کامل شده رمان بازگشت سه تفنگدار ( جلد دوم سه تفنگدار شیطون) | فاطمه موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

داستان بیشتر از زبان چه کسی باشه ؟


  • مجموع رای دهندگان
    644
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤ASAL_M❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/02
ارسالی ها
5,042
امتیاز واکنش
53,626
امتیاز
1,121
محل سکونت
کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
***
حال
فاطمه جیغ خفیفی کشید و با ذوق گفت:
- داری شوخی می‌کنی؟ متین ازت خواستگاری کرد؟
درحالی که از ذوق‌کردن بیش از حدش خنده‌م گرفته بود گفتم:
- هیس آروم‌تر. آره، چرا حالا تو این‌قدر ذوق کردی؟
- بهترین دوستم قراره ازدواج کنه من...
پریدم تو حرفش و گفتم:
- وایسا ببینم، کجا گازش رو گرفتی؟ مگه من قراره قبول کنم؟
لبخندی مرموز زد و درحالی که لیوان رو به لب‌هاش نزدیک می‌کرد گفت:
- لازم نکرده من رو سیاه کنی، خوب می‌دونم الان تو دلت عروسیه.
با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
- من؟ تو دل من عروسیه؟!
ولی خیلی خوب می‌دونستم که ته دلم خوشحال‌تر از همیشه هستم. متین کامل بود، حتی می‌تونم بگم کامل‌تر از فرشید؛ اما تنها چیزی که باعث می‌شد این خوشحالی فروکش کنه ترس بود. ترس از اینکه متین هم مثل فرشید باشه، ترس از اینکه اونم یه روزی بره پی یه نفر دیگه. اون روز دیگه نمی‌تونم مثل قبل چشم‌هام رو ببندم و تظاهر به خوشی کنم. اون روز از بین میرم، می‌دونم که از بین میرم.
بعد از یک ساعت که غذاهامون رو خوردیم و جیغ‌جیغ‌ها و چشمک‌های یواشکی فاطمه رو تحمل کردم، بلند شدیم تا راه بیفتیم. به زور فاطمه رو راضی کردم تا خودم حساب کنم و اون با رادمان برن تو ماشین. وقتی خواستم از در رستوران خارج بشم نگاهم به فاطمه افتاد که همچنان وسط رستوران ایستاده بود. سرجام ایستادم و با تعجب بهش نگاه کردم. نفس‌هاش تند شده بودن و چشم‌هاش قرمز. نمی‌دونم اشتباه می‌دیدم یا واقعا داخل چشم‌هاش اشک بود.
- فاطمه؟
جوابی نداد. انگار که اصلاً صدای من رو نشنیده. به جایی خیره شده بود و انگار اصلاً تو این دنیا نبود. رد نگاهش رو دنبال کردم. با دیدن صحنه‌‌ی روبه‌روم نفسم تو سـ*ـینه برای چند لحظه حبس شد. چشم‌هام رو چند بار باز و بسته کردم تا شاید صحنه‌ی روبه‌رو محو یا عوض بشه؛ اما همچنان می‌دیدم و تعجبم بیشتر می‌شد. نمی‌تونستنم باور کنم. جلوتر رفتم تا شاید تصویر خنده‌های یاسی و مهراب که پشت یک میز نشستن و فارغ از دنیا میگن و می‌خندن محو بشه؛ اما هر لحظه تصویر واضح‌تر می‌شد. چند قدم دیگه مونده به میز دستم توسط فردی کشیده شد. برگشتم، فاطمه بود. با چونه‌‌ی لرزون زمزمه کرد:
- نه، بریم.
این رو گفت و با سرعت، بدون اینکه نگاهی به اون میز بندازه از رستوران بیرون زد. آخرین نگاه رو به میز‌ انداختم و از رستوران بیرون زدم. قلبم محکم می‌کوبید. تمام صحنه‌های اون شب تو ذهنم پدیدار شد. چشم‌های رنگی اون دختر، نگاه‌های فرشید، خنده‌های دختر و... سرم رو محکم تکون دادم تا همه‌ی این افکار از ذهنم بیرون برن. بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم و راه افتادم. نیم‌نگاهی به فاطمه‌ انداختم؛ سرش رو به شیشه تکیه داده بود و حرفی نمی‌زد. من هم جرئت حرف‌زدن نداشتم. حتی رادمان هم با اینکه مشخص بود داره از شدت فضولی دیوونه میشه ساکت بود. صدای گرفته‌ی فاطمه سکوت رو شکست:
- میرم خونه‌مون.
- نه.
با اخم‌های درهم بهم نگاه کرد.
- می‌ریم خونه‌ی ما.
چیزی نگفت، شاید خودش هم دلش می‌خواست تو این موقعیت پیش کسی باشه تا براش درددل کنه. ماشین رو جلوی خونه پارک کردم و هرسه پیاده شدیم. رادمان فوری به سمت خونه دویید و شروع کرد به درزدن. در باز شد و آیهان همون‌طور که رادمان رو بغـ*ـل می‌کرد با خنده گفت:
- پدرسوخته مگه من نگفتم این‌طوری در نزن؟
نگاهی به‌ ما انداخت و گفت:
- سلام به خانم‌های گرامی.
فاطمه لبخندی زورکی زد و سلامی آروم داد که حتی آیهان هم متوجه‌ی مصنوعی‌بودنش شد؛ اما به روی خودش نیاورد و با لبخند جوابش رو داد. هر چهارتامون وارد خونه شدیم.
- فاطمه‌جون می‌خوای برو‌ اتاقم تا من بیام.
انگار منتظر این حرف بود؛ چون با سرعت به سمت‌ اتاق رفت. آیهان با سر اشاره کرد که چی شده. نمی‌تونستم بگم هیچی، آیهان تیز‌تر از این حرف‌ها بود؛ برای همین تنها حرفی رو که می‌تونستم باهاش فرار کنم گفتم و به سمت‌ اتاق رفتم:
- بعداً برات تعریف می‌کنم.
****
با نفرت بهش زل زدم. انتظار داشتم ذره‌ای شرم رو تو چشم‌هاش ببینم؛ اما دریغ از یه‌کم شرمندگی. زل زده بود تو چشم‌هام. بیشتر از همه اون پوزخند روی لب‌هاش داشت می‌سوزوندتم. اون لحظه با تمام وجود دوست داشتم با یه مشت دکور صورتش رو به هم بریزم.
- برو بیرون.
مثل خودش پوزخندی زدم و همون‌طور که رخ‌به‌رخش می‌ایستادم گفتم:
- تا جوابم رو نگیرم نمیرم.
نشست روی مبل و میوه‌ای از توی ظرف برداشت و با آرامش شروع کرد به پوست‌گرفتن میوه.
- جواب می‌خوای؟
نگاهی بهم کرد. تو نگاهش نتونستم اون یاسی قدیم رو پیدا کنم. یه آدم جدید می‌دیدم.
- من و مهراب همدیگه رو دوست داریم.
- بدبخت فاطمه مثلاً دوستته.
- بابا مگه زوره؟ مهراب فاطمه رو دوست نداره.
همون‌طور که عقب‌عقب می‌رفتم گفتم:
- باید از خودت خجالت بکشی.
- جوابت رو گرفتی، حالا گمشو بیرون.
فقط اون لحظه فشاردادن دندون‌هام روی هم باعث شد که حمله نکنم سمتش و همون‌جا خفه‌ش نکنم. اون لحظه صورتش که همیشه به‌‌نظرم بانمک و خوشگل بود زشت‌تر و کریهه‌ترین صورت شده بود. در رو باز کردم و همون‌طور که از خونه می‌زدم بیرون زمزمه کردم:
- پشیمون میشی.
و از خونه زدم بیرون. گیج بودم. باورم نمی‌شد که بهترین دوستم، کسی که از بچگی مثل یه خواهر دوستش داشتم به بهترین دوستش فاطمه خــ ـیانـت کرد و من رو از خونه بیرون کرد. اون هم فقط به‌خاطر یه عوضی. نمی‌دونم تا خونه چطور رفتم؛ اما فقط یادمه که فقط چهره‌ی مظلوم فاطمه جلوی چشمم بود وقتی که اون شب می‌گفت بریم کمک یاسی و غافل بود از اینکه همین خانم مثلاً دوست الان تو مهمونی داره با عشقش حال می‌کنه. در خونه رو که باز کردم، منتظر دیدن رادمان بودم که همیشه جهت گرفتن خوراکیش هجوم می‌آورد سمتم؛ اما با کمال تعجب حیاط خونه خالی بود. وارد خونه شدم. صدای جاروبرقی کل خونه رو گرفته بود. انتظار دیدن مامان رو داشتم؛ اما با کمال تعجب چشمم به آرش افتاد که داشت با قیافه‌ی فلک‌زده‌ای جاروبرقی می‌کشید.
- به‌به جناب آرش کدبانو.
انگار نشنید. حتی متوجه‌ی حضورم هم نشد. به سمت جاروبرقی رفتم و خاموشش کردم. با تعجب برگشت و متوجه‌ی من شد.
- چی شده شما کاری شدید؟
دست به سـ*ـینه و معترض گفت:
- برو از این مامان‌خانم دیکتاتور بپرس.
همون موقع مامان از آشپزخونه بیرون اومد و تا چشمش به من افتاد با اخم گفت:
- چه عجب، یه دفعه می‌ذاشتی فردا می‌اومدی. برو سریع آماده شو بیا پایین کمک من.
- ایست بابا، گازش رو گرفتید‌ها. مگه مهمون داریم؟
- بله، خوابی‌ها.
- اون‌وقت کی؟
قبل از اینکه آرش حرفی بزنه مامان با همون اخم گفت:
- سمیراخانم، همسایه‌ی قبلیمون داره میاد.
- همون که شمالی بود؟
- بله، نمی‌دونی پسرش چه آقایی شده.
با تعجب به چشم‌غره‌ی مامان و خنده‌ی زیرزیرکی آرش نگاه کردم. سعی کردم پسر سمیراخانم رو به یاد بیارم. تنها چیزی که یادم اومد یه پسربچه‌ی بور بود. با صدای داد مامان از جا پریدم:
-‌ ای بابا تو که هنوز ایستادی. برو دیگه.
قبل از اینکه شهیدم کنه به سمت‌ اتاق دویدم. توی راه شنیدم که به آرش میگه:
- تو هم جا این نیش بازکردن‌هات کارت رو بکن.
خنده‌م گرفت، از قدیم تو خونه‌ی ما زن‌سالاری بوده و مامان با این داد‌هاش همه رو به خصوص بابا رو یه چند باری سکته داده. قبل اینکه برم‌ اتاق خودم به سمت‌ اتاق رادمان رفتم. برام عجیب بود که سروصدایی نمی‌کنه اون هم وقتی آرش خونه است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    دست بردم و چند تقه به در زدم. هیچ صدایی نیومد. ابروهام بالا پرید، حتماً باز شوخیش گرفته بود. باز به در زدم و این بار هم جز سکوت چیزی نصیبم نشد.
    - رادی، هستی مامان؟
    با تعجب در رو باز کردم. به محض ورود نگاهم به رادمان افتاد که روی تخت خوابیده بود و زل زده بود به سقف. در حالت عادی اگر مادری بچه‌ش رو در این حالت ببینه کاری نمی‌کنه؛ اما درباره‌ی رادمان که حتی موقع مریضیش هم از دیوار راست بالا میره این حالت نگران‌کننده‌ست. کنارش روی تخت نشستم و با تعجب گفتم:
    - رادی، چرا جواب نمیدی؟!
    کمی جابه‌جا شد و گفت:
    - حوصله ندارم.
    دیگه تعجبم به اوج خودش رسید. رادمان حوصله نداشت؟ دستی به موهای لختش کشیدم و با مهربونی گفتم:
    - چیزی شده عزیزم؟ بهم بگو.
    - نه، خسته‌م می‌خوام بخوابم.
    - مگه قرار نبود که هر چی شد با من دوست باشی و بهم بگی؟
    دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه؛ اما انگار تو یک لحظه منصرف شد و همون‌طور که پتو رو رو کله‌ش می‌کشید گفت:
    - گفتم که حوصله ندارم!
    مونده بودم که چی باید بگم. دیگه واقعاً مطمئن شدم که چیزی شده. تا خواستم چیزی بگم یادم اومد که رادمان با آرش خیلی صمیمیه؛ پس بهتر بود آرش بعد از مهمونی باهاش حرف بزنه. از جام بلند شدم و به سمت‌ اتاقم رفتم. تا یک ساعت دیگه مهمون‌ها می‌رسیدن و من هنوز یک دوش هم نگرفته بودم. یک دوش ده‌دقیقه‌ای طبق عادت بچگی با آب داغ گرفتم و از حمام زدم بیرون. این خانواده رو خیلی نمی‌شناختم؛ پس ترجیح دادم لباس پوشیده‌ای بپوشم. یه کت شلوار شیری‌رنگ دخترونه و شال هم‌رنگش رو از کمد در آوردم. همون موقع تقه‌ای به در خورد و در باز شد. فوری داد کشیدم:
    - نیا تو!
    حوله هنوز تنم بود؛ اما حوله‌ی کوتاهی بود و وضعیت مناسبی نداشت. صدای خندون آرش از پشت در بلند شد:
    - ببخشید.
    - درد و ببخشید مگه صد دفعه نگفتم اول در بزن!
    - حالا حرص نخور کوچولو.
    این چندمین باری بود که این‌ اتفاق می‌افتاد. بار‌ها تذکر داده بودم که وقتی می‌خواید وارد‌ اتاق کسی بشید اول در بزنید شاید اصلاً طرف چیزی تنش نباشه؛ ولی کو گوش شنوا؟
    - مامان گفت اون کت‌دامن سفیدت رو بپوشی.
    - اون برای چی؟ مگه مجلس تولدی چیزیه؟ تازه من که این خانواده رو نمی‌شناسم.
    - خوددانی، نپوشی با مامان‌کماندو طرفی.
    با وجود اینکه می‌دونستم مامان کله‌م رو می‌کنه باز هم همون کت و شلوار شیری‌رنگ رو پوشیدم. آرایش کمی در حد یه رژ ساده کردم. هیچ‌وقت یادم نمیاد زیاد آرایش کرده باشم، جز تو عروسی‌ها. در حال پوشیدن صندل‌هام بودم که صدای آیفون بلند شد. صدای بازشدن در حیاط هم‌زمان شد با صدای مامان که می‌گفت:
    - آیدا بدو مهمون‌ها اومدن.
    فوری صندل‌هام رو پام کردم. صدای خوش‌وبش و سلام علیک‌ها از تو سالن بلند شده بود. معلوم بود که جمعیت هم کم نیست. آخرین نگاه رو تو آینه به خودم‌ انداختم. ساده، اما شیک. لبخندی زدم و از‌ اتاق بیرون زدم. خونه طوری بود که‌ اتاق‌ها داخل یه راهرو قرار داشتن و از سالن به راهرو دید نداشت. تا خواستم وارد سالن بشم نگاهم به برق روشن‌ اتاق رادمان افتاد. در‌ اتاق رو باز کردم که نگاهم به رادمان افتاد که خواب بود. برق‌ اتاقش رو خاموش کردم و در رو بستم تا سر و صداهای بیرون بیدارش نکنه. صدای خوش‌وبش‌ها همچنان از سالن می‌اومد. انگار قصد نداشتن احوال‌پرسی‌ها رو تموم کنن؛ چون تک‌وتوک صدای زن و مرد‌ها رو می‌شنیدم. آروم از گوشه‌ی دیوار نگاهی به سالن‌ انداختم. اولین نفری که به چشمم اومد دختری بود تقریباً همسن خودم. تعجب کردم، تا یادم میاد دختر سمیراخانم این شکلی نبود. موهای کوتاه و رنگیش از زیر شال قرمزش بیرون زده بود. با اینکه آرایشش زیاد بود؛ اما چهره‌ی بانمک و خوشگلی داشت. دومین نفر پسری بود حدوداً 27-28 ساله. کت و شلوار پوشیده بود و عینک دور مشکی یا به قولی عینک خنگولی زده بود که بهش می‌اومد. نگاهم به زنی سن بالا اما شاداب افتاد. چادر سرش نبود و موهای شرابی‌رنگش از زیر روسریش پیدا بود. ابروهام پرید بالا، مطمئن بودم دیگه این سمیراخانم نیست. سمیراخانم اون زمان پیر بود حالا دیگه باید پیر‌تر می‌شد نه جوون‌تر. با دیدن مردی که کنار زن ایستاده بود و داشت با بابا خوش‌وبش می‌کرد سر جام خشک شدم. مردی به سن و سال بابا با موهای جوگندمی و هیکلی ورزیده. می‌شناختمش. مطمئن بودم که اشتباه نمی‌کنم. این همه شباهت به سردار غیرقابل باوره. از گوشه‌ی دیوار فاصله گرفتم تا بهتر ببینمش که پسری که کل وقت پشتش به من بود برگشت و اون لحظه بود که به معنای واقعی قلبم از تپش ایستاد. اون متین بود.
    با دهن باز وسط سالن ایستاده بودم و بهش نگاه می‌کردم. چندبار محکم و تند پلک زدم تا شاید تصویرش محو بشه؛ اما هر لحظه لبخند شیطنت‌آمیـ*ـزش برام پررنگ‌تر می‌شد. جلوم ایستاد و جلوی چشم همه سبد گل رو به سمتم گرفت:
    - بفرمایید.
    نگاهی به سبد گل‌ انداختم. واقعاً خوشگل و خوشبو بودن. قشنگ‌ترین گل‌هایی بودن که تا به حال دیده بودم؛ اما تو یک لحظه فهمیدم که داره چه‌ اتفاقی می‌افته. اخم‌هام رو کشیدم تو هم و آروم غریدم:
    - تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    همه‌ی نگاه‌ها سمت ما دوتا بود. متین لبخندی ژکوند زد و با شیطنتی پنهان گفت:
    - ممنون عزیزم، تو هم خوشگل شدی.
    چشم‌هام از کاسه زد بیرون. این چی می‌گفت؟ من کی گفتم که خوشگل شده؟ با تعارف آیهان به سمت سالن رفت. دختری که همراهشون بود اومد سمتم و با ذوق بغلم کرد. با نیش باز گفت:
    - وای چقدر بزرگ شدی تو دختر!
    - ببخشید؟ به جا نمیارم.
    خندید و همون‌طور که چشمک می‌زد گفت:

    - یادت نمیاد من رو؟ من خواهر متینم، ثمین. یه بار بچه بودی همدیگه رو دیدیم.
    کم‌کم خاطرات اون روز جلوی چشمم اومد. خونه‌‌‌ی متین، یه دختر موکوتاه، رفتیم‌ اتاق متین. خودبه‌خود اخم‌هام باز شد و این بار من بودم که با ذوق بغلش می‌کردم. پسر که حدس می‌زدم مبین، برادر متین باشه، جلو اومد و خیلی با احترام سلام کرد. کپی برابر اصل متین بود با این فرق که قیافه‌ش کمی جدی‌تر از متین بود. نفر بعدی سردار بود. نمی‌دونم چرا؛ اما خجالت می‌کشیدم که نگاهش کنم. حتما الان با خودش می‌گفت نیومده مخ متین رو زد. برخلاف تصوراتم لبخندی پدرانه زد و گفت:
    - سلام عروس عزیزم.
    با این حرفش مثل لبو سرخ شدم. انگار‌ انداخته بودنم تو کوره. خندید و گفت:
    - برای همین قضیه‌ی خوشگل‌شدن هم خودم می‌دونم کرم از متینه.
    باز حداقل تو این مورد شانس آوردم که پسرش رو خوب می‌شناسه. نگاهم که به نفر بعدی افتاد ناخودآگاه پاهام شروع به لرزیدن کرد. مادر متین بود، با نگاهی سرد و یخی. نگرانیم همراه بود با تعجب. مادرش خیلی جوون‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم بود. میشه گفت تقریباً بهش می‌خورد همسن خود متین باشه. چقدر خوب مونده بود! با نگاهی تحقیرآمیز سرتاپام رو برانداز کرد. نگاهش طوری بود که خودبه‌خود احساس کردم یه آدم حقیرم. پوزخندی گوشه‌ی لبش نشوند و گفت:

    - سلام بلد نیستی عروس‌خانم؟
    تا خواستم جواب بدم صدای تعارف مامان بلند شد و مادرش با همون پوزخند به سمت مبل رفت. مامان به آشپزخونه اشاره کرد. اول نفهمیدم چی میگه؛ برای همین مثل خنگ‌ها سر تکون دادم؛ اما با اشاره‌ی بعدیش فهمیدم که منظورش آوردن چایه. برای ریختن چایی‌ها استرس نداشتم، قبلاً هم برای فرشید تجربه کرده بودم. یاد روز خواستگاری فرشید افتادم. زهرخندی زدم، کی فکرش رو می‌کرد که یه روزی این‌طور بشه؟ چایی‌ها رو که بیرون بردم، همه نگاه‌ها به سمتم چرخید. سرم رو پایین‌ انداختم و به سمت بابا رفتم که اشاره‌ای به سردار کرد. چایی رو جلوی سردار گرفتم. تشکری کرد و آروم گفت:
    - دخترم اگر می‌خوای از متین انتقامی بگیری الان وقتشه‌ ها.
    اول متوجه‌ی منظورش نشدم؛ اما وقتی به چایی‌های داغ اشاره کرد فوری لبم رو گاز گرفتم تا نزنم زیر خنده. مادر متین انگار که کلفتش هستم و حالا براش چایی آوردم فقط به گفتن «میل ندارم» اکتفا کرد. میل نداری که نداری، میل داشتی هم بهت نمی‌دادم. بعد از دور چرخوندن کامل رسیدم به سوژه‌ی اصلی یعنی متین. با لبخند چایی رو برداشت و تشکری کرد. زیر لب غریدم:
    - ان‌شاءالله تا ته معده‌ت رو‌ آتیش بزنه!
    این رو گفتم و تا خواستم برم آشپزخونه که ثمین گفت:
    - خوشگله سینی رو بذار همین‌جا بشین کنار من.
    خنده‌م گرفت، این ثمین هم زیادی شیطون بود. قدیم من شیطون بودم و اون آروم، حالا جامون برعکس شده بود. نشستم کنارش. بحث‌های عادی روزمره و اظهارنظر‌های سیـاس*ـی و ورزشی بین جمع بالا گرفت. ثمین آروم دم گوشم گفت:
    - بگو ببینم چطور تونستی تورش کنی؟
    با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
    - من؟ برای چی باید داداش عتیقه‌ت رو تور کنم؟
    - برو ببینم، من که می‌دونم تو دلت عروسیه.
    - حتماً، عروسی بود دعوتت می‌کنم.
    با صدای بابا به خودم اومدم.
    - آیداجان بابا نمی‌خوای آقامتین رو راهنمایی کنی؟
    با تعجب به متین که ایستاده بود نگاه کردم. چه زود رفتن سر اصل مطلب. تا خواستم حرفی بزنم، صدای خندون آرش بلند شد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - عروس‌خانم زیرلفظی می‌خواد.
    با این حرف آرش همه زدن زیر خنده. فقط من با دهن باز به آرش زل زده بودم. این آرش بود؟ همونی که تو بیمارستان می‌خواست کله‌ی متین رو بکنه؟ حالا داره تو مجلس خواستگاری من شوخی می‌کنه؟ امشب مطمئن بودم چشم‌هام بالاخره از کاسه در میاد. به اجبار به سمت‌ اتاقم به راه افتادم. در رو باز کردم و بدون هیچ حرفی اشاره کردم بره تو. با لبخند حرص‌دراری گفت:
    - خانم‌ها مقدم‌ترن.
    چنان نگاهش کردم که لبخندش رو جمع کرد. وارد‌ اتاق شدم. تو فاصله‌ی این که بعد از من بیاد تو و در رو ببنده بالشت روی تخت رو برداشتم و به محض اینکه با لبخند به سمتم برگشت به سمت صورتش با قدرت پرتاب کردم. بالشت قشنگ خورد وسط صورتش و باعث شد آخش در بیاد. نیشم تا بناگوشم باز شد و ایول بلندی به این نشونه‌گیریم گفتم. همون‌طور که دماغش رو با دو دست گرفته بود و خم شده بود گفت:
    - مگه مرض داری روانی؟
    - برای چی اومدی؟‌ هان؟
    - بده می‌خوام تو این بی‌شوهری از ترشیدگی درت بیارم؟
    جعبه‌ی دستمال کاغذی رو که تنها وسیله‌ی کنار دستم بود برداشتم و به سمتش پرت کردم؛ اما این بار سریع جاخالی داد و جعبه به دیوار خورد.
    - این عادتت رو باید ترک کنی‌ ها! امروز جعبه‌ی دستمال و بالشت پرت می‌کنی فردا لابد می‌خوای ماهیتابه و این‌ها برام پرت کنی.
    لبخند حرصی زدم و گفتم:
    - نه عزیزم، فردا پس‌فردا برات گل پرت می‌کنم.
    خنده‌ش که برگشت ادامه دادم:
    - البته با گلدونش.
    نشست روی صندلی و جدی گفت:
    - بشین می‌خوام حرف بزنم.
    برخلاف اینکه دوست داشتم لج کنم و نشینم، به حرفش گوش کردم و روی تخت نشستم.
    - حوصله‌ی مقدمه و این‌ها رو ندارم، از من بدت میاد؟
    - نه.
    - خب، جای امیدواریه. حالا مشکلت چیه؟
    - مشکل من اونیه که اون روز باهاش درگیر شدی، مشکل من بچه‌ای که الان تو اون یکی‌ اتاق خوابه، مشکل من گذشته‌ی گند و تلخمه.
    - فقط چون قبلاً یک‌بار با شکست مواجه شدی دیگه نباید تلاش کنی زندگی کنی؟
    - من الانم دارم زندگی می‌کنم.
    - این‌طوری؟
    - من یک‌بار از فرشید ضربه خوردم، دیگه نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم.
    - حالا چون یک نفر بد بوده بقیه هم همین‌طوری هستن؟
    - آدم بد وجود نداره، آدم خوب هم وجود نداره، آدم‌ها طبق شرایط و منافعشون خوب یا بد می‌شن.
    - بعضی‌ها تو زندگیِ آدم به هر نحوی رفتنی هستن، مثل فرشید.
    کمی تو جاش جابه‌جا شد و با خنده گفت:
    - اگه قرار بود همه آدم‌هایی که میان تو زندگیمون، تو زندگیمون هم بمونن، از یه جایی به بعد باید گاوداری می‌زدیم.
    مثل خودش خندیدم. عصبانیتم رفته بود، دیگه آروم شده بودم. با صداش سرم رو بالا آوردم:
    - نمیگم الان جواب مثبت بده، بذار با هم بیشتر آشنا بشیم.
    - یعنی میگی نمی‌شناسمت؟
    - اگر می‌شناختیم که الان دماغم توسط تو خورد نمی‌شد.
    باز زدم زیر خنده. بیچاره حق داشت، بالشت بد خورده بود تو صورتش.
    - اگر آشنا شدیم و ازت خوشم نیومد چی؟
    ژست متفکری به خودش گرفت و گفت:
    - اون موقع می‌فهمم که خیلی بدسلیقه‌ای.
    این بار مطمئن بودم صدای خنده‌م تا بیرون‌ اتاق هم رفته. شاید حق با اون بود، شاید یه فرصت کوچیک برای شناختنش لازم بود. شاید نباید پای گذشته‌م رو به این ماجرا باز می‌کردم.
    ***
    یاسی
    فنجون‌های سفیدرنگ رو آروم پر کردم. تمام دقتم رو به کار گرفتم تا لکه‌ای روی سینی نریزه؛ اما درست لحظه‌ی آخر چند قطره چای روی سینی نقره‌ای‌رنگ چکید. پوفی کشیدم و با دستمال پاکش کردم. سینی رو برداشتم و با لبخند به سمت سالن رفتم. صدای گوینده‌ی خبر که داشت وضعیت نابه‌سامان کشور‌های دیگه رو گزارش می‌کرد تو خونه پیچیده بود. همون‌طور به سمتش می‌رفتم با خنده گفتم:
    - آره دیگه اون‌ها تو بدبختی و بیچارگی، ما هم تو صلح و صفا. گوشامونم که درازه.
    خندید و فنجون رو از تو سینی برداشت و با لبخند مهربونی گفت:
    - زحمت کشیدی عزیزم.
    - کاش شادی هم می‌آوردید.
    - انگار امتحان داشت، موند بخونه.
    فنجون رو از لبش فاصله داد و با محبت گفت:
    - از وقتی که باهاش صمیمی‌تر شدین از قبل بهتر شده حالش.
    نگاهی به ساعت‌ انداختم و با لبخند تشکر کردم. دیگه الان‌ها باید می‌رسید.
    - آقاشاهرخ خوب هستن؟
    - اون هم خوبه شکر خدا، دیروز دیگه بچه‌م رفت سرکار.
    - نفهمیدید کار کی بود؟
    - نه والله، از خدا بی‌خبر‌ها زدن و در رفتن.
    - شکـ...
    با صدای زنگ خونه حرفم نیمه موند. سمیراخانم فوری چادرش رو سر کرد. بلند شدم و با لبخند گفتم:
    - احتمالاً پدرمه. بفرمایید تو رو خدا.
    به سمت در رفتم و با لبخند در رو باز کردم و با قیافه‌ی شاد بابا مواجه شدم.
    - به‌به یاسمن‌خانم کم‌پیدا. مهمون داریم؟
    - سلام، خوش اومدی. بله، مادر همون شاگردمه که گفتم.
    یقه‌ش رو صاف کرد و کفش‌هاش رو در آورد. با یه یالله وارد خونه شد. سمیراخانم که چادرش رو پوشیده بود برگشت تا سلام بده؛ اما تو یک لحظه هر دو سکوت کردن. نفسم حبس شد، دعادعا می‌کردم که حرف بزنن. چیزی بگن تا دلم آروم بگیره؛ اما همچنان سکوت کرده بودن و با حیرت به هم زل زده بودن. بعد از چند دقیقه سمیراخانم به خودش اومد و درحالی که کیفش رو بر می‌داشت با یه ببخشید مزاحم شدم به سمت در رفت. با تعجب دنبالش رفتم و صداش کردم؛ اما جوابی نگرفتم. برگشتم سمت بابا. پرسشی نگاهش کردم. اون‌قدر تو فکر بود که حتی نگاهمم نکرد.
    - چی شد؟
    انگار که با صدای من به خودش اومده باشه سری تکون داد و به سمت‌ اتاقش رفت. با قفل‌شدن در‌ اتاق فهمیدم که نباید مزاحمش بشم؛ اما پس من چی؟ جواب سؤال‌هایی که تو ذهنم چرخ می‌زنن چی؟ نگرانی‌هام و دلشوره‌هام رو کی می‌خواد جواب بده؟ تو این فکر‌ها بودم که گوشیم شروع به زنگ‌خوردن کرد. با دیدن اسم مهراب لبخندی روی لبم نشست و یک لحظه همه‌ی اتفاقات رو فراموش کردم. تماس رو برقرار کردم و با ناز گفتم:
    - الو؟
    - سلام بر بانو یاسمن.
    - علیک سلام.
    جدی اما با ناز گفتم:
    - فرمایش؟
    - اوه‌اوه خانم‌ بداخلاق!
    - کارت رو بگو، کلی کار سرم ریخته.
    - عرضم به حضور خانم‌بداخلاق که امکانش نیست شما کارهاتون رو کنسل کنید؟
    در حالی که نیشم تا بناگوشم باز شده بود روی مبل نشستم و گفتم:
    - اون‌وقت به چه دلیل؟
    - اگر افتخار بدید شام رو در خدمتتون باشیم.
    با اینکه داشتم از ذوق پس می‌افتادم؛ اما جدی گفتم:
    - اوم، اگر وقت کنم. فعلاً.
    این رو گفتم و بدون اینکه صبر کنم تا خداحافظی کنه قطع کردم. لبخند شیطانی زدم. اینم از شادیِ امروز.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    انگار همه‌ی‌ اتفاقاتی رو که تو چند دقیقه پیش افتاده بود فراموش کرده بودم. بی‌توجه به بشقاب میوه و فنجون‌های روی میز به سمت‌ اتاق رفتم تا دوش بگیرم. غروب بود و دیگه چیزی تا شب نمونده بود. حولم رو برداشتم که صدای آیدا تو گوشم زنگ زد:
    - باید از خودت خجالت بکشی!
    حوله رو پایین آوردم و با اضطراب تو آینه به خودم نگاه کردم. اگر حق با اون باشه چی؟ اگر یه وقتی پشیمون بشم چی؟ فاطمه رفیقمه، چطور می‌تونم این کار رو کنم. نمی‌دونم صدا از کجا اومد که تو گوشم زمزمه کرد: «مهراب فاطمه رو نمی‌خواد، چه تو باهاش باشی چه نباشی. پس فرقی به حال اون نمی‌کنه.»
    همین جمله کافی بود تا دوباره لبخندم برگرده و همه عذاب‌وجدان‌ها پر بزنه. یه دوش ده دقیقه‌ای گرفتم و بیرون اومدم. همون‌طور که با حوله موهام رو خشک می‌کردم گوشیم رو روشن کردم. دوتا اس‌ام‌اس از مهراب داشتم. اولی رو باز کردم: «قطع‌کردن بدون خداحافظی کار یه خانم زیبا و متشخص نیست‌ ها!» خندیدم و دومی رو باز کردم: «ساعت هفت جلوی در خونه‌تونم». با لبخند به ساعت نگاه کردم، با دیدن عقربه‌هایی که هر لحظه به هفت نزدیک می‌شدن مثل فنر از جا پریدم. وقت صاف‌کاری و نقاشی صورتم رو نداشتم؛ بنابراین به یه کرم و رژ بسنده کردم. مانتوی قرمزرنگ رو که فقط در مواقع خاص تنم می‌کردم رو پوشیدم. شلوارلی رو با زور و ضرب پام کردم و شال سفیدرنگ رو شل روی سرم رها کردم. خداروشکر می‌کردم که بابا تو‌ اتاقشه؛ وگرنه باید دو ساعت برای تیپم جواب پس می‌دادم. در سالن رو آروم بستم و وارد آسانسور شدم. موسیقی آرومی پخش می‌شد؛ اما من مضطربانه نوک کفشم رو به زمین می‌زدم. دوست نداشتم دیر کنم، همیشه از کسایی که تاخیر داشتن بدم می‌اومد. به محض بازشدن در آسانسور بی‌توجه به سرایدار که با چشم‌های گردشده نگاهم می‌کردم خودم رو به سمت در خروجی‌ انداختم و فوراً بازش کردم. به محض بازشدن در ماشین مهراب جلوی در ترمز کرد. ایولی به این سرعت عملم گفتم و برعکس چند لحظه قبل با آرامش در رو بستم. با تمام کلاسی که بلند بودم به سمت ماشین قدم برداشتم. کفش‌هام بدجوری بودن و هر لحظه احتمال سقوطم بیشتر می‌شد. بالاخره با هزار بدبختی خودم رو به ماشین رسوندم و نشستم.
    - علیک سلام.
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    - سلام، به‌زور کارام رو تنظیم کردم.
    همون‌طور که ماشین رو به راه می‌انداخت، گفت:
    - ازتون سپاسگزارم.
    - خب، مقصد کجاست؟
    - یه رستوران عالی و دنج.
    لبخندی زدم و به بیرون خیره شدم. خوب می‌دونست که یکی از لـ*ـذت‌های من غذاخوردنه. نیم‌ساعت بعد جلوی رستوران بودیم. بزرگ و شیک بود. پیاده شدیم و به سمت رستوران رفتیم. سر یکی از میز‌ها که گوشه‌ی رستوران بود نشستم. درکمال تعجب دیدم مهراب قصد نشستن نداره.
    - من برم دست‌‌هام رو یه آب بزنم و برگردم.
    سری به معنای باشه تکون دادم و به فضای رستوران خیره شدم. پر بود از تابلو‌های قیمتی و زیبا. درحال دیدزدن تابلو‌ها و نقش و نگار‌هاشون بودم که یکی از پیش‌خدمت‌ها با سبدگلی به سمتم اومد.
    - شما یاسمن‌خانم هستید؟
    - بله، چطور مگه؟
    سبد گل رو به سمتم گرفت و گفت:
    - این برای شماست.
    با اینکه شدیداً تعجب کرده بودم؛ اما لبخندی زدم و گفتم:
    - این سبد رو همون آقایی که باهاش اومدم دادش؟
    درحالی که به سمت آشپزخونه‌ی رستوران می‌رفت، گفت:
    - خیر، یه خانمی دادن.
    لبخندم جمع شد. یه خانم؟ کدوم زنی ممکن بود برام یه سبد گل بفرسته؟ سریع بدون توجه به خراب‌شدن گل‌ها دست بردم داخل سبد تا ببینم کارتی چیزی داخلش هست یا نه. داشتم ناامید می‌شدم که دستم با چیزی مثل مقوا برخورد کرد. فوری کشیدمش بیرون. یه پاکت بود، با نوشته «مخصوص یاسمن‌خانم». آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و در پاکت رو باز کردم. داخلش تعدادی عکس بود. چشمم که به اولین عکس افتاد نفسم رفت. یه دختر بود، یه دختر با موهای مشکی، با چشم‌هایی مشکی. می‌شناختمش، خودم بودم؛ اما تنها نبودم. کنار یک نفر، کسی که سال‌ها بود فراموشش کرده بودم. تی‌شرت سفیدرنگ، خودم براش خریده بودم، برای تولدش. هنوز یادمه، هنوز جنس تی‌شرت و نوشته‌های روش یادمه. عکس‌های بعدی رو نگاه کردم. تو همه‌ش بود. زل زده بود به دوربین، انگار می‌خواست با چشم‌هاش بهم یادآوری کنه. گذشته رو، همه‌ی اتفاقاتی رو که چالشون کردم می‌خواست از زیر خاک بیرون بیاره.
    ***
    متین
    آخرین نگاه رو توی آینه بغـ*ـل‌ انداختم، همه‌چیز خوب بود. این دهمین بار بود که خودم رو چک می‌کردم. با صدای بازشدن در ماشین به خودم اومدم. بدون سلام، با اخم و جدیت نشست. مشخص بود سعی داره با تمام قدرت اخم کنه. با خنده گفتم:
    - علیک سلام.
    فقط سری تکون داد و به بیرون زل زد. داشتم از شدت خنده منفجر می‌شدم؛ اما می‌دونستم ذره‌ای خنده مساوی با کوبیده‌شدن کیفش به دماغمه. بی‌حرف ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. نگاهی زیر چشمی به تیپش‌ انداختم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا نفهمه دارم از خنده منفجر میشم. درشت شبیه نیمرو شده بود؛ تیپ زرد و سفید. یه‌کم که گذشت گفتم:
    - نمی‌خوای شروع کنی؟
    با چشم‌های گردشده گفت:
    - چی رو؟
    لبخندی مرموز زدم و بی‌توجه به عواقب حرفم گفتم:
    - جیغ و دادت و...
    هنوز حرفم کامل نشده بود که جیغش به هوا رفت. به محض اینکه دستش به سمت کیفش رفت سریع دستم رو جلوی صورتم گرفتم تا ضربات کیفش رو دفع کنم. بین جیغ‌جیغ‌کردن‌هاش می‌گفت:
    - عوضی، روانی، دروغگو، دروغگوی روانی!
    با خنده گفتم:
    - عزیزم انتخاب کن، عوضی یا روانی؟ یا دروغگوی روانی؟
    با این حرفم انگار حرصش بیشتر شد؛ چون شدت جیغ و دادش بیشتر شد. یاد چند شب پیش افتادم، شب خواستگاری...
    ***
    با آیدا از‌ اتاق خارج شدیم. از اینکه تونسته بودم راضیش کنم خوشحال بودم؛ اما از نقشه‌ی شومی که تو سرم بود لبخندم هر لحظه کشیده‌تر می‌شد. آیدا جلوتر از من می‌رفت و من تقریباً وسط راهرو بودم که نگاهم به در نیمه‌باز یکی از‌ اتاق‌ها افتاد. پسر کوچیکی از لای در بهم زل زده بود. ایستادم و با لبخند به در نیمه‌باز نگاه کردم. پسر بانمک و خوشگلی بود. مطمئن بودم که پسر آیداست. به محض اینکه لبخندم رو دید، اخم غلیظی کرد و در رو محکم به هم کوبید. ابروهام بالا پرید. مثل اینکه می‌خواست از الان اعلام جنگ کنه. با صدای آیدا به خودم اومدم:
    - پس چرا وایسادی؟
    سری به معنای هیچی تکون دادم و دوتایی وارد سالن شدیم. با ورودمون همه‌ی سرها به سمتمون برگشت. هردو با لبخند ساکت نشستیم سرجاهامون. ثمین که نمی‌تونست یه لحظه دندون رو جیـ*ـگر بذاره گفت:
    - شیرینی بخوریم یا گشنه بمونیم؟
    با این حرفش همه جز خانم به اصطلاح مادر خندیدن. نمی‌خواستم شبم خراب بشه؛ برای همین حتی یک نگاه هم بهش ننداختم. همه منتظر نتیجه بودن. آیدا با صدایی محکم، اما مؤدب شروع به صحبت کرد:
    - ما با هم حرف‌هامون رو زدیم، راستش ما...
    قبل از اینکه حرفش رو با جمله‌ی «می‌خوایم بیشتر باهم آشنا بشیم» تموم کنه، سریع پریدم تو حرفش و گفتم:
    - هردومون راضی هستیم و به نظرمون بهتره زودتر کارها رو انجام بدیم.
    با این حرفم چشم‌های آیدا گرد شد و با دهن باز بهم نگاه کرد. قبل از اینکه بخواد اعتراضی کنه صدای دست‌زدن بلند شد. با لبخند شیطنت‌آمیزی بهش نگاه کردم و زمزمه کردم:
    - اینم تلافی اون بالشتی که زدی تو صورتم.
    ساییده‌شدن دندون‌هاش رو روی هم دیدم و بیشتر از نقشه‌م خوشم اومد. حالا جای من و اون عوض شده بود. الان دیگه من شده بودم بچگی آیدا و اون شده بود جای من. وقت تلافی اون کرم‌ریختن‌هاش بود. تو یک لحظه نگاهم به بابا افتاد که با لبخند مرموز و کمی سرزنش نگاهم می‌کرد. مطمئن بودم که فهمیده چه غلطی کردم. لبخند شرمنده‌ای زدم که سری به نشونه‌ی تأسف تکون داد. کل شب با اخم‌ها و تهدید‌های زیرزیرکی آیدا گذشت.
    ***
    انگار خسته شده بود؛ چون دیگه جیغ نمی‌زد و به صندلی تکیه داده بود و اخم کرده بود. هنوز دستم از ضربه‌های کیفش درد می‌کرد؛ اما باز کرم درونم شروع به فعالیت کرد چون گفتم:
    - خودت هم همچین بی‌میل نبودی‌ ها.

    - ببخشید؟!
    در حالی که جلوی پارک می‌ایستادم، با لبخند مرموزی گفتم:
    - می‌تونستی خیلی راحت منکرش بشی و بگی نه. چرا منکر نشدی؟
    دهن باز کرد که چیزی بگه؛ اما انگار حرفی برای گفتن نداشت. زده بودم به هدف، مطمئن بودم که جوابی برای این سؤال نداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    برگشتم سمتش و گفتم:
    - خب؟ جواب من چی شد؟
    من‌ومنی کرد و بعد چند لحظه با قیافه‌ی حق به جانبی گفت:
    - می‌خواستم کنف نشی بدبخت.
    این رو گفت و فوری از ماشین پیاده شد. لبخندی زدم، از جواب کم نمیاره. پیاده شدم و ماشین رو قفل کردم. روی یکی از نیمکت‌ها دست‌به‌سـ*ـینه نشسته بود و به روبه‌روش زل زده بود؛ اما از همین فاصله هم می‌تونستم نگاه‌های زیرچشمیش رو تشخیص بدم. مثل اینکه امروز فقط می‌خواست بخندونتم. نشستم و بی‌مقدمه پرسیدم:
    - چه خبر از رادمان؟
    انگار همه‌ی عصبانیتش پر کشید و جاش رو به غم داد. درحالی که با بند کیفش ور می‌رفت گفت:
    - از اون شب یک کلمه هم باهام صحبت نکرده.
    - می‌خوای باهاش صحبت کنم؟
    با نیشخندی گفت:
    - جواب من رو نمیده، حالا تو می‌خوای به حرفش بیاری؟
    از حرف مسخره‌ای که زده بودم خنده‌م گرفت. سکوت بینمون بدجور آزاردهنده بود. صاف نشستم و با تمام توانم سعی کردم که بی‌خیال و شاد به نظر بیام.
    - نظرت چیه یه بستنی بزنیم تو رگ؟
    بی‌حوصله چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
    - تو این سرما کدوم خری بستنی می‌خوره؟
    نیشم بسته شد. قشنگ با یک حرف ضربه فنیم کرد. خودم رو نباختم و با هیجان گفتم:
    - یه رستوران عالی می‌شناسم...
    پرید تو حرفم و بی‌حوصله‌تر از قبل گفت:
    - ناهار خوردم، سیرم.
    پوفی کشیدم، امروز از روی دنده‌ی لج بلند شده بود و فقط می‌خواست ضدحال بزنه. آخرین توانم رو به کار گرفتم و گفتم:
    - نظرت چیه...
    قبل از اینکه حرفم رو کامل کنم پرید تو حرفم و باکلافگی گفت:
    - نظرت چیه یه چیز گرم مثل چایی بگیری؟
    دهنم باز موند، چرا به فکر خودم نرسید؟ لبخند خجولی زدم و بلند شدم تا از دکه‌ی تو پارک چایی بگیرم. لحظه‌ی آخر صداش رو شنیدم که گفت:
    - انگار تا حالا با دختری بیرون نرفته، پسره‌ی عصر حجری.
    هر موقع دیگه‌ای بود جوابش رو می‌دادم؛ اما امروز رو باید تحمل می‌کردم؛ چون کوچک‌ترین جوابی باعث می‌شد که بلند بشه و بره. دم دکه ایستادم و منتظر شدم تا مغازه‌دار چای‌های کیسه‌ای رو از جعبه دربیاره. رو چه حسابی بهم گفت عصر حجری؟ دختره غرغروی نچسب. صدای توی سرم با تمسخر گفت: «همین رو جلوش بگو.»
    تا خواستم جوابی رو برای صدا پیدا کنم، نگاهم به سمت نیمکتی که آیدا روش نشسته بود افتاد. لیوان آب جوش از دستم افتاد و چند قطره روی پاچه‌ی شلوارم ریخت. بی‌توجه به لیوان و صداکردن‌های مغازه‌دار با اخم‌هایی درهم به سمت آیدا رفتم که با هول و ولا داشت با مردی صحبت می‌کرد. یه پسر قدبلند، با چشم‌هایی که از عصبانیت قرمز شده بود. خوب می‌شناختمش، فرشید عوضی بود. نزدیک‌تر که شدم صدای آیدا رو شنیدم:
    - فرشید دست از سرم بردار، تا متین نیـ...
    نگاهش که به من افتاد حرفش رو خورد و با ترس به فرشید نگاه کرد.
    - اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    برگشت سمتم. فکش قفل شده بود و چشم‌هاش کاسه‌ی خون بود. از چشم‌هاش تونستم بفهمم که تو حال خودش نیست.
    - کارت به جایی رسیده که میای خواستگاری زن من بچه سوسول؟
    پوزخندی زدم و بی‌توجه به علامت‌دادن‌های آیدا مبنی بر اینکه آروم باشم، گفتم:
    - زن تو؟
    قهقهه‌ای زدم و با تمسخر گفتم:
    - چرا نمیری ازم شکایت کنی؟ مگه نمیگی آیدا زنته؟ پس برو ازم شکایت کن.
    - فرشید، برو خواهش می‌کنم.
    بی‌توجه به صدای لرزون آیدا به سمتم اومد و...

    ***
    فاطمه
    از سوپرمارکت بیرون زدم و با تمام سرعت به سمت خونه به راه افتادم. دلم نمی‌خواست وقتی می‌رسه خونه نباشم. ‌ای کاش به حرف محمد گوش داده بودم و می‌گفتم جنس‌ها رو با پیک بفرستن. به محض اینکه وارد کوچه‌مون شدم آیدا رو دیدم که از ماشین پیاده می‌شد. ایولی به این سرعت عملم گفتم و به سمتش رفتم. نگاهم به راننده ماشین افتاد. چشم‌هام رو ریز کردم و با دقت نگاه کردم. چشم‌هام گرد شد. از اینکه می‌دیدم متین هستش تعجب نکردم. با دیدن بادمجون دور چشمش از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم. آیدا چیزی گفت و متین سری تکون داد و رفت. سلامی دادم که برگشت متوجه‌م شد.
    - به‌به سلام رفیق عزیز.
    نگاهی به پلاستیک پر از خوراکی‌ انداخت و سوتی کشید.
    - چه خبره؟
    بی‌توجه به خوشمزه‌گری‌هاش با دهن باز گفتم:
    - اون متین بود؟
    - آره، سلام رسوند گفت بگم...
    پریدم تو حرفش:
    - چرا اون شکلی شده بود؟
    خندید و به چشمش اشاره کرد:
    - اگه منظورت بادمجون دور چشمشه که ماجرا داره. فعلاً دارم از سرما یخ می‌زنم باز کن بریم تو.
    از بی‌فکریِ خودم که جلوی در نگهش داشته بودم حرصم گرفت. در رو باز کردم و تعارفش کردم.
    همون‌طور که مانتوم رو در می‌آوردم به آیدا که روی تخت لم داده بود نگاه کردم و گفتم:
    - چرا رادی رو نیاوردی؟
    - رادی فعلاً کز کرده گوشه‌ی اتاقش جواب هم نمیده.
    نشستم روی تخت و با خنده درحالی که چیپس رو باز می‌کردم گفتم:
    - جون من؟ فداش بشم من، غیرتی شده بچه‌م.
    درحالی که صاف می‌نشت گفت:
    - من که می‌دونم زیر سر این فرشید الاغه، همه‌ی آتیش‌ها از گور این یارو بلند میشه.
    - وایسا ببینم، داشت موضوع اصلی یادم می‌رفت. تعریف کن ببینم، چشم آقاداماد چی شده بود؟ نکنه آق داداش‌ها زدن ناکارش کردن.
    - نه بابا. داداش‌های من به این مظلومی. کار جناب...
    با هیجان داد کشیدم:
    - فرشید!
    خندید و همون‌طور که چیپس رو تو ماست می‌زد، گفت:
    - همیچین میگی فرشید انگار گل فوتباله، آره جناب فرشید.
    درحالی که کف دست‌هام رو محکم به هم می‌زدم گفتم:
    - کوفتت بشه. مهدی، فرشید، متین...
    - اون‌وقت چرا کوفتم بشه؟
    - ریخت و قیافه نداری اون‌وقت این همه عاشق‌پیشه داری. اون‌وقت من که این‌قدر خوشگلم یه عشق داشتم که اون هم یاسی قاپش زد.
    وقتی دیدم جوابی نمیده سرم رو بالا آوردم و دیدم با دهن باز بهم زل زده. خنده‌م گرفت، لابد انتظار نداشته که این‌قدر راحت از یاسی و مهراب بگم. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
    - کجا سیر می‌کنی؟
    - هیچی، فقط یه‌کم تعجب کردم.
    - لابد به‌خاطر مهراب، نه؟
    سری به نشونه‌ی تأیید تکون داد. درحالی که بی‌خیال لم می‌دادم گفتم:
    - گور باباش، مرتیکه‌ی میمون.
    با دیدن حالتش بعد از گفتن این حرف پقی زدم زیر خنده.
    - تو بیماری. یه شب مثل زنجیره‌ای‌ها خودت رو می‌کوبی به در و دیوار که مهراب دوست نداره یه روزم برمی‌گردی میگی مرتیکه‌ی میمون. ببینم نکنه پای کسه دیگه‌ای درمیونه؟
    لبخند خجولی زدم. یک لحظه انگار آب سردی رو روم خالی کردن. بد‌ترین وقت برای اینکه بفهمه الان بود.
    - نه، چه حرف‌ها می‌زنی‌ها.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    نگاه مشکوکی بهم‌ انداخت. تمام سعیم رو کردم که چیزی رو بروز ندم. آیدا از بچگی تیز بود و مسلماً فهمیده بود که هول شدم.
    - تو چشم‌هام نگاه کن ببینم.
    به زور نگاهم رو بالا آوردم و تو چشم‌هاش زل زدم. دیدم نمی‌خواد بی‌خیال بشه سریع چشم‌هام رو لوچ کردم که از خنده ترکید. نفسی از سر آسودگی کشیدم. معلوم بود باور نکرده که چیزی نیست؛ اما بی‌خیال موضوع شده.
    - از یاسی خبری نداری؟
    - نه از اون روز که از خونه‌ش شوتم کرد بیرون خبری ندارم.
    - می‌خوای دعوتش کنی؟
    - کجا؟
    - عروسیت دیگه.
    خندید و درحالی که تو آینه جیبیش به خودش نگاه می‌کرد گفت:
    - اوهوع، دلت خوشه‌ ها! عروسی!
    لب‌ولوچه‌م آویزون شد. با صدای اعتراض‌آمیزی گفتم:
    - یعنی چی؟ یعنی نمی‌خواید عروسی بگیرید؟
    - نه بابا. عروسی چی؟ کشک چی؟ پشم چی؟
    -‌ ای بابا من دلم عروسی می‌خواد.
    - دخترجون من با یه بچه بردارم عروسی بگیرم؟
    - خب چه اشکالی داره؟ من هزارنفر رو دیدم که بچه دارن بازم عروسی می‌گیرن.
    - همین‌طوریش کلی پشتم حرفه، حوصله‌ی نگاه‌های فامیل رو ندارم. یه جشن کوچیک خودمونی قراره بگیریم.
    خواستم جوابش رو بدم که صدای گوشیم بلند شد. همون‌طور که حرف می‌زدم از جلوی آینه برش داشتم:
    - من رو که دعوت می‌کنی؟
    - بله، جشن بدون شما صفا نداره.
    یه ماچ آبدار از لپش کردم که صورتش تو هم جمع شد. همون‌طور که بقایای ماچ رو پاک می‌کرد گفت:
    - حتماً باید تف‌مالیم کنی؟
    همون‌جور که پیام رو باز می‌کردم با نیش باز گفتم:
    - کیفش به همینه دیگه.
    اما با دیدن فرستنده فوری لبخندم از بین رفت. نگاهی به آیدا که مشغول تاکردن شالش بود‌ انداختم. سعی کردم بدون ضایع‌بازی پیام رو بخونم.
    «خانم کم‌پیدا برای یک ساعت دیگه آماده‌ای؟»
    لبم رو گاز گرفتم و چشم‌هام رو با کلافگی بستم. اصلاً به یاد قرار نبودم. خواستم جواب بدم که صدای آیدا بلند شد:
    - چه خبر از مهدی؟
    - هیچی سرش تو کار خودشه.
    - راستش یه دختر خیلی خانم براش سراغ دارم.
    - کی هست؟
    بدون توجه به تعریف‌هاش از دخترِِ شروع به نوشتن کردم:
    «شرمنده تو رو خدا، الان یادم افتاد نمی‌تونم بیام.»
    انگشتم رو به زور روی فرستادن گذاشتم. می‌دونستم که ناراحت میشه. به حواس‌پرتیم لعنت فرستادم.
    - هوی کجایی؟
    - چی؟ چی گفتی؟
    - گفتم نظرت چیه؟
    اصلاً حرف‌هاش رو نشنیده بودم که بدونم دخترِ چطوریه؛ ولی برای جلوگیری از هرگونه تابلوشدن سریع گفتم:
    - خوبه، عالیه.
    دست به‌کمر و حق به‌جانب روبه‌روم ایستاد و گفت:
    - یکی از خصوصیاتی که ازش گفتم رو نام ببر ببینم.
    آب دهنم رو به زحمت قورت دادم. داشت مچ‌گیری می‌کرد. تا خواستم اعتراف کنم صدای زنگ گوشیش بلند شد. نفسی از سر آسودگی کشیدم و فوری پیامی رو که تازه اومده بود باز کردم:
    «برای چی؟ چیزی شده؟»
    آخرین پیام رو براش نوشتم و فوری گوشیم رو خاموش کردم.
    «چون خواهرت اینجاست.»
    *️**
    آیدا
    از شدت استرس با نوک کفشم روی زمین ضرب گرفته بودم. ده بار یک مسیر رو طی کرده بودم. نه منتظر بودم و نه هدفی داشتم. فقط راه می‌رفتم. نمی‌دونستم کاری که کردم درست بوده یا نه. اون لحظه انگار مغزم قفل شد و مثل یه ربات عمل کردم. پارک خلوت بود و گـه‌گاهی بچه یا بزرگسالی رد می‌شد. چندباری از طرف چندتا جوون به‌خاطر تیپم تیکه شنیدم؛ اما اون‌قدر استرس داشتم که به حرف‌هاشون توجه نکنم. با صدای زنگ گوشیم دست از راه رفتم برداشتم. با ترس به گوشی زل زدم، گوشی برام شده بود یه هیولا. بعد از یک دقیقه قطع شد. نفسی از سر آسودگی کشیدم که هنوز به آخر نرسیده گوشیم دوباره شروع به زنگ‌زدن کرد. به‌ناچار دست بردم و برش داشتم. دعادعا می‌کردم که کسی که فکر می‌کردم نباشه؛ اما از اونجایی که وقتی خدا داشت شانس رو تقسیم می‌کرد من لالا تشریف داشتم، نگاهم به اسم متین افتاد. گوشه‌ی لبم رو با استرس می‌جویدم. چاره‌ای نداشتم، بالاخره که چی؟ باید جواب می‌دادم. دست بردم و تماس رو برقرار کردم. به محض برقراری تماس صداش تو گوشی پیچید:
    - الو؟ آیدا؟
    - سلام.
    - سلام و...
    پوفی کشید و ادامه نداد. صداش عصبی بود؛ اما نه درحدی که بخواد داد بزنه. شاید خودش رو کنترل می‌کرد.
    - کجایی تو؟
    - تو پارکم.
    - آخه دختره‌ی خل‌وچل کی روز عقدش پا میشه میره پارک؟ الان همه تو محضر منتظر ما هستن اون‌وقت تو...
    پریدم تو حرفش و با صدای بلند و چشم‌های گشاد شده گفتم:
    - من نمیام.
    - تو این دو هفته این هزارمین باره که منصرف شدی.
    - این دفعه تصمیمم جدیه. نمی‌خوام ازدواج کنم.
    صدای خنده‌ی آرومش رو شنیدم:
    - زن نگرفتیم نگرفتیم، آخرشم که گرفتیم یه خل‌وچلش و گرفتیم. کدوم پارکی؟
    - نمیگم.
    - آیدا!
    - نمی‌خوام بگم پارک کوکب هستم.
    صدای شلیک خنده‌ش که بلند شد فهمیدم جای خودم رو لو دادم. با کلافگی داد زدم:
    - مرض، نخند!
    بین خنده‌ش بریده‌بریده گفت:
    - دارم میام دنبالت خل‌وچل.
    تا خواستم مخالفت کنم قطع کرد. به گوشی دهن‌کجی کردم و گفتم:
    - خل‌وچل اون ننته.
    گوشه‌ی لبم کج شد. باز یاد اون عفریته افتادم. روی نیمکت نشستم و ذهنم رفت سمت هفته پیش.

    ***
    یک هفته قبل
    - متین، کجا موندی پس؟
    درحالی که از سرویس بهداشتی رستوران بیرون می‌زد، گفت:
    - چته؟ حالا چرا عجله داری؟
    دهن کجی کردم و با پوزخند گفتم:
    - چون مادر گرامیتون فرمودن باید سر ساعت ده شب خونه‌تون باشی.
    زیرلب غرغر کردم:
    - قدیما دخترها باید سر ساعت می‌رفتن. زمونه عوض شده.
    خنده‌ای کرد و درحالی که سوئیچ رو از جیبش درمی‌آورد‌، گفت:
    - اون رو ولش کن بابا، کی به حرف اون اهمیت میده.
    با تعجب بهش نگاه کردم. انتظار چنین حرفی رو ازش نداشتم.
    - حالا من یه چیزی گفتم، مثلاً مامانته‌ ها.
    با انزجار گفت:
    - اون که مادرم نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ایستادم و با دهن باز بهش نگاه کردم:
    - یعنی... یعنی تو سر راهی هستی؟!
    نگاه تأسف‌باری بهم‌ انداخت و گفت:
    - منظورم اینه که مادر واقعیم نیست، زن بابامه.
    با صدای بلند گفتم:

    - چی؟!
    - آروم همه فهمیدن.
    - بابات سر مامانت...
    پرید تو حرفم و با خنده گفت:
    - نه مادرم فوت کرده دخترجون.
    همه‌ی تعجبم با این حرفش از بین رفت و جاش رو به ناراحتی داد. پس بگو چرا زنِ جوون‌تر از کسی بود که قبلاً دیدم، چون اصلاً سمیراخانم نبود.
    - خدابیامرزتشون، ببخشید نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
    - می‌خواستم زودتر بهت بگم.
    همون‌طور که از چندتا پله‌‌ی جلوی رومون پایین می‌رفت با خنده گفت:
    - امیدوارم که نظرت رو راجع به سردارجونت عوض نکنی.
    من که هنوز نفهمیده بودم منظورش چیه با تعجب گفتم:
    - برای چی باید نظرم رو عوض کنم؟
    با شیطنت گفت:
    - اینکه دوباره زن گرفته!
    تازه فهمیدم منظورش چیه. حق به جانب گفتم:
    - حق داشته، نباید تنها بمونه که.
    با تموم‌شدن حرفم از حرکت ایستاد و با یه نگاه بدجنس براندازم کرد.
    - چیه؟
    - حق داره دیگه نه؟
    - آره خب چرا بایـ...
    هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که فهمیدم منظورش چیه. با عصبانیت درحالی که یقه‌ش رو می‌گرفتم گفتم:
    - تو بعد از مرگ من زن بگیر ببین چه بلایی به سرت میارم!
    این رو گفتم و با عصبانیت به سمت ماشین به راه افتادم. صدای خندونش رو از پشت سرم شنیدم:
    - تا چند لحظه پیش که داشتی می‌گفتی حق داره زن بگیره و...
    برگشتم و با چشم‌های ریزشده گفتم:
    - نه مثل اینکه خیلی علاقه داری بمیرم بری زن بگیری.
    سرش رو‌ انداخت پایین و با لحن ناراحتی گفت:
    - اگه بمیری...
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و با لبخند بهش خیره شدم تا حرفش رو کامل کنه؛ اما درست لحظه‌ای که احساساتی شده بودم نیشش باز شد و حرفش رو کامل کرد:
    - تا چهلمت صبر می‌کنم بعد زن می‌گیرم.
    جیغی کشیدم و‌ انداختم دنبالش.

    ***
    حال
    با یادآوردی اون شب ناخودآگاه زدم زیر خنده. چقدر اون شب اذیتم کرد. با صدای طلبکار متین از جام پریدم:
    - فرار که می‌کنی، آبرومون رو که می‌بری، حالا هم نشستی تو پارک هرهر می‌خندی؟
    حق به جانب گفتم:
    - خنده حق مسلم آدم‌هاست.
    نگاهی به سر و وضعم‌ انداخت و گفت:
    - آخه با این سر و وضع؟
    نگاهی به خودم‌ انداختم، ست سفید زده بودم. تا خواستم جوابش رو بدم دستم رو کشید و گفت:
    - خیلی خب نمی‌خواد باز جواب بدی، راه بیفت بریم. همین‌طوریش همه فکر می‌کنن دوتایی باهم فرار کردیم.
    بی‌حرف دنبالش به راه افتادم. می‌دونستم بخوام باز عقده‌ای‌بازی دربیارم همین‌جا با کف آسفالت یکیم می‌کنه.
    با دهن باز به دست و جیغ‌ها گوش می‌دادم. صداها برام گنگ شده بودن. یعنی تموم شد؟ چقدر زود؟ بغـ*ـل گوش متین آروم گفتم:
    - متین مطمئنی عاقد قسمتی رو جا ننداخت؟
    به‌زور بین اون همه سر و صدا صداش رو شنیدم که گفت:
    - نه‌خیر، جناب‌عالی اون‌قدر در هپروت سیر می‌کردید که متوجه نشدید.
    نگاهم رو دورتادور چرخوندم. وسط راه متوجه شدم که خودشون بی‌خبر، مثلاً خواستن سوپرایز کنن مجلس عقد رو منتقل کردن به خونه‌ی متین این‌ها. خونه‌شون رو عوض کرده بودن و اونی که تو بچگی دیده بودم نبود. یه خونه‌ی تقریبا بزرگ و شیک بود که مشخص بود به سلیقه‌ی عفریته‌ی عزیز چیده شده. مبلمان ویکتوریایی فیروزه‌ای که با فرششون ست بود به همراه تابلو‌های گرون‌قیمت و مجسمه‌های ریز و درشت باعث شده بود خونه حسابی تو چشم بیاد. حداقل می‌شد بگیم سلیقه‌ش خوب بوده. ‌ای کاش الان جای اون سمیراخانم اینجا بود! این‌طور هم من خوشحال بودم هم متین. به محض خروج عاقد صدای آهنگ تو خونه پیچید:
    - چه دلنواز اومدم؛ اما با ناز اومدم.
    شکوفه ریز اومدم؛ اما عزیز اومدم.
    آخه گفته بودی دیر نکن عاشقو دلگیر نکن.
    گفته بودی زود بیا لحظه‌ی موعود بیا.
    با خنده به اسکل‌بازی‌های ثمین، فاطمه و ماهور نگاه می‌کردم که سر انتخاب آهنگ تو سر و کله‌ی همدیگه می‌زدن. با صدای بابا به خودم اومدم. مامان با اون کت‌دامن سفیدش خوشگل‌ترین مادر دنیا شده بود. بغلم کرد و دم گوشم گفت:
    - قربون دختر گلم بشم، با شوهرت مثل آدم رفتار کنی ها.
    معترضانه اسمش رو صدا کردم که خندید. همیشه عادت داشت حالم رو بگیره. بابا درحالی که النگوی قشنگی رو دستم می‌کرد، گفت:
    - مامانت رو ول کن، خودم طرفدار دخترمم.
    با نیش باز به مامان نگاه کردم که صدای آیهان از پشت سر بابا بلند شد:
    - بله دیگه، بابا و تک‌دخترش.
    - حسادت نکن پسرجون، بالاخره تک‌دختره باید بیشتر از شماها دوستش داشته باشم.
    - دِ خب پدر من به رومون نیار حداقل.
    می‌دونستیم که این حرف‌های بابا از روی شوخی و همه‌مون و یه جور دوست داره. آیهان در حالی که بغلم می‌کرد گفت:
    - خوشبخت بشی خواهر گلم.
    همون‌طور که متین رو بغـ*ـل می‌کرد گفت:
    - توهم مثل برادرمی؛ ولی حواست به خواهر من باشه.
    آرش با لحن لوتی‌واری گفت:
    - آیهان می‌خوای الان یه گوشمالی به این پسرِِ بدیم که تا آخر یادش بمونه؟
    رو کردم سمت متین که داشت می‌خندید و گفتم:
    - حالا جرئت داری اذیتم کن.
    - یکی باید سفارش من رو به تو کنه که اذیتم نکنی.
    سردار درحالی که گردن‌بند ظریفی رو توی دستم می‌ذاشت با محبت گفت:
    - مبارکت باشه دخترم.
    متین رو بغـ*ـل کرد و چندبار زد پشتش. ثمین بغـ*ـل گوشم گفت:
    - عین این پدرها که می‌خوان آروغ بچه‌شون رو بگیرن.
    با این حرفش به طور ناگهانی از خنده منفجر شدم. همه با دیدن خنده‌م سکوت کردن. می‌دونستم دارم آبروریزی می‌کنم؛ اما نمی‌تونستم یک لحظه از شدت خنده نفس بکشم.
    - ثمین چی بهش گفتی؟
    ثمین درحالی که خودش رو به اون راه می‌زد گفت:
    - من؟ می‌چیزی گفتم زن‌داداش؟
    قبل از اینکه چیزی بگم نگاهم به زن‌بابای متین افتاد. با چنان نفرتی بهم زل زده بود که یک لحظه فکر کردم قاتل باباشم. با دیدن پوزخندش خنده‌م از بین رفت. متین که متوجه‌ی تغییر حالتم شده بود دم گوشم گفت:
    - خودت رو به‌خاطرش ناراحت نکن، اون با همه این‌طوریه.
    سری تکون دادم و سعی کردم به حرفش گوش بدم و بهش توجهی نکنم. با صدای شخصی آشنا توجهم به پشت سرم جلب شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - مبارکت باشه.
    برگشتم و نگاهی بهش‌ انداختم. یه کت و دامن دخترونه سفید‌مشکی با شال سفید تنش کرده بود. سعی کردم مثل همیشه باهاش برخورد کنم. حالا که فاطمه بدون هیچ کینه‌ای باهاش رفتار می‌کرد، من چرا باید باهاش بدرفتار می‌کردم؟
    - ممنون، خوب کردی اومدی.
    دستم رو گرفت و بی‌حرف دستبند ظریفی رو که بهش آویز قلبی آویزون بود به دستم‌ انداخت. با لبخند به دستبند نگاه کردم. بی‌حرف کشیدمش تو بغلم. درسته به دوستی چندساله‌ی خودش و فاطمه پشت کرده بود، درسته که اون روز باهام اون‌طور برخورد کرد؛ اما باز هم یاسی بود، همون دختر تپل‌مپلی که تو بچگی می‌شناختمش. خواستم حرفی بزنم که نگاهم روی آیهان زوم شد. ابروهام رو درهم کشیدم و بهش خیره شدم. حالتش عادی نبود؛ انگار که...
    - یاسی داداشم رو ببین.
    - حالا هی داداشت رو به رخ ما بکش.
    - به‌نظرت به چی زل زده؟
    با این حرفم یاسی هم برگشت و به آیهان که با لبخند داشت جایی رو نگاه می‌کرد نگاه کرد. هردو نگاهش رو تعقیب کردیم و به دختری رسیدیم با مانتوی مجلسی سفید و شال هم‌رنگش که داشت زیرچشمی به آیهان نگاه می‌کرد. با چشم‌های گردشده به هم نگاه کردیم:

    - فاطمه؟! امکان نداره. راستی تا یادم نرفته، می‌خواستم برام یه کاری کنی.
    - شما جون بخواه.
    لبخندی زد و گفت:
    - می‌تونی برام یه شماره رو ردیابی کنی؟
    ابروهام بالا پرید.
    - به‌به چشمم روشن یاسمن‌خانم هم زدن تو کارهای جنایی.
    خندید و تا خواست جوابم رو بده صدای عفریته‌خانم بلند شد:
    - ببینم دل و قلوه دادن‌هاتون همچنان ادامه داره؟
    اخمی کردم و با لحنی درست مثل لحن خودش گفتم:
    - شما فرمایشی دارید؟
    نگاهی به سردار که کنارش رسیده بود‌ انداخت و با سیاست گفت:
    - نه فدات شم، فقط به‌نظرم بهتره دیگه از دوست‌هات فاصله بگیری.
    با لبخند ادامه داد:
    - بالاخره دیگه مجرد نیستی.
    یاسی بغـ*ـل گوشم غرید:
    - مار خوش خط و خال.
    بدترین بلایی که می‌تونست سرم بیاد وجود چنین آدمی تو زندگیم بود. ‌ای کاش می‌شد همین‌جا دست‌هام رو بندازم دور گردنش و خفه‌ش کنم. آخه زن قحط بود که سردار رفته این رو گرفته؟ سری تکون دادم تا همه‌ی افکار منفی از ذهنم بیرون بره. نگاهم به رادمان افتاد. با اون کت و شلوار و موهای سیخ‌سیخیش روی صندلی دست‌به‌سـ*ـینه و اخمو نشسته بود. بی‌توجه به آدم‌های دورم به سمتش رفتم و جلوش زانو زدم:
    - گل‌پسر من چطوره؟
    سرش رو به سمت دیگه‌ای چرخوند، کاری که این روزها همیشه می‌کرد.
    - برای چی نمی‌خوای باهام حرف بزنی؟
    بدون اینکه نگاهم کنه به متین اشاره کرد. دستش رو گرفتم و بـ ـوسه‌ی ریزی روش زدم.
    - متین که این‌قدر باهات مهربونه.
    - بابا هم مهربونه.
    لبم رو گاز گرفتم و سکوت کردم. آخه چطور می‌تونستم به یه بچه بفهمونم که خــ ـیانـت یعنی چی؟
    - متین هم می‌تونه مثل بابا مهربون باشه. تازه این‌قدر دوستت داره.
    - من خودم بابا دارم نمی‌خوام اون بابام بشه.
    درحالی که جمله‌ش رو با بغض تموم می‌کرد بلند شد و به سمت دیگه‌ی خونه رفت. چشم‌هام پر شده بود و درست نمی‌تونستم اطراف رو ببینم. بهش حق می‌دادم، فرشید همه‌جوره با رادمان خوب بود، یه جورایی پدر نمونه بود.
    - هنوز نمی‌تونه قبولم کنه؟
    برگشتم و لبخند غمگینی زدم. نفس صداداری کشید و به رادمان که ته سالن با اخم نشسته بود نگاه کرد.
    *️**
    یاسی
    حتی صدای زنگ گوشم هم باعث نشد چشم ازش بردارم. نمی‌دونم چقدر وقت بود که بهش خیره شده بودم. یک ساعت، یک ربع شاید هم یک عمر. لبخند نمی‌زدم، اخم هم نکرده بودم، سرد و توخالی بهش خیره شده بودم. اون هم چیزی نمی‌گفت؛ اما فرق بین من و اون این بود که من به اون نگاه می‌کردم و اون به گل‌های قالی، من نگاهم خالی از هر حسی بود و اون نگاهش پر از شرمندگی و دل‌تنگی. انگار که از این سکوت خسته شده بود:
    - می‌خوای همین‌طور ساکت بمونی؟
    پوزخندی زدم و همون‌طور که تکیه می‌دادم گفتم:
    - این سکوت وقتی تموم میشه که به سؤالم جواب بدی. چرا؟

    - چرا چی؟
    دیگه صبرم تموم شد. این همه سال هر روز و هرشب این سؤال رو از در و دیوار پرسیدم. حالا بعد از این همه سال جواب این سؤالم چی هستش؟ به سمتش رفتم و خم شدم، تو چشم‌هاش زل زدم و با صدای بلندی گفتم:
    - چرا رفتی؟ چرا گند زدی تو زندگیم؟ چرا این‌قدر خودخواه بودی؟

    - تو خیلی چیزها رو نمی‌دونی.
    - به‌اندازه‌ی کافی می‌دونم.
    با پوزخند گفتم:
    - اصلاً قراره چی رو بدونم؟ اینکه تو و بابا با هم اختلاف داشتید؟ یعنی این‌قدر بی‌ارزش بودم که...
    پرید تو حرفم و گفت:

    - بعضی‌ اتفاقات دست ما نیستن.
    درحالی که کیفم رو از روی مبل برمی‌داشتم و به سمت در خروجی می‌رفتم، گفتم:
    - حق با توئه، پس این تنفرم رو نسبت به تو هم نمیشه عوض کرد.
    این رو گفتم و بی‌توجه به صداکردن‌هاش از خونه خارج شدم. با تمام سرعت قدم برمی‌داشتم. دوست داشتم از اون محله و آدم‌هاش، از شادی و برادرش شاهرخ، از اون مادری که یه روزی بدون توجه به احساسات من ول کرد و رفت، از همه و همه دور بشم. کجا می‌رفتم؟ خونه؟ که دوباره بابا رو ببینم؟ اون تقصیری نداشت، اون از همون اول باهام بود؛ اما حتی نمی‌خواستم با بابا هم روبه‌رو بشم. گوشیم و در آوردم و اولین شماره‌ای رو که به چشمم اومد گرفتم. بعد از چند بوق بالاخره صداش تو گوشی پیچید:
    - سلام عزیزم.
    - مهراب تو رو خدا بیا دنبالم.
    صداش نگران شد و با عجله پرسید:
    - چی شده؟ کجایی؟
    - حالم خوش نیست، جلوی در خونه‌ی سمیراخانم...
    - الان میام.
    این رو گفت و بدون اینکه فرصت حرف‌زدن بده قطع کرد. بی‌توجه به نگاه‌های دیگران روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. معده‌م بدجوری پیچ‌وتاب می‌خورد. از جام بلند شدم و راه افتادم. اون‌قدر مغزم قفل کرده بود که نمی‌تونستم به این فکر کنم که مهراب داشت می‌اومد دنبالم. بی‌هدف راه می‌رفتم. حتی نمی‌تونستم صورت آدم‌های دورم رو تشخیص بدم. صدای زنی توی گوشم پیچید:

    - خانم خوبید؟
    نگاهش کردم. جوون بود، خوشگل بود. نگاهم به کنارش افتاد، دختربچه‌ای با موهای بافته‌شده دست زن رو گرفته بود و با چشم‌های درشت و مشکیش بهم نگاه می‌کرد. من هم یه روزی هم‌سن اون بودم، من هم موهام رو می‌بافتم؛ اما کسی نبود که دستش رو بگیرم. به‌خاطر خودخواهی اون زن تمام لحظات خوبم رو از دست دادم. تنه‌ای بهش زدم و بدون اینکه جوابش رو بدم به راهم ادامه دادم. با صدای زنگ تلفنم بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب دادم:
    - الو؟ کجایی پس؟ من جلوی در خونه‌ی سمیراخانمم.
    - من... من...
    - ببینم کسی دوروبرت هست؟ گوشی رو بده به یه نفر ببینم.
    به دوروبرم نگاه کردم، انگار همه‌ی آدم‌ها غیب شده بودن.
    - نیستن، رفتن.
    - چی داری میگی؟ الو؟
    با ترمزکردن پراید سفیدرنگی گوشی رو از گوشم فاصله دادم. یه دختر بود، هم‌سن خودم. با یه لبخند، لبخندش رو بهتر از هرچیزی تشخیص دادم. اشاره کرد سوار بشم، دست خودم نبود، دستگیره در رو گرفتم و سوار ماشین شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ***
    آیدا
    با سرعت هرچه تمام‌تر سبزی‌ها رو خرد می‌کردم و هر چند دقیقه یک‌بار در قابلمه رو بر می‌داشتم و مرغ رو چک می‌کردم. آشپزخونه اون‌قدر گرم شده بود که عرق از سر و روم می‌چکید. دیگه بی‌خیال کثیف‌شدن لباس سفیدرنگم که همین هفته‌ی پیش خریده بودم شده بودم و بی‌توجه به لکه‌های ریز و درشت روی لباس سبزی‌ها رو ریزریز می‌کردم. صدای کارتون تام و جری تا ته زیاد شده بود و روی سرم یورتمه می‌رفت. سرم رو از روی سینی بلند کردم و داد کشیدم:
    - ذلیل‌مرده اون رو کمش کن یه‌کم.
    - نمی‌شنوم چی میگی.
    چشم‌هام رو از عصبانیت بستم. می‌دونستم که شنیده چی میگم؛ اما از سر لجبازی می‌گفت نمی‌شنوم. کاری که تو این دو هفته همیشه می‌کرد: لجبازی. از تمام توانش استفاده می‌کرد تا حرص من رو در بیاره. یاد دیشب افتادم که مخصوصاً شکلات‌خوری رو‌ انداخت شکست. اگر متین جلوم رو نگرفته بود معلوم نبود چه بلایی سرش بیارم. لبخندی روی لبم نشست، متین حتی از فرشید هم برای رادمان مهربون‌تره. تک‌تک توهین‌های رادمان و لجبازی‌هاش رو نادیده می‌گیره و مثل یه پدر که نه، مثل یک دوست باهاش رفتار می‌کنه. به محض بازشدن چشم‌هام سوزش بدی توی دستم پیچید. چاقو رو‌ انداختم و جیغ خفیفی کشیدم. انگشت اشارم رو بریده بودم. سریع بلند شدم و زیر آب گرفتمش.
    - آخی دستت رو بریدی؟
    با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
    - به من اخم نکن مامان‌خانم، به اون شوهرت اخم کن که اگر عرضه داشت از بیرون غذا می‌خرید.
    - رادمان درست حرف بزن!
    درحالی که لیوان آبش رو سر می‌کشید گفت:
    - ناراحتی بفرستم پیش بابا.
    این رو گفت و از آشپزخونه بیرون زد. چشم‌هام رو با حرص بستم.
    - هزاربار گفتم اسم اون...
    - چی شده باز؟
    چشم‌هام رو باز کردم و به متین که با پلاستیک‌های توی دستش وسط آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم.
    - مثل همیشه.
    خندید و در حالی که دستم رو از زیر آب بیرون می‌کشید و وارسیش می‌کرد گفت:
    - بهت که گفتم عصبانی نشو، رادمان بچه‌‌ست طبیعیه که...
    - می‌دونم، می‌دونم. بچه‌‌ست، حالیش نیست، عقلش کمه.
    - حالا این‌ها رو بی‌خیال، دستت رو چی‌کار کردی؟
    خوب بلد بود بحث رو عوض کنه. درحالی که چهره‌م رو جمع می‌کردم، گفتم:
    - یه بریدگی ساده‌ست، داشتم سبزی خرد می‌کردم این‌طور شد.
    - زیر آب سرد بگیر برم چسب زخم بیارم. بهت که گفتم بذار از بیرون غذا بگیرم.
    - که اون خانم خانما بشینه پشت سرم حرف بزنه.
    - بیخود کرده حرفی بزنه. بذار چیزی بگه اون‌وقت با من طرفه.
    رادمان که برگشته بود تا ظرف پفکش رو پر کنه، نگاهی بی‌تفاوت به متین‌ انداخت. برعکس اون متین لبخندی زد و گفت:
    - سلام آقا رادمان.
    رادمان جوابی نداد؛ اما به محض اینکه نگاهش به اخم تهدیدآمیزم افتاد به زور سلامی داد و سریع از آشپزخونه بیرون زد. متین با انگشتش اخمم رو باز کرد و گفت:
    - خانم اخمو این‌قدر اخم می‌کنی آخرش میرم یه زن دیگه می‌گیرم.
    دیگه به این حرفش عادت کرده بودم. نقطه‌ضعفم همین حرفش بود و هر دفعه که می‌خواست فضا رو شاد کنه این حرف رو می‌زد. دست‌به‌سـ*ـینه گفتم:
    - ببینم جرئتشم داری؟
    درحالی که ادای آدم‌های ترسیده رو درمی‌آورد گفت:
    - مگه از جونم سیر شدم؟
    درحالی که از آشپزخونه بیرون می‌رفت با شیطنت گفت:
    - یا مگه از تو سیر شدم؟
    با خنده سری تکون دادم که به محض اینکه نگاهم به سبزی‌ها افتاد از بین رفت. چنگ آرومی به گونه‌م کشیدم و به سمت سبزی‌ها دوییدم. تا دو ساعت دیگه می‌رسیدن و من حتی یه دوش خالی هم نگرفته بودم. می‌دونستم که هر گونه خطایی تو مهمونی امشب یک عمر کنایه از طرف اون عفریته رو به دنبال داره. برای همین باید مهمونیم رو بی‌هیچ مشکلی برگزار می‌کردم.
    آخرین نگاه رو تو آینه به خودم‌ انداختم، یه مانتوی آبی‌رنگ با شلوار و شال سفید تنم بود. آرایش ملایمی کرده بودم. نگاهم رو از تو آینه گرفتم و به رادمان که روی تخت نشسته بود نگاه کردم. تی‌شرت کرم‌رنگش رو به زور تنش کردم. آخر امشب یا من اون رو می‌کشم یا اون من رو می‌کشه. با صدای زنگ آیفون رو کردم سمتش و با جدیت گفتم:
    - درست رفتار می‌کنی وگرنه من می‌دونم با تو!
    شکلکی درآورد که اگر هر وقت دیگه‌ای بود بدجور باهاش برخورد می‌کردم. از‌ اتاق زدم بیرون و کنار متین جلوی درآپارتمان ایستادم.
    - کیا بودن؟
    - چته چرا این‌قدر هولی؟ مامانت اینا بودن.
    دستم رو گرفت و با لبخند اضافه کرد:
    - خونه تمیزه، غذات عالیه، لباسات هم خوبه.
    تا خواستم جوابش رو بدم در آسانسور باز شد و آرش و آیهان با کلی سروصدا بیرون اومدن. بلافاصله صدای مامان رو شنیدم که می‌گفت:
    - زشته، همسایه‌ها شاکی میشن.
    - همسایه‌های ما بمب هم بترکونید شاکی نمیشن.
    و با لبخند با آیهان و آرش دست داد و با احترام به بابا و مامان سلام کرد. تو این مدت کوتاه اسم متین از زبون مامان نمی‌افتاد. مدام حالش رو می‌پرسید ازم، یک جورایی متین شده بود پسر چهارم مامان. مشخص بود که متین هم مامان رو مثل سمیراخانم مادر خودش می‌دونه.
    - خوش اومدید.
    - خواهرخانم ما چطوره؟
    متین درحالی که در خونه رو می‌بست با تأسف گفت:
    - اگر شانس باهامون یار باشه امشب بیمارستانی نمیشه.
    در جواب نگاه پرسشگر همه درحالی که با چشم‌های ریزشده نگاهم می‌کرد ادامه داد:
    - از صبح داره دور خونه می‌چرخه که نکنه یه وقت خونه کثیف باشه یا غذاش بد پخته بشه.
    با این حرف متین مامان سریع چادرش رو که تا کرده بود روی مبل گذاشت و همون‌طور که با عجله به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت:
    - یه وقت خراب نکرده باشی غذا رو.
    با این حرکت مامان، آرش، بابا و آیهان زدن زیر خنده و متین گفت:
    - مثلاً امیدم به مادرجون بود که یه‌کم نصیحتش کنه. بدتر شد که.
    قبل از اینکه کسی بخواد جوابش رو بده رادمان با قیافه‌ای عنق وارد شد و سلام کرد.
    - به‌به گل پسر خودم چطوره؟
    رادمان که منتظر فرصت بود، خودش رو تو بغـ*ـل بابا جا داد و دم گوشش شروع به پچ‌پچ کرد. مشخص بود داره از من و متین چیزی رو چغلی می‌کنه. نگاهم به آرش افتاد که ساکت روی مبل نشسته بود. با ابرو‌های بالارفته به چهره‌ی گرفته و غرق در فکرش خیره شدم. بی‌توجه به رادمان و گلایه‌هاش از بداخلاقی‌های من، کنار آرش نشستم:
    - علیک سلام آقاداداش.
    سرش رو بالا آورد و با لبخند جواب سلامم رو داد. با نگرانی پرسیدم:
    - آرش چیزی شده؟
    خندید و گفت:
    - چرا شما پلیس‌ها فقط منتظر یه‌ اتفاقید. نه بابا چه چیزی؟
    - به من دروغ نگو، چرا گرفته‌ای؟
    ضربه‌ی آرومی به نوک بینیم زد و گفت:
    - گفتم که چیزی نیست.
    و بلافاصله بلند شد و به سمت رادمان رفت. شاید آرش بازیگر خوبی باشه؛ اما من هم خیلی خوب می‌تونستم حالت آدم‌ها رو تشخیص بدم؛ به خصوص آرش که باهاش بزرگ شدم و هر حرکتش رو می‌تونم پیش‌بینی کنم. با صدای زنگ خونه متین بلند شد و اشاره کرد که خودش در رو باز می‌کنه. به آیهان اشاره کردم که آرش چشه. دم گوشم طوری که کسی نشنوه گفت:
    - نمی‌دونم؛ اما چند روزیه همین‌طوریه. از بیرون که میاد یه سره میره تو‌ اتاقش و تا شام بیرون نمیاد.
    - یعنی چی؟ خب آخه چـ...
    با صدای سلام و احوال‌پرسی دست از سؤال‌کردن برداشتم و به سمت پدرجون (سردار) رفتم. پیشونیم رو بوسید و گفت:
    - نمیگم عروسم؛ چون مثل دخترمی. چطوری دختر گلم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - مرسی، خوش اومدید.
    ثمین درحالی که جعبه‌ی بزرگی رو حمل می‌کرد، نفس‌زنون وارد خونه شد و گفت:
    - تف‌مالیت نمی‌کنم، فعلاً این رو ازم بگیر که هلاک شدم.
    با خنده جعبه رو ازش گرفتم و گفتم:
    - این دیگه چیه؟
    مبین درحالی که سری از روی تأسف تکون می‌داد گفت:
    - برداشته با خودش فوتبال‌دستی آورده.
    اگر هرکس دیگه‌ای بود تعجب می‌کردم؛ ولی تو همین زمان کوتاه فهمیده بودم که عقل تو کله‌ی این بشر نیست. مؤدبانه به مبین سلام کردم. زیاد نمی‌دیدمش؛ ولی تو همین دیدار‌های جزئی به شخصیت و ادبش پی بـرده بودم. نگاهم که به هیولا افتاد، لبخندم از بین رفت. متین زیر لب زمزمه کرد:
    - چه خبره!
    نگاهی به سرتاپاش‌ انداختم. یه پالتوی خزدار پوشیده بود که از شدت تنگی به زور راه می‌رفت. چنان آرایش غلیظی کرده بود که چشم‌هاش شده بود‌ اندازه‌ی یک نخود. یک لحظه یاد پرستو افتادم. اون هم همین‌طور آرایش می‌کرد. سعی کردم لبخند بزنم و نفرتم رو بروز ندم:
    - سلام افسون‌خانم، خوش اومدید.
    سلام خشکی داد و رو کرد سمت متین. نیشش باز شد و همون‌طور که دست متین رو می‌گرفت با صدای نازک شده گفت:
    - سلام متین‌جون، خوبی؟
    ابروهام بالا پریدن، این چرا همچین کرد؟ ثمین دم گوشم از پشت سر گفت:
    - زیاد فکرت رو درگیر نکن، مخ همه‌ی پسرهای جوون رو با این کارهاش می‌خواد بزنه.
    زیر لب طوری که فقط خودش بشنوه، گفتم:
    - چی؟ متین که پسرش محسوب میشه.
    - این بشر کلاً با مردها جوره، کسی هم داداش و باباش و پسرش حساب نمی‌کنه. از سر برای همه عشـ*ـوه رو میاد.
    اخمی کردم و گفتم:
    - جرئت داره مخ متین رو بزنه ببینه چی‌کارش می‌کنم.
    این رو گفتم و بی‌توجه به خندیدن ثمین به آشپزخونه رفتم تا چایی بریزم. چی فکر می‌کردم چی شد. اون از رفتار عجیب آرش اینم از قر و غمزه‌های این مارمولک. داشتم از آشپزخونه خارج می‌شدم که مامان جلوی راهم سبز شد. نگاهی به چایی‌ها کرد و گفت:
    - ببینم توشون گلاب ریختی؟
    - نه بابا عطرشون خوبه گلاب نمی‌خوان...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که سینی رو از دستم گرفت و گفت:
    - تو آدم بشو نیستی، دخترجون تو این‌جور مهمونی‌ها باید حواست به ریزریز چیزها باشه.
    پام رو کوبیدم زمین و گفتم:
    - مامان بی‌خیال دیگه.
    و با کلافگی از آشپزخونه بیرون زدم. بدجوری کلافه بودم؛ درست مثل کسی که مدام موهاش رو بکشی می‌خواستم جیغ بکشم. کنار آیهان نشستم. نگاهی به صورت کلافه‌م‌ انداخت و گفت:
    - چرا کشتی‌هات غرق شدن؟
    - یه نگاه به اون عفریته بندازی می‌فهمی.
    نگاهی به افسون‌ انداخت و با خنده دم گوشم گفت:
    - اگه منظورت برخوردش با متینه که وقتی حواست نبود برای بابا هم...
    با چشم‌های گردشده بهش نگاه کردم که سرش رو تکون داد و گفت:
    - به خدا راست میگم، فقط شانس آورد مامان حواسش نبود.
    دستم رو جلوی دهنم گذاشتم؛ اما نتونستم از لرزش بدنم موقع خندیدن جلوگیری کنم. فقط دوست داشتم چهره‌ی مامان رو اون لحظه ببینم. ببینم بازم به چایی‌ریختن من و حرف‌درآوردن افسون‌خانم گیر میده یا نه. بین خندیدن نگاهم به آرش افتاد. بی‌توجه به بحث‌کردن‌های مرد‌ها به میز خیره شده بود.
    -دارم نگرانش میشم.
    آیهان با بی‌حواسی گفت:
    - کی؟ نگران افسون؟
    ضربه‌ای به بازوش زدم و با اعتراض گفتم:
    - حواست کجاست؟ آرش رو میگم.
    - نمی‌دونم، ببین می‌تونی یه جوری از زیر زبونش بیرون بکشی که چشه.
    - شاید عاشق شده.
    و بلافاصله با نگاه معنی‌داری گفتم:

    - آخه این روزها آمار عشق‌های پنهانی بالا رفته، خبر داری که؟
    سریع نگاهش رو ازم دزدید و درحالی که یه شیرینی از روی میز برداشت گفت:
    - شاید.
    دستم رو تکیه‌گاهم کردم و با قیافه‌ی مرموزی گفتم:
    - چیزی هست که من ندونم؟
    با قیافه‌ی حق به جانبی گفت:
    - منظورت چیه؟
    - آخه نه اینکه دیگه تو خونه نیستم گفتم شاید خبری شده باشه.
    آخرین تیکه‌ی شیرینی رو توی دهنش گذاشت و گفت:
    - نه بابا هیچ خبری نیست.
    تکیه دادم به مبل و به روبه‌رو خیره شدم. مثل اینکه نمی‌خواست زبون باز کنه. متنفر بودم از اینکه کسی بخواد ازم چیزی رو پنهون کنه. خواستم با زن‌ها وارد بحث بشم که فکری تو سرم جرقه زد. لبم رو گاز گرفتم و با شیطنت به آیهان که مشغول صحبت با مبین بود نگاه کردم. چشمکی به ثمین که دهنش پر شیرینی بود زدم و اشاره کردم که بریم‌ اتاق. هنوز از جمع فاصله نگرفته بودیم که صدای متین بلند شد:
    - خانم‌ها کجا تشریف می‌برن؟
    با این حرفش نگاه همه به سمتمون برگشت. نگاه حرصی به متین‌ انداختم، یکی نیست بگه آخه به تو چه؟ ثمین همون‌طور که بازوم رو می‌کشید، گفت:
    - می‌خواد عکس‌های عروسی رو نشونم بده و پز بده که شوهر داره.
    با اینکه همه شروع کردن به خندیدن و نقطه‌ی جوشم به اوجش رسید؛ اما باز به‌خاطر اینکه وضعیت رو درست کرده بود جز یه چشم‌غره چیز دیگه‌ای بهش نگفتم. وارد‌ اتاق که شدیم سریع گوشیم رو از روی میز آرایش برداشتم و گفتم:
    - ببینم می‌تونی یه‌کم عشـ*ـوه بریزی تو صدات؟
    با چشم‌های گردشده گفت:
    - ببینم می‌خوای چه غلطی بکنی؟
    چشمکی زدم و گفتم:
    - فقط تماشا کن.
    بلافاصله شماره‌ی فاطمه رو گرفتم. بعد از چند بوق صدای پرانرژیش توی گوشی پیچید.
    - به‌به خانم کدبانو.
    - چطوری عزیزم؟
    - شکر خوبم، چه خبر؟ مگه الان مهمون نداری؟
    - آره؛ اما گفتم یه زنگ بزنم حالت رو بپرسم.
    - قربون دوست بامحبتم بشم من، چه خبرا؟ خانواده خوبن؟ ثمین هم اونجاست؟
    تو این دو هفته فاطمه و ثمین باهم دوست شده بودن و با توجه به اینکه هردو خل‌وچلی بیش نیستن میشه گفت جفت هم بودن.
    - آره؛ ولی الان تو‌ اتاق نیست.
    سریع دستم رو جلوی گوشی گذاشتم و آروم به ثمین گفتم:
    - با عشـ*ـوه صدام کن.
    یکی از خصوصیات خوب ثمین این بود که سؤال نمی‌کرد، کار رو بدون چون‌وچرا انجام می‌داد.
    - آیداجون، عزیزم؟
    - کی بود؟
    لبخند شیطنت‌باری زدم و گفتم:
    - مارال بود، فامیل‌های متین، یه دختر گلی هستش که نگو.
    - سلام برسون بهش.
    بی‌توجه به قیافه‌ی گیج ثمین لبخندی زدم و آخرین تیر رو پرتاب کردم:
    - سلامتیت رو می‌رسونم. ان‌شاءالله می‌خوام اگر قسمت بشه برای آیهان بگیرمش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا