کلی دپرس شدم. این از چهره‌م مشخص بود؛ چون دکتر رضوی با نگاه معناداری بین و من و مهراب خداحافظی کرد و رفت.
    ***
    آیدا
    نگاهی به کوچه‌ انداختم. یه کوچه‌ی تمیز و مرتب و صد البته خلوت؛ اما تنها چیزی که تو این کوچه جلب‌توجه می‌کرد پارچه‌های مشکی‌رنگ و بنر‌های بزرگ تسلیت و یه حجله بود. بین این همه تمیزی و درخت و گل‌های کاشته شده غم بزرگی که تو این خونه بود قشنگ احساس می‌شد. در ماشین رو بستم و قفل کردم. جلوی در سفیدرنگ ایستادم. زنگ رو فشار دادم. نگاهم به یکی از بنر‌ها افتاد. «خانواده‌ی داغدار فلاحی... با نهایت تاسف، درگذشت فرزند گرامیتان را تسلیت عرض نموده. از خداوند متعال برای آن مرحوم رحمت و برای شما طول عمر مسئلت داریم، ما را در این غم بزرگ شریک بدانید.» به آخرش که رسیدم صدای کیه گفتن مردی تو کوچه پیچید. صدام رو صاف کردم و جدی گفتم:
    - سلام. از اداره‌ی آگاهی خدمت رسیدم برای چندتا سؤال.
    بعد از چند ثانیه بفرماییدی گفت و در با صدای تیکی باز شد. چادرم رو صاف کردم و وارد شدم. یه حیاط بزرگ و پر از گل‌های سرخ. به معنای واقعی قشنگ بود. دورتادور پر از گل و درختچه بود و وسط حیاط میز چوبی قرار داشت و روش پر از گلدون‌های گل‌های یاس بود. ته حیاط ساختمونی کرم‌رنگ با نمایی ساده اما قشنگ خودنمایی می‌کرد. گوشه‌ی حیاط پر از دیگ‌های شسته و نشسته و ملاقه و از این‌جور چیزها بود که گمونم برای مراسم بودن. داخل حیاط هم یه چندتایی بنر به چشم می‌خورد. در سالن باز شد و پسری جوون ازش بیرون اومد. لباس مشکی تنش بود و حدوداً هم‌سن خودم می‌زد.
    - سلام خوش اومدین. بفرمایید.
    - سلام. ممنون. فقط برای چندتا سؤال جهت ادامه‌ی تحقیقات خدمت رسیدم.
    وارد خونه شدم. یه خونه‌ی بزرگ و شیک با لوازم گرون‌قیمت. خونه ست سفید بود و به‌خاطر عزا با پارچه‌های مشکی روی دیوار‌ها و مبل‌ها رو پوشونده بودن. یه زن حدوداً شصت‌ساله با لباس‌های مشکی از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد. از اون زن‌ها بود که با وجود سن زیادشون سعی دارن خودشون رو جوون نشون بدن. چشم‌هاش از شدت گریه متورم بود و دستمال کاغذی چروکی رو دست گرفته بود.
    - سلام. خوش اومدین. بفرمایید بشینید.
    - سلام. ان‌‌‌‌‌‌‌‌شاءالله غم آخرتون باشه.
    - ممنون. چای میل دارین یا قهوه؟
    - نه ممنون هیچ‌کدوم. فقط می‌خوام چندتا سؤال در رابـ ـطه با آقای صابر فلاحی بپرسم.
    با اومدن اسم صابر اشک تو چشم‌هاش جمع شد و زد زیر گریه. سریع از جام بلند شدم و گفتم:
    - شرمنده نمی‌خواستم ناراحتتون کنم.
    دستش رو به معنای چیزی نیست جلو آورد. دوباره نشستم و دفترچه‌م رو در آوردم. وقتی گریه‌ش آروم گرفت شروع کردم.
    - شما مادر آقای فلاحی هستین؟
    - بله.
    - از اون روز بگین. قبل از اینکه صابر از خونه بره بیرون.
    - اون روز همه‌چیز مثل همیشه بود. ساعت حدودای دو بعدازظهر بود که صابر رفت بیرون.
    - نگفت برای چی؟
    - گفت تولد یکی از دوست‌هاشه.
    - نگفت کدوم دوستش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا