کامل شده رمان بازگشت سه تفنگدار ( جلد دوم سه تفنگدار شیطون) | فاطمه موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

داستان بیشتر از زبان چه کسی باشه ؟


  • مجموع رای دهندگان
    644
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤ASAL_M❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/02
ارسالی ها
5,042
امتیاز واکنش
53,626
امتیاز
1,121
محل سکونت
کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
هیچ صدایی نیومد، پشت خط فقط سکوت بود. با لبخند خبیثم به ثمین که با حیرت نگاهم می‌کرد، چشمک زدم و گفتم:
- الو؟
صداش چنان می‌لرزید که یک لحظه دلم براش کباب شد؛ اما با به یاد آوردن اینکه چنین مسئله‌ای رو ازم پنهان‌کردن دلسوزی رو گذاشتم کنار.
- خود... خودِ آقاآیهان هم راضیه؟
لم دادم روی تخت و با بی‌خیالی گفتم:
- آره بابا، ‌اتفاقاً خودش بهم گفت که از مارال خوشش اومده.
صدای نفس‌های تندش بلند شده بود. ثمین بدون اینکه بهم خبر بده با همون صدای نازک گفت:
- آیدا، آیهان‌جون گفت...
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که فاطمه با صدای پر از بغض گفت:
- من باید برم.
و بدون اینکه بهم فرصت حرف‌زدن بده قطع کرد. با دهن باز به گوشی نگاه کردم، فکر نمی‌کردم تا این حد جدی باشه. ثمین لبش رو گاز گرفت و گفت:
- بلایی سر خودش نیاره.
- نه بابا. خل که نیست، فقط عاشقه.
بلافاصه با تموم‌شدن حرفم در‌ اتاق باز شد و متین درحالی که سرش رو داخل می‌آورد، گفت:

- جای اینکه بشینید اینجا غیبت این و اون رو کنید بیاید غذا رو بکشید که تا دو دقیقه دیگه از گرسنگی همه رو می‌خورم.
با ثمین بدون اینکه به روی مبارکمون بیاریم که چه گندی زدیم از‌ اتاق بیرون رفتیم. با آرامش مشغول کشیدن برنج‌ها توی دیس بودم. دیگه با وضعیت پیش اومده هیچ توجهی به چشم و هم‌چشمی افسون نداشتم. بیشتر فکرم پی عشـ*ـوه‌اومدن‌هاش پیش متین، بابا و آیهان بود. دهنم رو کج کردم، خجالت هم خوب چیزیه. تو فکر بودم که دستی پیش اومد و یه ته‌دیگ از قابلمه کش رفت. به آیهان که ته‌دیگ رو می‌جویید نگاه کردم و گفتم:
- یه وقت تعارف نکنی ها.
- نگران نباش من تعارف سرم نمیشه.
نگاهی به خورشت قرمه‌سبزی‌ انداخت و با لبخند گفت:
- به‌به چه قرمه‌ای پختی.
ثمین با لبخندی مرموز درحالی که سالاد‌ها رو از داخل یخچال درمی‌آورد، گفت:
- یه آشی هم برات پخته که نگو.
چشم‌غره‌ی شدیدی بهش رفتم که فوراً خودش رو مشغول کار کرد. آیهان که منظور ثمین رو نگرفته بود با تعجب گفت:
- آش هم پختی؟
به محض اینکه خواستم جوابش رو بدم تلفنش شروع به زنگ‌خوردن کرد. نفسی راحتی کشیدم و تو دلم از شخصی که زنگ زده بود تشکر کردم؛ اما به محض اینکه اسم فاطمه رو روی صفحه گوشیش دیدم رنگم پرید. آیهان به گمون اینکه چیزی ندیدم، گفت:
- رفیقمه.
و به سمت پنجره‌ی آشپزخونه رفت و تماس رو برقرار کرد. آروم حرف می‌زد؛ اما اون‌قدر گوش‌هام رو تیز کرده بودم که صداش رو می‌شنیدم:
- سلام عزیزم.
یک لحظه سکوت شد و بلافاصله صدای متعجب آیهان بلند شد:
- عزیزم یه لحظه آروم باش، آخه چرا داری گریه می‌کنی؟ کسی چیزیش شده؟
من و ثمین آروم بهم نگاه کردیم و زیرزیرکی خندیدیم.
- من؟ چی داری میگی؟ مارال کدوم خریه؟
دستی به موهاش کشید و کلافه گفت:
- اصلاً کی به تو همچین حرفی زده؟
نمی‌دونم فاطمه اون‌ور خط چی گفت؛ اما بلافاصله نگاه توبیخ‌گر آیهان بالا اومد و روی من نشست. سریع روم رو برگردوندم و دیس رو برداشتم.
- بهت زنگ می‌زنم.
صدای قطع‌شدن گوشی که اومد با تمام سرعت از آشپزخونه بیرون زدم. می‌دونستم اگه گیرم بیاره زنده نمی‌مونم. دیس رو روی میز گذاشتم. عزا گرفته بودم که حالا چطور باز برگردم تو آشپزخونه که صدای مامان بلند شد:
- آیدا مادر یه روسری بلند برام میاری؟ این کوتاهه اذیت می‌کنه.
از خدا خواسته سریع گفتم:
- حتما مامان‌جان.
و بدون اینکه به آیهان نگاه کنم به سمت‌ اتاق دویدم. از یه طرف از کاری که کرده بودم پشیمون بودم و از طرف دیگه می‌گفتم حقشونه. صدای بازشدن در‌ اتاق که اومد همون‌طور که شال آبی‌رنگ رو در می‌آوردم به هوای اینکه مامانه گفتم:
- مامان رنگش مهم نیست؟
وقتی صدایی نیومد برگشتم و با قیافه‌ی عصبانی آیهان روبه‌رو شدم. هینی کشیدم و شال رو‌ انداختم.
- این کارها یعنی چی؟ زنگ زدی به فاطمه چرت‌وپرت گفتی.
با قیافه‌ی حق به جانب گفتم:
- حقته، می‌خواستی ازم پنهون نکنی.
از این همه حاضرجوابی چشم‌هاش گرد شد و خیز برداشت سمتم که جیغ ریزی کشیدم و پریدم عقب. می‌دونستم بگیرتم از همون نیشگون‌های محکم که تو بچگی ازم می‌گرفت مهمونم.
- دختره‌ی خـ...
- خر خودتی و اون فاطمه.
این رو که گفتم دست‌ انداخت گوشم رو محکم گرفت. خودم رو کشیدم بالا تا دردش کمتر بشه و گفتم:
- مگه مریضی؟ ول کن گوشم رو.
- به کی گفتی خر؟
- به تو و اون فاطمه‌ی خر.
گوشم رو محکم‌تر کشید که در باز شد و متین با چشم‌های گردشده گفت:
- چتونه شما؟ کشتی کج گرفتید؟!
از فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت متین و با قیافه‌ای مطلوم گفتم:
- متین به دادم برس، این روانی می‌خواد من رو بکشه.
متین خندید و درحالی که شال رو از روی زمین برمی‌داشت گفت:
- باز چی‌کار کردی؟
تا آیهان خواست جواب بده، مارمولک‌خانم جلوی در ظاهر شد و گفت:
- ببینم گردهمایی چیزیه؟
متین اشاره کرد که چیزی نگیم و فوری از‌ اتاق بیرون رفت. فقط کافی بود افسون بفهمه که چی شده اون موقع تا آخر شب بیچاره بودیم. تا خواستم از‌ اتاق بیرون برم آیهان دستم رو گرفت و گفت:
- شما تا فاطمه رو قانع نکنی دروغ بوده جایی نمیری.
این رو گفت و بلافاصله موبایلش رو داد دستم. می‌دونستم اگر کاری رو که می‌خواد نکنم نمی‌ذاره پام رو از‌ اتاق بیرون بذارم. بعد از چند بوق صدای گرفته‌‌ی فاطمه داخل گوشی پیچید.
- چی می‌خوای؟
- سلام عشقم.
انگار انتظار نداشت صدای من رو بشنوه؛ چون با هول و ولا گفت:
- اِ! تویی آیدا؟ فکر کردم یه مزاحمه.
- این‌قدر خالی نبند. زنگ زدم بگم ناراحت نباش قرار نیست بترشی آیهان صحیح و سالم آماده تحویلته. فقط با پیک بفرستمش یا میای خودت می‌بریش؟
آیهان دستش رو جلوی صورتش گذاشته بود؛ اما از لرزش بدنش می‌فهمیدم داره می‌خنده.
- نمی‌دونم... یعنی با پیک... نه...
- نمی‌خواد به تته‌پته بیفتی، فعلاً برو رو «با اجازه‌ی بزرگ‌تر‌ها بله» کار کن تا ما سر فرصت بیایم از ترشیدگی درت بیاریم. این رو گفتم و گوشی رو دادم به آیهان.
- خوب بود؟
سری از روی تأسف تکون داد و گوشی رو گذاشت دم گوشش. از‌ اتاق بیرون اومدم تا به ادامه‌ی کارم برسم. نیشم باز شد، آخ‌جون یه عروسی افتادیم. متین دم گوشم گفت:
- چی کارش کرده بودی این آیهان بدبخت رو؟
- انتقامی سخت ازش گرفتم تا دیگه چیزی رو از من پنهون نکنه.
دیس رو برداشتم و اشاره کردم که بعداً براش تعریف می‌کنم. نمی‌خواستم فعلاً کسی بفهمه. دیس رو گذاشتم سر میز و بلند گفتم:
- آقایون عزیز بفرمایید سر میز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ***
    یاسی
    ضربه‌های آروم ولی یکنواخت به صورتم می‌خورد. احساس می‌کردم مثل چوب‌خشک شدم. گردنم روی شونه‌م افتاده بود، به محض صاف‌کردنش درد طاقت‌فرسایی داخل سرم پیچید. چشم‌هام رو باز کردم تا از یکی یک لیوان آب بخوام؛ اما چیزی جز تاریکی ندیدم. چشم‌هام رو باز و بسته کردم؛ اما باز هم جز تاریکی چیز دیگه‌ای جلوم نبود. هوا بدجور خفه بود و به‌زور نفس می‌کشیدم. از خیس‌بودن صورتم متوجه شدم که ضربه‌ها برای قطره‌های آب بوده؛ اما قطره‌ها از کجا می‌اومدن؟ چرا اینجا این‌قدر تاریکه؟ کمی تکون به خودم دادم. اخم‌هام تو هم رفت. چرا نمی‌تونستم دست‌هام رو تکون بدم؟ سفتی پارچه رو دور دست‌هام حس می‌کردم؛ اما دوست نداشتم قبول کنم که دست‌هام بسته‌ست. شاید خواب بودم و نمی‌دونستم؟ سعی کردم بلند بشم؛ اما انگار دست‌هام به صندلی بسته شده بودن.
    - آهای، کسی اینجا نیست؟
    صدای قدم‌هایی که هر لحظه بهم نزدیک‌تر می‌شدن رو شنیدم. صدای پاشنه‌های کفش زنونه بود.
    - کی هستی؟
    جوابی نداد. اصلاً من اینجا چی‌کار می‌کردم؟ مگه نباید خونه‌مون باشم؟ به ذهنم فشار آوردم. صحنه‌ها تیکه‌به‌تیکه از جلوی چشم‌هام رد می‌شدن. خونه‌ی سمیراخانم یا همون مامان، اون زنی که لبخند می‌زد، سوار ماشینش شدم و...
    بعد چی شد؟ یادم نمی‌اومد. انگار اون تیکه از فیلم رو بریده بودن. احساس می‌کردم روبه‌روم ایستاده و بهم زل زده.
    - من کجام؟ جواب بده عوضی!
    صدای خنده‌ی ریزی بلند شد؛ انگار که از عصبانی‌شدنم خوشش اومده بود. همون‌طور که تکون می‌خوردم و بی‌توجه به درد بدنم سعی در بازکردنم داشتم، گفتم:
    - اگر دنبال پول هستی بدون که...
    بالاخره صداش بلند شد؛ صدایی دخترونه و ظریف، اما پر از مکر و حیله:

    - پول؟ واقعاً فکر کردی دنبال پولم؟
    - پس چی می‌خوای؟
    - اگر بگم اون موقع بازیمون خیلی بی‌نمک میشه. می‌خوام خودت بفهمی.
    کنار گوشم زمزمه کرد:
    - می خوام ببینم چقدر باهوشی.
    بلافاصله چیزی که روی چشم‌هام بود برداشته شد و نور به سمت چشم‌هام هجوم آورد. سریع چشم‌هام رو بستم.
    - بازشون کن.
    اعتنایی نکردم که باز کنار گوشم با خشونت گفت:
    - مگه نمی‌خوای بفهمی چرا اینجایی؟
    کنجکاوی و ترس باعث شد ناخودآگاه چشم‌هام رو باز کنم. نگاهی به دوروبرم‌ انداختم، تو یه‌ اتاقک کهنه و درب‌وداغون بودم، مثل یک زیرزمین. تنها وسایل‌ اتاق یک میز بود که درست روبه‌روم بود و مانیتور روش. با دیدن عکس داخل مانیتور اخم‌هام در هم کشیده بود. خودم بودم، کنار نهر آب نشسته بودم و با لبخند به دوربین نگاه می‌کرد. صورت و لباس‌هام خیس بودن. تو یک لحظه صحنه‌های محو مثل فیلم از جلوی چشم‌هام گذشتن.

    ***
    چندسال قبل
    دستم رو داخل نهر آب کردم تا بلکه کمی از چسبندگیش کم بشه. سری از روی تأسف تکون دادم، این هم عاقبت چرک‌بازی موقع خوردن لواشک. مشغول غرغرکردن بودم که با پاشیده‌شدن چند قطره آب از جا پریدم. شوکه به اطراف نگاه کردم که چشمم به قیافه‌ی خبیثش افتاد.
    - باز داری کرم می‌ریزی...
    با دیدن مشتش که پرِ آب بود حرفم رو قطع کردم و درحالی که فوراً از جا بلند می‌شدم با تهدید گفتم:
    - مرتضی می‌کشمت اگه...
    با پاشیده‌شدن مشت آب جیغ بلندی کشیدم و آماده‌ی حمله شدم؛ اما مشت‌های پر از آبش اجازه‌‌ی حرکت بهم نمی‌داد. بالاخره با التماس راضی شد بی‌خیال بشه. مثل موش آب‌کشیده شده بودم. به مانتوی نوم که حالا چروک و بدریخت شده بود نگاه کردم.
    - خدا بگم چی‌کارت نکنه، این مانتو رو تازه خریده بودم.
    - بی‌خیال عزیزم، یکی دیگه‌ش رو برات می‌خرم.
    - آره با همین حرف‌ها خرم می‌کنی دیگه.
    درحالی که با گوشیش ور می‌رفت با نیش باز گفت:
    - دور از جون خر.
    - می‌دونستی بدجوری رو مخی؟
    درحالی که دوربین گوشیش رو روم تنظیم می‌کرد، گفت:
    - به لطف شما روزی ده‌بار بهم یادآوری میشه. حالا لبخند بزن.
    دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم:
    - عکس نگیر الان بی‌ریختم.
    - من که عکسم رو می‌گیرم، به نفعته بخندی وگرنه تو اینستا میشی مضحکه‌‌ی همه.
    می‌دونست رو چی حساس هستم. می‌دونستم راست میگه؛ پس ترجیح دادم مثل یه دختر خوب یه عکس خوشگل آب کشیده بگیرم تا یه عکس زشت آب کشیده.
    - آماده؟ یک، دو، بگو...
    - خودم بلدم، سیب.
    - نه‌خیر، بگو مرتضی عشقه...

    ***
    حال
    با ضربه‌ای که به پام خورد از گذشته بیرون اومدم. گیج به اطراف نگاه کردم. این کی بود؟ چطور این عکس رو پیدا کرده بود؟ یادمه، من این عکس رو پاک کرده بودم.
    - چی شد، یادت اومد این عکس رو کجا گرفتی؟ یا بهتره بگم که با کی گرفتی؟
    - این عکس رو از کجا آوردی؟
    - نه دیگه نشد، اول من سؤال پرسیدم.
    - به تو ربطی نداره، تو...
    با نشستن اون دختر روبه‌روی خودم حرفم رو قطع کردم. بدون پلک‌زدن بهش خیره شدم، می‌خواستم مطمئن بشم که خودشه. موهای بلوندشده و صاف تا کمرش، چشم‌های عسلی و گیرا، پوست سفید و دختری جذاب با قیافه‌ای مهربون. با چشم‌های گردشده نالیدم:
    - مریم!
    پوزخندی زد و در حالی که روی میز خم می‌شد گفت:
    - پس بالاخره شناختی.

    ***
    چندسال قبل
    عروسک بزرگ باب‌اسفنجی رو برداشتم و به عنوان بالشت گذاشتم زیر دستم و به تخمه‌شکستنم ادامه دادم. باد کولر درست روبه‌روم بود و باعث می‌شد پوست تخمه‌ها به اطراف پرتاب بشن. در توالت باز شد و مریم در حالی که دست‌هاش رو با حوله خشک می‌کرد بیرون اومد.
    - راست میگن که توالت مغز آدم رو باز می‌کـ...
    با دیدن وضعیت‌ اتاق که تو همین چند دقیقه کثیف شده بود جیغی کشید و درحالی که حوله رو به سمت صورتم پرتاب می‌کرد، گفت:
    - می‌کشمت یاسی، من تازه‌ اتاق رو تمیز کرده بودم. چرا تو این‌قدر چرکی؟
    حوله رو تو هوا گرفتم و همون‌طور که تخمه‌ی آفتابگردون بین لبام بود، گفتم:
    - حرص نخور بابا، بیا تخمه بخور.
    در حالی که با حرص لباس‌های پخش‌وپلا رو جمع می‌کرد، گفت:
    - من موندم این داداشم عاشق چیه تو شده؟ نه بر و روی خوبی داری، نه اخلاق داری نه سلیقه و نظم.
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و با مسخرگی گفتم:
    - عوضش یه دل دارم قد دریا.
    که با خوردن بالشت تو صورتم حرفم قطع شد.

    ***
    حال
    - معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟
    دستش رو گذاشت زیر چونه‌ش و انگار که یه سرگرمی خوب پیدا کرده باشه با لبخند گفت:
    - تو که این‌قدر باهوشی چرا بهم نمیگی؟
    در حالی که برای آزادشدن مدام تکون می‌خوردم، گفتم:
    - ببین اگه داری شوخی می‌کنی بدون شوخیت واقعاً بی‌مزه‌ست، بسه دیگه بیا بازم کن...
    با صدای نچ‌نچ‌‌کردنش حرفم رو قطع کردم. با تأسف سری تکون داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - فکر نمی‌کردم که این‌قدر پرت باشی. شوخی؟ به نظرت این یه شوخیه؟
    - دنبال چی هستی؟ می‌خوای به کجا برسی؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - تا اونجایی که می‌دونم لنگ پول نیستی. پس چی می‌خوای؟
    به سمتم خم شد و با هیجان به چشم‌هام نگاه کرد. جنون چشم‌هاش باعث شد با ترس خودم رو عقب بکشم. این اون مریمی که می‌شناختم نبود. همون مریمی که روحیه‌ی لطیف و مهربون داشت، همونی که با فیلم تایتانیک سه‌تا جعبه دستمال کاغذی رو خالی کرد، همونی که وقتی می‌فهمید مشکلی دارم سریع از همه‌چیزش مایه می‌ذاشت تا مشکلم حل بشه. با حرفی که به زبون آورد رعشه‌ای به بدنم افتاد:
    - جونت رو می‌خوام!
    با ترس تو چشم‌هاش زل زدم. دنبال نشونه‌ای از شوخی گشتم؛ اما جز حقیقت و کینه چیزی ندیدم. خنده‌ی وحشت‌زده‌ای کردم و زمزمه کردم:
    - تو دیوونه‌ای، تو روانی هستی.
    بلند شد و با لبخند گفت:
    - این حرف‌ها که تکراریه. یادمه قبلاً هم همین رو بهم می‌گفتی.
    - می‌گیرنت، پلیس‌ها...
    - می‌دونم؛ اما...
    نگاه خبیثی بهم‌ انداخت و گفت:
    - تا اون موقع من و تو حسابمون رو با هم صاف کردیم، پس مشکلی باهاش ندارم.
    - حساب؟
    لبخندش تو یک لحظه از بین رفت و جاش رو به خشم و عصبانیت داد.
    - آره. یه حساب قدیمی.
    در حالی که دور‌ اتاق قدم می‌زد، گفت:
    - می‌دونی که تو این دنیا کلی قانون وجود داره؛ اما یکی هست که من عاشقشم، اون هم «جون در برابر جونه». اگر جون کسی رو بگیری جونت رو می‌گیرن. حالا تو...
    بهم اشاره کرد و در حالی که بدنش لرزش خفیفی داشت، گفت:
    - باید تقاص کاری رو که کردی پس بدی، باید...
    «هه» بلندی گفتم و در حالی که با گستاخی به چشم‌هاش خیره شده بودم، گفتم:
    - نکنه منظورت ول‌کردن اون داداش بی‌عرضته. کدوم قانون نانوشته‌ای گفته که من حق ندارم از کسی که دوستش ندارم جدا بشم؟
    انگار که کنترلش رو از دست داد؛ چون یقه‌م رو تو دستش گرفت و تو صورتم فریاد زد:
    - اون دوستت داشت، می‌فهمی؟ توی عوضی می‌گفتی دوستش داری...
    مثل خودش داد زدم:
    - دروغ گفتم. چیه؟ دروغ‌گفتن جرمه؟ چرا نمیری دادگاه شکایت کنی؟
    با مسخرگی ادامه دادم:
    - آقای قاضی این دخترِ دروغ گفته، لابد حکمم هم اعدامه نه؟ بگو...
    با ضربه‌ای که به صورتم زد حرفم تو دهنم خفه شد. صورتم از درد جمع شد، رد خون رو روی صورتم احساس می‌کردم. صدای قدم‌زدنش بلند شد. انگار که با همین مشت خالی شده بود و حالا آروم بود.
    - داشتی زیادی زِرزِر می‌کردی، درست مثل قبلاً.
    روبه‌روم نشست و با لبخند اعصاب‌خردکنی گفت:
    - تو همیشه همین‌طوری بودی، فقط بلد بودی وِروِر کنی.
    انگار اون مشت برام کافی نبود؛ چون با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
    - اصلاً چرا این شازده برای تسویه‌حساب تو رو فرستاده؟ پس خودش کجاست؟
    دستش روی میز مشت شد؛ انگار باز داشت کنترلش رو از دست می‌داد؛ اما جای مشتی که انتظار داشتم نفسی عمیق کشید و چشم‌هاش رو باز کرد. چشم‌هاش نم‌دار شده بود. می‌تونستم تو چشم‌هاش مریم مهربون گذشته رو ببینم. چشم‌هایی که حالا غمگین‌تر از همیشه شده بودن. ایستاد و با آرامش، اما با صدایی لرزون گفت:
    - نذاشتی جمله‌م کامل بشه. باید تقاص کاری رو که کردی پس بدی، باید در عوض جونی که گرفتی جون بدی.
    - چه زری داری می‌...

    انگار تو یک لحظه متوجه‌ی حرفی که زده بود شدم، «درعوض جونی که گرفتی»...
    *️**
    آیدا
    نگاهم رو دور خونه گردوندم؛ اما ندیدمش. کلافه سینی چای رو روی اپن گذاشتم و به سمت‌ اتاق رفتم؛ اما اونجا هم نبود. یک لحظه گمون کردم که گذاشته رفته؛ اما با دیدن برآمدگی پرده فهمیدم باز رفته پشت پنجره. پرده رو کنار کشیدم و کلافه در حالی که به سمت مبل می‌کشوندمش، گفتم:
    - اگه تو یه لحظه آروم گرفتی.
    در حالی که گوله‌گوله اشک می‌ریخت، گفت:
    - آیدا یعنی...
    -‌ ای مرض و آیدا، من بمیرم از دست تو راحت شم. چقدر بگم نمی‌دونم؟
    سرش رو تو دست‌هاش گرفت و با ناله گفت:
    - اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟
    سری از روی تأسف تکون دادم و گفتم:
    - چرا این‌قدر نفوس بد می‌زنی؟ بابا چندبار بگم این دخترِ کله‌‌خرابه؟ لابد باز رفته خونه‌ی یکی از دوست‌هاش.
    - چرا گوشیش خاموشه؟
    با من‌ومن گفتم:
    - خب شاید شارژ خالی کرده.
    نگاه خشمگینی بهم‌ انداخت و گفت:
    - چهار روزه گوشیش شارژ نداره؟ خر گیر آوردی؟
    دیگه نمی‌دونستم چی بگم تا آروم بشه. خودم هم دلم شور می‌زد. دقیقاً چهارروز بود که خبری از یاسی نبود. دلم نمی‌خواست مثل فاطمه به دلم بد راه بدم. مدام با خودم می‌گفتم لابد خونه‌ی یکی از دوست‌هاشه، لابد خواسته یه مدت تنها باشه، لابد خواسته شوخی کنه با همه؛ اما هیچ‌کدوم از استدلال‌هام درست از آب درنمی‌اومد و همیشه چیزی بود که نقضشون کنه.
    - آیدا زنگ بزن.
    از طرفی کلافه شده بودم و از طرف دیگه خنده‌م گرفته بود:
    - قربونت برم همین پنج دقیقه پیش بهش زنگ زدم، گفت اگر خبری بشه زنگ می‌زنه دیگه.
    دوباره از جاش بلند شد و مثل دو ساعت گذشته شروع به راه رفتن کرد.
    - از چی نگرانی؟ همه دارن دنبالش می‌گردن دیگه، بالاخره پیدا میشه.
    در حالی که چایی‌های سردشده رو می‌بردم که خالی کنم ادامه دادم:
    - باباش و و اون پسرِ شاهرخ که دارن فامیل و دوست و آشنا رو می‌گردن، متین و آیهان که دارن کلانتری‌ها رو پیگیری می‌کنن، اون آشنات دکتر رضوی هم که گفتی داره بیمارستان‌ها رو می‌گرده، آرش، مهدی و مهراب هم که رفتن...
    سریع برگشت و با چشم‌های گردشده گفت:
    - اسم اونجا رو نیاری‌ ها!
    خندیدم و گفتم:
    - اون چیزی که تو ذهن شماست نیست. نمی‌خواستم بگم سردخونه، رفتن از محل کارش سراغ بگیرن.
    با صدای زنگ خونه قبل از اینکه چیزی بگم سمت در شیرجه رفت و بازش کرد. صدای آیهان می‌اومد که می‌گفت:
    - فاطمه‌جان بذار بیایم تو بهت میگم.
    متین و آیهان با خستگی وارد شدن و روی مبل نشستن. روبه‌روی متین نشستم و گفتم:
    - خسته نباشی، چی شد؟
    قبل از اینکه متین چیزی بگه آیهان با خنده گفت:
    - منم که هویجم، نه؟ دست شما درد نکنه.
    تا خواستم جوابش رو بدم، صدای خشن فاطمه بلند شد:
    - من دارم از نگرانی می‌میرم، اون‌وقت شما دارید چاق سلامتی می‌کنید؟
    - عزیزم جلوی در بهت گفتم که خبری نشد؛ ولی نگران نباش پیدا میشه.
    با این حرف آیهان فاطمه باز زد زیر گریه. همه نگران بودیم؛ اما فاطمه دیگه داشت سکته می‌کرد. با زنگ‌خوردن موبایل فاطمه، همه‌ی سر‌ها به سمت تلفن برگشت. فاطمه بدون اینکه نگاه به شماره کنه تماس رو برقرار کرد و گفت:
    - چی شد؟ خبری ازش گرفتید؟
    همه سکوت کرده بودیم و به چهره‌ی نگران فاطمه زل زده بودیم.
    - باشه، باز هم ممنون علی‌آقا.
    با اومدن اسم علی ابرو‌های متین بالا پریدن و اخم‌های آیهان کمی درهم رفتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    فاطمه با ناامیدی قطع کرد و با بی‌حواسی گفت:
    - علی هم نتونست پیداش کنه.
    آیهان با لحن طلبکاری گفت:
    - علی؟
    فاطمه که هنوز متوجه‌ی موضوع نشده بود با تعجب گفت:
    - آره دیگه علی، همون...
    با دیدن صورت آیهان همه‌چیز دستگیرش شد. انگار از این غیرتی‌شدن آیهان ذوق کرده بود؛ چون به طرز معجزه‌آسایی نیشش تا بناگوشش باز شد؛ طوری که می‌تونستم تک‌تک دندون‌هاش رو بشمرم. من و متین با خنده به عکس‌العمل فاطمه نگاه می‌کردیم. متین چشمکی بهم زد و زمزمه کرد:
    - یادش بنداز.
    با اینکه دوست نداشتم باز یادش بیفته؛ ولی نمی‌تونستم قیافه‌ی اون لحظه‌ش رو از دست بدم؛ برای همین کنار گوش فاطمه زمزمه کردم:
    - یاسی...
    مثل این بچه‌های کوچیک که اول خیره میشن بعد می‌زنن زیر گریه اول بهم خیره شد و بعد دوباره صدای گریش بلند شد. با این حرکتش آیهان هم زد زیر خنده. متین در حالی که سیبی از روی میز بر می‌داشت گفت:
    - ببینم دوست مخفی نداشت، کسی که خانواده‌ش زیاد باهاش آشنا نباشن؟ مثل دوست مجازی؟
    - نمی‌دونم والله، من زیاد باهاش رفت‌وآمد نداشتم، باز فاطمه بهتر می‌دونه.
    - بهم حرفی نزده؛ ولی می‌دونم زیاد اهل نت و دوست‌های مجازی نبوده.
    در حالی که به ساعت نگاه می‌کردم، گفتم:
    - متین‌جان عزیزم، میری رادمان رو بیاری از تو کوچه؟ دم ظهره گرمازده میشه.
    - بذار بچه بازیش رو بکنه، بیاد اینجا افسرده میشه تو این جمع.
    - از صبح داره فوتبال بازی می‌کنه براش خوب نیست، می‌ترسم باز نفسش بگیره.
    متین بلند شد و گفت:
    - دفعه‌ی قبلی زیاد بازی‌کردن باعث شد حالش بد بشه، همون بهتر که بیاد خونه تو این هوای آلوده و گرم.
    چند دقیقه بعد رادمان در حالی که لباس فوتبالیست‌ها تنش بود و توپ فوتبالی دستش بود، نفس‌زنون وارد خونه شد. حسابی عرق کرده بود و صورتش گل‌ انداخته بود.
    - جناب مگه قرار نبود یک ساعته بازی رو تموم کنی؟
    توپ رو گذاشت کنار جا کفشی و با لحن طلبکاری گفت:
    - مگه دست منه که بازی به نیمه‌ی دوم کشید؟
    از لحن طلبکارش حتی فاطمه هم به خنده افتاد.
    متین: جناب رونالدو تا مادرت عصبی نشده برو یه دوش بگیر.
    رادمان سری تکون داد و به سمت‌ اتاقش رفت. خداروشکر رابـ ـطه‌ی متین و رادمان بهتر شده بود و رادمان کمتر بهونه‌ی فرشید رو می‌گرفت. متین واقعاً یه پدر نمونه بود و گاهی به رادمان به‌خاطر توجه‌های متین حسودیم می‌شد. یادم میاد حتی فرشید هم با اون همه علاقه‌ش به رادمان تا این حد هواش رو نداشت. صدای موبایلم که بلند شد فاطمه سیخ نشست. سریع با تهدید گفتم:
    - بخوای کولی‌بازی دربیاری جواب نمیدم.

    انگار فهمید حرفم جدیه؛ چون سریع درست نشست. گوشیم رو از روی میز برداشتم به شماره نگاهی‌ انداختم، ناشناس بود. تا دکمه‌ی برقراری رو تمام فشار دادم فاطمه گوشی رو ازم قاپید. زد روی آیفون.
    - الو؟
    چشم‌غره‌ای شدید بهش رفتم؛ اما با بلندشدن صدای یاسی این دفعه من به سمت گوشی شیرجه زدم:
    - آیدا...
    - یاسی؟ تو کجایی دختر همه نگـ...
    حرفم رو قطع کرد و با صدای بی‌جون نالید:
    - تو رو خدا کمکم کن!
    متین فوری گوشی رو گرفت و گفت:
    - یاسمن‌‌خانم شما الان کجایید؟
    - نمی‌دونم، یه زیرزمینه.
    - کسی اونجا هست؟
    - مریم، مریم معتمدی...
    بلافاصله بعد از گفتن اسم گوشی قطع شد.
    - الو؟ یاسمن‌خانم؟
    - چرا قطع شد؟ مریم کیه دیگه؟
    - تو فامیلاشون شخصی به اسم مریم معتمدی ندارن؟
    - اسم دخترعموش مریمه؛ اما فامیلیشون ارسطوئه نه معتمدی.
    آیهان درحالی که گوشیش رو درمی‌آورد، گفت:
    - بذار با پدرش تماس بگیرم، ممکنه بدونه این مریم معتمدی کیه. متین تو هم به پدرت اطلاع بده، مثل اینکه قضیه جدیه.
    حالا دیگه من هم مثل فاطمه داشتم به مرز دیوونگی می‌رسیدم. صدای کمک‌خواستن یاسی یک لحظه از گوشم بیرون نمی‌رفت. فاطمه هم داشت با گریه به کسی زنگ می‌زد. این وسط فقط من مونده بودم که چی‌کار کنم. رادمان حوله به دست از‌ اتاق بیرون اومد. با دیدن وضعیت روبه‌روش با تعجب بهم نگاه کرد. سریع دستش رو گرفتم و به سمت حمام کشیدمش تا سؤال اضافه‌ای نپرسه.
    - چی شده؟
    - فضولی موقوف. سریع برو دوش بگیر، چرک و کثیفی از سر و روت می‌باره.
    - باز داری خرم می‌کنی؟
    در حمام رو به روش بستم و اجازه‌ی حرف دیگه‌ای رو بهش ندادم. وارد سالن که شدم چشمم به فاطمه افتاد که داشت با تلفن صحبت می‌کرد و بقیه بهش زل زده بودن. کنار متین نشستم و آروم گفتم:
    - چی شد؟
    - باباش نمی‌دونه کیه این دخترِ؛ اما فاطمه داره با گیتا دخترخاله‌ی یاسی صحبت می‌کنه، گمونم اون می‌شناسدش.
    بلافاصله فاطمه گوشی رو قطع کرد و سریع بلند شد:
    - بلند شید، آدرس خونه‌شون رو گرفتم. طرف خواهر یکی از خاطرخواه‌های سمج یاسیه.
    تا از جام بلند شدم متین با تعجب گفت:
    - تو کجا میای؟! رادمان تو حمومه‌ ها! بمون خونه هرچی شد بهت خبر می‌دیم.
    - دلم طاقت نمیاره. به زهراخانم بگو بیاد یه دو ساعت مراقبش باشه.
    زهراخانم همسایه‌ی واحد روبه‌رویی بود که از بخت خوبمون بچه‌ای نداشت و عاشق رادمان بود. از کل روز رادمان نصف بیشترش رو خونه‌ی زهراخانم بود. درحالی که دکمه‌های مانتوم رو می‌بستم به در حمام زدم. رادمان کله‌ی خیسش رو از گوشه‌ی در بیرون آورد.
    - رادمان ما داریم می‌ریم تا جایی، زهراخانم میاد پیشت. دسته‌گل به آب ندی‌ ها.
    ***
    نیم‌ساعت بعد داخل خونه‌ی معتمدی‌ها نشسته بودیم. نگاهی به دوروبرم‌ انداختم، خونه‌ی بزرگ و شیکی داشتن. خونه با وسایل و مجسمه‌های گرون قیمت تزیین شده بود؛ اما رو خیلی از وسایل گردوخاک زیادی به چشم می‌خورد. پیرزنی که تمام موهاش سفید شده بود و تا الان جز خوش اومدید چیز دیگه‌ای نگفته بود بالاخره به حرف اومد:

    - با بچه‌های من چی‌کار دارید؟
    - ممکنه دخترتون بدونه یکی از دوستان ما کجاست، شاید بتونه...
    - نمی‌دونم کجاست، خبری از مریم ندارم.
    - شاید پسرتون بدونه خواهرش کجاست.
    پیرزن خنده‌ای آروم کرد و گفت:
    - اون هم اینجا نیست؛ ولی می‌دونم کجاست.
    با امیدواری به سمتش خم شدم و گفتم:
    - میشه لطفاً آدرسش رو بگید، جون دوستمون در خطره.
    صدای مردی از پشت سرمون بلند شد:
    - بهشت زهرا.
    هممون با تعجب به سمتش برگشتیم. مردی سن و سال‌دار با موهای جوگندمی.
    - مرده، پنج‌ساله که مرده.
    روی یکی از مبل‌ها نشست و ادامه داد:
    - برادرزاده‌م خودکشی کرد، بعد از اینکه یه دختر ردش کرد. خودش رو از بالای همین ساختمون پایین‌ انداخت.
    یه دختر؟ یعنی اون دختر یاسی بوده؟ یاسی باعث مرگ مرتضی معتمدی شده؟ خب این چه ربطی به مریم... تو یک لحظه همه‌ی تیکه‌های پازل کنار هم قرار گرفتن. بی‌رحمی یاسی، خودکشی مرتضی، خواهر مرتضی و انتقام از قاتل...
    - تو رو خدا اگر آدرسی از دخترتون دارید بهمون بگید.
    هر دو سکوت کرده بودن و به زمین نگاه می‌کردن. حالا که همه‌چیز برام روشن شده بود، هر ثانیه برام مثل طلا می‌موند.
    - یه جایی هست که شاید اونجا رفته باشه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ***
    یاسی
    با پوزخند به قیافه‌ی خونسردش نگاه کردم و گفتم:
    - حالا دیگه اون‌ها می‌شناسنت، پیدات می‌کنن.
    روبه‌روم روی زمین زانو زد و با لبخند گفت:
    - چه خبر خوبی!
    پوزخندم از بین رفت. با حیرت به لبخند و مکر توی چشم‌هاش نگاه کردم. پس چرا نگران نشد؟ چرا نترسید؟ یا اصلاً چرا وقتی وارد‌ اتاق شد و دید دارم با گوشی حرف می‌زنم صبر کرد تا اسمش رو به زبون بیارم؟ سؤالات مختلف توی سرم می‌چرخیدن و حتی برای یکیشون هم نمی‌تونستم جوابی پیدا کنم. درحالی که موهای به هم ریخته‌م رو زیر شالم می‌داد با ملایمت گفت:
    - به‌نظرت چرا من باید گوشیم رو تو‌ اتاق جا بذارم؟ یا اصلاً چرا طناب‌های دور دستت به طور‌ اتفاقی اون‌قدر شل بشن که بتونی بازشون کنی؟
    بی‌حرف بهش خیره شدم که کمی اخم‌هاش رو توهم کشید و گفت:
    - ناامیدم نکن، قدیما باهوش‌تر بودی.
    - تو...
    - آره، همه‌چیز رو برنامه‌ریزی کرده بودم. اینکه گوشی رو جا بذارم و به یکی از دوست‌هات زنگ بزنی و بگی که کی این کار رو کرده. مطمئن هستم که تا یک ربع دیگه کل اینجا رو مأمورهای پلیس پر می‌کنن.
    خودش رو جلو کشید و با هیجان گفت:
    - درست مثل فیلم‌هایی که قبلاً با هم می‌دیدیم. حالا ما دوتا شدیم ستاره‌های این فیلم.
    - مریم بس کن، تو هنوز...
    - با این حرف‌ها بیخودی لحظه‌ی جالبمون رو کلیشه‌ای نکن. می‌دونی فرق من و تو چیه؟ فرق من و تو اینه که تو با دروغ‌‌گفتن زندگی می‌کنی؛ اما من وقتی حرفی می‌زنم پاش می‌ایستم.
    بلندم کرد و در حالی که به سمت در می‌بردم ادامه داد:
    - یادته قبلاً بهم قول دادیم تا آخر با هم باشیم؟ حالا سر حرفم هستم، با هم می‌خوایم تمومش کنیم.
    سعی کردم خودم رو از دستش جدا کنم؛ اما اون لحظه زور زیادی نداشتم و به راحتی به دنبالش کشیده می‌شدم. از پله‌های زیرزمین بالا رفتیم. مثل یه کارخونه‌ی متروکه بود. چشم‌هام گرد شد، یادم اومد. اینجا کارخونه‌ی خانواده‌ی مریم بود؛ اما چرا متروکه شده بود؟ انگار که متوجه‌ی سؤالم شده بود؛ چون همون‌طور که به طرف در دیگه‌ای می‌کشیدتم، گفت:
    - وقتی مرتضی خودکشی کرد، خانواده‌مون داغون شد. بابام چند وقت بعد سکته کرد. مامانم گوشه‌گیر شد.
    محکم تکونم داد و تو صورتم فریاد کشید:
    - این‌ها هه‌مش تقصیر تویِ عوضیه.
    حرفی نداشتم که بزنم. حق داشت، من باعث شدم که زندگیش نابود بشه. اگر این‌قدر خودخواه نبودم هیچ‌وقت این‌طور نمی‌شد. به آخرین پله که رسیدیم در پشت‌بوم رو باز کرد و هلم داد روی زمین. با وحشت به دوروبرم خیره شدم.
    - یادمه همیشه می‌گفتی ترسناک‌ترین مرگ‌ها یکی سوختن تو‌ آتیشه، یکی هم پرت‌شدن از بلندی.
    - مریم من می‌تونم جبران کنم، خواهش می‌کنم!
    - چطور می‌خوای جبران کنی؟ می‌تونی مرتضی رو زنده کنی؟ می‌تونی بابام رو مثل قبل کنی؟
    صدای آژیر ماشین‌های پلیس باعث شد تا نتونم جوابش رو بدم. فوراً بلندم کرد و به سمت لبه پشت بوم برد.
    - داریم به هدفمون نزدیک می‌شیم، خوشحال باش دوست قدیمی.
    در پشت‌بوم با شدت باز شد و آیدا و متین به همراه چند مأمور مسلح دیگه وارد پشت‌بوم شدن. آیدا با وحشت به من و مریم که لبه‌ی پشت‌بوم بودیم نگاه کرد.
    - پس بالاخره شخصیت‌های خوب فیلم رسیدن. دیر کردید چرا؟
    - مریم من از همه‌چیز خبر دارم. لطفاً کار احمقانه‌ای نکن. می‌تونیم با گفت‌وگو حلش کنیم.
    - گفت‌وگو؟ گفت‌وگو درباره‌ی اینکه مرتضی چطور خودش رو کشت؟ می‌خوام بهتون نشون بدم چطور خودش رو کشت. این عوضی هم همون‌طور می‌میره که داداش من مرد.
    - به عاقبت کاری که می‌کنی فکر کردی؟
    - آره، اگر بگیرینم حکمم اعدامه یا شاید هم حبس ابد.
    - اگر همین الان تمومش کنی بهت قول میدم‌ اتفاق بدی برات نمی‌افته.
    مریم انگار یک لحظه مردد شده بود. آیدا چشم از مریم برنمی‌داشت. مریم لبخند شیرینی زد و با چشم‌هایی پر از حیله گفت:
    - گفتم اگر بگیرینم...
    و در یک آن خودش رو به همراه من به سمت لبه‌ی پشت بوم پرت کرد...
    ***
    فاطمه
    لیوانی رو که جلوم بود کنار زدم و سرم رو تو دست‌هام گرفتم. سرم داشت منفجر می‌شد. آیهان کلافه لیوان رو روی صندلی گذاشت و گفت:
    - همین که زنده‌ست باید خداروشکر کنی.
    - آیهان از اون ارتفاع افتادن شوخی نیست!
    نگاهی به دوروبرم‌ انداختم، همه گوشه‌ای از راهرو نگران، منتظر خبر دکتر ایستاده بودن. پدر یاسی وضعیتش از همه بدتر بود. به خانمی که تازه فهمیده بودم مادرشه خیره شدم. چادرش رو جلوی صورتش گرفته بود و گریه می‌کرد. از طرفی دلم براش می‌سوخت؛ اما از طرف دیگه اگر نمی‌رفت، شاید یاسی این‌قدر بی‌رحم نمی‌شد که زندگی یک خانواده‌ی خوشبخت رو این‌طور به هم بریزه. صدای آیدا رو از کنارم می‌شنیدم که با متین حرف می‌زد:
    - به خانواده‌ش خبر دادن؟
    - آره، بهشون زنگ زدم؛ اما جرئت نکردم بگم که همون اول تموم کرده.
    پوزخندی زدم، مریم همون موقع که خودش رو از ساختمون پرت کرد درجا تموم کرد. بلافاصله با به یادآوردن زجر‌هایی که کشیده بود پوزخندم رو از روی صورتم پاک کردم. مریم دختر خوشبختی بود؛ اما با یک‌ اتفاق همه‌ی زندگیش از هم پاشیده شد. شاید اگر من هم به جای اون بودم همین‌طور می‌شدم. آیدا کنارم نشست و دست‌ انداخت گردنم.
    - دیگه ناراحت نباش، ان‌شاءالله که مشکلی نیست.
    سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم:
    - من اینجا هستم، می‌خوای بری خونه پیش رادمان؟
    - نه بابا اون وروجک با زهراخانم بیشتر از من جوره.
    خندیدیم که با شیطنت گفت:
    - یه خبر خوب و مشتی برات دارم.
    کنجکاو بهش نگاه کردم که با چشمک به آیهان اشاره کرد و گفت:
    - دیشب موضوع رو به مامان اینا گفتیم.
    سیخ نشستم و تقریباً با صدای بلندی گفتم:
    - شوخی می‌کنی؟
    - آروم بابا، الان فکر می‌کنن رو دست ننه بابات موندی.
    خودش رو بهم نزدیک‌تر کرد و ادامه داد:
    - دیشب شام خونه بابام این‌ها بودیم که آیهان بهم گفت موضوع رو بگم.
    - لابد مثل بچگی‌هات خبر عاشق‌شدن آیهان رو دادی؟
    آیدا که یاد بچگی‌هاش که می‌خواست خبر عاشق‌شدن داداش بزرگش رو بده افتاده بود زد زیر خنده و گفت:
    - باور کن یه لحظه می‌خواست مثل اون موقع بشه.
    - چی گفتن؟
    - چی بگن؟ گفتن که ما پسر به این دختره‌ی منگل نمیدیم.
    - به آیهان میگم گوشت رو بپیچونه‌ ها!
    - اوی اوی از الان واسه من عروس‌بازی درنیار ها، نذار اون روی خواهرشوهریم رو بهت نشون بدم.
    تا خواستم جوابش رو بدم دکتر رضوی که واقعاً مثل یه برادر کمکم کرده بود از‌ اتاقش بیرون اومد. بلند شدم و بدون اینکه جلب‌توجه کنم به سمتش رفتم.
    - سلام علی‌آقا، چی شد؟ حالش خوبه؟
    - خطر از بیخ گوشش گذشت، این ضربه می‌تونست باعث ضربه‌ی مغزی بشه.
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و با لبخند گفتم:
    - پس خداروشکر مشکلی که نیست.
    - خب، چطور بگم...
    با این من‌ومن‌‌کردنش همه فکر‌های بد به ذهنم هجوم آوردن. با ترس گفتم:
    - چی شده؟ مگه نگفتید خطر از بیخ گوشش گذشته؟
    سرش رو پایین‌ انداخت. انگار مردد بود که خبر رو بهم بده یا نه.
    - راستش با ضربه‌ای که خورده...
    - جون به لبم کردید، تو رو خدا بگید چی شده.
    با حرفی که به زبون آورد همه‌ی بیمارستان شروع به چرخیدن کرد.
    - شاید دیگه نتونه راه بره...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ***
    آیدا
    در حالی که جلوی آینه شالم رو صاف می‌کردم، داد زدم:
    - متین پس سر موقع بیای‌ ها!
    - نگران نباش خانم، تو از من بدقولی دیدی؟
    سیاهی گوشه‌ی چشمم رو با دستمال پاک کردم و گفتم:
    - تا دلت بخواد.
    رادمان در حالی که تاس می‌ریخت، گفت:
    - این آیدا کارش ضدحال‌زدنه.
    همون‌طور که با عجله به سمت‌ اتاق می‌رفتم، سر راه گوشش رو فشار ریزی دادم و گفتم:
    - اولاً آیدا نه و مامان، دوماً زبون‌درازی موقوف بچه پررو.
    در رو باز کردم و با نگرانی گفتم:
    - متین، جون من یادت نره‌ ها!
    متین که معلوم بود از یه طرف کلافه شده از طرفی خنده‌ش گرفته به ساعت اشاره کرد و گفت:
    - عزیزم دیرت نشده؟
    - این یعنی عزیزم خیلی داری حرف می‌زنی.
    متین کارت تو دستش رو به سمت رادمان‌ انداخت و با خنده گفت:
    - ببینم تو آخر می‌ذاری من و آیدا بدون دعوا با هم زندگیمون رو کنیم یا نه.
    سوار ماشین شدم و راه افتادم. خداخدا می‌کردم که ترافیک نباشه که شانس خوشگلم تو یه ترافیک یک‌ساعته گیر کردم. می‌دونستم وقتی برسم مامان پوست سرم رو می‌کنه. سریع پارک کردم و با کلید در خونه رو باز کردم. بعد از ازدواج هم راضی نشدم کلید‌ها رو پس بدم. به محض بازشدن در صدای دادوبیداد و جرّوبحث به گوشم رسید. وارد خونه که شدم تازه متوجه‌ی اوضاع به هم ریخته‌ی خونه شدم. صدای داد مامان کل خونه رو برداشته بود:
    - آرسام بس نبود؟ باید تو رو هم از دست بدم تا خیالت راحت بشه؟
    با اومدن اسم آرسام فهمیدم اوضاع جدیه. مامان هیچ‌وقت بی‌مورد اسم آرسام رو نمی‌آورد. به آیهان که کلافه به دیوار تکیه داده بود اشاره کردم که چی شده. مامان، بابا و آرش هنوز متوجه‌ی اومدنم نشده بودن. آیهان اومد کنارم و آروم گفت:
    - سلام، متین هم اومده؟
    - نه اون گفت یک ساعت دیگه میاد. چی شده باز؟
    کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:

    - یادته که تو این چندوقته آرش بدجوری تو خودش بود؟
    - آره، معلوم شد چه دردشه؟

    - آقا هــ ـوس کرده بره سوریه.
    - چی؟ بره سوریه برای چی؟ بره زیارت؟ مگه سوریه دست داعش نیست؟
    - خب این یعنی چی؟
    گیج شده بودم. اگر آرش می‌خواست بره زیارت چرا نمی‌رفت کربلایی جایی؟ با دیدن چهره‌ی آیهان فهمیدم موضوع از چه قراره. با حیرت گفتم:
    - نگو که...
    - بله، آقا می‌خواد بره مدافع حرم بشه.
    مونده بودم بخندم، داد بزنم، گریه کنم یا اصلاً کاری نکنم. مثل دیوونه‌ها می‌خندیدم و یک لحظه سکوت می‌کردم و باز می‌خندیدم. بی‌توجه به آیهان وارد سالن شدم و بدون اینکه سلام کنم رو به آرش با خنده گفتم:
    - شوخی می‌کنید دیگه؟ باز هــ ـوس کردید من بدبخت رو سرکار بذارید؟
    مامان که انگار منتظر دیدنم بود فوری گفت:
    - آیداجان مادر، تو به این پسره‌ی کله‌خراب بگو از خر شیطون بیاد پایین.
    - دِ خب مگه می‌خوام برم دزدی کنم؟ این همه آدم رفتن، این همه آدم که سنشون نصف من هم نبود.
    - پسرجون تو الان وقت زن‌‌گرفتنته، چرا این‌قدر مادرت رو حرص میدی؟
    آرش جلوی بابا دو زانو نشست و با چشم‌های پرشده، گفت:
    - بابا به والله نمی‌خوام اذیت کنم، بذارید من هم به چیزی که می‌خوام برسم.
    دست گذاشتم رو شونه‌ی آرش و گفتم:
    - این بحث رو بذارید برای بعد، امشب مثلاً قراره بریم خواستگاری این آقا‌ ها.
    و به آیهان که حالا نشسته بود اشاره کردم. بابا و مامان به این امید که می‌تونم آرش رو راضی کنم چیزی نگفتن. آیهان هم آرش رو با خودش برد تو حیاط تا برادرانه باهم گپ بزنن. هنوز گیج بودم. تو باورم چنین چیزی نمی‌گنجید. نمی‌تونستم باور کنم آرشی که با این سن دست از شیطنت برنمی‌داشت حالا هــ ـوس کرده بود بره جنگ.
    - مادرجون باهاش صحبت کن این چرت‌وپرت‌ها رو از سرش بنداز.
    - من سعیم رو می‌کنم؛ ولی شما هم بی‌انصافی نکن. این چیزها چرت‌وپرته؟
    مامان درحالی که چشم‌غره‌ی شدیدی بهم می‌رفت، گفت:
    - لازم نکرده برای من کلاس درس دینی باز کنی.
    بابا که از این عکس‌العمل مامان خنده‌ش گرفته بود گفت:
    - متین کو پس؟
    - زهراخانم نبود، یک ساعت دیگه که برگرده رادمان رو می‌ذاره پیشش میاد.
    رفتم تو حیاط. آرش و آیهان مشغول بحث‌کردن بودن.
    - آیهان تو برو حاضر شو.
    آیهان کلافه سری تکون داد و رفت تو خونه. روی تخت کنار آرش که سرش پایین بود نشستم و گفتم:
    - تصمیمت جدیه؟
    - آره.
    - فکر مامان و بابا رو کردی؟ اونا یکی از بچه‌هاشون رو از دست دادن، دیگه طاقت یه داغ دیگه رو ندارن.
    - مرگ برای همه‌ اتفاق می‌افته. الان من نرم سوریه قراره تا ابد زنده بمونم؟ ممکنه همین الان بیفتم بمیرم. مرگ دست خداست.
    خندیدم و گفتم:
    - حاج‌آقا قرائتی گوش دادی تازگی‌ها؟ این حرف‌ها از تو بعیده.
    خندید و چیزی نگفت. به دیوار تکیه دادم و گفتم:
    - من رو باش که گفتم عاشق شدی.
    - عاشق که هستم.
    با تعجب بهش نگاه کردم:
    - تو؟ عاشق کی اون‌وقت؟!
    خندید و چشم‌هاش مثل قبلاً برق شیطنت زد:
    - عاشق یه آیدا کوچولوی شیطون که از دیوار راست بالا میره.

    با خنده «مسخره‌»ای بهش گفتم و از جام بلند شدم:
    - فعلاً این بحث رو پیش نکش تا امشب این خواستگاری تموم بشه، بعداً یه فکری می‌کنیم.
    یک ساعت بعد متین درحالی که شیرینی و دسته‌‌گل رو خریده بود وارد خونه شد. سلقمه‌ای به آیهان زدم و گفتم:
    - هوی آقا خریدن این دوتا وظیفه‌ی داماده نه داماد خانواده‌ی داماد.
    - حالا این متین هیچی نمیگه تو شر بنداز ها.
    مامان مثل همیشه با گرمی تمام با متین سلام و احوال‌پرسی کرد؛ طوری که صدای آرش و آیهان از حسادت دراومده بود.
    - این‌قدر که این رو پسرم صدا می‌کنی ما دوتا رو صدا نکردی.
    - حسودین دیگه.
    - تا بچه بودی تو جای ما رو می‌گرفتی بعد شد رادمان، حالا هم این جناب.
    متین دستی به کمر آیهان زد و گفت:
    - محبوبیته‌ دیگه چه میشه کرد.
    بابا: جای این صحبت‌ها سریع راه بیفتید، خیابون‌ها شلوغن خوب نیست دیر برسیم.
    با دستور مامان همه از خونه زدیم بیرون. از اونجایی که با دوتا ماشین اومده بودیم من ماشینم رو گذاشتم دم خونه و سوار ماشین متین شدیم. تو ماشین به فاطمه اس‌ام‌اس دادم «چایی‌ها رو آماده کن، یه‌کمم تمرین کن یهو اون وسط کله‌ملق نشی». اس‌ام‌اس رو براش فرستادم و سرم رو به پنجره تکیه دادم. سرم بدجوری گیج می‌رفت و دلم پیچ می‌خورد. ترافیک باعث می‌شد حالم هر لحظه بدتر بشه. صبح هم با همین دل‌پیچه از خواب بیدار شدم. یادمه از بچگی زیاد مسموم می‌شدم. حتماً بازم سهل‌انگاری کردم و مسموم شدم یا چیزی خوردم که به معده‌م نساخته. به هرحال دوست ندارم امشب رو بی‌حال باشم. متین جلوی خونه‌ی فاطمه این‌ها پارک کرد و گفت:
    - خوبی؟
    - آره، یه‌کم دل‌پیچه دارم.
    خندید و گفت:
    - باز هرچی دم دستت بوده خوردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    من: نمی‌دونم شاید.
    زنگ رو که زدن یاد خواستگاری آرسام افتادم. سرم رو پایین‌ انداختم تا کسی حالت صورتم رو نبینه. احساس کردم اشک تو چشمم جمع شده. می‌ترسیدم کسی متوجه بشه و شبشون رو خراب کنم. می‌دونستم که اون‌ها هم به یاد آرسام افتادن. یک لحظه دلم بدجور براش تنگ شد، برای شوخی‌هاش، خنده‌هاش، جدی‌بودن‌هاش. صدای متین از کنار گوشم بلند شد:
    - اگه خیلی حالت بده می‌خوای بریم دکتر؟
    - نه، نه خوبم. بریم تو.
    هر دو وارد خونه شدیم. خانواده مشغول احوال‌پرسی بودن و من با خنده به فاطمه که تا بناگوش نیشش باز بود نگاه می‌کردم. بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:
    - ببند اون نیشت رو ضایع.
    با پدر و مادرش سلام و علیک کردم. مهدی، برادر فاطمه سعی می‌کرد عادی رفتار کنه؛ اما کاملاً مشخص بود ازم دلخوره. نگاهم که به نفر آخر افتاد ناخودآگاه جیغی کشیدم و خودم رو تو بغلش‌ انداختم.
    - سلام جیـ*ـگر، کجا بودی تو؟
    محدثه هم محکم بغلم کرد و گفت:
    - والله این شما بودید که یهو گم‌وگور شدید خانم.
    با چشم و ابرو به متین اشاره کرد و گفت:
    - می‌بینم که یه نفرم برای خودت دست‌وپا کردی. این ترفند تورکردن رو به منم یاد بده دیگه.
    با تعارف مادر فاطمه همه نشستیم. کنار محدثه نشستم و با ذوق پرسیدم:
    - چه خبر از محسن؟
    - اونم خوبه، پرونده‌ی نیمه‌‌تموم شما هم حل شد.
    خودم رو جلوتر کشیدم و با هیجان گفتم:
    - خب؟
    - خب به جمال بی‌نقطه‌ت، بی‌بی‌سی که نیستم برات خبر گزارش کنم.
    - لوس نشو، بگو دیگه.
    - هیچی بابا کار دوست‌دختر پسرِ بوده. طرف از اینا بوده که همه رو درو می‌کرده.
    با بلندشدن آیهان و فاطمه فهمیدم که قراره برای حرف‌زدن برن تو حیاط. حالا وقت اجرای نقشه بود. من هم سریع بلند شدم و گفتم:
    - برای اینکه اسلام به خطر نیفته من هم باهاشون میرم تا یه وقت عمل ناشایستی ازشون سر نزنه.
    فاطمه و آیهان که از قضیه‌ی بچگی باخبر بودن هم‌زمان گفتن:
    - بیخود.
    که همین باعث خنده جمع شد. محدثه خودش رو جلو کشید و گفت:
    - آقا بحث اسلامه، اصلاً رأی‌گیری می‌کنیم.
    بی‌توجه به اشاره‌ی بزرگترها مبنی بر اینکه زشته گفتیم:
    - کیا موافقن با من؟
    همه‌ی پایه‌ها اعم از آرش، متین، محدثه، محمد و مهدی دستشون رو بالا بردن. پدر مادرها هم با خنده به این مسخره‌بازی ما نگاه می‌کردن. به آیهان و فاطمه که با خشم عجیبی نگاهم می‌کردن، گفتم:
    - دیگه این نظر جمعیته.
    وقتی داشتیم سه‌تایی به سمت حیاط می‌رفتیم داد کشیدم:
    - اگه من مردم بدونید کار این دوتاست.
    به محض اینکه از در خارج شدیم، آیهان خم شد و کفشی رو از روی زمین برداشت و به سمتم پرت کرد.
    - دختره‌ی فلان‌فلان‌شده مگه تو مرض داری؟
    با خنده جا خالی دادم و گفتم:
    - برادر من وقتی یه دختر و پسر تنها باشن سومین نفر شیطانه.
    - شیطان سومین نفر باشه بهتر از توئه.
    - میری اون ته حیاط می‌شینی حرف هم نمی‌زنی.
    با خنده ته حیاط نشستم و به دوتا جغد عاشق چشم دوختم. بعد از چند دقیقه فاطمه که از زل‌زدنم کلافه شده بود گفت:
    - نگاه داره؟
    با ریتم بشکن زدم و خوندم:
    - دیدن خر صفا داره.
    این دفعه فاطمه سنگی از کف حیاط برداشت و‌ انداخت دنبالم. دوست نداشتم اذیتشون کنم؛ اما از طرفی هم اون آیدای کوچیک هنوز تو وجودم کرم می‌ریخت و نمی‌تونستم کنترلش کنم. دور حیاط می‌چرخیدم تا از دست فاطمه که چشم‌هاش به خون نشسته بود فرار کنم. لحظه‌ی آخر چاره‌ای ندیدم جز اینکه وارد خونه بشم. همه با صدای بلند جیغ‌وداد من و فاطمه با ترس از جاشون بلند شدن.
    - چی شده؟
    صدای آیهان از پشت سرم بلند شد:
    - یا یکی این آیدا رو کنترل کنه یا دست‌های من و فاطمه به خون آلوده میشه!
    با این حرف آیهان همه زدند زیر خنده. محدثه کشوندتم کنار خودش و گفت:
    - خیالتون راحت این رو نگهش می‌داریم.
    - بابا من اونجا نباشم اینا می‌خوان حرف‌های چیزدار بزنن.
    با چشم‌غره‌ی مامان صاف نشستم و حرفم رو ادامه ندادم. بعد از اینکه اون دوتا رفتن، محدثه دم گوشم گفت:
    - کلاً بیماری، چی‌کار به اون دوتا بدبخت داری تو؟
    درحالی که اس‌ام‌اسی که برام اومده بود رو باز می‌کردم گفتم:
    - نمی‌دونی که، یه لذتی داره اذیت‌کردن این دوتا.
    اس‌ام‌اس از طرف ثمین بود: «مأموریت فردا که سر جاشه؟» از این قوه‌ی تخیلش خنده‌م گرفت و براش نوشتم: «آره، فردا صبح سر قرار باش.» محدثه که کله‌ش تو گوشیم بود، در کمال پررویی گفت:
    - مأموریت چی؟
    - فضولی موقوف.
    - نگی بلند میشم به همه میگم با یکی قراره یه کارهایی کنید ها.
    دوست نداشتم قرار فردا و کاری که می‌خواستیم بکنیم لو بره؛ برای همین نیشگونی از دستش گرفتم و با اکراه دم گوشش همه‌چیز رو گفتم. انگار انتظار همچین چیزی رو نداشت؛ چون با نیش باز گفت:
    - جون من؟ داری سرکارم می‌ذاری؟
    - نیشت رو ببند، نه به باره نه به داره.
    - منم باهاتون میاما.
    آرش که مشخص بود گوشش اینجا بوده، گفت:
    - به سلامتی کجا قرار می‌ذارید؟
    - بحث زنونه‌ست آقاآرش، فضولی نکنید!
    آرش که از حاضرجوابی محدثه کنف شده بود و از طرفی خنده‌ش گرفته بود، گفت:
    - دست شما درد نکنه دیگه.
    خواستم از محدثه طرفداری کنم؛ اما ناگهان فکری به ذهنم رسید. آرش می‌تونست اگر حدسم راجع به فردا درست باشه کلی کمکم کنه. بالاخره یه نفر آشنا باید کمکم کنه، کی بهتر از آرش.
    - بهت میگم به شرطی که کمکم کنی.
    آرش دست‌‌به‌سـ*ـینه نشست و گفت:
    - نه دیگه، به قول محدثه‌خانم به من ربطی نداره.
    - محدثه غلط کرده!
    محدثه با چشم‌های گردشده گفت:
    - من اینجا هستما!
    - خب حالا قضیه چیه؟
    - اینجا نمی‌تونم بگم، خونه برات همه‌چیز رو میگم.
    به محض تموم‌شدن حرفم در باز شد و آیهان و فاطمه وارد شدن. به جای من محدثه با شیطنت گفت:
    - ببینم خدایی نکرده شیطون رو که به محفلتون دعوت نکردید؟
    - این‌قدر این دوتا جوون رو اذیت نکنید، ببینم حرفاتون رو زدید؟
    - مادر من ساده هستیا، این‌ها خیلی وقته حرفاشون رو زدن، الانم داشتن اسم بچه‌هاشون رو انتخاب می‌کردن.
    با سرخ‌شدن اون دوتا دوباره مورد عنایت چشم‌غره‌های مامان قرار گرفتم. می‌دونستم امشب تو خونه یه کتک مفصل قراره از آیهان بخورم.
    - کوتاه بیا، امشب زنده نمی‌مونی‌ ها!
    خندیدم و به همه که برای اون دوتا جغد دست می‌زدن نگاه کردم. خوشحال بودم و این خوشحالیم به‌خاطر این بود که می‌دونستم این دوتا برای هم ساخته شدن و برای هم مناسب هستن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    آب دهنم رو قورت دادم و با استرس تایپ کردم «همه‌چیز ردیفه؟» سریع نگاهی به دوروبرم‌ انداختم. همه‌چیز عالی بود، همون‌طور که می‌خواستم. متین بی‌خبر از همه جا جلوی تلویزیون نشسته بود و رادمان کله‌ش تو گوشی بود و از صدای گوشی مشخص بود داره پرندگان خشمگین رو بازی می‌کنه. با لرزیدن گوشی سریع پیام رسیده از آرش رو باز کردم. «آره، بازم میگم ممکنه تابلو بشه‌ ها.» خودم هم همین فکر رو می‌کردم؛ اما به هیجانش می‌ارزید. برای همین تایپ کردم: «نگران نباش».
    گوشی رو گذاشتم تو جیب شلوارم و از آشپزخونه بیرون اومدم. می‌ترسیدم حرکاتم باعث بوبردن متین بشه. کنارش نشستم و با لبخند پرسیدم:
    - خب، چه خبرها عزیزم؟
    نگاه متعجبی بهم‌ انداخت و گفت:
    - سلامتی، از صبح هزاربار پرسیدی، قراره خبری باشه؟!
    از این حواس‌پرتی خودم حرصم گرفت. سریع خندیدم و درحالی که چایی رو از تو سینی برمی‌داشتم گفتم:
    - نه، همین‌طوری پرسیدم باز.
    نگاه مشکوکی بهم‌ انداخت و مشغول تلویزیون دیدنش شد. از استرس مدام دست‌هام رو محکم مشت می‌کردم. به محض اینکه دهن باز کردم تا چیزی بگم، زنگ خونه به صدا دراومد. رادمان گوشی رو گذاشت کنار و به سمت آیفون دوید. با اینکه می‌دونستم کیه؛ اما پرسیدم:
    - کی بود؟
    رادمان در حالی که در واحد رو باز می‌کرد، گفت:
    - دایی آرشه.
    سریع بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. وقت اجرای نقشه بود. صدای احوال‌پرسی متین و آرش بلند شد. بدون اینکه ذره‌ای توجه کنم خودم رو مشغول آماده‌‌کردن ظرف برای پذیرایی کردم. صدای متین رو شنیدم که می‌گفت:
    - چی شده؟ پکری، خبریه؟
    لبخندی زدم، پس آرش داشت خیلی خوب نقشش رو بازی می‌کرد.
    - از طرف ما که نه؛ ولی انگار طرف شما خیلی خبرها است.
    متین که هنوز نمی‌دونست آرش داره چی میگه با صدایی متعجب گفت:
    - خبری نیست.
    صدای آرش بلند شد:
    - آیدا، کجایی؟ بیا ببینم.
    اون‌قدر صداش عصبی بود که یک لحظه فکر کردم همه‌چیز واقعیه. سریع قیافه‌م رو ناراحت کردم و از آشپزخونه زدم بیرون.
    - سلام داداش، خوشـ...
    - چرا نگفتی؟
    - چی رو؟
    - بیخودی خودت رو نزن به اون راه. کسی خبر داره؟
    سرم رو‌ انداختم زیر و چیزی نگفتم. متین مثل این آدم‌های منگول با دهن باز داشت من و آرش رو نگاه می‌کرد.
    - چی رو نگفته؟ یکی به منم بگه چه خبره؟
    آرش با عصبانیت برگشت سمت متین و گفت:
    - مگه اون روز اول بهت نگفته بودم اگر بفهمم اذیتش کردی بیچاره‌ت می‌کنم؟
    - من؟ کی و...
    - مظلوم‌بازی درنیار، اگه تو کاری نکردی پس این چیه؟
    و بلافاصله پاکت نامه رو گرفت جلوی متین. لب‌هام رو که داشتن به‌خاطر خنده کش می‌اومدن به زور کنترل کردم و سرم رو‌ انداختم پایین و گفتم:
    - دیگه نمی‌تونم، هرکسی یه حدی داره...
    - این دیگه چیه؟
    آرش رو کرد سمت من و با پوزخند گفت:
    - چرا خودت بهش نمیگی؟
    به زور جلوی خودم رو گرفتم تا نزنم زیر خنده و به آرش یه ایول بزرگ به‌خاطر این نقش‌‌‌بازی‌کردنش نگم.
    سرم رو آوردم بالا و مثل آدم‌هایی که دیگه به آخر خط رسیدن گفتم:
    - احضاریه‌ی دادگاه.
    به متین که‌ هاج و واج داشت بهم نگاه می‌کرد نگاه کردم و ادامه دادم:
    - می‌خوام طلاق بگیرم.
    چند لحظه سکوت کرد؛ انگار درست متوجه‌ی حرفم نشده بود. آرش روش رو کرده بود سمت دیگه و مشخص بود داره به‌زور خودش رو نگه می‌داره که نزنه زیر خنده. بعد از چند ثانیه متین به خودش اومد. چنان اخم‌هاش رو توهم کشید که یک لحظه نشناختمش. تا حالا این‌طور عصبانی ندیده بودمش. پاکت نامه رو روی میز ناهارخوری‌ انداخت و گفت:
    - تو چه مرگت شده؟
    تا دهن باز کردم که جواب بدم با صدای بلندتری گفت:
    - این بازی‌ها برای چیه؟ مریضی؟ دردت چیه؟
    بدجوری بهم برخورد. یه‌کم دیگه ادامه می‌داد واقعاً می‌رفتم و درخواست طلاق می‌دادم. مرتیکه‌ی پلاسیده هرچی دلش می‌خواست داشت می‌گفت.
    - چرا تو پاکت رو نگاه نمی‌کنی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - که گندکاری جناب‌عالی رو ببینم؟
    آرش دیگه رفته بود رو ویبره؛ انگار از این دادوبیداد‌ها خوشش اومده بود.
    - بهت میگم تو پاکت رو نگاه کن.
    با عصبانیت پاکت رو برداشت و ورق توش رو در آورد و تو هوا تکونش داد:
    - بیا، نگاه کردم، حالا چـ...
    به محض اینکه نگاهش به کاغذ افتاد ساکت شد. کاغذ و عکس آزمایش رو زیرورو کرد و با تعجب بهشون نگاه کرد. با گیجی به آرش نگاهی‌ انداخت و گفت:
    - فکر کنم نامه اشتباهی اومده.
    با این حرف آرش دیگه نتونست خودش رو نگه داره و زد زیر خنده. منم با اینکه حس دعوا داشتم؛ اما خنده‌م گرفته بود.
    - نخیر کاملاً هم درسته.
    متین که هنوز دوزاریش نیفتاده بود، گفت:
    - مگه دادگاه هم جواب آزمایش میده؟
    با این حرف دیگه آرش از خنده روی مبل ولو شد. متین که همچنان نگاهش به برگه بود انگار یهو همه‌چیز براش جا افتاد. با چشم‌های گردشده بهم نگاه کرد و گفت:
    - پس، احضاریه‌ی دادگاه...
    - سر کاری بود.
    به محض اینکه لبخند روی لبش نشست، گفتم:
    - اما با اون حرف‌هات حالا واقعاً می‌خوام ازت طلاق بگیرم.
    یک لحظه قضیه‌ی اصلی رو یادش رفت و اون هم حق به جانب گفت:
    - هرچی گفتم درست بود، آدم سالم این‌طور خبر میده؟
    - جای دستت درد نکنمه دیگه، این همه زحمت بکش برنامه‌ریزی کن.
    با صدای خنده‌ی آرش هر دو برگشتیم سمتش.
    - شما دوتا دیوونه‌اید. یعنی سوژه‌تر از شماها تا حالا ندیدم.
    همون لحظه در باز شد و ثمین و محدثه با کلیدی که بهشون داده بودم وارد شدن. ثمین درحالی که سری از روی تأسف تکون می‌داد گفت:
    - بمیرم برای اون بچه‌ای که شما دوتا روانی پدر و مادرشید.
    نگاهم به رادمان افتاد که تو تمام این مدت با دهن باز گوشه‌ی سالن داشت ما رو نگاه می‌کرد. به سمتش رفتم.
    - الان چی شد؟
    - آبش رو کشیدن چلو شد، مگه نگفتی که تنهایی، خواهر برادر مگه نمی‌خواستی؟
    رادمان لبخندی زد و با ذوق گفت:
    - از همون‌هایی که خرم کردی گفتی از مغازه می‌خرن؟
    با این حرف رادمان همه از خنده غش کردن. با چشم‌های گردشده داد زدم:
    - رادمان!
    - به من چه. اون روز دایی‌آرش بهم گفت مامانت خرت کرده بچه‌ها رو از سوپری سر کوچه نمی‌خرن.
    برگشتم سمت آرش و چشم‌غره‌ی شدیدی بهش رفتم. هرچی من می‌خواستم این بچه رو مثل آدم بار بیارم، این آرش نمی‌ذاشت.
    - عمه‌جون بچه‌ها رو لک‌لک‌ها میارن.
    - باشه منم رو سرم دوتا گوش دارم.
    تا قبل از این‌که اوضاع خراب‌تر بشه، سریع بلند شدم و رادمان رو به سمت‌ اتاقش راهنمایی کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ***
    پنج‌ماه بعد
    با کشیده‌شدن موهام جیغی کشیدم و هرچی فحش بلد بودم نثار ثمین کردم. دختره‌ی بی‌رحم انگار که ارث باباش رو خورده بودم با تمام قدرت موهام رو می‌کشید و می‌پیچوند. دیگه گوشه‌های چشمم از شدت درد اشک جمع شده بود.
    - ثمین غلط کردم، نمی‌خوام.
    - هیس، داره تموم میشه، دیگه آخرشه.
    - دوساعت پیش گفتی آخرشه، سردرد گرفتم.
    - وای که چقدر غر می‌زنی. هیکلت که درست حسابی نیست، حداقل بذار موهات رو درست کنم مردم می‌بیننت فکر نکنن‌ هالوینه.
    نگاهی به خودم که مثل توپ شده بودم‌ انداختم و با نا امیدی گفتم:
    - خیلی خراب شدم؟
    ثمین هم جای اینکه بگه نه و بهم امید بده با پررویی تمام گفت:
    - آره، شبیه بشکه خیارشور شدی.
    با کشیده‌شدن مجدد موهام از جام پریدم و گفتم:
    - می‌رفتم آرایشگاه خیلی بهتر بود، مگه مرض داری تو؟
    - بابا فقط این نیم‌تاج رو بذارم تمومه.
    با اینکه دلم نمی‌خواست؛ اما با توجه به زمان کم و اینکه باید جزو اولین نفرات تو تالار باشم دل رو زدم به دریا و نشستم رو صندلی. بعد از ده دقیقه در‌ اتاق باز شد و رادمان در حالی که حسابی شیک‌وپیک شده بود کلش رو آورد داخل:
    - بابا میگه نمی‌خوای بیای؟ دیر میشه‌ ها!
    - بگو اگه این خواهر فلان‌فلان‌شده‌ت بذاره میام.
    - اگه همین خواهر فلان‌فلان‌شده نبود الان زیر دست آرایشگر داشتی تافت می‌خوردی. تموم شد.
    سریع از جام بلند شدم و نگاهی به آینه‌ انداختم. با اینکه جونم رو به لبم رسوند؛ اما واقعاً قشنگ شده بود. از‌ اتاق زدم بیرون. متین آماده شده بود و جلوی تلوزیون نشسته بود.
    - پس بالاخره تشریف‌‌فرما شدید.
    - بعد از اینکه یه دونه تار مو رو سرم نموند.
    - بله دیگه جای تشکرته.
    با عجله یه ماچ از لپش کردم و در حالی که شالم رو روی سرم می‌‌انداختم، گفتم:
    - جیـ*ـگر منی تو. با اینکه یه‌کم کرم‌زده‌ای؛ ولی بازم جیگری.
    بالاخره بعد از یک ربع از خونه زدیم بیرون. باز هم به ثمین اصرار کردم؛ اما راضی نشد و با گفتن اینکه کار واجب داره از اومدن به عروسی سرباز زد. تو ماشین متین در حالی که به جلو خیره شده بود پرسید:
    - پس آرش نمیاد؟
    - نمی‌تونه بیاد.
    با به یاد آوردن اینکه الان آرش کجاست باز دلشوره به جونم افتاد. هر روز که می‌گذره بیشتر خودم رو لعنت می‌کنم که چرا مامان و بابا رو راضی کردم که بذارن بره. اگر خدایی نکرده بلایی سرش بیاد چه خاکی به سرم بریزم؟ خدا لعنت کنه اون بی‌همه‌چیزهایی رو که جوون‌های مردم رو پرپر می‌کنن! بالاخره بعد از گذروندن ترافیک جلوی در تالار ترمز کرد. هنوز خبری نبود و خلوت بود. خداروشکر کردم که خیلی هم دیر نرسیدم؛ ولی باز هم می‌دونستم از حمله‌ی مامان در امان نیستم. متین درحالی که به سمت مردونه می‌رفت گفت:
    - حالت بد شد پیام بده بیام، لج نکنی تا آخر بشینی.
    سری تکون دادم و وارد زنونه شدم. بوی تافت و انواع مواد آرایشی یک‌جا خورد تو دماغم. مامان با چندتا از زن‌های فامیل دور یه میز نشسته بودن. به محض اینکه نگاهش بهم افتاد، چیزی بهشون گفت و به سمتم اومد. خودم رو آماده کردم برای شنیدن غرغر‌هاش که با کمال تعجب گفت:
    - زود اومدی دخترم، یه وقت حالت بد نشه!
    - آخه مثلاً خواهرداماد هستما.
    - با این وضعیتت کسی ازت توقع نداره. برو بشین اونجا از جات هم زیاد بلند نشو.
    بعد از درآوردن مانتو و روسریم نزدیک‌ترین میز به جایگاه عروس و داماد رو انتخاب کردم و نشستم. درحال پوست‌کندن خیار بودم که یسنا، دخترخاله‌م کنارم نشست. موهاش رو فر کرده بود و لباس ماکسی قرمزرنگی پوشیده بود. لباسش ساده بود؛ اما بهش می‌اومد.
    - چه خبرها خانم باربر؟
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
    - باربر نه و باردار. یه‌جور میگی انگار کامیونی چیزیم.
    - دست کمی هم از کامیون نداری، خودت رو تو آینه دیدی؟
    همون‌طور که روی خیارم نمک می‌زدم، گفتم:
    - دست رو دلم نذار که خونه، موندم اطرافیانم با این قیافه چطور تحملم می‌کنن.
    - یه‌کم تحمل کنی تمومه.
    کم‌کم تالار شلوغ شد و همهمه‌ی زن‌های آرایش کرده با موهایی به هم پیچیده‌شده و لباس‌هایی براق کل تالار رو گرفت. چندباری یک عده برای سلام و احوال‌پرسی اومدن دم میز. خیلی‌ها رو نمی‌شناختم؛ اما طوری برخورد می‌کردم که انگار باهاشون آشنا هستم. مشغول حرف‌زدن با یسنا و دخترِ خاله‌فاطمه، فرح بودم که صدای دست و سوت بلند شد. با لبخند از جام بلند شدم. از بین سر‌ها می‌تونستم شنل سفیدرنگ فاطمه رو ببینم. با دیدن آیهان که مدام مثل خروسی که از رو زمین دونه برمی‌داره سرش رو برای سلام و احوال‌پرسی خم و راست می‌کرد زدم زیر خنده. یادمه تو عروسی آرسام هم همین حس رو داشتم؛ اما امشب قضیه فرق می‌کرد. کنار آیهان کسی نبود که ازش متنفر باشم. کنارش بهترین دوستم، خواهرم فاطمه بود. فاطمه که با اون لبخند قشنگش تو لباسش مثل پرنسس‌ها شده بود. از ته دل بغلش کردم و بهش تبریک گفتم. دم گوشش آروم گفتم:
    - یادته بچه که بودیم می‌خواستی مخ یکی از داداش‌هام رو بزنی، بالاخره به هدفت رسیدی.
    بی‌توجه به زن‌های دوروبر زد زیر خنده و بغلم کرد. صدای آیهان بلند شد:
    - یکی هم ما رو تحویل بگیره.
    خندیدم و همون‌طور که بغلش می‌کردم، گفتم:
    - قربون داداش خودم، اول دوست جونی بعد شما.
    کشیدم کنار تا دوتایی با بقیه سلام و علیک کنن. این وسط مامان که مدام از این‌ور سالن به اون‌ور می‌رفت و حرص و جوش می‌خورد من رو به خنده‌ انداخته بود. دوست داشتم مثل بقیه راه برم و بگم و بخندم؛ اما درد کمی رو احساس می‌کردم و حالت تهوع شدیدی داشتم. دعادعا می‌کردم که مامان یا کس دیگه‌ای متوجه نشه وگرنه مجبورم می‌کردن که برگردم. نشستم روی صندلی و به فاطمه و آیهان که طبق فرمان فیلم‌بردار به سمت جایگاه عروس و داماد می‌رفتن زل زدم. با صدای محدثه نگاهم رو از فیلم‌بردار جدی گرفتم:
    - به‌به خوشگل‌خانم، تنها نشستی!
    - چه عجب یکی ما رو به‌خاطر این هیکل مسخره نکرد.
    - بیخودی ذوق نکن، گذاشتم برای بعد عروسی حسابی مسخره‌ت کنم.
    خندیدم و بهش نگاه کردم. موهاش رو رنگ زده بود و ساده باز گذاشته بودتشون. کت و دامن سفیدمشکی پوشیده بود.
    - به قول محسن گورخری شدی‌ ها.
    خندید و درحالی که شیرینیش رو نصف می‌کرد، گفت:
    - آخ گفتی، دلم براش تنگ شد.
    با چشم‌های گردشده نگاهش کردم که سریع گفت:
    - نه بابا همین طوری، فکرت جای دیگه نره.
    - آره جون خودت. فردا هم حتماً کارت عروسیت میاد دم خونه‌مون: محسن و محدثه.
    با نیش باز گفت:
    - یعنی میشه؟
    با صدای بلند اسمش رو صدا زدم که خندید و گفت:
    - شوخی کردم بابا.
    چندتا نفس عمیق کشیدم؛ اما باز هم حالم بهتر نمی‌شد. احساس می‌کردم که درد دلم هم بیشتر شده. می‌دونستم که این‌جور جاها حالم رو بد می‌کنه. محدثه با دیدن صورتم که جمع شده گفت:
    - چی شده؟ حالت بده؟
    - نه چیزی نیست، یه‌کم فشارم افتاده.
    با نگرانی گوشیش رو درآورد و گفت:
    - تو غلط کردی، الان اس میدم به متین.
    - نمی‌خواد محدثه، تازه اول جشنه.
    - چه اولش چه آخرش، با این وضع اینجا بمونی خدایی نکرده کار دستمون میدی.
    می خواستم باز اصرار کنم؛ اما ته دلم می‌دونستم که راست میگه. از نظر جسمی چندان قوی نبودم و نمی‌تونستم ریسک کنم. این وسط حسرت می‌خوردم که چرا نمی‌تونم تا آخر تو مراسم داداشم و بهترین دوستم بمونم. دوست داشتم تا آخر مراسم بمونم. با صدای محدثه به خودم اومدم:
    - پاشو مانتو و شالت رو بپوش، متین هم داره میاد بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ***
    یاسی
    خودم رو جلوتر کشیدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. سرد و خیس بود. شیشه بخارگرفته بود؛ اما می‌تونستم شدت بارون رو تو حیاط ببینم. دوست داشتم بلند شم و برم بیرون. از بچگی عاشق خیس‌شدن زیر بارون بودم. پوزخندی زدم و تکیه‌م رو از شیشه گرفتم. چه فایده داشت؟ وقتی نمی‌تونستم حتی یه قدم بردارم. می‌تونستم بابا رو صدا کنم تا با صندلی چرخ‌داری که شده بود عصای دستم ببرتم حیاط؛ اما نمی‌خواستم، تا کی باید سربار دیگران می‌شدم؟ با صدای در نگاهم رو از حیاط گرفتم و به بابا که جلوی در‌ اتاق ایستاده بود نگاه کردم.
    - دوستت، آیداخانم اومده دیدنت.
    لبخندی زدم. شاید بهتر از بارون دیدن یه دوست قدیمی باشه. خیلی نمی‌تونستم ببینمش. با این وضع من و بارداری اون تقریباً دیدار ما دوتا غیر ممکن بود؛ اما همین دیدار‌های یهویی و کوتاه می‌تونست حالم رو بهتر کنه. با دیدم آیدا با اون ظاهر خندیدم. همون‌طور که نفس‌زنون کیفش رو روی میز می‌ذاشت، گفت:
    - بایدم بخندی. همه که بهم خندیدن تو هم روش.
    نشست کنارم و گفت:
    - چه خبرا؟ مارو نمی‌بینی خوشی؟
    - خوش، از این جوجه چه خبر؟
    کلافه پوفی کشید و گفت:
    - پدرم رو در آورده، دیگه غلط کنم بچه بخوام.
    - نگو، گـ ـناه داره.
    - خیلی دوستش داری به دنیا اومد مال خودت.
    - از عروسی فاطمه چه خبر؟
    - خوب بود؛ اما نتونستم تا آخرش بمونم، حالم بد شد. راستی...
    نگاه شیطونی بهم‌ انداخت و ادامه داد:
    - شنیدم یه بعضی‌هایی اومدن دیدنت.
    خندیدم و گفتم:
    - آره یه بعضی‌هایی اومدن؛ اما نه به اون دلیل‌هایی که تو ذهن شماست.
    - تو از کجا می‌دونی آخه؟ من که می‌دونم یه خبرهاییه.
    جابه‌جا شدم و گفتم:
    - یه نگاه بهم بنداز، مازیار باید چرا برگرده باز؟ خیلی گذشته‌ی حسابی دارم؟ یا سالم هستم؟
    با چشم‌هایی ناراحت نگاهم کرد.
    - ناشکری نکن، شاید یه اشتباهاتی کرده باشی؛ اما هرکسی تو زندگیش خطا می‌کنه.
    - خطایی که منجر به مرگ دونفر و خراب‌شدن یه سری زندگی شد.
    سکوت کرد و چیزی نگفت، چی داشت که بگه؟ سعی کردم بحث رو عوض کنم. دوست نداشتم حالا که به هزار زحمت اومده اوقاتش رو تلخ کنم.
    - چه خبر از عروس‌خانم؟
    - فعلاً که باروبندیل رو جمع کردن رفتن ماه‌ عسل.
    - خب تو که این همه رگ خواهرشوهری داری چرا باهاشون نرفتی؟
    خندید و گفت:
    - نامردا قایمکی رفتن من نفهمم.
    انگار که خبری از موضوع نداشت؛ چون با لبخند پرسید:
    - چه خبر از مهراب؟
    سکوت کردم و به پتو خیره شدم. دستپاچه شد و گفت:
    - حرف بدی زدم؟
    - نه.
    بهش نگاه کردم و ادامه دادم:
    - یک هفته پیش رفت آمریکا.
    با دهن باز بهم زل زد. باورش نمی‌شد. حق هم داشت، کی باورش می‌شد مهرابی که اون‌قدر ادعاش می‌شد تو همچین وضعیتی بذاره و بره.
    - خبر نداشتم، متأسفم.
    باید هم متأسف باشن. خیلی راحت گذاشت و رفت، فقط با یه پیامک حاوی «معذرت می‌خوام، خداحافظ». مسخره‌ست.

    ***
    فاطمه
    - خب، که بدون من می‌رید ماه عسل؟
    خندیدم و همون‌طور که گوجه‌ها رو سیخ می‌کردم، گفتم:
    - دختر تو مگه آویزون مردمی؟ برو به شوهرت بگو ببرتت مسافرت.
    دستی به کمرش زد و با اخم گفت:
    - خوشم باشه، دم درآوردی. داداشم رو خر کردی فکر کردی خبریه؟
    محدثه با سینی جوجه‌ها کنارمون روی تخت نشست و گفت:
    - باز این رگ خواهرشوهریش زد بالا.
    نگاهی به آیدا‌ انداخت و همون‌طور که جوجه‌هارو سیخ می‌کرد، گفت:
    - آخه نفله تو جون داری که با این‌ها بری ماه عسل؟ تا همین دهات هم به‌زور کشوندیمت.
    همه به جز آیدا که با دهن باز به محدثه نگاه می‌کرد زدیم زیر خنده. به دوروبرم نگاهی‌ انداختم. باغ عمو از قبل هم سرسبز‌تر شده بود. هرجا رو که نگاه می‌کردم درخت و گل بود. صدای جوی آب کوچیکی که کنارش بودیم قشنگی اونجا رو کامل می‌کرد. قرار بود از صبح با آیدا، محدثه، نگار و نگاه، دخترخاله‌هام، یه سر بیایم باغ. به‌زور تونستیم متین رو راضی کنیم که بذاره آیدا تنها بیاد. انصافاً هم حق داشت، از اول که راه افتادیم ده‌بار برای این خانم ایستادیم تا حالش جا بیاد.
    -‌ ای کاش یاسی هم می‌اومد!
    با به یاد آوردن یاسی با ناراحتی گفتم:
    - بهش اصرار کردیم؛ اما حاضر نیست یک قدم هم از خونه فاصله بگیره.
    - برای روحیه‌ش خوب نیست یک‌سره تو خونه بمونه.
    چه می‌شد کرد؟ هزار بار رفتیم سراغش؛ اما قبول نمی‌کنه از خونه دربیاد.
    - خب، حالا از ماه عسلت تعریف کن.
    خندیدم و همون‌طور که به سمت منقل می‌رفتم تا جوجه‌ها رو بدم دست نگاه، گفتم:
    - جاتون خالی، خیلی عالی بود.
    - دوستان به جای ما، گفتی رفته بودید رشت؟
    - آره، یه سر هم رفتیم مشهد زیارت.
    - بله دیگه چشم من رو دور دیدن رفتن دوردور.
    محدثه درحالی که با دست‌های جوجه‌ایش لپ آیدا رو می‌کشید، گفت:
    - خودم می‌برمت دوردور جیـ*ـگر، تو حرص نخور.
    نگاه یه تیکه جوجه تو چنگال بهم داد و به آیدا اشاره کرد. کنار آیدا نشستم و چنگال رو دم دهنش گرفتم. صورتش رو عقب کشید و گفت:
    - شما دیگه خواهشاً از این چندش‌بازی‌ها درنیارید، غذا آماده شد با خودتون می‌خورم.
    - این یه پره رو به‌خاطر من بخور.
    با زور جوجه رو کردم تو دهنش. محدثه برای اینکه آیدا ناراحت نشه، با خنده دست روی دلش گذاشت و گفت:
    - بهتون نگفتم‌ ها؛ ولی منم آره، یه پره هم به من بدید برای رضای خدا.
    نگار با سیخ زد به سر محدثه و گفت:
    - جواب آزمایش بیار یه پره جوجه ببر.
    با زنگ‌خوردن گوشیم دستکش‌ها رو در آوردم و نگاهی به صفحه‌ انداختم. با دیدن عکس آیهان لبخندی روی لبم نشست که از نگاه بقیه دور نموند. صدای آیدا باز بلد شد:
    - نگاه نگاه، چشم‌سفید چه لبخندی هم می‌زنه، خجالت هم نمی‌کشه.
    بی‌توجه به غرغر‌هاش بلند شدم و جواب دادم:
    - سلام عزیزم.
    - سلام، خوبی؟
    از لحنش تعجب کردم؛ اما گفتم:
    - خوبم، مرسی.
    - تنهایی؟
    - آره اومدم تو‌ اتاقک، چیزی شده؟
    - فاطمه‌جان فقط می‌خوام آیدا چیزی نفهمه.
    - نگرانم کردی آیهان، چی شده؟
    صداش مدام قطع و وصل می‌شد. جابه‌جا شدم و رفتم سمت پنجره تا صداش بالاخره بهتر شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا