« پرتو های سوزان چشم هایم
این شب ها
عجیب غوغا به پا کرده اند !
بیا و ببین ،
تو نیستی اما شهری را
در خماری آن ها کاشته ام ..
اما نمیدانم ... چرا
نوبت به تو که می رسد
تا حوالی رد قدم هایت حتی
نمی رسند ..! »✨
باری آن چنان غرق طنین رویاهایم می شوم ✨که گویی
سال هاست با آنها زندگی کرده ام ♾️
تا به حدی که وقتی به خودم می آیم ..
اندوهی در من فرو می نشیند ✨
که کاش دنیای ما با دنیای رنگارنگ درونی مان یکی بود ✨♥
که ساعت ها در بهت آن باقی نمانیم
که حسرت خیلی از چیز ها را نخوریم
که دروغ و دقل در کارمان نباشد
که در پیله ی سادگی خود خوشبخت باشیم .
#عسل_جمشیدزهی ✍
از پشت پرده ی تار چشمانم به او خیره شدم ..
چه خوشبخت اند آنها
شبنم و باد و فنجان را می گویم !
لبخند محوی روی لبهایم که بوی بغض و دلتنگی میدهند مینشیند ..
کاش من آن قطرات شبنم زده لا به لای موهایش بودم ..
کاش من آن بادی بودم که با وسواس دسته دسته از موهایش را در آغـ*ـوش خود میرقصاند ..
کاش من آن فنجان قهوه ای بودم که در حلقه ی تنگ دستانش قرار داشت ..
اما ...
بغضم ترکید ..
گریه ام گرفت خواستم بخندم و حاشا کنم نشد
سال هاست مهمان شهری شده ام که سهم من از او
فقط یک نگاه از دور است و بس .. !✨♾
پلک هایم را گوش کردم
موهایم را بو کشیدم
موسیقی را بستم
فنجانی قهوه را شانه کردم
از پله ها خوردم
تکه ای کیک را بالا رفتم
از دیشب که مرا بوسیدی همه چیز را قاطی کرده ام ^^•❤
ماه من
ارام باش
می دانم انزجار گفته هایت در دل شب
چیزی را در پیش نمی برند
با سکوت ، نجواهای عاشقانه
ترانه ی قلبت ، به گوش خورشید نمی رسند
گفته هایت را فریاد بزن
تا ستاره ها نیز بفهمند خورشید
تنها هم اغوش توست
با سکوت چیزی تنوان در پیش برد
با سکوت چیزی نتوان فهمید
فریاد بزن ...
#عسل_جمشیدزهی
چه زیباست دریای چشمانت تنفس نگاهت ساحل لب هایت
و آن زیبایی لبخندی که بر لب داری
که جان می ستاند در من
و زبانه میکشاند شعله های دوست داشتن تو را
و در لا به لای موج احساساتت
مرا بنگر که آتش عشقم سوزان شد
دلتنگی من برای تو حد و مرز ندارد عشق ورزیدن به تو حد و مرز ندارد