خاطره بازی با رمان

_NiloOfar_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/06
ارسالی ها
146
امتیاز واکنش
260
امتیاز
0
در همسایگی گودزیلا:aiwan_light_girl_pinkglassesf:

یه لحظه از پسره وارغوان فاصله گرفتم.باتمام وجودم عطر خوشبویی که فضای اتاق و پرکرده بودو توی ریه هام
فرستادم.خیلی خوشبو بود.داشتم مـسـ*ـت می شدم!وایسا بببینم...این بو یه جادیگه هم به مشام من خورده...کجابود؟!
همین طورداشتم فکر می کردم که ببینم چرا این عطر انقدر برام آشناست...ارغوانم داشت بقیه ادکلنارو تست می
کرد...
غرق فکربودم که دیدم رادوین ازتویه اتاق اومدبیرون و روبه پسره گفت:شاهین این بولگاری...
چشمش که به من افتاد،ادامه حرفش و خورد.
ایش!این اینجا چی می خواد؟!پسره بی ریخت!!!
رادوین باتعجب به من زل زده بود. منم تعجب کرده بودم.
بالاخره به زبون اومد:
-
پوزخندی زدم وگفتم:دقیقا این همون سوالی بودکه من ازجناب داشتم!
اون پسره که تازه فهمیده بودم اسمش شاهینه،روبه رادوین گفت: شما هم دیگه رو می شناسین؟!
رادوین هون طورکه به من زل زده بود،پوزخندی زدو زیرلبی جواب شاهین و داد:
آره،متاسفانه! -
خیلی ازدستش عصبانی شده بودم.متاسفانه؟!هِه...فکر کرده من خوشبختم ازآشناییش؟! بچه پررو!!!دلم می خواست
بزنم لهش کنم امابهتر بود که حداقل جلوی این شاهینه آبروی نداشته ام و حفظ کنم.واسه همینم چندتا نفس عمیق
کشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه.ریه هام و از عطر مـسـ*ـت کننده فضا پرکردم.
یه دفعه یه چیزی یادم اومد...
اِ!!! این که بوی عطر رادوین خره است!آره...همون عطریه که اون روز زده بود...همون روز که اومد واسه پنچری
ماشینش حالم و تیلید کرد!!!
لبخند شیطونی زدم و به سمت رادوین رفتم که بامن فاصله داشت.رادوین تعجب کرده بود ازاینکه می دید من دارم
میرم سمتش!!!باچشمای گردشده اش به من زل زده بودتا بفهمه چه غلطی می خوام بکنم...
باقدمای بلند خودم و بهش رسوندم.لبخند شیطونی تحویلش دادم و برای اطمینان خاطردماغم و بردم سمت پیرهن
مردونه آبی آستین سه ربعی که پوشیده بود!!!
رادوین واقعا تعجب کرده بود.لابد فکر کرده می خوام ماچش کنم!
اوق!من؟!رادوین؟!من رادوین و ماچ کنم؟!ایش!
عطرش و که بو کردم و مطمئن شدم خودشه،سریع ازش فاصله گرفتم.زیرلبی گفتم:خودشه...
رادوین متعجب گفت:چی خودشه؟!
جوابش و ندادم. به جاش یقه لباسش و گرفتم وکشیدمش به سمت ارغوان وشاهین که باتعجب بهم زل زده
بودن...طوری یقه اش و گرفتم که دستم به بدنش نخوره. رادوین چون اون لحظه توشوک بود،عین اردک دنبالم اومد
وگرنه درحالت عادی که من نمی تونستم این گودزیلارو نیم سانتم جابه جاکنم!!!
رادوین باتعجب به من زل زده بودوچشماش شده بودن قده 3 تا سکه 700 تومنی!
لبخندشیطونم و تجدید کردم و روبه شاهین گفتم:آقاشاهین،ازاین عطرایی که این گودزیلا زده می خوام!!!
بااین حرفم،شاهین ازخنده ریسه رفت.همون طورکه می خندید، به سمت یه قفسه رفت ویه شیشه ادکلن و ازش
بیرون آورد.همون طورکه داشت میومد سمت ماگفت:اینم ازهمون عطرایی که این گودزیلا زده...
رادوین چشم غره وحشتناکی بهش رفت ولی شاهین بازم داشت می خندید.ادکلن و به سمتم گرفت تا بوش کنم و
مطمئن بشم خودشه.دستم و دراز کردم و ادکلن و از شاهین گرفتم. بوش کردم.گرفتمش جلوی دماغ ارغوان و
گفتم:ارغوان خوبه نه؟!به نظرت اشکان خوشش میاد؟
ارغوان عطرو بوکردوگفت:عالیه!!!بوش خیلی خوبه.حتما خوشش میاد.
سرگرم صحبت باارغوان بودم که رادوین بی هوا شیشه عطرو ازم قاپید.
بالخند بدجنسی که روی لبش بود گفت:این عطر فقط مخصوص خودمه!!! هیچ کسم اجازه نداره ازش استفاده
کنه.مخصوصا اگه اون کس اشکان جون باشه!!!
 
  • پیشنهادات
  • _NiloOfar_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/06
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    260
    امتیاز
    0
    در همسایگی گودزیلا:aiwan_light_bdslum:

    بایه لبخندازسرغرور زل زده بودم به قورمه سبزیم وتودلم قربون صدقه اش می رفتم که صدای چرخش کلیدتوی
    قفل وبعدصدای گودزیلااومد:
    مااومدیم!! -
    به ناچارچشم ازقورمه سبزی معرکه ام برداشتم ونگاهم ودوختم به رادوین که داشت به سمتم میومد...لبخندعریضی
    روی لبش بودوازنگاهش شیطنت می بارید!!
    فاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد...شیطون گفت:قورمه سبزیت درچه حاله کوزت جون؟؟
    این وکه گفت نیشم شل ترشد...انقدبازشده بودکه نمی تونستم جمعش کنم...عین خری که جلوش تی تاب ریخته
    باشن ذوق کرده بودم!!
    دست رادوین وگرفتم وکشیدمش سمت گاز...باذوق به قابلمه اشاره کردم وگفتم:ایناهاش...ببینش چقدخوش رنگ
    شده بچم!!قربونش برم من ایشاا...!!!رنگ ولعابش من وکشته...
    رادوین باتعجب به من زل زده بود...بدون اینکه نیم نگاهی به قورمه سبزیم بندازه،گفت:توداری درموردقورمه سبزی
    حرف می زنی؟؟همچین قربون صدقه اش میری که آدم فکرمی کنه شووری،دوس پسری چیزیه!!
    اخمی کردم وگفتم:شوور و دوس پسرذوق کردن داره آخه؟؟سرخراضافه ذوق کردن نداره که!!
    باشیطنت گفت:یعنی می خوای بگی تومثل بقیه دخترا منتظرشاهزاده سواربراسب سفیدنیستی؟؟
    منتظرش که هستم ولی کو؟؟کجاس؟؟ -
    به خودش اشاره کردوگفت:ایناهاش روبروت وایساده!!
    پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!!توگودزیلایی بیش نیستی...چرا الکی خودت وتحویل می گیری؟؟شاهزاده
    سواربراسب سفید؟؟هه!!
    روش ازم برگردوند و درحالیکه به سمت دستشویی می رفت،گفت:سنگ پاقزوین تاتومیزوبچینی،منم لباسام وعوض
    می کنم وبچه توروباهم بزنیم تورگ!!
    و وارد دستشویی شدودروبست...
    یعنی واقعابایدبچم وبخوریم؟؟نمیشه قورمه سبزی من ونخوریم؟؟گـ ـناه داره...دلم نمیادبخورمش!!ولی رادی خره
    همش ومی خوره...کوفتت بشه که می خوای بچم وبخوری!!ایشاا... سرگلوت گیرکنه خفه شی!!خدازات نگذره
    گودزیلاکه می خوای بچم وبخوری...
    آه پرسوزی کشیدم وبه ناچاربه سمت یخچال رفتام وآب ودوغ وماست وغیره روبیرون آوردم...بشقاب وقاشق
    چنگالارو هم روی میزچیدم...قورمه سبزی نازنینمم بااحتیاط کامل تویه ظرف خوشگل ریختم وگذاشتمش روی
    میز...توی یه دیس برنج ریختم وروش وبابرنجایی که بازعفرون زردشون کرده بودم،تزئین کردم...درسته برنجم
    همچین یه نموره شفته و وارفته شده بودولی درهمین حدم شاهکارکرده بودم!!!چه کدبانویی شدم من!!دیس
    وگذاشتم روی میزوخیره شدم به قورمه سبزیم!!مامانت برات بمیره که می خوان بخورنت!!الهی...
    آه پرسوزدیگه ای کشیدم وباحسرت بهش نگاه کردم...
    همچین آه می کشی که یکی ندونه فک می کنه شوورنداشته ات مرده! -
    رادوین خره بود!!اخمی کردم وروی صندلی نشستم وزل زدم به قورمه سبزیم...روی صندلی روبروی من نشست
    وخیره شدبهم...
    گفت:چی شده رها؟؟چته؟؟!
    همون طورکه به بچم خیره شده بودم،گفتم:میشه نخوریش؟؟
    باتعجب گفت:چی و نخورم؟؟
    نگاهم وازقورمه سبزی برداشتم ودوختم به چشمای رادوین...باالتماس گفتم:بچم و!!
    وبه بچم که مظلوم روی میزنشسته بود،اشاره کردم!! رادوین باتعجب گفت:رها...همون یه ذره عقلیم که داشتی
    پرید؟؟چرا چرت میگی؟؟!
    باالتماس گفتم:توروخدا بچم ونخور!!
    کلافه گفت:من دارم ازگشنگی میمیرم!!بچه تورونخورم کی وبخورم؟؟دیوونه غذابرای خوردنه دیگه...می خوای
    قورمه سبزیت وانقدنگه داری تاکپک بزنه بعدبندازیش آشغالی؟خب چه کاریه من الان می خورمش دیگه!!
    ودستش وبه سمت دیس بردوبرای خودش برنج ریخت...چندتاقاشقم خورشت ریخت روی برنجش...قاشقش
    وپرازبرنج کردوبرد سمت دهنش...وای...داره بچم ومی خوره!!
    با التماس نگاهش کردم وگفتم:نخورش...بچم ونخور رادوین...
    این وکه گفتم باحرص قاشقش وانداخت توی بشقابش که صدای گوش خراشی ایجادکرد...اخم غلیظی روی
    پیشونیش نقش بسته بود...عصبانی گفت:توروخدابس کن رها!!من گشنمه می فهمی؟؟هی بچم بچم می کنی که
    چی؟؟من گشنمه!!الانم می خوام بچت وبخورم...دیگه هم دلم نمی خوادحرف زیادی بشنوم...افتاد؟!
    خیلی عصبانی بود...نزدیک بودخودم وخیس کنم!!منی که هیچ وقت ازرادوین نترسیده بودم،الان داشتم سکته می
    کردم... تاحالارادوین وانقدعصبانی ندیده بودم...باخشم زل زده بودبهم...
    دادزد:
    افتاد؟!
    باترس سری تکون دادم وگفتم:آره...
    اخمش غلیظ ترشدوبه دیس برنج اشاره کرد...زیرلب گفت:پس بخور...
    ونگاهش وازم گرفت ودوخت به بشقابش...دوباره قاشقش وپرازبرنج کردوبردسمت دهنش و...وبچم وخورد!!!بغض
    کرده بودم...می خواستم بزنم زیرگریه!!قورمه سبزی من وخورد...
    قورمه سبزی واسه خوردنه دیگه!!چرا چرت میگم؟؟من چم شده؟؟خل شدم؟!یعنی چی هی بچم بچم می کنی؟؟مگه
    قورمه سبزیم بچه آدم میشه؟!چرت نگورها!!بکپ غذات وکوفت کن...
     

    Haleh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/09
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    2,779
    امتیاز
    406
    اکثر رمانا رو خوندم همشونم قشنگ بودن ولی کاش رمان لالایی بیداری هم بود اون موقع که ارام حامله اس بعد وسایل مامان و خواهرش شوهرخواهرشو خواهر زاده شو کش میره خیلی بامزه بود
     

    _NiloOfar_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/06
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    260
    امتیاز
    0

    از بغـ*ـل مامان بیرون اومدمو رفتم سمت نیما دست کردم توی جیبم و گوشیشو درآوردم و گرفتم سمتش و گفتم:
    -اینم امانتی شما دستت درد نکنه داداش گلم دیگه بهش نیازی ندارم
    نیما دست دراز کرد و گوشی رو از دستم گرفت و گفت:
    قابل شما رو نداشت قبضشو برات میفرستم
    با این حرفش مامان لب به دندون گزید ولی نوید نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیره خنده خوشحال بودم که نیما تونسته بود جو سریع عوض کنه و به اشکای مامان اجازه ی باریدن نده یکی زدم تو سرش که صدای دادش رفت هوا
    نیما- چته چرا میزنی؟
    -توی این وضعیتم دست برنمیداری؟
    نیما- وضعیتمون چشه نه چک زدیم نه چونه داماد اومد تو خونه
    حالا دیگه خودمم خندم گرفته بود و صدای خندهای مامانم میومد
    -خجالت بکش جلوی نوید آبرو داری کن
    نیما: نیازی به آبرو داری نیست دیگه فکر کنم دستش اومده چی بهش قالب کردیم
    به سمتش حمله کردم که سریع پرید پشت نوید و از پشت نوید و گرفت و گفت:
    یا ابالفضل! داماد جون دستم به دامنت، اااا ببخشید دستم به تنبونت نجاتم بده
    -جرئت داری بیا بیرون باز خوبه من خودمو قالب کردم تو چی که هیچ دختری حاضر نیست باهات یه دقیقه صحبت کنه چه برسه زندگی زیر یه سقف
    یه دفه سالن ساکت شد و همه داشتن منو نگاه میکردن وقتی دوباره همه پقی زدن زیره خنده تازه فهمیدم چه گندی زدم سرم و زیر انداختم و گفتم:
    -من رفتم خداحافظ
    و تندی از در زدم بیرون ولی هنوز صدای خندهاشونو میشنیدم همش تقصیر این نیما بود همش همین جوری بود توی بدترین شرایطم دست از مسخره بازی برنمیداشت و همین اخلاقش باعث میشد که هیچ وقت جو بدی توی خونه ی ما دوام نداشته باشه تکیمو زدم به ماشین تا نوید بیاد یه نفس عمیق کشیدم و رو به آسمون کردم و گفتم:
    خدایا شکرت ممنونم که بابام صحیح و سالمه و آرامش به زندگیم برگشته
    با صدای در خونمون تکیه ام و از در ماشین برداشتم و برگشتم سمت نوید که با یه لبخند رو لبش داشت من و نگاه میکرد سریع اومد سمت ماشین و در و باز کرد و نشستیم توی ماشین
    توی سکوت در حرکت بودیم که دوباره نوید زد زیره خنده
    -کوفت! چرا میخندی؟
    نوید- دلت میاد؟
    -بله چون میدونم داری به من میخندی
    نوید- آخه خیلی باحال گفتی ناقلا حالا کی خودت و قالب کردی که من متوجه نشدم؟
    -من خودم و قالب کردم یا تو به زور عقدم کردی؟
    نوید- کی؟ من؟ اگه یادت رفته عزیزم باید یادآوری کنم که شما با پای خودت اومدی سر سفره ی عقد مگه من زورت کردم؟
    -من فراموشی داشتم
    نوید- داشته باشی باید خودت و کنترل میکردی تا چشمت بهم افتاد دیگه نتوستی خودت و کنترل کنی
    -نویییییییییییییید؟
    نوید- جون دلم عاشق این نوید گفتنتم ولی خدایش عجب برادر زن باحالی دارم
    -هیچم با حال نیست فقط بلده من و حرص بده
    نوید- چرا هم باحاله هم میتونه یه راهنمای خوب باشه
    -راهنما برای چی؟
    نوید- بلاخره من باید یه جوری نقطه ضعفای تو رو بفهمم یا نه؟
    هیچی نگفتم و چپ چپ نگاش کردم که دوباره زد زیره خنده
    -بخند آقا نوید بلاخره منم یه نفر و پیدا میکنم تا نقطه ضعفای تو رو بهم بگه
    نوید- خواهیم دید
    سرمو برگردوندم طرف پنجره و بیرون و نگاه میکردم که دستم و گرفت برگشتم سمتش که دستم و برد سمته ل*ب*هاش و یه بـ..وسـ..ـه زد بهش و گذاشت روی دنده و دست خودشم گذاشت روش و یه لبخند به چهرم پاشید منم جوابش و با یه لبخند دادم
     

    _NiloOfar_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/06
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    260
    امتیاز
    0
    رمان قشنگیه ها :aiwan_light_bdslum:
    اونجایی که وستا اهنگ نرو از مهرنوش رو خوند قشنگ بود
    اونجایی که به عشقشون اعتراف کردن
    و اونجایی که وستا به اون شبکه(برنامه) زنگ زد
     

    Haleh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/09
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    2,779
    امتیاز
    406

    _NiloOfar_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/06
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    260
    امتیاز
    0
    متاسفانه یا خوشبختانه یاسمین اولین رمانی بود که خوندم (شایدم اولیش حریم عشق بود)
    از دست کاوه خیلی خندیدم ولی اخرش ده برابر خنده هام گریه کردم...اخه چرا اونجوری تموم شد؟ همه مردن و کلی اتفاق بد:aiwan_light_girl_cray2:
    به نظرم این تیکش بامزه بود:

    كاوه – ناهار كه نخوردين؟
    فريبا- نخير. ولي يه چيزي واسه خودم درست كردم . اگه شمام ناهار نخوردين ، نيم ساعته براتون يه چيزي درست مي كنم .
    كاوه – نه خيلي ممنون . ميرم از بيرون كباب مي گيرم . خيلي مي چسبه . فقط لطفاً يه سيني اي چيزي بيارين كه كباب ها رو بذارم توش.
    تا فريبا رفت تو آشپزخونه ، كاوه به من گفت :
    -بهزاد جون تا من ميرم غذا بگيرم ، از طرف من ازش خواستگاري كن.
    -ا ! به من چه ! خودت مگه لالي؟
    تا اومدم بهش بگم كه من نمي تونم ، فريبا با يه سيني اومد بيرون و كاوه زودي رفت .
    فريا اومد روي يه مبل اون طرف نشست . يه كم دست دست كردم بعدش گفتم :
    -فريبا خانم ، يه سوالي ازتون دارم .
    فريبا – بفرمايين .
    -اگه يه نفر مثلاً كاوه بياد خواستگاري تون ، نظرتون چيه ؟
    سرخ شد و سرش رو انداخت پايين .
    -ببخشيد يه دفعه رفتم سر اصل مطلب. ناراحت شدين ؟
    فريبا – نه خواهش مي كنم . ولي برام خيلي غير منتظره بود .
    -حالا نظرتون چيه ؟
    يه دفعه زد زير گريه و گفت:
    -آخه مي دونين ؟ اين چيزها رو پدر و مادر يه دختر ازش مي پرسن .
    -خدا رحمت كنه پدر و مادرتون رو ولي خب اين چيزهارو برادر هم مي تونه بپرسه . منم مثل برادر شما هستم ديگه . حالا خوب فكرهاتون رو بكنين بعد جواب بدين .
    سرش رو دوباره انداخت پايين و ساكت شد . بعد كه ديد من منتظرم گفت :
    -چي بهتون بگم بهزاد خان ؟ من عزادارم !

    -مي دونم ولي به قول معروف مي خواستم مزه دهن شما رو بدونم .
    يه مدت ديگه فكر كرد و بعد گفت :
    -بهزاد خان اين حرف خودتونه يا كاوه خان ؟
    -حرف كاوه س . از من خواسته كه نظر شما رو بپرسم .
    فريبا – من فعلاً عزادارم بهزاد خان!
    -البته من كاملاً درك مي كنم . فقط كاوه مي خواست بدونه كه مي تونه به ازدواج با شما اميدوار باشه يا نه . اگه جواب مثبت بهش بدين بقيه چيزها موكول مي شه به بعد .
    دوباره رفت تو فكر و بعد گفت :
    -نمي دونم چي بايد بگم . اصلاً موندم كه چيكار بايد بكنم . مي دونيد اگه بگم نه كه ناسپاسي كردم . اگه بگم آره كه ممكنه كاوه خان فكر كنن كه بخاطر ثروت شونه . هر چند كه الان هم خرج من گردن شونه !
    -بخاطر همين هم از من خواسته ازتون سوال كنم .
    فريبا- من بايد چيكار كنم بهزاد خان ؟
    -به قلب تون رجوع كنيد . ببينين واقعاً كاوه رو دوست دارين ؟ بعد خيلي راحت فقط به من بگين آره يا نه . بقيه ش با من . حتي اگه جوابتون منفي هم باشه ، كاوه شما رو ول نمي كنه .
    دوباره سرخ شد و سرش رو انداخت پايين . يه خرده بعد صبر كردم و گفتم :
    -سكوت علامت رضاست . اگه جواب ندين و سكوت كنين معنيش اينه كه كاوه رو دوست دارين . متوجه هستين فريبا خانم ؟
    بازم سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت :
    -پس با اجازتون وقتي كاوه اومد من بهش مي گم كه شما دوستش دارين و به ازدواج با اون راضي هستين . باشه ؟
    بازم سكوت كرد .
    -پس سكوت شما علامت رضايت تونه . خب بسلامتي مباركه . اميدوارم به پاي هم پير بشين و خوشبخت .
    اين بار وقتي سرش رو بلند كرد . يه لبخند گوشه لبش بود .
    يه ربع بعد كاوه برگشت . سيني كباب رو داد به فريبا و فريبا هم بدون اينكه سرش رو بلند كنه و تو چشماي كاوه نگاه كنه سيني رو گرفت و رفت تو آشپزخونه . كاوه اومد بغـ*ـل من نشست و پرسيد چي شد؟ آروم گفتم :
    -جواب نه داد . خيلي هم ناراحت شد . گفت كاوه خان خجالت نمي كشن به يه دختر عزادار اين حرف ها رو مي زنن!
    كاوه – آخ !آخ! جان تو اصلاً يادم نبود . حالا بخاطر اينكه بي موقع ازش خواستگاري كردم گفت نه؟ يعني اگه بعداً خواستگاري كنم مي گـه آره ؟
    -نه بابا . من خيلي باهاش صحبت كردم . اصلاً موافق نيست . انگار از تو خوشش نمي آد . تقصير خودته از بس دلقك بازي در مي آري اينطوري مي شه ديگه!
    كاوه – داري دروغ مي گي مثل سگ! من خودم همه رو دست ميندازم حالا تو مي خواي به من كلك بزني ؟
    -اومدي تو رفتارش باهات خوب بود ؟
    كاوه –آخ آخ! راست مي گي . اصلاً نگاهم نكرد .
    -حق داره طفلك . اينم قيافه س تو داري؟
    كاوه – داري سر به سرم مي ذاري ؟ برو بچه جون! حالا زوده تو بتوني منو فيلم كني!
    -نه به جان خودم . مي گي نه برو از خودش بپرس. اما اگه كنف شدي ناراحت نشي ها !
    كاوه – آخه قيافه من چه عيبي داره؟همه مي گن قد بلندم و خوش تيپ و خوش قيافه ! نه ، تو بگو كجاي صورتم ايراد داره ؟
    -دماغ ت ! دماغ ت خيلي گنده س. تو ذوق مي خوره ! مثل خرطوم فيل مي مونه !
    كاوه –ا ا ا...! چه خبره؟ چرا داد مي زني ؟ الان صدات مي ره تو آشپزخونه!
    آروم بهش گفتم :
    -دماغت ناجوره كاوه جون . چند ساله مي خوام بهت بگم اما روم نشده .
    دستي به دماغش كشيد و گفت:
    -والله تا حالا همه بهم مي گفتن دماغ خوش فرمي دارم ! حالا چطور فريبا ازش ايراد گرفته نمي دونم . اين دماغ يه بند انگشت بيشتر نيست كه ! تازه دماغ م نيست فوقش باشه شيش ماغه!

    فريبا ايراد نگرفته . اون اصلاً از تو خوشش نمي آد . من خودم دارم بهت مي گم .
    كاوه – جون من شوخي مي كني ؟ برو گم شو ، من خودم همه رو دست ميندازم !
    -صحبت ها مي كني ها ؟ دزد حاضر ، بز حاضر! برو از خودش بپرس.
    يه فكري كرد و گفت :
    -چه عيبي داره اين همه جراح پلاستيك تو اين مملكت هست . مي رم دماغم رو عمل مي كنم . مي گم بكنن ش اندازه يه فندق ! واسه بعدها هم بدرد مي خوره.
    -بعد ها ؟ مگه مي خواي چند تا زن بگير ؟ تازه اينطوري كه فايده نداره ! دماغت رو كه عمل كني يه مشكل ديگه پيدا مي شه !
    كاوه – چه مشكلي؟ تو هم وقت گير آوردي واسه شوخي ؟!
    -دهنت!دهنت خيلي گشاده ! بايد يه فكري هم به حال اون بكني.
    كاوه – پس يه دفعه بگو به ننه م بگم يه بار ديگه منو بزاد ! اين دفعه قيافه م رو از رو كاتالوگ مارلون براندو سفارش بده ! قيافه س ديگه ! خدا داده .
    -قربون خدا برم اما قيافه خوبي بهت نداده كاوه !
    كاوه – اگه بفهمم سر بسرم گذاشتي بلايي به سرت بيارم كه دستهات رو هوا راست بمونه بهزاد!
    -فكر كردي باهات شوخي مي كنم ؟ اگه من دروغ مي گم ، چرا فريبا از تو آشپزخونه بيرون نمي آد ؟ اصلاً دلش نمي خواد اون قيافه بي ريختت رو ببينه ! باور كن كاوه ! خيلي ناراحته! يعني مي دوني ؟ اين دماغ تو نصف اتاق رو گرفته اصلاً جا نيست ما بياييم تو اتاق .
    كاوه – نخير ! حالا من شدم فرانكشتن! كجاست اين آيينه ؟ نكنه صورتم امروز طوري شده باشه ؟ معقول قبلاً خوش قيافه بودم .! راست مي گي ها ! چرا از آشپزخونه بيرون نمي آد ؟كباب رو كه حاضري گرفتم !
    -كاوه جون ، فكر دماغ باش . دماغ كه نيست شصت ماغه . مثل خرطوم فيل مي مونه .
    كاوه – حالا تو هم وسط دعوا نرخ تعيين كن . خيلي خب مي رم عملش مي كنم وامونده رو .
    بازم دست كشيد به دماغش . باور نكرده بود .
    كاوه – بخدا بهزاد اگه دروغ گفته باشي بيچاره ت مي كنم ! گريه تو در مي آرم !
    -گم شو بابا . اصلاً به من چه مربوطه ! اين تو ، اين فريبا!
    يه نگاهي تو چشمام كرد و گفت:
    -آ...! مچت رو گرفتم ! ته چشمات خوشحاله . معلومه جواب مثبت داده !
    برو پسرجون ، من قورباغه رو رنگ مي كنم جاي فولكس واگن مي فروشم ! تو مي خواي منو رنگ كني ؟
    -غلط كردي ! باورت شده بود .
    كاوه – بجان تو از همون اول فهميدم . نخواستم تو كنف بشي! گفتم بذار يه بار هم اين سر به سر ما بذاره .
    -برو خودتي ! من بودم مي خواستم دماغم رو عمل كنم؟
    كاوه- حرف زيادي نباشه ! بذار جلوي فرنوش خدمتت مي رسم . حالا بگو ببينم چي شد ؟ چي گفت؟
    -خيالت راحت . مباركه ايشالله .
    كاوه – خيال من از اولش راحت بود . خواستگاري دختر ملكه انگليس برم، بهم نه نمي گـه !! ملكه فرانسه بچگي هام رو ديده ، نشونم كرده واسه دختر كوچيكش!
    -فرانسه ملكه نداره!
    كاوه – چه مي دونم ، از بس زيادن ، يادم نمي مونه ملكه كجا بوده ! حالا چرا فريبا بيرون نمي آد ؟
    در همين وقت فريبا صدامون كرد . ميز ناهار رو تو آشپزخونه چيده بود .
    فريبا – ببخشيد طول كشيد . داشتم سالاد درست مي كردم . بفرمايين تو آشپزخونه .
    كاوه آروم به من گفت :
    -من روم نمي شه باهاش رو برو بشم بهزاد . خجالت مي كشم .
    -خجالت نداره . فريبام مثل دختر ملكه انگليس ! تو كه خاطرخواه زياد داري!
    كاوه – حرف نزن! پاشو تو جلو برو من پشتت مي آم .
    من جلو رفتم . تا خواستم بگم مبارك باشه ديدم كاوه پشتم نيست . خندم گرفت به فريبا كه سرش رو پايين انداخته بود گفتم :
    -خجالت مي كشه بياد تو آشپزخونه !
    فريبا آروم گفت :
    -راستش بهزاد خان ، منم خجالت مي كشم .
    -لحظه شيريني يه !
    بعد كاوه رو صدا كردم .
    -كاوه كاوه ! بيا ديگه . كباب يخ كرد !

    فريبا – ببخشيد بهزاد خان ، كباب نيست ! ساندويچ كالباس گرفتن كاوه خان .
    -ساندويچ !! كاوه بيا ببينم!
    كاوه از تو سالن گفت :
    -شما بخورين ، سرد مي شه . من اشتها ندارم . ببخشيد يادم رفت گوجه بگيرم !
    -چي سرد مي شه ؟!كالباس سرد خدايي هست ! در ضمن گوجه تو ساندويچ ها هست !
    كاوه – ساندويچ چيه ؟
    -مرد حسابي تو رفتي كباب بگيري ، ساندويچ كالباس گرفتي ؟ تازه دنبال سيخ گوجه ش مي گردي؟ عيبي نداره، خواستگاري كرده ، هول شده ! بيا تو خجالت نكش . دفعه اولش اينطوريه !
    كاوه اومد تو آشپزخونه و در حاليكه سرش پايين بود گفت :
    -من چطور ساندويچ گرفتم ؟
    -تو ساندويچ نگرفتي ، بهت ساندويچ دادن !
    فريبا – ساندويچ هم خوبه . بفرمايين.
    هر سه سر ميز نشستيم . كاوه ساكت بود .
    -كاشكي زودتر برات خواستگاري كرده بوديم كه تو يه خرده ساكت بشي!
    فريبا و كاوه با خجالت خنديدن .
    كاوه – بخشيد فريبا خانم بي موقع خواستگاري كردم ها ! تو تموم زندگيم اومدم يه كار خوب بكنم ، اونم چي از آب در اومد ! از بس هول شده بودم ، موقعيت شما يادم رفت . راستش هنوز من نفهميدم چطوري جاي كباب ، ساندويچ گرفتم ؟!
    -از بس سر به هوايي! عاشقي پسر مگه ؟
    كاوه در حاليكه مي خنديد گفت :
    -اگه عاشق نبودم كه خواستگاري نمي كردم ! حرف ها مي زني ها !
    فريبا با خنده سرش رو پايين انداخت .
    كاوه – حالا مي خواهين فريبا خانم ، اين جريان امروز رو فراموش كنين ، من يه ماه ديگه مي آم خواستگاري كه شمام ناراحت نشين .
    اين حرف رو بقدري معصومانه گفت كه فريبا سرش رو بلند كرد و تو چشمهاي كاوه نگاه كرد و خنديد . كاوه م خنديد . منم خنديدم .
    -نخير لازم نكرده . همين خواستگاري رو فريبا خانم قبول كرد . مي ترسم دفعه ديگه ساعت 3 بعدازنصف شب بياي خواستگاري.
    كاوه – مگه من خرم؟
    -البته كه نه ! دور از جون خره! يعني دور از جون تو !
    بلند شدم و ساندويچم رو برداشتم و گفتم :
    -من ساندويچم رو مي رم تو اتاق خودم مي خورم . شما دو تا فعلاً خيلي حرفها دارين كه به همديگه بزنين.
    هر دو شروع به تعارف كردن اما ته دلشون مي خواست كه تنها باشن .
    خداحافظي كردم و رفتم پايين .
     

    Azita tahri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/10
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    247
    امتیاز
    111
    سن
    23
    محل سکونت
    شیراز کوچه تنهایی
    من خیلی رمان خوندم
    اما از همه بیشتر رمان ریما رو دوست دارم
    بخصوص اون بخشی که عاشق رایان میشه
    واقعا باحال بود
     

    faezeh 27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/17
    ارسالی ها
    277
    امتیاز واکنش
    3,745
    امتیاز
    441
    90 درصدشو نو خوندم اما با حصار تنهایی از همه بیشتر خندیدم
    زیاد یادم نمیاد جزئیات رمان هارو چون شده تو یه روز دو تا رمان خوندم
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا