- عضویت
- 2016/08/02
- ارسالی ها
- 5,042
- امتیاز واکنش
- 53,626
- امتیاز
- 1,121
- محل سکونت
- کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
هیچ صدایی نیومد، پشت خط فقط سکوت بود. با لبخند خبیثم به ثمین که با حیرت نگاهم میکرد، چشمک زدم و گفتم:
- الو؟
صداش چنان میلرزید که یک لحظه دلم براش کباب شد؛ اما با به یاد آوردن اینکه چنین مسئلهای رو ازم پنهانکردن دلسوزی رو گذاشتم کنار.
- خود... خودِ آقاآیهان هم راضیه؟
لم دادم روی تخت و با بیخیالی گفتم:
- آره بابا، اتفاقاً خودش بهم گفت که از مارال خوشش اومده.
صدای نفسهای تندش بلند شده بود. ثمین بدون اینکه بهم خبر بده با همون صدای نازک گفت:
- آیدا، آیهانجون گفت...
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که فاطمه با صدای پر از بغض گفت:
- من باید برم.
و بدون اینکه بهم فرصت حرفزدن بده قطع کرد. با دهن باز به گوشی نگاه کردم، فکر نمیکردم تا این حد جدی باشه. ثمین لبش رو گاز گرفت و گفت:
- بلایی سر خودش نیاره.
- نه بابا. خل که نیست، فقط عاشقه.
بلافاصه با تمومشدن حرفم در اتاق باز شد و متین درحالی که سرش رو داخل میآورد، گفت:
- جای اینکه بشینید اینجا غیبت این و اون رو کنید بیاید غذا رو بکشید که تا دو دقیقه دیگه از گرسنگی همه رو میخورم.
با ثمین بدون اینکه به روی مبارکمون بیاریم که چه گندی زدیم از اتاق بیرون رفتیم. با آرامش مشغول کشیدن برنجها توی دیس بودم. دیگه با وضعیت پیش اومده هیچ توجهی به چشم و همچشمی افسون نداشتم. بیشتر فکرم پی عشـ*ـوهاومدنهاش پیش متین، بابا و آیهان بود. دهنم رو کج کردم، خجالت هم خوب چیزیه. تو فکر بودم که دستی پیش اومد و یه تهدیگ از قابلمه کش رفت. به آیهان که تهدیگ رو میجویید نگاه کردم و گفتم:
- یه وقت تعارف نکنی ها.
- نگران نباش من تعارف سرم نمیشه.
نگاهی به خورشت قرمهسبزی انداخت و با لبخند گفت:
- بهبه چه قرمهای پختی.
ثمین با لبخندی مرموز درحالی که سالادها رو از داخل یخچال درمیآورد، گفت:
- یه آشی هم برات پخته که نگو.
چشمغرهی شدیدی بهش رفتم که فوراً خودش رو مشغول کار کرد. آیهان که منظور ثمین رو نگرفته بود با تعجب گفت:
- آش هم پختی؟
به محض اینکه خواستم جوابش رو بدم تلفنش شروع به زنگخوردن کرد. نفسی راحتی کشیدم و تو دلم از شخصی که زنگ زده بود تشکر کردم؛ اما به محض اینکه اسم فاطمه رو روی صفحه گوشیش دیدم رنگم پرید. آیهان به گمون اینکه چیزی ندیدم، گفت:
- رفیقمه.
و به سمت پنجرهی آشپزخونه رفت و تماس رو برقرار کرد. آروم حرف میزد؛ اما اونقدر گوشهام رو تیز کرده بودم که صداش رو میشنیدم:
- سلام عزیزم.
یک لحظه سکوت شد و بلافاصله صدای متعجب آیهان بلند شد:
- عزیزم یه لحظه آروم باش، آخه چرا داری گریه میکنی؟ کسی چیزیش شده؟
من و ثمین آروم بهم نگاه کردیم و زیرزیرکی خندیدیم.
- من؟ چی داری میگی؟ مارال کدوم خریه؟
دستی به موهاش کشید و کلافه گفت:
- اصلاً کی به تو همچین حرفی زده؟
نمیدونم فاطمه اونور خط چی گفت؛ اما بلافاصله نگاه توبیخگر آیهان بالا اومد و روی من نشست. سریع روم رو برگردوندم و دیس رو برداشتم.
- بهت زنگ میزنم.
صدای قطعشدن گوشی که اومد با تمام سرعت از آشپزخونه بیرون زدم. میدونستم اگه گیرم بیاره زنده نمیمونم. دیس رو روی میز گذاشتم. عزا گرفته بودم که حالا چطور باز برگردم تو آشپزخونه که صدای مامان بلند شد:
- آیدا مادر یه روسری بلند برام میاری؟ این کوتاهه اذیت میکنه.
از خدا خواسته سریع گفتم:
- حتما مامانجان.
و بدون اینکه به آیهان نگاه کنم به سمت اتاق دویدم. از یه طرف از کاری که کرده بودم پشیمون بودم و از طرف دیگه میگفتم حقشونه. صدای بازشدن در اتاق که اومد همونطور که شال آبیرنگ رو در میآوردم به هوای اینکه مامانه گفتم:
- مامان رنگش مهم نیست؟
وقتی صدایی نیومد برگشتم و با قیافهی عصبانی آیهان روبهرو شدم. هینی کشیدم و شال رو انداختم.
- این کارها یعنی چی؟ زنگ زدی به فاطمه چرتوپرت گفتی.
با قیافهی حق به جانب گفتم:
- حقته، میخواستی ازم پنهون نکنی.
از این همه حاضرجوابی چشمهاش گرد شد و خیز برداشت سمتم که جیغ ریزی کشیدم و پریدم عقب. میدونستم بگیرتم از همون نیشگونهای محکم که تو بچگی ازم میگرفت مهمونم.
- دخترهی خـ...
- خر خودتی و اون فاطمه.
این رو که گفتم دست انداخت گوشم رو محکم گرفت. خودم رو کشیدم بالا تا دردش کمتر بشه و گفتم:
- مگه مریضی؟ ول کن گوشم رو.
- به کی گفتی خر؟
- به تو و اون فاطمهی خر.
گوشم رو محکمتر کشید که در باز شد و متین با چشمهای گردشده گفت:
- چتونه شما؟ کشتی کج گرفتید؟!
از فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت متین و با قیافهای مطلوم گفتم:
- متین به دادم برس، این روانی میخواد من رو بکشه.
متین خندید و درحالی که شال رو از روی زمین برمیداشت گفت:
- باز چیکار کردی؟
تا آیهان خواست جواب بده، مارمولکخانم جلوی در ظاهر شد و گفت:
- ببینم گردهمایی چیزیه؟
متین اشاره کرد که چیزی نگیم و فوری از اتاق بیرون رفت. فقط کافی بود افسون بفهمه که چی شده اون موقع تا آخر شب بیچاره بودیم. تا خواستم از اتاق بیرون برم آیهان دستم رو گرفت و گفت:
- شما تا فاطمه رو قانع نکنی دروغ بوده جایی نمیری.
این رو گفت و بلافاصله موبایلش رو داد دستم. میدونستم اگر کاری رو که میخواد نکنم نمیذاره پام رو از اتاق بیرون بذارم. بعد از چند بوق صدای گرفتهی فاطمه داخل گوشی پیچید.
- چی میخوای؟
- سلام عشقم.
انگار انتظار نداشت صدای من رو بشنوه؛ چون با هول و ولا گفت:
- اِ! تویی آیدا؟ فکر کردم یه مزاحمه.
- اینقدر خالی نبند. زنگ زدم بگم ناراحت نباش قرار نیست بترشی آیهان صحیح و سالم آماده تحویلته. فقط با پیک بفرستمش یا میای خودت میبریش؟
آیهان دستش رو جلوی صورتش گذاشته بود؛ اما از لرزش بدنش میفهمیدم داره میخنده.
- نمیدونم... یعنی با پیک... نه...
- نمیخواد به تتهپته بیفتی، فعلاً برو رو «با اجازهی بزرگترها بله» کار کن تا ما سر فرصت بیایم از ترشیدگی درت بیاریم. این رو گفتم و گوشی رو دادم به آیهان.
- خوب بود؟
سری از روی تأسف تکون داد و گوشی رو گذاشت دم گوشش. از اتاق بیرون اومدم تا به ادامهی کارم برسم. نیشم باز شد، آخجون یه عروسی افتادیم. متین دم گوشم گفت:
- چی کارش کرده بودی این آیهان بدبخت رو؟
- انتقامی سخت ازش گرفتم تا دیگه چیزی رو از من پنهون نکنه.
دیس رو برداشتم و اشاره کردم که بعداً براش تعریف میکنم. نمیخواستم فعلاً کسی بفهمه. دیس رو گذاشتم سر میز و بلند گفتم:
- آقایون عزیز بفرمایید سر میز.
- الو؟
صداش چنان میلرزید که یک لحظه دلم براش کباب شد؛ اما با به یاد آوردن اینکه چنین مسئلهای رو ازم پنهانکردن دلسوزی رو گذاشتم کنار.
- خود... خودِ آقاآیهان هم راضیه؟
لم دادم روی تخت و با بیخیالی گفتم:
- آره بابا، اتفاقاً خودش بهم گفت که از مارال خوشش اومده.
صدای نفسهای تندش بلند شده بود. ثمین بدون اینکه بهم خبر بده با همون صدای نازک گفت:
- آیدا، آیهانجون گفت...
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که فاطمه با صدای پر از بغض گفت:
- من باید برم.
و بدون اینکه بهم فرصت حرفزدن بده قطع کرد. با دهن باز به گوشی نگاه کردم، فکر نمیکردم تا این حد جدی باشه. ثمین لبش رو گاز گرفت و گفت:
- بلایی سر خودش نیاره.
- نه بابا. خل که نیست، فقط عاشقه.
بلافاصه با تمومشدن حرفم در اتاق باز شد و متین درحالی که سرش رو داخل میآورد، گفت:
- جای اینکه بشینید اینجا غیبت این و اون رو کنید بیاید غذا رو بکشید که تا دو دقیقه دیگه از گرسنگی همه رو میخورم.
با ثمین بدون اینکه به روی مبارکمون بیاریم که چه گندی زدیم از اتاق بیرون رفتیم. با آرامش مشغول کشیدن برنجها توی دیس بودم. دیگه با وضعیت پیش اومده هیچ توجهی به چشم و همچشمی افسون نداشتم. بیشتر فکرم پی عشـ*ـوهاومدنهاش پیش متین، بابا و آیهان بود. دهنم رو کج کردم، خجالت هم خوب چیزیه. تو فکر بودم که دستی پیش اومد و یه تهدیگ از قابلمه کش رفت. به آیهان که تهدیگ رو میجویید نگاه کردم و گفتم:
- یه وقت تعارف نکنی ها.
- نگران نباش من تعارف سرم نمیشه.
نگاهی به خورشت قرمهسبزی انداخت و با لبخند گفت:
- بهبه چه قرمهای پختی.
ثمین با لبخندی مرموز درحالی که سالادها رو از داخل یخچال درمیآورد، گفت:
- یه آشی هم برات پخته که نگو.
چشمغرهی شدیدی بهش رفتم که فوراً خودش رو مشغول کار کرد. آیهان که منظور ثمین رو نگرفته بود با تعجب گفت:
- آش هم پختی؟
به محض اینکه خواستم جوابش رو بدم تلفنش شروع به زنگخوردن کرد. نفسی راحتی کشیدم و تو دلم از شخصی که زنگ زده بود تشکر کردم؛ اما به محض اینکه اسم فاطمه رو روی صفحه گوشیش دیدم رنگم پرید. آیهان به گمون اینکه چیزی ندیدم، گفت:
- رفیقمه.
و به سمت پنجرهی آشپزخونه رفت و تماس رو برقرار کرد. آروم حرف میزد؛ اما اونقدر گوشهام رو تیز کرده بودم که صداش رو میشنیدم:
- سلام عزیزم.
یک لحظه سکوت شد و بلافاصله صدای متعجب آیهان بلند شد:
- عزیزم یه لحظه آروم باش، آخه چرا داری گریه میکنی؟ کسی چیزیش شده؟
من و ثمین آروم بهم نگاه کردیم و زیرزیرکی خندیدیم.
- من؟ چی داری میگی؟ مارال کدوم خریه؟
دستی به موهاش کشید و کلافه گفت:
- اصلاً کی به تو همچین حرفی زده؟
نمیدونم فاطمه اونور خط چی گفت؛ اما بلافاصله نگاه توبیخگر آیهان بالا اومد و روی من نشست. سریع روم رو برگردوندم و دیس رو برداشتم.
- بهت زنگ میزنم.
صدای قطعشدن گوشی که اومد با تمام سرعت از آشپزخونه بیرون زدم. میدونستم اگه گیرم بیاره زنده نمیمونم. دیس رو روی میز گذاشتم. عزا گرفته بودم که حالا چطور باز برگردم تو آشپزخونه که صدای مامان بلند شد:
- آیدا مادر یه روسری بلند برام میاری؟ این کوتاهه اذیت میکنه.
از خدا خواسته سریع گفتم:
- حتما مامانجان.
و بدون اینکه به آیهان نگاه کنم به سمت اتاق دویدم. از یه طرف از کاری که کرده بودم پشیمون بودم و از طرف دیگه میگفتم حقشونه. صدای بازشدن در اتاق که اومد همونطور که شال آبیرنگ رو در میآوردم به هوای اینکه مامانه گفتم:
- مامان رنگش مهم نیست؟
وقتی صدایی نیومد برگشتم و با قیافهی عصبانی آیهان روبهرو شدم. هینی کشیدم و شال رو انداختم.
- این کارها یعنی چی؟ زنگ زدی به فاطمه چرتوپرت گفتی.
با قیافهی حق به جانب گفتم:
- حقته، میخواستی ازم پنهون نکنی.
از این همه حاضرجوابی چشمهاش گرد شد و خیز برداشت سمتم که جیغ ریزی کشیدم و پریدم عقب. میدونستم بگیرتم از همون نیشگونهای محکم که تو بچگی ازم میگرفت مهمونم.
- دخترهی خـ...
- خر خودتی و اون فاطمه.
این رو که گفتم دست انداخت گوشم رو محکم گرفت. خودم رو کشیدم بالا تا دردش کمتر بشه و گفتم:
- مگه مریضی؟ ول کن گوشم رو.
- به کی گفتی خر؟
- به تو و اون فاطمهی خر.
گوشم رو محکمتر کشید که در باز شد و متین با چشمهای گردشده گفت:
- چتونه شما؟ کشتی کج گرفتید؟!
از فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت متین و با قیافهای مطلوم گفتم:
- متین به دادم برس، این روانی میخواد من رو بکشه.
متین خندید و درحالی که شال رو از روی زمین برمیداشت گفت:
- باز چیکار کردی؟
تا آیهان خواست جواب بده، مارمولکخانم جلوی در ظاهر شد و گفت:
- ببینم گردهمایی چیزیه؟
متین اشاره کرد که چیزی نگیم و فوری از اتاق بیرون رفت. فقط کافی بود افسون بفهمه که چی شده اون موقع تا آخر شب بیچاره بودیم. تا خواستم از اتاق بیرون برم آیهان دستم رو گرفت و گفت:
- شما تا فاطمه رو قانع نکنی دروغ بوده جایی نمیری.
این رو گفت و بلافاصله موبایلش رو داد دستم. میدونستم اگر کاری رو که میخواد نکنم نمیذاره پام رو از اتاق بیرون بذارم. بعد از چند بوق صدای گرفتهی فاطمه داخل گوشی پیچید.
- چی میخوای؟
- سلام عشقم.
انگار انتظار نداشت صدای من رو بشنوه؛ چون با هول و ولا گفت:
- اِ! تویی آیدا؟ فکر کردم یه مزاحمه.
- اینقدر خالی نبند. زنگ زدم بگم ناراحت نباش قرار نیست بترشی آیهان صحیح و سالم آماده تحویلته. فقط با پیک بفرستمش یا میای خودت میبریش؟
آیهان دستش رو جلوی صورتش گذاشته بود؛ اما از لرزش بدنش میفهمیدم داره میخنده.
- نمیدونم... یعنی با پیک... نه...
- نمیخواد به تتهپته بیفتی، فعلاً برو رو «با اجازهی بزرگترها بله» کار کن تا ما سر فرصت بیایم از ترشیدگی درت بیاریم. این رو گفتم و گوشی رو دادم به آیهان.
- خوب بود؟
سری از روی تأسف تکون داد و گوشی رو گذاشت دم گوشش. از اتاق بیرون اومدم تا به ادامهی کارم برسم. نیشم باز شد، آخجون یه عروسی افتادیم. متین دم گوشم گفت:
- چی کارش کرده بودی این آیهان بدبخت رو؟
- انتقامی سخت ازش گرفتم تا دیگه چیزی رو از من پنهون نکنه.
دیس رو برداشتم و اشاره کردم که بعداً براش تعریف میکنم. نمیخواستم فعلاً کسی بفهمه. دیس رو گذاشتم سر میز و بلند گفتم:
- آقایون عزیز بفرمایید سر میز.
آخرین ویرایش توسط مدیر: