- عضویت
- 2016/08/02
- ارسالی ها
- 5,042
- امتیاز واکنش
- 53,626
- امتیاز
- 1,121
- محل سکونت
- کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
***
حال
فاطمه جیغ خفیفی کشید و با ذوق گفت:
- داری شوخی میکنی؟ متین ازت خواستگاری کرد؟
درحالی که از ذوقکردن بیش از حدش خندهم گرفته بود گفتم:
- هیس آرومتر. آره، چرا حالا تو اینقدر ذوق کردی؟
- بهترین دوستم قراره ازدواج کنه من...
پریدم تو حرفش و گفتم:
- وایسا ببینم، کجا گازش رو گرفتی؟ مگه من قراره قبول کنم؟
لبخندی مرموز زد و درحالی که لیوان رو به لبهاش نزدیک میکرد گفت:
- لازم نکرده من رو سیاه کنی، خوب میدونم الان تو دلت عروسیه.
با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
- من؟ تو دل من عروسیه؟!
ولی خیلی خوب میدونستم که ته دلم خوشحالتر از همیشه هستم. متین کامل بود، حتی میتونم بگم کاملتر از فرشید؛ اما تنها چیزی که باعث میشد این خوشحالی فروکش کنه ترس بود. ترس از اینکه متین هم مثل فرشید باشه، ترس از اینکه اونم یه روزی بره پی یه نفر دیگه. اون روز دیگه نمیتونم مثل قبل چشمهام رو ببندم و تظاهر به خوشی کنم. اون روز از بین میرم، میدونم که از بین میرم.
بعد از یک ساعت که غذاهامون رو خوردیم و جیغجیغها و چشمکهای یواشکی فاطمه رو تحمل کردم، بلند شدیم تا راه بیفتیم. به زور فاطمه رو راضی کردم تا خودم حساب کنم و اون با رادمان برن تو ماشین. وقتی خواستم از در رستوران خارج بشم نگاهم به فاطمه افتاد که همچنان وسط رستوران ایستاده بود. سرجام ایستادم و با تعجب بهش نگاه کردم. نفسهاش تند شده بودن و چشمهاش قرمز. نمیدونم اشتباه میدیدم یا واقعا داخل چشمهاش اشک بود.
- فاطمه؟
جوابی نداد. انگار که اصلاً صدای من رو نشنیده. به جایی خیره شده بود و انگار اصلاً تو این دنیا نبود. رد نگاهش رو دنبال کردم. با دیدن صحنهی روبهروم نفسم تو سـ*ـینه برای چند لحظه حبس شد. چشمهام رو چند بار باز و بسته کردم تا شاید صحنهی روبهرو محو یا عوض بشه؛ اما همچنان میدیدم و تعجبم بیشتر میشد. نمیتونستنم باور کنم. جلوتر رفتم تا شاید تصویر خندههای یاسی و مهراب که پشت یک میز نشستن و فارغ از دنیا میگن و میخندن محو بشه؛ اما هر لحظه تصویر واضحتر میشد. چند قدم دیگه مونده به میز دستم توسط فردی کشیده شد. برگشتم، فاطمه بود. با چونهی لرزون زمزمه کرد:
- نه، بریم.
این رو گفت و با سرعت، بدون اینکه نگاهی به اون میز بندازه از رستوران بیرون زد. آخرین نگاه رو به میز انداختم و از رستوران بیرون زدم. قلبم محکم میکوبید. تمام صحنههای اون شب تو ذهنم پدیدار شد. چشمهای رنگی اون دختر، نگاههای فرشید، خندههای دختر و... سرم رو محکم تکون دادم تا همهی این افکار از ذهنم بیرون برن. بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم و راه افتادم. نیمنگاهی به فاطمه انداختم؛ سرش رو به شیشه تکیه داده بود و حرفی نمیزد. من هم جرئت حرفزدن نداشتم. حتی رادمان هم با اینکه مشخص بود داره از شدت فضولی دیوونه میشه ساکت بود. صدای گرفتهی فاطمه سکوت رو شکست:
- میرم خونهمون.
- نه.
با اخمهای درهم بهم نگاه کرد.
- میریم خونهی ما.
چیزی نگفت، شاید خودش هم دلش میخواست تو این موقعیت پیش کسی باشه تا براش درددل کنه. ماشین رو جلوی خونه پارک کردم و هرسه پیاده شدیم. رادمان فوری به سمت خونه دویید و شروع کرد به درزدن. در باز شد و آیهان همونطور که رادمان رو بغـ*ـل میکرد با خنده گفت:
- پدرسوخته مگه من نگفتم اینطوری در نزن؟
نگاهی به ما انداخت و گفت:
- سلام به خانمهای گرامی.
فاطمه لبخندی زورکی زد و سلامی آروم داد که حتی آیهان هم متوجهی مصنوعیبودنش شد؛ اما به روی خودش نیاورد و با لبخند جوابش رو داد. هر چهارتامون وارد خونه شدیم.
- فاطمهجون میخوای برو اتاقم تا من بیام.
انگار منتظر این حرف بود؛ چون با سرعت به سمت اتاق رفت. آیهان با سر اشاره کرد که چی شده. نمیتونستم بگم هیچی، آیهان تیزتر از این حرفها بود؛ برای همین تنها حرفی رو که میتونستم باهاش فرار کنم گفتم و به سمت اتاق رفتم:
- بعداً برات تعریف میکنم.
****
با نفرت بهش زل زدم. انتظار داشتم ذرهای شرم رو تو چشمهاش ببینم؛ اما دریغ از یهکم شرمندگی. زل زده بود تو چشمهام. بیشتر از همه اون پوزخند روی لبهاش داشت میسوزوندتم. اون لحظه با تمام وجود دوست داشتم با یه مشت دکور صورتش رو به هم بریزم.
- برو بیرون.
مثل خودش پوزخندی زدم و همونطور که رخبهرخش میایستادم گفتم:
- تا جوابم رو نگیرم نمیرم.
نشست روی مبل و میوهای از توی ظرف برداشت و با آرامش شروع کرد به پوستگرفتن میوه.
- جواب میخوای؟
نگاهی بهم کرد. تو نگاهش نتونستم اون یاسی قدیم رو پیدا کنم. یه آدم جدید میدیدم.
- من و مهراب همدیگه رو دوست داریم.
- بدبخت فاطمه مثلاً دوستته.
- بابا مگه زوره؟ مهراب فاطمه رو دوست نداره.
همونطور که عقبعقب میرفتم گفتم:
- باید از خودت خجالت بکشی.
- جوابت رو گرفتی، حالا گمشو بیرون.
فقط اون لحظه فشاردادن دندونهام روی هم باعث شد که حمله نکنم سمتش و همونجا خفهش نکنم. اون لحظه صورتش که همیشه بهنظرم بانمک و خوشگل بود زشتتر و کریههترین صورت شده بود. در رو باز کردم و همونطور که از خونه میزدم بیرون زمزمه کردم:
- پشیمون میشی.
و از خونه زدم بیرون. گیج بودم. باورم نمیشد که بهترین دوستم، کسی که از بچگی مثل یه خواهر دوستش داشتم به بهترین دوستش فاطمه خــ ـیانـت کرد و من رو از خونه بیرون کرد. اون هم فقط بهخاطر یه عوضی. نمیدونم تا خونه چطور رفتم؛ اما فقط یادمه که فقط چهرهی مظلوم فاطمه جلوی چشمم بود وقتی که اون شب میگفت بریم کمک یاسی و غافل بود از اینکه همین خانم مثلاً دوست الان تو مهمونی داره با عشقش حال میکنه. در خونه رو که باز کردم، منتظر دیدن رادمان بودم که همیشه جهت گرفتن خوراکیش هجوم میآورد سمتم؛ اما با کمال تعجب حیاط خونه خالی بود. وارد خونه شدم. صدای جاروبرقی کل خونه رو گرفته بود. انتظار دیدن مامان رو داشتم؛ اما با کمال تعجب چشمم به آرش افتاد که داشت با قیافهی فلکزدهای جاروبرقی میکشید.
- بهبه جناب آرش کدبانو.
انگار نشنید. حتی متوجهی حضورم هم نشد. به سمت جاروبرقی رفتم و خاموشش کردم. با تعجب برگشت و متوجهی من شد.
- چی شده شما کاری شدید؟
دست به سـ*ـینه و معترض گفت:
- برو از این مامانخانم دیکتاتور بپرس.
همون موقع مامان از آشپزخونه بیرون اومد و تا چشمش به من افتاد با اخم گفت:
- چه عجب، یه دفعه میذاشتی فردا میاومدی. برو سریع آماده شو بیا پایین کمک من.
- ایست بابا، گازش رو گرفتیدها. مگه مهمون داریم؟
- بله، خوابیها.
- اونوقت کی؟
قبل از اینکه آرش حرفی بزنه مامان با همون اخم گفت:
- سمیراخانم، همسایهی قبلیمون داره میاد.
- همون که شمالی بود؟
- بله، نمیدونی پسرش چه آقایی شده.
با تعجب به چشمغرهی مامان و خندهی زیرزیرکی آرش نگاه کردم. سعی کردم پسر سمیراخانم رو به یاد بیارم. تنها چیزی که یادم اومد یه پسربچهی بور بود. با صدای داد مامان از جا پریدم:
- ای بابا تو که هنوز ایستادی. برو دیگه.
قبل از اینکه شهیدم کنه به سمت اتاق دویدم. توی راه شنیدم که به آرش میگه:
- تو هم جا این نیش بازکردنهات کارت رو بکن.
خندهم گرفت، از قدیم تو خونهی ما زنسالاری بوده و مامان با این دادهاش همه رو به خصوص بابا رو یه چند باری سکته داده. قبل اینکه برم اتاق خودم به سمت اتاق رادمان رفتم. برام عجیب بود که سروصدایی نمیکنه اون هم وقتی آرش خونه است.
حال
فاطمه جیغ خفیفی کشید و با ذوق گفت:
- داری شوخی میکنی؟ متین ازت خواستگاری کرد؟
درحالی که از ذوقکردن بیش از حدش خندهم گرفته بود گفتم:
- هیس آرومتر. آره، چرا حالا تو اینقدر ذوق کردی؟
- بهترین دوستم قراره ازدواج کنه من...
پریدم تو حرفش و گفتم:
- وایسا ببینم، کجا گازش رو گرفتی؟ مگه من قراره قبول کنم؟
لبخندی مرموز زد و درحالی که لیوان رو به لبهاش نزدیک میکرد گفت:
- لازم نکرده من رو سیاه کنی، خوب میدونم الان تو دلت عروسیه.
با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
- من؟ تو دل من عروسیه؟!
ولی خیلی خوب میدونستم که ته دلم خوشحالتر از همیشه هستم. متین کامل بود، حتی میتونم بگم کاملتر از فرشید؛ اما تنها چیزی که باعث میشد این خوشحالی فروکش کنه ترس بود. ترس از اینکه متین هم مثل فرشید باشه، ترس از اینکه اونم یه روزی بره پی یه نفر دیگه. اون روز دیگه نمیتونم مثل قبل چشمهام رو ببندم و تظاهر به خوشی کنم. اون روز از بین میرم، میدونم که از بین میرم.
بعد از یک ساعت که غذاهامون رو خوردیم و جیغجیغها و چشمکهای یواشکی فاطمه رو تحمل کردم، بلند شدیم تا راه بیفتیم. به زور فاطمه رو راضی کردم تا خودم حساب کنم و اون با رادمان برن تو ماشین. وقتی خواستم از در رستوران خارج بشم نگاهم به فاطمه افتاد که همچنان وسط رستوران ایستاده بود. سرجام ایستادم و با تعجب بهش نگاه کردم. نفسهاش تند شده بودن و چشمهاش قرمز. نمیدونم اشتباه میدیدم یا واقعا داخل چشمهاش اشک بود.
- فاطمه؟
جوابی نداد. انگار که اصلاً صدای من رو نشنیده. به جایی خیره شده بود و انگار اصلاً تو این دنیا نبود. رد نگاهش رو دنبال کردم. با دیدن صحنهی روبهروم نفسم تو سـ*ـینه برای چند لحظه حبس شد. چشمهام رو چند بار باز و بسته کردم تا شاید صحنهی روبهرو محو یا عوض بشه؛ اما همچنان میدیدم و تعجبم بیشتر میشد. نمیتونستنم باور کنم. جلوتر رفتم تا شاید تصویر خندههای یاسی و مهراب که پشت یک میز نشستن و فارغ از دنیا میگن و میخندن محو بشه؛ اما هر لحظه تصویر واضحتر میشد. چند قدم دیگه مونده به میز دستم توسط فردی کشیده شد. برگشتم، فاطمه بود. با چونهی لرزون زمزمه کرد:
- نه، بریم.
این رو گفت و با سرعت، بدون اینکه نگاهی به اون میز بندازه از رستوران بیرون زد. آخرین نگاه رو به میز انداختم و از رستوران بیرون زدم. قلبم محکم میکوبید. تمام صحنههای اون شب تو ذهنم پدیدار شد. چشمهای رنگی اون دختر، نگاههای فرشید، خندههای دختر و... سرم رو محکم تکون دادم تا همهی این افکار از ذهنم بیرون برن. بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم و راه افتادم. نیمنگاهی به فاطمه انداختم؛ سرش رو به شیشه تکیه داده بود و حرفی نمیزد. من هم جرئت حرفزدن نداشتم. حتی رادمان هم با اینکه مشخص بود داره از شدت فضولی دیوونه میشه ساکت بود. صدای گرفتهی فاطمه سکوت رو شکست:
- میرم خونهمون.
- نه.
با اخمهای درهم بهم نگاه کرد.
- میریم خونهی ما.
چیزی نگفت، شاید خودش هم دلش میخواست تو این موقعیت پیش کسی باشه تا براش درددل کنه. ماشین رو جلوی خونه پارک کردم و هرسه پیاده شدیم. رادمان فوری به سمت خونه دویید و شروع کرد به درزدن. در باز شد و آیهان همونطور که رادمان رو بغـ*ـل میکرد با خنده گفت:
- پدرسوخته مگه من نگفتم اینطوری در نزن؟
نگاهی به ما انداخت و گفت:
- سلام به خانمهای گرامی.
فاطمه لبخندی زورکی زد و سلامی آروم داد که حتی آیهان هم متوجهی مصنوعیبودنش شد؛ اما به روی خودش نیاورد و با لبخند جوابش رو داد. هر چهارتامون وارد خونه شدیم.
- فاطمهجون میخوای برو اتاقم تا من بیام.
انگار منتظر این حرف بود؛ چون با سرعت به سمت اتاق رفت. آیهان با سر اشاره کرد که چی شده. نمیتونستم بگم هیچی، آیهان تیزتر از این حرفها بود؛ برای همین تنها حرفی رو که میتونستم باهاش فرار کنم گفتم و به سمت اتاق رفتم:
- بعداً برات تعریف میکنم.
****
با نفرت بهش زل زدم. انتظار داشتم ذرهای شرم رو تو چشمهاش ببینم؛ اما دریغ از یهکم شرمندگی. زل زده بود تو چشمهام. بیشتر از همه اون پوزخند روی لبهاش داشت میسوزوندتم. اون لحظه با تمام وجود دوست داشتم با یه مشت دکور صورتش رو به هم بریزم.
- برو بیرون.
مثل خودش پوزخندی زدم و همونطور که رخبهرخش میایستادم گفتم:
- تا جوابم رو نگیرم نمیرم.
نشست روی مبل و میوهای از توی ظرف برداشت و با آرامش شروع کرد به پوستگرفتن میوه.
- جواب میخوای؟
نگاهی بهم کرد. تو نگاهش نتونستم اون یاسی قدیم رو پیدا کنم. یه آدم جدید میدیدم.
- من و مهراب همدیگه رو دوست داریم.
- بدبخت فاطمه مثلاً دوستته.
- بابا مگه زوره؟ مهراب فاطمه رو دوست نداره.
همونطور که عقبعقب میرفتم گفتم:
- باید از خودت خجالت بکشی.
- جوابت رو گرفتی، حالا گمشو بیرون.
فقط اون لحظه فشاردادن دندونهام روی هم باعث شد که حمله نکنم سمتش و همونجا خفهش نکنم. اون لحظه صورتش که همیشه بهنظرم بانمک و خوشگل بود زشتتر و کریههترین صورت شده بود. در رو باز کردم و همونطور که از خونه میزدم بیرون زمزمه کردم:
- پشیمون میشی.
و از خونه زدم بیرون. گیج بودم. باورم نمیشد که بهترین دوستم، کسی که از بچگی مثل یه خواهر دوستش داشتم به بهترین دوستش فاطمه خــ ـیانـت کرد و من رو از خونه بیرون کرد. اون هم فقط بهخاطر یه عوضی. نمیدونم تا خونه چطور رفتم؛ اما فقط یادمه که فقط چهرهی مظلوم فاطمه جلوی چشمم بود وقتی که اون شب میگفت بریم کمک یاسی و غافل بود از اینکه همین خانم مثلاً دوست الان تو مهمونی داره با عشقش حال میکنه. در خونه رو که باز کردم، منتظر دیدن رادمان بودم که همیشه جهت گرفتن خوراکیش هجوم میآورد سمتم؛ اما با کمال تعجب حیاط خونه خالی بود. وارد خونه شدم. صدای جاروبرقی کل خونه رو گرفته بود. انتظار دیدن مامان رو داشتم؛ اما با کمال تعجب چشمم به آرش افتاد که داشت با قیافهی فلکزدهای جاروبرقی میکشید.
- بهبه جناب آرش کدبانو.
انگار نشنید. حتی متوجهی حضورم هم نشد. به سمت جاروبرقی رفتم و خاموشش کردم. با تعجب برگشت و متوجهی من شد.
- چی شده شما کاری شدید؟
دست به سـ*ـینه و معترض گفت:
- برو از این مامانخانم دیکتاتور بپرس.
همون موقع مامان از آشپزخونه بیرون اومد و تا چشمش به من افتاد با اخم گفت:
- چه عجب، یه دفعه میذاشتی فردا میاومدی. برو سریع آماده شو بیا پایین کمک من.
- ایست بابا، گازش رو گرفتیدها. مگه مهمون داریم؟
- بله، خوابیها.
- اونوقت کی؟
قبل از اینکه آرش حرفی بزنه مامان با همون اخم گفت:
- سمیراخانم، همسایهی قبلیمون داره میاد.
- همون که شمالی بود؟
- بله، نمیدونی پسرش چه آقایی شده.
با تعجب به چشمغرهی مامان و خندهی زیرزیرکی آرش نگاه کردم. سعی کردم پسر سمیراخانم رو به یاد بیارم. تنها چیزی که یادم اومد یه پسربچهی بور بود. با صدای داد مامان از جا پریدم:
- ای بابا تو که هنوز ایستادی. برو دیگه.
قبل از اینکه شهیدم کنه به سمت اتاق دویدم. توی راه شنیدم که به آرش میگه:
- تو هم جا این نیش بازکردنهات کارت رو بکن.
خندهم گرفت، از قدیم تو خونهی ما زنسالاری بوده و مامان با این دادهاش همه رو به خصوص بابا رو یه چند باری سکته داده. قبل اینکه برم اتاق خودم به سمت اتاق رادمان رفتم. برام عجیب بود که سروصدایی نمیکنه اون هم وقتی آرش خونه است.
آخرین ویرایش توسط مدیر: